eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی / نروم جز به همان ره که توام راه نمایی💠 💠 همه درگاهِ تو جویم همه از فضلِ تو پویم / همه توحیدِ تو گویم که به توحید سزایی 💠 💠 همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی / همه نوری و سروری همه جودی و جزایی 💠 💠 همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی / همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی 💠 💠 نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی / نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی 💠 💠 تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری / احدِ بی زن و جفتی ملکِ کامروایی 💠 💠 بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی / بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی 💠 💠 نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی / نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی 💠 💠 نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی / نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی 💠 💠 همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی / همه نوری و سروری همه جودی و جزایی 💠 💠 نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی / نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی 💠 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴 طرز نگرشتان را تغییر دهید تا دنیایتان تغییر کند! 🔸کودکی از مسئول سیرکی پرسید: چرا فیل به این بزرگی را با طنابی به این کوچکی و ضعیفی بسته‌اید؟ فیل می‌تواند با یک حرکت به راحتی خودش را آزاد کند و خیلی خطرناک است! 🔹صاحب فیل گفت: این فیل چنین کاری نمی‌تواند بکند. چون این فیل با این طناب ضعیف بسته نشده است. او با یک تصور خیلی قوی در ذهنش بسته شده است. 🔸کودک پرسید: چطور چنین چیزی امکان دارد؟ صاحب فیل گفت: وقتی که این فیل بچه بود مدتی آن را با یک طناب بسیار محکم بستم. تلاش زیاد فیل برای رهایی‌اش هیچ اثری نداشت و از آن موقع دیگر تلاشی برای آزادی نکرده است. 🔹فیل به این باور رسیده است که نمی‌تواند این کار را بکند! 🔺 شاید هر کدام از ما، با نوعی تفکر بسته شده‌ایم که مانع حرکت ما به سوی پیروزی است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⁉️ 🍃میرزا جواد آقا تهرانی ، شبی دیر وقت به منزل می‌آیند ، متوجه می‌شوند که کلید منزل همراهشان نیست ، چون خانواده‌شان ، خواب بودند از در زدن خودداری کرده و در هوای سرد تا اذان صبح قدم می‌زنند. هنگام اذان در می‌زنند و وارد خانه می‌شوند ، یکی از فرزندان که از قضیه مطلع می‌شود ، می‌پرسد چرا زنگ نزدید؟ ایشان می‌گویند : شما خواب بودید ، زنگ من موجب اذیت شما می‌شد! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❗️ 🍃آیت الله حائری شیرازی : زندگی آپارتمان نشینی اجازه نداده انسانها سالی یک بار هم به آسمان نگاه کنند. یکی از محرومیت‌هایی که ایجاد کرده ، محروم شدن از نعمت بزرگ دیدار ستارگان است . اگر انسان ماهی یک شب برود در روستا تا بتواند آسمان را ببیند و زیارت کند ، مثل زیارت یک امامزاده برایش سازنده است. ندیدن آسمان ، خیلی مضر است. 🍃یک نگاه به آسمان برای انسان کافی است که بداند این چیزهایی که برای خودش برداشته ، باعث خجالت است. آسمان را گذاشته اند برای صفر کردن تعلقات. انسان یک نگاهی به آسمان بکند، پاسخ سوالاتش را می گیرد! برای نجات انسان از تعلقات ، یک نگاه معنادار به آسمان بس است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بسیار زیبا مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند . ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! !! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناصر: 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 *روان‌درمانی اگزیستانسیال* گاهی اوقات با شتاب در حال شنا در یک رودخانه خشک هستی و میخواهی هرچه سریعتر، به عشق برسی و رابطه برقرار کنی و از تنهایی نجات پیدا کنی،چون به شدت از تنهایی میترسی و در برابر تنهایی، احساس درماندگی و ناتوانی میکنی. نیاز شدیدی بصورت یک عطش روانی برای ایجاد یک رابطه در خود احساس میکنید، ولی غافل از آنکه این نیاز، سرابی بیش نیست و اصل اساسی و مهم در این است که بتوانی با شجاعت تمام تنهایی را بپذیری و فردیت خودت را قبول کنی و به خودت ثابت کنی که حتی تنها و بدون رابطه هم میشود شاد و خوشحال بود. تمام تکامل و استقلال، در این جدایی و رویارویی شجاعانه با تنهایی نهفته است. همانند کودکی که مادر با بیرحمی تمام ، بند نافش را در هنگام تولد میبرد، ما هم باید این بند ناف روانی " نیاز به بودن دیگری " را از وجودمان پاره کنیم. پس آن است که اگر با کسی هستیم از روی نیاز نیست، بلکه از روی اشتیاق است و این زمانیست که توانایی عشق ورزیدن سالم را پیدا میکنیم. *اروین_يالوم* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔔 ساعت خنده از این به بعد به اینایی که تراکت تبلیغات دستم میدن یه امضا میدم🤣 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
صحنه های بدون کلام وخنده دار مطمئن هستم روده برمیشید😄😄😄😂😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
همینقدر صریح و رک😂 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
من وقتی چشم بند بستم دارم استراحت میکنم داداشم بی هوا و یهو میپره رو شکمم😂😂😂 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
فضای سبز یک میدان در چین😃😍 هی بگیدچینی هابدن 😂👍 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بیچاره پدره . . این بچه های شیطون دارن باکشو پر آب می کنن 😂😂😂😂 بچه های امروزی که بچه نیستن اعجوبه ن بخدا😄 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔴منم یه‌دونه جوجه‌اردک کوچولو دارم هر روز باهاش بازی می‌کنم :)) 😂 😅 ┄┅┅❅👧😂😍😂👶❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ ❤️ سلام خدمت شما لطفا پیام منو هم تو کانالتون بذارید من یه مادر25ساله ام یکی از شهرستانهای خوزستان زندگی میکنم یه پسر چهار ونیم ساله دارم خداروشکر زندگیم خوبه وخودمو وشوهرم باهم خوبیم وخیلی هم همو دوست داریم الان مشکل من اینه که بعد پسرم دوتا بچه از دست دادم واین خیلی حالمو بد کرده سقط اولی بهمن ماه 98بود که گفتن قلبش تشکیل نشده وبا درد شدید سقط شد باور کنین اونجا نه گله کردم نه ناراحت شدم گفتم حتما قسمتش نبوده بعد هفت یا هشت ماه دوباره باردار شدم آخ با چه استرسی سنو تشکیل قلب رفتم گفتن خوبه وروز بعدش خونریزی داشتم اما موند من وشوهرم عاشق دختر بودیم بخدا شب وروز دعا میکردیم دختر باشه ودختر هم بود اینم بگم که من خودم میگرن دارم وسردردای افتضاحی که سر بارداریا دارم همراه با ویار این همه زجر ودرد تا رسید به همین سه هفته پیش قندمم یکم بالا بود دوروز پشت سرهم دور آزمایش وسنو بودم همون روزی که سنو رو دادم واومدم خونه یه سبزی های کوهی که گفتن واسه قند خوبه خوردم یکم خوابیدم وقتی بیدار شدم شکم درد شدید داشتم😭 بخدا اصلا شبیه درد زایمان نبود فک میکردم مسمومم چون قبلا هم از این سبزیا خورده بودم ومسموم شده بودم سنوهم که گفتم همون روز انجام دادم هیچ مشکلی نبود فقط بچه بریچ(به پا)بود رفتم دکتر شخصی گفتم مسمومم اونم یه سرم وآمپولایی زد اومدم خونه ولی اصلا از دردم کم نشد تا روز بعد صبح مجازی کلاس داشتم شوهرم گفت ببرمت دکتر دوباره سنو بگیرن گفتن نه کلاس دارم تاشب ببینم چه میشه😭😭 دیگه تحمل کردم تاشب که رفتم نوار قلب گرفت خوب بود حتی همون موقع قشنگ توشکمم تکون میخورد معاینه هم کرده بود گفت برو سنو بده رفتم سنو دادم اومدم یهو دیدم گفت آماده شو برو اتاق عمل خدا به روز هیچکس نیاره بخدا شوکه شدم فقط می لرزیدم من بچه اولم طبیعی بود فقط گریه میکردم بهشون گفتم شما که دستگاه ندارین اگه بچم مشکلی داشته باشه چی من هنوز32هفتم خودمو بفرستین اهواز سزارینم کنن ولی قبول نکرد ساعت یک شب میلاد امام حسن سزارینم کرد گفت مشکلی نیست فقط چن روزی تو دستگاه بمونه آخ که هنوز صدای گریش تو گوشمه😭😭 اما بچمو دیر فرستادن تا پنج بعدظهر رسید بیمارستان سینا اهواز همونجا دکتر گفت هم دیر فرستادنش هم تو راه به خاطر اینکه زیاد تکون خورده هم ریه ش پاره شده وهم به مغزش آسیب رسیده بخدا دارم با بغض براتون مینویسم من داغونم سخته بچتو حتی نبینی ونتونی هم باهاش بری گفتم که فقط صدای گریشو شنیدم چون سزارینم بودم نتونستم برم بخش اطفال ببینمش😭😭 بیستم رمضان دیگه بچم تموم کرد آخ وقتی زنگ زدن چه حالی شدم فقط جیغ میزدم همه همسایه ها دورمو گرفته بودن وگریه میکردن من نمیتونم کنار بیام پسرم هر روز میگه مامان کو آجیم آتیشم میزنه همه ی دردم اینه که فقط یه روز قبل بدنیا اومدنش واسش لباس خریده بودم لباساشو که میبینم جیگرم آتیش میگیره یه بار خودمو دلداری میدم آروم میشم یه بار به هم میریزم فقط گریه میکنم خودمو سرزنش میکنم میگم نکنه اون سبزی کوهی باعث شده زایمان زود رس بگیرم یه بار دکترو نفرین میکنم میگم چرا خودمو نفرستاد چرا بچمو دیر فرستادن شاید با معاینه دهانه رحممو باز کرده باشن اصلاحالم داغونه کلافه شدم از بس فکر وخیال کردم بخدا سخته هفت ماه ونیم سختی بکشی بعد هیچ نتیجه ای نداشته باشه برام سخته هضم اینکه قسمتم بود من سر سقط اولیم چن ماه جلوگیری کردم وباز این شد زن پسرعموی شوهرم با منم سقط کرد یه روزم جلوگیری نکرد والان دخترش شش هفت ماهشه من واقعا نمیدونم چیکار کنم برم زیر نظر یه دکتر خوب ودوباره جلوگیری کنم یا نه وقتی فک میکنم دوباره باردار شم روانی میشم میترسم دوباره همین اتفاق بیفته التماستون میکنم دعام کنین وبگین چیکار کنم از یه طرف دوست دارم زود باردار شم از این حال وهوا دربیام از یه طرف به شدت میترسم اگه دکتر خوب تو اهواز می شناسین معرفی کنین واینکه آیا میتونم دوباره طبیعی زایمان کنم خیلی عذر میخام طولانی شده https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❤️ سلام وقت همه ی عزیزان بخیر و شادی ممنونم از کانال خوبتون چون راهنمایی هاش خیلی کارگشا هست من یه سوال دارم هفت ماهه باردارم دوست دارم دخترم خوشکل و سفید باشه ظاهر خودمو و آقام بد نیست معمولی هستیم چیا بخورم آیا رژیم غذایی تاثیر داره ؟ چون آقام زیاد ایراد میگیره یه بچه که بیرون می بینه همش میگه اینجوره اونجوره دختر اولم خوشکله اگه مث اون بشه که خوبه ولی میترسم این یکی زشت بشه میشه راهنمایی کنید؛ ممنون میشم🙏 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ سلام خسته نباشید میشه پیام من رو زودتربزارید تو کانال فرصتم کمه چند وقت پیش دایی شوهرم زنگ زده بابام گفته دخترتوجمع کن ب حسام(شوهرم) گفته مامانت رو بیرون کن و... همه فهمیدن ک دروغ گفته من خییییلی دلخورشدم چون طلاهاموفروختم دادم قسطاش وبا نداریش می‌سازم ولی بازم موش میدوننو بیشتر ازین ناراحتم ک شوهرم هیچکارنکرد ک ازدلم دربیاره لاقل منو آروم کنه اینم بگم ک گفته بود مادرشوهرم بهش گفته زنگ بزنه بگه باهاش دعواکردم رفتم کلییی گریه کردم تواتاق امانیومد پیشم منم رفتم خونه خواهرم اصلا جلومو نگرفت بعدش مامانم گفت شوهرم رفته شهرمامانش اینا خیلی دلم شکست گفتم جااینکه بیاد پیشم رفته پیش اونا الان دوهفتس ک رفته پس‌فردا تولدشه نمیدونم بهش تبریک بگم یان کاری کنم یان توروخدا راهنماییم کنین پول زیادیم ندارم همش50تومن. 👇🏻🌹 باتجربه ها لطفا راهنمایی کنید👆🏻🌹🙏🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
قسمت اول پس از گذشتِ سال‌ها، هنوز دوستم ماجرا را فراموش نکرده و دلش می‌خواهد بزند توی کله‌ام. من مثل گذشته همان‌طور مظلوم‌وار و مات‌ومبهوت نگاهش می‌کنم. وقتی فکر می‌کنم، می‌بینم راست می‌گوید. اما من همین بودم و همین! چه‌کار می‌توانستم بکنم؟! روزهای تنگدستی بود که او را دیدم. از بچگی هیکلی تنومند داشت و سری ناترس. وقتی حال‌وروزم را دید، چنان دلش سوخت که می‌خواست بزند زیرِگریه!بعد دستِ کلفت و گوشت‌آلویش را به سرِ نیمه‌مویم کشید و یکی،‌دو بار مانند کسی که با پشت انگشتان به پوست هندوانه می‌کوبد تا ببیند خوب رسیده است یا نه، به سرم کوبید و بعد با لحنِ مهربان گفت: «غصه نخور جانم! اینکه غصه ندارد!» انگار می‌خواست با این لحنِ مسخره سرِ منِ بیچاره شیره بمالد و دلداریم بدهد اما من مات‌ومبهوت نگاهش کردم و گفتم: «یعنی چه؟! پس این روزها، چه چیزهایی غصه دارد؟» لحظه‌ای یک‌وری نگاهم کرد و بعد انگار چیز تازه‌ای به یادش آمده باشد، یک‌دفعه با لحنِ طلبکارانه گفت: «اصلا چرا وام نمی‌گیری و نمی‌زنی به زخم و زگیل‌های زندگیت؟» چون تجربه گرفتنِ وام را نداشتم، دهانم وا ماند و تنم مورمور! و تهِ چشمانِ خرمایی‌ام ریزکی چروک برداشت. داشت حرف‌های گنده می‌زد! برای لحظه‌ای معصومانه نگاهش کردم. باز با همان لحنِ طلبکارانه گفت: «چه شده، انگار جا زدی؟!» سرم را گرفتم پایین و با ترس و صدایی که شبیه بانگِ خروسِ نابالغ بود، گفتم: «می‌ترسم!» قاه‌قاه خندید. چند لحظه با نگاهِ عاقل اندر سفیه به من زل زد. مثل ابله‌ها نگاهش کردم. وقتی به خود آمدم با لحن آرامی گفتم: «وام سخت است! مفت و مجانی نیست که! یک روزه خرج می‌شود و باید دولا پهنا پس داد!» با لحن تاسف‌انگیزی گفت: «ای بابا!» یکی، دوتا ضربه به سرم کوبید؛ وقتی دید آخ‌آخ می‌کنم و دردم می‌آید با لبخندِ مضحکی گفت: «حالا می‌گیری، بعد خُردخُرد پس می‌دهی. من هم گرفتار وام هستم.اگر هم نداشتی دارت که نمی‌زنند. تو دیدی کسی را به خاطر بدهکاری ‌دار بزنند؟!» میخ شدم تو چشمانش و راست گفتم از وام و بدهی می‌ترسم. مرغی که انجیر می‌خورد، نوکش کج است! بعد من را در آغوش گرفت و تشویقم کرد که مثل همه آدم‌ها اندکی دل‌وجگر و شهامت داشته باشم. با اینکه شنیده بودم رییس شعبه اندکی بدعنق است و وام گرفتن از او کار حضرت فیل، اما پس از مدتی چنان دل‌وجرات پیدا کردم که خودم هم باورم نشد. دلم را زدم به دریا و تقاضای وامِ یک میلیون تومانی کردم. کارمندی که صورتش شش تیغه بود و بفهمی نفهمی اندکی روغن از آن می‌چکید، با لبخند زورکی گفت: «یک میلیون؟!» با همان شهامت حتی جسورتر گفتم: «بله...بله! یعنی به ما نمی‌آید؟!» لبخندی که شبیه به خوردنِ خرمالوی جنگلی در صبح ناشتا بود، هنوز از گوشه‌لب‌هایش محو نشده بود. سرش را تکان داد و نگاهی به قدوقامتم انداخت وگفت: «چرا...چرا نیاید؟ ماشاءالله خیلی هم می‌آید. منظورم این است که این مبلغ کم است. بیشتر بگیرید. این همه پول، شما یک‌میلیون می‌خواهید؟!» بعد سرش را گرفت پایین و مرموزانه خندید. با تحکم گفتم: «این اول کار است آقا. راه و چاه را یاد بگیرم، می‌زنم توی سر چند میلیونی! حالا ببین!» کارمند که انگار از صراحت لهجه‌ام خوشش آمده بود، سرتکان داد: «این درسته. یعنی درست‌تره.» یکی دیگر دستش را گذاشت زیر چانه باریکش و مات و مبهوت به من خیره شد. برای اینکه ثابت کنم چم و خم کارها را می‌دانم، با لحن ادیبانه و چاشنی مثل گفتم: «اگر نخوردیم نان و انگور، ما دیدیم دست مردم!» لحظه‌ای سکوت برقرار شد.... ادامه دارد... 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✨ #داستان #سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم #سیدمحمد_میرموسوی قسمت اول پس از گ
قسمت دوم . احساس کردم دارم حرف‌های خوب و باحسابی می‌زنم. با غرور به دیگر کارمندها نگاه کردم. ببینم آنها هم ملتفت عرایضم می‌شوند یا نه؟ یکی از آنها گفت: «استاد ما شنیدیم می‌گویند نانِ گندم، نه نان و انگور!» با نگاه خیره و لبخند ملایمی گفتم: «قدیم می‌گفتند نانِ گندم، ولی حالا من تغییرش دادم و امروزی شده! نان و انگور بهتر است.» یکی دیگر از کارمندها گفت: «به‌به، به‌به، به راستی که استادی.» خواستم در جوابش شعری بخوانم ولی بیت مناسبی به یادم نیامد. بعد شمرده‌شمرده خواندم: «بنی‌آدم اعضای یک پیکرند...» یکی گفت: «به‌به، به‌به، استاد.» ‌ سرم را گرفتم پایین و با چین انداختن به پیشانی بلند و آفتاب سوخته‌ام به او فهماندم که از این‌جور القاب خوشم نمی‌آید. بعد با لحنِ محکم و فروتنانه‌ گفتم: «استاد چیه آقا؟ما هنوز خیلی شاگردیم.» یکی آهسته گفت: «هنوز شاگرده که اینقدر استاده! اگر خود استاد بشود چه می‌شود!» دیگری آهسته گفت: «درخت گردکان به این بلندی، درخت خربزه‌الله‌اکبر!» یکی دیگر گفت: «از دیدارتان خوشحال شدیم.» با لبخند گفتم: «من هم مسرت و سپاسِ بیکران! به لطف حضور انورتان اکنون باید چه کار کنم؟» کارمند که انگار خوب معنی حرف‌هایم را نفهمیده بود، گفت: «حالا بروید پیش رییس.» رییس آن سوتر نشسته بود. مردی بود سفیدرو وتپُل‌مُپُل و کمی تا قسمتی بیضی شکل. انگارهنوز تابش خورشید به تنش نخورده بود و اگر کسی‌ می‌انداختش جلوی آفتاب، به گمانم یک ساعته جزغاله می‌شد وبا همین شکنجه طبیعی، هرکارِکرده و ناکرده توی عمرش را مُقُر می‌آمد! ماشاءالله هیکل پروپیمانه‌ای داشت و تمام صندلی چرخ‌دار را پُرکرده و حالا با طمانینه‌سرگرم صحبت با یک مرد و یک زن بود. گاهی دست‌هایش را چنان تکان می‌داد که انگار داشت حرف حساب را به زور تو کله آنها فرو می‌کرد. نفسی گرفت درحالی که متفکرانه با ته خودکارش بازی می‌کرد به سر و وضعم خیره شد و بعد بی‌تفاوت ماند و سروگردنش را که با هم یکی بود، سمت دیگری گرداند. در حالی که مانند کسی که نیاز فوری به دستشویی دارد، یک پا و دوپا می‌کردم. گفتم: «آقای رییس، بنده آمده‌ام وام بگیرم.» سرش به سختی چرخید. نگاهی بی‌میل و گذرا به من انداخت و سرش را تکان داد: «ماشاءالله! ماشاءالله!» لبخند بی‌رنگ و رو و بی‌احساسی زد. احساس کردم در دلش دارد با متلک می‌گوید، خوش آمدی. قدمت روی چشم‌هایم اما حالا چرا؟ اعتنای چندانی نکرد. با نیم‌خنده ملایمی گفتم: «آقای رییس، یک وقتی وام‌ها را تمام نکنید. من هم وام می‌خواهم!» پوزخند ملایمی زد اما نگفت چه گفتی یا چه نگفتی. سرش انگار به حساب و کتاب مهم‌تری گرم بود. زیرچشمی نگاهم کرد و باز اعتنایی نکرد.وقتی دید خیلی مُصِر هستم به شوخی گفت: «شماها چقدر وام می‌گیرید!» گفتم: «بدبختی ما زیاد است آقا.» با لبخند معناداری گفت: «پس این همه پول را چه‌کار می‌کنید؟ دولت هم که هی می‌گوید کارمند، کارمند!» ‌ انگار می‌خواست زیروبم کارها را در بیاورد اما من زرنگ‌تر بودم و دم به تله ندادم. با لحن دوستانه‌ای گفتم: «دولت خیلی چیزها می‌گوید، ولی از پول خبری نیست. آقا شعار زیاد می‌دهند؛ بشنو ولی باور نکن!» هیکل چاق و چله‌اش را تکان داد و خیره نگاهم کرد. برای لحظه‌ای نفس در سینه‌ام حبس شد. نمی‌دانستم چه نقشه‌ای دارد و می‌خواهد چه حکمی صادر کند. آرام گفت: «الان که وام‌ها تمام شده. برو یکی، دو ماه بعد از نوروز بیا. فراموش نکنی‌ها.» خدا خیرش بدهد آب را از سرچشمه قطع نکرد و یک نیمچه قولی داد. با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آمد، گفتم: «دست‌تان درد نکند. بعد از عید می‌آیم. یادت‌ باشد. آن مواعید که داده‌ای مرود از یادت!» انگار خوشش آمد و لبخند زد. شنیدم یکی آهسته گفت: «احسنت.» یکی، دو ماه بعد از نوروز راه افتادم. رییس همان رییس بود، اما با کت‌وشلوار راه راه. دولا شده بود روی استکانِ دسته‌دار، و داشت مزه‌مزه چای می‌نوشید. سر بزرگ وکم مویش را تکان داد و با بی‌میلی تقاضایم را گرفت و همان اول کار گفت: «ضامن معتبر بیاور.» حد و اندازه معتبر را نمی‌دانستم چیست؟کی معتبراست، کی نامعتبر؟ پیدا کردن ضامن معتبر دشوار بود و چند روزی فکر و ذهنم را آشفته کرده بود. ... ادامه دارد.... ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✨ #داستان #سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم #سیدمحمد_میرموسوی قسمت دوم . احساس
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ قسمت سوم بعد از چند روز یکی از همکاران که توی صف نانوایی مانده بود را گیر آوردم و خنده‌خنده گفتم: «وصف تو را زیاد شنیدم.» با مهربانی شانه‌هایم را فشرد و با لحن خشنودی گفت: «دستت درد نکند. خوبی از خودت است. لطف دارید.» گفتم: «سلام من بی‌طمع نیست.» با لبخندگفت: «حکم بفرما قربان.» همین که گفتم ضامنم می‌شوی؟یک دفعه چشمانش فراخ شد و اگر بغلش نمی‌کردم خودش را می‌زد به ساقه چنار. با صدای بلند گفت: «شانس لعنتی را ببین! بین این همه دوست و آشنا چرا مرا انتخاب کردی؟!‌ ای خدا، ‌ای خدا، اگر از این آسمان سنگی بیفتد، حتما روی سر من بیچاره آوار می‌شود!» حالش که جا آمد، صورت ماهش را بوسیدم و هندوانه بزرگی گذاشتم زیر بغلش تا حسابی کیف کند. گفتم: «از تو معتبرتر کسی پیدا نمی‌شود. تو باید افتخار بکنی که اینقدر مهم و معتبری!» دست‌هایش را باز کرد و به سینه ستبر و بازوی تنومندش خیره شد و محکم سرش را تکان داد: «این که درست است...یعنی درست می‌فرمایید.» بالاخره رضایت داد و ضامن شد. روز بعد رفتم دنبال کار. رییس مرا شناخت. برگه‌ای به دستم داد و با لحن جدی گفت: «باید ببری تمام شعبه‌های اطراف تایید کنند که بدهکار نیستی.» یکهو مثل ذرت بوداده جهیدم و دادم رفت به هوا. به نظرم این دیگر امتحان نبود، تنبیه بدنی بود. چیزی شبیه کلاغ پر. یا یک پا ایستادن کنار تخته سیاه. شاید بدتر از اینها. یا صدبار رونویسی از درس چوپان دروغگو. با دلی‌شکسته گفتم: «آقای رییس راستش را بخواهید بدهکار هستم که دارم وام می‌گیرم.» انگار چیزی مهم و کلیدی کشف کرده باشد، محکم نفسش را فرو داد و خیره نگاهم کرد: «آها... گفتی بدهکار...کجا؟» یک‌دفعه ترس برم داشت، اما خودم را نباختم. آب دهانم را قورت دادم و آرام گفتم: «بقالی محل‌مان، پارچه‌فروشی و جاهای دیگر.» با پوزخند گفت: «منظورم شعبه‌هاست جانم. باید از همه استعلام بگیری» وقتی دیدم دست‌بردار نیست، گفتم به قول یوسف جرجانی، می‌کشی هر لحظه تیغ و قصد جانم می‌کنی، قصد جانم می‌کنی یا امتحانم می‌کنی‌؟ بعد مظلوم‌وار نگاهش کردم که شاید دلش به حالم بسوزد. نزدیک بود گریه‌ام بگیرد، اما او در تصمیمش جدی بود. آهسته گفتم: «چطور تمام شهر را بگردم و به همه جا بروم؟!» با تحکم گفت: «قانون است. راه دیگری ندارد.» با التماس گفتم: «آقای رییس، نمی‌شود این‌بار بزرگواری کنی و مرا ببخشی؟ من بدهکار نیستم. یعنی تا به حال وام نگرفتم. به قول باباطاهر عریان که به خدا گفت، خداوندا به حق هشت و چارت/زما بگذر، شتر دیدی ندیدی» انگار از هوش و ذکاوت من متحیر و خشنود شد و لبخند ملیحی زد، اما باز رفت روی دنده لجِ آن وری و پافشاری کرد: «روال کار همین است آقا. باید تاییدیه بیاوری.» وقتی دید بند دلم پاره شده، برای اولین‌بار بلند خندید و با لحن مهربانی گفت: «باید ثابت کنی که بدهکار نیستی. این خیلی مهم است. می‌شوی یگانه مرد روزگار.» * پول که به دستم رسید، قدم یکی، دو وجب درازتر شد! راست گفته‌اند که هرکه را زر در ترازوست زور در بازوست.یا هر کس به دینار دسترس ندارد در همه عالم کس ندارد. پشتم گرم شد و سرم بالا رفت. همان روز سروکله یکی از دوستانم پیدا شد. با خودم گفتم نکند مویش را آتش زده باشند و بو برده باشد! نکند از من پول بخواهد و مرا بی‌کلاه بگذارد. داشتم خودم را آماده می‌کردم و دنبال جورکردن بهانه‌ای بودم که با دست‌های کلفت وگوشتالویش چنگ انداخت به کاپشن زهوار دررفته‌ام و آن را از تنم کشید بیرون و با نفرت انداختش دور. گفتم: «چرا به کاپشن نازنینم توهین کردی؟» ادامه دارد.. ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ #داستان #سعی_میکردم_مثل_بلور_نشکن_از_کت_و_شلوارم_مراقبت_کنم #سیدمحمد_میرم
قسمت چهارم با تندی گفت: «دو روز دنیا ارزشی ندارد. حالا که دست‌وبالت باز شده به خودت برس. بیا، برو یک دست کت‌وشلوار درست و حسابی بخر و کیف کن. بگذار ظاهرت عوض بشود. خوش تیپ بشوی. مگر نمی‌دانی عقل مردم به چشمشان است؟» با سکوت نگاهش کردم. به نظرم راست می‌گفت. سرم را به نشانه تایید حرف‌هایش تکان دادم. همان روز دستم را گرفت و بُرد فروشگاه لباس. یک دست کت‌وشلوار خریدم. به رنگ سرمه‌ای تیره با خطِ اُتویی تیز، از آنها که می‌گویند خربزه را قاچ می‌کند. همه می‌گفتند به تو خیلی می‌آید. یکی از همکاران گفت: «قیافه‌ات جان می‌دهد برای میز ریاست. اگر کسی نشناسدت، خیال می‌کند مدیری، مهندسی یا آدم مهمی هستی.» یکی دیگر با خنده گفت: «مواظب خودت باش. خیال می‌کنند مخی یا کله‌ای یا نصفه فسوری، یک وقتی ترورت می‌کنند.» کت و شلوار زیبایی بود. همین که پوشیدم از این رو به آن رو شده بودم. خودم هم تعجب کردم که چه بودم و چه شدم. چند سال جوان‌تر! در عمرم این اولین‌بار بود که چنین لباس زیبایی خریده بودم و نگه داشتن آن برایم دشوار بود. کنار آمدن با آدم‌های حسود، در و دیوارخاکی، میخ و چیزهای نوک تیز، آتش و شعله واقعا سخت بود. سعی می‌کردم مثلِ بلورِ نشکن از آن مراقبت کنم. پس از مدتی هنگام پس دادن قسط فرا رسید. رییس گفته بود الوعده وفا. کت و شلوارم را پوشیدم و شق و رق راه افتادم. احساس می‌کردم شخص مهمی از مملکت هستم و همه مردم کوچه و خیابان دارند نگاهم می‌کنند و به همدیگر نشان می‌دهند. تا وارد شدم رییس یک‌باره از کارش دست کشید و از جایش بلند شد. جلو آمد و به من دست داد و با خوشرویی گفت: «در خدمتم!»مثل آدم‌های مهمِ عصا قورت داده گفتم: «خیلی ممنون از لطف شما. بفرمایید. استدعا.» می‌خواستم بگویم دست شما درد نکند، با وام شما صاحب این کت و شلوار خوشگل شدم، اما خجالت کشیدم. دفترچه اقساط را از دستم گرفت، بدون اینکه نگاهش کند، داد به تحویل‌دار و چیزی گفت که من نشنیدم. تحویل‌دار سربلند کرد و نگاهِ کوتاه و محترمانه‌ای به من انداخت. موقع بیرون آمدن رییس از جایش بلند شد وگفت: «می‌روی، مشرف...» تازه فهمیدم که آدم بدبینی هستم و نباید زود در مورد دیگران قضاوت کنم. فکر می‌کردم رییس آدم بد عُنُق و بد برخوردی است، اما در اشتباه بودم. مرد بسیار محترم و شریفی بود. با یک‌بار وام این همه برای مشتری‌اش احترام می‌گذارد؟ از آن پس هر وقت که کاری داشتم او به من احترامِ ویژه می‌گذاشت. با آن هیکل چاق و چله‌اش دست‌هایش را بر قوزک پاهایش می‌فشرد و از جایش بلند می‌شد و بی‌منت کارهایم را انجام می‌داد. بلد نبودم چطور محبتش را جبران کنم. گاهی مردم با حسرت نگاهم می‌کردند. گاهی از نگاه تیز آنها خجالت می‌کشیدم. توجه و احترام او به حدی بود که کم‌کم برایم اسباب زحمت شد و تحمل آن سخت. من که این‌گونه احترام‌ها را ندیده بودم، برایم خسته‌کننده بود و خجالت می‌‌کشیدم. از آن پس رفتن پیش او برایم دشوار شد.کم‌کم رابطه‌ام را با او کم کردم. سعی می‌کردم وقتی بروم که در محل کارش نباشد. چند روز بعد، از پشت شیشه، داخل را نگاه کردم. وقتی دیدم حضور ندارد با خوشحالی رفتم تو. پشت میزش نبود و خیالم راحت بود که امروز سر کار نیست. همان‌طور که پشت صف در انتظار نوبت بودم، یک دفعه پوشه به دست از طبقه بالا آمد پایین! دلم هری ریخت پایین و دست و پایم لرزید. خودم را پشت یک زن چادری قایم کردم. زن به رفتارم شک کرد و گفتم: «اول شما کارتان را انجام بدهید.» زن وسواس شد و خودش را کشید کنار و زیرچشمی و با تردید نگاهم کرد. رییس سرش را بلند کرد. انگار دنبال شکار مشتری‌ها بود. داشتم سرم را قایم می‌کردم که یک لحظه مرا دید. گردن کشید که مطمئن شود خودم هستم یا نه. می‌دانستم الان می‌آید جلو.... آخرین قسمت داستان فردا..... ┄┅┅❅🔸🔹🔶🔲🔶🔹🔸❅┅┅┄ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔔 زنگ آشپزی َ👇👇 فرق شربت آب لیمو ولیمو ناد اینه شربت آب لیمو با اب ساده درست میشه لیموناد مخلوط آب ساده واب گاز دار اگر آب گاز دار در دسترس ندارید با همون آب ویخ ساده وبقیه مراحل پیش برید.میشه شربت آب لیموی خودمون خیلی هم گوراااا 😋 ابتدا شربتشو آماده کنید دوسوم آب رو بزارید رو گاز تا بجوش بیاد جوش که اومد یک لیوان شکر بریزید شعله رو کم کنید تا شکر کم کم حل بشه وشربت قوام بیاد یک دوم قاشق چایخوری نمک بزنید برای متعادل کردن اختیاریه دوست ندارید نزنید. یکبار امتحان کنید عااالیه زیاد نزنید که شربت شور بشه . شربت که قوام اومد بزارید یخچال تا سرد سرد بشه آب لیموی تازه رو بگیرید من به روش سنتی عمل کردم واسه عزیزانی که هیچ وسیله ای در دسترس ندارن قاشق بهترین وسیله س🙂 در لیوان مورد نظر نصف آب سرد نصف آب گاز دار چند تکه یخ ومقداری از شربت که درست کردیم واب لیموی تازه بریزید. هم بزنید خنک وگورار نووووش جان کنید برای تزیین میتونید از چند ورق لیمو وچند برگ نعنا استفاده کنید. ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
هر ☀️صبح☀️ را، به عشق خلق یک زندگی💗 شگفت انگیز آغاز کن و 💝خدا را به خاطر بیداری و هشیاری ات شکر کن و بگو من آماده ام برایِ خلق یک روز خوب و پر حاصل 💖 🌸 صبحتون_پر_از_شادی_و_انرژی_مثبت🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨ 🌸سلام معبود بی همتایم صبحی دگر رسید و من به شکرانه رسیدنش هزار شکر می‌گویمت پروردگارم امروزم را به دستان پر مهرت می‌سپارم 🌸الهی دلهای دنیایی ما را آرام کن به عشق آسمانیت و یاریم کن تا دریابم که سراسر این هستی بیکران گذرگاهیست که باید از آن عبور کنم رها و آزاد ، بگذرم و هرچه هست را به تو بسپارم ، رنج هایم ، نگرانی‌هایم ، ترس‌هایم 🌸تو کنارم باش که داشتنت مرا بس است مرا از جستجوی پاداشهای بیرونی در امان دار الــهی آمین🙏🏻 💖 🍃🌸 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d