eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
26.5هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ، ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ چگونه خواهد بود ﻣﺜﺎﻝ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺯﺩﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻣَﺜﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺣﺒﺲ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ. 🍃ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ. 🔻ﭘﺴﺮﺍﻭﻝ؛ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﺳﻮﺀﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ ! 🔻ﭘﺴﺮﺩﻭﻡ؛ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ! 🔻ﭘﺴﺮﺳﻮﻡ؛ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮد! 🔻ﭘﺴﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ؛ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﭘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺴﺖ؛ 🔸ﺍﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ. ﭘﺲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ، ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪن ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺖ. ﺁﺭﯼ؛ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎن. 🔹ﻋﺪهﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﯾﻢ.. ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺻﻼ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﻢ.. ﻋﺪﻩﺍﯼ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺴﺖ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ.. عده‌ای هم از هیچ کاری برای رضایت ولی امرشان دریغ نمی کنند... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نهم خیلی زود بله برون کردیم و آماده شدیم برای عقد .. تو همین مدت کم فهمیده بودم خواهر و مادر
روزهای پرجنب و جوشی داشتم یا با مامان دنبال خرید وسایل و جهیزیه بودیم یا با حسین دنبال خرید عروسی و پیدا کردن خونه ی مناسب .. خونه ی مناسبی نزدیک مغازه ی حسین پیدا کردیم و اجاره اش کردیم .. با حسین دوتایی خونه رو تمیز کردیم و دو هفته به مراسم عروسی جهیزیه ام رو با کمک مامان چیدیم .. مامان از من هم خوشحالتر بود .. وقتی پرده ها رو نصب کردیم دورتادور خونه رو نگاه کرد و دستهاش رو بالا برد و گفت خدایاشکرت .. شکرت .. شکرت.. با خنده گفتم بسه مامان ، میخواهی سجده شکرم انجام بده .. مامان نشست کنارم و گفت چرا نکنم ببین کار خدا رو .. دل من شکست تو زودتر از مهناز میری سر خونه و زندگیت .. یاد مهناز افتادم و لبخندم جمع شد و گفتم مامان از دایی بپرس ببین با هم خوبن .. نکنه خدایی نکرده بخاطر اون دعا که ما بردیم زندگیش از هم بپاشه .. مامان آروم زد به زانوم و گفت تمومش کن .. حتی دیگه با خودتم تنهایی این حرف رو تکرار نکن .. به ما چه زندگی بقیه چی میشه من میخواستم تو عروس بشی که شدی .. دوباره دستهاش رو بالا برد و گفت خداروشکر اونم قبل از اینکه داداشات زن بگیرن و بخواهی از اونا هم حرف بشنوی .. اون چند روز هم گذشت و روز حنابندون رسید .. به انتخاب حسین پیرهن سبز رنگی خریده بودم از شب خواستگاری که لباسم سبز رنگ بود عاشق رنگ سبز شده بود و میگفت خیلی بهت میاد.. فامیلهای درجه یک خودمون برای شام دعوت بودند و بعد از شام خانواده ی داماد با طبقهای بزرگ و رنگارنگ برای من حنا آوردند .. مثل همیشه خواهر حسین و مادرش رک و تند با همه رفتار میکردند طوریکه من از اقوام خودمون خجالت میکشیدم .. مامان که قیافه ی پکر منو دید کنار گوشم گفت اصلا اهمیت نده نزار ناراحتت کنند پاشو برقص و شاد باش .. به نظرم حرفهای مامان درست بود اون شب چند بار رقصیدم دوبار با حسین و چند بار با دخترهای فامیل .. مامان حسین گفت درسته تو خوابم نمیدیدی کسی مثل پسر من شوهرت بشه ولی یه کم خودت رو کنترل کن .. از خوشحالی رو پات بند نیستی ... طوری ناراحت شدم که چشمهام اشکی شد و به سختی جلوی ریختنش رو گرفتم .. خاله ام دستم رو گرفت و گفت خدا به فریادت برسه با این مادرشوهر و خواهرشوهرت .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دهم روزهای پرجنب و جوشی داشتم یا با مامان دنبال خرید وسایل و جهیزیه بودیم یا با حسین دنبال خر
طوری ناراحت شدم که چشمهام اشکی شد و به سختی جلوی ریختنشون رو گرفتم .. خاله ام دستم رو گرفت و گفت خدا به فریادت برسه با این مادرشوهر و خواهرشوهر.. بعد از تموم شدن مراسم دو نفر از اقوام نزدیکشون خونمون موندن تا سفره ی عقد بچینند .. چون روز عقدمون سفره نچیده بودیم و من حیلی دوست داشتم تو فیلم عروسیمون حتما سفره ی عقد باشه... رسممون بود که بعد از رفتن خانواده ی داماد ، خانواده ی عروس هم برای داماد حنا و تبق ببره .. فامیلهای نزدیک و خواهر و برادرم رفتند خونه ی داماد و من و مامان با همون دو نفر از اقوام حسین خونه موندیم .. برخلاف انتظارمون اقواممون خیلی زود برگشتند و همگی ناراحت بودند .. رضا با غر اومد تو و رو به مامانم گفت تو ما رو سنگ روی یخ کردی.. هی گفتی رسممونه بردار ببر .. حنا ببر.. اونا که اینجا گفتن ما رسم نداریم فقط میخواستی ما رو کوچیک کنند.. مامان نگران پرسید چی شده مگه ؟ زهرا سرش رو تکون داد و گفت از ثانیه اول دستشون رو گذاشتن رو دماغشون و گفتم هیس.. دست نزنید .. دیر وقته مزاحم همسایه ها نشیم.. مامان گفت خوب بنده خداها درست گفتند .. رضا داد زد مامان چی رو درست گفتند؟ چطور خودشون اینجا اینهمه سر و صدا کردند در ثانی یک شب بود و همسایه ها هم درک میکردند .. مامان به من اشاره کرد که حرفی نزنم و کم کم بقیه ی مهمونها هم رفتند .. ساعت دو نیمه شب بود که برادر حسین با ماشین اومد دنبال فامیلهاشون که طبقه ی بالا اتاق عقد رو درست میکردند.. من رفتم بالا تا بهشون خبر بدم .. باهم از پله ها پایین میومدیم که صدای داد و فریاد رضا و برادر حسین رو شنیدیم .. پله ها رو دویدم و اولین چیزی که سر راهم بود رو روی سرم انداختم و رفتم تو کوچه .. رضا و محسن کتک کاری میکردند و مامان زورش نمیرسید که جداشون کنه .. با دیدن این وضعیت تمام بدنم سست شد و همونجا نشستم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_یازدهم طوری ناراحت شدم که چشمهام اشکی شد و به سختی جلوی ریختنشون رو گرفتم .. خاله ام دستم رو
همسایه ها به سر و صدا بیرون اومدند و به هر سختی که بود رضا و محسن رو از هم جدا کردند .. محسن انگشتش رو تو هوا تکون میداد و فریاد میزد از این کارت پشیمونت میکنم مثل سگ میای به پام میوفتی که ببخشمت .. امشبو یادت باشه .. بعد به سمت ماشینش رفت و به دو نفر فامیلشون که کنار من ایستاده بودند گفت سوار شید .. در عرض چند ثانیه با سرعت کوچمون رو ترک کردند .. با رفتنشون حس کردم همه چی بهم خورد و حسین رو از دست دادم .. با گریه رو کردم به زهرا و گفتم چرا گذاشتی برن ؟ زهرا که از ترس و ناراحتی صورتش سفید شده بود دستم رو گرفت تا کمک کنه که سرپا بشم گفت نگه میداشتم که چی بشه؟ +آشتیشون میدادیم .. نمیزاشتم اینطوری برن .. جواب حسین رو چی بدم .. همین که همسایه ها متفرق شدند و در کوچه رو بستیم مامان به سمت رضا رفت و برای اولین بار تو عمرش دو سه تا سیلی پی در پی به رضا زد و با گریه گفت چرا این کارو کردی؟ خواهرت رو بدبخت کردی راحت شدی؟ رضا ساکت سرش رو انداخته بود پایین .. زهرا گفت رضا چرا ساکتی؟ خب بگو چی شد که دعوا کردید؟ رضا کنار در نشست و گفت همین آقا که نزاشتن ماها تو خونشون یه دست بزنیم و گفتن همسایه ها معترض میشن ساعت دو نصفه شب صدای آهنگ ماشینش تا سر کوچه هم میرفت .. فقط بهش تذکر دادم .. اول اون دست انداخت به یقه ام .. مامان که نشسته بود و مدام میزد روی زانوش و گریه میکرد گفت تو غلط کردی تذکر دادی .. حالا چه خاکی بریزم سرم .. رو کرد به زهرا و گفت شوهرت کجاست ؟ زهرا گفت بعد از مراسم رفت خونه ی مامانش بخوابه.. مامان گفت پاشو با رامین برو دنبالش .. با هم برید دنبال داییت بیاد ببینم چه خاکی به سرم بریزم .. تمام این مدت فقط اشک میریختم .. امکان نداشت این عروسی سر بگیره .. من حسین رو میشناختم خیلی لجباز و یه دنده بود .. آبروم رفت و آرزوهام بر باد رفت .. به طبقه ی بالا رفتم و کنار سفره ی عقد نشستم .. روی صندلی عروس و داماد .. ای کاش این سفره رو نمیخواستم .... سفره ی عقد ... یاد مهناز و کاری که باهاش کردیم افتادم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با صدای بلند مامان رو صدا کردم.. مامان همراه زهرا هراسون به بالا اومدند.. مامان پرسید چی شده ؟ چرا داد میزنی؟ نزدیک مامان شدم و دستش رو گرفتم و گفتم آه مهناز گرفت .. بهت گفتم نزاریم .. با دست اشاره کردم به سفره عقد و گفتم ببین سفره عقد دخترت رو؟ سیاه شد ... زهرا با تعجب اومد جلوتر و گفت زهره چی میگی، این حرفها یعنی چی؟ به مهناز چه ربطی داره؟ دست مامان رو رها کردم و نشستم زمین .. دعا گرفتیم که بختم باز بشه .. یکیش رو گذاشتیم تو سفره عقد مهناز .. با اینکه دعا نویس گفته بود بدبخت میشه .. مامان آروم زد روی شونم و گفت ساکت .. داییت پایین نشسته .. بی اهمیت به حرف مامان سرم رو بلند کردم و با تمسخر خندیدم و گفتم اونی که بدبخت شد منم .. من.. مامان کنارم نشست و از سرم بوسید و گفت آروم باش داییت داره میره که باهاشون صحبت کنه .. همه چی درست میشه .. رو کرد به زهرا که دهانش از تعجب حرفهایی که شنیده بود باز بود و گفت برو یه چی بیار این بخوره رنگ به صورتش نمونده بچه ام .. زهرا رفت پایین و با دایی اومدند بالا .. دایی دلداریم داد که همه چی رو درست میکنه .. اشکهام رو پاک کرد و مجبورم کرد که صبحونه بخورم .. حسین به دایی خیلی احترام میگذاشت و ته دلم به خودم امیدواری میدادم که حرفش رو گوش میکنه ... نه صبح دایی به همراه حمید (شوهر زهرا) به خونه ی مامان حسین رفتند.. زهرا خونه رو مرتب میکرد و مامان یه گوشه تسبیح به دست نشسته بود و زیر لب دعا میکرد .. رضا به اتاق رفته بود و در رو بسته بود .. از دیشب یکبارم به صورت من نگاه نکرده بود .. حس میکردم خجالت میکشه و پشیمونه... به ساعت نگاه کردم .. دوازده ظهر بود .. من الان باید تو آرایشگاه بودم .. قرار بود ساعت دو مراسم شروع بشه ولی خونمون مثل خونه ای بود که عزیزی رو از دست داده ... با صدای در همه از جا پریدیم .. رامین در رو باز کرد .. ناراحتی از چهره دایی مشخص بود .. همین که نشست رو کرد به من و گفت شوهرت راضی شده که بیاد فقط تو رو از این خونه ببره .. میگه پام رو تو این خونه نمیزارم .. نگاهش رو چرخوند و به رضا که در رو باز کرده بود و کنار در ایستاده بود نگاهی کرد و گفت حق داره والا .. میگه جایی که به خانواده ی من بی حرمتی شده رو نمیتونم تحمل کنم .. تا دایی ساکت شد حمید گفت کلا نمیخواست بیاد و میگفت همه چی کنسل ، اینم که داره میاد زهره رو ببره بخاطر دایی قبول کرده .. دایی نگاهم کرد و گفت پاشو دست و روت رو بشور آماده شو گفت بعد از ظهر میام .. بلیط مشهد دارید ؟ با سر بله گفتم .. دایی گفت خیلی خوب ، قسمت این بوده .. میرید مشهد از اونجا هم میری سر خونه و زندگیت .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیزدهم با صدای بلند مامان رو صدا کردم.. مامان همراه زهرا هراسون به بالا اومدند.. مامان پرسید
مامان با بغض گفت چی میگی داداش .. مگه میشه همینطوری مثل زن بیوه بزارم بره.. زهرا گفت مامان تو میگی چیکار کنیم؟ بی تکلیف بمونه تو خونت خوبه ؟ الان با حسین نره معلوم نیست کی حسین بیاد دنبالش... اصلا بیاد یا نه؟ خونه و زندگیش هم اونجا از بین میره ... مامان که حس کرد حرفهای زهرا منطقیه پر غصه نگاهم کرد و گفت خودت چی میگی؟ قبول میکنی بدون مراسم بری؟ دایی قبل از من جواب داد عقدشون مراسم بود خواهرم .. چرا میگی بی مراسم .. امروزم که فقط سه ساعت جشن بوده نه چیز دیگه ای.. مامان آروم گفت بچه ام لباس عروس نپوشید ... رضا همونطور که به در تکیه داده بود گفت سال بعد سالگرد میگیرن من خودم هم لباس عروس میگیرم هم مراسم .. قول میدم .. دایی گفت شما فعلا قول بده خبط دیگه ای ازت سر نزنه لازم نکرده مراسم بگیری... از رضا و کاری که با زندگیم کرده بود عصبانی بودم ولی اون لحظه با دیدن چهره ی پشیمونش دلم براش سوخت .. چشمهای پرآبم رو دوختم بهش و گفتم قولت یادت نره ها... من ازت مراسم میخوام .. رضا با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند و گفت نوکرتم زهره .. به خدا .. به روح بابا.. من آرزوم خوشبختیته .. سرش رو پایین انداخت و گفت فکر نمیکردم اینطوری بشه .. نتونستم طاقت بیارم و از گردنش آویزون شدم و صورتش رو بوسیدم میدونستم اگر از این خونه برم معلوم نیست کی دوباره بتونم ببینمشون .. دایی گفت زهره جان قبول کردی ؟برم زنگ بزنم مغازه حسین و بگم بیاد دنبال زنش.... نفس بلندی کشیدم و گفتم هرچی صلاح میدونید همون رو انجام بدید .. بعد از رفتن دایی مامان مجبورم کرد که به حمام برم .. زهرا تمام تلاشش رو کرد تا با سشوار موهام رو صاف کنه و کمکم کرد کمی آرایش کردم .. اصلا فکر نمیکردم روز عروسیم اینطوری بشه.. تو این اواخر کلی مدل واسه عکاسی و فیلمبرداری تو ذهنم طراحی کرده بودم ولی حالا از روز ازدواجمون یک دونه هم عکس نداشتیم ... با سقلمه ای که زهرا بهم زد از فکر در اومدم... زهرا گفت درسته کاملا حق داری ناراحت باشی ولی اینجوری قیافه ماتم زده به خودت نگیر .. پاشو لباست رو عوض کن .. عقل مرد به چشمشه .. چشمکی زد و گفت نگران نباش امشب همه چی رو فراموش میکنه .. نفسم رو بیرون دادم و گفتم حسین لجبازه .. کینه ایه .. تو این مدت شناختمش .. زهرا دستم رو گرفت و با مهربونی گفت ولی دوستت داره .. مهم همینه .. برید سر زندگیتون زودی بچه دار شو کلا همه چی یادش میره .. بهت قول میدم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔴 بهترین فاتحه‌ای که آیت الله بهجت توصیه کردند برای اموات بخوانیم🔴 ✅ بیایید *فاتحهٔ کبیره* بخوانیم 🔻یکی ازعلمای شیعه به نام (شیخ مهدی فقیهی) جهت استخاره و رفع گرفتاری پیش آیت الله *بهجت* می رود. آیت الله بهجت به ایشان می فرمایند: چرا *فاتحه کبیره* نمی خوانید؟ شیخ فقیهی می پرسند، *فاتحه کبیره چیست؟* *آیت الله بهجت* می فرمایند: - سوره *حمد*: را *یک بار* - *چهار قل* : ( *توحید-کافرون-ناس- فلق*) هرکدام را *یک بار* - سوره *قدر* را *هفت بار* - *آیت الکرسی* را *سه* بار بخوانید. سپس آیت الله بهجت می فرمایند: هرکس برای میتی اینگونه فاتحه بخواند، * هم رفع گرفتاری ازخودش می شود و هم گنجی برای میت است. * آقاشیخ مهدی فقیهی می گوید: برگشتم به روستای خودمان و سر قبر *پدر و مادرم* اینها را خواندم و برگشتم قم، شب عمه ام خواب پدر و مادرم را می بیند که *خمره ای از طلا و جواهرات* درمقابل شان است. عمه ام از من پرسید چه *خیراتی* برای پدر و مادرت فرستادی؟! گفتم: این *فاتحه (کبیره)* را خواندم. پس مشخص شد روزی که من این *فاتحه کبیره* را برای *پدر و مادرم* خوانده ام، *رحمت واسعه ای از طرف خداوند شامل حالشان شده است*. در ضمن به برکت این فاتحه *گشایشی* نیز در زندگی خودم مشاهده کردم. « *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*‌» 🌸لطفاً نشر دهید تا خیراتی افزونتر نصیب امواتمان گردد آنهم دراینروزهایی که از زیارت قبر امواتمان محروم شده ایم https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ذکر لب انبیاء حسین علیه السلام اعظم ِاسم خدا حسین علیه السلام فیض دمادم حسین هستی خاتم حسین کیست مِنَ المُصطَفی حسین علیه السلام بال و پر فاطمه تاج سر فاطمه کوثر خیرالنساء حسین علیه السلام سید احرار او حیدر کرار او آینه ی مرتضی حسین علیه السلام خاتمه ی پنج تن جوهر جان حسن برادر مجتبا حسین علیه السلام مریض احیا کند مرده مسیحا کند تربت ارباب ما حسین علیه السلام زیارت عرش و حق زیارت این دو است اکبر شیرین لقا حسین علیه السلام کشتی نوح است او امید ما هست او وَ مَن اتاکُم نَجی حسین علیه السلام نوح خودش در خطر بود به او نوحه گر داشت به او التجا حسین علیه السلام گفت امام رضا گریه فقط در غم پادشه کربلا حسین علیه السلام شعله زده تا ابد در دل هر مومنی داغ عزیز خدا حسین علیه السلام در غم او ناله گر جن و پری و بشر ماهی و مرغ هوا حسین علیه السلام صدای زنجیرها ذکر علمگیر ها چیست به وقت عزا حسین علیه السلام گریه ی ماهورِ رود زمزمه ی چنگ و عود تار به شور و نوا حسین علیه السلام نوحه سرایش بخوان به ماتمش با فغان گوشه ی شش گوشه را حسین علیه السلام واعطشا واعطش غصه ی سقا عطش حرف لب مشک ها حسین علیه السلام شمر به گودال رفت... فاطمه از حال رفت عرش صدا زد صدا حسین علیه سلام روبروی خواهرش برید از تن سرش ذبح شده از قفا حسین علیه السلام فاطمه! هذا حسین بی کس و تنها حسین مُرَمِّل بالدّما حسین علیه السلام امیر عظیمی https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ســـلام 🕊🍃 به اولین جمعه مرداد ماه خوش آمدید یک روز بی نظیر🕊🍃 یڪ لبخند از تہ دل یڪ شادی بی دلیل 🕊🍃 یڪ خـداے همیشہ همراه با هزار آرزوی زیــبا🕊🍃 تقدیم لحـظہ هاتون صبح آدینه‌تون زیبـا🕊🍃 🌸صبحتون بخیر 🍃امروزتان 🌸سرشاراز آرامش 🍃مهر و محبت 🌸نشان لبخند خدا 🍃در زندگی ست 🌸ان شا الله 🍃نگاهش 🌸توجه و لبخندش 🍃و برکت بی پایانش 🌸همیشه شامل حالتون بشه امروز صبح نگاهت را رو به آسمان کن و با بال‌هایی از عشق و آزادی پرواز کن زندگی مال توست برای نگاشتن تو... بر بوم زندگی، بودنت را با دستانت، با گامهای استوارت و با اراده ات، بنگار... امروز مال توست کائنات همراه تو هستند 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
قدر این عُمرگران را نه تو دانی و نه من اسب آمال جهان را نه تو رانی و نه من گـرَم از لطف خدا عُمر دو صَد نوح کنی با خبرباش که آخر نه تو مانی و نه من 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‍ 🍃🌷اولین روز مرداد ماه شما ‌معطر به ‌عطر خوش صلوات بر حضرت مُحَمَّد (ص) و خاندان مطهرش🌷🍃 🌼🍃🌷اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي 🌼🍃🌷مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد 🌼🍃🌷وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم 💚🙏🙏🌹🌹💚 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️" حال را دریاب " زندگی را بر امید فردا بنا مکن بلکه حال را دریاب و غنیمت شمار از آینده وام مگیر تا دین امروز را ادا کنی و به دست باش که عهد امروز را وفا کنی و وظیفۀ حال را به جای آری چه تلخ و چه شیرین، هر چه هست دل به آن بسپار گاه باشد که خداوند ما را غمی می فرستد و روزمان را تیره می کند اما صبح فردا باز خورشید لطفش می درخشد و راه ما را روشن می کند. 🌺هنری_دیوید_ثورو برگرفته از کتاب " در قلمرو زرین " ترجمه و توضیح: 🌺حسین_الهی_قمشه‌ای 💚🙏🙏🌹🌹💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d