eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*سفیانی کیست* *سفیانی در اخرالزمان* 💥💥💥💥 درباره یکی از نشانه های حتمی ظهور بدانید... 💥💥💥💥💥 👤حیدر بادنور *ظهور بسیار نزدیک است* *اللهم عجل لولیک الفرج* @ادامه دارد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6dl
سلام بروی ماهتون(رزق و روزی دوستان این دستور را انجام بدین برکت رزق شما را هیجان زده میکند منم از دعای خیرتون بی نصیب نزارید # رزق غیبی برای اینکه از جایی که گمان نمی کنید رزقتان برسد صبح ها بعد بیدار شدن بدون اینکه با کسی حرفی بزنید بخوانید: ۳ بارمیگویی (یا کَثيرَ الْخَيرِ يا ذَاالْمَعروُفِ یا قَدیمَ الْاِحسانِ اِحسَنْ اِلَيْنا بِاِحسانِ الْقَديمِ بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینْ.) ۳ بار میگویی (اَلْكَريمْ اَلْوَهّابْ ذَا الطّوُلْ بِرَحْمَتِکَ یا ذَاالْجَلالِ وَ الْاِکْرامْ.) اگر خواستین قویترش کنین هر روز هم ۵۰ بارمیگویی= (اَلْكَريمْ اَلْوَهّابْ ذَاالطّوُلْ) یادمون بخدایی باشد که همین نزدیکاست😍😍😍😍 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6dl
═══✙🍃✨🍃✨🍃✙═══ (بچه دار امام صادق علیه السلام فرمود : هر کس بخواهد بچه دار شود بعد از نماز جمعه دو رکعت نمازبا رکوع و سجده های طولانی بخواند و بعد از نماز این دعا را بخواند : اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِمَا سَأَلَكَ بِهِ زَكَرِيَّا عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذْ نَادَاكَ‏ رَبِّ لا تَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ‏ اللَّهُمَ‏ فَهَبْ‏ لِي‏ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعاءِ اللَّهُمَّ بِاسْمِكَ اسْتَحْلَلْتُهَا وَ فِي أَمَانَتِكَ أَخَذْتُهَا فَإِنْ قَضَيْتَ فِي رَحِمِهَا وَلَداً فَاجْعَلْهُ غُلَاماً مُبَارَكاً زَكِيّاً وَ لَا تَجْعَلْ لِلشَّيْطَانِ فِيهِ نَصِيباً وَ لَا شِرْكا این نماز برای خواستن فرزند پسر نیز مفید است 📚جمال الاسبوع ص ۴۴۰ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6dl
═══✙🍃✨🍃✨🍃✙═══ (ع) ↯↯ ✅در حدیثی مهم امام صادق(ع) از پدر بزرگوارشان از عبدالله پسر جعفر (ع) نقل می کنند که ایشان فرمود:↯↯ ⭕️عمویم علی بن ابی طالب به من گفت آیا دوست نداری کلماتی به تو بگویم که قسم به خدا تا بحال به حسن و حسینم نگفته ام؟!! ✅هنگامی که حاجتی به خدا داشتی و دوست داری به آن دست یابی بگو:↯↯ 🔺لا اِلهَ اِلّا اللهُ الحَلیمُ الکَریمُ لا اِلهَ اِلّا اللهُ العَلِیُّ العَظیمُ سُبحانَ اللهِ رَبِّ السَّمواتِ اَلسَّبعِ و ما فیهِنَّ و ما بَینَهُنَّ وَ رَبِّ العَرشِ العَظیمِ وَ الحَمدُللّهِ رَبِّ العالَمین اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ بِاَنَّکَ مَلِکٌ مُقتَدِرٌ وَ اَنتَ عَلی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ ما تَشاءُ مِن کُلِّ شَیءٍ یَکونُ🔺 👈سپس حاجت خویش را از خدا طلب کن. 📘محاسن برقی صحفه ۳۴ 📙بحارالانوار جلد ۹۵ صحفه ۱۵۷ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6dl
═══✙🍃✨🍃✨🍃✙═══ (ع) ↯↯ ✅در حدیثی مهم امام صادق(ع) از پدر بزرگوارشان از عبدالله پسر جعفر (ع) نقل می کنند که ایشان فرمود:↯↯ ⭕️عمویم علی بن ابی طالب به من گفت آیا دوست نداری کلماتی به تو بگویم که قسم به خدا تا بحال به حسن و حسینم نگفته ام؟!! ✅هنگامی که حاجتی به خدا داشتی و دوست داری به آن دست یابی بگو:↯↯ 🔺لا اِلهَ اِلّا اللهُ الحَلیمُ الکَریمُ لا اِلهَ اِلّا اللهُ العَلِیُّ العَظیمُ سُبحانَ اللهِ رَبِّ السَّمواتِ اَلسَّبعِ و ما فیهِنَّ و ما بَینَهُنَّ وَ رَبِّ العَرشِ العَظیمِ وَ الحَمدُللّهِ رَبِّ العالَمین اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ بِاَنَّکَ مَلِکٌ مُقتَدِرٌ وَ اَنتَ عَلی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ ما تَشاءُ مِن کُلِّ شَیءٍ یَکونُ🔺 👈سپس حاجت خویش را از خدا طلب کن. 📘محاسن برقی صحفه ۳۴ 📙بحارالانوار جلد ۹۵ صحفه ۱۵۷ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6dl
🌹دائم با وضو بودن و این همه خاصیت🌹 🌹✨رزق و روزیت فراوان می گردد از امام صادق (علیه السلام) روایت شده که فرمودند : کسی که دوست دارد بر خیر و برکت منزلش بیفزاید👈 هنگام غذا خوردن وضوء بگیرد... 🌹✨امام صادق (علیه السلام) فرمودند : كسى كه وضو بگیرد و با حوله اعضاى وضو را خشک كند، یك حسنه براى او نوشته مى شود و كسى كه وضو بگیرد و صبر كند تا دست و رویش خود خشک شوند،👈 سى حسنه براى او نوشته مى شود... 🌹✨عمرت زیاد می شود رسول خدا (صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: سعی کن طاهر و با وضو باشی که 👈خداوند بر طول عمرت می افزاید.... 🌹✨خواب با وضو، عبادت است رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود : کسی که با وضو بخوابد بستر او برایش مسجد می شود، 👈و خوابش (ثواب کسی را دارد که) به نماز مشغول است تا این که شب را به صبح رساند و اگر کسی بدون وضو خوابید بسترش برای او قبر خواهد بود و مانند مرداری می ماند تا صبح شود.... 🌹✨مرگ با وضو، شهادت است رسول خدا (صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: اگر توانستی شب و روز با وضو باشی این کار را انجام بده، زیرا 👈اگر در حال وضو از دنیا بروی شهید خواهى بود... 🌹✨در قیامت نورانی می شوی پیامبر خدا می فرمایند: فردای قیامت خدای متعال امّت منِ را بین بقیّه‌ ی امّت‌ها👈 در حالی محشور می‌کند که به خاطر وضویی که در دنیا گرفتند روسپیدند و پیشانی‌های نورانی‌ دارند... 📚منابع : 📙مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل؛ ج1 ص356 📗بحارالأنوار: ج80، ص314، روایت2، باب5 📕بحارالأنوار: ج80، ص314، روایت3، باب5 📒وسایل الشیعه: ج1، ص 297 📚ثواب الاعمال، شیخ صدوق https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6dl
‼️ حق الناس در برزخ و قیامت روايت داريم حق الناس در برزخ انسان را اسير مي كند مثلا يك سوم فشار قبر متعلق به غيبت است. در روايتی دیگر هست كه خداوند بر روي پل صراط كمينی قرار داده كه هر كس حق الناس بر گردن دارد، از آنجا به بعد حق عبور ندارد. رسول اكرم (ص) فرمودند: بيچاره ترين مردم كسی است كه با اعمال خوب وارد صحراي محشر شود مثلا در نماز ، حج و ... مشكلی نداشته باشد و جز اصحاب يمين قرار گيرد اما زماني كه قصد ورود به بهشت می كند گروهی از مردم مانع می شوند . علت را جويا مي شود و می شنوند كه حقوق آنها را پايمال كرده است . در آن لحظه از فرشتگان كمك می طلبند و آنها می گويند: حلاليت بگير , يعنی قسمتی از اعمال خوب خود را به آنها بده تا حلالت كنند وقتی اين كار را می كنند متوجه می شوند ديگر هيچ چيز ندارند و نامه را به دست چپ می دهند كه از نظر پيامبر بيچاره ترين بنده ها هستند. 〖از بیانات حجت الاسلام رفیعی〗 ✅ باید به شدت مراقب باشیم حق الناسی برای ما ایجاد نشود (مانند: غیبت ، تهمت ، آزار و اذیت مردم ، ندادن حق و پول مردم و...) و اگر هم جایی حق الناسی بر ما بود فورا در همین دنیا نهایت سعی و تلاش خود را بکنیم که حلالیت بطلبیم و آن را تسویه کنیم. 🤲🤲🤲🤲🤲🤲 امام صادق (علیه السلام): بنده ای نیست که آب بنوشد و حسین علیه السلام را یاد نماید و قاتلش را لعنت کند، مگر آنکه خداوند منان ✅ صد هزار حسنه برای او منظور می‌کند ✅ و صدهزار گناه از او محو کرده ✅ و صد هزار درجه مقامش را بالا برده ✅ و گویا صد هزار بنده آزاد کرده ✅ و روز قیامت حق تعالی او را با قلبی آرام و مطمئن محشورش می‌کند. 📚ترجمه کامل الزیارات ،ص۳۴۷ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6dl
💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮💮
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_هجدهم- بخش دهم گوش دادم اونقدر آروم بود که نمی شنیدم چی میگه از لای در
🌾 - بخش اول گفتم: نه بابا من چیزی نمی دونم، پس یک موضوعی هست که یک مرتبه این طور مهران از من دل بریده، بابا با افسوس سرشو توی کوسن فرو کرد و گفت: آره بابا جون خیلی ناراحت کننده بود، می دونی همون موقعی که شلوغ بود و مردم میومدن و می رفتن و صدای قرآن بخش می شد یک ماشین پر از دوست های مهی میان دنبالش اونم با چه وضعی، با صدای بلندآهنگ گذاشته بودن و قهقهه می زدن، یکی میره مهران رو خبر می کنه بیاد ببینه اینا کین که مهی میره سوار همون ماشین میشه، اونجا با هم دعواشون میشه و جلوی در بهم فحش میدن، مثل اینکه مهی میگه دامادمی، اختیاردارم که نیستی. مهران خیلی عصبانی میشه و داد می زنه: برپدر من لعنت که دخترت رو طلاق ندم نمی خوام داماد تو باشم، همون موقع من از راه رسیدم جداشون کردم مهران خیلی عصبانی بود، خب حق هم داشت، مهی سوار شد وبا اون زن ها رفت مهمونی، داشتم آب می شدم برم توی زمین فرو، باور کردنی نبود، اون رفت و من موندم با یک دنیا خجالت از کار اون، یعنی یک آدم اینقدر بی عاطفه و بی ملاحظه؟ 🌾 - بخش دوم آخه یکی نیست بهش بگه سوگل نوه ی تو بود چطور می تونی اینقدر پست باشی که حتی نتونی ظاهر رو حفظ کنی. گفتم: بابا تو مطمئنی مهی مادر منه؟ تو رو خدا بهم بگو نکنه دخترش نیستم؟ گفت: ای بر ذاتش لعنت متاسفانه مادرته خیلی دلم می خواست بهت بگم که نیست، ولی هست منم دیگه جونم به لبم رسیده، تا شمال اون جیغ زد من داد زدم و به محض اینکه رسیدیم ویلا برای اولین بار زدمش اونقدر زدم که همه ی بدنش کبود شده بود اصلاً حالیم نبود چیکار می کنم داغ سوگل از یک طرف حرکات زشت مهی هم از طرف دیگه دیوونه ام کرده بود. واقعاً آوا داشتم می کشمتش خدا رحم کرد، کنارش نشستم و دستشو گرفتم و گفتم: بابا؟ مهران می خواد منو طلاق بده، می دونستی؟ تعجب نکرد و چونه اش رو بالا انداخت وگفت: چیزی به من نگفت ولی همون شب مهی رو تهدید کرد که این کارو می کنه، حدس می زدم، یک روز مهران بخواد تلافی اون کار مهی رو سر تو خالی کنه، کور و کر که نیستم زندگی تو رو نمی ببینم؟ طلاق بگیر بابا جان این زندگی برای تو فایده ای نداره. 🌾 - بخش سوم هنوز جوونی آینده ات رو به پای کسی که قدر تو رو نمی دونه نریز، بعدها پشیمون میشی، فکر می کنم مهران داره دنبال بهانه می گرده همش داره از تو آتو می گیره، برای همین داره تو رو به خاطر مهی عذاب میده، من باهاش حرف زدم انکار کرد. ولی من مهران رو از تو بهتر می شناسم، اینم می دونم که اینجا هم تو خوشبخت نیستی، چشمهای غمگینت با من حرف می زنه می فهمم که چقدر غم و درد رو داری تحمل می کنی، مهران و خانواده اش تو رو با چوب مهی روندن، فرقی بین تو که معصومی و اون نذاشتن، شایدم عمداً این کارو کردن نمی دونم، بابا جان منت شو نکش خودتو کوچک نکن، من که نمردم اگر شده مهی رو بیرون کنم تو رو روی چشمم نگه می دارم، دوتایی با هم زندگی می کنیم تا خدا چی بخواد، حالا بزار یکم بخوابم منتظرم مهران بیاد و باهاش حرف بزنم ببینم حرف حسابش چیه، امشب باید زودتر راه بیفتم، یک بار دیگه دنیا برام تموم شد، بعضی وقت ها شرایط برای آدم طوری میشه که احساس می کنه توی یک تار عنکبوتی گیر کرده و هر لحظه منتظره اون عنکبوت برای بلعیدنش بیاد سراغش، دلم می خواست گریه کنم یا فریاد بزنم ولی حس همین کار رو هم نداشتم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_نوزدهم- بخش اول گفتم: نه بابا من چیزی نمی دونم، پس یک موضوعی هست که یک
🌾 - بخش چهارم بابا تازه خوابش برده بود که تلفن زنگ خورد، هولکی گوشی رو برداشتم ولی چون بغض داشتم نتونستم حرفی بزنم تا اومدم آب دهنم رو قورت بدم یک زن از اون طرف تلفن گفت: مهران جان؟ کی میای؟ فهمیدم! آوا اونجاست؟ باشه من میگم تو گوش کن قربونت برم، شام آماده است، خودمم آماده ترم، زودتر بیا، از دیروز تا حالا ندیدمت، دلم برات خیلی تنگ شده، شنیدی؟ گفتم: شما کی هستی؟ فوراً تلفن رو قطع کرد. با دستی لرزون گوشی رو گذاشتم، دهنم رو گرفتم و با سرعت رفتم توی اتاق خواب و در رو بستم، دیگه اون شکی که مثل خوره افتاده بود به جونم تبدیل به یقین شد، اصلاً همه چیز روشن بود، من چشمهام بسته بودم، اونی که نباید میشد شده بود. نشستم رو لبه ی تخت و جریان های گذشته رو مرور کردم، مثل اینکه یک مرتبه صبر تمام عالم رو خدا گذاشت توی سینه ی من و شایدم این کار خودش بود که من صدای اون زن رو بشنوم، تا دیگه منتظر دلسوزی مهران نباشم. 🌾 - بخش پنجم رفتم به اتاقم و دوتا چمدون بر داشتم و وسایلم رو جمع کردم، نیم ساعت بعد بابا هراسون بیدار شد و پرسید: مهران نیومده؟ من باید برگردم شمال مهی تنهاست تازگی دزد زیاد شده، حتماً باید برم. گفتم: مهران زنگ زد و گفت دیر میاد شما برو من از قول شما ازش خداحافظی می کنم خاطرتون جمع باشه، اگر مشکلی پیش بیاد بهتون زنگ می زنم، فوراً براش یک مقدار خوراکی ریختم توی ظرف و بابا رو راهی کردم مثل اینکه احساس کرده بود یک اتفاقی افتاده شاید از دستپاچگی من حدس هایی زده بود، مرتب می پرسید: بابا جان می خوای بمونم؟ آوا جونم اگر چیزی شده به منم بگو بابا. و من سعی کردم خاطرشو جمع کنم تا بره چون می دونستم مهران به محض اینکه اون زن رو ببینه و بفهمه با من حرف زده میاد خونه، بابا که رفت همه ی عکس های عروسی رو از روی دیوار برداشتم و لوله کردم و گذاشتم توی چمدون، بعد هم هرچی عکس از سوگل و خودمو و مهران بود برداشتم حتی یک دونه برای مهران باقی نموند. 🌾 - بخش ششم یک بار دیگه دور زدم تا چیزی رو فراموش نکرده باشم، در حالیکه نمی دونم چرا اصلاً به فکرم نرسید که باید کجا برم و چیکار کنم انگار خودمو سپرده بودم دست خدا، چمدون ها توی اتاق خواب بود نمی خواستم تا از راه رسید بدونه که می خوام برم، باید اول حرفاشو می شنیدم هر چند که تازگی ها کلامی از روی محبت ازش نشنیده بودم. وگویا مهران دروغ گوی خوبی هم بود، اونقدر میزان دردم زیاد بود که اشک چشمم خشک شده بود و حتی گریه هم درد منو دوا نمی کرد. حدسم درست بود مهران سراسیمه در حیاط رو باز کرد خودمو رسوندم به آشپزخونه و یک لیوان برای خودم چای ریختم، مهران با صدای بلند گفت آواجان؟ کجایی؟ همینطور که دسته ی لیوان توی دستم بود اومدم بیرون و گفتم: سلام نگاه مشکوکی به من انداخت و کفش هاشو در آورد و گفت: چیزه، ترسیدم، آخه وسط مجلس یک مرتبه ول کردی و رفتی؟ مثلاً چهلم دخترت بود، نباید تا آخر می موندی؟ بازم دیوونه بازی در آوردی؟ 🌾 - بخش هفتم نشستم روی مبل و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: چهلم دخترم توی قلب منه خونه ی مادر نیست، اصلاً مگه بود و نبود من اونجا فرقی می کرد؟ اینجا با سوگلم خلوت کردم، پرسید کو ایرج؟ گفتم: رفت شمال، می خواست بمونه تا تو بیای گفتم ممکنه امشب هم دیر بیای، نخواستم دیر وقت رانندگی کنه. گفت: خیلی بد شد ندیدمش، گفتم: چرا بد شد؟ هر چی می خواستی به اون بگی به خودم بگو. گفت: نه چیز مهمی نمی خواستم بگم یک چای به من میدی؟ اگر حالشو نداری خودم برم بریزم؟ خیلی امروز خسته شدم، دقت کردی هیچی مون به بقیه ی آدم ها نمی مونه، مثلا امروز چهلم دخترمون بود. گفتم: چرا مثلا؟ خیلی از آدم ها بعد از برگزاری چهلم دخترشون میرن پیش معشوقه شون که دلشون رو آروم کنه مگه نه؟ نتونستی بری؟ گفت: حرف مفت نزن این چیزا رو دیگه از کجا در آوردی؟ ناهید خانم یادت داده؟ ببین آوا اگر می خوای دعوا راه بندازی من حوصله ندارم، چرا همش دنبال بهانه می گردی؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_نوزدهم- بخش چهارم بابا تازه خوابش برده بود که تلفن زنگ خورد، هولکی گوشی
🌾 - بخش هشتم گفتم: واقعاً حرفم مفت بود؟ بله دیگه کار زشت و ناپسند و خیانت اگر از طرف تو و خانواده ات باشه اشکالی نداره ولی اگر مادر من کاری کرده به پای من نوشتین و روزگارم رو سیاه کردین پیرهن عثمون کردین و مدام جار زدین و روح و روان منو از بین بردین. مهران حالا می فهمم، همون موقع که ماکان به من هشدار داد، یک چیزی می دونست و مطمئن بود که اگر دنبال حقیقت بگردم چیزایی می فهمم که به بهم خوردن زندگیمون ختم میشه، ماکان روی هوا حرف نزده بود، برای همین تو نخواستی باهاشون روبرو بشی و منو از اون خونه دور کردی و من اونقدر ساده و احمق بودم که تو رو باور کردم، باورم شد که بی گناهی، مهران مثل همیشه می خواست منو تحقیر کنه و دوباره از آب گل آلود ماهی بگیره گفت: آوا ؟ صداتو ببر تو دیوونه شدی، نمی فهمی چی داری میگی؟ به خاطر همین کارای احمقانه و حرفای بی سر و ته توست که میگم نمی تونم باهات زندگی کنم. 🌾 - بخش نهم حالا ولم می کنی یا نه؟ بیشعور امروز تازه چهل روزه بچه مون فوت کرده ببین توی این مدت با من چیکار کردی که از جونم سیر شدم. گفت: تو از جونت سیر شدی؟ این تویی که داری به من خیانت می کنی، همه ی کارات بهانه بود منو مقصر می کردی که کسی به فکر کثافت کاری های تو نیفته وگرنه کسی، اگر کسی رو دوست داشته باشه حاضر نیست اینطور رنجش بده، داد زد: بهت گفتم بسه دیگه، بزار یک امشب رو استراحت کنم فردا در موردش حرف می زنیم می تونی خفه بشی؟ اصلاً اینطوری که تو فکر می کنی نیست. گفتم: داد نزن، جواب منو بده , اگر کار مادر من بد بود که رفت مهمونی اسم کار تو چیه ؟ مثلاً تو بابای سوگل بودی خیلی هم ادعا داری، من باید همین امشب حرفم رو بهت بزنم دیگه نمی تونم و دلیلی هم ندارم که صبوری کنم، یک روز با ترس از دست دادن تو چشمم رو روی همه ی کارات بستم، ولی حالا برای چی باید این کارو بکنم؟ اگر این چیزا رو نگم و برم روی دلم می مونه و دق می کنم 🌾 - بخش دهم من با مهی حرف می زنم و مطمئنم که حرفای اون چیزی جز اونی هست که تو بهم گفتی مثل اینکه این چند سال توی گوش من خوندی که اون مجبورت کرد با من ازدواج کنی، باید بفهمم تو توی اتاق مهی چیکار می کردی؟ اونوقت من بیکار نمی مونم چنان آبرویی از تو و خانواده ات ببرم که نتونین سرتون رو بلند کنین، ای وای، ای وای، و اشکهام سرازیر شد و ادامه دادم، من چقدر ساده بودم، نفهمیدم که تا وقتی توی اون خونه بودیم مدام دیر میومدی که داری اینجا رو درست می کنی و اینجا که اومدیم هنوز یک آجر جابجا نکردی، چند ساله به هوای درست کردن اینجا منو تنها گذاشتی و منه احمق باورت داشتم وقتی میومدی تر و خشکت می کردم و حتی می گفتی پاهامو ماساژ بده و من می دادم. چهار ساله داری این خونه رو می سازی در حالیکه سه تا برج ساختی پولاش چی شدن؟ کجا خرج کردی که همش ناله ی پول داری؟ چرا از وقتی که اومدیم اینجا باز دیر میای خونه؟ شب ها تا دیر وقت کجا می مونی؟ 🌾 - بخش یازدهم مهران اون زن کیه که به خاطرش این همه به من ظلم کردی؟ من نفرین بلد نیستم ولی آبروت رو می برم و دستت رو برای همه رو می کنم، به همه میگم که با مادر زنت رابطه داشتی و حالام معلوم نیست با چند نفر بودی که من خبر دار نشدم چون بهت اعتماد داشتم، مهران واگذارت می کنم به خدایی که بهش اعتقاد دارم، مهران فریاد زد خفه شو دیگه بسه، بسه، چرا لال نمیشی؟ بهت میگم من کاری نکردم کی بهت زنگ زده و چی گفته من نمی دونم شاید یکی بوده می خواسته اذیتت کنه، شایدم دوباره یکی برات نقشه کشیده بدبخت. گفتم: من همچین حرفی زدم؟ من گفتم کسی بهم زنگ زده؟ تو از کجا می دونی که کسی با من حرف زده؟ حالا من به تو میگم آفرین، دستت درد نکنه واقعاً خوب تونستی همه ی این سالها منو گول بزنی و بهم تلقین کنی که آدم خوبی هستی. منتظر چهلم سوگل بودی؟ که کلاً منو به خاطر کار نکرده مجارات کنی و به راحتی از زندیگیت بیرونم کنی، اینطوری آبروتون سرجاش می مونه چون پیش همه وانمود کردی که من بد بودم، ولی من نمی زارم بهت قول میدم به زودی نمی تونی سرتو توی فامیل و دوست و آشنا بلند کنی. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_نوزدهم- بخش هشتم گفتم: واقعاً حرفم مفت بود؟ بله دیگه کار زشت و ناپسند و
🌾 - بخش دوازدهم اگردیروز این موضوع رو فهمیده بودم، همین امروز سر خاک سوگل آبرو ریزی راه مینداختم که از همون جا خودتو گم و گور کنی، مهران حمله کرد به من و تا اومدم خودم نجات بدم از این طرف و اونطرف زد توی گوشم و سرم. دنیا دور سرم چرخید و چشمم سیاهی رفت، مهران نعره می کشید خفه شو، بسه دیگه، نفهم من از سر خاک بچه ام اومدم نمی فهمی؟ دارم دیوونه میشم سوگلم رفت، توی زالو افتادی به جونم ولم کن احمق، ازت بدم میاد، دوستت ندارم مگه زوره؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟ خدایا گیر چه آدم نفهمی افتادم، و با لحن تهدید آمیزی انگشت گرفت طرف منو گفت: ببین بهت چی میگم یک کلمه دیگه حرف بزنی می زنم ناکارت می کنم فقط دهنت رو ببند و خفه شو، تا تکلیف تو رو روشن کنم، و در رو زد بهم و رفت، مدتی بی حرکت همون جا ایستادم. 🌾 - بخش اول گرفتن تصمیم در اون لحظات برام آسون نبود دل کندن و رفتن، زندگی که با هزار امید و آرزو درست کرده بودم و همیشه برای من جای امنی محسوب می شد حالا باید ترک می کردم واز مهران دل می بردیم همون طور که سوگل رو به خاک سپردم باید اونم تو دلم دفن می کردم، و این حس خیلی بدی بهم داد طوری که چندین بار از شدت استرس عق زدم، نمی دونستم چرا به یکباره اینطور زندگیم از هم پاشید و راه گریزی جز رفتن نداشتم، اما هنوز دلم رضا نمی داد انگار منگ شده بودم، چون جایی رو برای رفتن نداشتم و خب دل بریدن از مهران هم برام کار آسونی نبود، شاید همه راست می گفتن من آدم بی عرضه ای بودم که قدرت هیچ کاری رو نداشتم حتی در بدترین شرایط زندگی نمی تونستم از عهده ی خودم بر بیام، نشستم روی مبل و مدتی فکر کردم، خدایا تو بهم بگو چیکار کنم ؟ آخه اگر بمونم هم دردی ازم دوا نمیشه، همین وضع رو باید تحمل کنم تا مهران بیرونم کنه، به خودم نهیب زدم حالا وقتشه آوا، دیگه باید به خودت بیای، ادامه ی این زندگی دیگه فایده ای نداره وقتی مهران علناً میگه دوستت ندارم چرا باید تردید کنی؟ 🌾 - بخش دوم مگه تو غرور نداری؟ آوا باید بری راه بیفت، نباید این خواری و خفت رو تحمل کنی حتی اگر چاره ای نداشته باشی برو ، حتی اگر مجبور بشی برگردی شمال، برو آوا، از این خونه برو برای همیشه. همینطور که اشک می ریختم به اون زیر زمین نگاه کردم، همه چیز موقتی به نظر می رسید، یک مقدار خیلی کم پول داشتم شمردم، و آهی از ته دلم کشیدم من حتی عرضه نداشتم یک مقدار پول برای خودم پس انداز کنم، یعنی عمق فاجعه برای من، اون پول حتی کفاف رفتنم رو تا شمال نمی داد , و با این فکر بدنم سرد شد، انگار یک مرتبه روی سرم آب یخ ریختن. نه دیگه حاضر نبودم به صورت مهی نگاه کنم اون بود که در اصل زندگیم رو نابود کرده بود، با حالی که نمی تونم توصفیش کنم زنگ زدم به خانمی و گفتم: سلام، منم آوا، خانمی دیگه تموم شد. گفت: باشه عزیزم آروم باش فقط بگو خونه ای؟ گفتم: بله، گفت: همون جا باش الان میام پیشت، گفتم: فقط می خواستم بهتون خبر بدم، که چمدونم رو بستم ومی خوام برم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_نوزدهم- بخش دوازدهم اگردیروز این موضوع رو فهمیده بودم، همین امروز سر خاک
🌾 - بخش سوم گفت: مهران ازت خواسته که بری؟ گفتم: نه بطور مستقیم. گفت: خیلی خب، پس صبر کن من بیام خودم هر کجا که خواستی می برمت، بی خودی خودتو آواره ی کوچه و خیابون نکن بزار وقتی اومدم با هم تصمیم می گیریم، یکم آروم باش عزیزم، چیزی نشده اینم میگذره. مات زده نشستم روی مبل تا خانمی برسه. چاره ای نداشتم با دوتا چمدون کجا می تونستم برم؟ هنوز گیج بودم و هدفی نداشتم ولی اینو می دونستم که اصلا دلم رضانیست برم شمال، تلفن زنگ خورد به هوای اینکه ممکنه دوباره اون زن باشه هولگی گوشی رو برداشتم مهتاب بود، سلام کرد و گفت: آوا فردا بعد از ظهر من برای سوگل ختم گرفتم توام بیا، آروم گفتم: من؟ باشه میام، پرسید حالت خوبه ؟ مهران کجاست ؟ گفتم : خسته بود خوابید، وگوشی رو گذاشتم و به ساعت نگاه کردم از ده گذشته بود، به یکباره دلم فرو ریخت و حال بدی بهم دست داد از این فکر که الان مهران کجاست و با زن دیگه ای معاشقه می کنه غمی بزرگ روی دلم سنگینی کرد و بی اختیار دوباره گریه کردم . 🌾 - بخش چهارم اما در تصمیمم برای رفتن مصمم تر شدم . کمی بعد چمدون ها رو بردم گذاشتم پشت در، دیگه نمی تونستم دیوار های اون زیرزمین رو تحمل کنم، اما بازم احمقانه و بی دلیل دلم می خواست همون موقع مهران از راه برسه و ازم بخواد بمونم، و من با تندی قبول نمی کردم و غرورشو می شکستم، همون طور که اون منو زیر پاهاش له کرد، دوست داشتم بیاد و حال و روزم رو ببینه، اونوقت شاید با این همه غرور جریحه دار شده خونه رو ترک نمی کردم . روی چمدون نشستم و گریه کردم و گفتم: خدایا اگر قرار بود این بلا سر من بیاد چرا همون شب منو توی دریا غرق نکردی، اگر خدایی که باید می دونستی چی در انتظارمنه، چرا ازم مراقبت نمی کنی؟ خانمی از راه رسید و اول محکم بغلم کرد و سرمو گرفت روی سینه اش و گفت: آروم باش دخترم، آروم هیچی نشده تو فقط یکم دیگه تاب بیار بهت قول می دم روزهای خوب برای تو در راهه، همینطور که اشکهامو پاک می کردم. گفتم: مگه من می تونم بدون سوگل روز خوبی داشته باشم؟ مگه میشه بچه ام رو فراموش کنم. 🌾 - بخش پنجم گفت: زود باش چمدون ها رو بزاریم توی ماشین، اصلاً کی گفته تو سوگل رو فراموش کنی؟ نبایدم بکنی، ولی مطمئنم امشب رو فراموش می کنی، چمدون ها رو گذاشتیم عقب ماشین و دیگه حتی برنگشتم به اون خونه که برای من فقط غم درد به همراه آورده بود و یک روز خوش توش نداشتم نگاه کنم و همراه خانمی راه افتادیم. این بار من گریه می کردم اونقدر شدید که خانمی جرات نمی کردم ازم چیزی بپرسه، فقط مرتب می گفت: دخترم آروم باش، به خودت مسلط شو، چیزی نشده، باور کن اینم مثل همه ی لحظات خوب وبد زندگی میگذره. بالاخره خودم جریان رو با همون بغض و گریه براش تعریف کردم، ساکت بود، و هر چند ثانیه یکبار آه عمیقی می کشید، در خونه که نگه داشت گفت: آوا جان من دوتا دختر داشتم حالا سه تا دارم، می فهمی که از ته قلبم میگم؟ هیچ تعارفی باهات ندارم، بهم بگو دختر من میشی؟ 🌾 - بخش ششم گفتم: خانمی من که خیلی وقته دخترتون شدم همه ی غم و غصه هامو انداختم روی شونه های شما، از روزی که اومدین بیمارستان تا الان تنهام نذاشتین، مادر خودم کجا بود؟ شب اول عزاداری سوگل با دوست هاش رفت مهمونی اونم با چه آبرو ریزی، مهران اینو می خواست به شما بگه، آخه شما بگو من چطوری برم و با اون زندگی کنم؟ نمی خوام، ولی اگر نرم چیکار کنم؟ کجا برم؟پیش شما هم نمی تونم بمونم، درست نیست مزاحم زندگی شما بشم. گفت: نیستی، تو مزاحم نیستی، بهت که گفتم اتاق یکی از دخترا مال تو اونا با هم بخوابن فعلاً همینطوری زندگی می کنیم، من از روی دلسوزی یا اجبار این حرف رو نمی زنم دوستت دارم و برات احترام قائلم پیش من بمون ولی اگر به جایی برسه که مهران واقعاً تصمیم گرفته باشه تو رو از زندگیش بیرون کنه بعد من می دونم و اون. گفتم: نمیشه ممکنه شوهرتون ناراحت بشه، گفت: نه خاطرت جمع باشه اونم نگران تو شده و از دست مهران عصبانیه، این فکر هر دوی ما بوده بعد هم تو می خوای دختر ما بشی این که خیلی خوبه، من یک مرتبه سه تا دختر دارم اونم دسته گلی مثل تو. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیستم- بخش سوم گفت: مهران ازت خواسته که بری؟ گفتم: نه بطور مستقیم. گف
🌾 - بخش هفتم مجبور بودم قبول کنم چون راه دیگه ای به نظرم نمی رسید، با چه خجالتی پیاده شدم و از اون پله ها بالا رفتم، ولی خدا می دونه چقدر حالم بد بود ، تا اون زمان اصلاً خونه ی کسی زندگی نکرده بودم و حس خیلی بدی داشتم، گفتم: وقتی میومدم مهتاب زنگ زد فردا خونه شون ختم گرفته، تصمیم گرفته بودم برم اونجا و آبروشون رو ببرم. گفت: اگر دختر منی که بهت اجازه نمیدم خودتو کوچک کنی، این کار درستی نیست تو نباید پل ها رو پشت سرت خراب کنی اجازه بده اونا به تو بدهکار باشن، هیچ وقت در مقابل کار بد دیگران دل خودتو سیاه نکن آبروی اونا رو من تو نباید ببریم، دستی اون بالا هست که آبرو میده و آبرو می بره، عزت میده و خوار می کنه، و جای حق نشسته کاری که از من و تو ساخته نیست. تو راه خودتو برو اینا رو بزار به دست قدرتمند خدای توانا، که ما بنده ی نادون اون هستیم و شاید به غلط قضاوت کرده باشیم، اونوقت دیگه راه برگشت نداریم. گفتم: ولی من مهران رو تهدید کردم که این کارو می کنم، وگرنه پیش خودش فکر می کنه بازم بی عرضه بودم. 🌾 - بخش هشتم گفت: خوب کردی تهدید کردی ولی ما الان باید قدم هامون رو با احتیاط برداریم هر قدمی که الان به اشتباه برداری بعداً پشیمون میشی صبر داشته باش. لازم باشه اون کارم می کنیم، ولی نه به قیمت بی ارزش کردن تو. خانمی در بالا رو باز کرد و با صدای بلند گفت: بچه ها بیان کمک، و در یک چشم بر هم زدن دختراش اومدن و با گرمی از من استقبال کردن و چمدون ها رو بردن گذاشتن توی اتاق خودشون ، نمی دونم خانمی بهشون سفارش کرده بود یا اونا خودشون این کارو کردن، که هر کدوم اصرار داشت منو ببرن توی اتاق خودشون، و اینطوری اون ترسم از اومدن به خونه ی اونا ریخت و موقتا چمدون ها رو گذاشتم توی اتاق دختر بزرگش که سال آخر دبیرستان بود و زیاد با من تفاوت سنی نداشت، و مدام به من اصرار می کرد آواجون می خواین کمکتون کنم چمدون هاتو باز کنین؟ اما با همه ی گرمی که در رفتار اون خانواده بود من بازم غریبی می کردم و خودمو مزاحم می دونستم، هنوز نمی تونستم باور کنم که کارم به اینجا کشیده شده باشه. اونشب از مهران خبری نشد. 🌾 - بخش نهم در حالیکه به روی خودم نمی آوردم گوش به زنگ بودم، و شب رو تا صبح به سقف نگاه کردم و همونطور که خانمی گفته بود خودمو دست خدا سپردم، و ازش خواستم خودش یک راهی جلوی پام بزاره، روز بعد تا نزدیک ظهر خوابیدم، وقتی هوشیار شدم هیچ صدایی نبود من توی تخت دختر خانمی خوابیده بودم و کسی رو ندیدم، بلند شدم رفتم بیرون دیدم همشون ساکت و آروم نشستن، خانمی خندید و گفت بیدار شدی آوا جون خوب خوابیدی؟ گفتم: ببخشید اصلاً نفهمیدم چقدر از روز گذشته؟ گفت: من خودم خونه رو ساکت کردم که تو بخوابی بهش احتیاج داشتی، بچه ها صبحانه ی آوا رو بیارین. و من نمی دونم چرا اون همه اشتها داشتم، بشدت گرسنه بودم و بعد از مدت ها صبحانه ی مفصلی خوردم، نمی دونم دخترای با نشاط و سر حال خانمی این حس رو در من بوجود آورده بودن یا اعتماد به نفس خانمی که طوری وانمود می کرد که هیچ اتفاق مهمی نیفتاده، انگار تازه داشتم می فهمیدم که دنیا یک روی دیگه هم داره، و اونم شاد بودنه. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_بیستم- بخش هفتم مجبور بودم قبول کنم چون راه دیگه ای به نظرم نمی رسید، ب
🌾 - بخش دهم اون دخترا که عمق غم و درد من خبر نداشتن خیلی عادی با من رفتار می کردن، حتی ازم می خواستن باهاشون فیلم تماشا کنم، شادابی که در وجود اونا می دیدم نمی تونست منو سر حال بیاره جز اینکه بشدت بهشون و به خنده های از ته دلشون حسودی می کردم، من در تمام عمرم هیچوقت از ته دلم نخندیده بودم، حتی توی شب های رویایی عروسیم مرتب نگران کارای مهی بودم و برای آینده ام اضطراب داشتم، و هنوزم همون حال رو داشتم . خانمی این حال منو می دید، ولی به روی خودش نمیاورد انگار با نگاه و رفتارش بهم می گفت: عجله نکن بزار دوباره خودش بیاد سراغت و یا شایدم می گفت: تو غلط می کنی منتظر مهران نشستی، دیگه هوا داشت تاریک می شد و بازم هیچ خبری نشده بود، من و دخترا توی هال نشسته بودیم و تلویزیون تماشا می کردیم و خانمی و شوهرش که دوست مهران بود، دورتر داشتن آروم با هم حرف می زدن، و من حدسم این بود دارن در مورد من یک چیزایی بهم میگن، که خانمی اومد و دستشو گذاشت روی شونه ی منو و با مهربونی گفت: پاشو بیا پیش ما باهات کار داریم، با هم رفتیم توی مهمون خونه کنارشون نشستم وبا چشمهانی مضطرب بهشون نگاه کردم. 🌾 - بخش یازدهم خانمی گفت: آواجان تو به من بگو چه تصمیمی گرفتی؟ می خوای چیکار کنی؟ اگر الان مهران بیاد دنبالت و مثل دفعه ی قبل ازت بخواد باهاش بری چیکار می کنی؟ یک فکری کردم و گفتم: هیچی دیگه نمی خوام ببینمش برم که چی بشه؟ که چند روز بعد دوباره برگردم؟ که بازم تحقیر بشم و توهین بشنوم؟ نه خواهش می کنم اگر هم یک وقت من همچین تصمیمی گرفتم شما بهم اجازه ندین، دیگه توی اون خونه جای من نیست، فکرامو کردم می دونم کجا برم، ولی دیگه پیش مهران بر نمی گردم، چیزی شده؟ مشکلی که پیش نیومده؟ گفت: نه عزیزم فقط نگران تو بودیم همین، چون می دونم ممکنه هر لحظه سر و کله ی مهران پیدا بشه باید از قبل آماده باشیم، نمی دونم چقدر از این گفتگو گذشته بود که تلفن زنگ خورد و خانمی گوشی رو برداشت و به من و شوهرش اشاره کرد مهرانه، رفتم نزدیک ، مهران گفت: ببخشید مزاحم شدم می خواستم بدونم..... 🌾 - بخش دوازدهم خانمی وسط حرفش گفت: بله آوا اینجاست پیش منه، مهران گفت: می دونم اونجاست جایی رو نداره بره، ناهید خانم شما صلاح می دونین قبل از اومدن باباش با هم حرف بزنیم؟ من واقعاً نمی تونم با آوا زندگی کنم از طرفی هم دلم براش می سوزه، خانمی با لحن تندی گفت: نه لزومی نداره شما دلتون برای آوا بسوزه اون حالش خوبه خیلی خوب الانم داره با دخترای من فیلم تماشا می کنه. گفت: نفرمایید من آوا رو می شناسم الان چشم براه منه و می خواد برگرده خونه، خانمی خنده ی صدا داری همراه با تمسخر کرد و گفت: آقا مهران اشتباه می کنین آوا اصلاً منتظر شما نیست اون زندگی براش تموم شده، الانم آرومه. اصلا نگرانش نباشید حالشم خوبه، شما مگه همینو نمی خواستین؟ گفت: ناهید خانم به خدا از شما بعیده که پای حرفای آوا بشینین و منو قضاوت کنین، من باید یک جلسه با شما حرف بزنم بدون آوا، بعد هر کاری شما بگین می کنم حتی اگر ازم بخواین بر خلاف میلم به زندگی با اون ادامه بدم. 🌾 - بخش سیزدهم خانمی گفت: من از شما بخوام به زندگی با آوا ادامه بدین؟ عجب حرفی می زنین؟ مگه تصمیم گیرنده ی زندگی شما منم؟ مگه من به شما راه نشون دادم که این دختر رو از زندگیش سیر کنین؟ نه آقا مهران شما اشتباه متوجه شدین، آوا به من پناه میاره و در خونه ی من به روش بازه و ازش حمایت می کنم ولی دخالت نمی کنم، اشکالی نداره اگر می خواین حرفای شما رو هم می شنوم تشریف بیارین، ولی کسی که اینجا باید تصمیم بگیره خود آواست، خانمی با سر ازم پرسید می خوای باهاش حرف بزنی؟ گفتم: آره، ادامه داد پس لطفا با خودش حرف بزنین و گوشی رو داد به من، به محض اینکه گفتم: چی می خوام به خودم بگو، مهران شروع کرد با صدای بلند و عصبانی فریاد زدن که احمق چی گفتی به ناهید خانم؟ رفتی اونجا که آبروی منو جلوی دوستام ببری؟ گفتم: گمشو دیگه مزاحم من نشو ، نمی خوام حتی برای یکبار دیگه تو رو ببینم یا صدات رو بشنوم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بنده حدود یکسال هست که اضطراب و سردرد های تنشی دارم،حدود هشت ماه هست قرص سرترالین مصرف میکنم،هنوز کامل خوب نشدم،آیا راهکاری غیر از داروهای شیمیایی وجود دارد؟ 〰〰〰〰〰〰〰🔸🔸🔸 خانم حسینی پاسخگوی این سوال هستند: سلام علیکم انواع سردردها بستگی به نوع سوءمزاج دماغ دارد. سردردهای صفراوی ، سردردهای بلغمی و میگرن از انواع شایع سردردها است. مصرف انواع قرص های شیمیایی فقط علائم سردرد را از بین میبرد و تاثیری در رفع قطعی سردرد نخواهد داشت! بطور کلی برای رفع انواع سردرد میتوان موارد زیر را انجام داد. 🙋‍♀ ماساژ نوک انگشتان دست بیمار(ماساژ بصورت نقطه ای و نسبتا عمیق ،بهتر است برای خانمها از دست راست و آقایان از دست چپ بیمار شروع شود) 💦 نوشیدن آب ولرم قبل از حمام 👣 شستن پا با آب سرد هنگام خروج از حمام 🧣بستن پیشانی با پیشانی بند 💆‍♀ ماساژ گردن و کتف و شقیقه ها بصورت دورانی(همراه روغن) ❌ رفع یبوست 👌حجامت سر(زیر نظر طبیب) ✅ رفع استرس و خواب کافی برای درمان تخصصی به طبیب حاذق مراجعه شود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 〰〰〰〰〰〰〰〰🔸🔸🔸
؟! سلام ببخشید تو کانال صحبت از اینه که مومن باید شاد وپر انرژی باشه خواهشان راهکاری هم به افرادی که بچه دار نمیشن وسالهاست تنها هستند وغم بزرگی که لحظه به لحظه اذیتشون میکنه هر چی هم خودشونا سرگرم میکنن با کلاس و...اخرش این رنج بزرگ همراهشونه وصبر وتحمل هم خیلی کردند اتفاق شادی تو زندگیشون نمیفته یه سری کارهای روزمره وتکراری وکلاس و... ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ با سلام و احترام🌹 👈 خواهر عزیز ،بچه دار نشدن، آخر خط زندگی مشترک نیست. جریان قوی زندگی، بدون حضور بچه هم ادامه دارد. کافی است با آن همراه شویم تا سال های سال، عاشقانه در کنار هم بمانیم و به پای هم پیر شویم! 👈زندگی مشترک، یعنی من کسی را دوست داشته باشم و بدانم دوستم دارد. برایش وقت بگذارم و برایم وقت بگذارد. نگرانش بشوم و بدانم برایش مهم هستم و نگرانم می شود و... زندگی مشترک، یعنی مجموعه ای از اندیشه، احساسات و تجربیاتی که به ما آرامش می دهد؛ حتی بدون بچه. 👌دل به مشیت الهی بسپاریم... بر اساس آموزه های دینی، در حیات دنیوی، آنچه به انتخاب ما نبوده و برایمان مقدر شده، بهترین شرایط برای رشد ماست و آنچه تمام ظرفیت روحی ما را فعال می کند، ابتلاء و امتحاناتی است که در قالب فرصت های خوشایند و ناخوشایند زندگی، ظهور و بروز می کند. البته در مقابل، پیش روی تک تکمان مسیرهای متفاوت، فرصت انتخاب های گوناگون و توانمندی های مناسب برای رشد مادی و معنوی هم فراهم شده است که باید برای رسیدن به سعادت دنیوی و اخروی، به بهترین شکل مدیریت شان کنیم. ✨حضرت علی(ع) که آگاهی کامل از سنت های دنیوی داشتند، در خطبه 114 نهج البلاغه می فرمایند:«دنیا تیراندازی است که تیر بلا را در چله کمان گذاشته و منتظر است که با تمام توان به سوی شما تیراندازی کند. 📖 باید آن چه را که غیرقابل تغییر است بپذیریم و آنچه را تغییر دادنی است، با توکل و تلاش تغییر دهیم و فرق بین این دو را بدانیم و بابت هر دو شکرگزار باشیم🙏. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سلام خسته نباشید ممنون میشم رهنماییم کنید من ۱۶ سالمه و یک ساله متحول شدم از وقتی فهمیدم شنیدن غیبت حرامه سعی کردم از شنیدن اینجور چیزا پرهیزکنم ب خاطر همین زیاد تو مهمانی نمیرم(زیاد غیبت میشه) و از اجتماع دوری میکنم که احساس میکنم یکم افسرده و گوشه گیر شدمه و قبلا هم وسواس بودم که درمان شدم ولی دوباره وسواس شدمه ممنون میشم بفرمایید چجور هم وسواسم رو درمان کنم هم این گوشه گیری هارو 〰〰〰〰〰〰〰🔹🔹🔹 خانم پاسخگوی این سوال هستند سلام ممنون . خدا قوت به شما هم.🌹🍃 به شما تبریک عرض می کنم بخاطر چنین اراده قوی که دارید آفرین خدای عزیز و حکیم و مهربان، به هر کسی به اندازه تلاش اون کمک می کنه و موانع رو از سر راهش بر میداره وببینه اون کس مقاومت می کنه در رسیدن به هدفش، کمک هاشو بیشتر می کنه😊 مثلا می بینی یه دوست خوب و دانا سر راهت قرار داد مثلا می بینی با یه رشته ی مهارتی آشنا شدی و اتفاقا علاقمند به اون هستی خلاصه همین طور درب های موفقیت و لذت رو یکی پس از دیگری به روی این انسان طالب رشد و پیشرفت باز می کنه👌 ⭕️🔻اما الان به این دلیل داری دوری می فرمایید از جمع و جامعه؛چون از دانش مفید برخوردار نیستین و همچنین از نظر جسمی و مزاج هم‌ بنیه تون رو تقویت و متعادل کنید(اصلاح تغذیه) ❇️برای کسب دانش مفید، می‌تونید از مباحث استاد پناهیان در سایت بیان معنوی بهره ببرید از مباحث مثلا رنج مفید حال خوب امتحانات الهی لذت برتر ❇️همچنین آشنایی با مبحث مزاج شناسی و اهمیت این علم(بدن شناسی) ضمنا برای منبع مطالعاتی دیگه، می‌تونید از کتابخانه ی مجازی قائمیه کتاب های مورد علاقه تون رو جستجو و همونجا هم مطالعه رایگان داشته باشید قطعا شما موفق خواهید شد.🌷🔅 🔺🔸🔸🔹🔺🔻🔸🔹 در صورت نیاز به راهنمایی دقیق تر ، همراه با مشاوران‌ تنهامسیری https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 〰〰〰〰〰〰〰〰〰🔹🔹🔹
💕💕 تو یه ارتباط بزرگسالانه انتظار میره که هر دو نفر بتونن تو یه فضای دوستانه حرف‌هاشون رو بزنن، به همدیگه گوش بدن و در مورد موضوع مورد بحث یه تصمیمی بگیرن که نه سیخ بسوزه نه کباب.  کسی خوشش نمیاد که همیشه تسلیم و بله قربان گوی دیگری باشه. افراد بزرگسال این توانایی رو دارن که اگر تو یه رابطه نابرابری قرار گرفتن، در درجه اول برای اصلاحش تلاش کنن و اگر در طی تلاش‌های پی درپی راه به جایی نبردن، اون رابطه رو ترک کنن. اما بچه‌ها چی؟ اونا برای بیرون اومدن از زیر فشار یه رابطه ناعادلانه چی کار می‌تونن انجام بدن؟ خیلی اوقات در تعریف یه بچه خوب گفته میشه «بچه خوب خیلی حرف گوش کنه!» اما واقعا بچه‌ها به خودی خود باید حرف شنویی داشته باشن و بله قربان‌گوی پدر و مادرشون باشن؟ اصلا بچه سالم بچه‌ای هست که همیشه بله میگه و اطاعت می‌کنه؟ قطعا نه. این هنر والدینه که بتونن زبان کودک‌شون رو بفهمن، متناسب با سن اون راه تعامل باهاش رو پیدا کنن و همکاریش رو جلب کنن. اگر ما صرفا دنبال این باشیم که بچه ما ازمون اطاعت کنه، اونو تبدیل به فردی مطیع می‌کنیم که تو کوچک‌ترین تصمیماتش مردد و نیازمند تایید دیگریه، به شدت از تجربه شکست خوردن هراس داره و ممکنه به یک همسر زورگو و اهل تحکم پناه ببره. چون یاد نگرفته که می‌تونه مخالفت کنه. با این شیوه تربیتی ما آینده فرزندمون رو فدای راحتی و آسودگی خیال حالای خودمون می‌کنیم. یک والد موثر همونجور که تو رابطه با یک فرد هم سن و سال انتظار داره رابطه عادلانه و برابر باشه تا صمیمیت و همدلی شکل بگیره، تو رابطه با کودکش هم می‌تونه این عدالت رو برقرار کنه و با رعایت چهارچوب‌های درست و انعطاف‌پذیر تربیتی همکاری فرزندش رو جلب کنه، نه با اعمال زور و اجبار بلکه با دادن حق انتخاب. دادن حق انتخاب باعث میشه کودک از لج‌بازی و بدقلقی دست برداره، حس کنه مهمه، و می‌تونه بدون ترس از اشتباه، دست به تجربه بزنه و استعدادهای بالقوه‌اش رو به فعلیت دربیاره. شما تو ارتباط با فرزندتون چه روالی رو در پیش می‌گیرین؟ اطاعت یا صمیمیت؟ تو چالش‌هایی که با فرزندتون دارین چطور مشارکتش رو جلب می‌کنین؟ . نویسنده:سمیه مهدی‌پور (روانشناس_روان‎درمانگر تحلیلی) https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕💕 میدونید امروز چه روزیه؟ امروز پایه های فردا و فرداهاست اگر میخوای فردات قشنگ باشه ، امروزتو قشنگ بساز امروز بیاییم قرار بذاریم به غم و غصه ها و مشکلاتمون بگیم امروز روزِ شادیه لطفا بذارید شاد باشم این دو بیت مولانا میتونه تمام لحظه هامونو عاشقانه کنه😍 دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💕💕 تو دوران بارداری حالی نیست که سراغ آدم نیاد. همه‌ی مامانا لحظه‌های تلخ و شیرین زیادی رو تو اون دوران تجربه می‌کنن. در نتیجه اطرافیان خیلی باید هوای اونا رو داشته باشن. گاهی یه جمله آرامش بخش حال یه مامان باردار پر از نگرانی رو ممکنه خیلی خوب بکنه. مثلا یه جمله قشنگ از طرف همسر❤ . خیلی از شماها تو دوران بارداری یه پیامی از همسرتون دریافت کردین، شاید اون پیام ساده بوده باشه اما باعث شده ته دلتون شیرین بشه 😍. انگار قند تو دلتون آب شده و براتون شیرین‌ترین خاطره‌ی دوران بارداری‌تون شده. . بیاین تو این پنجشنبه دل‌انگیز اون پیامی که براتون تو بارداری خاطره شیرینی ساخت رو اینجا، زیر این پست برای ما بنویسید و ما رو هم تو این خاطره قشنگ شریک کنین. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d