eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*اکبر_جوجه* 🪴🧑🏼‍🍳🪴 *مواد لازم:*👇🏻  جوجه مرغ ۱ کیلوگرم  رب انار ۲ پیمانه  روغن مایع ۳ پیمانه  لیمو ترش۱ کیلوگرم برنج۴ پیمانه نمک به مقدار لازم طرز تهیه :🍗 🪴🧑🏼‍🍳🪴 برای تهیه اکبر جوجه، ابتدا جوجه ها را تکه تکه کرده و در مقداری آبلیمو ترش و نمک بخوابانید. توصیه می شود مدت خواباندن کمتر از ۲ ساعت نباشد. هرچه جوجه ها بیشتر در آبلیمو و نمک خوابانده شود، جوجه ها خوشمزه تر و لذیذتر خواهند شد.مقداری روغن در تابه مناسب ریخته و روی حرارت قرار دهید تا روغن داغ شود. تکه های جوجه را درون روغن بچینید و حرارت را ملایم کنید. ملاحظه خواهید کرد که جوجه ها شروع به آب انداختن می کنند، اجازه دهید آب جوجه ها تبخیر شود. سپس دو طرف جوجه ها را سرخ کنید تا طلایی شوند. جوجه ها را درون ظرف مناسب قرار داده و با رب انار آن ها را تزیین کنید.برنج را به صورت آبکشی یا کته می توانید آماده کنید. برخی افراد برنج را به صورت زعفرانی طبخ می کنند. اکبر جوجه با پلو سرو می شود. همچنین اکبرجوجه اصل را درون روغن سرخ می کنند، با این وجود در برخی رستوان ها جوجه ها را سیخ می کنند نکته : 👇🏻 *این غذا برخلاف جوجه کباب زعفرانی، پیاز و زعفران ندارد. اما اگر دوست داشتید*🧑🏼‍🍳 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*دیگه از بیرون نخر !خودت تو خونه این خوراکی مغزی و سالم رو درست کن* 🪴🧑🏼‍🍳🪴☝🏻 110 گرم آرد سفید رو داخل تابه تفت بدین تا کمی رنگش تغییر کنه 200 گرم ارده کنجد رو؛ روی حرارت ملایم بذارین تا داغ بشه اما نجوشه 140 گرم پودر قند بریزین و یکدست کنین، اجازه بدین پودر قند در ارده ها باز بشه آرد تفت داده شده رو با اَلَک در سه مرحله اضافه کنین و یکدست کنین کف ظرف نایلون بذارین و کمی مغز بریزین مواد رو بریزین، روش هم مغز بریزین و کمی فشار بدین نایلون رو روی مواد بکشید، پنج ساعت داخل یخچال بذارین تا منسجم بشه از قالب خارج کنین و به اندازه دلخواه با چاقو برش بزنین 🪴🧑🏼‍🍳🪴 *حرف نداره خیلی خوشمزه ست* *نوش جان* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
*دسر☝🏻با عطر پرتقال* ۴ پیمانه شیر ۴ قاشق غذاخوری نشاسته ذرت نصف پیمانه شکر کمی پوست پرتقال رنده شده یک دوم فنجان آب پرتقال داخل قابلمه بریزین و مخلوط کنین روی حرارت بذارین تا غلیظ بشه داخل ظرف مناسب بریزین و بذارین کنار تا خنک شه ولی داخل یخچال نذارین 🪴🧑🏼‍🍳🪴 برای لایه بعدی، ۲ پیمانه آب پرتقال رو به همراه دو قاشق غذاخوری نشاسته ذرت خوب هم بزنین تا یکدست شه روی حرارت بذارین تا غلیظ بشه مواد رو روی لایه اول بریزین و چند ساعت داخل یخچال بذارین تا خودشو بگیره 🪴🧑🏼‍🍳🪴 *با پودر نارگیل تزیین کنین* 🪴🧑🏼‍🍳🪴 *نوش جان* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و چهارم- بخش دوازدهم در همون حال صورت خادم رو می دیدم که دهنش باز و ب
🌾 و پنجم- بخش اول گفتم شوخی نمی کنم، اون دکتری که توی بیمارستان بود و مادرش فیلیپینیه خودشم شکل اوناس، یادته؟ گفت: نه، چیزی یادم نمیاد. اون موقع اصلاً حال خودم نبودم من به کسی نگاه نمی کردم، گفتم: اون دکتره با مادرش جمعه میان اینجا زود خوب شو، مهی خواهش می کنم خوب شو، نمی خوام دیگه تورو از دست بدم، به خاطر من سعی کن مریض نباشی؛ فکر کن یک دوست فلیپینی داشته باشی، اونم تنهاست، می تونین همدم هم بشین، دستهاشو گذاشت زیر سرشو به سقف خیره شد و با افسوس گفت: فکرشو بکن اون همه دوست و آشنا داشتم، اومدن و خوردن و خوش گذروندن و رفتن حالا که مریض شدم و از بریز و بپاش خبری نیست حتی یک زنگ بهم نمی زنن حالم رو بپرسن. گفتم: مهی اونا که دوست نبودن خودتم می دونی، نگاه التماس آمیزی بهم کرد و گفت: آوا وقتی سرم درد می گیره حالم خیلی بد میشه احساس می کنم مغزم می خواد بترکه. گفتم: خب تو مواظب خودت نیستی، تو رو خدا دیگه سیگار نکش این کوفتی رو بزار کنار، من می دونم خیلی زودتر خوب میشی، بعد از عید دیگه صبر نمی کنیم می بریمت تهران و عملت می کنیم. 🌾 و پنجم- بخش دوم گفت: آخه تهران کی رو داریم که بریم خونه اش؟تو و ایرج سرگردون میشین، یک حجت بود که اونم بی شرف ؛ با اون زن پر فیس و افاده اش برای بچه ی من نقشه کشیده بود. اصلاً از من خوشش نمی اومد، نمی دونی وقتی فهمیدم که قاچاق دختر می کنه وحالا افتاده دنبال تو چه حالی داشتم از توام دور بودم و کاری ازم بر نمی اومد دلم می خواست تیکه تیکه اش کنم و اون چشمهای هیزش رو از کاسه در بیارم، گفتم: حالام هم دیر نشده هر وقت تو بگی با هم میریم، یکی رو تو در بیار یکی رو من، لبخندی زد و گفت: فکر می کنی نمی خواستم برم؟ ایرج نذاشت، می گفت بری چی بگی قبول نمی کنه که نیت خوبی نداشته میگه دلم برای آوا سوخت و می خواستم کمکش کنم، فکرشو که کردم دیدم راست میگه، حالا اونو ول کن راستی این دکتره که گفتی کیه؟ نکنه اونی که می خواستی پیدا کردی؟ وگرنه تو آدمی نبودی که اونا رو دعوت کنی، بلند شدم و همینطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: تو اصلاً فکرت منحرفه. 🌾 و پنجم- بخش سوم من اینطوری بهش نگاه نمی کنم دکتره پسر خیلی خوبه، مهربونه و منطقی، بزار بیان خودت می ببینی توی بیمارستان خیلی کمکم کرد، دوست داشتم جبران کنم گفت: آوا؟ صبر کن یک چیزی بهت میگم خوب حواست رو جمع کن این جهان که من دیدم اگر شده پدر و مادرشو به قُل و زنجیر میکشه و برمی گرده به این راحتی دست از سر تو بر نمی داره، حسابی پاک باخته است ، دستهامو گرفتم به دو طرف در و گفتم: هیچ مردی پاک باخته نیست، اونا همه چیز رو به خاطر خودشون می خوان، من حواسم هست اونم مثل باباش خودخواه و از خود راضیه و این اصلاً با طبع من جور نیست. گفت: ولی آدمِ جوشی و کله شقی به نظرم رسید نکنه کار دستمون بده ، صدای ماشین بابا رو شنیدم و گفتم: ایرج جونت اومد من برم سرکار؟ نترس هیچ غلطی نمی تونه بکنه گفت: الان دیگه نزدیک پنج بعد از ظهره زنگ بزن بگو نمیام هوا هم که بارونیه کسی خرید نمیره. 🌾 و پنجم- بخش چهارم گفتم: نمیشه خیال کردین، شمال قیامت مسافره، شب عیده از همین الان شلوغ شده نمی دونی مردم چه صفی می بندن، یکساعت مرخصی گرفتم، باید برم، وهمینطور که میرفتم صداشو شنیدم که بلند می گفت: لباس گرم بپوش چترت رو هم بردار، بگو ایرج تو رو ببره، پیاده نرو کمی بعد آماده شدم بابا گفت: صبر کن آوا من تو رو می رسونم گفتم: نه شما مراقب مهی باشین میرم توی جاده و یک ماشین می گیرم، وقتی خواستم از خونه برم بیرون دوباره بوی مریم به مشامم رسید، چشمم افتاد به دسته گلی که توی گلدون روی میز کنار سالن بود، حالم بهم خورد، رفتم و همه ی اونا از توی گلدون در آوردم و در حالیکه یک دستم چتر بود و یک دستم اون گلهای مریم از ویلا رفتم بیرون و همشو ریختم توی سطل آشغال و گفتم، لعنت به تو و اون بابات و این دسته گلت. یکم کنار جاده منتظر شدم، ماشین ها تند و تند از کنارم رد می شدن و من به چهره ی اون آدما که بیشترشون مسافر بودن نگاه می کردم، اغلب خوشحال به نظر می رسیدن. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و پنجم- بخش اول گفتم شوخی نمی کنم، اون دکتری که توی بیمارستان بود و م
🌾 و پنجم- بخش پنجم به زن و شوهر هایی که کنار هم نشسته بودن حسودیم شد، آروم راه افتادم و دلم بشدت گرفت، دیرم شده بود ولی حس کردم دلم می خواد یکم پیاده راه برم، هنوز بارون تند نشده بود چتر رو باز کردم، خدایا این دنیا برای من اینقدر تنگه یا برای همه همینطوره؟ این مردم که توی ماشین ها از کنارم رد میشن خوشبختن یا مثل من دلشون پراز غم و درده؟ یاد حرف خانمی افتادم که اون زمان از کنارش بی تفاوت رد شده بودم، اون می گفت: ببین آوا جون یک چیزی می خوام بهت بگم که تو خودت می دونی ولی این حرف منو هرگز فراموش نکن، کسی نمی تونه توی این دنیا خوشبختی رو لمس کنه مگر اینکه گذشته رو رها کنه و برای آینده نگران نباشه، و قدر لحظه هاشو بدونه. ما یک گذشته داریم و یک آینده مرز میون اینا همین لحظه هست و بس، این لحظه زود به گذشته تبدیل میشه، و تو برای اینکه بتونی قدر این لحظه ها رو بدونی باید از هیچ کس توقع نداشته باشی، همیشه فکر کن خودتی و خودت، نیاز ما به آدماست که باعث رنج و عذابمون میشه، اینکه ما هرگز احساس رضایت نداریم اینه که همه ی اینا رو می دونیم و توان عمل نداریم، 🌾 و پنجم- بخش ششم و برای اینکه بتونیم این توان رو پیدا کنیم باید شجاعت کافی برای بخشیدن داشته باشیم تا دیگه به گذشته فکر نکنیم، و حتی راه برای اینکه نگران آینده نباشیم توکل کردن به خدا و امید داشتن به روزهای بهتره. با صدای بوق و ترمز یک ماشین ترسیدم و سرجام میخکوب شدم انگار بی اراده داشتم میرفتم اونطرف جاده که برسم به فروشگاه، سرمو به علامت عذر خواهی تکون دادم و دویدم، و با خودم فکر کردم شاید درست باشه من از وقتی که مهی رو بخشیدم نصف غصه هام تموم شد، کاش می تونستم مهران رو فراموش کنم و تمام خاطراتم رو با اون از ذهنم پاک کنم، آروم گفتم، نمیشه خانمی، نمیشه به حرف آسونه ، حالا گیرم که مهران و بدیهاشو فراموش کردم سوگلم رو چیکار کنم ؟ نزدیک در فروشگاه یک تویوتا ی دوکابین ایستاده بود تا اومدم از جلوش رد بشم ،در ماشین باز شد و جهان پیاده شد و اومد طرف من، 🌾 و پنجم- بخش هفتم قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: ازاینجا برو اگر ببینن من با تو حرف می زنم حتماً اخراجم می کنن الان دیرم شده برو بعد از کار بیا، جلومو گرفت و گفت: آوا دوکلمه میگم و میرم، دوستت دارم خیلی زیاد؛ می خوام زنم بشی، گفتم: چشم شما دستور بده من اجرا می کنم، وبا سرعت رفتم توی فروشگاه، مدیر اونجا با اخمی که ظاهراً به خاطر دیر رسیدن من کرده بود گفت: لطفاً عجله کنین، سرمون شلوغه آوا سعی کن این چند روزه دیگه دیر نیای، گفتم: چشم و با عجله رفتم سرکارم، اما بدنم می لرزید و نمی تونستم حرفی رو که جهان بهم زده بود فراموش کنم، وقتی رسیدم پشت صندوق نگاهی به بیرون انداختم ماشین رو ندیدم انگار رفته بود ولی حدود ساعت هشت بود که با یک بسته اومد کنار صندق و آروم گفت: اومدم باهات حرف بزنم کی تعطیل میشی؟ زیرچشمی نگاه کردم که کسی متوجه ی من نباشه گفتم: ساعت ده آقا دویست و نه تومن میشه. 🌾 و پنجم- بخش هشتم پول کتی که خریده بود حساب کرد و گفت: بی زحمت بزارین همین جا باشه من بازم خرید دارم، با حرص بسته رو گذاشتم زیر پام و تا ساعت ده که فروشگاه تعطیل شد نگاهش رو احساس می کردم ، و همینطور دور و اطراف من می پلکید ، اونشب چون هوا بارونی بود بابا یکم زودتر آومد دنبالم که توی بارون نمونم ، دیگه از اینکه اون منو زیر نظر گرفته بود کلافه شده بودم ، بسته رو برداشتم از فروشگاه اومدم بیرون و رفتم سراغ ماشین بابا، جهان هم دنبالم اومد، بابا ما رو دید و پیاده شد، در حالیکه بسته رو طرفش دراز می کردم، محکم و قاطع جلوش ایستادم و گفتم : حرفت رو بزن چی می خوای از جون من؟ ولم کن دیگه تو داری مزاحم من میشی ، بابا گفت: آقا جهان چی می خوای برای چی جلوی دختر منو می گیری؟ گفت: سلام ایرج خان به خدا منظور بدی ندارم من آوا رو دوست دارم ، شما به حرف بابام توجه نکنین من وابسته به اونا نیستم ، اگرشما قبولم می کردین تنها میومدم ، باور کنین که من همه چیز از خودم دارم ، اصلاً آوا رو بر می دارم می برم یک جای دور با هم زندگی می کنیم ، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و پنجم- بخش پنجم به زن و شوهر هایی که کنار هم نشسته بودن حسودیم شد،
🌾 و پنجم- بخش نه گفتم : بر می داری میری؟ به همین راحتی؟ مگه من دستمالم؟ توام مثل پدرت فکر می کنی همه نوکر و جیره خوارت هستن. گفت: ای بابا توام که هر طوری حرف می زنیم بهت بر خوره اصلاً بابام نگفت که تو رو نمی خواد قسم می خورم با یکم مبارزه همه چیز به زودی درست میشه ، قول میدم خوشبختت کنم. گفتم: موضوع اصلاً پدرت نیست، اینو بهم بگو من به تو قول ازدواج دادم ؟یا با تو قول و قراری گذاشتم که حالا ازم می خوام مبارزه کنم؟ ببین یک کلام ختم کلام، من قصد ندارم زن کسی بشم، هیچکس نمی تونه منو برداره بره، ببین توی این قاب یک دسته از موهای بچه ی منه ، همش همین برام از این دنیا مونده، من این موها رو با دنیا عوض نمی کنم ، می فهمی؟ حالمو می فهمی ؟ به خدا برای زنده موندن صبح تا شب دارم مبارزه می کنم دیگه نای مبارزه کردن با تو و خانواده ی تو رو ندارم ، خواهش می کنم؛ برو و دست از سر من بردار بزار زندگیم رو بکنم و مدام آرامش منو بهم نزن ، و نشستم توی ماشین و در رو بستم ، بابا گفت : آقاجهان مردونگی کن و برو سراغ یکی دیگه ، و سوار شد و راه افتاد جهان همینطور وارفته بود، ایستاد تا ما دور شدیم ، 🌾 و پنجم- بخش دهم دو روزی گذشت و از جهان خبری نشد و باور کردم که دیگه دست از سرم برداشته پنجشنبه بود وقتی از سرکار برگشتم با اینکه دیر وقت بود زنگ زدم به شماره ای که از دکتر گرفته بودم تا خاطرم جمع بشه میان، بعد براشون تدارک پذیرایی ببینیم ، البته مهی تمام اون روز کار کرده بود تا ویلا رو تمیز کنه، هلاری مادر دکتر گوشی رو برداشت و وقتی گفتم آوا هستم منو نشناخت، گفتم: می خواستم ببینم فردا حتماً تشریف میارین ویلای ما؟ یادش اومد و گفت: بله احسان هنوز از بیمارستان بر نگشته ولی به من گفته که فردا مهمون هستیم من آمادگی دارم ، اجازه بدین خانم مثل اینکه احسان اومد می خواین با خودش حرف بزنین؟ گفتم : نه دیگه مزاحم نمیشم فقط می خواستم برای فردا یادآوری کنم و ازتون بخوام حتماً بیاین فکر کردم نکنه یادتون رفته باشه ، صدای احسان رو شنیدم ، گفت : سلام آوا خوبی؟ یادمون نرفته ممنون که زنگ زدی ، ما که اینجا جایی رو نداریم بریم حالا که یکی دعوتمون کرده با کمال میل قبول می کنیم ، شما چیزی لازم ندارین سر راه بگیرم ؟ 🌾 و پنجم- بخش یازدهم گفتم : ممنون بابا خودش همش براهه ، حواسش به همه چیز هست ، پس منتظرتون هستم ، نمی دونم چرا یک ذوقی به دلم افتاده بود و بعد از مدت ها حس خوبی نسبت به زندگی داشتم ، روز بعد بابا بساط ماهی و جوجه کباب رو راه انداخته بود جلوی ویلا رو به دریا رو شست و میز و صندلی ها رو دستمال کشید ، تشک هاشو گذاشت ، صدای موسیقی رو بلند کرد ، منم یک سوپ جو درست کردم وبا کمک مهی در حالیکه با هم حرف می زدیم بساط مخلفات سفره رو آماده کردیم ، و هوای آفتابی اون روزم این پذیرایی رو برامون آسون کرده بود ، تا صدای بوق شنیدم بابا رفت در رو باز کنه و منم دویدم جلوی آینه و دستی به سر و صورتم کشیدم ، از روی شوق نفسم رو بیرون دادم ، با سرعت رفتم به استقبالشون ، مهی پرسید منم بیایم؟ گفتم: نه همون جا بمون،من میارمشون . 🌾 و پنجم- بخش دوازدهم هلاری و احسان با یک تاکسی اومده بودن یک جعبه شوکولات و یک دسته گل ساده دستشون بود ، نمی دونم چرا دستپاچه بودم و توی دلم می لرزید از خوشحالی بود یا به خاطر اینکه مدت ها رنگ خوشی رو ندیده بودم نفهمیدم ، ولی احساس می کردم تا اون زمان مهمون هایی به اون عزیزی نداشتم ، مدتی بعد وقتی با یک سینی چای میرفتم به طرف در ویلا از اونجا نگاه کردم ، هلاری زن بسیار مهربونی بود و خیلی زود با مهی انس گرفت و باهم گرم حرف زدن بودن ، احسان هم آستین بالا زده بود و داشت همراه بابا مرغ ها رو به سیخ می کشید ،ایستادم و یکم اونا رو تماشا کردم ، حس لذت بخشی بهم دست داد ، دریای آبی و آروم زیر نور خورشید می درخشید و موجهای کوتاهشو میاورد به ساحل ، و در گوشم زمزمه می کرد خوشحالی فقط یک قدم با ما فاصله داره ، کافیه دستمون رو دراز کنیم. وقتی سینی چای رو گذاشتم روی میز و نشستم هلاری گفت: ممنون که ما رو دعوت کردی اینجا خیلی خوبه ، کلبه ای که ما داریم خیلی کوچک هست با اینکه همه چیز سبز و داراست قلب من خفه میشه ، داره بهم خوش میگذره ، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و پنجم- بخش نه گفتم : بر می داری میری؟ به همین راحتی؟ مگه من دستمالم
🌾 و پنجم- بخش سیزدهم گفتم : شما هر روز صبح بیاین پیش مهی بمونین تا دکتر از بیمارستان بیاد ، اینطوری نه شما تنهایین نه مهی ، گفت : اینطور که نه خوب نمیشه ، ولی حتماً دوباره من اینجا می مونم ، اون روز دور هم ناهار خوردیم احسان و بابا چنان با هم گرم گرفته بودن که توجهی به ما نداشتن ، اما من مراقب مهی بودم ، اونم خوشحال بود ، و مااونا رو به زور برای شام هم نگه داشتیم و خیلی خودمونی بقیه ی ناهار رو به عنوان شام خوردیم , می تونم بگم تا اون زمان این همه بهم خوش نگذشته بود با اینکه من فقط پذیرایی می کردم و همه ی رفت و آمدها از جلوی ویلا تا آشپزخونه با من بود ، اما اصلاً احساس خستگی نمی کردم، آخر شب که احسان و هلاری خواستن برن دوتایی کمک کردن همه چیز رو جمع کردیم و بردیم توی ویلا حتی هلاری روی میز ها رو هم دستمال کشید، موقعی که می رفتن بابا تعارف کرد که بازم جمعه ی آینده که روز سوم عید بود همین کارو تکرار کنیم ، انگار حال همه ی ما بهتر بود، مهی گفت: چرا جمعه ی آینده اصلاً شما سال تحویل بیان اینجا دور هم باشیم ، 🌾 و پنجم- بخش چهارده احسان فوراً گفت : واقعاً می فرمایید ؟ این که خیلی خوبه ، امسال ما نمی خواستیم بریم تهران چون من شیف بودم و ایام عید هم باید بیمارستان باشم ، از روز بعد حال و هوای من عوض شده بود حس می کردم روزهای خوبی در پیش دارم و می تونم مهران وگذشته ی تلخی رو که با اون گذرونده بودم از یاد ببرم ، از جهان هم خبری نبود و این بیشتر خوشحالم می کرد ، اصلاً دلم نمی خواست با کسی رابطه داشته باشم ، نوروز سال هفتاد و پنج برای من شروع یک زندگی تازه بود، سال تحویل نزدیک ساعت پنج بعد از ظهر بود، من از صبح زود به ذوق اومدن اونا سفره ی هفت سین رو چیده بودم به خودم رسیدم آخه قرار بود احسان و هلاری برای ناهار بیان، تند و تند کار می کردم ده بار میز هفت سین رو چک کردم که چیزی کم نباشه، و مرتب به بابا یادآوردی می کردم زود باشین برین حموم نمیشه که وقتی اونا اومدن نباشین ، دلیلی نداشت ولی خودمم می فهمیدم که استرس دارم و برای دیدن اونا بی تابم، طوری که مهی ازم پرسید: تو حالت خوبه؟ چته دختر؟ نکنه؟ گفتم: منظورت چیه ؟ گفت: برای چی اینطوری می کنی دیدی که اونا آدمهای راحتی هستن لازم نیست اینقدر اضطراب داشته باشی ، 🌾 و پنجم- بخش پانزدهم گفتم: نه بزار ببینم منظورتون از نکنه چی بود ؟ گفت: نکنه از دکتر خوشت اومده ؟ عصبانی شدم و گفتم : وقتی میگم فکرت منحرفه بدت میاد ، چرا باید از اون خوشم بیاد ؟ ندیدی حتی بهم نگاه نمی کنه چیزی بین ما نیست ؛ خب مهمون می خواد بیاد فقط همین ، نمیشه آدم یک کسانی رو بی نظر دوست داشته باشه ؟ گفت :باشه ، باشه ، قبول خودتو ناراحت نکن من دیگه حرف نمی زنم ، و بالاخره اومدن، بابا رفت در رو براشون باز کرد و بعدهم بهش قفل زد و برگشت و این بار با دستی پر وارد شدن ، احسان میوه و شیرینی و چند تا ماهی تازه ای که خریده بودن رو داد به من و چند تا بسته رو هم گذاشتن کنار سالن ، هلاری با من و مهی رو بوسی کرد ، اما این بار که احسان رو دیدم حس دیگه ای داشتم ، سرمو تکون دادم در حالیکه استرس همه ی وجودم رو گرفته بود به بهانه ای رفتم به اتاقم و در رو بستم ، و تکیه دادم به در و قاب نقره ی موهای سوگل رو گرفتم توی دستم فشار دادم و دست دیگه ام رو گذاشتم روی پیشونیم احساس کردم داغ شدم گفتم: الهی بمیری آوا تو چت شده ؟ دیوانه ، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و پنجم- بخش سیزدهم گفتم : شما هر روز صبح بیاین پیش مهی بمونین تا دکتر
🌾 و ششم- بخش اول باورم نمیشد! این همه هیجان برای چی بود؟ نمی فهمیدم، این واکنش های غیر ارادی و تپش قلب و بالا رفتن حرارت بدنم و لرزشی که به دستهام افتاده بود از چی می تونست باشه؟ من که احساسی نسبت به احسان نداشتم فقط به عنوان یک دوست بهش نگاه می کردم، نمی دونم، شاید... خودمو دلداری دادم که آوا بیخودی فکر و خیال نکن چون مدتیه با کسی رفت و آمد نکردی اینطوری شدی، آروم باش و برو وگرنه مهی بهت شک می کنه، و برای اینکه عادی به نظر بیام از اتاقم یک راست رفتم به آشپزخونه ولی احسان رو اونجا دیدم که چند تا قابلمه ی کوچک دستش بود دوباره قلبم فرو ریخت، و در حالیکه سعی می کردم اون متوجه تغییر حال من نشه گفتم: چیزی می خواین دکتر؟ گفت: نه این غذاها رو مادرم درست کرده آوردم بزارم توی یخچال برای شب که عید هست، دو نوع سس هم داره که می ترسم خراب بشه. گفتم: برای شب مهی تدارک دیده، چرا زحمت کشیدین؟ گفت: اینا هم مزه های خاص خودشو داره غذای فلیپینیه حتماً باید امتحان کنی خیلی خوشمزه است یک بار بخوری مرتب هوس می کنی. 🌾 و ششم- بخش دوم و گذاشت روی میز و گفت می خوای الان اونا رو بچشی؟ گفتم: آره امتحان می کنم بدم نمیاد، در یکی رو باز کرد غذای خوش رنگ و بویی بود یک قاشق برداشت و پر کرد و نگاهی به من کرد و گفت: این اسمش آدوبو معمولاً با گوشت خوک یا مرغ درست میشه، گفتم: آدوبو، این الان با چیه؟ گفت : این بامرغه، گفتم: باشه بدین بخورم، گفت: نه اول باید روش سس مخصوص هلاری بانو رو بریزم و از یک ظرف شیشه ای یکم سس بهش زد و داد دست من، خوردم واقعاً مزه ی بی نظیری داشت و خیلی زیاد تند بود، پرسید: چطوره؟ گفتم: اوووم عالی، با یک قاشق دیگه از اون یکی برداشت که با نوعی سبزی درست شده بود و پر از گوشت های ریز شده و چیزای دیگه که طعم اونم بی اندازه خوشمزه کرده بود، به محض اینکه گذاشتم دهنم از شدت تندی به سرفه افتادم ولی بی اندازه مزه ی خوبی داشت گفتم: سوختم ولی خیلی خوبه باید دستورشو از هلاری بگیرم. گفت: این لومپیا هست ما اینو با برنج می خوریم مثل قورمه سبزی خودمون، از تندیش کم می کنه، ما ایرانی ها اصلاً نمی تونیم اونو خالی 🌾 و ششم- بخش سوم غذا ها رو گذاشتم توی یخچال ویک سر به پلو زدم که ببینم دم کشیده و با هم رفتیم بیرون، مهی روی مبل نشسته بود ولی هلاری یک چیزایی تزئینی آورده بود و داشت اونا رو با سلیقه ی خودش دور سفره ی هفت سین ما می چید، احسان اعتراض کرد که مامان چیکار می کنین بهتون که گفتم این کارو نکن سفره ی هفت سین برای ما خیلی اهمیت داره، شاید دوست نداشته باشن شما چیزی اضافه کنین، دستپاچه شد و گفت ببخشید ولی من از مهی اجازه گرفتم، مهی با بی حالی گفت: دکتر بزارین ما مادرا کار خودمون رو بکنیم، بالاخره سال نو شما هم هست بعد هم اونا چیز بدی نیست، سفره مون قشنگ تر میشه، بابا در ویلا رو باز کرد و گفت: دکتر جان بیا پیش من، دارم گوشت سیخ می کشم، برگشتم دیدم مهی سرشو گرفته و احساس کردم حالش خوب نیست، رفتم کنارشو و پرسیدم: چی شده بازم سرت درد می کنه؟ گفت: نه چیز مهمی نیست به ایرج بگو بیان توی خونه غذا بخوریم هوا سرده زود یخ می کنه، جونش برای کباب درست کردن در میره، اصلاً حواسش به من نیست. 🌾 و ششم- بخش چهارم گفتم به خاطر غذا میگی یا خودت حالت خوب نیست؟ دلت نمی خواد بری بیرون؟ گفت بزرگش نکن کباب کوبیده زود سرد میشه و از دهن میفته، راستش حوصله ی بیرون رفتن رو هم ندارم، تو سفره رو آماده می کنی من نمی تونم، هلاری پشت سرم بود گفت: مهی تو دراز بکش من کمک می کنم ولی تو رنگ نداری به سفیدی می زنی، صبر کن احسان بیاد، اون دکتر هست، می فهمه، و با عجله رفت و احسان رو که تازه رفته بود بیرون صدا کرد، احسان مهی رو معاینه کرد و داروهاشو کنترل کرد و من عکس های سر مهی رو آوردم و نشونش دادم گفت: چیز مهمی نیست ولی باید زودتر اقدام کنیم که وخیم نشه، بعد یکی از اون آمپول ها رو بهش زد، تا دردش آروم بشه، اما مهی ناهار خورده نخورده خوابش گرفت و همون جا روی مبل درازکشید و فوراً به خواب عمیقی فرو رفت، بابا و احسان رفتن بیرون نشستن و من و هلاری میز رو جمع کردیم و با یک سینی چای رفتیم بیرون، بابا با اوقاتی تلخ می گفت: والله نمی دونم چیکار کنم؟ ولی چشم هر چی زودتر این کارو می کنم، پرسیدم؛ چیزی شده ؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و ششم- بخش اول باورم نمیشد! این همه هیجان برای چی بود؟ نمی فهمیدم، ای
🌾 و ششم- بخش پنجم گفت: ببین دکتر چی میگه، وضعیت مهی خوب نیست غده ی توی سرش باید هر چه زودتر عمل بشه و عملشم اصلاً آسون نیست براش خطر داره، رو کردم به احسان و گفتم: خب به خاطر ورم مغزشون نتونستم عمل کنیم، به نظرتون میشه عمل کرد اشکالی نداره؟ گفت : تا اونجایی که من دیدم غده باید برداشته بشه اگر بدخیم باشه شیمی درمانی لازم داره، چون اگر سرطانی باشه یک مرتبه رشد می کنن و مریض رو غافلگیر، و خدای نکرده از پا میندازه به نظرم شما همین پنجم عید اقدام کنین، با هراس پرسیدم اگر سرطانی باشه چی میشه؟ گفت: الان چیزی نمیشه انشاالله که نیست ولی در اون صورت هم خوب میشن یکم دیرتر، هنوز غده بزرگ نشده اگر دوباره عکس گرفتین و زیاد بزرگ نشده بود به احتمال نود در صد خوش خیمه، سال تحویل دور هم بودیم و مهی هم ظاهرا بهتر بود، اونا برای من و بابا و مهی عطر خریده بودن و بهمون کادو دادن در حالیکه ما اصلا به این فکر نیفتاده بودیم، و هر سه شرمنده شدیم. 🌾 و ششم- بخش ششم هلاری که زن خیلی فهمیده ای بود برای اینکه جّو رو عوض کنه با صدای خیلی خوشی شروع کرد به خوندن و دوتا از ترانه های فیلیپینی روبرامون خوند، در حالیکه احسان هم همراهیش می کرد با اینکه منو بابا بشدت برای مهی نگران بودیم ولی امید داشتیم که خوب میشه و تنها دعای من سر سال تحویل همین بود، دیگه ما شام درست نکردیم و همون غذاهای هلاری رو خوردیم و تقریباً ساعت ده شب بود که اونا رفتن، اونشب خیلی بهم خوش گذشت و احساس لطیف زیبایی در وجودم شکل می گرفت که انگار گریزی ازش نداشتم. حسی که تا اون زمان تجربه نکرده بودم، و این درحالی بود که احسان حتی نیم نگاهی به من نداشت و کاملاً طبیعی با من بر خورد می کرد درست مثل یک خواهر، راستش من آدم احساساتی بودم و می دونستم اگر به کسی علاقه مند بشم به سختی دل ازش می برم این بود که تمام شب رو با خودم کلنجار رفتم تا قانع بشم چیزی بین من و احسان وجود نداره؛ و حتی از داشتن چنین احساسی که نمی تونستم از خودم پنهون کنم خجالت کشیدم، برای همین چند روز اول عید رو با اینکه تنها بودیم و مهی هم اغلب خواب بود دیگه بهشون زنگ نزدیم، و تصمیم جدی گرفتم که همون جا این رابطه رو تموم کنم . 🌾 و ششم- بخش هفتم بابا تلویزیون تماشا می کرد و منم میرفتم ساحل قدم می زدم و گاهی کتاب می خوندم؛ ساحلی که اون موقع سال شلوغ شده بود و مثل همیشه آرامش نداشتم، تقریباً همه ی ویلاها پر بود و چون این ساحل خلوت بود و تمیز، مسافر ها هم برای گردش به اونجا میومدن، و اینطوری سه روز با خودم مبارزه کردم تا به احسان زنگ نزنم، ولی صبح جمعه که تازه از خواب بیدار شده بودم تلفن زنگ خورد مهی خواب بود و بابا دستشویی پس من گوش رو برداشتم و صدای اونو شنیدم که گفت، سلام صبح بخیر و دوباره قلبم به تپش افتاد، شاید حق داشتم چون در عمرم مردی مثل اون نجیب و ساکت و مادب ندیده بودم اونقدر با ملاحظه رفتار می کردو اونقدر مهربون بود که وقتی خونه ی ما بودن اصلاً احساس نمی کردیم که مهمون توی خونه داریم، هلاری رو هم خیلی زیاد دوست داشتم، و رفتار احسان درست مثل مادرش بود، گفتم، سلام دکتر حالتون چطوره؟ هلاری خوبه؟ گفت: بله ممنون، ببخشید سر صبح مزاحم شدم؛ ولی یادمه که پارسال ما روز جمعه خونه ی شما دعوت داشتیم ؛ 🌾 و ششم- بخش هشتم زنگ زدم بگم ما نمیام و ناهار منتظر شما هستیم و بلند خندید، گفتم: خودتون می دونین که مهی زیاد سرحال نیست شما بیان خوشحال میشیم ؛ گفت: نه واقعا میگم زنگ زدم ناهار شما رو به غذای فیلیپینی دعوت کنم ، بابا از دستشویی اومد بیرون و پرسید : کیه؟ گفتم : دکتر برای ناهار دعوت مون کرده، گفت: گوشی رو بده به من، و گرفت و ادامه داد: سلام دکتر جان شماها بیان اینجا هوا هم خوبه خدا رو شکر هلاری هم اینجا رو دوست داره؛ خودت می دونی مهی نمی تونه جایی راحت باشه، می خواد دراز بکشه اینجا بهتره براش، نه چه زحمتی؟ بیان منتظرتون هستیم، تعارف نکن، باشه، باشه شما غذا درست کنین چه بهتر بردارین بیاین همین جا می خوریم ، اصلاً یک کاری بکن آماده که شدین زنگ بزن من میام دنبالتون، نه بابا کاری نداره دو قدم راهه میام، میام، تو فقط زنگ بزن، سریع اونجام ، من بدون اینکه بابا متوجه هیجان من بشه شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خونه، مهی تا موقعی که بابا میرفت دنبال اونا خواب بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و ششم- بخش پنجم گفت: ببین دکتر چی میگه، وضعیت مهی خوب نیست غده ی توی
🌾 و ششم- بخش نهم و فرصت خوبی بود که بعد از مدت ها یکم به خودم برسم، بعد صداش کردم تا آماده بشه، و خودم رفتم تا جلوی ویلا رو یکم آب بگیرم تا گرد و خاکش بره، که صدای چند تا بوق از جلوی ویلا شنیدم شیر آب رو بستم و گوش دادم ببینم اشتباه نکردم چون خیلی زودتر از اونی بود که بابا باشه، رفتم توی ویلا، مهی داشت چای می خورد گفت: فکر کنم اومدن، گفتم: پس چرا بوق می زنه در که بازه و بابا خودش میاد، شاید غریبه باشه، و از پنجره نگاه کردم یک ماشین سیاه رنگ و خیلی مدل بالا وارد ویلا شد، گفتم: مهی پاشو ببین کیه بابا نیست، مهی لیوانشو گذاشت زمین و اومد جلوی پنجره و نگاهی کرد و گفت: ما همچین کسی رو نداریم ، غلط می کنن بدون اجازه وارد ویلا میشن، و همون طور با بلوز و شلواری که تنش بود یک شال انداخت روی سرشو و رفت بیرون من از همون جا نگاه می کردم، ماشین یکم اومد جلو و ایستاد و من جهان رو دیدم که پیاده شد و بعد دوتا خانم و از یک در و مادرش از در دیگه پیاده شدن ولی جلو نیومدن، و بعد هم آقای خادم. 🌾 و ششم- بخش دهم دوتا سبد گل بزرگ از عقب ماشین برداشتن و چند تا کارتون بزرگ گذاشتن روی هم کنار باغچه وبا دوتا جعبه شیرینی راه افتادن طرف ویلا، مهی رسید بهشون، من از اونجا صداشون رو نمی شنیدم ترجیح دادم خودم جلو نرم چون میدونستم مهی برعکس بابا از کسی رو دروایسی نداره و جوابشون رو میده، دست و پام می لرزید، با سرعت رفتم توی آشپزخونه و پنجره رو باز کردم از اونجا دیده نمی شدم، مهی، رفت جلو و گفت: سلام آقای خادم شما بازم که بی خبر اومدین با خودتون فکر نمی کنین که ممکنه ما آمادگی نداشته باشیم؟ ببخشید امروز مهمون داریم نمی تونم شما رو بپذیرم، خادم با صدای بلند گفت: خانم ببخشید ولی خب فکر کردیم ایام عیده و دید و بازدید آزاد، شما هم فکر کنین اومدیم عید دیدنی زیاد مزاحم نمیشیم، مهی گفت: ولی من مریضم و ایرجم خونه نیست ، باشه انشاالله یک وقت دیگه اما اگر برای گفتن همون مطالب قبل اومدین ما معذرت می خوایم بهتون گفتم آوا قصد نداره به این زودی ازدواج کنه ،پس لزومی هم به عید دیدنی نیست 🌾 و ششم- بخش یازدهم خادم که حسابی حالش گرفته بود در حالیکه میرفت سوار ماشین بشه گفت: ممنون از مهمون نوازی شما، واقعاً که خیلی بی تریبت هستین، بر پدرت لعنت جهان منو بگو که خودمو دادم دست تو سوار شو بی پدر، ببین منو به چه کارایی وادار کردی ؟ و صداشو بلندتر کرد و فریاد زد بیا جهان فایده نداره اینا به درد ما نمی خورن ، از لباس پوشیدن مادرش معلومه که چرا شوهره طلاقش داده، تربیت ندارن مهمون رو از در خونه رد می کنن، اونوقت تو می خوای دختر بیوه ی اونا با این همه ناز و ادا بگیری؟ بیا بهت نگفتم تف کسی رو جمع نکن، دیگه مگر از روی جنازه ی من رد بشی اینو بگیری. جهان که یکی از سبد گل ها دستشو بودو هاج و واج مونده بود گفت : خواهش می کنم اجازه بدین ما نیم ساعت باهاتون حرف بزنیم پدرم در اومده تا اینا رو راهی کردم خواهش می کنم قول میدم مثل اون بار نباشه ، اما اون خانم ها هم به دستور خادم سوار شدن و در حالیکه جهان هنوز داشت با مهی حرف می زد دنده عقب گرفت و رفت ، 🌾 و ششم- بخش دوازدهم و دم در پیاده شد و در رو باز کرد و با حرص و غیظی که از گاز دادنش معلوم بود از در رفت بیرون و دستشو گذاشت روی بوق که جهان بره ، ولی اون هنوز داشت با مهی حرف می زد خادم یکم رفت جلوتر و با یک ترمز شدید دوباره ایستاد و بوق زد که ماشین بابا رو دیدم که از پشت ماشین خادم از راه رسید و یک راست وارد ویلا شد، و حیرت زده نزدیک مهی و جهان نگه داشت، جهان سبد گل رو گذاشت روی زمین و رفت جلو بابا متوجه ی ماشین خادم نشده بود و فکر می کرد جهان تنها اومده پیاده شد و با حالتی عصبانی گفت: آقا جهان من از شما خواهش کردم دیگه مزاحم آوا نشین باز بدون اجازه ی پدرتون اومدین اینجا؟ زن من مریضه نباید عصبی بشه خواهش می کنم بدون درد سر از اینجا برین، جهان که حالت عصبی به خودش گرفته بود گفت: من با پدر و مادرم و خواهرام اومدم ولی خانم شما اونا رو راه ندادن؛ شما بگو من باید چیکار کنم که شما راضی بشین بابا چرا متوجه نیستین من بیچاره شدم تا نظر همه رو مثبت کردم وآوردمشون. بابا گفت: مثل همه ی ادم های متمدن زنگ می زنین و وقت می گرفتین، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سی و ششم- بخش نهم و فرصت خوبی بود که بعد از مدت ها یکم به خودم برسم، بع
🌾 و ششم- بخش سیزدهم اینطوری که رسمش نیست سرتون رو میندازین پایین و میاین بدون خبر، تازه توقع دارین ازتون پذیرایی کنیم؟ جهان با بی تابی گفت: شما که خبر ندارین من چطوری اینا رو آوردم، چاره نبود بگین من چیکار کنم آوا رو بدین به من؟ شما بفرمایید من همون کارو می کنم، احسان و هلاری که حالا پیاده شده بودن رفتن جلو و احسان گفت: ایرج خان این آقا در مورد کی می زنه؟ جهان نگاهی به احسان کرد و گفت: به شما ربطی نداره دخالت نکنین، صدای چند بوق گوش خراش دیگه بلند شد که جهان رو صدا می کرد، احسان گفت: چرا به من ربط داره، جهان داد زد ببین آقا من الان اعصاب ندارم برو کنار به تو مربوط نیست من اصلاً نمی دونم تو کی هستی، احسان با اینکه خیلی در مقابل جهان کوتاه به نظر می رسید سینه جلو داد و گفت: به من ربط داره چون اسم نامزدم رو از دهن تو شنیدم. 🌾 و هفتم- بخش اول این حرف احسان اونقدر برام دلنشین بود که نفرتم رو از دیدن اون منظره فراموش کردم و در یک لحظه علاقه ای که بهش پیدا کرده بودم هزار برابر شد، باور کردم و راستش خیلی هم راضی بودم، به نظرم یک قهرمان اومد که می تونست منو از همه ی گذشته ی سیاهم نجات بده. جهان داد زد گمشو مرتیکه من همین چند روز پیش با آوا حرف زدم، این چی میگه ایرج خان؟ آوا یک مرتبه نامزد از کجا پیدا کرد؟ فکر می کنین من احمقم؟ بابا گفت: جهان پسرم آروم باش، هوار نکش، بزارمنطقی باهات حرف بزنم، دکتر از بیمارستان آوا رو دیده بود شب عید اومدن خواستگاری آوا هم قبول کرد، تموم شد و رفت. اینه اصل ماجرا می خوای قبول کن می خوای نکن، ولی بی خودی جنجال راه ننداز، جهان بلند تر داد زد که اون که می گفت نمی خواد ازدواج کنه پس چی شد؟ دروغه همش دروغه، جهان در حالیکه انگشتش گرفته بود بالا و میومد به طرف ویلا فریاد زد بهش بگو بیاد بیرون، بهش بگو بیاد بیرون می خوام با خودش حرف بزنم، آوا؟ آوا خودت باید بهم بگی، احسان جلوشو گرفت و گفت کجا؟ کجا آقا؟ من اجازه نمیدم. 🌾 و هفتم- بخش دوم جهان زد تخت سینه ی احسان و اونو نقش زمین کرد و با سرعت خودشو رسوند به ویلا و احسان هم معطل نکرد و بلند شد و دنبالش کرد بابا هم خودشو رسوند و بلافاصله که اونا گلاویز شدن رفت وسطشون و تا از هم جداشون کنه که صدای آقای خادم بلند شد که ایرج دستت درد نکنه ما فکر کردیم که شماها آدمین انسانیت دارین، خودمونی حسابت کردم که بی خبر اومدم تا دختر بیوه ات برای پسرم خواستگاری کنم، خدا رو شکر می کنم که اینطوری شد و جهان هم شما ها رو شناخت. جهان زود باش بی خودی خودتو و ما رو از این کوچک تر نکن بیا بریم ولشون کن اینا آدم نیستن، اما جهان نمی خواست بره ولی با وارد شدن خادم به اون معرکه ی مسخره هر سه آروم شدن و خادم داد زد مگه با تو نیستم؟ بیا بریم حالا فهمیدی بهت چی گفتم؟ تا تو باشی که بی خودی برای آدم های بی ارزش تلاش نکنی اینم درس خوبی برای تو باشه. و با حرص مچ دستشو گرفت که با خودش ببره، صدای هوار های مهی بلند شد اون طرف رو نگاه کردم روی زمین نشسته بود و دو دستی سرشو گرفته بود و از درد فریاد می زد. 🌾 و هفتم- بخش سوم دیگه بابا عصبانی شد و با صدای بلند گفت: ما آدم های بی ارزش، در خونه ی یکی رو بدون وقت قبلی نمی زنیم. بابا شاید ما آمادگی نداشته باشیم برای چی هر روز سرتون رو میندازین پایین و میاین خونه ی من؟ آقا جهان مگه چند روز پیش من جواب شما رو ندادم؟ خادم ازش بپرس بهش گفته بودم که دیگه مزاحم ما نشه. اصلاً از جون ما چی می خواین من دختر به پسر تو نمیدم چون بدبختش می کنین از اول مثل آدم میومدین جلو. خودت دیدی که موافق بودم حتی به آوا هم گفتم ولی تو خادم، خودت خرابش کردی وگرنه این دوتا جوون الان این همه زجر نمی کشیدن و پسر خودت از همه بیشتر، حالا از خونه ی منه آدم بی ارزش برو بیرون. خادم همینطور که جهان رو با خودش می برد گفت: نمی گیرم دخترت رو، اگر لازم باشه جهان رو سر می برم ولی دیگه نمی زارم اسم دختر تو رو بیاره، و از کنار مهی رد شد و ادامه داد دلقک ها هم هر بار یک کدومشون غش می کنن. در حالیکه بشدت نگران مهی بودم، منتظر شدم اونا از ویلا برن بیرون. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
■ ای بانی اشک و روضه های سقا ■ ای فاطمه ی دوّم بیت مولا ■ از دامن تو روح ادب را آموخت ■ آن تشنه ی بی دست کنار دریا 🏴 سالروز وفات حضرت ام البنین (سلام الله علیها) مادر گرامی حضرت عباس (علیه السلام) تسلیت باد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
﷽❣ ❣﷽ من گریه مۍریزم به پاۍ جاده‌ات تا آئینه ڪارۍ ڪرده باشم مقدمت را اوّل ضمیر غائب مفرد ڪجائۍ؟ اۍ پاسـخ آدیـنـه هاۍ پـُر معمّـا 💚 محراب لحظہ‌هاے دعايت چہ ديدنيست قرآن بخوان چقدر صدايت شنيدنيست آقا بگو قرار شما با خدا ڪے است؟ آيا حيات ما بہ زمانت رسيدنیست؟ 💚 ❤️ ✨❣🌅❣✨ ای بهاری ترین آینه هستی یوسف کنعانی من سلام آقاجانم بیا و اذان عشــق بخوان تا جهان سراسر مسلمان شود بیا و «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ....»را فریاد کن... چشم انتظار مانده‌ام من سر خوشم از لذت این چشم به راهی و چشم انتظار می‌مانم ... 🕊الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🕊 🥀یابن‌الحسن دیر می‌شود آمدنتان و نزدیک ‌می‌شود رفتن ما نگذار به گور ببریم آرزوی دیدنتان را ... اللهم عجل لوليک الفرج https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💠 کسانی که نگران بعد از مرگ هستند بخوانند 🔻امام صادق(ع) فرمود: 🔸پس از مرگ؛ هیچ عملى جز سه چیز انسان را همراهی نخواهد بود(یعنى: اجر و پاداش این سه عمل، پس از مرگ نیز به انسان می‌‌رسد): ◽️ صدقه‌‌‏اى که -به توفیق الهى- در حال حیات جارى ساخته، که پس از مرگ نیز [تا روز قیامت‏] برایش جریان خواهد داشت، ◽️ و شیوه و رفتار هدایت بخشى که [از خود به یادگار گذاشته و] دیگران بدان عمل کنند، ◽️ و فرزند شایسته‏‌‌اى که برایش دعا کند. 📚تحف العقول: 363 ‌‌‎‌ ▪️به عباس گفت برو دیگه برنگرد هروقت حسین برگشت توهم برگرد ادب و شناختش نسبت به امام زمانش اورا باب الحوائج کرد... ✔️الگویمان در ادب نسبت به اهل بیت علیهم السلام و شناخت امام زمان حضرت ام البنین سلام الله علیها باشند... 🏴🏴🏴🏴🏴 🏴اگر عباس ماه هاشمین است 🏴هنرجوی امیر المومنین است 🏴اگر اسطوره ی فخر و ادب شد 🏴چو مامش حضرت ام البنین است. وفات اسطوره ادب 🖤 مادر حضرت ابالفضل(ع) تسلیت باد🏴 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d