eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💎ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ " ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ... ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ ! ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟ ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"! ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ! ‎‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‌ 📚حکایت بسیار زیبااا مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: میخواهم گوسفندانم را بفرپوشم چون میخواهم به مسافرت بروم. و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم. پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید. در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند. لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند. اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد . هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت. در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد . تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند. و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند . هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟ چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت: خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی. در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد. این معنی روزی حلال است الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
‏فیلم از طرف ن'دشتی
👆👆👆👆👆👆پسر بچه اهل مبارك آباد دچار برق گرفتگی شده بود و به کما رفت👆👆👆 از اورژانس به پدرش میگن هیچ درمانی نداره و بهش اعلام میکنن تا اهداعضو کنه؛ اما عموی کودک برای او تربت امام حسین علیه‌السلام آورد و بر پیشانی کودک کشيد؛ كودک چشمانش را باز کرد و شفا گرفت؛ نام این پسر از آرین به «حسین» تغییر یافت. *صلى‌الله‌عليك يااباعبدالله الحسین((علیه السلام))* https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چند جمله زیبا.... حتما بخونید👌 1..اگر به میهمانی گرگ میروی سگت را همراهت ببر .. 2..قله ای که چند بار فتح شود؛ بی شک روزی تفریحگاه عمومی میشود ! مواظب دلت باش.. 3..گاهی لب های خندان بیشتر از چشم های گریان”درد”می کشند .. 4..“پایِ “معرفت که میاد وسط “دستِ “خیلیا کوتاه میشه. . 5..وقتی حرف راست میزنید فقط انسان هایی از دستتان عصبانی می شوند که تمام زندگیشان بر دروغ استوار است .. 6..یادت باشه همیشه خودتو بنداز تا بگیرنت.. اگه خودتو بگیری میندازنت ! 7..مرد ترین آدمهایی که تو زندگیم دیدم اونایی بودن که بعد اشتباهشون گفتند : معذرت میخوام .. 8..مزرعه را موریانه خورد، ولی ما برای گنجشک ها مترسک ساختیم ،لعنت به این حماقت! 9..آنهایی که در زندگیت نقشی داشته اند را دوست بدار نه آنهایی که برایت نقش بازی کرده اند .. 10.“زمان” وفاداری آدما رو ثابت میکنه نه “زبان” .. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
واپسین معشوقه ایران درگذشت...! ثریا ابراهیمی (پری) معشوقه معروف استاد شهریار امروز در آمریکا دارفانی را وداع گفته و بسوی حق شتافت. پری معروف ترین و آخرین معشوقه ی نامدار ایران به لطف شاعرمعاصر استاد شهریار که بحق قسمتی از ادبیات ما مدیون ایشان است و گرنه شهریار بجای شاعر شدن باید پزشک میشد و شاید دیگه شاهد شاهکارهای نظیر : "آمدی جانم به قربانت... " و امثال آن نبودیم 👈استاد شهریار در پی یک شکست عشقی ترم آخر پزشکی دانشگاه را رها میکند و ترک تحصیل مینماید. یعنی حدود 6 ماه قبل از اخذ مدرک دکتری از دانشگاه به دلیل شکست عشقی انصراف میدهد. او که به خواستگاری دختری از آشنایان میرود چون وضع مالی مناسبی نداشته و در ابتدا مشهور هم نبوده جواب رد میشنود. استاد ﺷﻬﺮﯾﺎﺭ ﺗﺎ 47 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﺠﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻋﺸﻖ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ... ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﺶ ﺭﻓﺖ، به ﺍﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﻝ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯽ ﺑﻬﺮﻩ بوﺩ !!! ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ در ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺳﯿﺰﺩﻩ به ﺩﺭ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﯼ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺟﻮﺍﻧﯿﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﻭ بچه ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﯾﺪ ، ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺳﺮﻭﺩ که واقعاً معرکه است : ﺳﺮ ﻭ ﻫﻤﺴﺮ ﻧﮕﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﮔﺮﻭ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ ﺗﻮ ﺷﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﭘﯿﺮﯼ؛ ﭘﺴﺮﻡ ﺗﻮ ﺟﮕﺮ ﮔﻮﺷﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻦ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﻮﻧﯿﻦ ﺟﮕﺮﻡ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﻧﺮﺍﻧﺪﻡ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻮﺳﯽ ﻫﻮﺱ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻧﻪ ﺳﺮﻡ ﭘﺪﺭﺕ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺭ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﭘﺪﺭ ﻋﺸﻖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﭘﺪﺭﻡ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺁﺯﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺣﺴﻦ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻫﻨﺮ ﻋﺠﺒﺎ ﻫﯿﭻ ﻧﯿﺮﺯﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﯿﻢ ﻭ ﺯﺭﻡ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺁﻥ ﺳﯿﺰﺩﻫﻢ ﮐﺰ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻨﻢ ﻋﻬﺪ ﻗﺪﯾﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﮔﺬﺭﻡ شهریار در یکی از سمینارها و شب شعری که در شیراز به مناسبت بزرگداشت سعدی و حافظ برگزار میگردد دعوت میشود. در آن سمینار شهریار غزل زیبایی میخواند که همه مبهوت میشوند. یک دختر دانشجوی رشته ادبیات از دانشگاه شیراز بلند میشود و مقاله ای در توصیف شهریار میخواند و او را شهریار مسلم غزل میخواند. دختر در پایان جلسه نزد شهریار میرود و خیلی زیاد از شهریار تعریف می نماید و میگوید که من عاشق و شیفته شما و این غزلتان شده ام. شهریار از دختر میپرسد نام شما چیست؟ دختر میگوید غزاله شهریار فی البداهه این تک بیت را میگوید : ((شهریار غزلم خواند غزالی وحشی چه خوش است با غزلی صید غزالی کردم)) استاد شهریار در اواخر عمر به دلیل بیماری در بیمارستان بستری میگردد و دکتر خانواده او را جواب میکند. دوستان و آشنایان شهریار برای بهبود روحیه او میروند و با اصرار آن خانم عشق قدیمی شهریار را راضی میکنند که به عیادت شهریار برود. عشق قدیمی شهریار که حالا یک پیرزن بود قبول میکند که به عیادت شهریار در بیمارستان برود. وقتی عشق قدیمی شهریار به بیمارستان میرود شهریار روی تخت بیمارستان خواب بوده است اما صدای قدمها و گام عشق قدیمی خود را میشناسد و از خواب بیدار میشود. وقتی عشق او در اتاق را باز میکند شهریار این شعر مشهور که از مفاخر ادبیات فارسی هست را برای عشق قدیمیش می سراید : آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا نوش دارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا وه که با این عمرهای کوته و بی اعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سر بالا چرا ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین خاموشی شرط وفاداری بود غوغا چرا شهریارا بی حبیب خود نمیکردی سفر زین سفر راه قیامت میرود تنها چرا به مناسبت درگذشت پری معشوقه ی نرسیده به استاد شهریار ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔴نامه یک بانو به بانوان عزیز ایران (خیلی قشنگه از دستش ندین👌) مهربانوی عزیز سلام! روز مرد نزدیکه.به نظرم اومد، چند جمله ای هم از مردها بگیم... کلی عکس و متن دیدم اینروزا برای روز مرد... خانمی که کیکی به شکل جوراب درست کرده یا دسته گلی از جوراب... جملاتی مثل جوراب پاره هاتو تحمل کن روز مرد نزدیکه همسرم. در ظاهر شاید تمام اینا شوخی به نظر برسن اما... توی این زمونه مرد بودن جرات میخواد. واقعا مردانگی میخواد که برای رفاه حال زن و بچه صبح زود بزنی بیرون و تو تاریکیه شب برگردی... مردهای این دوره جوانی و زندگی کردن رو فراموش کردند، فشار مخارج و مسئولیت زندگی، بی سر و صدا دونه دونه موهای تیره شون رو سفید میکنه... راستی خانما، تا حالا همسراتون از آرزوهاشون براتون گفتن؟ بی انصافیه که اینهمه گذشت و مظلومیت و تلاش مردها رو نبینیم. بانو....! گاهی نگاهی به دستهای همسرت بنداز... و به خطوطی که در اطراف چشم ها و پیشونی همسرت داره عمیق میشه... گاهی به جای اینکه تو آغازکننده باشی، سکوت کن و اجازه بده که لحظاتی او هم گوینده باشه و از خودش بگه... بانو..! گاهی عکسهاشو از جوانی تا الان کنار هم بچین و باور کن فقط تو جوانیتو توی این خونه نذاشتی... مرتب تلاششو در ترازو قرار نده و باعرضه بودن و نبودنش رو با کمتر و بیشتر داشتن دارائیهاش قیاس نکن... سعیش رو ببین... و تغییراتشو بخاطر تو و زندگی مشاهده کن... موهای سفیدش را ببین... بانو! باور کن جهان هرگز به صلح نمیرسه اگر ما غرق مظلومیت خودمون باشیم... تربیت کامل نمیشه، اگر یاد نگیریم که تمسخر مردان و زنان، در حقیقت تمسخر بخش مهمی از خودمونه... کاش یاد بگیریم بزرگ کردن و بزرگ دیدن همسرمونو... پدری کردن هاش رو... از بزرگیش برای بچه هامون بگیم کاش به جای هدیه دادنها و گرفتن ها، زمانی رو صرف شنیدن بدون قضاوت کنیم. اصلا فکر کردیم که چرا اینهمه هدیه که این روزا رد و بدل میشه، ولی نتونسته عشق رو در جامعه بیشتر کنه؟ بانو جان بیا امسال کنار هر هدیه ای که برای همسرت گرفتی، توی یه برگ کاغذ حداقل 20 تا ویژگی همسرت رو هم بنویس و ازش بخاطر این ویژگی هاش تشکر کن... (اون رو هم ضمیمه ی هدیه ات کن) مطمئن باش نتایج شگفت آوری در وجود خودت و او خواهی دید... یادمون باشه بین ما، سپاسگزاری و مشاهده همه جانبه ی افراد خیلی کم شده... و نوشته ی تو سپاسگزاری بزرگی خواهد بود برای جهان و جهانیان. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_40 به شركت كه برگشتم هرچه قدر منتظر ماندم معين به تلفنم زنگ نزد ساعت عصرانه ا
و اين يك تهديد جدى بود!!! معين كه رفت باز با عمه بحث كردم شروع كرد به گريه و ناله و خود زنى دوباره: _ ذليل مرده خوب اجاره خونشو ميديدم چرا لج ميكنى _ خودتو زدى به نفهمى ؟ ٥١١ ميليون زير دين يار مونديم !!! چه جورى كرايه هم ميتونيم بهش بديم ؟!! اصلا خودمون مگه چلاغيم كه اون خونه پيدا كرده؟ _ يلدا يلدا يلدا مثل ننه ات زبون نفهم و بيشعورى من روى حرف اون ميتونم حرف بزنم ؟!!!جرات داشتى جلو خودش قد قد ميكردى _ يكبار ديگه بگى عين ننمم ميزارمت ميرم اين قدر جز جز كنى بميرى _ تلخ زبون خدا جوابتو بده ازت نميگذرم وبعد دوباره به خودش فحش داد ، بحث فايده اى نداشت با حرص روى كاناپه افتادم و بدون خوردن شام خوابيدم... فرداى آن روز از عمد بعد شركت براى اسباب كشى به خانه نرفتم و با فرشيد و مهشيد رفتيم بام تهران و كباب خورديم با فرشيد بودن آرامش عجيبى داشت هرچه عمه زنگ زد جواب ندادم ساعت نزديك نيمه شب بود در حال شوخى و خنده با فرشيد بودم كه يك شماره رند روى صفحه گوشى ام خود نمايى كرد، واى اين شماره را ميشناختم شماره معين بود!!!! با ترس جواب دادم _ بله _ كدوم قبرستونى هستى تا اين وقت شب؟ بعد ٣ روز قهر حالا نوبت حرص دادن من بود. با دوستام بيرونم _ آدرس؟ _ بايد بگم؟! خيلى غليظ گفت: _ باييييد _ بام تهرانم گوشى را قطع كرد ميدانستم خيلى سريع سر و كله اش پيدا ميشود... فرشيد كه متوجه نگرانى ام شد باز علامت بزرگ را با دست نشان داد و گفت: _ خودش بود؟ _ اوهوم _ چيزى بينتونه؟ مهشيد با چشم هاى گشاد شده گفت: _ اووووف معين و يلدا !!! انگار واسه هم ساخته شدن _ نه بابا معين فاميل دور عمه امه نسبت به عمه من خيلى لطف داره همين ،، خجالت كشيدم بگم عمه ام پرستارش بوده،، فرشيد چشمكى زد و گفت: _ حس ميكنم قضيه فراتر از اين حرفاست امروز واسه بار اول بهم زنگ زد و كلى حرف زد و البته خواهش كرد!! نامدارها اصولا آدم خواهش كردن نيستن _ چه خواهشى؟! فرشيد با شيطنت خنديد و گفت: _قول دادم بين خودمون بمونه _ فرشيد من هيچى از معين و خاندانش و كارا شخصيش نميدونم دلم نميخواد هم ازش بپرسم ولى خيلى واسم جالبه ... _ خوب از عمه خانم چرا نميپرسى ؟ _ صحبت راجب خاندان معين، جنه و عمه ام بسم الله .. هر دو با شنيدن اين جمله كه انگار برايشان تازگى داشت خنديدند و مهشيد در بين خنده گفت؛ _ ما هم بعد اينهمه سال زياد نميدونيم ولى قول ميدم هرچى ميدونم كف دستت بزارم فرشيد_ امان از دست شما خانم ها !! من_ اتفاقا من اصلا به علایق خانم ها عادت ندارم مخصوصا غيبت ولى از غيبت معين نامدار بزرگ نميشه گذشت مهشيد_ وقتى با ژاله ازدواج كرد نصف دخترهاى شهر شكست عشقى خوردن اون موقع ها معين اين قدر مبادى آداب و سرد و خشك نبود،یه پسر شيطون جذاب . ،،، ژاله؟!! معين ازدواج كرده بود؟؟ پس چرا فرشيد پرسيد بين ما چيزى هست يا نه؟! چرا هيچ وقت از زنش خبرى نبود ؟! طلاق گرفته؟ عاشقش بوده؟ مرده؟،،، ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_41 و اين يك تهديد جدى بود!!! معين كه رفت باز با عمه بحث كردم شروع كرد به گري
در آن چند ثانيه كوتاه هزار سوال هم زمان مغزم را دگير خود كرد... من_ مهشيد من نميدونستم اين آدم ازدواج كرده ! مهشيد كه انگار از گفتن حرفش پشيمان بود به دهان فرشيد چشم دوخت: فرشيد_ اگه لازمم بود خودش حتما ميگفت خيلى كار زشتيه بشينيم راجب شخصى ترين مسائل يه نفر اينجورى كنفرانس بزاريم _ الان زنش كجاست؟! مهشيد_ يلدا تو رو خدا ديگه بيخيال شو نميدونستم اينقدر ها هم پرتى از جريانات واگرنه حرفى نميزدم.. من_ خواهش ميكنم فقط بگو كجاست . فرشيد با جديت بحث را با يك جمله تمام كرد _ هيچ كس نميدونه كجاست و اين جوابش برايم هزاران علامت سوال به ارمغان آورد بغضم گرفت در دل خودم و احساسم را لعنت كردم. ،،، بى تو سر درد و جنون بى تو بارون خزون بيا برگرد سمت من..،،،، اين شعرو به ياد ژاله گوش ميده واسه ژاله است كه سر به زيره و به هيچ زنى حتى نگاه نميكنه ،واسه ژاله به من ميگه لباس مناسب بپوش كه چشمهاش به ژاله اش خيانت نكنه صبح ها واسه ژاله دير مياد چون شب ها يا با خودشه يا يادش ،موهاى ژاله بلنده؟! حيف كه ديگه غرورم اجازه نميده از فرشيد سوال كنم ژاله تركش كرده ؟ ولى هنوز عاشقشه شايد هم قايمش كرده..... اه اه يلدا خاك تو سرت اصلا به توچه اينم بيخيال شو مثل همه مردهاى عالم گوشيم زنگ خورد باران هم كم كم شروع به نواختن كرده بود . معين ! ولى ديگر دلم نلرزيد با سردى پاسخ دادم _ بله _ بيا از پله ها پايين جلوت یه تيره چراغ برقه ماشين اونجا پاركه برو سوار شو تا بيام... باز هم گوشى را قطع كرد سعى كردم حال و هوايم را از فرشيد و مهشيد پنهان كنم. دوستانه خداحافظى كردم و به سمت آدرسى كه داده بود رفتم و سوار شدم ضبظ ماشين روشن بود بوى سيگاو هميشگى و عطر تلخش هم جا مانده بود اين عطر دقيق مثل خودش بود " تلخ !! ولى خواستنى!!! و امان از آهنگ هاى مورد علاقه من كه با ياد و عشق ژاله اش گوش ميداد در اين نم نم باران "عشقه من صدات آرامشه محضه عشقه من به همه دنیا می ارزه عشقه من به دلم میشینه حرفات عشقه من فوق العادست تو چشمات آروم آروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون آروم آروم اومد بارون شدیم عاشق زدیم بیرون اومد نم نم نشست شبنم رو موهامون رو موهامون..." نميدانم چرا ناخواسته شروع به همخوانى كردم ،،،،، اومد بارون شديم عاشق زديم بيرون... معين كه دست پر با پلاستيك پر از غذا آمد سكوت كردم سوار شد سلام ندادم اعتراض هم نكرد رويم را سمت پنجره برگرداندم ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_42 در آن چند ثانيه كوتاه هزار سوال هم زمان مغزم را دگير خود كرد... من_ مهشيد
اومد نم نم نشست شبنم... ،،،معين تو بارون عاشق شدى؟ تو اصلا بلدى عاشق بشى؟ من چمه؟ چرا كسى كه هر لحظه ممكنه عمه امو بندازه زندان واسم مهم باشه؟ كسى كه زد توى دهنم! كسى كه مدام تحقيرم ميكنه!! كسى كه منو بنده و برده اش كرده،،، سرم را به شيشه تكيه دادم و چشمهايم را بستم سيستم پخش ماشين را خاموش كرد آهنگ را قطع كرد ولى باران قطع نشد بغض من قطع نشد... وقتى كه ماشين از حركت ايستاد حس كردم رسيده ايم دلم نميخواست چشمهايم را باز كنم ضربه اى ارام به شانه ام خورد و صدايى كه حال ديگر ميدانستم سهم من نيست _ دختر بيدار شو رسيديم بگدار اين دختر براى هميشه بخوابد لعنتى آن قدر دختر صدايم كردى كه احساس كردم من هم دخترم ..... چشم هايم را كه باز كردم در يك كوچه نسبتا بزرگ كه درخت هاى زيادى داشت بوديم _ پياده شو رسيديم _ اينجا كجاست؟ _ خونه بعد به برج رو به ،،رويم اشاره كرد _ طبقه آخر واحد٦٩ بعد كليدى را جلويم گرفت _ برو بالا اين غذاها رو هم ببر دوستت هم اينجاست .... حرفهاش برايم بى اهميت شده بود حتى شكوه برج به چشمم نمى آمد كليد و غذاها را گرفتم و رفتم ، رفتم بى خداحافظى رفتم كهفراموش كنم... در لابی طبقه آخر بی اختیار سمت پنجره رفتم، چقدر این ارتفاع را دوست داشتم ،من ساعاتی پیش سقوط کرده بودم و حال واقعا به این ارتفاع نیاز داشتم... قطره اشکهایی که برای اشکان حرام کرده بودم امشب چقدر با یاد معین حلال شده بود !! شروع نشده تمام شد و من به تمام شدنها خیلی سال بود که عادت داشتم ...... کلید را که در قفل چرخاندم صدای جیغ افی توأم با شادی بلند شد: - پروین جون اومد یلدا اومد وارد كه شدم نور زیاد چشمان تاریکم را زد. عمه خوشحال و راضی بود، افی مدام از همه چیز تعریف میکرد. جز وسایل شخصی مان اثری از وسایل کهنه خانه قدیمی را نمیتوانستم ببینم. خانه ای حدود۱۵۰ یا۱۷۰ متری لوکس با چهار اتاق خواب همراه باوسایل شیک و مدرن و در عین حال ساده، همه چیز عالی بود جز حس و حال آنمن، امشب اگر ملکه انگلیس هم قصرش را به من ببخشد تاثیری در حال و هوای خراب دلم ندارد... رنگ اتاقم بنفش جیغ بود رنگ مورد علاقه ام ولی امشب هیچ رنگی نمیتوانست خاکستری زندگی ام را عوض کند. با افی خندیدم با عمه ذوق کردم پا به پای آنها جای جای خانه را کاویدم، امشب برای همه بودم جز خودم!! تنها چیزی که خوشحالم کرد فهمیدن این بود که خانه قبلا خانه تنهایی های معین بوده است هنوز اتاقش با تمام وسایلش در خانه پا برجا مانده بود هر جای این خانه میتوانستم او را احساس کنم و من به همین راضی بودم مابقی نوش جان ژاله و خوش به حالش که چون معینی را دارد... خانه جدید به شرکت خیلی نزدیک بود و با تاکسی فقط یه ربع طول میکشید به شرکت رسیدم کارهایم راانجام دادم معین هنوز سکوت اختیار کرده بود نه قهوه میخواست نه عصرانه ... غرق اصلاح فرم مصاحبه بودم که عماد وارد اتاقم شد و خودش را روی کاناپه انداخت - خیلی خسته ام، جلسه امروز بالاخره فیکس شد؟ لبخندی زدم - نه رییس هنوز اعلام نکردند - کاش کنسل بشه امروز اندازه ی کل هفته کار داشتم، یه دونه ازون قهوه هات لطف میکنی؟! ،،منشی خودش مرده؟!،، - بله حتما برای درست کردن قهوه که رفتم صدای باز شدن در اتاق معین را شنیدم و بعد صدای خودش - دختر یه فنجون هم برای من ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_43 اومد نم نم نشست شبنم... ،،،معين تو بارون عاشق شدى؟ تو اصلا بلدى عاشق بشى؟
نگاهش نکردم و فقط به یک چشم بسنده کردم. عماد مثل همیشه ادای احترام کرد و معین او را به اتاقش دعوت کرد بعد از ورود عماد خودش در را بست و به سمت من آمد - آماده شد؟ - بله -بده خودم میبرم ،،به کلاس کاریت اصلا نمیاد آقای رییس،، بی اعتراض سینی حاوی فنجانها را تقدیمش کردم و خودم پشت میزم برگشتم؛ جناب مسکوت هم به اتاقش رفت و این سکوت بین ما این روزها اصلا خوب نبود... بعد از جلسه آن روز احساس کردم سرگیجه دوباره به سراغم آمده است و آن لرزش عذاب آور.. آن شب سه کلاس مهم در باشگاه داشتم و دوست نداشتم این ضعف مانع کارم و شرمندگی در مقابل الطاف فرشید شود. با هر سختی بود خودم را برای رفتن به باشگاه آماده کردم وقتی که رسیدم موقع کارت زدن لیست اسامی آن روز را کنترل کردم و متوجه شدم آنروز مشخص در هفته عماد نامدار هم به باشگاه می آید به اسم معین که رسیدم باز قلبم طور دیگری نواخت، در سالن روی تردمیل با آخرین سرعت می دوید، فهمیدم که از آینه روبروی تردمیل متوجه آمدنم شد و من به این بی تفاوتی هایش عادت داشتم. باید خودم را گرم میکردم چند تردمیل آنطرف تر از معین را انتخاب کردم که زیاد هم به او نزدیک نباشم، من هم از امروز سعی میکنم او را نادیده بگیرم ولى مطمئن بودم كه نميتوانم!! ده دقیقه بود که من هم با سرعت زیاد ولی نه اندازه سرعت معین روی تردمیل می دویدم فرشید وارد سالن شد و به هردوی ما خوش آمد گفت و با معین گپ کوتاهی زد. صدای موزیک به حدی بالا بود که نمیتوانستم صدایشان را بشنوم، پژمان را که در کنارم دیدم ناگهان یاد تهدید معین افتادم که دیگر برایم مهم نبود و اینبار خود به پیشواز رفتم - سالم پژمان خان! سالم کمربند مشکی چطوری؟ - خوبم ولی احساس میکنم انرژیم زیاد شده باید تخلیه شه - نفس کش اگه داری میطلبی پیمان رو صدا کنم؟ - نه بابا گفتم که با کراتینى ها مبارزه نمیکنم - منم با دختر جماعت نمیام تو رینگ ... - اوهوک تو که با یه ضربه همین دختر شکمت سفره شده بود - اون روز آماده نبودم، تا جمعه تمرین کنیم؟ - من احتیاج به تمرین ندارم مطمئنم که خیلی بی عرضه ای و راحت شکستت میدم سرم را که چرخاندم خبری از معین نبود همه ی سالن را بررسی کردم نبود، بعد از تمرین و پایان کلاسهای باشگاه به سالن سونا و جکوزی رفتم معین آنجا دراز کشیده بود و پشت دست راستش را روی پیشانی اش گذاشته بود در آن لحظات انگار کنترل حرکاتم و زبانم در اختیارم نبود ،،کنارش نشستم نگاهش کردم از اینکه بفهمد نترسیدم خجالت نکشیدم - رییس؟ نگاهم کرد و خیلی سرد پاسخ داد: - هوم؟ - خونه و اتاقم خیلی قشنگه ممنون - دوست نداشتم به خاطر گندهایی که تو زدی نگاه تحقیر آمیز همسایه ها پری مارو اذیت کنه تشکر لازم نیست واسه تو کاری نکردم... ،،،خدا لعنتت کنه که همیشه استاد ضایع کردن منی،، سکوت کردم انقدر ضایع شده بودم که حرفی برای گفتن نداشتم بعد از چند دقیقه سکوت اینبار نوبت او بود - دختر؟! خواستم بگم جان دلم ولی افسوس... - بله رییس؟ و جمله اش را نفهمیدم .... - بد بودن اول به خود آدم آسیب میزنه بعد به دیگران . نشست و چند ثانيه خيره نگاهم كرد بعد با انگشت به شقيقه ام ضربه زد _ كاش بتونى اينو بفهمى من نميفهميدم من از فهميدن بيزار بودم هروقت سعى بر فهميدن كرده بودم هيچ چيز خوبى دستگيرم نشده بود.. سرم پايين بود با انگشت پاهايم روى زمين طرح ميكشيدم سعى ميكردم حواس دلم را پرت كنم روزه سكوتش را چرا شكسته بود؟! ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_44 نگاهش نکردم و فقط به یک چشم بسنده کردم. عماد مثل همیشه ادای احترام کرد و م
تو یه نادونى ، حالت خوب نيست ميخواى اون زن بيچاره كه همه اميدش تویی با تلف شدنت از پا بيوفته ؟ _ خوبم _ نيستى فشارت پايينه كلاست هم تموم شده اينجا واسه چى موندى ؟برو خونه اين جنگى كه شروع كردى بازنده اول آخرش خودتى.. چه طور فهميده بود حالم خوش نيست ؟! برايش مهم بودم؟! _ چشم ميرم خونه خداحافظ _ سامى جلوى دره بگو برسونتت من خودم ميام . _ شما ماشين آوردين ؟ _ كارى كه گفتمو بكن ، فردا حالت خوب نباشه يعنى یه كارمند مريض به درد نخورى كه بايد اخراج شى، به سلامت و اين يك خفه شو مودبانه از نوع معين نامدار بود... آن شب دلم خوش بود به شنيدن همان چند جمله اش ،اما مدام اسم ژاله مانع خوشحالى ام ميشد ،،حال جسمم خوش نبود ولى دلم بهتر شده بود من به همين چند جمله هم كلامى هم قانع بودم هرچند كه از دست اين دلباختگى ناگهانى خودم حسابى دلخور بودم... صبح كه بيدار شدم متوجه يك پيغام از ناشناس هميشگى در صفحه شخصى ام شدم و اين سومين پيام بود " لبخند بزن بر آمدگى گونه هايت توان آن را دارد كه اميد رفته را بازگرداند" و من به توصيه ناشناس عزيز لبخند زدم از اتاق به سمت دستشويى خارج شدم هنوز در دستشويى را باز نكرده بودم كه در باز شد و من در سينه يك غول كه حوله روى صورتش ميكشيد غرق شدم و جيغ زدم حوله را كه برداشت فهميدم غول خودى است و من عجيب ميشناسمش _ هيس دختر چته؟! _ شما اينجايى؟ _ اتاق خودت كه سرويس داره _ دوسش ندارم من از دستشويى فرنگى ميترسم اخم كرد و سر تكان داد: _ كى مودب ميشى؟ _ ببخشيد شماره يكم ميترسه معلوم بود خنده اش را مى بلعد و من چه قدر بى جنبه و فرصت طلب بودم _ رئيس سحر خيز شديا الان وقته بيدارى ما كارمنداست نه شما رئيسا.. گوشم را كه گرفت با اين كه درد نداشت جيغ كوتاهى زدم _ آخ خوب ببخشيد _ زبون دراز تا عمه ات از پياده روى صبح گاهى برگرده و نون تازه رو برسونه برو صبحانه رو آماده كن _ من تو خونه ام بايد آبدارچى باشم؟! _ اينقدر حرف نزن كارى كه گفتمو بكن ٨ بايد برم ،، زورگو از اين به بعد اينجا هم بايد بهش سرويس بدم،،، زور گفتنش هم برايم لذت بخش شده بود من به همين هم راضى بودم من به همين سهم هم دلخوش بودم همين كه ميتوانم ببينمش همين كه چند كلام هم صحبتم بود... من توقع نداشتم معين را داشته باشم من حد و اندازه خودم را ميدانستم من به اينكه عاشق ديگرى بود حسادت ميكردم ولى احترام ميگذاشتم. من از اينكه بدهكارش هستم و اين بدهى به من اجازه ميدهد نزديكش باشم اين روزها اصلا شاكى نبودم ...! آب پرتقال تازه ، تخم مرغ عسلى ، ژامبون و زيتون ، مرباى آلبالو و كره پنير همه چيز را براى يك صبحانه خوب محيا كردم معين مدام با تلفن حرف ميزد و من از بحث هايش سر در نمى آوردم ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_45 تو یه نادونى ، حالت خوب نيست ميخواى اون زن بيچاره كه همه اميدش تویی با تلف
تو یه نادونى ، حالت خوب نيست ميخواى اون زن بيچاره كه همه اميدش تویی با تلف شدنت از پا بيوفته ؟ _ خوبم _ نيستى فشارت پايينه كلاست هم تموم شده اينجا واسه چى موندى ؟برو خونه اين جنگى كه شروع كردى بازنده اول آخرش خودتى.. چه طور فهميده بود حالم خوش نيست ؟! برايش مهم بودم؟! _ چشم ميرم خونه خداحافظ _ سامى جلوى دره بگو برسونتت من خودم ميام . _ شما ماشين آوردين ؟ _ كارى كه گفتمو بكن ، فردا حالت خوب نباشه يعنى یه كارمند مريض به درد نخورى كه بايد اخراج شى، به سلامت و اين يك خفه شو مودبانه از نوع معين نامدار بود... آن شب دلم خوش بود به شنيدن همان چند جمله اش ،اما مدام اسم ژاله مانع خوشحالى ام ميشد ،،حال جسمم خوش نبود ولى دلم بهتر شده بود من به همين چند جمله هم كلامى هم قانع بودم هرچند كه از دست اين دلباختگى ناگهانى خودم حسابى دلخور بودم... صبح كه بيدار شدم متوجه يك پيغام از ناشناس هميشگى در صفحه شخصى ام شدم و اين سومين پيام بود " لبخند بزن بر آمدگى گونه هايت توان آن را دارد كه اميد رفته را بازگرداند" و من به توصيه ناشناس عزيز لبخند زدم از اتاق به سمت دستشويى خارج شدم هنوز در دستشويى را باز نكرده بودم كه در باز شد و من در سينه يك غول كه حوله روى صورتش ميكشيد غرق شدم و جيغ زدم حوله را كه برداشت فهميدم غول خودى است و من عجيب ميشناسمش _ هيس دختر چته؟! _ شما اينجايى؟ _ اتاق خودت كه سرويس داره _ دوسش ندارم من از دستشويى فرنگى ميترسم اخم كرد و سر تكان داد: _ كى مودب ميشى؟ _ ببخشيد شماره يكم ميترسه معلوم بود خنده اش را مى بلعد و من چه قدر بى جنبه و فرصت طلب بودم _ رئيس سحر خيز شديا الان وقته بيدارى ما كارمنداست نه شما رئيسا.. گوشم را كه گرفت با اين كه درد نداشت جيغ كوتاهى زدم _ آخ خوب ببخشيد _ زبون دراز تا عمه ات از پياده روى صبح گاهى برگرده و نون تازه رو برسونه برو صبحانه رو آماده كن _ من تو خونه ام بايد آبدارچى باشم؟! _ اينقدر حرف نزن كارى كه گفتمو بكن ٨ بايد برم ،، زورگو از اين به بعد اينجا هم بايد بهش سرويس بدم،،، زور گفتنش هم برايم لذت بخش شده بود من به همين هم راضى بودم من به همين سهم هم دلخوش بودم همين كه ميتوانم ببينمش همين كه چند كلام هم صحبتم بود... من توقع نداشتم معين را داشته باشم من حد و اندازه خودم را ميدانستم من به اينكه عاشق ديگرى بود حسادت ميكردم ولى احترام ميگذاشتم. من از اينكه بدهكارش هستم و اين بدهى به من اجازه ميدهد نزديكش باشم اين روزها اصلا شاكى نبودم ...! آب پرتقال تازه ، تخم مرغ عسلى ، ژامبون و زيتون ، مرباى آلبالو و كره پنير همه چيز را براى يك صبحانه خوب محيا كردم معين مدام با تلفن حرف ميزد و من از بحث هايش سر در نمى آوردم ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_45 تو یه نادونى ، حالت خوب نيست ميخواى اون زن بيچاره كه همه اميدش تویی با تلف
از آشپزخانه كه سرك كشيدم معين در اتاق بود سريع به اتاقم رفتم و پليور صورتى ام را با شلوار مخمل همرنگ جذبم پوشيدم سمت بلند موهايم را با كش كوچك به سمت بالا بستم مدل موهايم شبيه دختر بچه هاى يكى دوساله شده بود خودم خنده ام گرفت و از اتاق خارج شدم .. با صداى بلند از پشت در اتاقش گفتم: _ رئيس بيا تا نون برسه آب پرتقال بخوريم در حالى كه سرش را سمت شانه اش خم كرده بود و گوشى اش را بين سر و شانه اش نگاه داشته بود در را باز كرد و با دستش عدد يك را نشان داد و جورى كه شخص پشت خط متوجه نشود زير لب گفت: ٢ دقيقه ديگه ميام .... به آشپزخانه رفتم و منتظرش ماندم اما نيامد ليوان آب پرتقال را بردم و در زدم در را باز كرد باز مشغول تلفن بود با دست اشاره كرد كه بروم داخل و من اطاعت كردم . ليوان آب ميوه را از دستم گرفت و در حين حرف زدن مشغول شدم منم روى كاناپه طوسى ست اتاقش نشستم طرح اتاقش جالب بود تركيبى از چندين منظره و عكس سياه سفيد !!! بالاى تختش هم عكس طرح يك ببر سفيد زيبا بود ،جز سياه و سفيد و طوسى رنگ ديگرى در اتاقش ديده نميشد در عين سادگى جذاب در عين تاريكى خواستنى... بحث معين اينقدر كلافه كننده بود كه حوصله ام سر رفته بود كال از بحث سياسى و جلسه هاى وزرات خوشم نمى آمد ، تلفنش كه تمام شد كنارم نشست و آخرين جرعه آب پرتقالش را نوشيد و ليوان خالى را جلويم گرفت: اين چه مدل موييه ديوونه؟ _ خيلى بلند شده اذيتم ميكنه كلافه شدم بستم راحت باشم _ تو مو دارى آخه زشت ؟ ،،ژاله موهايش بلند است؟! خوشگله؟! كاش ميتوانستم بپرسم،، _ خوب من اينجورى عادت دارم _ يكى از سفته ها رو بهت پس ميدم _ چرا؟! _ به يك شرط _ چه شرطى _ سال ديگه اين موقع موهات بلند شده باشه اين شكلى نباشه _ چرا _ شبيه اعضاى يكى از گروه هاى فراماسونيه اين مدل مو ، در شان كارمند من نيست ،،باز هم ياد آور شد كه من فقط كارمندشم!! براى من مهم نبود من فقط بودنش را ميخواستم با همه تلخى ها و سردى هايش... _ قبول رئيس عمه آمد با هم صبحانه خورديم خوشحال بودم تا اينكه تلفن خانه زنگ خورد عمه جواب داد و گوشى را سمت معين گرفت: _ آقا يك خانمى باهاتون كار دارن ،،،حتما ژاله است،، گوشى را گرفت خيلى صميمى حرف ميزد همانطور كه من دوست داشتم و برايم آرزو بود _ عزيز دلم كى رسيدى؟ .... _ نه خودم ميام دنبالت ... _ اينجا كه ديگه نه ... _ ميرم بيمارستان ديگه ... _ اى شيطون نيومده شروع كردى؟! ... _ باشه باشه قبول بمون ميام ... _ باى چيه فارسى بگو بدرود ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_46 از آشپزخانه كه سرك كشيدم معين در اتاق بود سريع به اتاقم رفتم و پليور صورتى
47 خنده روى لبش از جنس آن خنده هايى بود كه ميدانستى عميق است ،، ژاله برگشت؟! چه قدر دوستش داشت چه قدر خوشحال شد و چه قدر من تنهام... بغضم را با آخرين لقمه ام فرو خوردم سرم پايين بود _ دختر پاشو برو شركت من كلى كار دارم تا عصر احتمالا نميرسم بيام . _ چشم ،،حتى نخواست برسونتم ، كار داشت ، مهم بود ، عزيزش آمده بود يلداى كچل و زشت مگه مهم بود؟! سريع به اتاقم دويدم اين بغض و اين اشك حلقه زده در چشمم نبايد لو ميرفت... معين رفت تمام دل خوشى ام را بى آنكه بداند با خود برد... براى اولين بار بود سوت زدنش را ميديدم در آينه خودش را با ذوق و وسواس كاويد ،،موهايش را بالا زده بود موقع رفتنش ديدم كه يك تكه از سمت چپ موهايش از خرمن رو به بالا جدا شده است و شكوهش را كمرنگ تر كرده است..... (عشق احمق است يا فداكار؟ ) .......... صدايش كردم برگشت به زحمت روى پنجه پاهايم بلند شدم و خودم را بالا كشيدم تا دستم به موهايش برسد .. (و عشق احمق است يا فداكار؟ ) معين دوست دارد امروز همه چيز عالى باشد بايد موهايش را درست كنم موهايش را با وسواس مرتب كردم نزديكش بودم آنقدر كه نفس هايش پوست صورتم را قلقلك ميداد (و عشق احمق است يا فداكار؟) من كه چنين بى تاب نفس هايت هستم چگونه براى مرتب بودن ظاهرت براى عشقت نگرانم؟! _ موهاتون به هم ريخته بود سريع از او فاصله ميگيرم قدرت نگاه كردنش را ندارم.. حتى نميشنوم موقع رفتن چه مى گويد... *** سرم را روى شانه معين گزاشتم بوسه اى روى موهايم سنجاق ميكند دست كوچكم را در بين دستان بزرگ و مردانه اش فشرد.!!! _ معين _ هيس يلدا هيچى نگو نم نم بارون روى صورت هايمان ميخورد خودم را بيشتر در آغوشش ميفشرم تمام غربت و بى كسى ام گم ميشود پوچ ميشود دلم قرص ميشود با خدا آشتى ام ؟ &&& چند ثانيه بيشتر طول نميكشد احساسم عوض ميشود سرم را بلند ميكنم سرم روى ديوار فرو ريخته ايست از شانه هاى معين خبرى نيست هراسان به دنبالش ميگردم.. پرتگاهى جلوى پايم ظاهر ميشود معين در دره افتاده است جوى خون راه افتاده اسمش ر ا فرياد ميزنم صداى قهه قهه زنى مى آيد بر مى گردم زيباست !! موهايش بلند است ،معين كه اينجاست دست در دست اين زن آن كه ته دره است كه بود ؟! ته دره را نگاه ميكنم جنازه زخمى و متالشى شده خودم است ... &&&&& از صداى جيغ خودم از خواب پريدم ، من تك تك ثانيه هاى امروز را با فكر اينكه معين با عشقش است كابوس ديده بودم و حال كه توانسته بودم به ضرب قرص و یه بسته كامل سيگارى كه مدت زيادى بود كه فراموش كرده بوده خوابم برده باشد بايد باز كابوس ميديدم ؟! تب دارم؟ هوا خيلى گرم است هنوز پاييز سردى است چرا گرمم است؟! عمه برايم آب آورد دستانم را مثل كودكى هايم ماساژ داد قلبم ؟! كاش كسى قلبم را تسكين دهد ؟ دواى اين درد چيست ! اين روزها كه به بدترين حالت ميگذره اسمش زندگيمه..... صبح از ديدن خودم در آينه وحشت كردم يلداى ضعيف يلداى خودباخته من در جنگ با دلم باخته بودم من همه عمر به خودم گوشزد كرده بودم كه هيچ مردى نتواند مرا به اين روز بياندازد من همان يلدايى بودم كه وقتى اشكان با بى رحمى رهايم كرد آخ هم نگفتم؟! من دوست پسر زياد داشتم كدام دلم را لرزانده بود؟! هيچ كدام چه بر سر خودم آوردم براى كسى كه اندازه ذره اى در چشمش نيستم در حد و اندازه و اسم و رسمش نيستم.. ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_ 47 خنده روى لبش از جنس آن خنده هايى بود كه ميدانستى عميق است ،، ژاله برگشت؟!
از اين يلداى بدبخت و ذليل در آينه متنفرم نفهميدم چه طور با گلدان آينه را شكستم ... يلدا هزار تكه شد اما در هر تكه از آينه كه مينگريستم همان يلداى سابق زنده شده بود و باز من بد بودن را دوست داشتم... كت شلوار جذب طوسى ام را تن كردم و پانچوى سفيد خوش دوخت جلو بازم نمايش را دو چندان كرد كاله جير سفيد طوسى ام را كج روى سر نهادم و موهايم را با وسواس خاصى از زيرش روى پيشانى ام ريختم دست كش هاى ست همين كاله هم داشتم كه تيپم را فوق العاده كرد.. امروز در اين جلسه مهم نبايد كم باشم نبايد كوتاه باشم كفش هاى پاشنه ۱۰ سانتى ام حتما كمك ميكند تا شانه هاى غول يخى برسم و اين قدر از بالا نگاهم نكند، خدا رو شكر سامى مياد دنبالم و با اين سر وضعم گير گشت ارشاد نميوفتم!! سعى كردم بى آرايش زيبايى ام را به رخ ب كشم پس يك رژ بژ كمرنگ و رژ گونه ماتش كافى بود مژه هايم به قدر كافى مشكى بود و بدون ريمل رنگ چشم هايم بيشتر و بهتر قابل رويت بود ، وارد آسانسور كه شدم در آينه براى خودم سوتى كشيدم و كف زدم اتومبيل سامى را كه ديدم طبق معمول و عادت هميشه قبل پياده شدنش خودم در را باز كردم و سوار شدم از ديدن عماد كه روى صندلى جلو نشسته بود تعجب كردم سامى هم انگار از ديدن تيپ من مات مانده بود . عماد برگشت و خيره نگاهم كرد چه قدر اين چشمان قهوه اى روشن حرف براى گفتن داشت: _ دبير جلسه كه اين قدر خوشتيپ باشه صد در صد ما امروز برنده ايم خنديدم خنديد و خنده اش را دوست داشتم حس كردم چه قدر جنسش با آن پسر عموى خود برتر بينش فرق دارد خودش هم كت شلوار زيبا و شيكى تن كرده بود كه كراوات نسكافه اى اش با آن زيبايى تناسب داشت كاملا بر عكس معين كه در طول مسير جز مواقع دستور دادن با سامى حرف نميزد مدام در حال صحبت با اين مرد دوست داشتنى با وقار بود .. _ سامى امروز اگه به دادم نرسيده بودى باز دير ميرسيدم و كل روز توبيخ ميشدم _ آقا كاش زودتر بهم خبر ميدادين _ نميدونستم فكر ميكردم امروز با آقامى گفتم كه. ماشين جديد پرتو رو ديدى؟ _ نه ولى راننده اش گفت كه ضد گلوله است _ مردك فكر ميكنه اينجورى ميتونه از كثافت كارياش فرار كنه حيف گلوله كه بخوره به تو . _ آقا واستون خوب نيست اينقدر بهش فكرنكن _ تو هم كه حرفها آقامو ميزنى ولى یه روز فقط یه روز از عمرم باقى بمونه ميكشمش .. سامى سر تكان داد و عماد خيره به روبه رو در سكوت ماند ،،، اين پرتو كيه كه اين پسر آرام قصد كشتنش را دارد؟! وقتى به ساختمان شركتى كه جلسه در آن داير ميشد رسيديم سامى در را بر اى هر دويمان باز كرد عماد پلك طولانى زد و روبه من گفت: _ اين مهم ترين جلسه ساله و اولين ساله كه رئيس پذيرفته ما هم شركت كنيم _ بله توضيح دادن _ آدم هاى مهم بعضا زيادى هرزن مواظب باش خانم زيبا براى عماد مهم بودم؟!(و چه قدر اين پسر لطيف تر از معين بود...) وقتى كه هم زمان و شانه به شانه وارد اتاق همايش شديم معين اخم هايش را در هم كشيد ولى براى حفظ كلاس كارى سكوت كرد سرتا پا مشكى پوشيده بود جز كروات طوسى براقش ،مثل هميشه خوشپوش ، ولى سعى ميكردم ديگر غرق جذابيتش نشوم ،با چشم هايش اشاره كرد كه از كنار عماد بلند شوم و كنارش بنشينم اطاعت كردم. در حالى كن لبخند تصنعى بر لب داشت زير لب نجوا كرد: _ عروسى بابات اومدى؟ _ لباسم پوشيده و رسميه آرايشم ندارم در ضمن مدل موهاى زشتم هم زير كاله قايم كردم مشكل چيه الان رئيس؟ _ زيادى تو چشمى كل سالن محو تو شدن البته نه واسه اينكه خوشگل باشى واسه اينكه یه منشى ساده و زير دست نامدار چه قدر به خودش رسيده تا مهم جلوه كنه ... اجازه ندادم دلم بشكند لبخند زدم سكوت كردم سرم را گرم مانيتور رو به رويم كردم صدايى كلفت و آشنا و نه چندان خواستنى مرا مجبور كرد سر بلند كنم پيمان در كت و شلوار واقعا شبيه شرک در شب عروسى اش شده بوده!!!! در كمال نا باورى متوجه شدم به همه سلام داد جز معين و عماد،، چشم هاى عماد غرق خون بود و متوجه شدم معين اشاره كرد تا عماد خودش را كنترل كند پژمان هم بعد پيمان آمد وقتى با من دست داد حس كردم ضربه بعدى به كلاس كارى معين نامدار خورده است...!! ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_48 از اين يلداى بدبخت و ذليل در آينه متنفرم نفهميدم چه طور با گلدان آينه را شك
يلدا تو اين لباس ها با يلداى باشگاه خيلى فرق دارى خوشگلتر شدى .. و اين جمله پژمان باعث شد كه معين پايش را روى پايم محكم فشار دهد حس كردم استخوان روى پنجه پايم خورد شد... در تمام طول جلسه حس كردم سلطان و قدرت مطلق اين جمع تنها معين نامدار است و بس ،با تمام بى ادبى ها و كار شكنى هاى پيمان كه نايب پدرش بود باز هم معين حرف اول و آخر را ميزد نتيجه كاملا به نفع شركت ما تمام شد . بعد از اتمام كار معين سوييچ ماشينش را به عماد سپرد و گفت به خانه برود لازم نيست بعد از اين فشار كارى امروز به شركت بيايد . من هم خسته بودم حتى از كلاس دانشگاه هم براى اين جلسه گذشته بودم ولى خوب يك منشى زير دست چه اهميتى دارد ؟! خداحافظى كوتاهى كردم و سرم را پايين انداختم و به سمت خيابان اصلى براى گرفتن تاكسى رفتم كه صداى معين در جا ميخكوبم كرد ! _ دختر همينجورى كه اومدى همينجورى هم بر ميگردى سوار شو شركت كار داريم ..نميخوام زودتر از منشى ام برسم. اطاعت كردم و در سكوت ماشين منتظر رسيدن ماندم .متوجه شدم كه در آينه بغل نگاهم ميكند سرم را پايين انداختم . ،، حتما ميخواد به قضيه پژمان گير بده،، كل ساعات شركت مثل يك آدم آهنى از من كار كشيد گاهى حس ميكردم امورى كه به من واگذار ميكند مسئوليت اعضاى مهم شركت است نه يك منشى ساده .. حدود ساعت ٧ كلافه قهوه را بهانه كردم كه به اتاقش بروم و براى رفتن اجازه بگيرم كه بتوانم به كلاس باشگاه برسم. جالب بود كه خودش لم داده بود و به يك موزيك لایت گوش دل سپرده بود _ رئيس ساعت ۷ ميتونم برم _ چرا واسم چيز كيك سفارش ندادى با قهوه ام ،،، كارد بخوره تو شكمت،، نه نه نخوره دلم نمياد. _صبح كيك شكلاتى خوردين ٢ ساعت پيش هم ٢ تا شيرينى خامه اى فكر كنم بايد بيشتر رعايت سن و سال تونو بكنى ،،چه قدر شجاع شدم،، چشمهايش را ريز كرد و گفت: _ از آبدارچى ها كدوم هنوز تو شركته؟ _ همه رفتن جز من كنايه ام را نشنيده گرفت: _ به نگهبانى زنگ بزن بگو نون بربرى تازه بگيره بفرسته بالا خودتم دو تا نيمرو درست كن بيار حس ميكنم گرسنمه !!!!نهار دو پرس برگ و سلطانى را چه طور هضم كرده بود؟! _ بعدش ميتونم برم؟ _ واسه چى اينقدر برم برم ميكنى؟ _ آخه همه كارا رو انجام دادم خودم هم خسته ام _ ميخواى برى خونه بعد برى باشگاه؟ _ بله _ بيخيال اين بچه بازى نميشى؟ _ اشتباه فكر ميكنين _ ميخواى سخت گيريهامون اين طورى تلافى كنى نزديك بود كه دلم باز بلرزد كه سريع خودم را جمع كردم _ نه ميخوام زود بدهيمو پس بدم _ راهى كه ميرى فقط به خودت آسيب ميزنه _ باشه پس شما چرا نگران آسيب به یه زير دستتون هستين؟ اگه به شركت و به پرى ماى شما آسيب نميزنه پس دليلى واسه بحث نداره _ دلم واست ميسوزه گاهى ،،، هه خوبه دلت رو واسه ترحم هم كه شده خرجم ميكنى،، _ احتياج به دلسوزى ندارم ميتونم برم؟ _ ميام خونه منم ، اونجا پرى ما واسه شكم گرسنه ام يك كارى ميكنه ..بعد برخاست و كتش را تن كرد. _ سامى خواهر زادمو برده بگردونه زنگ بزن یه ماشين بفرستن _ ميشه با تاكسى برين باز چشم هايش را ريز كرد و گفت: _ حالا كه فكر ميكنم ميبينم ميتونم پياده برم و از اين هوا لذت ببرم بيچار ه اونايى كه با پاشنه ۱۰ سانتى عين شتر مرغ فلج دو قدم بيشتر نميتونن راه بيانو از اين هوا لذت ببرن ,,, جز مسخره كردن و تحقير من كارى بلد نيستى كه,,, _ با اجازتون پس رئيس از اتاق خارج شدم و موقع بستن در گفتم _ چتر هم بردارين خونه ميبينمتون بعد زدم زير آواز : آروم آروم اومد بارون ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_49 يلدا تو اين لباس ها با يلداى باشگاه خيلى فرق دارى خوشگلتر شدى .. و اين جمل
واقعا هوس پياده روى كرده بودم شالم را از كيفم در آوردم و جايش را با كاله مخملى ام عوض كردم چترم را برداشتم و بى خيال حرف هاى معين دل را زدم به خيابان و رفتم ... نم نم باران را دوست داشتم چتر ميخواستم چه كار ؟! بوى زمين خيس خورده را با تمام وجود بلعيدم و من هرچه قدر انكار كنم بالاخره بايد قبول كنم من هم يك دخترم و دخترانه هايم گاهى متبلور ميشود.. واقعا باران اشك خداست؟ بغض باز شده خداست؟ خدا تو اين بازى چند چنديم؟ من يلداى به درد نخور را از تو گرفتم اما تو چى؟ ننه و بابا حتى اشكان پيزورى ، همه بچه گيم همه لبخندهايم حتى اين روزها ضربه آخر را زدى دلم را از من گرفتى خدايا تو هميشه زدى و من هميشه خوردم دمت گرم..! اشك هايم با باران همخوانى ميكرد انگار خدا كمى دلش برايم سوخت و گريه اش به هق هق تبديل شد باران شدت گرفته بود ميان گريه لبخند زدم اين لبخند ميان گريه خيلى تلخ تر از فرياد است مجبور شدم به چترم پناه ببرم وقتى گشودمش سر چتر جدا شد و زمين افتاد و باد با خودش آن را دورتر كشاند خنده ام به قه قهه تبديل شد .. ,,, خدا هنوز دارى به من ميزنى ؟ دمت گرم، همه عمرم بالاسرم چتر و پناهى نبوده اينم گرفتى؟ نوش جونت من عادت دارم،،، خدا پايين آمد چترى بالاى سرم گرفت ميدانست زود سرما ميخورم خواستم بگويم : بازم معرفت خرج كردى ممنون !! كه صدايى باز قلب ذليلم را لرزاند: _ هميشه بايد من نجاتت بدم؟! و اين صداى تنها فاتح سرزمين متروك قلبم بود ... جايي ميان قلب هست که هرگز پر نميشود يک فضاي خالي و حتي در بهترين لحظهها و عاليترين زمانها ميدانيم که هست بيشتر از هميشه ميدانيم که هست جايي ميان قلب هست که هرگز پر نميشود و ما در همان فضا انتظار ميکشيم انتظار ميکشيم "چارلز بوکوفسکي" من يلداى كوچك و حقير شانه به شانه معين نامدار زير چتر او قدم ميزنم خدا پدر مخترع پاشنه كفش را رحمت كند كه كمكم ميكند حداقل به شانه اش برسم عطر تلخش با بوى سيگار خاصش كه ادغام ميشود ديوانه كننده ميشود سيگار را براى انتقام كدام دردت ميسوزانى؟ تو درد را هم ميفهمى ؟ در سكوت هم قدم شده ايم و در اين سكوت دلم چه قدر بلبل زبانى ميكند بالاخره طلسم سكوتمان را ميشكند .. _ مجبورى اين كفشارو بپوشى كه اين جورى راه برى ؟ بجنب دختر _ دلم ميخواست منم دنيا رو از اون بالا ببينم بفهمم از اون بالا دنيا چه شكليه يك خنده مخصوص خودش را تحويلم ميدهد _ تا ديدتو درست نكنى از هر طرفى دنياى تو بيخوده بالا و پايين نداره ،، اوه چه قدر فلسفى،،، _ فكر نميكردم هيچ وقت پياده جايى رفته باشين _ اشتباه فكر ميكردى _ واستون بد نيست _ اينكه كسى ببينه پياده ميرم خونه؟ _ اوهوم _ آره بد ميشه واسم مخصوصا اين كه با منشى ام و چتر به دست كسى ببينتم ،،،، باز ياد آور شد كه تنها منشى اش هستم،،، ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_50 واقعا هوس پياده روى كرده بودم شالم را از كيفم در آوردم و جايش را با كاله م
يك سوال بپرسم : _ تا چه سوالى باشه _ خانوادتون ناراحت نميشن روزهايى كه مياين خونه اى كه ما هستيم _ قبل اينكه شما هم بيايد تو اون خونه من بيشتر ايام هفته اونجا تنها بودم و خانواده من به حريم من احترام ميزارن، حالا چراپرسيدى؟ _ فكر كردم شايد خانوادتون ديگه نتونن به خاطر حضور ما بيان اونجا و مزاحم باشيم _ ديگه فكر نكن باران آرام تر شده بود همانطور كه دوست داشتم نه نم نم بود و نه تگرگ.. _ رئيس كلافه پاسخ داد: _ چيه _ ميشه چترو ببندي؟ _ نه ناراحتى برو از زيرش _ تا حالا زير بارو خيس شدين _ خيلى حرف ميزنى بچه....... بايد براى يك بار هم كه شده بود طعم اين خيس شدن زير باران با معين را من هم مثل ژاله ميچشيدم من كه معين را براى خودم نميخواستم چه اشكال داشت قدرى جاى ژاله بودن؟! عهد و پيمانم با آينه سر جايش بود ولى مگر چند بار باران ميباريد چند بار با او زير باران هم قدم ميشدم؟ شايد هيچ وقت !!! ارزشش را داشت به هوا پريدم و با آخرين قدرت با دست به زير چتر ضربه زدم چتر وارونه چند متر آن طرف تر افتاد معين را نگاه نكردم دويدم و روى چتر پريدم صداى خرد شدنش دلم را سبك كرد معين مبهوت ايستاده بود فرياد زد : _ روانى اين چه كاريه _ رئيس زير بارون هيچ كس نمرده تا حالا _ سرما بخوريم اخراجت ميكنم _ اونقدر لوس نيستم كه اين بارون سرمام بده شما رو نميدونم !! وقتى كه ديدم به طرفم خيز برداشت بى اختيار دويدم كفش هايم را در حين دويدن از پايم پرتاب كردم كه راحت تر بدوم دنبالم ميدويد ميدانستم بالاخره زورش زياد تر است و در تله مى افتم _ وايسا يلدا ميگم وايسا !!! و امان از اين يلدا گفتنت كه دلم را چاك چاك ميكرد . در حال دويدن فرياد زدم _ وايسم ميكشيم نه زنده به گورت ميكنم دختره بيشعور خل.. خيلى وقت است كه دلم را به خاطر تو زنده به گور كردم جسمم چه اهميتى دارد؟! آنقدر دويدم كه نفسم در نمى آمد وقتى در يك كوچه پيچيدم زير شيروانى در ورودى يك برج سر پناهى براى پنهان شدن پيدا كردم اما امان از سرعت معين كه در همان سر پناه مرا شكار كرد.. شانه هايم را محكم گرفت و تكان داد _ بى عقل بى مغز خيس شديم خيس شده بوديم از موهاى معين آب ميچكيد و طرح موهاى خيس روى صورتش جذابترش كرده بود شالم خيس بود و به پيشانى ام چسبيده بود در بين نفس نفس زدن خواستم معذرت خواهى كنم كه صورت آكنده ازخشمش را درست نزديك صورتم حس كردم نفس به نفس چشم در چشم شانه هايم هنوز اسير دستانش بود دهان باز كرد كه حرفى بزند ولى انگار دستى نامرئى از پشت او را كشيد و دور كرد ،، فاصله گرفت نگاه برگرفت دور شد دور اين بار او با قدم هاى بلند ميرفت و من دنبالش ميدويدم... _ رئيس ببخشيد رئيس واسا واسا قهر نكن همانطور كه پشتش به من بود با صداى بلند گفت : _ فردا به خاطر اين كارت تنبيه ميشى ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_51 يك سوال بپرسم : _ تا چه سوالى باشه _ خانوادتون ناراحت نميشن روزهايى كه ميا
نترسيدم ارزشش را داشت ، براى اولين و آخرين بار با او دخترانه هايم را تجربه كنم... به خانه که رسیدیم عمه با دیدن سر و وضع ما شوکه شده بود، معین هم نامردی نکرد و جریان را تعریف نکرد وگرنه میدانستم که تا فرداصبح عمه مرا شماتت خواهد کرد. معین که برای دوش گرفتن به حمام رفت خیلی سریع لباس هایم را عوض کردم و ساک ورزشی ام را برداشتم و قبل اینکه عمه بفهمد از خانه خارج شدم. در باشگاه برخلاف همیشه خبری از پژمان نبود، بین کلاس دوم بود که متوجه آمدن معین شدم .. ،،این که فقط جمعه ها باشگاه میومد !!! حاال از شانس من هر روز اینجاست،، سرم را مشغول کارم کردم شاگردهای آن ساعتم انقدر کودن بودند که شور و انرژی ام را از بین برده بودند، مشغول انجام حرکات کششی دست جمعی بوديم که صدای فریاد یکی از مربیان توجه همه رو جلب کرد!!! - کمک کمک سهیل داره ميميره زنگ بزنید اورژانس ،،فرشید هراسان وارد سالن شد و فریاد زد: - معین! معین! ناراحتی قلبی داره، عجله کن و قبل از اینکه فرشید فریاد بزند معین به سمت سهیل که نقش بر زمین بود دویده بود. همه نگران به آن سو رفتیم، همهمه بدی در سالن پیچیده بود. جوان کبود شده گویامرده بود واقعا وحشت کرده بودم معین در آنی پیراهن سهیل را پاره کرد و دستهایش را به صورت ضربدری روی قفسه سینه سهیل گذاشت و در حالی که بلند بلند میشمرد روی سینه اش ضربه وارد میکرد در همین بین فریاد زد: - چاقو، یکی چاقو به من بده همه مستأصل همدیگر را نگاه میکردند فرشید دوید که از بیرون سالن چاقو بیاورد ناگهان یاد تیزی که در بند ساعتم جا ساز بود افتادم هدیه استاد رزمی کارم بود.... دكمه مخصوص ساعتم را زدم و با بیرون آمدن فلز سه سانتی دو سر تیز همه مبهوت من مانده بودند معین بی معطلی فلز را از ساعت جدا کرد پايين گردن سهیل دقیقا وسط سینه اش را شکاف کوچکی داد خون لخته شده سیاهی از سوراخ خارج شد و کم کم رقیق و شفاف تر شد انگار نفس سهیل با این حرکت بالا آمد و به سختی نفسش را بالا داد و حالا از دهانش هم خون می آمد، حال که به خود آمده بود قصد کرد سرش را بلند کند تا ببیند چه بر سرش گذشته است که معین مانعش شد و سرش را خواباند و گفت: - تکون نخور پسر! و بعد فریاد زد: - پس این آمبولانس چی شد؟ فرشید هم از بیرون سالن جواب داد: - تو راهن میرسن دیگه کم کم،، همه وحشت زده فقط خیره به هم مانده بودیم، صدای آژیر آمبوالنس کمی معین را آرام کرد، وقتی دکتر اورژانس بالاسر سهیل رسید تمام قد به معین ادای احترام کرد معین هم خیلی سریع کیف دکتر را از او گرفت و باز کرد و خودش مشغول شد و آمپولی به رگ دست سهیل تزریق کرد و کمک کرد که درست روی برانکارد بگذارنش در آخر هم کلی سفارش کرد و به دکتروپرستارهای اورژانس دستور داد. بعد از آن فاجعه همه نفس راحتی کشیدند معین هم که تمام صورتش غرق عرق بود رو به مربی سهیل گفت: - تو شعور نداری که این جوون ناراحتی قلبی داره نباید این ورزشو انجام بده؟ مربی که سرش پایین بود فقط تند تند و پشت سر هم میگفت: - شرمنده ام، شرمنده ام... جو که کمی آرامتر شد خودم را سریع به فرشید رساندم بیچاره رنگش مثل گچ سفید شده بود - فرشید جان خوبی؟ - وای یلدا اگه امشب معین اینجا نبود چی میشد؟ - بالاخره این سوپر من همیشه هست دیگه - دکتر باشگاه آدم حسابی نبود چند روزه جوابش کردم خدا معین رو امروز اینجا آورد من هنوز جواب علامت سوالم رو نگرفته بودم؟ - فرشید میگم معین کمکهای اولیه بلده؟ فرشید با چشمهای متعجب خیره به من شد - به نظرت این کمکهای اولیه بود؟ تو واقعا هیچی از رییست پس نمیدونی؟ دختر تو گوگل یکبار هم اسمشو سرچ کرده باشی میبینی میاد: دکتر معین نامدار فوق تخصص و فلوشیپ جراحی قلب و عروق ..!!!! چی؟ معین پزشکه؟ چرا تا حاال نفهمیدم؟ پس چرا همش غرق تجارت و کارهای شرکته؟ بیخود نبود تو بیمارستان به هوش اومدم بالا سرم بود! وای من چقدر احمقم!! از حماقتم جلوی فرشید خجالت زده بودم معین که به جمع ما اضافه شد این شرمندگیم بیشتر شد... فلز تیز را جلویم گرفت و گفت: ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_52 نترسيدم ارزشش را داشت ، براى اولين و آخرين بار با او دخترانه هايم را تجربه
- راجب این چه توضیحی داری دختر؟ - استادم بهم هدیه داده بود گفت تو مبارزه به دردم میخوره و همینطور برای دفاع شخصی همیشه همراهم باشه ولی امروز اولین باریه که بهش نیاز پیدا كردم ،،در کمال ناباوری شاهد این بودم که خیلی راحت فلز را در سطل زباله انداخت... - دیگه هم لازمت نمیشه فرشید خندید و من حرص خوردم و زیر لب گفتم: - فضول زورگو هر روز که میگذشت من با فهمیدن چیز جدیدی در زندگی معین شگفت زده تر میشدم، وقتی که در دنیای اینترنت دنبال اسم و هويت معین نامدار میگشتم، تازه به حرف فرشید رسیدم، افتخارات و مدرک های بین المللی اش، مقاله های مختلف و جایزه های ارزنده اش، همه و همه تا پایان سال 2010میلادی بود. پس این چهار-پنج سال چرا توقف کرده بود؟! البته متوجه شدم که هنوز رییس و صاحب همان بیمارستانی است که من در آن بستری بودم، یکی از بزرگترین و مجهزترین بیمارستانهای ایران ولی هیچ عمل جر احی را دیگر نمیپذیرد!!! واین یک علامت سوال تازه تر بود، شاید به خاطر مشغله های شرکت دست ازپزشکی شسته است، پس هر روز صبح برای نظارت و کنترل و مدیریت بیمارستان آنجا میرود و ظهر به شرکت می آید. بعضی شبها هم که دیر می آید آنجاست. چقدر سوال حل شد و چقدر سوال بی جواب جدیدتر اضافه شد !! فردا که عمه بیدار شود اینبار مجبورش میکنم جواب همه سوال هایم را بدهد..! كم كم حس ميكردم تمام زندگى ام فلج شده است ...وقتم ،احساسم ، جسمم و...، ته هرچيز را كه دنبال ميكردم آخرش به يك گره كور زير نام معين نامدار بر ميخوردم ، امروز عمه همه ناگفته هايش را بايد بگويد... كلافه لا اله الا الله گويان از آشپزخانه خارج شد و من هم سمج تر دنبالش.. _ ببين تا كى ميخواى فرار كنى از اين گذشته ات ؟ باالخره مجبورى بگى چه گندى زدى كه اينجور اسم اون خاندان مياد هراسون ميشى ، من از همه جا بى خبرو انداختى توى دهن شير حداقل حقم اينه بدونم چى به چيه ... نگاه غضبناكى كرد و گفت: كدوم دهن شير ذليل مرده؟ از زندون نجاتت داد؟ كار داد بهت؟ خونه و سقف خوب نصيبت شد؟ آدمت كرد؟! _ هووووى تو يادت رفته من كى ام انگار پياده شو با هم بريم د آخه لامصب من اگه زير دين و زور اين يارو رفتم كه واسه زندون نرفتن تو بود واگرنه زندون رفتن خودم خيلى بهتر از حال و روز الان خودمه !! _ يلدا دردت چيه هان جديدا چه مرگت شده؟ خواستم در بغلش هق هق بزنم و بگويم عمه حال دلم خوب نيست عمه يك عمر فرار كردم از اسم عشق حالا يك چيزى واستاده اينجاى گلوم نه ميزاره نفس بكشم نه ميتونم قورتش بدم " بغضم غرورمو يارى نميكنه.. با صداى لرزان گفتم: _ عمه فقط بهم بگو ژاله كجاى داستان ماست؟ عمه متعجب گفت: _ وا ژاله دردته؟ مگه اونم تو شركت كارميكنه؟ اذيتت ميكنه؟ _ نه بگو كيه؟ _ يعنى چى كيه؟ كى بهت چى گفته كه كليد كردى رو ژاله !! _ زن معينه؟ _ چى ؟؟؟؟ ژاله خودمون يا يه ژاله ديگه كلافه گفتم : _ عمه من هيچى نميدونم اين ژاله خودتون كيه _ دختر ،،پسر دوم ... حرفش را خورد و طور ديگرى بيان كرد: _ دختر عموى آقاست ديگه ، كى گفته زنشه؟ مگه ازدواج كردن؟ من بى خبرم اين همه سال شايدم كردن !!! _ چند تا عمو داره؟ ژاله خواهر عماد؟ _ عمادو ميشناسى؟ ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_53 - راجب این چه توضیحی داری دختر؟ - استادم بهم هدیه داده بود گفت تو مبارزه ب
آره تو شركته. _ آره عمه دورت بگرده خواهر بزرگ عماد ، چرا اين چيزها رو ميپرسى ؟ مرگ من خودتو درگير اين خاندان نكن آسه برو آسه بيا اصلا به ماچه كه كى به كيه ما رو چه به اينا .. _ ژاله الان كجاست؟ _ وا تو جيب منه ، منم مثل تو بعد ٢٢ سال چى ميدونم ازشون؟ بگذر دختر بگذر ، كارتو بكن به كار اينا كار نداشته باش . _ فقط بهم بگو ژاله چه شكليه حداقل _ اى خدااا ميگم ٢٢ سال پيش ديدمش چه ميدونم الان چه شكليه عمه باز هم جواب درست و قانع كننده اى نداد حال فقط ميدانستم ژاله دختر عموى معين و خواهر عماد است شايد جواب سوال هايم پيش عماد بود... صبح زود به دانشگاه رفتم بچه ها در تدارك ميهمانى آن شب بودند و واقعا دلم براى جمع بى خيال و رها با تفريحاتمان تنگ شده بود حوالى ظهر كه كلاس هايم تمام شد به شركت رفتم كه متوجه شدم محشر به پا شده است... صداى فرياد گونه معين كل سالن را در برگرفته بود باز چه شده بود ؟! نگران شدم و سريع خودم را به مهلكه رساندم با ديدن من دست از فرياد برداشت ولى هنوز پر از خشم بود: _ تو به افق گستر اعلام آمادگى براى همكارى كردى؟ چند لحظه مات و مبهوت ماندم انگار ذهنم فلج شده بود كه فرياد زد: _ با توام _ بله بله رئيس دستانش را مشت كرده بود خشمش صد برابر شده بود _ توى احمق به چه حقى اين غلطو كردى ؟ ،، جلوى حداقل ٢١١ نفر ببين چه طور قهوه ايم داره ميكنه !!!! سكوت كرده بودم و معين فقط فرياد ميزد: _ يك مشت يابو دور خودم جمع كردم اين نامه از زير دست ٩ نفرتون رد شده اين قدر كه بيشعورين هيچ كدوم نفهميدين چه خبطيه هر ٩ نفر اخراااااج ميشين يكى از كارمندها كه مرد متشخصى بود گفت: _ رئيس اشتباه منشيتون باعث شده همه فكر كنند نامه رو شما ارجاع دادين.. _ساكت باش حشمتى ساكت يعنى بعد اين همه مدت نميدونين من با اين جماعت گشنه شراكت نميكنم ؟؟؟؟ _ انصراف ميديم _ گفتم ساكت هيچى نگو ، كى تا حالا معين نامدار زده زير حرفش؟! هااان؟ بعد یه هفته بزنم زير نامه اى كه از شركت خودم بيرون رفته؟؟؟ خدا همتونو لعنت كنه ؟!! حس ميكردم فشار معين روى هزار است ولى هنوز كارش با من تمام نشده بود _ تو با چه منطق و اجازه كى اين نامه رو زدى ؟؟؟ _ من فقط... خواستم بگويم كه دستور عماد بود ولى نتوانستم در مرامم آدم فروشى نبود، معين فرياد ميزد تحقيرم ميكرد تازه ميفهميدم چه قدر برايش بى ارزشم فقط سر پايين انداخته بودم بگزار بگويد ولى مدام عصبى تر ميشد كم كم حس كردم دل همه برايم ميسوزد چند نفر پادر ميانى كردند ولى باز بدتر ميشد تا اينكه عماد هراسان از در اصلى وارد سالن شد معلوم بود تازه رسيده است نفس نفس زنان گفت: _ آقا من بهش گفتم شما دستور نامه رو دادين با نامه بها گستر اشتباه گرفته بودم معين با خشم به عماد چشم دوخت و با عصبانيت جمع را ترك كرد و به اتاقش رفت و در را پشت سرش كوبيد عماد با نگرانى سمتم آمد: _ چرا نگفتى كار منه؟! منشيم كه زنگ زد سريع خودمو رسوندم خيلى اذيتت كرد؟ بغضم در حال انفجار بود _ ميشه برم بيرون؟ زود بر ميگردم عماد نزديك شد و گفت : _ حالت خوب نيست؟ ببين آقام جوشيه ولى بعد از دلت در مياره مخصوصا وقتى فهميد بى گناهى .. آقات تو همه دنيا دل من واسش بى اهميت ترينه!! كم كم همه به دستور عماد متفرق شدن من ماندم و عماد. ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_54 آره تو شركته. _ آره عمه دورت بگرده خواهر بزرگ عماد ، چرا اين چيزها رو ميپ
_ ميدونم ناراحتى ولى بزارم برى ميترسم عصبى تر شه ببينه نيستى بيا چند دقيقه تو اتاق من بعد دستم را با مهربانى گرفت واى خدايا اين چه حسى بود گرماى اين دست چه قدر عزيز بود ،چه قدر امن بود درست برعكس معين هيچ واهمه اى با عماد بودن در وجودت خانه نميكرد به دلم نهيب زدم .. بدبخت از بس محبت نديدى سريع دل ميبازى من اسم حسم را نفهميدم ولى دلم ميخواست ساعت ها دستم در دستش بماند تنها در اين حالت معين برايم اهميت نداشت و شايد دوست داشتن از عشق برتر است را راست گفته اند؟! به اتاقش كه رسيديم ليوانى آب جلويم گرفت: _ بخور اينو ،،آب را يك نفس بالا كشيدم _ یه جا رو ميشناسم كه دوربين نداره و ميشه سيگار كشيد پايه اى ؟ ،،خدايا اين چه قدر صميمى و عزيز بود،، _ چرا سيگار؟ _ اون روز كه پماد رو از كيفت در آوردى ديدم كه توى كيفت دارى البته ناخواسته بود لبخند كوتاهى زدم و عماد ادامه داد: _ بريم پشت بوم؟ و اگر پيشنهاد جهنم را هم ميداد اين بودنش در كنارم مرا تشنه جهنم ميكرد: _ بريم پيشنهاد داد كه با آسانسور نرويم بطرى آب هم برداشت و با هم پله ها را دوتا يكى طى كرديم و بالاخره رسيديم خيلى راحت روى زمين نشست و به ديوار تكيه زد .....كنارش نشستم نگاهم كرد نگاهش كردم .چه قدر امنيت در وجودت تعبيه شده است پسر،، يعنى خواهرت هم اين قدر خواستنى است؟! ديگر برايم ژاله و معين مهم نيستند مهم نيستن...!! سيگارى برايم با فندك زيپوى طلایى اش روشن كرد و جلويم گرفت و واقعا به اين سيگار چه قدر در اين لحظات نياز داشتم به سيگار كشيدنش كه دقيق شدم فهميدم حرفه ايست خنديد و گفت: _ خيلى سال نيست كه شروع كردم ولى از بس مداوت داشتم امروز فردا تنديس مصرف كننده برتر رو بهم ميدن _ رئيس ميدونه؟ _ باهم شروع كرديم فكر كنم _ آره ولى هيچ وقت نديدم بكشه فقط بوشو حس كردم _ كمش كرده آخه ، تو چى؟ _ وابسته نيستم باشه ميكشم نباشه هم عذاب نميكشم جز وقت هايى مثل الان. _ سيگار واسه مرد حكم اشك داره چون همه ميگن مرد گريه نميكنه ،مجبوره سيگار دود كننه _ چرا بايد گريه كنى؟ _ چون مرد هم آدمه دل داره دلم ممكنه بشكنه، بگيره ، تنگ شه يا حتى بميره _ مال تو اونوقت كدومشه؟ _ همش ولى رو به موته هنوز نمرده كه راحت شم ....دلم برايش سوخت كمى نزديك تر شدم _ چرا هميشه یه غمى تو نگاه و صداته؟ _ به همون دليلى كه تو هم همينطورى _ ببخش فضولى كردم چند لحظه خيره به روبه رو ماند و بعد بى مقدمه شروع كرد _ يه روزى حس كردم خوشبخت ترين مرد دنيام اينقدر خوشحال بودم كه يادم رفت عمر خوشى كوتاهه دوستش داشتم مطمئن بودم دوستم داره مطمئن بودم !!! پشت كردم به همه چى برام مهم نبود كه قبلا ازدواج كرده و يك بچه داره تو روى همه واسادم. ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d