eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
26.8هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_42 در آن چند ثانيه كوتاه هزار سوال هم زمان مغزم را دگير خود كرد... من_ مهشيد
اومد نم نم نشست شبنم... ،،،معين تو بارون عاشق شدى؟ تو اصلا بلدى عاشق بشى؟ من چمه؟ چرا كسى كه هر لحظه ممكنه عمه امو بندازه زندان واسم مهم باشه؟ كسى كه زد توى دهنم! كسى كه مدام تحقيرم ميكنه!! كسى كه منو بنده و برده اش كرده،،، سرم را به شيشه تكيه دادم و چشمهايم را بستم سيستم پخش ماشين را خاموش كرد آهنگ را قطع كرد ولى باران قطع نشد بغض من قطع نشد... وقتى كه ماشين از حركت ايستاد حس كردم رسيده ايم دلم نميخواست چشمهايم را باز كنم ضربه اى ارام به شانه ام خورد و صدايى كه حال ديگر ميدانستم سهم من نيست _ دختر بيدار شو رسيديم بگدار اين دختر براى هميشه بخوابد لعنتى آن قدر دختر صدايم كردى كه احساس كردم من هم دخترم ..... چشم هايم را كه باز كردم در يك كوچه نسبتا بزرگ كه درخت هاى زيادى داشت بوديم _ پياده شو رسيديم _ اينجا كجاست؟ _ خونه بعد به برج رو به ،،رويم اشاره كرد _ طبقه آخر واحد٦٩ بعد كليدى را جلويم گرفت _ برو بالا اين غذاها رو هم ببر دوستت هم اينجاست .... حرفهاش برايم بى اهميت شده بود حتى شكوه برج به چشمم نمى آمد كليد و غذاها را گرفتم و رفتم ، رفتم بى خداحافظى رفتم كهفراموش كنم... در لابی طبقه آخر بی اختیار سمت پنجره رفتم، چقدر این ارتفاع را دوست داشتم ،من ساعاتی پیش سقوط کرده بودم و حال واقعا به این ارتفاع نیاز داشتم... قطره اشکهایی که برای اشکان حرام کرده بودم امشب چقدر با یاد معین حلال شده بود !! شروع نشده تمام شد و من به تمام شدنها خیلی سال بود که عادت داشتم ...... کلید را که در قفل چرخاندم صدای جیغ افی توأم با شادی بلند شد: - پروین جون اومد یلدا اومد وارد كه شدم نور زیاد چشمان تاریکم را زد. عمه خوشحال و راضی بود، افی مدام از همه چیز تعریف میکرد. جز وسایل شخصی مان اثری از وسایل کهنه خانه قدیمی را نمیتوانستم ببینم. خانه ای حدود۱۵۰ یا۱۷۰ متری لوکس با چهار اتاق خواب همراه باوسایل شیک و مدرن و در عین حال ساده، همه چیز عالی بود جز حس و حال آنمن، امشب اگر ملکه انگلیس هم قصرش را به من ببخشد تاثیری در حال و هوای خراب دلم ندارد... رنگ اتاقم بنفش جیغ بود رنگ مورد علاقه ام ولی امشب هیچ رنگی نمیتوانست خاکستری زندگی ام را عوض کند. با افی خندیدم با عمه ذوق کردم پا به پای آنها جای جای خانه را کاویدم، امشب برای همه بودم جز خودم!! تنها چیزی که خوشحالم کرد فهمیدن این بود که خانه قبلا خانه تنهایی های معین بوده است هنوز اتاقش با تمام وسایلش در خانه پا برجا مانده بود هر جای این خانه میتوانستم او را احساس کنم و من به همین راضی بودم مابقی نوش جان ژاله و خوش به حالش که چون معینی را دارد... خانه جدید به شرکت خیلی نزدیک بود و با تاکسی فقط یه ربع طول میکشید به شرکت رسیدم کارهایم راانجام دادم معین هنوز سکوت اختیار کرده بود نه قهوه میخواست نه عصرانه ... غرق اصلاح فرم مصاحبه بودم که عماد وارد اتاقم شد و خودش را روی کاناپه انداخت - خیلی خسته ام، جلسه امروز بالاخره فیکس شد؟ لبخندی زدم - نه رییس هنوز اعلام نکردند - کاش کنسل بشه امروز اندازه ی کل هفته کار داشتم، یه دونه ازون قهوه هات لطف میکنی؟! ،،منشی خودش مرده؟!،، - بله حتما برای درست کردن قهوه که رفتم صدای باز شدن در اتاق معین را شنیدم و بعد صدای خودش - دختر یه فنجون هم برای من ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_43 اومد نم نم نشست شبنم... ،،،معين تو بارون عاشق شدى؟ تو اصلا بلدى عاشق بشى؟
نگاهش نکردم و فقط به یک چشم بسنده کردم. عماد مثل همیشه ادای احترام کرد و معین او را به اتاقش دعوت کرد بعد از ورود عماد خودش در را بست و به سمت من آمد - آماده شد؟ - بله -بده خودم میبرم ،،به کلاس کاریت اصلا نمیاد آقای رییس،، بی اعتراض سینی حاوی فنجانها را تقدیمش کردم و خودم پشت میزم برگشتم؛ جناب مسکوت هم به اتاقش رفت و این سکوت بین ما این روزها اصلا خوب نبود... بعد از جلسه آن روز احساس کردم سرگیجه دوباره به سراغم آمده است و آن لرزش عذاب آور.. آن شب سه کلاس مهم در باشگاه داشتم و دوست نداشتم این ضعف مانع کارم و شرمندگی در مقابل الطاف فرشید شود. با هر سختی بود خودم را برای رفتن به باشگاه آماده کردم وقتی که رسیدم موقع کارت زدن لیست اسامی آن روز را کنترل کردم و متوجه شدم آنروز مشخص در هفته عماد نامدار هم به باشگاه می آید به اسم معین که رسیدم باز قلبم طور دیگری نواخت، در سالن روی تردمیل با آخرین سرعت می دوید، فهمیدم که از آینه روبروی تردمیل متوجه آمدنم شد و من به این بی تفاوتی هایش عادت داشتم. باید خودم را گرم میکردم چند تردمیل آنطرف تر از معین را انتخاب کردم که زیاد هم به او نزدیک نباشم، من هم از امروز سعی میکنم او را نادیده بگیرم ولى مطمئن بودم كه نميتوانم!! ده دقیقه بود که من هم با سرعت زیاد ولی نه اندازه سرعت معین روی تردمیل می دویدم فرشید وارد سالن شد و به هردوی ما خوش آمد گفت و با معین گپ کوتاهی زد. صدای موزیک به حدی بالا بود که نمیتوانستم صدایشان را بشنوم، پژمان را که در کنارم دیدم ناگهان یاد تهدید معین افتادم که دیگر برایم مهم نبود و اینبار خود به پیشواز رفتم - سالم پژمان خان! سالم کمربند مشکی چطوری؟ - خوبم ولی احساس میکنم انرژیم زیاد شده باید تخلیه شه - نفس کش اگه داری میطلبی پیمان رو صدا کنم؟ - نه بابا گفتم که با کراتینى ها مبارزه نمیکنم - منم با دختر جماعت نمیام تو رینگ ... - اوهوک تو که با یه ضربه همین دختر شکمت سفره شده بود - اون روز آماده نبودم، تا جمعه تمرین کنیم؟ - من احتیاج به تمرین ندارم مطمئنم که خیلی بی عرضه ای و راحت شکستت میدم سرم را که چرخاندم خبری از معین نبود همه ی سالن را بررسی کردم نبود، بعد از تمرین و پایان کلاسهای باشگاه به سالن سونا و جکوزی رفتم معین آنجا دراز کشیده بود و پشت دست راستش را روی پیشانی اش گذاشته بود در آن لحظات انگار کنترل حرکاتم و زبانم در اختیارم نبود ،،کنارش نشستم نگاهش کردم از اینکه بفهمد نترسیدم خجالت نکشیدم - رییس؟ نگاهم کرد و خیلی سرد پاسخ داد: - هوم؟ - خونه و اتاقم خیلی قشنگه ممنون - دوست نداشتم به خاطر گندهایی که تو زدی نگاه تحقیر آمیز همسایه ها پری مارو اذیت کنه تشکر لازم نیست واسه تو کاری نکردم... ،،،خدا لعنتت کنه که همیشه استاد ضایع کردن منی،، سکوت کردم انقدر ضایع شده بودم که حرفی برای گفتن نداشتم بعد از چند دقیقه سکوت اینبار نوبت او بود - دختر؟! خواستم بگم جان دلم ولی افسوس... - بله رییس؟ و جمله اش را نفهمیدم .... - بد بودن اول به خود آدم آسیب میزنه بعد به دیگران . نشست و چند ثانيه خيره نگاهم كرد بعد با انگشت به شقيقه ام ضربه زد _ كاش بتونى اينو بفهمى من نميفهميدم من از فهميدن بيزار بودم هروقت سعى بر فهميدن كرده بودم هيچ چيز خوبى دستگيرم نشده بود.. سرم پايين بود با انگشت پاهايم روى زمين طرح ميكشيدم سعى ميكردم حواس دلم را پرت كنم روزه سكوتش را چرا شكسته بود؟! ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_44 نگاهش نکردم و فقط به یک چشم بسنده کردم. عماد مثل همیشه ادای احترام کرد و م
تو یه نادونى ، حالت خوب نيست ميخواى اون زن بيچاره كه همه اميدش تویی با تلف شدنت از پا بيوفته ؟ _ خوبم _ نيستى فشارت پايينه كلاست هم تموم شده اينجا واسه چى موندى ؟برو خونه اين جنگى كه شروع كردى بازنده اول آخرش خودتى.. چه طور فهميده بود حالم خوش نيست ؟! برايش مهم بودم؟! _ چشم ميرم خونه خداحافظ _ سامى جلوى دره بگو برسونتت من خودم ميام . _ شما ماشين آوردين ؟ _ كارى كه گفتمو بكن ، فردا حالت خوب نباشه يعنى یه كارمند مريض به درد نخورى كه بايد اخراج شى، به سلامت و اين يك خفه شو مودبانه از نوع معين نامدار بود... آن شب دلم خوش بود به شنيدن همان چند جمله اش ،اما مدام اسم ژاله مانع خوشحالى ام ميشد ،،حال جسمم خوش نبود ولى دلم بهتر شده بود من به همين چند جمله هم كلامى هم قانع بودم هرچند كه از دست اين دلباختگى ناگهانى خودم حسابى دلخور بودم... صبح كه بيدار شدم متوجه يك پيغام از ناشناس هميشگى در صفحه شخصى ام شدم و اين سومين پيام بود " لبخند بزن بر آمدگى گونه هايت توان آن را دارد كه اميد رفته را بازگرداند" و من به توصيه ناشناس عزيز لبخند زدم از اتاق به سمت دستشويى خارج شدم هنوز در دستشويى را باز نكرده بودم كه در باز شد و من در سينه يك غول كه حوله روى صورتش ميكشيد غرق شدم و جيغ زدم حوله را كه برداشت فهميدم غول خودى است و من عجيب ميشناسمش _ هيس دختر چته؟! _ شما اينجايى؟ _ اتاق خودت كه سرويس داره _ دوسش ندارم من از دستشويى فرنگى ميترسم اخم كرد و سر تكان داد: _ كى مودب ميشى؟ _ ببخشيد شماره يكم ميترسه معلوم بود خنده اش را مى بلعد و من چه قدر بى جنبه و فرصت طلب بودم _ رئيس سحر خيز شديا الان وقته بيدارى ما كارمنداست نه شما رئيسا.. گوشم را كه گرفت با اين كه درد نداشت جيغ كوتاهى زدم _ آخ خوب ببخشيد _ زبون دراز تا عمه ات از پياده روى صبح گاهى برگرده و نون تازه رو برسونه برو صبحانه رو آماده كن _ من تو خونه ام بايد آبدارچى باشم؟! _ اينقدر حرف نزن كارى كه گفتمو بكن ٨ بايد برم ،، زورگو از اين به بعد اينجا هم بايد بهش سرويس بدم،،، زور گفتنش هم برايم لذت بخش شده بود من به همين هم راضى بودم من به همين سهم هم دلخوش بودم همين كه ميتوانم ببينمش همين كه چند كلام هم صحبتم بود... من توقع نداشتم معين را داشته باشم من حد و اندازه خودم را ميدانستم من به اينكه عاشق ديگرى بود حسادت ميكردم ولى احترام ميگذاشتم. من از اينكه بدهكارش هستم و اين بدهى به من اجازه ميدهد نزديكش باشم اين روزها اصلا شاكى نبودم ...! آب پرتقال تازه ، تخم مرغ عسلى ، ژامبون و زيتون ، مرباى آلبالو و كره پنير همه چيز را براى يك صبحانه خوب محيا كردم معين مدام با تلفن حرف ميزد و من از بحث هايش سر در نمى آوردم ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_45 تو یه نادونى ، حالت خوب نيست ميخواى اون زن بيچاره كه همه اميدش تویی با تلف
تو یه نادونى ، حالت خوب نيست ميخواى اون زن بيچاره كه همه اميدش تویی با تلف شدنت از پا بيوفته ؟ _ خوبم _ نيستى فشارت پايينه كلاست هم تموم شده اينجا واسه چى موندى ؟برو خونه اين جنگى كه شروع كردى بازنده اول آخرش خودتى.. چه طور فهميده بود حالم خوش نيست ؟! برايش مهم بودم؟! _ چشم ميرم خونه خداحافظ _ سامى جلوى دره بگو برسونتت من خودم ميام . _ شما ماشين آوردين ؟ _ كارى كه گفتمو بكن ، فردا حالت خوب نباشه يعنى یه كارمند مريض به درد نخورى كه بايد اخراج شى، به سلامت و اين يك خفه شو مودبانه از نوع معين نامدار بود... آن شب دلم خوش بود به شنيدن همان چند جمله اش ،اما مدام اسم ژاله مانع خوشحالى ام ميشد ،،حال جسمم خوش نبود ولى دلم بهتر شده بود من به همين چند جمله هم كلامى هم قانع بودم هرچند كه از دست اين دلباختگى ناگهانى خودم حسابى دلخور بودم... صبح كه بيدار شدم متوجه يك پيغام از ناشناس هميشگى در صفحه شخصى ام شدم و اين سومين پيام بود " لبخند بزن بر آمدگى گونه هايت توان آن را دارد كه اميد رفته را بازگرداند" و من به توصيه ناشناس عزيز لبخند زدم از اتاق به سمت دستشويى خارج شدم هنوز در دستشويى را باز نكرده بودم كه در باز شد و من در سينه يك غول كه حوله روى صورتش ميكشيد غرق شدم و جيغ زدم حوله را كه برداشت فهميدم غول خودى است و من عجيب ميشناسمش _ هيس دختر چته؟! _ شما اينجايى؟ _ اتاق خودت كه سرويس داره _ دوسش ندارم من از دستشويى فرنگى ميترسم اخم كرد و سر تكان داد: _ كى مودب ميشى؟ _ ببخشيد شماره يكم ميترسه معلوم بود خنده اش را مى بلعد و من چه قدر بى جنبه و فرصت طلب بودم _ رئيس سحر خيز شديا الان وقته بيدارى ما كارمنداست نه شما رئيسا.. گوشم را كه گرفت با اين كه درد نداشت جيغ كوتاهى زدم _ آخ خوب ببخشيد _ زبون دراز تا عمه ات از پياده روى صبح گاهى برگرده و نون تازه رو برسونه برو صبحانه رو آماده كن _ من تو خونه ام بايد آبدارچى باشم؟! _ اينقدر حرف نزن كارى كه گفتمو بكن ٨ بايد برم ،، زورگو از اين به بعد اينجا هم بايد بهش سرويس بدم،،، زور گفتنش هم برايم لذت بخش شده بود من به همين هم راضى بودم من به همين سهم هم دلخوش بودم همين كه ميتوانم ببينمش همين كه چند كلام هم صحبتم بود... من توقع نداشتم معين را داشته باشم من حد و اندازه خودم را ميدانستم من به اينكه عاشق ديگرى بود حسادت ميكردم ولى احترام ميگذاشتم. من از اينكه بدهكارش هستم و اين بدهى به من اجازه ميدهد نزديكش باشم اين روزها اصلا شاكى نبودم ...! آب پرتقال تازه ، تخم مرغ عسلى ، ژامبون و زيتون ، مرباى آلبالو و كره پنير همه چيز را براى يك صبحانه خوب محيا كردم معين مدام با تلفن حرف ميزد و من از بحث هايش سر در نمى آوردم ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_45 تو یه نادونى ، حالت خوب نيست ميخواى اون زن بيچاره كه همه اميدش تویی با تلف
از آشپزخانه كه سرك كشيدم معين در اتاق بود سريع به اتاقم رفتم و پليور صورتى ام را با شلوار مخمل همرنگ جذبم پوشيدم سمت بلند موهايم را با كش كوچك به سمت بالا بستم مدل موهايم شبيه دختر بچه هاى يكى دوساله شده بود خودم خنده ام گرفت و از اتاق خارج شدم .. با صداى بلند از پشت در اتاقش گفتم: _ رئيس بيا تا نون برسه آب پرتقال بخوريم در حالى كه سرش را سمت شانه اش خم كرده بود و گوشى اش را بين سر و شانه اش نگاه داشته بود در را باز كرد و با دستش عدد يك را نشان داد و جورى كه شخص پشت خط متوجه نشود زير لب گفت: ٢ دقيقه ديگه ميام .... به آشپزخانه رفتم و منتظرش ماندم اما نيامد ليوان آب پرتقال را بردم و در زدم در را باز كرد باز مشغول تلفن بود با دست اشاره كرد كه بروم داخل و من اطاعت كردم . ليوان آب ميوه را از دستم گرفت و در حين حرف زدن مشغول شدم منم روى كاناپه طوسى ست اتاقش نشستم طرح اتاقش جالب بود تركيبى از چندين منظره و عكس سياه سفيد !!! بالاى تختش هم عكس طرح يك ببر سفيد زيبا بود ،جز سياه و سفيد و طوسى رنگ ديگرى در اتاقش ديده نميشد در عين سادگى جذاب در عين تاريكى خواستنى... بحث معين اينقدر كلافه كننده بود كه حوصله ام سر رفته بود كال از بحث سياسى و جلسه هاى وزرات خوشم نمى آمد ، تلفنش كه تمام شد كنارم نشست و آخرين جرعه آب پرتقالش را نوشيد و ليوان خالى را جلويم گرفت: اين چه مدل موييه ديوونه؟ _ خيلى بلند شده اذيتم ميكنه كلافه شدم بستم راحت باشم _ تو مو دارى آخه زشت ؟ ،،ژاله موهايش بلند است؟! خوشگله؟! كاش ميتوانستم بپرسم،، _ خوب من اينجورى عادت دارم _ يكى از سفته ها رو بهت پس ميدم _ چرا؟! _ به يك شرط _ چه شرطى _ سال ديگه اين موقع موهات بلند شده باشه اين شكلى نباشه _ چرا _ شبيه اعضاى يكى از گروه هاى فراماسونيه اين مدل مو ، در شان كارمند من نيست ،،باز هم ياد آور شد كه من فقط كارمندشم!! براى من مهم نبود من فقط بودنش را ميخواستم با همه تلخى ها و سردى هايش... _ قبول رئيس عمه آمد با هم صبحانه خورديم خوشحال بودم تا اينكه تلفن خانه زنگ خورد عمه جواب داد و گوشى را سمت معين گرفت: _ آقا يك خانمى باهاتون كار دارن ،،،حتما ژاله است،، گوشى را گرفت خيلى صميمى حرف ميزد همانطور كه من دوست داشتم و برايم آرزو بود _ عزيز دلم كى رسيدى؟ .... _ نه خودم ميام دنبالت ... _ اينجا كه ديگه نه ... _ ميرم بيمارستان ديگه ... _ اى شيطون نيومده شروع كردى؟! ... _ باشه باشه قبول بمون ميام ... _ باى چيه فارسى بگو بدرود ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_46 از آشپزخانه كه سرك كشيدم معين در اتاق بود سريع به اتاقم رفتم و پليور صورتى
47 خنده روى لبش از جنس آن خنده هايى بود كه ميدانستى عميق است ،، ژاله برگشت؟! چه قدر دوستش داشت چه قدر خوشحال شد و چه قدر من تنهام... بغضم را با آخرين لقمه ام فرو خوردم سرم پايين بود _ دختر پاشو برو شركت من كلى كار دارم تا عصر احتمالا نميرسم بيام . _ چشم ،،حتى نخواست برسونتم ، كار داشت ، مهم بود ، عزيزش آمده بود يلداى كچل و زشت مگه مهم بود؟! سريع به اتاقم دويدم اين بغض و اين اشك حلقه زده در چشمم نبايد لو ميرفت... معين رفت تمام دل خوشى ام را بى آنكه بداند با خود برد... براى اولين بار بود سوت زدنش را ميديدم در آينه خودش را با ذوق و وسواس كاويد ،،موهايش را بالا زده بود موقع رفتنش ديدم كه يك تكه از سمت چپ موهايش از خرمن رو به بالا جدا شده است و شكوهش را كمرنگ تر كرده است..... (عشق احمق است يا فداكار؟ ) .......... صدايش كردم برگشت به زحمت روى پنجه پاهايم بلند شدم و خودم را بالا كشيدم تا دستم به موهايش برسد .. (و عشق احمق است يا فداكار؟ ) معين دوست دارد امروز همه چيز عالى باشد بايد موهايش را درست كنم موهايش را با وسواس مرتب كردم نزديكش بودم آنقدر كه نفس هايش پوست صورتم را قلقلك ميداد (و عشق احمق است يا فداكار؟) من كه چنين بى تاب نفس هايت هستم چگونه براى مرتب بودن ظاهرت براى عشقت نگرانم؟! _ موهاتون به هم ريخته بود سريع از او فاصله ميگيرم قدرت نگاه كردنش را ندارم.. حتى نميشنوم موقع رفتن چه مى گويد... *** سرم را روى شانه معين گزاشتم بوسه اى روى موهايم سنجاق ميكند دست كوچكم را در بين دستان بزرگ و مردانه اش فشرد.!!! _ معين _ هيس يلدا هيچى نگو نم نم بارون روى صورت هايمان ميخورد خودم را بيشتر در آغوشش ميفشرم تمام غربت و بى كسى ام گم ميشود پوچ ميشود دلم قرص ميشود با خدا آشتى ام ؟ &&& چند ثانيه بيشتر طول نميكشد احساسم عوض ميشود سرم را بلند ميكنم سرم روى ديوار فرو ريخته ايست از شانه هاى معين خبرى نيست هراسان به دنبالش ميگردم.. پرتگاهى جلوى پايم ظاهر ميشود معين در دره افتاده است جوى خون راه افتاده اسمش ر ا فرياد ميزنم صداى قهه قهه زنى مى آيد بر مى گردم زيباست !! موهايش بلند است ،معين كه اينجاست دست در دست اين زن آن كه ته دره است كه بود ؟! ته دره را نگاه ميكنم جنازه زخمى و متالشى شده خودم است ... &&&&& از صداى جيغ خودم از خواب پريدم ، من تك تك ثانيه هاى امروز را با فكر اينكه معين با عشقش است كابوس ديده بودم و حال كه توانسته بودم به ضرب قرص و یه بسته كامل سيگارى كه مدت زيادى بود كه فراموش كرده بوده خوابم برده باشد بايد باز كابوس ميديدم ؟! تب دارم؟ هوا خيلى گرم است هنوز پاييز سردى است چرا گرمم است؟! عمه برايم آب آورد دستانم را مثل كودكى هايم ماساژ داد قلبم ؟! كاش كسى قلبم را تسكين دهد ؟ دواى اين درد چيست ! اين روزها كه به بدترين حالت ميگذره اسمش زندگيمه..... صبح از ديدن خودم در آينه وحشت كردم يلداى ضعيف يلداى خودباخته من در جنگ با دلم باخته بودم من همه عمر به خودم گوشزد كرده بودم كه هيچ مردى نتواند مرا به اين روز بياندازد من همان يلدايى بودم كه وقتى اشكان با بى رحمى رهايم كرد آخ هم نگفتم؟! من دوست پسر زياد داشتم كدام دلم را لرزانده بود؟! هيچ كدام چه بر سر خودم آوردم براى كسى كه اندازه ذره اى در چشمش نيستم در حد و اندازه و اسم و رسمش نيستم.. ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_ 47 خنده روى لبش از جنس آن خنده هايى بود كه ميدانستى عميق است ،، ژاله برگشت؟!
از اين يلداى بدبخت و ذليل در آينه متنفرم نفهميدم چه طور با گلدان آينه را شكستم ... يلدا هزار تكه شد اما در هر تكه از آينه كه مينگريستم همان يلداى سابق زنده شده بود و باز من بد بودن را دوست داشتم... كت شلوار جذب طوسى ام را تن كردم و پانچوى سفيد خوش دوخت جلو بازم نمايش را دو چندان كرد كاله جير سفيد طوسى ام را كج روى سر نهادم و موهايم را با وسواس خاصى از زيرش روى پيشانى ام ريختم دست كش هاى ست همين كاله هم داشتم كه تيپم را فوق العاده كرد.. امروز در اين جلسه مهم نبايد كم باشم نبايد كوتاه باشم كفش هاى پاشنه ۱۰ سانتى ام حتما كمك ميكند تا شانه هاى غول يخى برسم و اين قدر از بالا نگاهم نكند، خدا رو شكر سامى مياد دنبالم و با اين سر وضعم گير گشت ارشاد نميوفتم!! سعى كردم بى آرايش زيبايى ام را به رخ ب كشم پس يك رژ بژ كمرنگ و رژ گونه ماتش كافى بود مژه هايم به قدر كافى مشكى بود و بدون ريمل رنگ چشم هايم بيشتر و بهتر قابل رويت بود ، وارد آسانسور كه شدم در آينه براى خودم سوتى كشيدم و كف زدم اتومبيل سامى را كه ديدم طبق معمول و عادت هميشه قبل پياده شدنش خودم در را باز كردم و سوار شدم از ديدن عماد كه روى صندلى جلو نشسته بود تعجب كردم سامى هم انگار از ديدن تيپ من مات مانده بود . عماد برگشت و خيره نگاهم كرد چه قدر اين چشمان قهوه اى روشن حرف براى گفتن داشت: _ دبير جلسه كه اين قدر خوشتيپ باشه صد در صد ما امروز برنده ايم خنديدم خنديد و خنده اش را دوست داشتم حس كردم چه قدر جنسش با آن پسر عموى خود برتر بينش فرق دارد خودش هم كت شلوار زيبا و شيكى تن كرده بود كه كراوات نسكافه اى اش با آن زيبايى تناسب داشت كاملا بر عكس معين كه در طول مسير جز مواقع دستور دادن با سامى حرف نميزد مدام در حال صحبت با اين مرد دوست داشتنى با وقار بود .. _ سامى امروز اگه به دادم نرسيده بودى باز دير ميرسيدم و كل روز توبيخ ميشدم _ آقا كاش زودتر بهم خبر ميدادين _ نميدونستم فكر ميكردم امروز با آقامى گفتم كه. ماشين جديد پرتو رو ديدى؟ _ نه ولى راننده اش گفت كه ضد گلوله است _ مردك فكر ميكنه اينجورى ميتونه از كثافت كارياش فرار كنه حيف گلوله كه بخوره به تو . _ آقا واستون خوب نيست اينقدر بهش فكرنكن _ تو هم كه حرفها آقامو ميزنى ولى یه روز فقط یه روز از عمرم باقى بمونه ميكشمش .. سامى سر تكان داد و عماد خيره به روبه رو در سكوت ماند ،،، اين پرتو كيه كه اين پسر آرام قصد كشتنش را دارد؟! وقتى به ساختمان شركتى كه جلسه در آن داير ميشد رسيديم سامى در را بر اى هر دويمان باز كرد عماد پلك طولانى زد و روبه من گفت: _ اين مهم ترين جلسه ساله و اولين ساله كه رئيس پذيرفته ما هم شركت كنيم _ بله توضيح دادن _ آدم هاى مهم بعضا زيادى هرزن مواظب باش خانم زيبا براى عماد مهم بودم؟!(و چه قدر اين پسر لطيف تر از معين بود...) وقتى كه هم زمان و شانه به شانه وارد اتاق همايش شديم معين اخم هايش را در هم كشيد ولى براى حفظ كلاس كارى سكوت كرد سرتا پا مشكى پوشيده بود جز كروات طوسى براقش ،مثل هميشه خوشپوش ، ولى سعى ميكردم ديگر غرق جذابيتش نشوم ،با چشم هايش اشاره كرد كه از كنار عماد بلند شوم و كنارش بنشينم اطاعت كردم. در حالى كن لبخند تصنعى بر لب داشت زير لب نجوا كرد: _ عروسى بابات اومدى؟ _ لباسم پوشيده و رسميه آرايشم ندارم در ضمن مدل موهاى زشتم هم زير كاله قايم كردم مشكل چيه الان رئيس؟ _ زيادى تو چشمى كل سالن محو تو شدن البته نه واسه اينكه خوشگل باشى واسه اينكه یه منشى ساده و زير دست نامدار چه قدر به خودش رسيده تا مهم جلوه كنه ... اجازه ندادم دلم بشكند لبخند زدم سكوت كردم سرم را گرم مانيتور رو به رويم كردم صدايى كلفت و آشنا و نه چندان خواستنى مرا مجبور كرد سر بلند كنم پيمان در كت و شلوار واقعا شبيه شرک در شب عروسى اش شده بوده!!!! در كمال نا باورى متوجه شدم به همه سلام داد جز معين و عماد،، چشم هاى عماد غرق خون بود و متوجه شدم معين اشاره كرد تا عماد خودش را كنترل كند پژمان هم بعد پيمان آمد وقتى با من دست داد حس كردم ضربه بعدى به كلاس كارى معين نامدار خورده است...!! ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_48 از اين يلداى بدبخت و ذليل در آينه متنفرم نفهميدم چه طور با گلدان آينه را شك
يلدا تو اين لباس ها با يلداى باشگاه خيلى فرق دارى خوشگلتر شدى .. و اين جمله پژمان باعث شد كه معين پايش را روى پايم محكم فشار دهد حس كردم استخوان روى پنجه پايم خورد شد... در تمام طول جلسه حس كردم سلطان و قدرت مطلق اين جمع تنها معين نامدار است و بس ،با تمام بى ادبى ها و كار شكنى هاى پيمان كه نايب پدرش بود باز هم معين حرف اول و آخر را ميزد نتيجه كاملا به نفع شركت ما تمام شد . بعد از اتمام كار معين سوييچ ماشينش را به عماد سپرد و گفت به خانه برود لازم نيست بعد از اين فشار كارى امروز به شركت بيايد . من هم خسته بودم حتى از كلاس دانشگاه هم براى اين جلسه گذشته بودم ولى خوب يك منشى زير دست چه اهميتى دارد ؟! خداحافظى كوتاهى كردم و سرم را پايين انداختم و به سمت خيابان اصلى براى گرفتن تاكسى رفتم كه صداى معين در جا ميخكوبم كرد ! _ دختر همينجورى كه اومدى همينجورى هم بر ميگردى سوار شو شركت كار داريم ..نميخوام زودتر از منشى ام برسم. اطاعت كردم و در سكوت ماشين منتظر رسيدن ماندم .متوجه شدم كه در آينه بغل نگاهم ميكند سرم را پايين انداختم . ،، حتما ميخواد به قضيه پژمان گير بده،، كل ساعات شركت مثل يك آدم آهنى از من كار كشيد گاهى حس ميكردم امورى كه به من واگذار ميكند مسئوليت اعضاى مهم شركت است نه يك منشى ساده .. حدود ساعت ٧ كلافه قهوه را بهانه كردم كه به اتاقش بروم و براى رفتن اجازه بگيرم كه بتوانم به كلاس باشگاه برسم. جالب بود كه خودش لم داده بود و به يك موزيك لایت گوش دل سپرده بود _ رئيس ساعت ۷ ميتونم برم _ چرا واسم چيز كيك سفارش ندادى با قهوه ام ،،، كارد بخوره تو شكمت،، نه نه نخوره دلم نمياد. _صبح كيك شكلاتى خوردين ٢ ساعت پيش هم ٢ تا شيرينى خامه اى فكر كنم بايد بيشتر رعايت سن و سال تونو بكنى ،،چه قدر شجاع شدم،، چشمهايش را ريز كرد و گفت: _ از آبدارچى ها كدوم هنوز تو شركته؟ _ همه رفتن جز من كنايه ام را نشنيده گرفت: _ به نگهبانى زنگ بزن بگو نون بربرى تازه بگيره بفرسته بالا خودتم دو تا نيمرو درست كن بيار حس ميكنم گرسنمه !!!!نهار دو پرس برگ و سلطانى را چه طور هضم كرده بود؟! _ بعدش ميتونم برم؟ _ واسه چى اينقدر برم برم ميكنى؟ _ آخه همه كارا رو انجام دادم خودم هم خسته ام _ ميخواى برى خونه بعد برى باشگاه؟ _ بله _ بيخيال اين بچه بازى نميشى؟ _ اشتباه فكر ميكنين _ ميخواى سخت گيريهامون اين طورى تلافى كنى نزديك بود كه دلم باز بلرزد كه سريع خودم را جمع كردم _ نه ميخوام زود بدهيمو پس بدم _ راهى كه ميرى فقط به خودت آسيب ميزنه _ باشه پس شما چرا نگران آسيب به یه زير دستتون هستين؟ اگه به شركت و به پرى ماى شما آسيب نميزنه پس دليلى واسه بحث نداره _ دلم واست ميسوزه گاهى ،،، هه خوبه دلت رو واسه ترحم هم كه شده خرجم ميكنى،، _ احتياج به دلسوزى ندارم ميتونم برم؟ _ ميام خونه منم ، اونجا پرى ما واسه شكم گرسنه ام يك كارى ميكنه ..بعد برخاست و كتش را تن كرد. _ سامى خواهر زادمو برده بگردونه زنگ بزن یه ماشين بفرستن _ ميشه با تاكسى برين باز چشم هايش را ريز كرد و گفت: _ حالا كه فكر ميكنم ميبينم ميتونم پياده برم و از اين هوا لذت ببرم بيچار ه اونايى كه با پاشنه ۱۰ سانتى عين شتر مرغ فلج دو قدم بيشتر نميتونن راه بيانو از اين هوا لذت ببرن ,,, جز مسخره كردن و تحقير من كارى بلد نيستى كه,,, _ با اجازتون پس رئيس از اتاق خارج شدم و موقع بستن در گفتم _ چتر هم بردارين خونه ميبينمتون بعد زدم زير آواز : آروم آروم اومد بارون ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_49 يلدا تو اين لباس ها با يلداى باشگاه خيلى فرق دارى خوشگلتر شدى .. و اين جمل
واقعا هوس پياده روى كرده بودم شالم را از كيفم در آوردم و جايش را با كاله مخملى ام عوض كردم چترم را برداشتم و بى خيال حرف هاى معين دل را زدم به خيابان و رفتم ... نم نم باران را دوست داشتم چتر ميخواستم چه كار ؟! بوى زمين خيس خورده را با تمام وجود بلعيدم و من هرچه قدر انكار كنم بالاخره بايد قبول كنم من هم يك دخترم و دخترانه هايم گاهى متبلور ميشود.. واقعا باران اشك خداست؟ بغض باز شده خداست؟ خدا تو اين بازى چند چنديم؟ من يلداى به درد نخور را از تو گرفتم اما تو چى؟ ننه و بابا حتى اشكان پيزورى ، همه بچه گيم همه لبخندهايم حتى اين روزها ضربه آخر را زدى دلم را از من گرفتى خدايا تو هميشه زدى و من هميشه خوردم دمت گرم..! اشك هايم با باران همخوانى ميكرد انگار خدا كمى دلش برايم سوخت و گريه اش به هق هق تبديل شد باران شدت گرفته بود ميان گريه لبخند زدم اين لبخند ميان گريه خيلى تلخ تر از فرياد است مجبور شدم به چترم پناه ببرم وقتى گشودمش سر چتر جدا شد و زمين افتاد و باد با خودش آن را دورتر كشاند خنده ام به قه قهه تبديل شد .. ,,, خدا هنوز دارى به من ميزنى ؟ دمت گرم، همه عمرم بالاسرم چتر و پناهى نبوده اينم گرفتى؟ نوش جونت من عادت دارم،،، خدا پايين آمد چترى بالاى سرم گرفت ميدانست زود سرما ميخورم خواستم بگويم : بازم معرفت خرج كردى ممنون !! كه صدايى باز قلب ذليلم را لرزاند: _ هميشه بايد من نجاتت بدم؟! و اين صداى تنها فاتح سرزمين متروك قلبم بود ... جايي ميان قلب هست که هرگز پر نميشود يک فضاي خالي و حتي در بهترين لحظهها و عاليترين زمانها ميدانيم که هست بيشتر از هميشه ميدانيم که هست جايي ميان قلب هست که هرگز پر نميشود و ما در همان فضا انتظار ميکشيم انتظار ميکشيم "چارلز بوکوفسکي" من يلداى كوچك و حقير شانه به شانه معين نامدار زير چتر او قدم ميزنم خدا پدر مخترع پاشنه كفش را رحمت كند كه كمكم ميكند حداقل به شانه اش برسم عطر تلخش با بوى سيگار خاصش كه ادغام ميشود ديوانه كننده ميشود سيگار را براى انتقام كدام دردت ميسوزانى؟ تو درد را هم ميفهمى ؟ در سكوت هم قدم شده ايم و در اين سكوت دلم چه قدر بلبل زبانى ميكند بالاخره طلسم سكوتمان را ميشكند .. _ مجبورى اين كفشارو بپوشى كه اين جورى راه برى ؟ بجنب دختر _ دلم ميخواست منم دنيا رو از اون بالا ببينم بفهمم از اون بالا دنيا چه شكليه يك خنده مخصوص خودش را تحويلم ميدهد _ تا ديدتو درست نكنى از هر طرفى دنياى تو بيخوده بالا و پايين نداره ،، اوه چه قدر فلسفى،،، _ فكر نميكردم هيچ وقت پياده جايى رفته باشين _ اشتباه فكر ميكردى _ واستون بد نيست _ اينكه كسى ببينه پياده ميرم خونه؟ _ اوهوم _ آره بد ميشه واسم مخصوصا اين كه با منشى ام و چتر به دست كسى ببينتم ،،،، باز ياد آور شد كه تنها منشى اش هستم،،، ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_50 واقعا هوس پياده روى كرده بودم شالم را از كيفم در آوردم و جايش را با كاله م
يك سوال بپرسم : _ تا چه سوالى باشه _ خانوادتون ناراحت نميشن روزهايى كه مياين خونه اى كه ما هستيم _ قبل اينكه شما هم بيايد تو اون خونه من بيشتر ايام هفته اونجا تنها بودم و خانواده من به حريم من احترام ميزارن، حالا چراپرسيدى؟ _ فكر كردم شايد خانوادتون ديگه نتونن به خاطر حضور ما بيان اونجا و مزاحم باشيم _ ديگه فكر نكن باران آرام تر شده بود همانطور كه دوست داشتم نه نم نم بود و نه تگرگ.. _ رئيس كلافه پاسخ داد: _ چيه _ ميشه چترو ببندي؟ _ نه ناراحتى برو از زيرش _ تا حالا زير بارو خيس شدين _ خيلى حرف ميزنى بچه....... بايد براى يك بار هم كه شده بود طعم اين خيس شدن زير باران با معين را من هم مثل ژاله ميچشيدم من كه معين را براى خودم نميخواستم چه اشكال داشت قدرى جاى ژاله بودن؟! عهد و پيمانم با آينه سر جايش بود ولى مگر چند بار باران ميباريد چند بار با او زير باران هم قدم ميشدم؟ شايد هيچ وقت !!! ارزشش را داشت به هوا پريدم و با آخرين قدرت با دست به زير چتر ضربه زدم چتر وارونه چند متر آن طرف تر افتاد معين را نگاه نكردم دويدم و روى چتر پريدم صداى خرد شدنش دلم را سبك كرد معين مبهوت ايستاده بود فرياد زد : _ روانى اين چه كاريه _ رئيس زير بارون هيچ كس نمرده تا حالا _ سرما بخوريم اخراجت ميكنم _ اونقدر لوس نيستم كه اين بارون سرمام بده شما رو نميدونم !! وقتى كه ديدم به طرفم خيز برداشت بى اختيار دويدم كفش هايم را در حين دويدن از پايم پرتاب كردم كه راحت تر بدوم دنبالم ميدويد ميدانستم بالاخره زورش زياد تر است و در تله مى افتم _ وايسا يلدا ميگم وايسا !!! و امان از اين يلدا گفتنت كه دلم را چاك چاك ميكرد . در حال دويدن فرياد زدم _ وايسم ميكشيم نه زنده به گورت ميكنم دختره بيشعور خل.. خيلى وقت است كه دلم را به خاطر تو زنده به گور كردم جسمم چه اهميتى دارد؟! آنقدر دويدم كه نفسم در نمى آمد وقتى در يك كوچه پيچيدم زير شيروانى در ورودى يك برج سر پناهى براى پنهان شدن پيدا كردم اما امان از سرعت معين كه در همان سر پناه مرا شكار كرد.. شانه هايم را محكم گرفت و تكان داد _ بى عقل بى مغز خيس شديم خيس شده بوديم از موهاى معين آب ميچكيد و طرح موهاى خيس روى صورتش جذابترش كرده بود شالم خيس بود و به پيشانى ام چسبيده بود در بين نفس نفس زدن خواستم معذرت خواهى كنم كه صورت آكنده ازخشمش را درست نزديك صورتم حس كردم نفس به نفس چشم در چشم شانه هايم هنوز اسير دستانش بود دهان باز كرد كه حرفى بزند ولى انگار دستى نامرئى از پشت او را كشيد و دور كرد ،، فاصله گرفت نگاه برگرفت دور شد دور اين بار او با قدم هاى بلند ميرفت و من دنبالش ميدويدم... _ رئيس ببخشيد رئيس واسا واسا قهر نكن همانطور كه پشتش به من بود با صداى بلند گفت : _ فردا به خاطر اين كارت تنبيه ميشى ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_51 يك سوال بپرسم : _ تا چه سوالى باشه _ خانوادتون ناراحت نميشن روزهايى كه ميا
نترسيدم ارزشش را داشت ، براى اولين و آخرين بار با او دخترانه هايم را تجربه كنم... به خانه که رسیدیم عمه با دیدن سر و وضع ما شوکه شده بود، معین هم نامردی نکرد و جریان را تعریف نکرد وگرنه میدانستم که تا فرداصبح عمه مرا شماتت خواهد کرد. معین که برای دوش گرفتن به حمام رفت خیلی سریع لباس هایم را عوض کردم و ساک ورزشی ام را برداشتم و قبل اینکه عمه بفهمد از خانه خارج شدم. در باشگاه برخلاف همیشه خبری از پژمان نبود، بین کلاس دوم بود که متوجه آمدن معین شدم .. ،،این که فقط جمعه ها باشگاه میومد !!! حاال از شانس من هر روز اینجاست،، سرم را مشغول کارم کردم شاگردهای آن ساعتم انقدر کودن بودند که شور و انرژی ام را از بین برده بودند، مشغول انجام حرکات کششی دست جمعی بوديم که صدای فریاد یکی از مربیان توجه همه رو جلب کرد!!! - کمک کمک سهیل داره ميميره زنگ بزنید اورژانس ،،فرشید هراسان وارد سالن شد و فریاد زد: - معین! معین! ناراحتی قلبی داره، عجله کن و قبل از اینکه فرشید فریاد بزند معین به سمت سهیل که نقش بر زمین بود دویده بود. همه نگران به آن سو رفتیم، همهمه بدی در سالن پیچیده بود. جوان کبود شده گویامرده بود واقعا وحشت کرده بودم معین در آنی پیراهن سهیل را پاره کرد و دستهایش را به صورت ضربدری روی قفسه سینه سهیل گذاشت و در حالی که بلند بلند میشمرد روی سینه اش ضربه وارد میکرد در همین بین فریاد زد: - چاقو، یکی چاقو به من بده همه مستأصل همدیگر را نگاه میکردند فرشید دوید که از بیرون سالن چاقو بیاورد ناگهان یاد تیزی که در بند ساعتم جا ساز بود افتادم هدیه استاد رزمی کارم بود.... دكمه مخصوص ساعتم را زدم و با بیرون آمدن فلز سه سانتی دو سر تیز همه مبهوت من مانده بودند معین بی معطلی فلز را از ساعت جدا کرد پايين گردن سهیل دقیقا وسط سینه اش را شکاف کوچکی داد خون لخته شده سیاهی از سوراخ خارج شد و کم کم رقیق و شفاف تر شد انگار نفس سهیل با این حرکت بالا آمد و به سختی نفسش را بالا داد و حالا از دهانش هم خون می آمد، حال که به خود آمده بود قصد کرد سرش را بلند کند تا ببیند چه بر سرش گذشته است که معین مانعش شد و سرش را خواباند و گفت: - تکون نخور پسر! و بعد فریاد زد: - پس این آمبولانس چی شد؟ فرشید هم از بیرون سالن جواب داد: - تو راهن میرسن دیگه کم کم،، همه وحشت زده فقط خیره به هم مانده بودیم، صدای آژیر آمبوالنس کمی معین را آرام کرد، وقتی دکتر اورژانس بالاسر سهیل رسید تمام قد به معین ادای احترام کرد معین هم خیلی سریع کیف دکتر را از او گرفت و باز کرد و خودش مشغول شد و آمپولی به رگ دست سهیل تزریق کرد و کمک کرد که درست روی برانکارد بگذارنش در آخر هم کلی سفارش کرد و به دکتروپرستارهای اورژانس دستور داد. بعد از آن فاجعه همه نفس راحتی کشیدند معین هم که تمام صورتش غرق عرق بود رو به مربی سهیل گفت: - تو شعور نداری که این جوون ناراحتی قلبی داره نباید این ورزشو انجام بده؟ مربی که سرش پایین بود فقط تند تند و پشت سر هم میگفت: - شرمنده ام، شرمنده ام... جو که کمی آرامتر شد خودم را سریع به فرشید رساندم بیچاره رنگش مثل گچ سفید شده بود - فرشید جان خوبی؟ - وای یلدا اگه امشب معین اینجا نبود چی میشد؟ - بالاخره این سوپر من همیشه هست دیگه - دکتر باشگاه آدم حسابی نبود چند روزه جوابش کردم خدا معین رو امروز اینجا آورد من هنوز جواب علامت سوالم رو نگرفته بودم؟ - فرشید میگم معین کمکهای اولیه بلده؟ فرشید با چشمهای متعجب خیره به من شد - به نظرت این کمکهای اولیه بود؟ تو واقعا هیچی از رییست پس نمیدونی؟ دختر تو گوگل یکبار هم اسمشو سرچ کرده باشی میبینی میاد: دکتر معین نامدار فوق تخصص و فلوشیپ جراحی قلب و عروق ..!!!! چی؟ معین پزشکه؟ چرا تا حاال نفهمیدم؟ پس چرا همش غرق تجارت و کارهای شرکته؟ بیخود نبود تو بیمارستان به هوش اومدم بالا سرم بود! وای من چقدر احمقم!! از حماقتم جلوی فرشید خجالت زده بودم معین که به جمع ما اضافه شد این شرمندگیم بیشتر شد... فلز تیز را جلویم گرفت و گفت: ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#این_مرد_امشب_میمیرد_52 نترسيدم ارزشش را داشت ، براى اولين و آخرين بار با او دخترانه هايم را تجربه
- راجب این چه توضیحی داری دختر؟ - استادم بهم هدیه داده بود گفت تو مبارزه به دردم میخوره و همینطور برای دفاع شخصی همیشه همراهم باشه ولی امروز اولین باریه که بهش نیاز پیدا كردم ،،در کمال ناباوری شاهد این بودم که خیلی راحت فلز را در سطل زباله انداخت... - دیگه هم لازمت نمیشه فرشید خندید و من حرص خوردم و زیر لب گفتم: - فضول زورگو هر روز که میگذشت من با فهمیدن چیز جدیدی در زندگی معین شگفت زده تر میشدم، وقتی که در دنیای اینترنت دنبال اسم و هويت معین نامدار میگشتم، تازه به حرف فرشید رسیدم، افتخارات و مدرک های بین المللی اش، مقاله های مختلف و جایزه های ارزنده اش، همه و همه تا پایان سال 2010میلادی بود. پس این چهار-پنج سال چرا توقف کرده بود؟! البته متوجه شدم که هنوز رییس و صاحب همان بیمارستانی است که من در آن بستری بودم، یکی از بزرگترین و مجهزترین بیمارستانهای ایران ولی هیچ عمل جر احی را دیگر نمیپذیرد!!! واین یک علامت سوال تازه تر بود، شاید به خاطر مشغله های شرکت دست ازپزشکی شسته است، پس هر روز صبح برای نظارت و کنترل و مدیریت بیمارستان آنجا میرود و ظهر به شرکت می آید. بعضی شبها هم که دیر می آید آنجاست. چقدر سوال حل شد و چقدر سوال بی جواب جدیدتر اضافه شد !! فردا که عمه بیدار شود اینبار مجبورش میکنم جواب همه سوال هایم را بدهد..! كم كم حس ميكردم تمام زندگى ام فلج شده است ...وقتم ،احساسم ، جسمم و...، ته هرچيز را كه دنبال ميكردم آخرش به يك گره كور زير نام معين نامدار بر ميخوردم ، امروز عمه همه ناگفته هايش را بايد بگويد... كلافه لا اله الا الله گويان از آشپزخانه خارج شد و من هم سمج تر دنبالش.. _ ببين تا كى ميخواى فرار كنى از اين گذشته ات ؟ باالخره مجبورى بگى چه گندى زدى كه اينجور اسم اون خاندان مياد هراسون ميشى ، من از همه جا بى خبرو انداختى توى دهن شير حداقل حقم اينه بدونم چى به چيه ... نگاه غضبناكى كرد و گفت: كدوم دهن شير ذليل مرده؟ از زندون نجاتت داد؟ كار داد بهت؟ خونه و سقف خوب نصيبت شد؟ آدمت كرد؟! _ هووووى تو يادت رفته من كى ام انگار پياده شو با هم بريم د آخه لامصب من اگه زير دين و زور اين يارو رفتم كه واسه زندون نرفتن تو بود واگرنه زندون رفتن خودم خيلى بهتر از حال و روز الان خودمه !! _ يلدا دردت چيه هان جديدا چه مرگت شده؟ خواستم در بغلش هق هق بزنم و بگويم عمه حال دلم خوب نيست عمه يك عمر فرار كردم از اسم عشق حالا يك چيزى واستاده اينجاى گلوم نه ميزاره نفس بكشم نه ميتونم قورتش بدم " بغضم غرورمو يارى نميكنه.. با صداى لرزان گفتم: _ عمه فقط بهم بگو ژاله كجاى داستان ماست؟ عمه متعجب گفت: _ وا ژاله دردته؟ مگه اونم تو شركت كارميكنه؟ اذيتت ميكنه؟ _ نه بگو كيه؟ _ يعنى چى كيه؟ كى بهت چى گفته كه كليد كردى رو ژاله !! _ زن معينه؟ _ چى ؟؟؟؟ ژاله خودمون يا يه ژاله ديگه كلافه گفتم : _ عمه من هيچى نميدونم اين ژاله خودتون كيه _ دختر ،،پسر دوم ... حرفش را خورد و طور ديگرى بيان كرد: _ دختر عموى آقاست ديگه ، كى گفته زنشه؟ مگه ازدواج كردن؟ من بى خبرم اين همه سال شايدم كردن !!! _ چند تا عمو داره؟ ژاله خواهر عماد؟ _ عمادو ميشناسى؟ ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d