eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
مرغ عسلی با سس سویا . مواد لازم: 3 عدد سینه مرغ 1 قاشق غذاخوری سس سویا 1 قاشق غذاخوری عسل (اختیاری) 3 قاشق غذاخوری روغن و 1 قاشق غذاخوری کره 1 قاشق چایخوری سرکه سیب 3/4 ​​حبه سیر رنده شده نمک. 1 قاشق چایخوری پودر فلفل قرمز 1/2 قاشق چایخوری فلفل سیاه آویشن، روی فیله های مرغ را مانند ویدیو برش دهید،سپس به مرغ ها نمک و فلفل بزنید و با آرد کاور کنید، تابه مناسب را روی حرارت گرم کنید، روغن و کره را ذوب کنید سپس مرغ ها را اضافه کرده و می گذاریم ابتدا با حرارت زیاد و سپس روی حرارت کم بپزد ،وقتی مرغ طلایی شدند سیر و در صورت تمایل می توانید کمی چاشنی بیشتر اضافه کنید،سپس عسل، سس سویا و سرکه سیب را اضافه کنیدّوقتی فیله ها پخته و کاراملی شدن اماده سرو هستن، نوش جان🧡 🍔 🍖 نوش جان 💞 ┅✿❀🍃🌷🍃❀✿┅ 👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ❖━━━━👩‍🍳━━━━❖
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍔 🍖 نوش جان 💞 ┅✿❀🍃🌷🍃❀✿┅ 👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ❖━━━━👩‍🍳━━━━❖
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍫 😋 نیم لیتر شیر ۳ق س شکر ۱ق س پودرکاکائو، ۱ق س اردبرنج، ۱ق س نشاسته ذرت 🔸مواد رو باهم توی ظرف میریزیم‌و باهمزن دستی خوب هم‌میزنیم‌تا کاملا صاف و یکدست بشه گلاب روهم‌اضافه میکنیم ومیذاریم‌روی حرارت مدام‌هم میزنیم تا مایع غلیظ‌بشه به غلظت مناسب که رسید شعله رو‌خاموش میکنیم و فرنی رو‌توی ظرف مورد نظر ریخته تزیین‌میکنیم 👩🏻‍🍳 نوش جان 💞 ┅✿❀🍃🌷🍃❀✿┅ 👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ❖━━━━👩‍🍳━━━━❖
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ببینید و یاد بگیرید😂 بریدن به سبک نینجایی 🍉🔪🍉🔪🍉 👩🏻‍🍳 نوش جان 💞 ┅✿❀🍃🌷🍃❀✿┅ 👇 ❖━━━━👩‍🍳━━━━❖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
طرز تهیه 🍪🍫🍫 👩🏻‍🍳 نوش جان 💞 ┅✿❀🍃🌷🍃❀✿┅ 👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ❖━━━━👩‍🍳━━━━❖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٠ #زينب_عامل بعد از سال ها با عشقم آشتي كرده بودم! پدال گاز! با تمام قدرت پايم را ر
٦١ نگاهم را براي پيدا كردن جاي پارك ميان ماشين ها گرداندم و نهايتا با حرفه‌اي ترين شكل ممكن ماشين پر قدرتم را كنار يك بنز مشكي پارك كردم. قبل از اينكه پياده شوم بابك خودش را به ماشين رساند. دستش را به در چسباند و اجازه نداد پياده شوم. _ بشين مانيا. الان شروع مي‌شه. منتظر تو بوديم. مهشيد كمربندش را باز كرد و گفت: _ مانيا من نمي‌آم. اونقدر با سرعت مي‌ري كه كم مونده بالا بيارم. قبل از اينكه چيزي بگويم بابك خنديد. چشم غره‌اي به مهشيد رفتم. احتمالا مي‌خواست مخ بابك را به كار بگيرد. اين مردك پير خوب بلد بود با قيافه‌ي جذاب و حركات حساب شده‌اش ديگران را تحت تاثير قرار دهد. جالب بود كه تاثيرش فقط روي زن ها نبود. اين را موقعي كه به خانه‌مان آمده بود فهميده بودم. درست بود كه ماكان از او خوشش نيامده بود، اما كاملا متوجه احترامي كه پدرم براي او قائل بود شده بودم. به هر حال از نظر من هم بابك فقط يك مار خوش خط و خال بود. حداقل كه نگاه هاي هيزش براي من همين مفهوم را داشت. مهشيد از ماشين پياده شد و دستش را مشت كرد و به نشانه‌ي موفقیت بالا آورد. لبخندي زدم. در ماشين را بست و وقتي عقب رفت صداي بابك سكوت ماشين را شكست. _ مانيا تو بين تمام اين راننده ها فوق العاده تريني. نه بترس كه مي‌دونم نمي‌ترسي و نه به اندازه‌ي سر سوزن استرس داشته باش. مطمئنم كه مي‌بري. هيچ كدوم از اينايي كه اينجا مي‌خوان رقابت كنن نميدونن رقيبشون يه قهرمانه. پس خيالت راحت باشه. حرف هايش قوت قلب خوبي بود. محكم و قاطع حرف زده بود. اطمينان زيادي در كلمه به كلمه‌اي كه گفته بود جريان داشت و همين اطمينانش مرا هم آسوده كرده بود. اعتماد بنفسم بالا رفته بود و با حرف هاي بابك و با داشتن ماشيني كه خوب مي‌توانست با ماشين هاي ديگر رقابت كند ديگر خودم هم مطمئن شده بودم برنده‌ي اين رقابت من خواهم بود. بابك نگاهش را قفل چشمانم كرد. _ مانيا مشتاق برو و اين رقابتو ببر. حسي در چشمانش موج مي‌زد كه اذيتم مي‌كرد. هيزي نبود. برعكس چشمانش پيام ديگري را مخابره مي‌كردند پيامي كه بخاطر شدت هيجاني كه در كل وجودم جريان گرفته بود از دركش عاجز بودم. بالاخره بابك از پنجره‌ي ماشين فاصله گرفت و من بي خيال بررسي نگاهش شدم و به جلو چشم دوختم. كمربندم را چك كردم و در حالت آماده باش قرار گرفتم. صداي مردي كه از پشت بلندگو حرف مي‌زد را شنيدم كه گفت: _ آماده باشيد. به محض شنيدن صداي شليك رقابت شروع مي‌شه. شمارش معكوس شروع شد...ده...نه...هشت...هفت...شش...پنج...چهار...سه...دو...يك و... صداي شليك بلند شد و من تا ته پايم را روي پدال گاز فشار دادم. چيزي كه در همين چند ثانيه‌ي اول فهميده بودم اين بود كه در اين مسابقه حرف اول را سرعت نمي‌زد. كنترل شرايط مهم ترين نكته بود. تعداد زياد ماشين ها باعث شده بود گرد و خاك ده برابر بيشتر شود. حتي گاهي چنان وضعي مي‌شد كه جلو را هم نمي‌ديدم. موانع سخت بودند. پيچ هايي كه اگر مي‌خواستي زنده بماني بايد كمي از سرعتت كم مي‌كردي، گرد و خاك و عرض كم مسير در بعضي از قسمت ها كه اجازه نمي‌داد حتي دو ماشين كنار هم قرار بگيرند. از همين ابتداي مسير و با ديدن وضع رانندگي ها كاملا خيالم راحت شده بود كه برد با من است. مسابقه شروع نشده بعضي ها به كل از مسير جا مانده بودند و هر قدر كه پيش مي‌رفتيم به تعدادشان اضافه مي‌شد. اندك استرسم هم از بين رفته بود و حالا دلم مي‌خواست بخندم. بابك براي اين مسابقه‌ي مسخره دنبال راننده‌ي حرفه‌اي بود؟ خودش هم كه به راحتي مي‌توانست اين رقابت مسخره را ببرد. نیازی به قهرمان نداشت! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦١ #زينب_عامل نگاهم را براي پيدا كردن جاي پارك ميان ماشين ها گرداندم و نهايتا با حرف
٦٢ يك پيچ در نزديكي‌ام بود. بايد كمي سرعتم را كم مي‌كردم تا به سادگي اين مانع را هم رد كنم. عرض اين قسمت از مسير هم كم بود و اجازه نمي‌داد تا دو ماشين همزمان باهم از پيچ عبور كنند. ماشيني كه پشتم بود بجاي كم كردن سرعت بيشتر گاز داد. همين هم باعث شد تا كمي حواسم پرت شود. معلوم نبود داشت چه غلطي مي‌كرد. با سرعت از كنارم عبور كرد و درست در چند متري پيچ روي ترمز زد. گرد و خاك ايجاد شده به حدي زياد شد كه حتي درست نديدم ماشيني كه از سمت ديگر به شكل حرفه‌اي عبور كرد چه مدلي بود! فحش ركيكي به راننده‌اي كه با كار ابلهانه‌اش مرا عقب انداخته بود دادم و با هدايت كردن ماشين به يك طرف جاده با بدبختي از كنارش عبور كردم و بالاخره اين پيچ لعنتي را هم رد كردم. يك بي ام دبيليو آبي رنگ مقابلم بود كه حدس زدم همان ماشيني بود كه از من جلو زده بود. پايم را مجدد روي گاز فشار دادم و او را هم پشت سر گذاشتم. خيالم ديگر راحت شده بود. فاصله ي چنداني با پايان مسير نداشتم و پيروزي در مشتم بود. بالاخره محوطه‌ي بزرگ از دور پيدا شد. تا چند ثانيه‌ي ديگر از شرّ بابك براي هميشه راحت مي‌شدم. صداي نعره‌ي ماشيني باعث شد تا از آيينه به عقب نگاه كنم. همان ماشين آبي رنگ بود. پوزخندي زدم و با رفتن به وسط جاده مسيرش را براي عبور از كنارم بستم. ديگر آخر مسير بيشتر برايم جنبه‌ي بازي داشت تا رقابت. وقتي به محوطه كاملا نزديك شديم با ديدن ماشيني كه با فاصله‌ي تقريبا زيادي از من وارد محوطه شده بود و تا خط پايان فقط چند متر فاصله داشت شوكه شدم. چگونه ممكن بود؟ من اطرافم را كامل تحت كنترل داشتم. از رويم پرواز كرده بود كه متوجه‌ش نشده بودم؟ شوكه شدنم سرعت عملم را كم كرد. زماني هم كه به خودم آمدم و با گاز دادن فاصله‌ام را با آن ماشين به چند متر رساندم ديگر دير شده بود. چون ماشين مقابلم درست بعد از خط پايان توقف كرده بود. چيزي كه فكر مي‌كردم غيرممكن است رخ داده بود. من، مانيا مشتاق باخته بودم و اين خنده دار ترين اتفاقي بود كه مي توانست رخ دهد. گرد و خاك نشست و من انگار تازه توانسته بودم ماشين مقابلم را تشخيص دهم. مات شدم. من مانيا مشتاق قهرمان مسابقات كشوري پشت فرمان يك ماشين چند صد ميليوني به يك پرايد باخته بودم! پايم را روي ترمز فشار دادم. ماشين پشت پرايد متوقف شد. با ديدن پلاك پرايد مقابلم برق از سرم پريد. ماشين خودم بود! رخش خودم. اينجا چخبر بود؟ نكند خواب نما شده بودم؟ من كه پشت ماشين ديگري بودم. چه كسي با ماشين من مسابقه داده بود؟ غير ممكن ترين اتفاق ممكن شده بود. ميان تمام اين غول ها ماشين خودم كه يك درصد هم احتمال نمي‌دادم بتواند با اين غول ها رقابت كند برنده شده بود. اما راننده كه بود؟ نكند خود بابك پشت فرمان ماشينم بود؟ نگاهم را در اطراف چرخاندم. بابك را ديدم. به ماشين مشكي‌اش تكيه داده بود و صورتش هيچ حسي را بروز نمي‌داد. پس راننده‌ي ماشين بي صاحب من كه بود؟ دستم به دستگيره‌ي ماشين رفت تا خودم سراغ راننده بروم، اما در همان لحظه در سمت راننده‌ي پرايدم باز شد. مردي از ماشين پياده شد. مردي كه پشتش به بود، اما قامتش بنظرم آشنا مي‌آمد. چند قدم به جلو برداشت اما يكدفعه ايستاد و چرخيد. چشمانم را محكم باز و بسته كردم. خداي من...خودش بود. همان پسري كه در ورودم به رستوران به او برخورده بودم. اسم لعنتي‌اش نوك زبانم بود...يادم آمد... شاهان! اسمي كه اعتراف كرده بودم مناسب چهره‌ي پر غرورش است. يخ بسته بودم. از موضوع سر در نمي‌آوردم. هجوم حس هاي بد اجازه نمي داد كه تمركز كرده و قطعات اين پازل را كنار هم بچينم. من نبايد مي‌باختم و باخته بودم. در تله‌ي بزرگ تر بابك افتاده بودم. پسر جوان نزديك تر شد كنار ماشينم مكثي كرد. نگاهش بي حس بود. انگار كه برد در اين رقابت اصلا برايش اهميتي نداشته است. دو قدم ديگر جلوتر آمد و در سمت مرا باز كرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٢ #زينب_عامل يك پيچ در نزديكي‌ام بود. بايد كمي سرعتم را كم مي‌كردم تا به سادگي اين
٦٣ بي اختيار سرم بالا آمد و نگاهش كردم. لب هايش تكان خوردند. _ اعتراف مي‌كنم اولين زني هستي كه مي‌بينم رانندگيش تا اين اندازه فوق العادست. هنوز هم مات بودم. هنوز هم نمي‌دانستم چه بر سرم آماده است. مرد جوان دوباره لب جنباند: _ باختت بخاطر رانندگيت نبود! بخاطر اين بود كه اونقدر از خودت مطمئن بودي كه فكرشم نمي‌كردي ببازي. اونقدر مطمئن كه حتي ماشين خودتم نديدي! چون به فكرتم خطور نمي‌كرد بين اينهمه ماشين ميليوني يه پرايد رقابت كنه! اونم پرايد خودت! سوييچ ماشينم را جلوي صورتم تكان داد. _ اشتباه كردي دخترجون! بايد به ماشين خودت اعتماد مي‌كردي. دستم براي گرفتن سوييچم بالا نمي‌آمد. وقتي شرايط را اينگونه ديد سوييچ را رها كرد كه روي پايم افتاد. پشت كرد كه برود و درست در اين لحظه قفل زبان من باز شد. انگار مغزم بعد از يك شوك و حمله‌ي عصبي تازه به كار افتاده بود. _ اين يه كلك بود. اون پيچ و... سرش را سمتم چرخاند. _ تو همه ي رقابتا كلك هست! رقابت كننده بايد حواسشو جمع كنه! اونقدر جمع كه به اعتماد بنفسش نبازه. همين. رفت. نمي‌توانستم تكان بخورم. اتفاقات را با بدبختي كنار هم چيدم. نقشه بود. نقشه‌ي شست و رفته‌اي هم بود! اين پسر بي شك فاميل بابك بود. با اين نقشه بابك هم مسابقه را برده بود هم مرا در تله انداخته بود. اين مرد از قبل برايم نقشه چيده بود. حرف هايش...نگاه آزار دهنده‌اش قبل مسابقه...اعتماد بنفس دادن هايش. بابك مرا مطمئن كرده بود. اين اعتماد بنفس کاذب را او با حرف هايش به من تزريق كرده بود و من با اين فكر كه برنده‌ي ميدانم حریف هايم را دست كم گرفته بودم. احتمالا پرايد من زماني در صف مسابقه ايستاده بود كه خواسته بودم از ماشين پياده شوم و بابك اجازه نداده بود. چون مطمئن بودم هنگام برگشت از تمرین وقتی ماشین ها را از نظر گذرانده بودم ماشين من در صف نبود. مهشيد...مهشيد چرا متوجه نشده بود؟ او كه از ماشين پياده شده بود. داشتم جان مي‌دادم. ناراحتي، حرص و فشاري كه رويم بود به حدي بود كه هر لحظه احتمال مي‌دادم سرم منفجر شود. تازه مهشيد را ديدم. حالم به قدري بد بود كه متوجه‌ش نبودم. با دو خودش را سمتم رساند و با ديدنم ناباور اسمم را صدا زد. حق داشت. او هم باور نمي‌كرد من چنين گند زده باشم. عصبانيتم را سر مهشيد بدبخت خالي كردم. داد زدم: _ مهشيد تو از ماشين پياده شدي چطور نديدي پرايد لعنتي منم تو صف ماشيناست؟ دستش را روي شانه‌ام گذاشت. _ مانيا پرايد كوچيكه احتمالا اون ور تو ته صف بوده. بعدشم كه مسابقه شروع شد اون مردك به حرفم گرفت و حواسمو پرت كرد. تمام قضيه برايم روشن شده بود. حتي دليل حركت عجيب غريب آن ماشين در آن پيچ هم برايم واضح شده بود. بابك تمام اين برنامه ريزي ها را براي باخت من انجام داده بود. من براي برد آمده بودم و او شرايط را براي باخت من آماده كرده بود. شاهان راست گفته بود. من بخاطر دست فرمانم نباخته بودم. من فقط در دام بابك افتاده بودم. شاهان به مراتب باهوش تر از بابک بود چون در طول مسیر مسابقه چنان حرکت کرده بود و چنان مرا پشت سرش جا گذاشته بود که اصلا متوجه‌ش نشده بودم. ‌ این دو نفر خواب هایی برای من دیده بودند. خواب هایی که نمی‌توانستم حتی یک درصد هم راجع به آن ها حدسی بزنم. حسي درونم فرياد مي زد. مانيا مشتاق در دام عجیبی گیر کرده‌ای. اين تازه شروع بازي است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٣ #زينب_عامل بي اختيار سرم بالا آمد و نگاهش كردم. لب هايش تكان خوردند. _ اعتراف مي
٦٤ مهشيد با اضطراب شانه‌ام را ماساژ مي‌داد. اين شرايط را اصلا نمي‌توانستم تحمل كنم. حجم اين شوك براي من بسيار زياد بود. فكر هاي زيادي در ذهنم بالا و پايين مي‌شدند. فكر هايي كه هيچ كدام به انتها نمي‌رسيدند چون آشفته بازار ذهنم اين اجازه را نمي‌داد. تلخ شده بودم. عين زهر. دلم مي‌خواست خرخره‌ي بابك را بجوم. ماشين هاي ديگر هم كم كم داشتند از راه مي‌رسيدند. مهم بود اگر بين اين جمعيت با بابك دعوا مي‌كردم؟ براي من كه اصلا اهميتي نداشت، شخصيت مسخره‌ي بابك هم به من مربوط نبود. توانش را داشتم اينجا به باد كتك مي‌گرفتمش. مهشيد را محكم كنار زدم. از آن جايي كه كاملا به اخلاقم واقف بود با ديدن اين حركت از جايش پريد. _ مانيا خواهش مي‌كنم. شرّ درست نكن. اينجا جز ما زن ديگه‌اي نيست يه بلايي سرمون ميارن. سوييچ پرايد را كه روي پايم بود و حالا بخاطر بلند شدن ناگهاني‌ام از روي صندلي ماشين روي زمين افتاده بود برداشتم و سمتش دراز كردم. _ ماشينو بردار و برو. همين حالا. اخم كرد. _ ديوونه شدي؟ كجا برم؟ صدايم مجدد بالا رفت. _ بهت گفتم گورتو از اينجا گم كن. همين حالا. نگران منم نباش بعيد مي‌دونم خوابايي كه اين مرتيكه برام ديده به اينجا منتهي بشه. نترس اين آشغال نمي‌ذاره كسي بهم تجاوز كنه اينجا! به جاده خاكي زده بودم. از سر عصبانيت هر چه به دهانم مي‌آمد با شتاب زيادي به بيرون پرت مي‌كردم! مهشید خیلی مراعاتم را می‌کرد. تلاش هايش براي آرام كردنم بي نتيجه ماند. حريفم نشد و من با توپي پر سراغ بابك رفتم. مشغول حرف زدن با شاهان بود. خيالش از باخت من راحت شده بود كه سراغم را نمی‌گرفت. كنارش كه رسيدم بي توجه به حضور شاهان يقه‌اش را در مشت گرفتم. كلمات را شمرده شمرده در صورتش كوبيدم. _ عوضي آشغال، تو از جون من چي مي‌خواي؟ شاهان كه انگار سوالم برايش به شدت مسخره بود پوزخند غليظي زد. كنترل اعصابم در دستم نبود با اخم و نفرت غليظي داد زدم: _ تو يكي خفه شو! اين پسر انگار مغزش قادر به تفكيك كلمات و جمله ها نبود. اصلا انگار معني خفه شو را درست متوجه نشده بود، چون نه تنها عصبي نشد كه بلكه لبخند محوي هم زد! اين حجم از خونسردي و آرامشش حالم را بهم مي‌زد. حواسم در پي رفتار هاي عجيب شاهان بود كه انگشتان بابك دور دستم كه يقه‌اش را در دست داشت قفل شدند. نگاهم را به سرعت از شاهان به بابك انتقال دادم و سعي كردم با تمام قدرت دستم را از دست بابك خارج كنم، اما اجازه نداد و گفت: _ حالت خوب نيست مانيا. آروم باش عزيزم. اينبار دستم را با حرص از دستش خارج كردم و غريدم: _ آره. حالم خوب نيست، اما مي دوني چرا؟ چون تو حالمو بهم مي‌زني. شاهان لب باز كرد تا چيزي بگويد، اما پشيمان شد و بي هيچ حرفي از كنارمان عبور كرد و رفت. وقتي با بابك تنها شدم گفتم: _ برنامه‌ت واسه من چيه؟ واسه چي وارد زندگيه من شدي؟ سرش را كنار گوشم خم كرد. _ از من نترس مانيا مشتاق. من از طرف خدا اومدم تا تو رو از پيله‌ي تنهاييات بكشم بيرون. داشت چرت و پرت مي‌گفت. سوالي كه ذهنم را به بازي گرفته بود بي اختيار روي لب هايم جاري شد. _ حالا مي‌خواي چطوري باهام تسويه حساب كني؟ ابروهايش كمي در هم گره خوردند. وانمود كرد كه مشغول فكر كردن است. _ امشب راجع بهش حتما فكر مي‌كنم! زياد سخت نگير. قول مي‌دم بهترين پيشنهادو بهت بدم! قبول كردن پيشنهاد هاي او حماقت محض بود. من فقط ترسم بابت خانواده‌ام بود. خانواده‌اي كه بابك آن ها را علنا تهديد كرده بود وگرنه امكان نداشت زير بار حرف هاي زورش بروم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٤ #زينب_عامل مهشيد با اضطراب شانه‌ام را ماساژ مي‌داد. اين شرايط را اصلا نمي‌توانستم
٦٥ قبل از اينكه از او جدا شوم جوابش را دادم. _ خوب فكر كن امشب، اما اينو بدون كه مانيا ديگه عمرا حرفاتو قبول كنه. ديگه منو نمي‌بيني. چك هشتاد ميليون رو هم برات پست ميكنم. برگشتم تا بروم اما صدايش را شنيدم. _ مي‌بينمت مانيا مشتاق. بهت قول مي‌دم از امروز به بعد زياد همديگه رو ببينيم! حرف هاي معمولي‌اش هم ته مايه‌ي تهديد داشت. وعده‌ي اين ديدار ها برايم از تهديد جاني مستقيم هم بدتر بود. سعي كردم بي توجه باشم، اما خدا مي‌دانست در دلم چه آشوبي به پا بود. با قدم هايي كه خسته و سست شده بودند سمت ماشينم برگشتم. مهشيد پشت فرمان نشسته بود. واقعا توان رانندگي نداشتم. وقتي بدن خسته و درب و داغانم را روي صندلي شاگرد انداختم راه افتاد. مهشيد از ماجرا سر در نياورده بود. اين قضيه ذهنش را شديدا درگير كرده بود. تلاشش براي سكوت فقط چند دقيقه طول كشيد. بالاخره نتوانست كنجكاوي‌اش را مهار كند و لب جنباند. _ مانيا قضيه چيه؟ چي شد اصلا؟ چشمانم را به بيرون دوختم. صدايم شكننده شده بود و اين آزارم مي‌داد. _ همش نقشه بود. نقشه كشيده بود تا من تو دامش بيوفتم. هنوز هم با قضيه كامل كنار نيامده بودم. نالیدم: _ واي مهشيد گند زدم. نبايد خامش مي‌شدم. مهشيد اخم هايش را درهم كشيد. _ آخه اين آدم از جون تو چي مي‌خواد؟ اصلا كي هست؟ مشكل همين جا بود. من هم دقيقا دنبال جواب همين سؤال بودم. تا قبل از مسابقه فكر مي‌كردم درد بابك واقعا اين مسابقه و برد در آن است، اما حالا مطمئن بودم بابك با هدف ديگري وارد زندگي من شده است. هدفي كه ماشين راندن و مسابقه هيچ جايي در آن نداشت. چشمانم را بستم. سردرد گرفته بودم. وقتي مقابل خانه‌ي مهشيد رسيديم گفتم: _ من ميرم خونه‌ي مانجونم مهشيد. دلم بدجور هوس سيگار كشيدن با مانجون رو كرده. پوفي كشيد و با گفتن باشه اي پياده شد. قبل از اينكه برود از پنجره گفت: _ ميخواي من برسونمت؟ با اسنپ بر مي گردم. سرم را به نشانه ي نفي تكان دادم و بدون اينكه پياده شوم خودم را از صندلي شاگرد روي صندلي راننده كشاندم. قبل از رفتن ناراحت گفتم: _ متاسفم که سرت داد زدم. با چشم غره ‌ای جوابم را داد. بالاخره با مهشيد خداحافظي كرده و راهی خانه‌ی مانجون شدم. بغضم شده بود مثل يك توده. توده‌اي به اندازه‌ي يك گردو. قصد شكستن نداشت. چون من لعنتي بعد از مرگ رامين گريه كردن را فراموش كرده بودم. چشمه‌ي اشك هايم همان پنج سال پيش خشك شده بود. مانجون با ديدنم فهميد نا آرامم. نگاه نگرانش پر از سوال شد و من فقط يك جمله گفتم. _ مانجون از چاله در اومدم افتادم تو چاه. به طرف پذيرايي هلم داد. _ بشين برات يه شربت بيارم. رنگ به رو نداري كه بچه. خودم را روي زمين انداختم و كف زمين دراز كشيدم. مانجون بعد از چند دقيقه با سيني شربت آرام آرام به پذيرايي آمد وقتي حالم را ديد نگراني‌اش چند برابر شد. _ پاشو بگو ببينم چي شده؟ اين حالي كه تو داري افتادن تو چاه نيست افتادن تو درّه است! چه مي‌گفتم؟ مي‌گفتم بعد از پنج سال با پيشنهاد يك مرد كلّاش هوس مسابقه به سرم زده و دوباره گند زده‌ام؟ در حاليكه نگاهم به سقف بود زمزمه كردم: _ حالم از اين دنيا بهم مي‌خوره كاش جاي رامين من مرده بودم. در جواب جمله‌ام لگد محكمي از طرف مانجون نوش جان كردم. غر زد: _ پاشو جمع كن خودتو. سرت جايي خورده؟ در دل قربان صدقه‌ي ناز كشيدنش رفتم. _ مانجون تا آقاجون بياد يه سيگار بكشيم؟ سيني را به سمتم دراز كرد. از حالت دراز كش بلند شدم و سيني را گرفتم و روي زمين گذاشتم. دستانش را به زانوانش گرفت و با سختي كنارم نشست. دستان چروكيده‌اش صورتم را قاب گرفت و گفت: _ اين حالي كه تو داري بيشتر شبيه اينه كه شكست عشقي خورده باشي. سرم را روي شانه‌اش گذاشتم و با بدبختي خنديدم. _ آره. پسري كه عاشقش بودم پيچوندتم! با دستش كمرم را نوازش كرد. _ بدجوري باخته پس. غمت واسه چيه؟ دستانم بالا آمدند و دور گردنش حلقه شدند. _ اينو نگي چي بگي! هيچ بقالي نمي‌گه ماست من ترشه! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٥ #زينب_عامل قبل از اينكه از او جدا شوم جوابش را دادم. _ خوب فكر كن امشب، اما اينو
٦٦ با مانجون سيگار كشيديم و براي بار هزارم خواستم تا قصه‌ي عشق و عاشقي‌اش با آقاجون را برايم تعريف كند. وقتي خسته شد مرا به اتاق فرستاد و دستور داد تا كمي بخوابم و خودش مشغول پختن شام شد. از دستورات مانجون فقط توانستم راهي اتاق شدن را عملي كنم! مگر خواب به چشمانم مي‌آمد؟! خسته و كوفته بودم و حتي درد و دل هايم با مانجون هم تغيير چنداني در حال و هوايم ايجاد نكرده بود. سعي كردم با چرخيدن در فضاي مجازي حواسم را پرت كنم، اما بي فايده بود. گوشي را به گوشه‌اي پرت كردم و براي بار هزارم نقشه هاي بابك را كنار هم چيدم و به دنبال هدفش از اين نقشه ها گشتم، اما پازلي كه چيده بودم ناقص تر از آن بود كه به پاسخی برسم. آيفون خانه به صدا در آمد. احتمالا آقاجون بود كه كليد هايش را در خانه جا گذاشته بود. تا خودم را تكان دهم و براي باز كردن در از اتاق خارج شوم. صداي مانجون را شنيدم كه آيفون را برداشت و در را باز كرد. همين هم باعث شد تا دوباره در جايم ولو شوم. هر لحظه منتظر بودم تا صداي آقاجون را در خانه بشنوم تا به بهانه‌ي آن از اتاق خارج شوم، اما شنيدن صداي دختر جواني كه يك هزارم درصد هم شبيه صداي آقاجون نبود و برعكس صد در صد مطمئن بودم صداي پونه است باعث شد بجاي بلند شدن از جايم فقط نيم خيز شوم. اميدوار بودم پونه تنها آمده باشد اما شنيدن صداي دايي و پشت بندش صداي زن و پسرش اميدم را به يأس تبديل كرد و مرا به اين باور رساند كه روز گندم به احتمال زياد گند تر هم مي شد! اين ها اينجا چه مي‌كردند؟ زن دايي كه عيد را هم به زور به ديدن مانجون و آقاجون مي‌آمد. حالا چه معجزه‌اي شده بود كه بي مناسبت به اينجا آمده بود؟ نداي درونم خودش را به رخ كشيد. " بدبخت اين از شانس توئه! معجزه‌اي در كار نيست!" واقعا يك درصد هم نمي‌خواستم از اتاق بيرون بروم. حوصله‌ي خودم را هم نداشتم چه رسد به دايي و زندايي! با آرام ترين صداي ممكن بلند شدم و چراغ اتاق را خاموش كردم. روي نوك پاهايم سر جايم برگشتم بعد از دراز كشيدن سرجايم لحاف را هم تا بالاي سرم كشيدم. دعا دعا مي‌كردم متوجه حضور من نشوند اما متاسفانه اصلا مستجاب الدعوه نبودم، چون صداي شاد پونه را شنيدم كه گفت: _ مانجون اون كفشاي دم در مال مانياست؟ صداي مانجون را نشنيدم بجايش دوباره صداي پر ذوق پونه پرده‌ي گوشم را لرزاند. _ واي كجاست پس؟ اينبار مانجون محكم و تاكيد گونه جواب داد: _ پونه حالش خوب نيست. خسته بود خوابيده. بيدارش نكن عصبي مي‌شه. صداي نگران ارسلان را كجاي دلم مي‌گذاشتم؟ _ چش شده مانجون؟ بجاي مانجون زندايي اظهار نظر كرد. _ چش مي‌خواد بشه؟ اين دختر جز دعوا و خرابكاري مگه كار ديگه‌اي هم بلده؟ يعني دلم مي‌خواست از جايم بلند مي‌شدم و به پذيرايي مي‌رفتم و با دستانم آنقدر گردنش را فشار مي‌دادم تا خفه شود. اينگونه حرص بابك را هم سر او خالي مي‌كردم! زنيكه مرض داشت. وقتي هم كه من كاري به كارش نداشتم خودش تنش مي‌خاريد. بدبختي اينجا بود كه يك قسمت حرف هايش راجع به خرابكاري كاملا درست بود. من امروز اساسي خرابكاري كرده بودم و همين حرصم را چندين برابر مي‌كرد. خدارا شكر مانجون بود تا حال عروسش را بگيرد. _ تو بهتره مراقب اون زبونت باشي. راجع به نوه‌ي منم درست حرف بزن. بالاخره لبخندي محو گوشه‌ي لب هايم نقش بست. من مانجون را نداشتم چه مي‌كردم؟ زندايي پر حرص گفت: _ بايدم ازش دفاع كنين. نور چشميتونه! صداي دايي بلند شد. _بس كنين. مانجون اما كوتاه نيامد. مخاطبش زندايي بود. _ معلومه كه نور چشميمه. كي به اندازه‌ي اين دختر به من و شوهر پيرم سر مي‌زنه و نگرانمون مي‌شه؟ شما كه سال تا سال هم اين ورا پيداتون نمي‌شه. پوفي كشيدم. واقعا چرا اين روز نحس تمام نمي‌شد؟ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٦ #زينب_عامل با مانجون سيگار كشيديم و براي بار هزارم خواستم تا قصه‌ي عشق و عاشقي‌اش
٦٧ صدا ها قطع شده بودند. زندايي بخاطر تشر و حرف هاي به حق مانجون سكوت كرده بود و مانجون هم ديگر ماجرا را كش نداده بود. درست در لحظه‌اي كه فكر مي‌كردم ديگر مجبور نيستم با آن ها رو به رو شوم در اتاق باز شد و پشت بندش صداي تيك كليد برق آمد. پونه كه انگار نه انگار مشاجره هاي چند دقيقه قبل را كه عاملش من بوده‌ام شنيده باشد با انرژي گفت: _ كم خودتو به خواب بزن قهرمان. بلند شو ببينم. خب نقش بازي كردن بيش از اين ديگر جايز نبود! لو رفته بودم چون پونه ادامه داد: _ از كي تا حالا توي گرمايي موقع خواب لحاف رو مي‌كشي رو سرت؟ لحاف را به گوشه‌اي انداختم. نوري كه يك دفعه سمت چشمانم هجوم آورد باعث شد تا چشمانم را سريع ببندم و غر بزنم. پونه گفت: _ بلند شو بريم پذيرايي. بابا شام خريده. خميازه‌اي كشيدم. این مورد دیگر بازی نبود! _ ميل ندارم. حوصله‌ي بحثم ندارم پونه. بهتره من تو اتاق بمونم. نزديك تر آمد و دستم را گرفت و كشيد. _ بلند شو ببينم. چه خودشم لوس مي‌كنه. نترس. مانجونت اجازه نميده بحث پيش بياد. علاوه بر بحث احتمالي يكي از دلايلي كه از رفتن به پذيرايي امتناع مي‌كردم ارسلان بود. نمي‌خواستم با ديدن دوباره‌ام فيلش ياد هندوستان كند. اما حريف اصرار هاي پونه نشدم و بعد از مرتب كردن سر و وضع و برداشتن گوشي‌ام تا در پذيرايي خودم را با آن مشغول كنم از اتاق بيرون آمدم. دايي همايون درياي سياست بود. با ديدنم چنان از جايش بلند شد و دستانش را براي به آغوش كشيدنم باز كرد كه انگار نه انگار در گذشته چه حرمت هايي كه بين ما شكسته بود! با اكراه سمتش رفتم و بر خلاف او كه به جهت سياستش محكم بغلم كرد من اداي بغل كردن را در آوردم و سريع هم از آغوشش جدا شده و روي يكي از مبل ها كه با فاصله‌ي قابل توجهي از جمع آن ها بود نشستم. مانجون هم آمد و كنارم نشست. از همين فاصله‌ي دور هم مي‌توانستم نگاه خصمانه زندايي را تشخيص دهم. اثرات بحث اخيرمان بود. به درك! به اندازه‌ي پشيزي برايم اهميت نداشت. جمع در سكوت بود كه دايي پيش قدم شكستن سكوت شد. جملاتش فقط و فقط در جهت تحقير من و خانواده‌ام بود و من مقصر اين جريان را ارسلان مي‌دانستم كه راز دار خوبي نبود. _ مانيا جان بابات چطوره؟ چرا نگفتي بخاطر بدهي بازداشتش كرده بودن دايي؟ غريبه نبودم كه. كمكتون مي‌كردم. مانجون بيچاره كه از همه جا بي خبر بود با هول گفت: _ مرتضي چش شده مانيا؟ چرا چیزی نگفتی به من؟ دندان هايم را از حرص روي هم فشار دادم. دايي احمقم حتي رعايت حال مانجون را هم نمي‌كرد. بيشتر از تحقير كردنش بخاطر اين قضيه ناراحت شدم. دست مانجون را گرفتم و با زل زدن در چشمانش گفتم: _ چيزي نبود دردت به جونم. بدهي داشت كه از يه دوست قرض گرفتم و خدارو شكر حل شد. رو به دايي كردم و ادامه دادم: _ شما فاميل بودنتون رو پنج سال پيش ثابت كردين دايي جان! قبل از اين كه دايي با قيافه‌ي اخم آلودش كه بخاطر جواب تند و تيزم بود چيزي بگويد ارسلان گفت: _ منظورت از دوست همون مرد شصت ساله‌ي ميلياردره؟ مي‌خواست حرصم را در آورد و من اين كار را بيشتر بلد بودم. مستقيم در چشمانش زل زدم. _ بله دقيقا منظورم ايشون بودند. حالا نوبت زندايي بود كه چرت و پرت بگويد. با تمسخر رو به من پرسيد: _ خبريه مانيا جان؟ زنيكه‌ي ابله براي اينكه مرا تحقير كند مي‌خواست مرا به داشتن رابطه با يك مرد ميان سال متهم كند. يك لحظه ياد شاهان افتادم! مورد خوبي بود تا زندايي را حرص دهم. حتي با اينكه بخاطر كار امروزش از او هم مثل بابك متنفر شده بودم! با لبخندي ژكوند رو به زندايي جواب دادم: _ خدا بخواد بله! آخه اين آقا يه پسر دارن به اسم شاهان كه بعد از رامين فكر كنم كيس خوبي باشه برام! عمدا اسم شاهان را گفته بودم. اینگونه جمله‌ام باور پذیری بیشتری داشت و شاید آن ها را به این باور می‌رساند که واقعا خبرهایی است! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٧ #زينب_عامل صدا ها قطع شده بودند. زندايي بخاطر تشر و حرف هاي به حق مانجون سكوت كرد
٦٨ گاهي در شرايطي نامطلوب تصميمي مي‌گيري كه كل زندگي‌ات را متحول مي‌كند! من بلافاصله بعد از آوردن اسم شاهان پشيمان شدم. بايد اجازه مي‌دادم زندايي به ياوه گويي هايش ادامه دهد. نبايد دروغ مي‌گفتم چون حالا بايد بخاطر اين دروغ به مانجون هم ساعت ها توضيح مي‌دادم. بماند كه تقريبا مطمئن بودم اين خبر از طريق زندايي يا ارسلان به گوش مامان و بقيه هم خواهد رسيد. درست بود كه من از دروغم پشيمان بودم، اما گويا همه تحت تاثير قرار گرفته بودند. مانجون در فكر فرو رفته بود. زندايي با حرص تماشايم مي‌كرد. ارسلان ناباور بود و پونه ذوق زده به نظر مي‌آمد! دايي هم كه انگار برايش مهم نبود من با چه كسي وصلت كنم. چون كاملا بي تفاوت بود. دختر دايي پر ذوقم اولين كسي بود كه واكنش داد. در حاليكه دستانش را بهم قفل كرده بود و هيجان از سر و صورتش مي‌باريد گفت: _ واي! مانيا راست مي‌گي؟ چه اسم باحالي هم داره! شاهان! چيزي نگفتم. يعني چيزي نداشتم كه بگويم. نفر بعدي ارسلان بود كه سوال کرد. هنوز در بهت و ناباوري سير مي‌كرد و باورش نمي‌شد كه من بعد از رامين به مرد ديگري فكر كرده باشم. اين بهت و ناباوري در تك تك كلماتي كه از ميان لب هايش خارج مي‌شد كاملا مشهود بود. _ شوخي مي‌كني ديگه. آره؟ واضح بود كه مخاطبش فقط و فقط من بودم. سؤال او بقيه را هم متوجه من كرده بود. اين نگاه هاي پرسشگر كه مرا نشانه گرفته بودند اذيتم مي‌كردند. همه منتظر بودند تا من كم و كيف اين رابطه را شرح دهم، اما من باز سكوت را بر توضيح دادن ترجيح داده و نگاه بي حسم را به ارسلان دوختم. دستانش با قدرت هر چه تمام تر دسته ي مبل را فشار مي‌داد. پوستش از شدت فشار سفيد شده بود و بهتي كه در نگاهش بود كم كم داشت جايش را به خشم و عصبانيت مي‌داد. پونه چشمان درشتش را به من دوخت و گفت: _ نمي‌خواي بگي اين شاهان خان رو كجا ديدي؟ اصلا چطور شده كه اينهمه جدي شده؟ از جايم بلند شدم. مي‌خواستم به حياط بروم. بس بود هر چقدر اين جمع سنگين را تحمل كرده بودم! همه به جواب هاي تند و تيزم عادت داشتند. مي‌دانستم جواب ركم به پونه بر نمي‌خورد. _ من عادت ندارم راجع به زندگيم به بقيه توضيح بدم! پونه ساكت شد و ديگر چيزي نگفت. پوزخند دايي و چشم غره‌ي زندايي سر سوزني برايم مهم نبودند. همين كه قدم اول را برداشتم تا از جمع آن ها خارج شوم، زندايي گفت: _ خب مامان جان ما امروز اومديم اينجا راجع به ارسلان باهاتون صحبت كنيم. منظورش از مامان جان مانجون بود. هميشه سعي مي‌كرد با دیگران متفاوت باشد! فضولي‌ام كمي گل كرده بود، اما باز هم دليل نمي شد اين فضا را تحمل كنم. از مقابلشان عبور كرده و راه حياط را در پيش گرفتم. جمله‌ي سريع و بي مقدمه‌ي زندايي مرا به خنده وا داشت. هدفش اين بود كه قبل از رفتنم حتما اين جمله را بشنوم. مثلا مي‌خواست حرص مرا در بياورد. _ مامان جان مي‌خوايم براي ارسلان زن بگيريم! اين جمله نه شوكه‌ام كرده بود نه ناراحت. از طرفي خوشحال هم نبودم. چون تا حدودی مي‌دانستم ارسلان را مجبور به اين كار كرده‌اند. قسمت خوب ماجرا براي من اين بود كه ديگر هيچ چيز ميان من و ارسلان نمي‌ماند. بايد ثابت مي‌كردم كه من از ابتدا هم دنبال ارسلان نبوده‌ام. براي همين ايستادم. هنوز فاصله‌ي زيادي از جمع نگرفته بودم. ١٨٠ درجه چرخيدم. لبخندي كاملا واقعي روي لب هايم نشاندم و در حاليكه كه خيره به ارسلاني بودم كه با چندين حس مختلف و نااميدانه نگاهم مي‌كرد مخاطبش قرار دادم: _ مباركه پسر دايي! اميدوارم خوشبخت بشي. جمله‌ام تظاهر نبود. واقعيت بود. از صمیم قلبم گفته بودم. دلم خوشبختي ارسلان را مي‌خواست. چيزي كه كه من نمي‌توانستم به او بدهم. زندایی با فخر بجای ارسلان جواب داد: _خوشبخت می‌شه. عروسم دکتره. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٦٨ #زينب_عامل گاهي در شرايطي نامطلوب تصميمي مي‌گيري كه كل زندگي‌ات را متحول مي‌كند!
٦٩ اینکه دکتر بودن از کی ضامن خوشبتی بود را نمی‌دانستم، اما کاملا متوجه شده بودم که زندایی سعی داشت دیپلمه بودنم را به رویم بیاورد. این زن آنقدر کوته فکر بود که ترجیح دادم به لبخندی اکتفا کرده و چیزی نگویم. بحث او آب در هاون کوبیدن بود. ديگر منتظر هيچ كلمه‌اي از جانب ارسلان نماندم. حتي نگاه ناراحت مانجون را هم كه مطمئن بودم بخاطر نوه‌اش، ارسلان است را ناديده گرفتم و خودم را به حياط رساندم. بقيه‌ي بحث كاملا به خودشان مربوط مي‌شد. روي تخت گوشه‌ي حياط نشستم و حيف كه همراهم سيگار نداشتم. پاهايم را روي تخت دراز كردم. هوا خنك بود. فقط چند روز تا پاييز فاصله داشتيم، اما حال و هواي پاييز زودتر از راه رسيده بود. تنها چيزي كه امروز بر وفق مرادم بود همين هواي خنك بود. من از گرما بدم مي‌آمد. رابطه‌ام با سرما به مراتب بهتر بود. گوشي‌ام را چك كردم. بي اختيار در هر ثانيه كه مي‌گذشت منتظر تهديد هاي بابك بودم. بجز سيگار شايد دلم كمي درد و دل كردن مي‌خواست. وقت مناسبي نبود وگرنه براي ديدن رامين مي‌رفتم. شايد قران خواندن عباس بهانه‌اي مي شد تا كمي با او حرف بزنم. از جهاتي من و او شبيه هم بوديم! شايد از جهات بدبختي هايمان. ده دقيقه‌اي در حياط به حال خودم بودم. به هر دري فكر مي‌كردم. به آينده. به روزهايي كه گذشته بود. به خودم به رامين بابك و شاهاني كه مدعي شده بودم خبر هايي بينمان است! صداي پايي باعث شد تا سرم را بالا بياورم. ارسلان بود. سكوت كردم. شايد اين آخرين مكالمه‌مان راجع به احساساتش مي‌شد و براي همين نمي‌خواستم اين فرصت را هم از او بگيرم. بهتر بود قبل از ازدواجش موضوع علاقه‌ به من را به فراموشی می‌سپرد. ظاهرا قضيه‌ي ازدواجش جدي بود. با صورتي درهم روی تخت نشست. نمي‌دانستم با چه بهانه‌اي از خانه بيرون زده بود. نمي‌خواستم حرف بزنم. حال خوشي نداشتم. او شروع كرد. _ بخاطر گرفتن حال مامانم بود آره؟ دروغ گفتي مگه نه؟ پشتش به من بود. او لبه‌ي تخت نشسته بود. خودم را سُر دادم و من هم لبه‌ي تخت نشستم. حالش به شدت بد بود. در يك كلام ظاهرش خراب بودن را فرياد مي‌زد. نفسم را به بيرون دادم و گفتم: _ ارسلان تو داري ازدواج مي‌كني. اينكه من براي آينده‌م چه تصميمي دارم چه فرقي به حالت داره؟ برو و خوشبخت شو. پوزخندي زد. _ پس راسته! دليل اينكه منو پس زدي اين پسره‌ست. بلند شدم و مقابلش ايستادم. نگاهش به نگاهم بند شد. _ نه! پست زدم چون ما كنار هم هيچ آينده‌اي نداشتيم. باور كن اينطوري به نفع هر دومونه. نمي‌دونم دختر انتخابيت كيه، اما مطمئنم خوشبخت مي‌شي. تو لايق بهترينايي. او هم بلند شد. مقابلم ايستاد. نگاهش جدي شد و جملاتش چنان متاثرم كرد كه با ناراحتي نامش را صدا زدم. _ يادته بهت گفتم كاش مي‌تونستم دعا كنم به درد خودم دچار بشي؟ با مکثی ادامه داد. _الان اين دعا رو مي‌كنم. اميدوارم دل ببندي باز. هزار برابر بيشتر از دل بستنت به رامين. اونوقت آرزو مي‌كنم اون آدم پست بزنه. اونوقت مي‌فهمي چيا به من گذشته. _ ارسلان... تلخ خنديد. _ خوشحال باش. دارم ازدواج مي‌كنم. يعني شرّم براي هميشه از سرت كنده مي‌شه. برگشتم و روي تخت نشستم. اين روز را در تقويم بايد نحس ترين روز سال نامگذاري مي كردند. با آخرين جمله‌ام ارسلان را راهي كردم. _ اگه با نفرين من آروم مي‌شي، هميشه اينكارو انجام بده. اميدوارم اونقدر تو خوشي و خوشبختي غرق بشي كه تا ابد فراموشم كني ارسلان. اونوقت شايد اگه يه روزم يادت اومد من كي بودم بفهمي كه دليل اينكه تورو از خودم روندم چي بوده. جمله‌ام که تمام شد راه افتاد، اما نتوانستم صورتش را ببینم. به خانه برنگشت در حياط را باز كرد و رفت و حتي منتظر خانواده‌اش هم نشد. من ماجراي شاهان را تكذيب نكرده بودم چون مي‌خواستم ارسلان به كل از من نااميد شود. نبايد آينده‌اش را به اميد اينكه بالاخره روزي من راضي مي‌شوم و در بقيه ي زندگي‌اش همراهي‌اش مي‌كنم تباه مي‌كرد. روی تخت دراز کشیدم و به آسمان تاریک و صاف خیره شدم. ظاهرا پرونده‌ی ارسلان بسته شده بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d