eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
26.5هزار ویدیو
129 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش دوم دیگه قید دانشگاه رو زده بودم و به تقدیرم راضی شدم که
داستان ☺️🍁 - بخش سوم در حالیکه غیرتش جوش اومده بود و رگ گردنش ورم کرده بود داد زد : دارم به همتون میگم حق نداره بره من نمی خوام بهش افتخار کنم ... مگه از روی جنازه ی من رد بشه قزوین بره دانشگاه ... بابا گفت : حرص نخور بابا جان من بمیرم هم نمی زارم دخترم این راه دور رو بره و برگرده ....معلوم نیست تو راه یک بلایی سرش بیاد یا تو شهر غریب گیر چه آدمایی بیفته .. نه؛؛نه محاله ...اونم فوق دیپلم ...حرفشم نزنین ... گفتم بابا ناپیوسته میرم لیسانس می گیرم ...ولی خوب اول باید برم دانشگاه که بعد ... دستشو گرفت جلوی منو به مسخره تو هوا حرکت داد و گفت : نا..پیوسته ..هم که باشه نمیشه بری یک کلام ، همین که گفتم . و چهار روز بعد با مامان و بابا رفتیم قزوین و اسم منو نوشتن.. چون حرف اول و آخر رو تو خونه ی ما مامان می زد ..اون نه سر و صدا می کرد نه داد و قال,, ولی با سیاست مخصوص به خودش هر کاری رو اراده می کرد انجام می داد ... اما این دلیل نمی شد که حامد با این مسئله کنار بیاد مثل هند جگر خوار جگر منو می خورد .. من یکشنبه و دوشنبه و سه شنبه کلاس داشتم و بقیه هفته خونه بودم .. و با چند تااز بچه های دانشگاه هم خونه شده بودیم ..... و حامد در هر فرصتی برای اینکه مچ منو بگیره یواشکی میومد قزوین و زاغ سیاه منو چوب می زد ... تازه اونقدر ها هم زرنگ نبود که من نبینمش .. ولی به روی خودم نمیاوردم می گفتم اونقدر بیا تا خسته بشی ....اما خیلی حرص می خوردم دلم می خواست کله شو بکنم .... داستان ☺️🍁 - بخش چهارم و اون روز اولین خواستگار من می خواست بیاد .. میوه و شیرینی ها رو گذاشتیم رو میز و همه چیز حاضر بود که حامد از دانشگاه اومد ..یک ژست مردونه به خودش گرفت و گفت : چه خبرمامان ؟ .. مامان گفت: علیک سلام ..خبر خوشی ، می خواد برای نیلوفر خواستگار بیاد ... گفت : ای بابا ..نیلوفر داره درس می خونه برای چی می خوای شوهرش بدی ؟ مامان گفت : تو به این کارا دخالت نکن پسرم دختره دیگه نمی تونم ترشی بندازمش که ... گفت : نه خیر لازم نکرده ..الان زوده به موقعش شوهر می کنه .. مامان گفت : چیه ؟ می خوای بره سر کوچه و خیابون شوهر پیدا کنه ؟ اونوقت تو راضی میشی ؟ گفت : غلط می کنه ..هر وقت من گفتم حالا زوده ... با تندی گفتم : تو مشکلت با من چیه حامد ؟ دانشگاه نرم ..شوهر نکنم ..نفس نکشم که آقا خوشش نمیاد ..برو بابا .. از لج توام شده زن همین اولی میشم و از دست تو یکی خلاص ....مُردم اینقدر تو کار من دخالت کردی .... الهی یک دختر بشینه زیر پات و زنت بشه ما هم یک نفس راحت بکشیم ... گفت : خیلی پر رو شدی ..چیه شوهر می خوای بی حیا ؟ .. گفتم : آره ...آره حامد جان حالا چی میگی ؟ بزن منو ..بازم بزن ..دستت که مثل دم سگ تکون می خوره ... گفت : مامانننن بگو دهنشو ببنده و گرنه بد می ببینه ها..... مامان گفت : نیلوفر برو حاضر شو مادر الان پیداشون میشه ... بابا رفته بودخرید .... از راه که رسید و داشت کفشش رو در میاورد گفت : چه خبرتونه صداتون تا اون سر شهر میاد ... حامد نگاهی به من کرد و با حرص گفت : برو گمشو لیاقت نداری ..بیعشور تو الان شوهر می خوای چیکار ؟ و...رفت تو اتاقشو در رو زد بهم .. مامان گفت: ندا غذای داداشت رو ببرتو اتاقش بخوره ..الهی بگردمش پسرمو , برای خواهرش غیرتی شده ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش سوم در حالیکه غیرتش جوش اومده بود و رگ گردنش ورم کرده بو
داستان ☺️🍁 - بخش پنجم گفتم : واقعا که مامان خانم ؛؛ شما بهش رو میدی ... خونه ی ما جنوبی بود .. از در که وارد می شدیم چهار پله سمت راست میرفت بالا و سمت چپ چهار پله میرفت تو زیر زمین .. ما اونجا رو به یک خانم و آقای پیر اجاره داده بودیم ..و بابا می خواست درستش کنه تا وقتی حامد زن گرفت بیاد اونجا زندگی کنه .... ندا پشت پنجره سرک می کشید که کی خواستگارا از راه می رسن به ما خبر بده ... که با صدای بلند گفت : مثل اینکه اومدن .. یک ماشین نگه داشت .. من فورا دویدم که یک نگاهی به خودم بندازم ... ندا گفت : وای ..چه ماشینی ؟ مامان آخرین مدل ..وای..چه دسته گلی ....اصلا چه دامادی ؛؛ نیلوفر ..بدو بیا نگاه کن ..خیلی خوبه .. مامان گفت : بیا کنار می بینن تو رو بد میشه ....ندا تو برو تو اتاق جلو نیا .... از اینکه اولین خواستگارم درست و حسابی بود به خودم مغرور شدم ... خوب بایدم اینطوری باشه عیبی ندارم که دانشگاه هم میرم تازه ... منم با مامان بابا ازشون استقبال کردم .. در اولین نگاه فهمیدم این همونی هست که من می خواستم ..قد بلند چهار شونه و خوش قیافه .. حتی مادر و خواهرشم خیلی شیک و آنچنانی بودن ..همه که نشستن تازه عذاب شروع شد .. کسی نمی دونست چی بگه ..اونا هم انگار ماست خوردن بودن .. یکم با دستم بازی کردم ..کنار شالم رو لوله کردم و باز کردم لوله کردم و باز کردم ... مامان گفت : خوش اومدین ..چیزه ، نیلوفر جان بی زحمت چایی بیار دختر م ... بلند شدم و رفتم ...تا رسیدم تو آشپز خونه که خوشبختانه اوپن نبود گفتم : اوووف چه کار سختی ..خدایا ده تا شمع نذر امام زاده صالح می کنم ...باشه,, باشه ده تام نمک همین بشه و من از دست حامد خلاص بشم ... داستان ☺️🍁 - بخش ششم چایی رو جلوی مامانش گرفتم .. با ناز گفت : نه مرسی میل ندارم .. جلوی خواهرش گرفتم ..با ناز و ادا گفت : ممنون منم میل ندارم ما اهل چایی نیستیم .. گفتم نسکافه میل دارین ؟ بیارم ؟ گفت : نه چیزی نمی خوایم ... پسر مربوطه گفت : من چایی می خورم ..سینی رو گرفتم جلوش .. بر داشت و نگاهی خریداران به من کرد و گفت : دست شما درد نکنه ...تو دلم گفتم وای چه ادوکلنی ..چه تیپی ...چه نگاهی ... جای حامد خالی .... مادرش از من پرسید : شما دانشگاه میرین ؟ گفتم بله ... گفت : چی می خونین ؟ .. گفتم حسابداری ... گفت : واقعا ؟ کسی که شما رو معرفی کرد گفت یک رشته ی خوب قبول شدین ... من و مامان سکوت کردیم ..نمی دونم چرا ؟ بابا پرسید آقا به چه کاری مشغولن ؟ خودش گفت : تجارت قربان ...با پدر کار می کنم ....و بعد سر حرف باز شد کلی با بابا حرف زدن ... مامان پذیرایی کرد و مجلس گرم شد ..من می دیدم که مادر و خواهرش منو زیر چشمی نگاه می کنن .. و موقع رفتن وقتی با مامان دست می داد گفت انشالله دوباره خدمت می رسیم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش پنجم گفتم : واقعا که مامان خانم ؛؛ شما بهش رو میدی ... خ
داستان ☺️🍁 - بخش هفتم مدام تو دلم می گفتم همین خوبه ..خیلی هم خوبه ..از سرمم زیاده .. برای همین تا درو بستن و رفتن گفتم : مامان خیلی خوب بودن .. مامان گفت والله منم پسندیدم .. بابا گفت : اینطوری که نمیشه باید ببینم کی هستن ..اصلا آدمای خوبی هستن یا نه ..خانم زود جواب نده باید تحقیق کنیم .... ندا اومد و گفت : وای نیلو خیلی خوب بودن خری اگر بگی نه .. گفتم غصه نخور تو رو می گیرم برای دوستش .... مامان یک تشر زد و گفت : خجالت بکشین ؛ حیا کنین ..هر چی هیچی نمیگم پر رو تر میشن ... من بی تابانه منتظر بودم که اونا دوباره زنگ بزنن .. حالا اونشب به هر چی دوست و آشنا داشتم جریان رو با آب و تاب تعریف کردم .. مامانم هم راستش همین کارو کرد .... ولی هر چی منتظر شدیم هیچ خبری نشد ...هر بار که تلفن زنگ می خورد من گوشم رو تیز می کردم ببینم اونا هستن یا نه ... ولی زنگ نزدن که نزدن ....و من برگشتم قزوین در حالیکه حسابی کنف شده بودم ..و حامد مدام متلک می گفت و تحقیرم می کرد .... از خواستگاری بدم اومده بود یعنی چی بیان خونه ی آدم و بخورن و برن منم مثل کالا بزارن جلوشون که آیا بپسندن یا نه .. دیگه تن به این حقارت نمیدم ....اما یکماه بعد که عمه ام یکی رو معرفی کرده بود چاره ای نداشتیم که قبولش کنیم ... این بار از ذوق و شوق بچه گونه ای که بار اول داشتم خبری نبود ... ادامه دارد داستان ☺️🍁 - بخش اول چون این خواستگار رو عمه پیدا کرده بود ..از صبح خودش و خانم جانم .. یعنی مادرِ پدرم اومده بودن خونه ی ما .... خانم جان زن مهربونی بود ولی خرافاتی ..وای نمی دونین حرفایی می زد که تو دکان هیچ بقالی پیدا نمی شد و تازه این خرافات رو می خواست به زور به خورد ما هم بده .. ما که زیر بار نمی رفتیم ولی در مورد عمه و بابام که زیر دست اون بزرگ شده بودن کاملا موفق شده بود ... حالا فکرشو بکنین سه تایی بالای سر من و مامان و ندا نشسته بودن و مدام ایراد می گرفتن ... خدا رو شکر حامد اون هند جگر خور من خونه نبود ....بابام هم ماشا الله وقتی چشمش به مامانش میفتاد یک جورایی خودشو لوس می کرد که آدم باورش نمی شد این همون باباست ... مثلا هر وقت از در میومد تو صدا می زد عفت جان؟ ... خانمم ؟... و ما ندیده بودیم غیر از این باشه ولی اینم می دونستیم وقتی خانم جان اونجاست از در که میاد تو صداشو کلفت می کنه و با اخم میگه ... خانم اینا رو از دستم بگیر ...خیلی خسته شدم ...... و من از صبوری مامان در عجب بودم و اون همه چیز رو با خوشرویی بدون اینکه به کسی بر خوره منتفی می کرد ...... من داشتم انگور ها رو با قیچی تیکه می کردم که خانم جان دستپاچه گفت : نه مادر .. نه ..نه قیچی رو سر بالا نگیر ؛ خبر بد میرسه ... خندیدم و قیچی رو سر پایین کردم و یک بار زدم بهم .. داد زد مادر نکن تو رو خدا ...دعوا میشه ... گفتم : آخه خانم جان قیچی بیچاره چه ربطی به خبر و دعوا داره ؟ قربونتون برم ..ولی بازم ..چشم ... و موقعی که ندا یک عطسه کرد یکساعت همه ی ما رو نشوند و گفت هیچکار نکنین که اومد نداره .... حالا دل مامان مثل سیر و سرکه می جوشید که نکنه کاراش تا اومدن خواستگارا تموم نشه .. ولی رو حرف خانم جان حرف نزد و نشست به صحبت کردن ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_اول- بخش هفتم مدام تو دلم می گفتم همین خوبه ..خیلی هم خوبه ..از سر
داستان ☺️🍁 - بخش دوم نزدیک ساعت مقرر که شد ..خانم جان و عمه اومدن تو آشپز خونه و به مامان گفتن ..نمک و شکر حاضر کردی ؟ مامان بهت زده پرسید برای چی می خواین ؟ گفت :برای کفش مادر داماد نمک و برای خود داماد شکر آماده کن .. تا داماد ؛ جَلد خونه ی شما بشه و مادرش فراری .... گفتم : خانم جان ؟ این کارو نکنین می فهمن آبرومون میره ..تازه مگه شما خودت مادر شوهر نیستی ؟مگه کسی فراریتون داد ؟ گفت : مادر تو نمی دونی زمونه خیلی خراب شده ..همه که مثل ما آدم های خوبی نیستن ...نمی خوایم که بکُشیمش .. تو کفشش نمک میریزم ... اگر آدم خوبی بود همون دور باشه بهتره اگر بد بود تو رو اذیت نمی کنه .. مامانم گفت : خانم جان اون زمون ها گذشت که مادرشوهر می تونست عروس رو اذیت کنه ..دخترا حالا زیر بار این حرفا نمیرن .. گفت : شما کاریت نباشه عفت خانم ضرر که نداره کار سختی نیست شما تو یک دستت شکر تو یکی نمک باشه .. به هوای جفت کردن کفش اونا بزیر و به روی خودت نیار ... مامان گفت : وا ؟ خدا مرگم بده من دولا شم کفش اونا رو جفت کنم ؟..نه خانم جان کار من نیست .. ندا با شیطنت گفت : خوب بزارین منم تو خواستگاری باشم کفش اونا رو هم جفت می کنم ... نمک و شکر رو هم خودم می ریزم .. یواش یک نیشگون ازش گرفتم و گفتم بشین سر جات تو حرف نزن ... نزدیک اومدن خواستگارا که شد ندا باز رفت پشت پنجره .. تا اولین نفری باشه که اونا رو می ببینه ...که باز صداش بلند شد؛؛ مثل اینکه اومدن,, ..عه ؛ یک رنو داره ..وای گلا شون رو ببین .. نیلوفر این به درد نمی خوره .. عمه اخمشو کشید تو هم وگفت : وا ؟ مگه رنو چشه ؟ ندیده قضاوت نکن خیلی هم خوبن .... مامان گفت : ندا بیا برو تو اتاقت ... ندا گفت : به خدا عمه اینا رو نیلوفر نمی پسنده از کجا گیرشون آوردین ؟گل گلایل سفید فقط برای مراسم ختم می برن ... مامان سرش داد زد ندا ببر صداتو؛؛ برو تو اتاقت ... همینطور که داشت میرفت به من گفت سیبیلش قیتونیه ...و قاه قاه خندید داستان ☺️🍁 - بخش سوم وقتی وارد شدن ....قبل از اینکه خانم جان موفق بشه به مامان در مورد شکر و نمک تذکر بده ..همه با کفش رفتن اون بالای اتاق نشستن .... ولی من اصلا از پسر مربوطه خوشم نیومد از مادر و پدرشم همینطور .. بابا کنار پدر اون نشست و مامان دستور چایی داد ... رفتم تو آشپزخونه ولی خیالم جمع بود که این اون کسی نیست که من می خوام .... با بی میلی چایی ریختم و گفتم خدا به خیر بگذرونه اینا کین دیگه عمه برای من تیکه گرفته ؟ .. اما وقتی چایی ها رو تعارف می کردم دیدم اونقدر ها هم که اولش فکر می کردم بد نیست ..با این حال ازش خوشم نیومده بود .... این بار به لحاظ اینکه عمه با اونا آشنا بود همه با هم حرف می زدن و سکوتی در کار نبود .. و طوری به من نگاه می کردن که معلوم می شد از اینکه من عروس اونا بشم ذوق زده شدن ... مامانش مرتب تعریف می کرد ....و می گفت : جعفر من خیلی مشکل پسنده ...زیادم دوست نداره بره خواستگاری .. ولی خوب من می ترسم یکی سر راهش بیاد که در شان خانواده ی ما نباشه ... من کنار شالم رو لوله می کردم و با بی تفاوتی باز می کردم ..و دوباره .. تو فکر دانشگاه و کارای خودم بودم و انگار تو اون جلسه حضور نداشتم ... یک مرتبه مامان صدام کرد ..نیلوفر؟ مامان جون حواست کجاست؟ چرا جواب نمیدی ؟ گفتم : ببخشید چی پرسیدین ؟ گفت : ..می خوای با آقا جعفر یکم صحبت کنین ؟ دوتایی ؛؛ گفتم : نمی دونم ..یعنی همین الان ؟ .. یک چشم غره به من رفت و گفت : آره مامان جان ..می خوای تو اتاق حامد حرف بزنین ؟ .. گفتم : باشه ... بعد مامان خودش اومد و به جعفر تعارف کرد روی صندلی نشست و منم رو تخت حامد ....درو بست و رفت ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💫بارالهـا 🍁تنهـاکوچه ای 💫که بن بست نيست 🍁کوچه ياد توست 💫از تو خالصانه ميخواهم 🍁که دوستـان 💫خوبم و هيـچ انسانی 🍁در کوچه پس کوچه هاي 💫زندگی اسيـر وگرفتـار 🍁هيچ بن بستی نگـردند شب همه عزیزان بخیر💫🍁 🍁🍂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❤ اے آفتاب بے سایه ما عشیره ے انتظاریم بے نصیب از تماشایت ما اسیران غربتیم ڪه جان به دیدار تو یک روز فدا خواهیم ڪرد... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ‍...🌱 دختری‌کہ‌در‌پِس‌پرده🧕🏻 مخفی‌میشود✔️ ممکن‌است‌در‌زمین گُمنام‌باشد..!🎈 امآ‌مطمئنم‌در‌آسمان‌مشهور‌است :)💕 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 سلام مولای ما،مهدی جان هر چند عرصه،تنگ است... هر چند جان به لب شده ایم... هر چند طم زندگی از یادمان رفته است... هر چند شادی،دیرگاهی است به ما سر نزده... هر چند لب هایمان مدتهاست رنگ لبخند ندیده است... اما در اعماق قلب هایمان نقطه ی روشن و گرمی است که خبر از آمدنت می دهد... تو می آیی و جان می گیریم،می خندیم،شادی می کنیم،امیدوار می شویم... به همین زودی،به همین نزدیکی... 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 📌 ؛ ▫️ او دل در گرو یار داشت. دیگر به هیچ‌چیز فکر نمی‌کرد جز حرف امام. راه طولانی و سختی راه، همه و همه را به جان خرید تا خواستهٔ امام زمانش را به انجام برساند. 🌺 سالروز ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی (علیه‌السلام) مبارک باد. 🌺🌹🌺🌹🌺🌹 ✍ انتطار ظهور یعنی چه❓ «افْضَلُ الْاعْمالِ انْتِظارُ الْفَرَجِ‏» یعنی چه❓ 🔶 بعضی خیال می‌کنند اینکه افضل اعمال، انتظار فرج است، به این معناست که انتظار داشته باشیم (عجّل الله تعالی فرجه) با عده‌ای که خواص اصحابشان هستند یعنی سیصد و سیزده نفر و عده‌ای غیرخواص ظهور کنند، بعد دشمنان اسلام را از روی زمین بردارند، امنیت و رفاه و آزادی کامل را برقرار کنند، آن‌وقت به ما بگویند بفرمایید! ما انتظار چنین فرجی را داریم و می‌گوییم افضل اعمال هم انتظار فرج است! (یعنی بگیر و ببند، بده به دست من پهلوان!) نه، انتظار فرج داشتن یعنی انتظار در رکاب امام بودن و جنگیدن و احیاناً شهید شدن، یعنی آرزوی واقعی و حقیقی مجاهد بودن در راه حق، نه آرزوی اینکه تو برو کارها را انجام بده، بعد که همه‌ی کارها انجام شد و نوبت استفاده و بهره‌گیری شد، آن‌وقت من می‌آیم❗️ 🥀 شهیدمطهری 📚 از کتاب آزادی معنوی ص ۱۷۳ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d