eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
آموزش 🍹😍 دیگه آبمیوه پاکتی نخر ✋ براتون خوشمزه ترین و کم هزینه ترین آبمیوه رو آوردیم 😋 مواد لازم آب پرتقال طبیعی ۲ لیوان شکر ۲ لیوان همین دو قلم مواد بهت دوتا پارچ یا شایدم بیشتر آبمیوه میده💪 مواد و با هم ترکیب کنید و بزارید رو شعله تا بجوشه و غلیظ شه البته اول آب پرتقال و صافی کنید 🌼نکته هاش 🌼 حتما آب پرتقال و صافی کنید تا ذراتش گرفته بشه تا تلخ نشه 🌼 هر مقدار آب پرتقال همون مقدار هم شکر لازمه 🌼 شربت باید نه زیاد غلیظ نه زیاد رقیق باشه ، خنک که بشه سفت تر میشه پس دقت کنید 🌼 برای درست کردن شربت ، کمی از ماده غلیظ بریزید و بقیه آب ، 🌼 تو یخچال تا یه سال هم موندگاری داره محشره حتما امتحان کنید 😋❤️ 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خوراک جگر 🧆اول از همه جگر رو پاک کنید و به قطعات متوسط خرد کنید و تو آبجوش ۱۰ دقیقه بجوشونید و آبکش کنید. 🧆۲ عدد پیاز متوسط رو خلالی و تو ۲ ق‌غ روغن با نمک و فلفل و زردچوبه تفت بدین و کم کم بهش آبجوش اضافه کنین تا اول بپزه و نرم بشه، بعد سرخ بشه. اینجوری روغن زیاد لازم نداره. 🧆حالا جگر رو بهش اضافه و ۳ حبه سیر متوسط له شده هم بزن تنگش و اجازه بده باهم سرخ بشه. 🧆تو همون تابه، ۱ ق‌غ کره و ۱ ق‌غ رب گوجه رو کمی تفت بده تا رنگ باز کنه. 🧆۱ عدد نارنج تازه یا ۱ استکان آب نارنج از واجباته. 🧆۱۵ دقیقه با حرارت کم زمان بده تا بپزه. 🧆در آخر کمی گشنیز خرد شده و تمام. با سیب‌زمینی سرخ شده عااالی میشه. هم با نان هم با برنج خیلی میچسبه. نوش جااان ╭┈────── https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
عطر و طعم این کیک بییی نظیره🤤 🥮 🥮 〰〰🎁〰〰🎈〰 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😍😋🍳🍳 سیب زمینی آبپز ۵عدد پودرسوخاری ۲قاشق غذاخوری سرپر نمک وادویه به میزان لازم تخم مرغ یک عدد فلفل دلمه ایی رنگی ۲قاشق غذاخوری جعفری خردشده یک قاشق غذاخوری سیب زمینی ها روآبپزکرده به باگوشکوب یاپوره کن له میکنیم بهش تخم مرغ،نمک وادویه،فلفل دلمه رنگی،جعفری خردشده وپودرسوخاری اضافه میکنیم موادروباهم مخلوط کرده داخل قیف ریخته ودرروغن مطابق کلیپ حالت میدیم نکته :موادنه خیلی شل ونه خیلی سفت باشه اگرمقدارتخم مرغ کم بودمیتونیدنصف دیگه کم کم به مواداضافه کنید 〰〰🎁〰〰🎈〰 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
وقت اذان به افق تهران التماس دعا 🙏🙏🙏
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
پاستا رتتویی🍆🍅😍😋 مواد لازم: گوجه فرنگی🍅 کدو سبز بادمجان🍆 پنیر خامه ای🧀 نمک،فلفل،روغن زیتون 🌶🧂 آویشن🌱 تاپینگ پیتزا(پنیر پیتزا )🧀 پاستا پنه 〰〰🎁〰〰🎈〰 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😍😋 یک بسته نان تست ۲ عدد سینه مرغ ۱ عدد پیاز ۱ عدد هویج ۱ عدد فلفل دلمه پنیر پیتزا برای سس ۱ ق غ پنیر ماسکارپونه ۱ ق غ سس مایونز ابتدا پیاز و سینه ی مرغ رو تفت داده سپس هویج و فلفل دلمه اضافه میکنیم و داخل ظرف مورد نظر نان اسنک رو چیده و روش پنیر پیتزا و موادمون و دوباره نان اسنک و سس و بعد با پنیر پیتزا روشو میپوشانیم و در فر ۱۸۰ درجه یکربع میذاریم 〰〰🎁〰〰🎈〰 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
(مزه ترکی)😍😋 خداییش از کدو و هویج انتظار نداشتم انقد خوشمزه باشن ترکا بیشتر کنار غذاهای کبابی و گوشتی این مدل مزه هارو سرو میکنن معرکه اس مقدار هویج و کدو نصف نصف مقدار بقیه مواد هم سلیقه اییه ماست چکیده برای این ترکیب خیلی خوشمزه تره اگر پاپریکا نداشتین از پول بیبر شیرین استفاده کنید 〰〰🎁〰〰🎈〰 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
براتون گیلانی آوردم که هرکی برای بار اول امتحان کرده عاشقش شده🤗😍😋 مواد لازم: كدوي پخته و پوست كنده و پوره شده:۱/۵لیوان آرد گندم:۱ لیوان آرد برنج:۱/۳لیوان شكر:نصف لیوان«من کمتر ریختم،چون کدوحلواییم خیلی شیرین بود» تخم مرغ:۱ عدد دارچين:۱ ق چ مغز هل كوبویده شده:۱ ق م بكينگ پودر:۱ق چ 🔴این شیرینی خوشمزه خیلی راحت و سریع و خمیرش هم اصلا نیاز به استراحت نداره. 🔴 ميزان شيريني اين خوشمزه هم به خودتون بستگی داره. حتما کدوحلوایی رو قبل از خردکرد حسابی بشورید. 〰〰🎁〰〰🎈〰 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓 دوست من ❣هر کجا هستی ❄️خــــــــدا یار تو باد ❣خالق هستی ❄️ نگـــه دار تـو باد.. ❣بر سر راهت ❄️نیفتـــد خار غم.. ❣این جـهان ❄️پیوستــه گلزار تـو باد عصر زمستانی تون زیبا و پر خاطرات شیرین ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5895745183957388093.mp3
6.94M
حواسم🎼 🎙 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5974402729685027873.mp3
7.27M
موهات🎶 انصاری🎤 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5908965728949636331.mp3
9.05M
همیشه🎻 فرزین🎤 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5906713929135950739.mp3
8.04M
منی🎻 ژیان🎤 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
گفتم خودتون میدونید که من یبار ازدواج ناموفق داشتم الان چشام ترسیده واقعا نمیتونم جواب قطعی بهتون بدم، فقط پیشنهاد میدم یه مدت باهم آشنا شیم تا اگه دیدیم باهم تفاهم داریم قضیه رو جدی کنیم.. گفت درکتون میکنم هرطور شما بخوایین گفتم ممنون استاد.. با خنده گفت اسمم حسامه لطفا منو استاد صدا نزنید اینجا که محیط کارمون نیست با خجالت چشمی گفتم و رفتیم بیرون، همه منتظر بهمون زل زده بودن که حسام گفت به درخواست شیوا خانم میخوایم یه مدت باهم آشنا شیم تا بعد ببینیم خدا چی میخواد.. وقتی حسام و مادرش رفتن مامان گفت این چه خواسته مسخره ای که دادی؟ آشنا شیم یعنی چی؟ مردم پشتت هزار تا حرف درمیارن.. گفتم مامان بیخیال ما چیکار به حرف مردم داریم؟ گفت همین طرز فکر متفاوتت با ما منو خیلی زجر میده.. عصبی رو به مامان گفتم اگه دفعه قبل هم با چشمای باز انتخاب کرده بودم الان انگ مطلقه بهم نمیچسبوندن و تو این سن طلاق نگرفته بودم، اما این دفعه میخوام قبل رابطه جدی یه آشنایی داشته باشم و با اخلاق و رفتار هم آشنا شیم که راحت تر بتونم تصمیممو بگیرم.. مامان کلافه دستشو تو هوا تکون داد و گفت هر غلطی میخوای بکن تو که همیشه حرف خودتو میزنی ولی مواظب باش سر زبون مردم نیفتی..! زیر لب یواش گفتم گور بابای مردم و حرفاشون.. هر چی الهه و مامان اصرار کردن شب و پیششون بمونم قبول نکردم و رفتم سمت خونه گوشیمو برداشتم که به نگار زنگ بزنم و از جریان امشب بهش بگم دیدم نزدیک پنجاه تا میس کال و پیام از اون مرد ناشناس دارم بی توجه بهش شماره نگار و گرفتم که وقتی جواب داد داشت گریه میکرد..! نگران پرسیدم چی شده؟ که گفت باباش از رو داربست افتاده و حالش بده و با مامانش بیمارستانن بی درنگ آدرس بیمارستانو ازش گرفتم و رفتم سمت بیمارستان نگار و مامانش در حالی که گریه میکردن پشت در اتاق عمل منتظر بودن، وقتی بهشون رسیدم نگار و بغل کردم و گفتم از ارتفاع بلندی افتاده؟ سری تکون داد.. منم نگران شدم و گفتم آروم باش انشالله خوب میشه.. خودمم به این حرفم ایمان نداشتم نگار میگفت نزدیک سه ساعته که باباش تو اتاق عمله و هنوز خبری نیاوردن و پرستارا میگن معلوم نیست کی عملش تموم میشه.. نگار خیلی بی قراری میکرد، واقعا نمیدونستم چطور ارومش کنم تا اینکه دکتری از اتاق عمل اومد بیرون.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ هممون سراسیمه رفتیم سمت دکتر و با چشمای منتظر نگاهش کردیم که گفت ما تموم تلاشمونو کردیم... ضربه بدی به سرش وارد شده فعلا تو کماست با حرف دکتر هممون وا رفتیم، مادر نگار میزد تو سر و صورت خودش و میگفت بدبخت شدیم.. بی پشت و پناه شدیم.... نگار که داشت با صدای بلند گریه میکرد، اصلا نمیدونستم چجور باید تو اون وضعیت ارومشون میکردم..! هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید دیگه اشک منم دراومده بود و داشتم پا به پاشون گریه میکردم که پرستار اومد و گفت شلوغ کاری نکنید و موندنتون بی فایدس، برید خونتون.. نگار و مادرش و به زور راضی کردم که بریم خونشون وقتی رسیدیم دوباره شروع کردن گریه کردن نگار میگفت اگه بابام چیزیش بشه خودمو میکشم، ما بدون بابام نمیتونیم زندگی کنیم گفتم بجای گریه کردن بهتره فقط دعا کنیم نیمه های شب بود که بالاخره خوابیدن، منم تصمیم گرفتم برگردم خونه ام وقتی در خونه رو باز کردم از سکوت و تاریکی شب رعب افتاد به دلم و با دو خودمو به ماشین رسوندم، به محض سوار شدنم قفل درو زدم و با سرعت از اون منطقه دور شدم وقتی به خونه رسیدم موبایلمو که تو کیفم بود رو چک کردم کلی پیام ناشناس که همشو نخونده ولش کردم چندتا هم از حسام بود که ترجیح دادم جواب ندم که براش سوال نشه این وقت شب چرا بیدارم اونقد خسته و بی رمق بودم که به ثانیه نکشید که خوابم برد صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم، داشتم آماده میشدم که آیفون و زدن نگهبانی گفت یه آقایی دم در کارم داره.. تعجب کردم گفتم حسام که آدرس اینجا رو نداره!! پس کیه که بالا هم نمیاد؟! تند تند آماده شدم و رفتم پایین، نگهبانی به ماشین خارجی که چند متر اونور تر پارک شده بود اشاره کرد.. رفتم تقه ای به شیشه زدم که در سمت راننده باز شد و یه پسر جوونی که عینک آفتابی زده بود پیاده شد، گفتم شما با من کاری داشتین؟ گفت اول سلام، بعد چرا پیام و زنگ هامو جواب نمیدی شیوا!؟ گفتم آقای محترم خجالت بکشید واسه چی مزاحمت واسم درست کردین، من وقت اینکه بشینم جواب یه آدم ناشناس و بدم ندارم آقای محترم عینکشو برداشت و گفت ولی من ازت خوشم میاد شیوا... ‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖 ᯽︎- - - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d- - - -᯽︎ رفتم سمت پارکینگ که دنبالم اومد و گفت اگه جواب مثبت ندی هرروز میام اینجا وایمیستم گفتم انقد وایسین که زیر پاتون علف سبز شه بعدشم سوار ماشین شدم و از کنارش رد شدم خیلی عصبانی بودم، اخه این مرتیکه از کجا پیداش شده یهو که میره رو مخم..؟! این ادعای مزخرفش که میگه منو دوست داره دیگه خیلی مشکوکه درسته چهره اش برام خیلی اشناس و مطمئنا جایی دیدمش اما اصلا یادم نمیاد که کجا؟؟ امروز نگار نیومده بود دانشگاه، خیلی نگرانش بودم، میدونستم چقدر به پدرش وابسته اس بعد کلاس بهش زنگ زدم، با بی حالی جواب داد و گفت حالش خوب نیست و فعلا باباش تو همون وضعیته بهش قول دادم تا شب یه سر بهش میزنم حسام پشت خط بود تا وصل کردم گفت کجایی خانوم از دیشب تا حالا چشمم به این گوشی خشک شد..؟ یه جواب پیامی میدادی بد نبود ها... با شرمندگی عذرخواهی کردم، حسام پیشنهاد داد واسه شب میاد دنبالم که شام بریم بیرون وقتی قطع کردم به این فکر کردم که حسام هنوز نمیدونه من جدا زندگی میکنم.. نمیدونستم چطور بهش بگم که عکس العمل بدی نشون نده چون هنوز تو جامعه ما جا نیوفتاده که زن تنها زندگی کنه، در صورتی که خانواده داره.. هر جور بود امشب باید بهش میگفتم، دلم نمیخواست با پنهان کاری واسه خودم دردسر درست کنم از دانشگاه رفتیم پیش نگار، بعدشم رفتم خونه و آماده شدم و با آژانس رفتم خونه بابام، اونجا هم مامان گیر داده بود که حالا خونش نری یه موقع، فقط مکان های عمومی برید.. یه جور مامان باهام رفتار میکرد احساس میکردم یه دختر بچه بی عقلم! با تک بوقی که حسام زد رفتم دم در، تو ماشین خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم و گفتم ببخشید ولی ما بهم محرم نیستیم ولی شاید اگه کمی بهش حس داشتم دست میدادم اما به هر حال دوسش نداشتم خندید و گفت فکر نمیکردم خانم مقیدی باشی..! با تعجب بهش زل زدم و گفتم چجوری به این نتیجه رسیدید؟! من تا حالا رفتار نامناسب یا پوشش ناجوری داشتم که باعث شده اینجوری فکر کنید؟؟ گفت نه ولی دخترای امروزی زیاد این چیزا واسشون مهم نیست، یه دست دادن که گناه نیست بلاخره ما قراره ازدواج کنیم گفتم انشالله محرم که شدیم وقت واسه دست دادن زیاده.. حسام دیگه بحث رو ادامه نداد و منم خودمو زدم به بیخیالی.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ تو رستوران حسام بدون اینکه نظرمو بپرسه دوتا پیتزا سفارش داد.. توقع چنین برخوردی ازش نداشتم، بهم برخورده بود ولی به روی خودم نیاوردم پیتزا رو که آوردن با بی میلی دوتا تیکه خوردم و از خوردن دست کشیدم حسام گفت وا چقد کم خوری؟ بخور دختر یکم جون بگیری من زن لاغر نمیخواما گفتم ممنون میل ندارم شامو که خوردیم از رستوران زدیم بیرون، دو دل بودم که به حسام بگم من جدا زندگی میکنم یا نه.. بالاخره دلمو زدم به دریا و گفتم راستش من بعد از طلاقم خونه خودم زندگی میکنم.. با تعجب گفت چه دلیلی داره تنهایی زندگی کنی؟! گفتم اینجوری راحت ترم خونه بابام یکم شلوغه، برادرم و زنشم اونجا هستن، من آرامش خونه خودمو میخوام حسام بعد از آهان کش داری، گفت پس هروقت دلتنگ شدی میام پیشت.. من که حس کردم از موقعیتم میخواد سواستفاده کنه گفتم تا وقتی محرم نشدیم تنها شدن درست نیست گفت چقد طرز فکرت قدیمیه یکم راحت بیا خانومی.. آدرس خونه رو دادم و بعد یه ربع جلوی ساختمون نگه داشت، منم بدون اینکه بهش تعارف کنم با یه خداحافظی رفتم تو ساختمون همینکه میخواستم سوار آسانسور بشم، یهو مرد مزاحم جلوم ظاهر شد و گفت پس بخاطر اون پسره دو هزاریه که با من جور نمیشی آره؟؟ خواستم بدون توجه بهش سوار آسانسور بشم که راهمو سد کرد گفتم برید کنار تا نگهبانو خبر نکردم با چشمای عسلیش بهم زل زد و گفت تا به دستت نیارم بیخیالت نمیشم شیوا جونم از لحن حرف زدنش چندشم شد و با کیفم پسش زدم و سوار آسانسور شدم با سرعت خودمو انداختم تو خونه و درو بستم همونجور که نفس نفس میزدم پشت در نشستم، خیلی عصبی و کلافه بودم، این پسره مزاحم دست از سرم برمیداشت و حتما میدونست تنهام و قصد آزار و اذیتمو داشت سرمو گذاشتم رو زانوهام، خیلی بهم ریخته بودم، از یه طرف رفتارهای حسام هم اذیتم میکرد، احساس میکردم اصلا اون آدم محترمی که
فکر میکردم نیست و طرز فکرش با من اصلا جور نبود از طرز برخورد امشبش مشخص بود با هم به نتیجه ای نمیرسیم ولی میخواستم یه مدت بگذره بیشتر با اخلاقش آشنا شم و عاقلانه تر تصمیم بگیرم از جام بلند شدم و رفتم به نگار زنگ بزنم، بهش قول داده بودم حتما بهش سر میزنم اما نتونستم برم و بد قول شدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ نگار حالش خوب نبود و مدام پشت تلفن گریه میکرد و میگفت ما خیلی بی کسیم.. هیچکس تو این موقعیت بهمون سر نمیزنه شرمنده شدم که به فکر دوستم نبودم و تو اون حال رهاش کردم ازش خواستم فردا حتما بیاد دانشگاه تلفن و که قطع کردم رفتم سر درسم، چند روزی بود که اصلا درسا رو نخونده بودم اما ذهنم خیلی خسته بود، دلم میخواست برم یه جا بدون هیاهو باشم کسی مزاحمم نشه گوشیم در حال زنگ خوردن بود، بی حوصله رفتم جواب بدم که دیدم مزاحم همیشگیه ریجکت کردم که پیام داد دلت میخواد امشب بیام اونجا؟ از پیامش حس ترس تو وجودم رخنه کرد و سریع رفتم درو قفل کردم، میدونستم نگهبان هست ولی بازم میترسیدم نکنه بخواد بیاد قفل درو بشکنه و بیاد تو.. یه لحظه از فکری که کردم به خودم لرزیدم از تنهاییم اشکم در اومده بود، کاشکی امشب و رفته بودم خونه بابام رفتم پتو و تشکم رو اوردم رو مبل خوابیدم که حواسم جمع باشه اگه صدایی اومد زنگ بزنم نگهبانی گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم ولی هر لحظه از ترس از خواب میپریدم نمیدونم چه ساعتی از صبح بود که یکی به شدت به در میکوبید و همزمان شیشه پنجره تو هال خورد شد!! سر جام سیخ نشستم و جیغ کشیدم، میخواستم فرار کنم که پتو دور پام پیچید و محکم خوردم زمین، درد بدی توی دستم پیچید و ناله کردم صدای در قطع شده بود اما من از درد دور خودم میپیچیدم کشان کشان خودمو به موبایلم رسوندم و زنگ زدم به مامان با گریه گفتم به دادم برسید زمین خوردم.. داشتم از درد جون میکندم، بعد مدتی در واحد و زدن نای بلند شدن نداشتم، به نگهبانی زنگ زدم که با یدکی که داره درو باز کنه وقتی مامان و سعید اومدن داخل سریع زیر بغلمو گرفتن و رفتیم سمت آسانسور تو راه مامان گریه میکرد و غر میزد که بیا اینم نتیجه تنها زندگی کردن الان اگه مرده بودی کی به دادت میرسید..؟ خدا منو بکشه از دست تو راحت شم، آخر این خودسر بازیات کار دستت میده... با ناله گفتم بسه مامان من دارم میمیرم شما دارید مواخذه میکنید؟! دکتر که دستمو دید عکس گرفت و گفت باید گچ بگیریم بر خلاف میلم دستمو گچ گرفتن و بعدش مامان گفت بمیرمم نمیزارم برگردی خونت.. و منو به زور برد خونه خودشون، هرچی تو راه اصرار کردم لااقل بریم موبایلم و وسایلامو بردارم هم راضی نشدن و میترسیدن برم خونمون و دیگه باهاشون نرم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - -☾︎ 📖 ᯽︎- - - - - - - - https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - - - -᯽︎ مامان زنگ زد حسام و براش گفت چه اتفاقی افتاده.. میدونستم الان نگار نگرانم شده چون گفته بودم حتما امروز بیاد دانشگاه، از شانس بدم اصلا شماره هارو حفظ نبودم آخرای شب بود که حسام قدم رنجه فرمود و اومد پیشم، وقتی دستمو دید مامان براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده اونم گفت چه معنی میده آدم تنها زندگی کنه که اینجور بلایی سرش بیاد؟ احساس میکردم حسام اصلا براش مهم نبود چنین اتفاقی برام افتاده بود.. یه جور بی تفاوت بود بعد از یه ساعت رفت و گفت حتما فردا بهت سر میزنم نگران موسسه هم نباش مرخصی برات رد میکنم براش سری تکون دادم و زیر لب ممنونی گفتم فردا صبح کلید خونه رو به سعید دادم و ازش خواستم موبایل و وسایل مورد نیازمو بیاره وقتی گوشیمو چک کردم از بس زنگ و پیام داشتم گوشیم هنگ کرده بود اکثر پیام ها از اون مرد مزاحم بود، بی درنگ شماره نگار رو گرفتم، وقتی صداش تو گوشی پیچید و گفت خوبی شیوا؟ فهمیدم خیلی نگرانم شده گفت از بس نگرانت بودم دم خونتونم رفتم.. قرار شد عصر بیاد پیشم، وقتی گوشیو قطع کردم از سر بیکاری پیام های اون مرد مزاحمو چک کردم نوشته بود کار خودش بوده که با سنگ زده به پنجره و الانم دم ساختمون وایساده تو دلم گفتم اونقد وایسا تا علف زیر پات سبز شه خداروشکر آدرس خونه بابامو نداشت وگرنه میومد اینجا سریش میشد، با خودم گفتم اون که میگفت منو میشناسه شایدم میدونه خونه بابام کجاس.. ولی اگرم بدونه من با این د
ست چلاقم بیرون از خونه کاری ندارم پس نمیفهمه من اینجام عصر نگار اومد دستمو که دید خیلی ناراحت شد و گفت تو این وضعیت که من بهت احتیاج دارم دستت اینجوری شده!! نگار گفت وضعیت باباش هیچ تغییری نکرده.. بعدشم دستاشو گذاشت رو چشمش و گریه کرد بهش گفتم همه چی درست میشه غصه نخور.. با هق هق گفت مشکلات ما یکی دوتا نیست، حالا که بابا تو کماست ما نون آورم نداریم... راستش روم نمیشه بهت بگم ولی تو خونمون هیچی نداریم.. دلم به حالش خیلی سوخت، درسته خودمم اونقد نداشتم ولی یه پس انداز کوچیک داشتم که هر ماه مبلغی رو میریختم تو اون کارت پس اندازم رفتم کیف پولمو اوردم و جلوی نگار گرفتم و گفتم بازش کن و کارت زرده رو بردار با خجالت گفت نه خودت بیشتر لازم داری... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ گفتم رفیق به درد همین روزا میخوره دیگه.. کارت و بگیر هر وقتی داشتی بهم پس بده خوبه؟ با خجالت کارت و برداشت و تشکری کرد وقتی میخواست بره عکس دستمو اینا رو دستش دادم ببره دانشگاه برام مرخصی رد کنن، هر چند احتمال میدادم قبول نکنن و ازم گواهی بخوان... اون روز که دستمو گچ میگرفتن از بس درد داشتم اصلا حواسم نبود گواهی بگیرم یک ماه بود دستم تو گچ بود و خونه بابام بودم، حسام تو این مدت فقط سه دفعه بهم سر زده بود و هر دفعه هم کلی غر میزد و میگفت حقته میخواستی تنها زندگی نکنی.. واقعا به این نتیجه رسیده بودم که به درد هم نمیخوریم، دلم میخواست زودتر این رابطه آبکی رو تموم کنم اما منتظر بهونه بودم نگار یک روز در میون بهم سر میزد و باهام تو درس ها کار میکرد و نمیزاشت عقب بمونم وضعیت پدرش تغییری نکرده بود ولی نگار و مادرش انگار کم کم باهاش کنار اومده بودن و کمتر بی قراری میکردن روزی که با سعید میرفتیم دکتر گچ دستمو باز کنن همون ماشین مشکی رنگ رو چند متر اونورتر از خونه بابام دیدم... ته دلم خالی شد با خودم گفتم این هرکی هست منو کامل میشناسه که خونه بابامم میدونه کجاست... نمیدونم چی از جونم میخواست! از ترس اینکه نزارن برگردم خونم به سعید و حسام چیزی نگفتم اونم انگار لابد با خودش فکر کرده چون باهاش برخورد جدی نکردم یعنی با مزاحمت هاش مشکلی ندارم... بعد از اینکه دکتر گچ دستمو باز کرد، دستمو به سختی میتونستم تکون بدم دکتر گفت نیاز به ماساژ داره، همین حرف دکتر باعث شد سعید باز منو برگردونه خونه بابام و تا وقتی کامل خوب نشدم نزاشت برم خونم مامان هر روز دستمو روغن میزد و ماساژ میداد دو روز بود که میرفتم دانشگاه و هربار اون مزاحمه منو تا دانشگاه تعقیب میکرد.. واقعا نمیدونستم هدفش چیه و بعید میدونستم با قول خودش عاشقم شده باشه..! باید سر از این قضیه درمیاوردم بعد از اینکه کلاس ها تموم شد با نگار از دانشگاه اومدیم بیرون که بریم آژانس بگیریم که یهو ماشین مشکی رنگ جلوی پامون ترمز کرد و شیشه رو پایین داد و گفت خانومای محترم لطفا سوار شید من میرسونمتون نگار دستمو کشید و برد اونور اما پسره ول کن نبود و گفت اگه سوار نشید همینجا وایمیستم و داد میزنم چقد دوستت دارم... نگار با تعجب نگاهم کرد و گفت این یارو کیه چرا گیر داده؟ میشناسیش؟ برای جلوگیری از آبروریزی دم دانشگاه از نگار خواهش کردم سوار ماشینش شیم تو ماشین هممون سکوت کرده بودیم که من گفتم چرا دست از سر من برنمیدارید؟ شما کی هستین؟ منو از کجا میشناسید که ادعای عاشقی هم دارید؟!! گفت اینکه از کجا میشناسمت زیاد مهم نیست مهم اینه که پیشت گیره.. گفتم ولی من نامزد دارم! خندید و گفت تو به اون ببو گلابی میگی نامزد؟! اون اصلا در شان تو نیست.. گفتم لطفا توهین نکنید.. مگه شما اونو میشناسید؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ گفت بعععله به خوبی میشناسمش و اینم میدونم رابطه جدی بینتون نیست و هنوز نامزدت نیست دیگه از حرفاش شک کرده بودم و گفتم این همه اطلاعاتو از کجا میاری نکنه جاسوس داری؟! چشمکی زد و گفت شاید... نگار سردرگم نگام میکرد و گفت این چی میگه؟ کیه اصلا؟ گفتم راستش خودمم نمیدونم.. نگار که داشت دیرش میشد گفت همینجا نگه دارین دیرم شده پسره گفت آدرس بدین میرسونمتون نگار ناچارا آدرس بوتیک و داد، بعد چند مین ماشین نگه داشت و خواستم منم همراه نگار پیاد
ه شم که پسره گفت شما باشید خواهش میکنم کارتون دارم فقط همین یبار به حرفم گوش کنید.. مردد سری تکون دادم که نگار آروم گفت یه وقت اذیتت نکنه گفتم هرچی شد خبرت میدم ولی فکر نکنم قصدش اذیت کردنم باشه.. نگار که رفت ما هم حرکت کردیم رفتیم جلوی یه سفره خونه نگه داشت گفت اینجا واسه حرف زدن خیلی مناسبه لطفا پیاده شید با هم رفتیم رو تخت چوبی نشستیم، فضای سفره خونه خیلی دلباز و دلچسب بود داشتم منظره رو نگاه میکردم که شروع کرد به حرف زدن، گفت اسمم سامیاره واقعیتش من شما رو جایی دیدم و ازتون خوشم اومد.. اون موقع چون شوهر داشتین نتونستم پا جلو بزارم ولی از وقتی فهمیدم طلاق گرفتین منم افتادم دنبالتون، راستش میخوام تمام تلاشمو بکنم که بدستتون بیارم.. گفتم چهره شما برام آشناست ولی نمیدونم واقعا کجا دیدمتون.. خندید و گفت بزار این یه راز بمونه شایدم یه روز بهتون گفتم.. فعلا ازتون خواهش میکنم بهم فکر کنید من واقعا به شما علاقه دارم.. گفتم ولی من با یکی تو رابطه هستم و بهش خیانت نمیکنم تو چشمام زل زد و گفت واقعا بهش علاقه داری؟ منم صادقانه گفتم نمیدونم ولی بهش قول دادم بهش فکر کنم فعلا رابطمون در حد اینه که با هم آشنا شیم و ببینیم به درد هم میخوریم یا نه.. اونم گفت ولی من مطمئنم پسره به دردت نمیخوره.. با تعجب گفتم شما از کجا میشناسیدشون؟ گفت از عوارض عاشقیه از وقتی دیدم با هم میرید بیرون و چندبار اومد خونه بابات منم افتادم دنبالش و آمارشو درآوردم آدم درستی نیست.. گفتم خوبیت نداره پشت سر کسی اینجوری حرف میزنید، تا جایی که من میشناسمش آدم محترم و خوبیه گفت باور نکن آدم دو رو ایه.. با این حرفش شک افتاد تو دلم خودمم احساس میکردم حالا که باهاش وارد رابطه شدم یکم سرد و خشکه.. سامیار گفت بیا بهم جواب مثبت بده، من تو تب و تاب عشق تو بخدا شب و روز ندارم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - - -᯽︎ با چشماش داشت بهم التماس میکرد، دلم براش سوخت و گفتم نمیدونم باید فکر کنم و اول جواب حسام و بدم.. گفت تا هروقت بخوای من منتظر جواب تو میمونم فقط فکر دل لامصب منم باش نگار پشت سر هم داشت بهم زنگ میزد.. از سامیار عذرخواهی کردم و رفتم اونورتر جواب دادم نگار با نگرانی گفت خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟ فکر کردم بلایی سرت اومده.. گفتم نه پسر بدی نیست اومدیم جایی حرف بزنیم نگار که مشکوک شده بود گفت بعدا باید مفصل راجع بهش بهم بگی... باشه ای گفتم و قطع کردم وقتی برگشتم به سامیار گفتم منو زودتر برسون خونه که نگرانم میشن اونم زود بلند شد، توی راه مدام از کارش و زندگیش میگفت که از بچگی پدر و مادرشو از دست دادن و الان کارش اینه که جنس از ترکیه میاره و چند وقت یبار میره ترکیه وقتی داشتم پیاده میشدم گفت خواهش میکنم زودتر جوابمو بده من تحملم کمه امیدوارم جوابت مثبت باشه وقتی رفتم خونه فکرم خیلی درگیر بود، وقتی سامیار و با حسام مقایسه میکردم از همه لحاظ سامیار سر تر بود حتی از نظر احساسات.. حسام فقط قصدش این بود که ازدواج کنه و تشکیل زندگی بده، شاید باید باهاش یه زندگی بی عشق تجربه میکردم که اصلا نمیخواستم.. بهتر بود هرچی سریعتر بهش جوابمو بگم بهش زنگ زدم و گفتم فردا بیاد کافه میخوام جواب نهاییمو بهش بگم... اولش گفت خب از پشت تلفن بگو ولی قبول نکردم فرداش رفتم سر قرار با کلی مقدمه چینی بهش گفتم ما به درد هم نمیخوریم دنیامون با هم متفاوته اونم یکم اصرار کرد ولی وقتی دید تصمیم من قطعی هست دیگه حرفی نزد و با یه خداحافظی سرد از کافه زد بیرون... وقتی برگشتم خونه به مامان اینا گفتم که با حسام تموم کردم مامان هم عصبی شد و گفت تو هم خوشی زده زیر دلت.. مگه دختری که انقد ناز داری؟! تو زمان ما زنی که از شوهرش طلاق میگرفت بعدش به اولین خواستگارش جواب مثبت میداد و براش موهبتی بود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ پوزخندی به حرف مامان زدم و گفتم من با افکار پوسیده قدیمی شما کاری ندارم، خودم اینجور صلاح دیدم که به درد هم نمیخوریم، اون چند ماه اشناییمون بخاطر این بود که با اخلاق هم آشنا بشیم که شدیم و به تفاهم نرسیدیم وقتی به مامان گفتم میخوام برگردم خونه ام بدتر سر لج افتاد و باهام قهر کرد منم حوصله منت کشی نداشتم
وسایلمو جمع کردم و با آژانس رفتم خونه ام شب سامیار بهم زنگ زد و بهش گفتم با حسام بهم زدم.. انقدر خوشحال شد که انگار دنیا رو بهش داده بودن بعد اون شب سامیار هر روز میومد دنبالم و منو میبرد دانشگاه بعد از دانشگاه هم با هم میرفتیم میگشتیم روز به روز به سامیار وابسته تر میشدم.. با حرفای عاشقانه ای که میزد منو دلبسته و عاشق خودش کرده بود یه اخلاق خاص وقتی نابی داشت که بدجور به دلم مینشست تنها کسی که از رابطه ها خبر داشت نگار بود که مدام بهم گوشزد میکرد مواظب خودم باشم و نزارم باز شکست بخورم میدونستم مامان اگه با خبر بشه ایندفعه کلمو میزنه سامیار هم هیچوقت از جدی شدن رابطمون حرف نمیزد منم روم نمیشد بگم کی میای خواستگاریم.. بعد از اینکه با حسام جدا شدیم دیگه موسسه هم نرفتم و عملا خرجی نداشتم وقتی به سامیار گفتم اگه میشه یه کاری برام جور کنه اخم کرد و یه کارت بانکی دستم داد و گفت این دستت باشه هر چقدر لازم داری ازش بردار اولش نمیخواستم قبول کنم ولی خیلی اصرار کرد، منم با خجالت قبول کردم تقریبا یه ماهی از رابطمون میگذشت و تو این مدت رفتار بدی ازش ندیده بودم، فقط هر وقت ازش میپرسیدم چرا نمیره ترکیه برای کارش میگفت فعلا پول دارم، وقتی پولام ته کشید میرم.. تو درس هام افت کرده بودم بس که فکر و ذکرم شده بود سامیار..! یا باهاش بیرون بودم یا هم تلفنی ساعت ها با هم حرف میزدیم از وقتی با سامیار بودم کمتر به خانوادم سر میزدم، مامان هم همیشه گله داشت و میگفت معلوم نیست تنهایی چه غلطی میکنی.. آخرم خودتو بدبخت میکنی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ همیشه برام سوال بود که سامیار منو از کجا میشناسه..! هروقتم ازش سوال میکردم میگفت بزار یه راز بمونه گاهی اوقات انقد به ذهنم فشار میاوردم که ببینم کجا دیدمش اما اصلا یادم نمیومد چند روز بود که سامیار گیر داده بود باهاش به مهمونی برم و میگفت همه از سرشناسان تهرانن منم چون برای یکی از شرکت هاشون کار میکنم دعوتم کردن تو رو هم میخوام به عنوان نامزدم ببرم از کلمه نامزد قند تو دلم آب میشد.. سامیار گفته بود مهمونی مختلطه و دلم میخواست یه لباس مجلسی مناسب و سنگین رنگین بپوشم، هر چند که سامیار اصرار داشت لباس خوشگلی باشه، و چون اقایونم هستن یه لباس مناسب و موجه باشه که توش راحتم باشم کلاسام که تموم شد سامیار اومد دنبالم، از بس خسته بودم گفتم واقعا حوصله گشتن ندارم لطفا منو یجایی ببر که زود انتخاب کنم سامیار خندید و گفت برعکس همه زنهایی همه کلی عاشق خرید و گشتنن گفتم خب از صبح کلاس داشتم دیگه جون ندارم سامیار مستقیم منو برد بوتیک دوستش، لباساش خوب بود و انتخاب من راحت تر به کمک سامیار یه لباس ساده بلند کالباسی رنگ انتخاب کردم که ردیف نگین هم رو کمرش داشت ،یه شال مناسب هم براش خریدم .. به قول سامیار لباس زیادی ساده بود ولی من همینو دوست داشتم بعد خرید لباس از سامیار خواستم منو ببره خونه، میخواستم زودتر استراحت کنم وقتی رسیدیم دم ساختمون، ماشین سعید و دیدم که اونورتر پارک شده بود حتم داشتم الان رفتن بالا دارن در میزنن واقعا الان حوصله مهمون داری نداشتم، مخصوصا مامان که باز مثل همیشه سرم غر میزد به سامیار گفتم دور بزنه بره یکم تو خیابون بگردیم تا اونا برن مامان مدام زنگ میزد، کلافه شده بودم بعد نیم ساعت گشتن تموم خیابونا، سامیار منو رسوند خونه وقتی داشتم پیاده میشدم گفت یه وقت تعارف نزنی بیام داخل ها گفتم اول اینکه خودت فهمیدی من حوصله خانوادمم نداشتم بس که خستم، بعدشم من یه پسر جوون رو راه بدم تو خونه ام همسایه ها چه فکری میکنن؟ گفت ما چیکار به حرف مردم داریم.. بگو نامزدمه خب.. گفتم نکنه باورت شده نامزدیم؟ خندید و گفت چرا که نه؟... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d - - - - -᯽︎ شب مهمونی فرا رسید، سامیار ازم خواسته بود برم آرایشگاه ولی من قبول نکرده بودم و گفتم خودم یه آرایش ساده میکنم با تک زنگی که زد رفتم پایین، سامیار یه کت و شلوار کاربنی جذاب پوشیده بود که حسابی خوشتیپ ترش کرده بود موهاشم حالت خاصی درست کرده بود که دلم براش قنج رفت تو بحر قیافش بودم که تک خنده جذابی کرد و گفت مورد پسند واقع شدم؟ منم لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم، یهو دستمو گرفت از ا
ین حرکت یهوییش غافلگیر شدم، یکم معذب بودم ولی دستمو نکشیدم و نخواستم بزنم تو ذوقش مهمونی تو یکی از باغ های جاده چالوس بود، یکم طول کشید تا رسیدیم وقتی وارد باغ شدیم از عظمت و زیبایی باغ دهنم باز موند معماریش خیلی شیک و مدرن بود دقیقا عین تو فیلم های خارجی همه خانما لباسای گرون قیمت و جواهرات خاص پوشیده بودن معلوم بود از اون کله گنده هان من اما یه ست طلای سفید ساده انداخته بودم که در برابر اونا هیچی نبود من و سامیار یه گوشه دنج نشستیم، یکم که گذشت چندتا از مردهای مسن اومدن و به ما خوش آمد گفتن و نامزدیمونو تبریک گفتن سامیار خیلی محترم باهاشون حرف میزد و جلوشون دولا راست میشد معلوم بود صاحب همون شرکت که براشون کار میکنه هستن یهو از زبون یکی از مهمونا شنیدم که گفت از آرمین چه خبر؟ تا اسمشو شنیدم نگاه کردم به سامیار سامیار هول شده از جاش بلند شد و گفت من و نامزدم بریم پیش دوستان، بعدا با هم حرف میزنیم فهمیدم خیلی ناشیانه موضوع رو پیچوند، دستمو گرفت و رفتیم پیش بقیه ولی فکرم پی قضیه نشستم رو یکی از صندلی ها اما سامیار همچنان پیش دوستاش بود گاهی هم با چند تا دختر حرف میزد که حسابی حرص منو درآورده بود وقت شام بود سامیار که اومد کنارم نشست بی مقدمه ازش پرسیدم تو آرمین و از کجا میشناسیش؟ گفت کدوم آرمین؟ گفتم همون شوهر قبلیم.. گفت نه من اصلا شوهرتو نمیشناسم فقط یه دوست به نام آرمین دارم که همکارمم هست...‌ گفتم یعنی حرفتو باور کنم؟ گفت معلومه که اره من دروغم چیه ، نمیدونم از سر سادگیم بود یا میخاستم خودمو گول بزنم ولی حرفاشو باور کردم ، اخر شب بود که عزم رفتن کردیم ،وقتی رسیدیم دم خونه ،سامیار گفت خیلی خستم میزاری بیام داخل؟ حوصله ی خونه رفتن ندارم خیلی قاطع بهش گفتم نه من و تو نسبتی باهم نداریم من نمیتونم با نامحرم توی خونه تنها باشم که ناراحت شد و گفت یعنی بهم اعتماد نداری؟؟ گفتم قضیه ی اعتماد نیست من نمیخام حماقت کنم فقط همین ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ᯽︎- - - - - - - - - - - - - -᯽︎ 𝓳𝓸𝓲𝓷↝☾︎ 📖 ᯽︎- - - - - - - - - -https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d- - - -᯽︎ گفت اگه مشکلت محرم شدنه فردا میریم صیغه میکنیم.. با تعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی خانوادم ندونن؟ گفت شیوا تو چرا انقد ترسو و بزدلی، الان خیلی از دختر پسرا برای دوران اشناییشون صیغه میکنن که راحت باشن.. با این حرفش بهم برخورد و گفتم فعلا شب خوش، راجع به پیشنهادت فکر میکنم لباسامو تند تند عوض کردم و رفتم که بخوابم ولی اونقد پیشنهاد سامیار مغز و فکرمو مشغول کرده بود که نمیزاشت بخوابم با خودم گفتم ما که همیشه باهمیم گاهی اوقات سامیار دستمم میگرفت پس اگه صیغه میکردیم اونوقت گناه هم نمیکردیم و دیگه بهم نامحرم نبودیم صبح تو دانشگاه همه چیو برای نگار تعریف کردم نگار مخالف صیغه بود و میگفت اگه صیغه کنید کار به جاهای باریک میکشه، اگه واقعا تو رو میخواد باید بیاد خواستگاریت از حرف نگار خوشم نیومد، احساس کردم از رو حسادت این حرفو زده.. عصر سامیار اومد دنبالم ولی انقد زیر گوشم خوند و خوند تا بلاخره راضی شدم که بریم صیغه چند ماهه بخونیم فرداش آماده شدم و مانتو شلوار یه دست سفید پوشیدم و رفتیم محضر وقتی به هم محرم شدیم سامیار چهار تا النگو بهم هدیه داد بعد از محضر رفتیم فرحزاد ولی نهار و اونجا خوردیم سامیار خیلی خوشحال بود و همش اصرار میکرد حالا که محرم شدیم شب بیام پیشت.. منم دیدم مشکلی نداره و بهم محرمیم قبول کردم بعد از نهار رفتیم مرکز خرید ولی سامیار از هرچی خوشش میومد برام میخرید و اگه مخالفت هم میکردم براش مهم نبود ولی میخرید بعد کلی خرید برگشتیم خونه، وقتی خریدارو تو کمدم جا دادم برگشتم تو هال که سامیار با لبخند اومد بغلم کرد و گفت خونه قشنگی داری.. اون شب انقد سامیار حرف های عاشقانه زد که خام شدم و... تقریبا یه ماهی بود از صیغه کردنمون میگذشت سامیار هر شب خونه ی من بود هنوز جرئت نکرده بودم به مامان اینا چیزی بگم هر وقتم به سامیار میگفتم رابطمونو بیا رسمی کنیم کلی بهانه میاورد و میگفت فعلا شرایطم جور نیست و فلان نگارم از وقتی فهمیده بود با سامیار محرم شدم باهام سرسنگین شده بود چند دفم رفتم خونشون وقتی دیدم زیاد محلم نمیده منم بیخیالش شدم بعضی روزا میرفتم خونه بابام بهشون سر میزدم که مامان گله نکنه و یه موقع سرزده بیاد خونم از مامان شنیده بودم که ارمین و زنش برگشتن ایران و دارن باهم زندگی میکنن ولی ارمین رابطش با پدرش اینا رو قطع کرده بود مامان هم مدام نفرینش میکرد و میگفت خدا کنه روز خوش نبینه من اما از بس عشق سامیار کورم کرده بود