eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
3 ▪️اگه خسته شدی از گِره هایی که روحتو حبس کردن! ▪️اگه دنبال رها شدن از نَفْسِ ناآرامت هستی! آسمونِ محـرم... بستــرِ رها شدن و پروازه! قلبـ❤️ـت رو به حسین برسون👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بابا یکی من را به قصد کشت میزد هربار گفتم بامشت میزد یک بار گفتم اسم مادرت را دیدم که 😭 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭😭😭😭😭😭😭😭 حالا اومدی؟ حالا که دیگه رقیه از پا افتاد اومدی؟ وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ 🌹🙏🌹🙏🌹🙏🌹🙏 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش اول خندم گرفت و زیر اون بارون شروع کردم مثل اون پای کوبیدن به زمین ..رضا برگشت و نگاهی به من کرد باز اون نگاه مهربون و گرم بود بلند خندید و گفت : دورت گشتُم ؛ چت گو , همینطور که بالا و پایین می پریدم گفتم : نمی فهمم یعنی چی ؟ گفت : چی گفتی ؟ دوباره بگو ..و باز من خندیدم ..رضا دوید طرف دریا که حالا موجهاش بلند و طوفانی شده بود ..دستهاشو رو به آسمون بلند کرد و فریاد زد ممنونُم خدا ..پرپروک رو به مُو دادی ..و در حالیکه با هم بلند می خندیدم و از شادی فریاد می زدیم روی موج ها ی پر تلاطم دریا پا می کوبیدیم و اونقدر در این رویای عاشقانه محو بودیم که نفهمیدیم پیمان اومده دنبالم . من رو به دریا بودم و یک مرتبه رضا ایستاد و دیدم به پشت سرمن نگاه می کنه ..و از تعجب دهنش باز مونده .. از حالت صورتش برگشتم به عقب نگاه کردم و پیمان رو روی دوچرخه دیدم ..که یک پاش رو به زمین تکیه داده بود با حیرت و حرص به ما نگاه می کرد ..یاد حرف مامان جون افتادم نمی خواستم عشقم رو به رضا از اون پنهون کنم ..با عصبانیت سرم داد زد تو داری چیکار می کنی با این پسره ؟ ..گفتم : هیچی ..پیمان کاری نمی کنم ..خوشحالم فقط همین ,, ..دوچرخه رو پرت کرد روی زمین و اومد جلو و مچ دستم رو گرفت طوری که فکر کردم می خواد منو بزنه .. داستان 🦋💞 - بخش دوم گفتم : تو داری چیکار می کنی ..وایسا باهات حرف بزنم .. احمق نشو ؛ داد زد زود باش بریم خونه جلوی بابا با من حرف بزن .. دستم رو کشیدم و گفتم : قربونت برم داداش جون صبر کن برات توضیح بدم .. کاری نمی کردم داشتیم حرف می زنیم ..گفت : پروانه خجالت بکش من شنیدم اون چی گفت و بیشتر مچم رو فشار داد که منو با خودش ببره .. داشتیم با هم کلنجار می رفتیم که رضا خودشو رسوند و گفت : کوکا ولش کن ..مُو خودُم برات میگُم ..خو گفتُم ولش کن دیگه .. پیمان گفت : برو کنار تا نزدم دک و دنده ت رو خرد نکردم .. حساب تو هم باشه بعدا میرسم ..داد زدم پیمان ولم کن ..ما همدیگر رو دوست داریم .. با غیظی وصف ناشدنی داد زد ..تو چی داری میگی احمق ..و بازوهای منو محکم گرفت و با حرص گفت اینو دوست داری ..برای چی ؟ پروانه ؟ تو که اینطور دختری نبودی ..بابا تو رو می کشه ..به خودت بیا ..چرا گول این پسره رو خوردی ؟ بابا هیچوقت تو رو به این نمیده .. گفتم :ولم کن به تو مربوط نیست , رضا از همه ی آدم هایی که تا حالا دیدم بهتره ..چرا نباید منو بهش بده ؟ تو اونو نمیشناسی ..بی خودی قضاوت نکن .. می دونی خاله داره برای من چه خواستگاری میاره ؟برو از مهیار بپرس چطوری بود ..چرا برای اون غیرتی نمیشی ؟ داستان 🦋💞 - بخش سوم و در حالیکه با سرعت میرفتم بطرف دوچرخه ام ..گفتم : رضا برو ..از اینجا برو ..می بینمت .. پیمان مونده بود چیکار کنه نه قد هیکلش طوری بود که با رضا در گیر بشه نه جرات این کارو داشت ..فقط شنیدم که گفت : اوی رضا دور ور خواهر من پیدات بشه حسابتو می رسم .. رضا داد زد خو مُو هم مادرمو میارُم خواستگاری ..قصد بدی که ندارُم .. دوچرخه رو سوار شدم و شروع کردم به پا زدن .. وقتی وارد جاده شدم برگشتم به عقب نگاه کردم ..پیمان دنبالم میومد .. ولی رضا همون جا ایستاده بود ..بارون بند اومده بود ولی همه ی لباس های من خیس بود اما دلم لبریز از یک شادی گنگ و لذت بخش بود و انگار هیچ کس نمی تونست خرابش کنه .. نه نظر پیمان برام مهم بود و نه به عکس العمل بابا و مامانم فکر می کردم ..حتی به خودم زحمت ندادم با پیمان حرف بزنم .. یکراست رفتم به اتاقم و لباسم رو عوض کردم ..وقتی برگشتم پیمان رو دیدم که غمگین و افسرده زانو ی غم بغل گرفته و روی مبل کنارپنجره نشسته .. مامان شام درست می کرد و بابا هم با پسرا توی اتاق بود ..کنارش ایستادم و دستم رو گذاشتم روی زانواش و گفتم : داداشی ؟ داداش جونم ..اگر یک روز تو یکی رو دوست داشته باشی من ازت حمایت می کنم .. داستان 🦋💞 - بخش چهارم من و تو با هم یکی هستیم ؛ و جدا نشدنی , چون دوقلویم ..می خوای به بابا بگی بگو .. هر کاری می خوای بکن ولی منو از رضا جدا نکن .. اون کسی هست که خدا برام در نظر گرفته ..باور کن خودم اینو می دونم ..هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه چون خدا اینطور برام رقم زده .. پیمان بدون اینکه حالتش عوض بشه گفت :کی برات از خدا خبر آورده ؟ چطوری فهمیدی که خدا می خواد تو بدبخت بشی ؟ اون به درد تو نمی خوره ..یک ماهیگیره تو مجبور میشی تا آخر عمرت اینجا بمونی و با یک زندگی بخور و نمیر بسازی ..بعد میگی از هم جدا نمیشیم ؟
گفتم : الهی قربونت برم قول میدم , هیچوقت تو رو ول نمی کنم حالا اصلا که معلوم نیست چی می خواد بشه ولی اگر تو دلت می خواد به بابا بگی من ناراحت نمیشم ..بگو و خودتو خلاص کن منم یک کاری برای خودم می کنم دیگه .. گفت : خیلی زرنگی به بابا بگم که همه چیز رو بشه و تو به مقصود خودت برسی؟ ..نمیگم به من رابطی نداره ولی اگر دوباره اون پسره رو ببینم جای سالم توی تنش نمی زارم گفته باشم .. پروانه یک کاری نکن منو قاتل کنی .. گفتم : داداش جونم ؛ عزیز دلم ..فدای تو بشم ما بیشتر از اونی که خواهر و برادر باشیم همیشه دوست بودیم ..تو به من اعتماد نداری ؟ داستان 🦋💞 - بخش پنجم گفت : دارم ..یعنی داشتم ؛؛ ولی حالا داری خودتو میندازی توی چاه نمی تونم وایسم تماشا کنم ؛ گفتم : اصلا از این به بعد با هم در موردش فکر می کنیم و با هم تصمیم می گیریم اینطوری خوبه ؟ تا تو قبول نکنی من دیگه سراغ رضا نمیرم .. به خدا قسم نمی دونستم کنار ساحله از دست مامان ناراحت بودم رفتم که حال و هوایی عوض کنم دیدم رضا اونجاست .. به جون خودت بار اولم بود باهاش حرف زدم و راز دلمو گفتم ...اگر تو میگی اشتباه کردم ..دیگه نمی کنم ..قول ؛ هان ؟ قبول ؟ و من تونستم موقتا پیمان رو آروم کنم ..ودیگه همرازم شده بود .و من از این بابت خوشحال بودم . اما اونشب همه توی خونه یک طورایی اوقاتشون تلخ بود ؛و من به جز رضا نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم .. در حالیکه هنوز جر و بحث ادامه داشت ..بابا حاضر نبود بره فرودگاه و خاله رو بیاره و مامان مونده بود چیکار کنه ؛؛ وچاخان کردن بابا تبدیل شده بود به التماس ولی هنوز اثر نکرده بود و بابا پاشو کرده بود توی یک کفش که خودش ماشین بگیره و بیاد .. هر وقت از درِ پایگاه خبر دادن که مهمون دارین ؛ میرم دنبالشون .. بالاخره مجبور شدم خودم با بابا حرف بزنم و گفتم : به نظرتون کار شما درسته ؟.. مامان چند روز از مامان جون و عمه با دل و جون پذیرایی کرد احترام گذاشت اونم جلوی خواهرش آبرو داره ..فکر کنین مامان این کارو با شما می کرد چقدر ناراحت می شدین ؟ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش ششم بابا گفت : این چه حرفیه می زنی مگه من به خاطر اینکه خاله ات داره میاد ناراحتم ؟ چطوری برم استقبال خواستگاری که اون آورده ؟ غلط کرده ما رو توی این موقعیت قرار میده .. گفتم : باشه به خاطر مامان برین رک و راست حرف تون رو بزنین ردشون کنین برن .. خاله هم می فهمه دیگه نباید از این کارا بکنه .. بابا ساکت شد و در حالیکه بشدت اخم کرده بود رختخواب شو پهن کرد و خوابید . اما روز بعد مامان دل تو دلشو نبود وهمه منتظر بودیم ببینیم بابا چه تصمیمی می گیره وکسی جرات نداشت از ش سئوال کنه هر چی به زمان اومدن اونا نزدیک میشد دلهره ی ما هم بیشتر میشد تا اینکه بابا پیمان رو صدا کرد و گفت : حاضر شو بریم خاله ات رو بیاریم ..و من و مامان یک نفس راحت کشیدیم .. حالا اصلا نمی دونستیم که برنامه ی خاله چیه و می خواد با اون خواستگار ها چطوری بیاد خونه ی ما .. وقتی بابا رفت از مامان پرسیدم خاله توی نامه چی نوشته بود ؟ در حالیکه مثل بارون عرق میریخت گفت : چه می دونم ؛؛ اصلا نمی فهمم چرا منو توی این وضع قرار داده .. نوشته بود این خواستگار پروانه یک دل نه صد دل عاشق شده ومی خواد خونه به نامش بکنه .. هر چی گفتم اونا بوشهر هستن نمیشه قبول نکرد و اصرار داره بیاد اونجا و دوباره پروانه رو خواستگاری کنه .. منم مجبور شدم و برای دهم عید بلیط گرفتیم و ساعت هشت صبح از تهران پرواز می کنیم ..دیگه همین نمی دونم می خواد اونا رو کجا ببره .. داستان 🦋💞 - بخش هفتم به خدا من از بابات می ترسم یک مرتبه بی احترامی کنه آبرو برام نمی مونه .. گفتم : خوب تقصیر خود خاله اس, که این طوری بهشون رو داده , یادتون نیست خاله منیژه چی گفت ؟حالا به حرفش رسیدین ؟ بهش گفت تو آب پاکی رو روی دستشون نریختی , حالا اینا دیگه ول کن ما نیستن . حال و روز مامان اصلا خوب نبود چون نمی دونستیم باید چیکار کنیم ..تا وقتی بابا از راه رسید .. بلند گفتم : ای داد بیداد ..مامان ؟ بابا اونا رو آورده خونه ؛؛ ماکه اصلا آمادگی نداریم .. اون مرد و خواهرش و خاله عقب نشسته بودن و پیمان جلو پیش بابا .. من از پنجره اونا رو دیدم ؛که پیاده می شدن .. اون مرد خیلی فرق کرده بود لباس مرتبی تنش بود و به نظر لاغرم شده بود طوری که اولش فکر کردم یک کس دیگه اس ولی خواهرشو شناختم و دویدم و به مامان گفتم : بابا داره چیکار می کنه ؟ اینا رو برای چی آورده اینجا ؟ مامان من زن این نمیشم ..ازش بدم میاد چرا باید توی خونه مون راهش بدیم ؟ گفت : تو رو خدا تو دیگه بهم فشار نیار خودم دارم دیوونه میشم ..برو تو اتاقت و بیرون نیا ..فورا همین کارو کردم درو بستم .. دیگه نفهمیدم چی شد و بین اونا چی گذشت و حدود دوساعتی طول کشید ..خسته شده بودم و حتی پسرا هم سراغم نیومدن .. داستان 🦋💞 - بخش هشتم یواش در باز کردم همه توی اتاق کولر دار نشسته بودن و حرف می زدن .. مامان توی آشپزخونه بود خودمو رسوندم اونجا و پرسیدم : چرا نمیرن ؟ گفت : هیچی نگو بابات ازش خوشش اومده دارن حرف می زنن .. گفتم : یعنی می خواد خودش زنش بشه؟ .. گفت : بی تربیت پر رو شدی .. گفتم : چیه مامان ؟ مگه قول ندادین خودتون اونا رو رد کنین برن ؟ گفت : پروانه جان تو باید این بار ببینیش اصلا با اونی که تهران دیدیم فرق کرده کلی به خودش رسیده ..لاغر شده دیگه شکم نداره ..کلی هم برات طلاو پیشکش آوردن .. گفتم چی میگی مامان ؟ تو رو خدا اذیتم نکنین ؛ گفت : والله این طور که معلومه بابات ازش خوشش اومده قراره ناهار بمونن و شب دوباره پرواز دارن میرن تهران ... خوب نمی تونیم بیرونشون کنیم که ..قلبم فرو ریخت و بشدت ترسیدم از اینکه بابا با اون مرد موافق بشه و دیگه کاری از دستم بر نیاد .. اومدم برگردم به اتاقم که خاله فریده اومد و با اشتیاق منو بغل کرد و گفت : قربونت برم خاله خیلی دلم برات تنگ شده بود .. گفتم : سلام ..منم دلم براتون تنگ شده بود ولی چرا این کارو با من می کنین؟ ..من بدی به شما کردم ؟ آخه چرا اینا رو آوردین اینجا ؟ داستان 🦋💞 - بخش نهم گفت : ای خاله جان بعد از هفت ماه منو دیدی این حرف رو می زنی ؟..من بد تو رو می خوام ؟ کار و زندگیم رو ول کردم راه افتادم این همه راه رو اومدم تا بلکه تو خوشبخت بشی این عوض دستت دردنکنه اس ؟ آقای حسن زاده قول داده خونه و ماشین به اسمت بکنه؛ دیگه چی می خوای خاله جون ؟ گفته سیصد هزار تومن هم بگین مهرش می کنم به خدا مرد خوبیه نجیب ؛خانواده دار , از همه مهمتر پولداره .. اصلا برای خودش آدم حسابیه .. تو تا آخر عمرت بخور و بخواب و ناز کن ..
این همه که تو رو دوست داره ؛ به خاطرت تا اینجا اومده .. گفتم : آهان پس درست فهمیدم کافیه اون فقط منو دوست داشته باشه من مهم نیستم ... گفت : خاله به قربونت بره البته که تو مهمی ؛ همه ی این کارا به خاطرتوست..حالا من اینا رو آوردم زورتون که نکردم ..هر چی بابات صلاح بدونه و خودت دلت بخواد همون کارو می کنیم .. امشب ساعت نه هم پرواز می کنیم و میریم تهران حالا خودتون می دونین اخم و بد خلقی تو برای چیه ؟ بگو نمی خوام و لگد بزن به اقبالت .. ولی کاری نکن خستگی به تنم بمونه .وا کن اون اخمهاتو .. داستان 🦋💞 - بخش دهم من از پس زبون خاله بر نمی اومدم و باید راه چاره ی دیگه ای پیدا می کردم ..ولی چیزی به نظرم نمی رسید و منتظر شدم ببینم نظر بابا چیه ،، مامان گفت : تو حالا بیا کمک کن خیلی کار داریم .. گفتم : مامان به خدا اگر وادارم کنین برای اینا کاری بکنم جیغ می زنم و آبروتون رو می برم .. ولم کنین و با حرص رفتم توی اتاقم و درو بستم ولی دیگه خاطرم جمع نبود احساس خطر همه ی وجودم رو گرفته بود ..که بابا زد به در و صدا کرد پروانه ؟ بابا ؟ و اومد تو و گفت پاشو حاضر شو بیا ببین از این آقای حسن زاده خوشت میاد ؟ خیلی اصرار داره .. به نظرم مرد بدی نیست سنش زیاده برای همین من دل چرکینم ..اما مرد خوبی به نظر می رسه با درس خوندن توام مخالفتی نداره .. حالا خودت باهاش حرف بزن نظرت رو بگو .. گفتم : به به ؛ دست شما درد نکنه ..به این زودی شما راضی شدی ؟ نمیشه الان نظرم رو بگم ؟ من اینو نمی خوام ..شما مگه نمی گفتین باید برم دانشگاه پس چی شد ؟ اون مرد دوبرابر سن منو داره اصلا ازتون انتظار نداشتم که منو به یک همچین مردی بدین .. گفت : چی میگی تو نه به باره نه به دار ؛ هنوز از این خبرا نیست ..نمی دونم به خدا مرد محترمیه بیا بشین باهاش حرف بزن خودت نظر بده هر چی تو بگی همون کارو می کنم .. داستان 🦋💞 - بخش یازدهم برای من حرف زدن با اون مرد مثل کابوس بود ولی اینطور که معلوم میشد راه دیگه ای نداشتم تا بتونم نظرم رو بگم و خودمو خلاص کنم .. بالاخره سفره رو توی همون اتاق پهن کردن و منم در حالیکه سرم پایین بود رفتم سلام کردم و سر سفره نشستم .. یکم با غذا بازی کردم و بلند شدم رفتم به اتاقم .. حس بدی داشتم اونا خیلی گرم با هم حرف می زدن و انگار صد ساله ما رو می شناختن و اخم منو دلیل بر حیای دخترونه می دونستن .. خاله که از خوشحالی بلند حرف می زد و می خندید ,انگار به دلم خنجر می زد .. مهیار و مهدی تنها مخالف های این قضیه بودن اومدن پیش من و با التماس ازم می خواستن که زن اون مرد نشم ... ولی پیمان با رازی که از من داشت در حالیکه موافق نبود برای اینکه رضا از سر راهم بره کنار با من حرف نمی زد و یک طورایی هم با اونا همکاری می کرد ... تا بعد از ظهر که باز خاله و مامان منو به زور وادار کردن باهاش تنهایی حرف بزنم .. همه از اتاق اومده بودن بیرون و من خودمو آماده کردم و وارد اتاق شدم تا سرنوشتم رو تعین کنم .. در حالیکه قبلا این سرنوشت نوشته شده بود .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
پِشه ایتالیایی؛ اولین عکاس از تخت جمشید لوئیجی پشه (Luigi Pesce) افسر ایتالیایی را اولین عکاسی می‌دانند که در سال 1274 هجری قمری پا به سرزمین باستانی فارس گذاشت تا از تخت جمشید و پاسارگاد عکس بگیرد. او این عکس‌هایی بدیع را در قالب یک آلبوم به ناصرالدین شاه جوان داد و باعث شد تا شاه علاقمند به عکاسی به خرج خود عکاسان متعددی را برای تهیه گزارش تصویری از بناهای تاریخی و باستانی ایران روانه فارس کند. قا رضا عکاس‌باشی، آقایوسف، سلطان اویس میرزا، ابولقاسم محمد تقی نوری و البته آنتوان سوریوگین تعدادی از عکاسانی بودند که از سوی دربار برای عکاسی از بناهای باستانی به تخت جمشید فرستاده شدند. عکس‌ها این عکاسان همگی پیش از شروع حفاری در تخت جمشید گرفته شده است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔺در زیر لایه‌های یخهای قطب ویروس‌های باستانی و خطرناکی برای هزاران سال پنهان مانده‌اند، که در نتیجه پدیده‌ای گرمایش جهانی خطر بیدار شدن انها بشریت را تهدید میکند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اریک هافر نویسنده و فیلسوف آمریکایی از 7 تا 15 سالگی نابینا شد. او بعد از 15 سالگی چنان از نابينايى ترسید که هرچه کتاب مدنظرش بود خواند و هرچه به ذهنش آمد نوشت. اما دیگر خبری از کور بودن نشد https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حمام چهارفصل اراك بی شك يكی از زيباترين حمام های تاريخی ايران هست. اين حمام كه ساخت آن مربوط به اواخر قاجار است، تنها حمام ايران است كه در آن قسمتی مجزا برای اقليت های مذهبی وجود دارد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوباره مرغ روحم هوای کربلا کرد دل شکـسته ام را اسـیر و مبـتلا کـرد زسر گذشته اشکم به لب رسیده جانم که هر چه کرد با من فراق کربلا کرد 🎶 🥀👇 یـــــــه حــــسِ خــوبــــــ👇ـــ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
O48nm0x.mp3
6.5M
خیلی‌غصه‌خوردم از‌دلتنگی‌مُردم خیلی‌خیلی‌دیرکردی..😔 🥀 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ســلام  و صد ســـلام 🌸🍃 صـبح زیـبـاتـون بـخیـر 🌸🍃 روزتـــون پـر از سـلامتـی 🌸🍃 آخرین صـبح تیر مـاهتـون 🌸🍃 سـرشـار از مـهر و دوستـی 🌸🍃 موفقیت و لطف خدای مهربان اول هفته تون بخیرو نیکی🌸🍃 امـیـدوارم  💕 امـروز از زمین وزمان💕 براتون خـوشبختی ببارد 💕 و نیروی عظیم عشق💕 همراهتون باشد تا همه ی کارها به بهترین💕 شکل پیش برود امروزتـون پـرازلبخند و مـهربانی💕 صبح شنبه تون زیبـا 🌸🍃 امیدوارم باغچه زندگیتون 🌸🍃 همیشـه پراز گلهای رنگارنگ باشه🌸🍃 وعطر خوشبختی بـه مشـامتـون بـرسـه 🌸🍃 دلتون پراز عشق ماندگار🌸🍃 و لبخنـدتون پایـدار روزتــان سـرشـار از آرامــش 🌸🍃    ســ☺️✋ــلام شنبه زیبـاتون بخیر🍃🌸 امروزتون گـل باران🍃🌺 ان شاءالله ایـن هـفتـه بـراتـون 🍃🌸 سرشـاراز خیرو برکت🍃🌺 و لبریز از موفقیت باشه🍃🌸 الهی اتـفاق هـای خـوب و عـالـی🍃🌺 در ایـن هفته بـراتـون رقـم بـخـوره🍃🌸 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
کلام و افکار ما بذرهایی هستند که در مزرعه زندگی مان می کاریم و این بذرها به میوه ای تبدیل می شوند که روح ما از آن تغذیه می کند . واضح است که هر بذری به همان میوه ای تبدیل می شود که در باطنش نهفته است. بنابراین هر سخن و افکار منفی که بر زبان و ذهنمان جاری می شوند بذرهایی هستند که در نهایت در زندگیمان به میوه های منفی و ناخوش آیند مبدل میشوند. نمی توان همه عمر با افکار و رفتار منفی زندگی کرد و انتظار داشت که میوه های کامیابی و خوشبختی از آنها رشد کنند. پس برای آنکه به میوه های دلخواه در زندگیمان دست یابیم باید مواظب بذرهایی که می کاریم باشیم. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زندگی وقتی قشنگه که در کتاب قانون آن اصل معرفت ماده محبت... و تبصره عـشق نوشتـه شـده باشـه زندگی تـون عـاشقـانـه💕 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d