#قسمت_پایانی روضه و توسل به حضرت علی اصغر علیه السلام اجرا شده شبِ هفتم محرم ۱۴۰۱
🎧#به نفس سید مهدی میرداماد
حضرت وسط میدانه یه نگاه کرد به طرف چپ یه نگاه کرد به طرف راست، دید عباس یه طرف، قاسم و علی اکبر یه طرف ، حجت خدا تنهاست صدا بلند کرد "هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی"
اما تا فرمود: "هَلْ مِنْ ناصِرٍیَنْصُرُنی" صدای هلهله ی دشمن بلند شد. دشمن گفتن حسین دیگه تنها شده، غریب شده. از اون طرف صدای هلهله بلند شد از این طرف صدای ضجّه ی زنها بلند شد. ابی عبدالله دید صدای زنها بلند شد با همه ی سختی رفت به طرف خیمه که زنها رو آرومکنه. آمد داخل خیمه دید غوغا مال یه نقطه است همه دور یه گهواره دارن گریه می کنن. فرمود:" نَاوِلِینِی وَلَدِیَ الصَّغِیر" اینجام باز رباب جلو نیومد. بچه رو دست عمه اش داد.خانم شما بچه رو ببر بده به آقام ابی عبدالله. آمد بچه رو گرفت.
مرحوم دربندی میگه:وقتی حسین تو میدون گفت:"هَلْ مِنْ ناصِرٍیَنْصُرُنی" اول خدا گفت: لبیک، بعد پیغمبر جوابش رو داد لبیک، بعد امیرالمؤمنین گفت لبیک، بعد مادرش زهرا گفت لبیک، بعد داداشش حسن گفت لبیک، مرحومدربندی میگه جمیع انبیا و اولیا لبیک گفتن. حتی ابدان شهدا لبیکگفتن. مقتل میگه تا حسینگفت:"هَلْ مِنْ ناصِرٍیَنْصُرُنی" ابدان مجروح شهدا تکون خورد. شهدامگفتن: لبیک. آخرین کسی که کربلا گفت لبیک ..میدونی کی بود؟ دیدن بچه داره دست و پا میزنه خودش رو از گهواره میخواد بندازه پایین... بابا منم هستم اینجا ابی عبدالله بچه رو برداشت رفت تو دل لشکر.. حسین اومده میدون. نوشتن نه لباس رزم پوشید نه شمشیر و سپر بست، با لباس پیغمبر و عبا و عمامه ی رسول خدا به میدان رفت .اینقدر دستش رو برد بالا یعنی بچه امخیلی حال نداره....
امیر المؤمنین فرمود:حسین من مظهر عزّت خداست.حسینمنحاجت از کسی نمی خواد. ابی عبدالله به کسی رو نمی زد. تو سن خردسالی هم از کسی حاجت نمی خواست امیرالمؤمنینمیگه: حتی از جدّش پیغمبر چیزی نمی خواست.
اما کربلا قصّه فرق داره برا خودش نخواست.کاری کردن بچه اش رو بیاره روی دست.."يا قَوْمِ، إِنْ لَمْ تَرْحَمُوني فَارْحَمُوا هذَا الطِّفْل" ای قوم، اگه به من رحم نمی کنید،به این طفل خردسال رحم کنید.
امام سجاد علیه السلام فرمود: گریه ی ما برای تیر نیست، برای شهادت نیست، برای بلا نیست، درد ما برای نیزه و شمشیر و سه شعبه نیست. پس گریه ی ما برای چیه؟ حضرت فرمود: روضه ی ما به خاطر هتک حرمته، گریه ی ما به خاطر بی ادبی وجسارته.
کجا بهحضرت جسارت کردن، بی ادبی کردن؟ حسین داشت حرف می زد نذاشتن حرف زدنش تموم بشه. یهو دید بچه داره دست وپا می زنه. یه نگاه کرد، "فَذُبِحَ الطِّفلُ مِنَ الاُذُنِ الیَ الاُذُنِ..."
یه نگاه کرد دید این بچه میخواد دست وپا بزنه. حضرت بند قنداق رو باز کرد بچه ام راحت دست و پا بزنه..
اینقدر مصیبت سنگین بود حسین نگاه کرد به آسمون ،خون رومی پاشید به آسمون داری میبینی باهام چه می کنند....ای حسین....
⬇️⬇️⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Seyed Mehdi Mirdamad - Muharram 1401 Shab 7 - 2.mp3
4.11M
#قسمت_پایانی روضه و توسل به حضرت علی اصغر علیه السلام اجرا شده شبِ هفتم محرم ۱۴۰۱
🎧#به نفس سیدمهدی میرداماد
⬆️⬆️⬆️
#ای پدر! چشم تو روشن...
#قسمت_اول روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شب سوم محرم۱۴۰۱
🎧#به نفس سیدمهدی میرداماد
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَاللَهّ يا اَبا عَبْدِالله، أَلسَّلامُ عَلی مَنْ طَهَّرَهُ الْجَلیلُ، أَلسَّلامُ عَلى مَنِ افْتَـخَرَ بِهِ جَبْرَئیلُ،أَلسَّلامُ عَلى مَنْ ناغاهُ فِی الْمَهْدِ میکآئیلُ،أَلسَّلامُ عَلَى الْبَدَنِ السَّلیبِ،أَلسَّلامُ عَلَى الْخَدِّ التَّریبِ،أَلسَّلامُ عَلَى الشَّیْبِ الْخَضیبِ، أَلسَّلامُ عَلَى الثَّغْرِ الْمَقْرُوعِ بِالْقَضیبِ..." ای حسین...
اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِسَیِّدَتَناومولاتنا یا رُقَیَّةَ
ای پدر! چشم تو روشن، شب بیداری ماست
به اباالفضل بگو: وقت علمداری ماست
*راستی چرا عمو رو نیوردی؟ تو که بی عمو جایی نمیرفتی، بعضی حرفارو به تونمیتونم بگم به عموم میخواستم بگم ...*
خصم، بیهوده به ما سلسله بست؛ ای بابا!
کاروان بعد تو، ساکت ننشسته؛ ای بابا!
حیدر قافلهات، تیغ دو دَم را برداشت
به اباالفضل بگو: عمّه، عَلَم را برداشت
کوفه را با نَفَس خویش چنان مقبره کرد
خطبهای خواند که کار همه را یکسره کرد
من هم از زینبم و در رگ من، خون علی است
سوختم؛ سوختن از عشق تو، قانون علی است
دخترم؛ دختری از تیرهی اُمّالنّجبا
عمّه، بسته به سرم معجری از جنس حیا
لشکرم، اشک من و سنگر من، ویرانه
*هرقطره اشکم خونه ی این شامیاروخراب میکنه، قطره های اشکم سیل میشه دشمنت رو باخودش میبره *
لشکرم، اشک من و سنگر من، ویرانه
درس عزّت بدهم بر پسر مرجانه
*خانم زینب جوری این دختر رو بار آوُرده، به نقل معروف: مادر، رقیه رو وقتی به دنیا آوُردش از دنیا رفت، لذا این سه ساله مادر نداشت،توجه عمه بهش بیشتر بود ،برا همینخیلی بابایی شده بود،برا همین عاطفه اش به بابا فرق میکرد،لذا تو مدرسه زینب بزرگ شده بود، زینب هم که توی دامن زهرای مرضیه بزرگ شده بود، واقعا بچه اینجوری بار اومده که گریه کرد مثل مادربزرگش، نه گریه ی ضعف، یه بار برا دردهاش گریه نکرد، مادرش هم تو مدینه یه برا پهلوش گریه نکرد، فقط میزد تو سینه اش میگفت: علی غریبه، رقیه هم میزد روپاش میگفت بابام کجاست؟*
آهم، ارثی است که از خطبهی زهرا بردم
شام گریاند مرا؛ آبرویش را بردم
عمّه آموخت به من شکوهای از غم نکنم
زخم هم شد؛ سر خود پیش کسی خم نکنم
حرفی از آبله، از زخم به زینب نزدم
خاطرت جمع؛ به نان صدقه، لب نزدم
*بابا خاطرت جمع، داشتم از گرسنگی می مردم، اینقدر گرسنه شده بودم، تشنگی یادم رفته بود، دیدم نان وخرما میدن لب نزدم ...*
⬇️⬇️⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Mirdamad - Muharram 1401 Shab 3 - 1.mp3
4.92M
#گِله ای نیست...
#قسمت_پایانی / روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شب سوم محرم۱۴۰۱
🎧#به نفس سیدمهدی میرداماد
گِله ای نیست؛ گِله،حوصله هممیخواهد
من دلم تنگ شده؛ بوسه دلم میخواهد
*یه ساعت وقت داشته باشم فقط می بوسمت، اینقدر منتظر بودم تو بیای ..از اینجا به بعد دیگه این بچه قرارش از دست رفت، شب آخر بنارو گذاشت به گریه کردن، یه جوری گریه کرد شهر رو ریخت به هم، یهجوری گریه کرد صداش رسید به اون ملعون، از خواب نحسش بیدارشد، گفت: چیه این صدا،مال کیه؟ از کجاست؟ گفتن: از خرابه میاد، گفت: کی داره اینجور گریه میکنه؟ مگه اینها هنوز نفس دارن؟! مگه جون دارن گریهکنن؟ گفتن: آری، حسین یه دختر کوچیکداره این بچه تا باباش رو نبینه آروم نمیشه، باباش رو میخواد...
علامه مجلسی اینجارو نقل کرده میگه نانجیب صدازد: "اِرفَعُوا رَأسَ أَبِیهَا وَاَطرَحُوا إِلَیهَا"......سرباباش رو بندازید جلوش، یه کاری کنید صداش دیگه بند بیاد، زینب فهمید چه خبره، دید جلو در شلوغ شد.. مرحوم ربانی خلخالی در کتاب ستاره درخشان شام مینویسه، میگه: تا دید دارن سر رو میارن عمه ی سادات بلند شد، اُم کلثوم بلند شد، رباب بلند شد، زنا جلو در خرابه ایستادن، نیارید سر رو ،ما آرومش میکنیم.
چیکار کردن ؟یکی رو با لگد زدن،یکی رو با تازیانه زدن، ریختن تو خرابه مثل مدینه که ریختن تو خونه ی مادر ما، همه رو زدن سر رو گذاشتن جلو این بچه...
این سؤال رقیه که گفت: "ما هذا الرأس ؟"مثل عمه اش زینب بود، مثل اون سؤال توی قتلگاه بود، که آیا توحسینمنی ؟ این سؤال از رو نشناختن نبود، میدونی چرا گفت این سر کیه؟ با تعجب گفت: گفت تو بابای رقیه ای؟ مگه چند روز من ندیدمت؟ بیست و پنج روزه ندیدمت، چیکار کردن باهات؟حسین .....
سر رو بغل کرد، آروم سر رو آورد بالا، آروم دست میکشید، حالا لحنش عوض شد ...*
چند وقت است که شانه نزدی بر مویم
بغلم کن ولی آهسته؛ کمی پهلویم
خورده شلّاق روی بال و پرم
چیزی نیست لگد شمر، شکسته کمرم
پای چشمم، گُلِ زخم است؛ فدای سر تو
دخترت می رود از دست؛ فدای سر تو
*سر رو أوُرد بالا، دست کشید، آدمی که نمی بینه یا کم می بینه دست میکشه، با حس لامسه خیلی چیزا رو میفهمه، تا دست کشید، گفت:*
مهربانم! تو چرا پاره شده لبهایت؟
چقدر خاکی و خونی است سر زیبایت
راهی تشت شدی از سر نی؛ میدانم
گریه کردی وسط مجلس می؛ میدانم
بیحیا، جام به دست آمد و من میدیدم
چوبدستی به لبت میزد و من میدیدم
عمّهجان بود مراقب؛ سر ما پایین بود
ولی آن مرد نگاهش چقدر سنگین بود
خواهرم، نه دلم آشفته بماندبهتر
داغ ناموس تو، ناگفته بماند بهتر
*دیگه طاقت نیاورد، دست کشید رو لب ها ،دست کشید رومحاسن، دید پُر خاکِ ،پُر خونِ...
من از شما سؤال میکنم بعد ازلب و بعد از محاسن چیه؟محاسن رو زد کنار انگشتاش روگذاشت روی رگهای بریده، دید رگ ها از هم جدا جدا شده...
اونجا چیکار کرد ؟ می دونست باباش بالاسَرِ داداش اکبرش چیکار کرده، شنیده بود از عمه اش، شاید شنیده بود از خواهراش، باباش وقتی رسید بالا سر اکبر، سر رو به زانو گذاشت آرومنشد، رقیه هم سر بابارو روی زانو گذاشت آروم نشد، بابا سر علی اکبر رو به سینه چسبوند آرومنشد، رقیه هم سر بابا رو به سینه چسبوند، آروم نشد...
شنیده بود باباش صورت به صورت داداشش گذاشته " وَ وَضَعَ خَدَّهُ عَلَى خَدِّه "رقیه هم همین کار رو کرد، صورت روی صورت بابا گذاشت ،لباش رو روی لبهای بابا گذاشت...
کنار بدن علی اکبر همه گفتن:حسین جان داد، تا زینب رسید، زینب حسین رو برگردوند، اگه خواهرش نبود بابا و پسر کنار هم رفته بودن... زینب دست گذاشت رو شونه ی حسین، حسین رو زنده کرد، اما تو خرابه زینب دیر رسید، تا اومد بچه رو برداره، دید سر یه طرف، رقیه هم یه طرف، همه بگید حسین .....*
⬇️⬇️⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Mirdamad - Muharram 1401 Shab 3 - 2.mp3
5.26M
#گِله ای نیست...
#قسمت_پایانی / روضه و توسل به حضرت رقیه سلام الله علیها اجرا شده شب سوم محرم۱۴۰۱
🎧#به نفس سیدمهدی میرداماد
⬆️⬆️⬆️
#محرم 3
▪️اگه خسته شدی
از گِره هایی که روحتو حبس کردن!
▪️اگه دنبال رها شدن از نَفْسِ ناآرامت هستی!
آسمونِ محـرم...
بستــرِ رها شدن و پروازه!
قلبـ❤️ـت رو به حسین برسون👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#آجرکاللهیاصاحبالزمان
بابا یکی من را به قصد کشت میزد
هربار گفتم #یاعلی بامشت میزد
یک بار گفتم اسم #زهرا مادرت را
دیدم که #نامردی_لگد_از_پشت_میزد😭
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭😭😭😭😭😭😭😭😭
حالا اومدی؟ حالا که دیگه رقیه از پا افتاد اومدی؟
وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ
🌹🙏🌹🙏🌹🙏🌹🙏
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش اول
خندم گرفت و زیر اون بارون شروع کردم مثل اون پای کوبیدن به زمین ..رضا برگشت و نگاهی به من کرد باز اون نگاه مهربون و گرم بود بلند خندید و گفت : دورت گشتُم ؛ چت گو , همینطور که بالا و پایین می پریدم گفتم : نمی فهمم یعنی چی ؟ گفت : چی گفتی ؟ دوباره بگو ..و باز من خندیدم ..رضا دوید طرف دریا که حالا موجهاش بلند و طوفانی شده بود ..دستهاشو رو به آسمون بلند کرد و فریاد زد ممنونُم خدا ..پرپروک رو به مُو دادی ..و در حالیکه با هم بلند می خندیدم و از شادی فریاد می زدیم روی موج ها ی پر تلاطم دریا پا می کوبیدیم
و اونقدر در این رویای عاشقانه محو بودیم که نفهمیدیم پیمان اومده دنبالم . من رو به دریا بودم و یک مرتبه رضا ایستاد و دیدم به پشت سرمن نگاه می کنه ..و از تعجب دهنش باز مونده .. از حالت صورتش برگشتم به عقب نگاه کردم و پیمان رو روی دوچرخه دیدم ..که یک پاش رو به زمین تکیه داده بود با حیرت و حرص به ما نگاه می کرد ..یاد حرف مامان جون افتادم نمی خواستم عشقم رو به رضا از اون پنهون کنم ..با عصبانیت سرم داد زد تو داری چیکار می کنی با این پسره ؟ ..گفتم : هیچی ..پیمان کاری نمی کنم ..خوشحالم فقط همین ,, ..دوچرخه رو پرت کرد روی زمین و اومد جلو و مچ دستم رو گرفت طوری که فکر کردم می خواد منو بزنه ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش دوم
گفتم : تو داری چیکار می کنی ..وایسا باهات حرف بزنم .. احمق نشو ؛
داد زد زود باش بریم خونه جلوی بابا با من حرف بزن ..
دستم رو کشیدم و گفتم : قربونت برم داداش جون صبر کن برات توضیح بدم ..
کاری نمی کردم داشتیم حرف می زنیم ..گفت : پروانه خجالت بکش من شنیدم اون چی گفت و بیشتر مچم رو فشار داد که منو با خودش ببره ..
داشتیم با هم کلنجار می رفتیم که رضا خودشو رسوند و گفت : کوکا ولش کن ..مُو خودُم برات میگُم ..خو گفتُم ولش کن دیگه ..
پیمان گفت : برو کنار تا نزدم دک و دنده ت رو خرد نکردم ..
حساب تو هم باشه بعدا میرسم ..داد زدم پیمان ولم کن ..ما همدیگر رو دوست داریم ..
با غیظی وصف ناشدنی داد زد ..تو چی داری میگی احمق ..و بازوهای منو محکم گرفت و با حرص گفت اینو دوست داری ..برای چی ؟ پروانه ؟
تو که اینطور دختری نبودی ..بابا تو رو می کشه ..به خودت بیا ..چرا گول این پسره رو خوردی ؟ بابا هیچوقت تو رو به این نمیده ..
گفتم :ولم کن به تو مربوط نیست , رضا از همه ی آدم هایی که تا حالا دیدم بهتره ..چرا نباید منو بهش بده ؟ تو اونو نمیشناسی ..بی خودی قضاوت نکن ..
می دونی خاله داره برای من چه خواستگاری میاره ؟برو از مهیار بپرس چطوری بود ..چرا برای اون غیرتی نمیشی ؟
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش سوم
و در حالیکه با سرعت میرفتم بطرف دوچرخه ام ..گفتم : رضا برو ..از اینجا برو ..می بینمت ..
پیمان مونده بود چیکار کنه نه قد هیکلش طوری بود که با رضا در گیر بشه نه جرات این کارو داشت ..فقط شنیدم که گفت : اوی رضا دور ور خواهر من پیدات بشه حسابتو می رسم ..
رضا داد زد خو مُو هم مادرمو میارُم خواستگاری ..قصد بدی که ندارُم ..
دوچرخه رو سوار شدم و شروع کردم به پا زدن ..
وقتی وارد جاده شدم برگشتم به عقب نگاه کردم ..پیمان دنبالم میومد ..
ولی رضا همون جا ایستاده بود ..بارون بند اومده بود ولی همه ی لباس های من خیس بود اما دلم لبریز از یک شادی گنگ و لذت بخش بود و انگار هیچ کس نمی تونست خرابش کنه ..
نه نظر پیمان برام مهم بود و نه به عکس العمل بابا و مامانم فکر می کردم ..حتی به خودم زحمت ندادم با پیمان حرف بزنم ..
یکراست رفتم به اتاقم و لباسم رو عوض کردم ..وقتی برگشتم پیمان رو دیدم که غمگین و افسرده زانو ی غم بغل گرفته و روی مبل کنارپنجره نشسته ..
مامان شام درست می کرد و بابا هم با پسرا توی اتاق بود ..کنارش ایستادم و دستم رو گذاشتم روی زانواش و گفتم : داداشی ؟ داداش جونم ..اگر یک روز تو یکی رو دوست داشته باشی من ازت حمایت می کنم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش چهارم
من و تو با هم یکی هستیم ؛ و جدا نشدنی , چون دوقلویم ..می خوای به بابا بگی بگو ..
هر کاری می خوای بکن ولی منو از رضا جدا نکن ..
اون کسی هست که خدا برام در نظر گرفته ..باور کن خودم اینو می دونم ..هیچ کس نمی تونه ما رو از هم جدا کنه چون خدا اینطور برام رقم زده ..
پیمان بدون اینکه حالتش عوض بشه گفت :کی برات از خدا خبر آورده ؟ چطوری فهمیدی که خدا می خواد تو بدبخت بشی ؟
اون به درد تو نمی خوره ..یک ماهیگیره تو مجبور میشی تا آخر عمرت اینجا بمونی و با یک زندگی بخور و نمیر بسازی ..بعد میگی از هم جدا نمیشیم ؟
گفتم : الهی قربونت برم قول میدم , هیچوقت تو رو ول نمی کنم حالا اصلا که معلوم نیست چی می خواد بشه ولی اگر تو دلت می خواد به بابا بگی من ناراحت نمیشم ..بگو و خودتو خلاص کن منم یک کاری برای خودم می کنم دیگه ..
گفت : خیلی زرنگی به بابا بگم که همه چیز رو بشه و تو به مقصود خودت برسی؟ ..نمیگم به من رابطی نداره ولی اگر دوباره اون پسره رو ببینم جای سالم توی تنش نمی زارم گفته باشم ..
پروانه یک کاری نکن منو قاتل کنی ..
گفتم : داداش جونم ؛ عزیز دلم ..فدای تو بشم ما بیشتر از اونی که خواهر و برادر باشیم همیشه دوست بودیم ..تو به من اعتماد نداری ؟
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش پنجم
گفت : دارم ..یعنی داشتم ؛؛ ولی حالا داری خودتو میندازی توی چاه نمی تونم وایسم تماشا کنم ؛ گفتم : اصلا از این به بعد با هم در موردش فکر می کنیم و با هم تصمیم می گیریم اینطوری خوبه ؟ تا تو قبول نکنی من دیگه سراغ رضا نمیرم ..
به خدا قسم نمی دونستم کنار ساحله از دست مامان ناراحت بودم رفتم که حال و هوایی عوض کنم دیدم رضا اونجاست ..
به جون خودت بار اولم بود باهاش حرف زدم و راز دلمو گفتم ...اگر تو میگی اشتباه کردم ..دیگه نمی کنم ..قول ؛ هان ؟ قبول ؟
و من تونستم موقتا پیمان رو آروم کنم ..ودیگه همرازم شده بود .و من از این بابت خوشحال بودم .
اما اونشب همه توی خونه یک طورایی اوقاتشون تلخ بود ؛و من به جز رضا نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ..
در حالیکه هنوز جر و بحث ادامه داشت ..بابا حاضر نبود بره فرودگاه و خاله رو بیاره و مامان مونده بود چیکار کنه ؛؛ وچاخان کردن بابا تبدیل شده بود به التماس ولی هنوز اثر نکرده بود و بابا پاشو کرده بود توی یک کفش که خودش ماشین بگیره و بیاد ..
هر وقت از درِ پایگاه خبر دادن که مهمون دارین ؛ میرم دنبالشون ..
بالاخره مجبور شدم خودم با بابا حرف بزنم و گفتم : به نظرتون کار شما درسته ؟..
مامان چند روز از مامان جون و عمه با دل و جون پذیرایی کرد احترام گذاشت اونم جلوی خواهرش آبرو داره ..فکر کنین مامان این کارو با شما می کرد چقدر ناراحت می شدین ؟
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش ششم
بابا گفت : این چه حرفیه می زنی مگه من به خاطر اینکه خاله ات داره میاد ناراحتم ؟ چطوری برم استقبال خواستگاری که اون آورده ؟ غلط کرده ما رو توی این موقعیت قرار میده ..
گفتم : باشه به خاطر مامان برین رک و راست حرف تون رو بزنین ردشون کنین برن ..
خاله هم می فهمه دیگه نباید از این کارا بکنه .. بابا ساکت شد و در حالیکه بشدت اخم کرده بود رختخواب شو پهن کرد و خوابید .
اما روز بعد مامان دل تو دلشو نبود وهمه منتظر بودیم ببینیم بابا چه تصمیمی می گیره وکسی جرات نداشت از ش سئوال کنه هر چی به زمان اومدن اونا نزدیک میشد دلهره ی ما هم بیشتر میشد تا اینکه بابا پیمان رو صدا کرد و گفت : حاضر شو بریم خاله ات رو بیاریم ..و من و مامان یک نفس راحت کشیدیم ..
حالا اصلا نمی دونستیم که برنامه ی خاله چیه و می خواد با اون خواستگار ها چطوری بیاد خونه ی ما ..
وقتی بابا رفت از مامان پرسیدم خاله توی نامه چی نوشته بود ؟ در حالیکه مثل بارون عرق میریخت گفت : چه می دونم ؛؛ اصلا نمی فهمم چرا منو توی این وضع قرار داده ..
نوشته بود این خواستگار پروانه یک دل نه صد دل عاشق شده ومی خواد خونه به نامش بکنه ..
هر چی گفتم اونا بوشهر هستن نمیشه قبول نکرد و اصرار داره بیاد اونجا و دوباره پروانه رو خواستگاری کنه ..
منم مجبور شدم و برای دهم عید بلیط گرفتیم و ساعت هشت صبح از تهران پرواز می کنیم ..دیگه همین نمی دونم می خواد اونا رو کجا ببره ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش هفتم
به خدا من از بابات می ترسم یک مرتبه بی احترامی کنه آبرو برام نمی مونه ..
گفتم : خوب تقصیر خود خاله اس, که این طوری بهشون رو داده , یادتون نیست خاله منیژه چی گفت ؟حالا به حرفش رسیدین ؟
بهش گفت تو آب پاکی رو روی دستشون نریختی , حالا اینا دیگه ول کن ما نیستن .
حال و روز مامان اصلا خوب نبود چون نمی دونستیم باید چیکار کنیم ..تا وقتی بابا از راه رسید ..
بلند گفتم : ای داد بیداد ..مامان ؟ بابا اونا رو آورده خونه ؛؛ ماکه اصلا آمادگی نداریم ..
اون مرد و خواهرش و خاله عقب نشسته بودن و پیمان جلو پیش بابا ..
من از پنجره اونا رو دیدم ؛که پیاده می شدن .. اون مرد خیلی فرق کرده بود لباس مرتبی تنش بود و به نظر لاغرم شده بود طوری که اولش فکر کردم یک کس دیگه اس ولی خواهرشو شناختم و دویدم و به مامان گفتم : بابا داره چیکار می کنه ؟ اینا رو برای چی آورده اینجا ؟
مامان من زن این نمیشم ..ازش بدم میاد چرا باید توی خونه مون راهش بدیم ؟
گفت : تو رو خدا تو دیگه بهم فشار نیار خودم دارم دیوونه میشم ..برو تو اتاقت و بیرون نیا ..فورا همین کارو کردم درو بستم ..
دیگه نفهمیدم چی شد و بین اونا چی گذشت و حدود دوساعتی طول کشید ..خسته شده بودم و حتی پسرا هم سراغم نیومدن ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش هشتم
یواش در باز کردم همه توی اتاق کولر دار نشسته بودن و حرف می زدن ..
مامان توی آشپزخونه بود خودمو رسوندم اونجا و پرسیدم : چرا نمیرن ؟
گفت : هیچی نگو بابات ازش خوشش اومده دارن حرف می زنن ..
گفتم : یعنی می خواد خودش زنش بشه؟ ..
گفت : بی تربیت پر رو شدی ..
گفتم : چیه مامان ؟ مگه قول ندادین خودتون اونا رو رد کنین برن ؟
گفت : پروانه جان تو باید این بار ببینیش اصلا با اونی که تهران دیدیم فرق کرده کلی به خودش رسیده ..لاغر شده دیگه شکم نداره ..کلی هم برات طلاو پیشکش آوردن ..
گفتم چی میگی مامان ؟ تو رو خدا اذیتم نکنین ؛ گفت : والله این طور که معلومه بابات ازش خوشش اومده قراره ناهار بمونن و شب دوباره پرواز دارن میرن تهران ...
خوب نمی تونیم بیرونشون کنیم که ..قلبم فرو ریخت و بشدت ترسیدم از اینکه بابا با اون مرد موافق بشه و دیگه کاری از دستم بر نیاد ..
اومدم برگردم به اتاقم که خاله فریده اومد و با اشتیاق منو بغل کرد و گفت : قربونت برم خاله خیلی دلم برات تنگ شده بود ..
گفتم : سلام ..منم دلم براتون تنگ شده بود ولی چرا این کارو با من می کنین؟ ..من بدی به شما کردم ؟ آخه چرا اینا رو آوردین اینجا ؟
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش نهم
گفت : ای خاله جان بعد از هفت ماه منو دیدی این حرف رو می زنی ؟..من بد تو رو می خوام ؟ کار و زندگیم رو ول کردم راه افتادم این همه راه رو اومدم تا بلکه تو خوشبخت بشی این عوض دستت دردنکنه اس ؟
آقای حسن زاده قول داده خونه و ماشین به اسمت بکنه؛ دیگه چی می خوای خاله جون ؟ گفته سیصد هزار تومن هم بگین مهرش می کنم به خدا مرد خوبیه نجیب ؛خانواده دار , از همه مهمتر پولداره .. اصلا برای خودش آدم حسابیه .. تو تا آخر عمرت بخور و بخواب و ناز کن ..
این همه که تو رو دوست داره ؛ به خاطرت تا اینجا اومده ..
گفتم : آهان پس درست فهمیدم کافیه اون فقط منو دوست داشته باشه من مهم نیستم ...
گفت : خاله به قربونت بره البته که تو مهمی ؛ همه ی این کارا به خاطرتوست..حالا من اینا رو آوردم زورتون که نکردم ..هر چی بابات صلاح بدونه و خودت دلت بخواد همون کارو می کنیم ..
امشب ساعت نه هم پرواز می کنیم و میریم تهران حالا خودتون می دونین اخم و بد خلقی تو برای چیه ؟ بگو نمی خوام و لگد بزن به اقبالت .. ولی کاری نکن خستگی به تنم بمونه .وا کن اون اخمهاتو ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش دهم
من از پس زبون خاله بر نمی اومدم و باید راه چاره ی دیگه ای پیدا می کردم ..ولی چیزی به نظرم نمی رسید و منتظر شدم ببینم نظر بابا چیه ،،
مامان گفت : تو حالا بیا کمک کن خیلی کار داریم ..
گفتم : مامان به خدا اگر وادارم کنین برای اینا کاری بکنم جیغ می زنم و آبروتون رو می برم ..
ولم کنین و با حرص رفتم توی اتاقم و درو بستم ولی دیگه خاطرم جمع نبود احساس خطر همه ی وجودم رو گرفته بود ..که بابا زد به در و صدا کرد پروانه ؟ بابا ؟
و اومد تو و گفت پاشو حاضر شو بیا ببین از این آقای حسن زاده خوشت میاد ؟ خیلی اصرار داره ..
به نظرم مرد بدی نیست سنش زیاده برای همین من دل چرکینم ..اما مرد خوبی به نظر می رسه با درس خوندن توام مخالفتی نداره ..
حالا خودت باهاش حرف بزن نظرت رو بگو ..
گفتم : به به ؛ دست شما درد نکنه ..به این زودی شما راضی شدی ؟ نمیشه الان نظرم رو بگم ؟ من اینو نمی خوام ..شما مگه نمی گفتین باید برم دانشگاه پس چی شد ؟ اون مرد دوبرابر سن منو داره اصلا ازتون انتظار نداشتم که منو به یک همچین مردی بدین ..
گفت : چی میگی تو نه به باره نه به دار ؛ هنوز از این خبرا نیست ..نمی دونم به خدا مرد محترمیه بیا بشین باهاش حرف بزن خودت نظر بده هر چی تو بگی همون کارو می کنم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_دهم- بخش یازدهم
برای من حرف زدن با اون مرد مثل کابوس بود ولی اینطور که معلوم میشد راه دیگه ای نداشتم تا بتونم نظرم رو بگم و خودمو خلاص کنم ..
بالاخره سفره رو توی همون اتاق پهن کردن و منم در حالیکه سرم پایین بود رفتم سلام کردم و سر سفره نشستم ..
یکم با غذا بازی کردم و بلند شدم رفتم به اتاقم .. حس بدی داشتم اونا خیلی گرم با هم حرف می زدن و انگار صد ساله ما رو می شناختن و اخم منو دلیل بر حیای دخترونه می دونستن ..
خاله که از خوشحالی بلند حرف می زد و می خندید ,انگار به دلم خنجر می زد ..
مهیار و مهدی تنها مخالف های این قضیه بودن اومدن پیش من و با التماس ازم می خواستن که زن اون مرد نشم ...
ولی پیمان با رازی که از من داشت در حالیکه موافق نبود برای اینکه رضا از سر راهم بره کنار با من حرف نمی زد و یک طورایی هم با اونا همکاری می کرد ...
تا بعد از ظهر که باز خاله و مامان منو به زور وادار کردن باهاش تنهایی حرف بزنم ..
همه از اتاق اومده بودن بیرون و من خودمو آماده کردم و وارد اتاق شدم تا سرنوشتم رو تعین کنم ..
در حالیکه قبلا این سرنوشت نوشته شده بود ..
ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
پِشه ایتالیایی؛ اولین عکاس از تخت جمشید
لوئیجی پشه (Luigi Pesce) افسر ایتالیایی را اولین عکاسی میدانند که در سال 1274 هجری قمری پا به سرزمین باستانی فارس گذاشت تا از تخت جمشید و پاسارگاد عکس بگیرد.
او این عکسهایی بدیع را در قالب یک آلبوم به ناصرالدین شاه جوان داد و باعث شد تا شاه علاقمند به عکاسی به خرج خود عکاسان متعددی را برای تهیه گزارش تصویری از بناهای تاریخی و باستانی ایران روانه فارس کند.
قا رضا عکاسباشی، آقایوسف، سلطان اویس میرزا، ابولقاسم محمد تقی نوری و البته آنتوان سوریوگین تعدادی از عکاسانی بودند که از سوی دربار برای عکاسی از بناهای باستانی به تخت جمشید فرستاده شدند. عکسها این عکاسان همگی پیش از شروع حفاری در تخت جمشید گرفته شده است.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔺در زیر لایههای یخهای قطب ویروسهای باستانی و خطرناکی برای هزاران سال پنهان ماندهاند، که در نتیجه پدیدهای گرمایش جهانی خطر بیدار شدن انها بشریت را تهدید میکند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
اریک هافر نویسنده و فیلسوف آمریکایی از 7 تا 15 سالگی نابینا شد. او بعد از 15 سالگی چنان از نابينايى ترسید که هرچه کتاب مدنظرش بود خواند و هرچه به ذهنش آمد نوشت. اما دیگر خبری از کور بودن نشد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حمام چهارفصل اراك بی شك يكی از زيباترين حمام های تاريخی ايران هست. اين حمام كه ساخت آن مربوط به اواخر قاجار است، تنها حمام ايران است كه در آن قسمتی مجزا برای اقليت های مذهبی وجود دارد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دوباره مرغ روحم هوای کربلا کرد
دل شکـسته ام را اسـیر و مبـتلا کـرد
زسر گذشته اشکم به لب رسیده جانم
که هر چه کرد با من فراق کربلا کرد
🎶 #غروبکربلا🥀👇
یـــــــه حــــسِ خــوبــــــ👇ـــ
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d