eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان 🦋💞 - بخش اول گفتم : تو مادرشی برنامه ریزی کن نزار عمر بچه پای این وامونده تباه بشه ..الان موقع یادگیری و رشد فکری اونه همین قدر که حاضر جوابه و قلمبه سلمبه حرف می زنه برای شما بسه ؟ میگین باهوشه ؟ زمونه عوض شده ؟ ولی عادت بد و تربیت بد به این چیزا مربوط نمیشه .. با اخم گفت : ای مامان جان شما هم همین طوری یک چیزی واسه خودتون میگین ..والله الان مثل زمان شما نیست .. نمیشه جلوی تکنولوژی رو گرفت : همه ی بچه ها دارن همین کارو می کنن من که نمی تونم فقط آرش رو از اونا جدا کنم ..نمیشه مادرمن .. گفتم : پس وای به حال آینده ی این مملکت؛ فقط خدا به دادمون برسه ... چنان در خواب عمیقی فرو رفتم که نه صدایی می شنیدم و نه رفتن بچه ها رو متوجه شدم .. وقتی چشمم رو باز کردم هوا داشت تاریک میشد؛ سحر یک نامه گذاشته بود کنار تلفن .. نوشته بود : قربون مامان خوشگلم برم ..اونقدر راحت خوابیده بودید که دلمون نیومد بیدارتون کنیم ممنونم, دست شما درد نکنه .. همه جا رو من و سودابه تمیز کردیم چای هم آماده است بیدار شدین نوش جان کنید ..و خواهش می کنم یک فکری برای سودابه بکنین بد جوری توی درد سر افتاده .. مهدی میگه خونه ی خودمون راحت ترم وگرنه شب پیش شما می موندن ..فداتون بشم بیدار شدین زنگ بزنین کارتون دارم .. سحر نگاهی به بیرون انداختم و وضو گرفتم و نماز خوندم بعد یک چای برای خودم ریختم و کنار بخاری نشستم .. دلم سکوت می خواست اونقدر که منو به دنیایی که دوستش داشتم متصل کنه .. داستان 🦋💞 - بخش دوم سال 52 دارچین ها با اون بوی خوشایند منحصر بفرد شون مشامم رو پر کرد ..بوی شله زرد و عطر زعفرون .. همینطور که با نوک انگشتم دارچین ها رو میریختم روی اونا آرزو می کردم ..هر کاسه برای یک حاجت ..و یکی از اون کاسه ها رو خیلی قشنگ تزئین کردم و مغز پسته ی فراوونی روش ریختم و گذاشتم کنار برای رضا .. نمی دونستم شله زرد دوست داره یا نه اصلا من هیچی از اون نمی دونستم ..عشق وقتی در خونه ی دل آدم رو می زنه ؛ منتظر نمیشه که درو باز کنی بدون اجازه وارد میشه و رضا بدون اینکه من بخوام از سالها پیش وارد زندگی من شد وآروم آروم و بی صدا قلبم رو تسخیر کرد. و زیر لب گفتم پرپروک ؛ پرپروک ,, و حالت خوشایندی بهم دست داد . اونشب فقط کافی بود بابا رو راضی کنم ؛ تا اون همه رو مجبور کنه تا در مراسم اربعین شرکت کنیم و هر ترفندی که بلد بودم تا دلشو بدست بیارم بکار بردم ..و روز بعد در حالیکه نه پیمان راضی بود و نه مامان نزدیک ساعت ده رسیدیم بنمانع .. توی همون میدون ..صدای طبل و تومبا از دور شنیده میشد و هر لحظه قلب من برای دیدن رضا پر؛پر می زد .. بیشتر بوشهری ها موتور سوار می شدن چون اولا گرم بود و موقع حرکت باد می خوردن .. دوما وسیله ای بود که به راحتی توی اون کوچه ها میشد رفت و آمد کرد ..وقتی ماشین از اون سر بالایی گذشت ..توجه همه رو جلب کرد ..و به ما نگاه می کردن . داستان 🦋💞 - بخش سوم من نمی دونستم چی می خواد بشه و رضا می خواد چیکار کنه ..و این اولین و آخرین فرصت ما بود که بتونم خانواده ام رو راضی کنم .. پیمان با اوقاتی تلخ گفت : الان توی شلوغی رضا کجا هست ؟ ما بی خودی خودمون رو علاف کردیم .. بابا گفت : غر نزن رضا رو می خوایم چیکار ؟ من دلم می خواد عزاداری بوشهری ها رو از نزدیک ببینم برای همین اومدم نه به خاطر رضا ..فوقش تماشا می کنیم و میریم .. راستش منم یکم دلم شور می زد که نکنه رضا ما رو نبینه .. بابا ماشین رو زد کنار و ایستاد .. چادرمو جمع و جور کردم و به مامان گفتم : پیاده بشیم ؟..جواب نداد ..حتی برنگشت منو نگاه کنه ؛ راستش ازش می ترسیدم و می دونستم دلش به اومدن نبود ..با اون چادر هایی که سرمون کرده بودیم بیشتر گرما و شرجی هوا رو حس می کردیم و کلافه بودیم ..قیامتی بود .. سینه زن ها هنوز وارد میدون نشده بودن ..و صدای صلی علی النبی یا هو ..صلی علی النبی یا هو بلند شد و نوحه خونی بوشهر که شبیه به آواز بود از بلندگوی قوی و بزرگی بلند شد که با لهجه ی بوشهری چاووشی خوانی می کرد .. آوایی که هر شنونده رو مسخ می کرد و به دنیای پاک حسین ص می برد .. اصلا گریه داشت ..نمی دونم چطور حتی مامان هم به گریه افتاد مردان بوشهری با هیکل های درشت دکمه های پیرهنشون رو باز کرده بودن و اغلب با دم پایی دست در بازوی هم خم می شدن و راست و سینه می زدن و اون ساز کوک و صدای نوحه خوان انگار زمین و آسمان رو بهم وصل کرده بود .. فضای ملکوتی و بی همتایی بود که ما رو از این دنیا جدا کرد .. داستان 🦋💞 - بخش چهارم
نمی دونم دیگران در مورد دعا و نیاش چطور فکر می کنن ولی برای من یک جور جلا دادن روح و متعهد شدن به پاکی محسوب میشه ..مهار نفس ؛ نفسی که بدون هیچ شکی هر لحظه آماده است تا ما رو با خودش به راه خطا ببره .. جای سوزن انداختن نبود سینه زن ها در حلقه ای از مردم که با اونا همخوانی می کردن و سینه می زدن محاصره شده بودن که چشمم افتاد به رضا .. ساز می زد ..و اون صدای دلنوازی که به گوشم می خورد از نی ابنان اون بیرون میومد ... بی اختیار رفتم جلو ..و جلوتر ..اشکهام پایین میومد سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودم .. برگشتم تا به پسرا بگم رضا داره ساز می زنه ..که یک مرد موسفید قد بلند و لاغر و یک خانم چادری داشتن با مامان و بابام حرف می زدن .. رفتم جلو بابا گفت : دخترم پروانه ..ایشون پدر آقا رضا هستن .. قلبم ریخت پایین ..با دستپاچگی سر خم کردم گفتم سلام .. مادرش اومد جلو و گفت : سِلام به رو ماهت .. قرص قمر دورت گشتیم به شر ما خوش اومدین .. پدرش با قیافه ای که خیلی جدی به نظر می رسید گفت : پس پرپروک شمایید .. گفتم : ای وای رضا به شما گفته ؟ گفت : چه عیب داره ؟ ایجا از ای حرفا نیست .. بریم خونه ؛ بفرما ..بفرما دیگه بسه ..خسته میشین توی گرما .. بابا گفت نه دیگه مزاحم شما نمیشیم ..همین جا خوبه ... بازوی بابا رو گرفت و گفت : خو مگه میشه ؛ مهمون مایی ..مهمون عزیز ی هستی .. بشیم .. بشیم ..و مادرش از اون طرف با مهربونی خاصی مامان رو با خودش برد .. پسرا خودشون رو توی صف سینه زن ها جا کردن و همراه با بوشهری ها خم و راست می شدن و سینه می زدن . داستان 🦋💞 - بخش پنجم دوباره برگشتم رضا رو نگاه کردم ..منو دید . هر چی تا اون موقع عاشقش بودم هزار برابر شد ..ساز رو از دهنش برداشت و دست تکون داد .. طوری که انگار همه می دونستن ما همدیگر رو دوست داریم ..رضا اینطوری بود بی پروا و صادق از کسی نمی ترسید و واهمه نداشت . و اونقدر صادقانه این کارو می کرد که همه بهش اعتماد می کردن .. بابا و پدر رضا جلو و مامان و مادرش پشت سر و منم دنبال اونا راه افتادیم ..و از میون جمعیتی که حال و هوای حسینی داشتن به زحمت رد شدیم از چند تا کوچه ی باریک گذشتیم ..خونه ها همه کوچک و شبیه به هم بود ولی خونه ی رضا ؛؛ تا درو باز کردن بوی تازه ی خاک و حیاط آبپاشی شده نشون می دادکه منتظر ما هستن یک حیاط بزرگ پر از درخت های نخل خرما .. روبروی در ایوونی بود و ساختمونی زیبا و اصیل بوشهری .. چند زن و یک پسر جوون که شیبه رضا بود ازمون استقبال کردن ..مثل اینکه سالهاست ما رو میشناسن .. از گرمی رفتار اونا و احترامی که بهمون میذاشتن شرمنده بودیم ..ما رو بردن به اتاقی که از دو طرف پنجره داشت و باد خنکی می وزید .. فورا دوتا قلیون چاق شده آوردن و گذاشتن جلوی بابا و پدر رضا ..و مادرش به مامان هم تعارف کرد ولی مامان گفت که اهلش نیست .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 - بخش ششم در حالیکه نگاهی شیبه به رضا داشت گفت : ببخشید اینجا زیاد وسیله ی پذیرایی نداریم .. چند ساله رفتیم تو شهر , اینجا رو هم نگه داشتیم خو گهگاهی توی این مراسم ها میایم .. انشاالله بیان اونجا ازتون حسابی پذیرایی کنیم .. مامان گفت : نه تو رو خدا نفرمایید ما همین الانم شرمنده شدیم ..خیلی هم خوبه ..شما بیاین پایگاه ما در خدمت شما باشیم .. پذیرایی و تعارف بی امان اونا شروع شد و ما مونده بودیم چرا این همه ما رو تحویل می گیرن بابا و پدر رضا سخت با هم گرم گرفته بودن ؛ همینطور که قلیون می کشیدن از دریا و زمین و آسمون با هم حرف می زدن و اصلا حواسشون به کسی نبود .. من به خاطر موی سفید پدر رضا فکر کردم سنش زیاده ولی اینطور نبود و رضا اولین بچه ی اونا بود و کمال دومی و دوتا خواهر داشت که ما بعدا دیدیم ده ساله و دوازده ساله و اینطور که معلوم شد حتی مادرش از مامان منم کوچیکتر بود .. زیاد طول نکشید که رضا خودشو رسوند .. من روبروی در بودم دیدمش صدا زد کمال بروهوای مهمون های تهرانی ما روداشته باش .. یکم بعد اونا رو با خودت بیار ..با همون صورت خندونش وارد اتاق شد و سلام کرد و خم شد و با بابا دست داد و گفت : شرمنده اگر بد گذشت .. داستان 🦋💞 - بخش هفتم بابا گفت : خیلی هم عالی من که داره بهم خوش میگذره.. .. بعد از اینکه خوش اومد گفت دوزانو نشست و رو کرد به من و گفت : گرمت نشد ؟ برگشتم به مامان نگاه کردم ..و خجالت کشیدم .. ولی رضا همون طور ساده و بی ریا ادامه داد خوشت اومد از ساز زدن مُو .. آروم گفتم : آره خوب بود .. چیزی نگذشت که پسرا هم اومدن و ما رو بردن به اتاق بغلی که سه متر عرض داشت و حدود ده متر طول و سفره ای رنگین انداخته بودن .. مامان با تعجب پرسید برای چی این همه غذا درست کردین ما اومده بودیم نذری بخوریم .. مادرش گفت : خو نذری هم هست ..مگه میشه مهمان عزیز باشه و سفره خالی ؟ قلیه ماهی که سفارش رضاست دستورُم دادکه حتم باشه؛ به خاطر شما .. مامان گفت : میشه برای من یکم از غذای امام حسین بیارین ؟ رضا فورا ظرف خورش رو گذاشت جلوی مامان .. تا حالا ندیده بودیم گوشت و لپه با هم مخلوط شده بودن ولی بوی خوب قیمه رو بخوبی می شد احساس کرد و مزه ی عالی اون ؛ خورشی بی نظیر که همه ی ما ترجیح دادیم از همون بخوریم ..و رضا هر چند دقیقه یکبار از من می پرسید دوست داشتی ؟ ما هنوز نمی دونستم که اونا با چه عنوانی از ما پذیرایی می کنن .. داستان 🦋💞 - بخش هشتم و دور اون سفره ی به اون بزرگی که انواع ماهی و میگو و شکر پلو و خورش قیمه که نذری اون روز بود ؛ وجود داشت فقط ما بودیم و رضا وپدرو مادرش و کمال ولی توی حیاط پر بود از زن و مرد که داشتن خورش قیمه می خوردن .. یکی دوساعت بعد در حالیکه بابا دل نمی کند به اصرار مامان خداحافظی کردیم و راه افتادیم .. رضا در یک فرصت مناسب خودشو به من رسوند و گفت : مُو پشت سرت میام لب ساحل همون جا؛پرپروک باید ببینُمت .. گفتم: میام .. وقتی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم اولش همه ساکت بودیم کسی نظری نمی داد .. تا اینکه پیمان گفت : بابا کمال مثل ما سال آخره می خواد دانشکده افسری نیروی دریایی شرکت کنه ..منم شرکت کنم ؟ بابا گفت : خوب تو که می خوای دانشکده افسری بری همین نیرو هوایی که بهتره .. افسر نیرو دریایی باید همیشه کنار دریا باشه .. گفت : نمی دونم حالا فکرامو بکنم ببینم چی میشه ..اما نیرو دریایی رو بیشتر دوست دارم .. داستان 🦋💞 - بخش نهم توی بوشهر آدم زود خسته میشه گرما و شرجی هوا بدن رو لخت می کنه و قدرت حرکت و جنب و جوش رو کم ..به خصوص برای ما که عادت نداشتیم ..تا از راه رسیدیم بابا و مامان رفتن خوابیدن .. به پیمان گفتم : می خوام برم رضا رو ببینم تو در جریان باش .. گفت : ای خدا تو دیگه شورش رو در آوردی ؛ الان از پیش اونا اومدیم . گفتم : عزیز دلم رضا گفت کارم داره زود میرم و بر می گردم تو به من اطمینان نداری ؟ گفت : دارم ؛ ولی نگران توام دست خودم نیست .. می دونی چیه پروانه ؟ می خوام دانشکده افسری شرکت کنم که اگر یک وقت تو زن رضا شدی پیش تو بمونم .. گفتم : الهی فدات بشم این کارو نکن هر کاری خودت دوست داری اونو انجام بده ببین منم زندگی خودمو می کنم .. گفت: می خوای منم باهات بیام ؟ گفتم : اگر بهم اعتماد نداری بیا .. گفت برو ولی زود برگرد ..خدایا چه انرژی داری تو من دارم از خستگی می میرم ..می خوام بخوابم ..
و من دیدم که سر مهیار و مهدی رو گرم کرد تا من از خونه برم بیرون .. با اشتیاق هر چی تموم تر روی دوچرخه پا می زدم که هر چه زود تر به رضا برسم ..از دور دیدمش .. همون جا ایستاد تا برسم ..پیاده شدم و دوچرخه رو انداختم رفتم جلو تر ..به هم نگاه کردیم .. خندید و گفت : پرپروک تموم شد ..ما با هم عروسی می کنیم .. داستان 🦋💞 - بخش دهم گفتم : خوش بین تر از تو تا حالا توی عمرم ندیدم .. حالت خوبه ؟ چی داری میگی .. پدر و مادر من نمی دونن شما چرا ما رو این همه تحویل گرفتین ... گفت : مثل ای که یادت رفت مُو رضایُم ..اگر میگُم تو زن مُو میشی ..یعنی میشی .. گفتم شنیدم وضع مالیتون خیلی خوبه .. گفت برا تو فرقی می کنه ؟ گفتم : نه ..ولی فکر می کنم تو پشتت به همین گرمه .. گفت : نومی بلند و کلگه ویرون .. گفتم : یعنی چی ؟ گفت : من آوازه ی زیادی دارم ولی خونه ی آبادی ندارم ..مُورضا هستُم ..خودُم ..به مال بوام چشمی ندارُم .. ولی اول قول میدم دل رضا همیشه مال تو باشه ..و هرکاری برای خوشحالی تو می کنُم .. گفتم : چیکارم داشتی گفتی بیام .. گفت : مُو به مادر و پدرم گفتم تو رو می خوام ..شما که رفتین خیلی خوشحال بودن .. بوام حاضره هر کاری باشه برای من بکنه ..دوم اینکه فردا صبح زود میرم دریا .. شاید ده روزی طول بکشه؛ خو تو قراره زن مُو بشی نباید بدونی کجا میرم و کی برمی گردُم .. گفتم رضا ده روز ؟ دلم برات تنگ میشه .. گفت : از دل مُو خبر داری ؟ سی بار اوله که دلُم نمی خواد برُم دریا وقتی اومدُم میام تو رو خواستگاری می کنُم .. بهم قول بده به چیزی فکر نکنی ..رضا همه چیزرو درست می کنه ..تو عروس مُو میشی .. پرپروک مُو.. چشم ها ی قهوه ای روشنش توی نور خورشید برق می زد ..و به من می خندید .. احساس می کردم دارم آتیش می گیرم .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 🔅راز موفقیت یک مادر در تربیت فرزندان خود 🔰 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🍃🌼🍃🌼 ✨﷽✨ ⚜ حکایت‌های‌پندآموز⚜ 🔹مرد عابد و ابلیس🔹 ✍در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است» عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی» 📚 مجموعه شهر حکایات   https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 ▪️حال این روزهایِ دنیایم، شبیه حال آن روزهای توست! پدر نیست... و یک خرابه درد دارد دنیایم! 💐💐💐💐💐 امیرالمؤمنین علیه السلام: 💠 منْ أَبْصرَ زَلَّتهُ صَغُرَتُ عِنْدَهُ زَلَّةُ غيْرِهِ؛ ❇️ هر كس لغزش خود را ببيند، لغزش ديگران در نظر او كوچک جلوه خواهد كرد. 📚 میزان الحکمه، جلد ۳، صفحه ۲۲۰۵ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔆 🔴 گوهر وجودمان را به بهای دنیا نفروشیم فرزندی از پدرش پرسید قیمت زندگی چقدر است؟ پدر یک سنگ زیبا بهش داد و گفت: این را ببر بازار، ببین مردم چقدر می‌خرند؛ اگر کسی قیمت را پرسید، هیچ نگو، فقط دو انگشت را بیاور بالا ببین آنها چگونه قیمت‌گذاری می‌کنند. او سنگ را به بازار برد. نفر اول سنگ را دید و پرسید قیمت این سنگ چند؟ کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ آن مرد گفت: ۲۰۰۰ تومان. آن کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت. پدر به او گفت: این بار برو در بازار عتیقه‌فروشان. در آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه‌فروش گفت: ۲۰۰ هزار تومان! این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو. کودک وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهرشناس گفت: دو میلیون تومان! آن کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد. پدر گفت: فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چقدر است؟ مهم این است که گوهر وجودت را به کی بفروشی قیمت ما به این بستگی دارد که مشتری ما چه کسی باشد. مراقب باشیم عمر گران‌سنگمان را در این فراز و نشیب زندگی و امتحانات پیچیده روزگار به چه بهایی می‌فروشیم. امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام فرمود: بهای شما جز بهشت نیست، خود را به کمتر از آن نفروشید. قصار ۴۵۶ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔆 توانگری نه به مال است پیش اهل کمال که مال تا لب گور است و بعد از آن اعمال ✍ پیر‌ دانایی مجرد به گوشه‌ای نشسته بود. پادشاهی بر او بگذشت. مرد از آنجا که فراغ ملک قناعت است، سر بر نیاورد و التفات نکرد. 🔹سلطان از آنجا که سطوت سلطنت است، برنجید و گفت: این طایفه، امثال حیوانند، آدمیت و اهلیت ندارند. 🔸وزیر نزدیکش آمد و گفت: ای مرد، سلطانِ روی زمین بر تو گذر کرد، چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ 🔹پیر گفت: سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتند، نه رعیت از بهر طاعت ملوک. گرچه رامش به فرّ دولت اوست. یکی امروز کامران بینی دیگری را دل از مجاهده ریش فرق شاهی و بندگی برخاست چون قضای نبشته آمد پیش 🔸ملک را گفتار پیرمرد استوار آمد‌ و گفت: از من تمنا بکن. 🔹پیرمرد دانا گفت: آن همی خواهم که دگر باره زحمت من ندهی. شاه گفت: مرا پندی بده. 🔸پیردانا گفت: دریاب کنون که نعمتت هست به دست کین دولت و ملک می‌رود دست به دست https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 فوق العاده زیبا برادر من ای یار و یاور من ༝♫༝ از چه دیده بستی سردار لشکر من ༝♫༝ بی تو من چگونه در این جهان بمانم ༝♫༝ گو چگونه جسمت به خیمه ها رسانم ༝♫༝ ای همه سپاهم پناهم خیز و مرا یاری نما ༝♫༝ جان بگیر و دیگر برادر بهرم علمداری نما ༝♫༝ نور دیدگانم توانم بردی و بستی چاره ام ༝♫༝ بین چگونه دشمن کنار تو میکند نظاره ام ༝♫༝ بی تو تنها شوم صید غم ها شوم وای از این غم جدایی ༝♫༝ وای از این جدایی امام از این جدایی ༝♫༝ مشک تو گسسته فرقت چرا شکسته ༝♫༝ گو چرا برادر خون بر رخت نشسته ༝♫༝ یا اخا بمیرم چشمت چرا چنین شد ༝♫༝ کی بریده دستت قران بر زمین شد ༝♫༝ بانگ یا اخایت شنیدم دیدم که مادر امده ༝♫༝ سوی تو دویدم و دیدم با دیده تر امده ༝♫༝ روی دامن خود گرفته سر شکسته تو را ༝♫༝ زنده شد دوباره برایم مدینه یاد کوچه ها ༝♫༝ خیز و ای بی نظیر انتقامش بگیر وای از این غم جدایی ༝♫༝ وای از این غم جدایی وای از این جدایی امام از این جدایی ༝♫ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 🌸ســــــــــلام 🌸 🌸صبح آخرهفته تون بـخیر 🌸روزتـون پـر از بـرکت 🌸دلاتـون بی کینه و غم 🌸تنتون سالم و روزتون قشنگ 🌸🍃 وقتی میتوانستم صحبت کنم گفتند؛گوش کن وقتی میتوانستم بازی کنم مرا کار کردن آموختند وقتی کاری پیدا کردم ازدواج کردم وقتی ازدواج کردم،بچه ها آمدند وقتی آنها را درک کردم مرا ترک کردند وقتی یاد گرفتم چگونه زندگی کنم زندگی تمام شد... تا میتوانید"زیبا زندگی کنید" 🌸🍃 ☀️صبح آغاز دوباره زیستن است🌺🍃 تنفسی عمیق از تازه ترین هوای زندگی،❤️ یک قدم نزدیک تر به رؤیاهای دیروزت...🌺🍃 پس نفس بکش امروز را وجاری کن عشق رادربند بند وجودت...🥰 صبح پنچشنبه تون بخیر🌺🍃 🌸🍃 آخرهفته تون عالی و بینظیر 🌸🍃 برای امروزتون.. یک سبد محبت🌸🍃 یک دنیا عشق یک عالم خوشبختی یک دشت لاله 🌸🍃 یک کوه دوستی یک آسمان ستاره یک جهان زیبایی 🌸🍃 یک دامن نیک نامی و یک عمر سرفرازی از خداوند براتون خواهانم 🌸🍃 🌸🍃 پنجشنبه ۱۲ مرداد ماهـتون شاد الهي سهم🌷🍃 امروزتون اززندگي فراواني نعمت عشق ماندگار روزی فراوان اتفاقات لذت بخش حرفهای امیدوارکننده وروزی شاد باشه🌷🍃 🌷🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 🌸زندگی کوچه سبزیست 🌱میان دل و دشت 🌸که در آن عشق مهم است و گذشت 🌱زندگی مزرعه خوبی‌هاست 🌸زندگی راه رسیدن به خـداست 🌱روزتـون عـالی 🌸زندگیتون معطر به عشق و دوستی 🌸🍃 🌸 جز خـدا کیسـت 💫 که ‌در سایـه ‌مهـرش ‌باشیـم 🌸 رحمـت ‌اوسـت که ‌💫 ‌پیوسته ‌پنـاه ‌مـن ‌و توسـت 🌸 با توکل به اسم اعظمـت یالله 💫 آغـاز می‌کنیـم روزمـان را 🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ 💫 الهـی بـه امیـد تــو 🌸🍃 دعای امروز 🌷❤️🌷 سلام خدای من ❤️ بر آستان پر مهرت متبرک میکنم روزم را واز دل میکنم یادت تابدانی تو مهربان خدای منی💚 خدای مهربانم💜 دراین صبح زیبا🌷 آرامش، شادمانی، امنیت عشق، محبت وبرکت را به عزیزان ودوستانم هدیه بفرما🌷🙏 آمین یا رب العالمین 🙏 ای مهربان ترین مهربانان 🙏 🌸🍃 💚یا حسین اول صبح به سمت حرمت روکردم🙏 دست بر سینه سلامی به تو دادم ارباب💚 سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ است💔 السلام ای سبب سینه تنگم ارباب💔 السلام عليك يا اباعبدالله الحسین🙏 🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 تصاویری از عزاداری هیئت عزاداری قبایل بنی اسد در بین‌الحرمین قبیله بنی‌اسد تنها اقوامی بودند که بعد از شهادت اباعبدالله و یارانش بدن‌های مطهر شهدا را دفن کردند https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» 🔸مرگ از شوق زیارت..! ▪️قالَ الِامامُ الباقرُ علیهِ السَّلامُ: لو يَعلَمُ النَّاسُ مَا فِی زِيَارَةِ قَبرِ الحُسَينِ مِنَ الفَضلِ لَمَاتُوا شَوقاً؛[1] امام باقر علیه السلام فرمود: اگر مردم می دانستند که چه فضیلتی در زيارت قبر امام حسين علیه السلام است، از شوق مى مردند. 📚1.ثواب الاعمال، ص ۳۱۹؛ مستدرک الوسائل ، ج۱۰، ص۳۰۹ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🏴🏴🏴🏴🏴
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ❣سلام ای قرار دل بی قرارم 🎙مداح اهل‌بیت علیهم السلام 🕧 زمان: ۲ دقیقه و۴۸ ثانیه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🏴🏴🏴🏴🏴