💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
موقع خسته شدن به دو چیز فکر کن:
آنهایی که منتظر شکست تو هستند
تا “به تو” بخندند.
آنهایی که منتظر پیروزی تو هستند
تا “با تو” بخندند.
🌿🥀🌴
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
مخصوص مجرد ها شنیدن داره مخصوصا واسه آقا پسرا🙈
🌿🥀🌴
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
روستای هجیج پاوه، کرمانشاه
صبحتون بخیر و دلتون شاد باشه
🌿🥀🌴
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
❇️ هنرمند واقعی یعنی این👌👌
🌿🥀🌴
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼
🎥نان سنتی کردستان| کلانه
با نوای کردی
فقط آخرش، به به 😋
🌿🥀🌴
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_شانزدهم- بخش اول
چیزایی که رضا برام آورده بود توی دستم موند و نمی دونستم چیکار کنم ..
از حالی که بابا داشت ترسیدم ..یک طوری بی قرار بود که تا اون روز ندیده بودم ..
در حالیکه چشم هام پر از اشک شده بود هر چی توی دستم بود گذاشتم روی میز و رفتم نزدیکش و گفتم : بابا ؟ چرا با من اینطوری حرف می زنین ؟ مگه چیکار کردم ؟
و خودمو انداختم توی بغلش و محکم گرفتمش ..
گفت : بی خودی خودت رو لوس نکن..برو کنار ..ولم کن ..اشتباه کردی ؛ غلط زیادی کردی ؛؛ ما رو هم انداختی توی درد سر ..
مامانت راست میگه باید هر چی زود تر از اینجا بری ..
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و گفتم : بابا؟ بابا جونم ؛ با من اینطوری حرف نزن ..تو رو خدا ..چشم ..هر چی شما بگین ..
گفت : حالا اینو میگی ؟
وقتی به رضا گفتی منتظری بیاد خواستگاری از من اجازه گرفتی ؟ بهت میگم ولم کن برو کنار ..ازت انتظار نداشتم ..
تو رو دختر عاقلی می دونستم ..این بود نتیجه ی اعتماد من به تو؟
گفتم : آخ بابا ؛ چی دارین میگین ؟ من این حرف رو زدم ؟ شما باور می کنین که من از رضا خواسته باشم بیاد خواستگاری ؟ کی گفته ؟این حرفا چیه می زنین ؟ من نگفتم ..به خدا نگفتم ..
مامان گفت : پس چرا مادرش تا از راه رسید با خنده گفت ببخشید رضا به پروانه جون قول داده بود ده روز دیگه بیاد خواستگاری ..ما دیر کردیم برای اینکه ماه صفرتموم بشه ؛ ..
اونا فکر می کردن ما منتظرشون هستیم ..و معذرت خواهی می کردن که دیر اومدن تو رو ببرن ؛؛ واقعا که ؛؛ دستت درد نکنه پروانه خانم ؛؛
به نظرت این درسته ..یعنی تو اینقدر بدبخت شدی ؟
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_شانزدهم- بخش دوم
گفتم : ای داد بیداد ؛ شما چی داری میگین ؟من نمی فهمم ..آخه باور می کنین من همیچین کاری کرده باشم ؟ چرا همون جا از من نپرسیدن تا جواب شون رو بدیم ؛ ..حالا شما چی گفتین ؟
گفت : چی می خواستیم بگیم مثل احمق ها سکوت کردیم ..اصلا نمی دونستم تو این حرف رو زدی یا نه ؟
پیمان خودشو انداخت وسط و گفت : شما چرا جوابشون رو ندادین مگه نمی دونستین پروانه بدون من جایی نرفته هر وقت هم که رضا رو دیده با هم بودیم اصلا از این حرفا نبوده ...
شاید رضا اینطوری گفته که پدر و مادرشو زود تر بیاره ..
گفتم : خیلی خوب ؛ حالا که اینطور شد بهشون بگین من قبول نکردم تا بفهمن که این من نبودم که از رضا خواستم بیاد خواستگاری ..
با این حرف من یکم بابا آروم گرفت مامان رشته ی مرواید رو برداشت و گفت : وای ..اینو ببینین .. اگر اصل باشه خیلی گرونه ..
مروارید صورتی تا حالا ندیدم ..چقدر قشنگه ..چه برقی می زنه ..
پیمان گفت : رضا می گفت از اون ور آب آورده ..
مامان پرسید : کدوم ور ؟ منظورت کجاست ؟
بابا که انگار رمقی توی تنش نبود خودشو انداخت روی مبل و گفت : ماهی که زیاد صید می کنن میرن طرفای کشور های عربی و به اونا می فروشن سود بیشتر می کنن ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_شانزدهم- بخش سوم
پیمان گفت :فکر نمی کنم قانونی باشه , پس یعنی قاچاق می کنن؟ ..
بابا گفت : نمی دونم والله سر در نمیارم؛ ناخدا خودش خیلی عادی برای من تعریف کرد به نظرم قانونی باشه ..وگرنه به من که یک نظامی هستم اطمینان نمی کرد ..
مامان گفت : فهمیدم چیکار کنیم ..همین رو بهانه می کنیم و میگیم دختر مون رو دست شما نمیدیم ..
بابا گفت : نه مبادا همچین حرفی بزنی و به روشون بیاری ؛ بد میشه ..صبر کنید خودم یک فکری می کنم ..فعلا که نقد کردن گذاشتن توی جیب شون که ما دختر بهشون میدیم ..
رضا به خواب شبش ببینه که من پروانه رو بدم به اون ..محاله ؛؛
اوقاتم از کاری که مادر رضا کرده بود تلخ بود ولی تا بابا رفت ؛ چیزایی رو که رضا آورده بود جمع کردم که ببرم توی اتاقم مامان گفت؛ اونا رو کجا می بری ؟ بزار همون جا باشه باید پس بدیم ..
دوباره گذاشتم روی میز،
مامان راست می گفت ؛ در واقع نمی خواستم دل پدر و مادرم رو به خاطر یک مرد بشکنم ..
در حالیکه بشدت هم از کار مادر رضا دلخور شده بودم ؛ و نمی دونستم چرا پیش پدر و مادر من اینطور وانمود کرده که من از رضا خواستم بیاد خواستگاری؛؛ و خلاصه حسابی دلم چرکین شده بود و به اصطلاح غرورم اجازه نمی داد که دنبال این کارو بگیرم ..
و حتی مرتب به این فکر می کردم که آیا می تونم از رضا بگذرم ؟ و هر بار بغض می کردم و حالم بد میشد اما تنها دلخوشی من این بود که رضا تقدیر منه و اگر این درست باشه خدا خودش همه ی موانع رو از جلوی راهم بر می داره ..پس هیچ تلاشی نمی کردم تا رضا رو ببینم ..]
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_شانزدهم- بخش چهارم