eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹 ✨گاهی باید فرو ریخته شوی برای ” بنای جدید... ✨همیشه خودت باش… دیگران به اندازه کافی هستند… ✨بعضی آدما نقش صفر رو بازی میکنن تو زندگی، اگه ضرب بشن تو زندگیت همه چیزت رو از بین میبرن! ✨ﭘﻮﻝ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻣﺎﺳﺖ… ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﭘﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ… ✨طلا باش تا اگه روزگار آبت کرد...روز به روز طرح های زیباتری از تو ساخته شود… سنگ نباش...تا اگر زمانه خردت کرد، تیپا خورده هر بی سر و پایی بشوی! ✨داشتن مغز دلیل بر انسان بودن نیست، پسته و بادام هم مغز دارند… برای انسان بودن باید شعور داشت.... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و چهارم- بخش اول اما رضا با همون روش خودش می دونست چطور بابا رو قانع کنه به محض اینکه دید بابا داره سر پیمان داد می زنه گفت :بابا این کار رو مُو کردُم ؛ سر مُو داد بزنین ..اما خو خیرشو می خواستُم فکر کردُم مثل کوکای خودُم مراقبش باشُم ؛؛ و دارُم خوبی می کنم ..برای اینکه کار یاد بگیره و قوی بشه ؛ خو مرد که نباید توی رختخواب بزرگ بشه .. نباید پتک بخوره ؟ سختی بکشه ؟ مُو بهش دستور میدُم ..بزارین وقتی برگشتین تهران مرد شده باشه .. بابا گفت : رضا جان می دونم که نیت تو خیره اما اینطور که بوش میاد پیمان نقشه کشیده اینجا موندگار شه من از این می ترسم ..کار که عیب وعار نیست ؛ می دونم ؛اما ..اون الان باید بره دنبال آینده ی خودش و اونو بسازه .. با کار پیش این و اون وقتش تلف میشه .. پیمان گفت : بابا من درس خون نیستم .. تا حالاشم به زور پروانه خودمو کشیدم و دیپلم گرفتم اگر اون نبود قبول نمیشدم خودتون هم می دونین ..چه درسی ؟ من دانشگاه قبول نمیشم و اینطوری بیشتر وقتم تلف میشه .. حالا بزارین یک مدت کار کنم اگر راضی نبودین رو چشمم دیگه نمیرم ..اینو جلوی همه قول میدم .. بابا سرشو خاروند و گفت : بنویس, بنویس و زیرشو امضاءکن .. فردا نگی من اینطوری نگفتم و اون طوری گفتم ..بنویس هر وقت بابا نخواست و صلاح دونست دیگه نمیرم سرکار و وقتی منتقل شدیم بدون چون و چرا باهاشون بر می گردم تهران و قصد موندن ندارم .. داستان 🦋💞 و چهارم- بخش دوم پیمان در میون خنده و شوخی که رضا راه انداخته بود نوشت و داد دست بابا و موقتا قائله خوابید .. ماه آبان هم گذشت و آذرم تموم شد .. رضا یک هفته پیش من بود و ماهی ها رو می فروختن و دوباره راهی دریا می شد ..و هر بار یک هفته تا ده روز طول می کشید ؛ در حالیکه کمال و ناخدا چهار پنج روز زود تر از اون میومدن ..و هر بار من صبح زود اونو تا لب دریا همراهی می کردم وتا سپیده ی صبح همونجا می موندم، با خدا راز و نیاز می کردم ؛ و بدون رضا برمی گشتم؛ در حالیکه جای خالیش رو نمی تونستم تحمل کنم برای همین، هر وقت اون از صید برمی گشت من یا خونه ی مامانم بودم یا خونه ی ناخدا .. یکبار ازش پرسیدم خوب تو چرا با بقیه نمیایی ؟ گفت : بعضی از این ماهی ها رو اینجا نمی خرن ..ما با دوتا قایق میریم عمارات و کویت ..می فروشیم و بر می گردیم .. کمال که هنوز عقلش نمیرسه ناخدا هم که خسته شده به وقتش این کارو کرده ..خو حالا نوبت منه بزار خوب پول جمع کنم کمترم میرُم تو اذیت نشی .. توی این مدت چند باری هم شهناز رو دیدم ولی دلم نمی خواست باهاش زیاد گرم بگیرم که مبادا پیمان اونو ببینه و هوایی بشه .. دیگه زمستون شده بود هوای بوشهر مثل اولای بهار تهران یک روز سرد بود ؛ و یک روز انگار نه انگار که زمستون شده .. البته ما کت می پوشیدم ولی زیاد نیازی نبود چون ممکن بودوسط روز دوباره گرم بشه البته شب های خیلی سردی داشت که بدون بخاری تاب نمیاوردیم .. داستان 🦋💞 و چهارم- بخش سوم رضا گفت : این ماه که برم مدتی دیگه صید رو تعطیل می کنیم ..ماهی ها تخم گذاری می کنن و باید مراقب باشیم صدمه ای به زیاد شدن ماهی ها نزنیم .. گفتم توی این سرما سخت نیست ؟ گفت : برا مرد که این چیزا مهم نیست ..ما مرد دریاییم اونجا زندگی کردن یاد گرفتیم و قوی شدیم .. گفتم : قول داده بودی یکبار منم با خودت ببری .. گفت : دوست داری با مُو بیای ؟خوشت میاد ؟ خو می برُمت ..ولی بزار بهار که شد الان توی دریا سرده .. و دوباره صبح زود رضا رو راهی کردم .. سردم بود و دلم نمی خواست از توی رختخواب بیرون بیام اما با خودم قرار گذاشته بودم که همیشه تا قایق بدرقه اش کنم و براش دعا بخونم ..و رضا برای اینکه من بیشتر سردم نشه زود سوار شد و موتورشو روشن کرد و در حالیکه مرتب دستشو تکون می داد به علامت اینکه برگرد دور شد مه اونقدر غلیظ بود که خیلی زود رضا ناپدید شد خواستم زودتر برگردم .. چند قدم بیشتر از ساحل دور نشده بودم که میون اون مه زنی رو دیدم با چادری سیاه وپای برهنه .. تقریبا چهل یکی دوساله؛ می رفت به طرف دریا ..از کنارش رد شدم ..اما سلام کرد .. داستان 🦋💞 و چهارم- بخش چهارم ایستادم و گفتم : سلام ؛ حال شما خوبه ؟ گفت : ممنون پرپروک .. با تعجب گفتم : منو می شناسین ؟ گفت : خو بله تو غریبه ای همه تو رو می شناسن .. گفتم : راستش دلم می خواست با همه آشنا بشم ولی کسی بهم رو نشون نداده ..
گفت : بوشهری ها رو ایطو نیگا نکن .. اولش سردن ولی خیلی زود آشنا و میشن و گرمی می کنن ..بیشتر روزا تو رو می ببینُم که رضا رو بدرقه می کنی .. گفتم واقعا ؟ پس چرا من شما رو تا حالا ندیدم .. گفت : خو مُو دیگه سایه شدُم میام ؛؛ میرُم ..کسی کاری به کارم نداره ..می خوای سفارشت کنُم .. گفتم : سفارش برای چی ؟ گفت : دنبال مُو بیا .. گفتم : کجا ؟ گفت : تا لب اوو .. دوباره با اون برگشتم .. گفت : به دریا نگا کن .. گفتم : خوب برای چی ؟ منظورتون چیه ؟ گفت : خوب نگا کن ..ببین می تونی یک شبانه روز خیره بمونی ؟ و روز بعدهم ..و روز ها و شب های بعد .. نگا کن پرپروک ..تو اینجا باید پر پر بزنی درست مثل مُو شوهرم ماهیگیر بود ..نه مثل رضا و بواش .. مثل ناخدا توی بوشهر چندتان ..مثل شوهر مُو زیادن ..ماهی با تور یعنی بخور و نمیر .. دست خالی مُو چهار تا بچه رو ول کرد و رفت برامون روزی بیاره ولی دیگه برنگشت ..پرپروک دلمو برات می سوزه ..به درد مُو نمونی .. خیره بشی به اوو و برای سیر کردن شکم بچه هات دست جلوی مردم دراز کنی .. داستان 🦋💞 و چهارم- بخش پنجم =—+.نزار رضا بره ..منم یک روز عاشق شو خودُم بودُم ..چی شد حالا ؟من موندم ای بچه های یتیم .. با اینکه ترس به دلم انداخته بود گفتم : نه , رضا با لنج میره مثل کشتی بزرگه ..بیست ؛ سی نفری هم با هاشون هستن ..ناخدا ,کمال ؛ گفت : دختر تو خامی ..رضا میره اون ور آب خطر داره ..چرا می زاری شوهرت خطر کنه ..ناخدا بی رحمه که پسرش رو به خطر میندازه ..نزار بره ..وایستا بُگو نمی خوام بیوه بشم ..قهر کن ...این همه اینجا کار دارن چرا رضا بره ؟ در حالیکه از شدت اضطراب می لرزیدم گفتم : شوهرتون چند وقته رفته و نیومده ؟ گفت : پنج سال ..ولی مُو ناامید نشدُم ..بازم امید دارُم که بیاد ..خواب دیدم که یک روز صبح زود برمی گرده ..کار درگه همینه ..زن ماهیگیر رو محکوم می کنه به انتظار ..گفتم : خبری ازشون ندارین ؟ ،، نشونی ؛ چیزی ؟: گفت : ای اوو بی رحمه؛؛ ای طور نیگاش نکن ..همه چیز رو با هم می بلعه ؛ گفتم : من باید برم ..ببخشید سردم شده ..شما کجا زندگی می کنی ؟ گفت : چند تا کوچه پایین تر از شما ؛ زیاد می ببینمت ؛ خوشحالی ؛ می خندی ..اما دل مُو سیی تو می سوزه ..همینطور که دندون هام بهم می خورد و قصد داشتم برگردم پرسیدم اسمتون چیه ؟ گفت : بی بی فاطمه .. گفتم : مرسی از سفارش شما دستتون درد نکنه .. دویدم به طرف بالا ..اما اون زن دلشوره ای در دل من انداخت که دیگه تمومی نداشت .. داستان 🦋💞 و چهارم- بخش ششم فوراً رفتم زیر لحاف و مچاله شدم تا گرم بشم ..فکرم آشفته شده بود . دلم می خواست گریه کنم .. وسط روز بود که احساس کردم یکی توی حیاط حرف می زنه بلند شدم و در اتاق رو بازکردم دیدم گوهر خانمه .. سلام کردم و گفت : خوش اومدین بفرمایید چه عجب ؟ گفت : تو خواب بودی ؟ چرا ؟ مریضی ؟ گفتم : نه مامان جون روزایی که رضا میره من اصلا‌‌ً شب نمی خوابم ..تا قایق هم بدرقه اش می کنم و وقتی خورشید بالا میاد برمی گردم .. الان چای رو آماده می کنم فقط باید گرمش کنم .. گفت : آره اومدم با هم چای بخوریم ..قلیون داری ؟ گفتم : من که نه ولی فکر می کنم توی اتاق رضا باشه ..الان براتون آماده می کنم ..کاش شرمین و نارمین رو هم میاوردین ..دلم براشون تنگ شده .. گفت : مدرسه بودن .. اومدم ببینم عروسم دلتنگ رضا نباشه .. دمپایی هامو پام کردم و گفت : الان میام میرم قلیون رو بیارم .. توی خرت و پرت های رضا یک قلیون خاک گرفت رو پیدا کردم و آوردم توی حیاط شستم و گوهر خانم خودشم اومد و آتیش درست کرد و گفت تنباکو خودم دارم ..تو برو به کارت برس من درستش می کنم .. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و چهارم- بخش هفتم گوهر خانم توی خونه ی خودش همیشه قلیونش آماده بود و هر وقت هوس می کرد می نشست و چند تا پک می زد .. تا وقتی با اون قلیون چاق شده اومد ..من همه چیز رو آماده کرده بودم ..و سعی داشتم مثل خودش که مهمون نواز بود ازش پذیرایی کنم .. نشست و به عادت همیشگی یک پاشو خم کرد تا حائل دستش کنه و در حالیکه نی قلیون توی دستش آماده بود که بزاره روی لبش گفت : تو چیت شده ؟ دلتنگ رضا شدی ؟ گفتم : نه خوبم .. گفت : مهمون دوست نداری ؟ گفتم : الهی فداتون بشم این چه حرفیه ؟ تو رو خدا نگین شما که مهمون نیستین اینجا خونه ی پسر شماست ..من کی می تونم از شرمندگی محبت های شما در بیام ؟ نه چیزی نیست .. راستش به خاطر رضا دلم شور می زنه ..اینطوری نبودم ها .. گوهر خانم دود توتونی رو که کشیده بود از دماغ و دهنش بیرون داد و پرسید ..خوب حالا چی شده ؟ گفتم : صبح یک زن ماهیگیر دیدم که شوهرش مرده ..یعنی توی دریا غرق شده ..می گفت : نزارم رضا بره دریا ..دلش برام می سوخت و می ترسید مثل اون بشم ..اصلا منو می شناخت صدام کرد پرپروک .. گفت : کی بود ؟ غلط کرد فقط رضا می تونه تو رو اینطوری صدا کنه .. داستان 🦋💞 و چهارم- بخش هشتم ببین مردم چقدر پر رو شدن ؛؛ چه حق داره به عروس من بگه پرپروک ..تازه این همه سال ناخدا رفته دریا چیزیش شده ؟ ای همه ماهیگیر ..رفتن و برگشتن ..آدم روی زمین هم ممکنه اتفاقی براش بیفته دلت رو بد نکن دختر جان ..به روی رضا نیاری ها .. دلواپس تو میشه ..خوب نفهمیدی کی بود ؟ گفتم : نمی دونم ولی می گفت بچه هاش گرسنه موندن ..مامان شما که بهتر اونا رو میشناسین بریم بهشون کمک کنیم ؟ گفت : چرا نکنیم پرس و جو می کنم ببینم کیه براش خوراکی و پول می فرستم ؛نفهمیدی اسمش چیه ؟نپرسیدی ؟ گفتم : : چرا پرسیدم , صبر کنین ببینم چی بود ..یادم رفت ..الان میگم ..آهان بی بی فاطمه .. نی قلیون رو گذاشت زمین و خیره به من نگاه کرد و گفت : پروانه ؟ تو چی داری میگی ..از اول بگو چی دیدی و چی شنیدی ؟ گفتم : خوب اون منو می شناخت و می گفت دلم برات می سوزه چهار تا بچه دارم گرسنه موندن .. گفت : چه شکلی بود ؟ گفتم : یک زن بزرگ بود اما جوون چادر سیاه سرش بود صورتشو خوب ندیدم هم تاریک بود هم حواسم درست جمع نبود به خاطر رفتن رضا .. چی شده مامان جون این زن کیه شما چرا ترسیدین ؟ داستان 🦋💞 و چهارم- بخش نهم گفت : باید ببینم کی بوده بی بی فاطمه اصلا بچه نداشت .. هفده سالش بود که شوهرش توی دریا با قایقش غرق شد .. جنازه اش نیومد برای همین فاطمه باور نداشت ..اونقدر رفت کنار دریا و اونجا موند و منتظر شد که خل شد و بعد یک مرتبه ناپدید شد می گفتن خودش توی دریا غرق کرده ..اینی که میگم مال بیست سال پیشه .. شایدم بیشتر ..خلاصه خیلی ساله که کسی ازش خبر نداره ..از ترس به خودم لرزیدم ..موهای تنم راست شد .. گفتم : یعنی اون روح بود ؟ گفت : نه بابا روح که حرف نمی زنه ..ببینم تو لمسش کردی ؟ گفتم : مامان ؟ تو رو خدا اینطوری نگین می ترسم ..شاید بی بی فاطمه برگشته باشه و نمرده .. کسی دیده که اون خودشو غرق کرده باشه ؟ گفت : نه مادر ؛کسی ندیده مردم رو که میشناسی حرف درست می کنن ..نترس ..حتما همینطور بوده ..خل هم که هست برای همین گفته بچه هام گرسنه هستن ..آره حتما عقلشو از دست داده .. گفتم : من می ترسم مامان ..میشه این طرفا تحقیق کنین شاید یک بی بی فاطمه ی دیگه باشه .. من حتی دیگه جرات نمی کنم تا ساحل برم ....وای مامان اگر روح بوده باشه چیکار کنم ؟..ولی نه من دیدمش خیلی راحت با من حرف می زد .. گفت : حالا تو پاشو بریم خونه ی ما الان تنها بشی می ترسی .. گفتم : شما هم ترسیدین ؟ تو رو خدا اگر چیزی هست به من بگین .. گفت : نه بابا نترس ..ولی من می فهمم که قضیه چی بوده و بهت میگم , داستان 🦋💞 و چهارم- بخش دهم ..حالا تو پاشو وسایلت رو جمع کن اینجا نمونی بهتره .. گفتم : مامان جون میشه برم پیش مامانم بعدا‌‌ً میام پیش شما .. گفت : چرا ؟ خونه ی ما ناراحتی ؟ گفتم : نه چند روزه مامان و بابام رو ندیدم ..دلم تنگ شده .. گفت : خیلی خوب باشه من تو رو می زارم پایگاه ... و تمام راه که با گوهر خانم بودم اون تو فکر بود و من مرتب بهش نگاه می کردم انگار حواسش به اطراف نبود و این منو بیشتر می ترسوند .. حتی ماشین رو نگه داشت اومد منو تحویل مامانم بده ..
مامان تا چشمش به من افتاد گفت : ای خدا تو چی شدی ..چرا صورتت اینطوری شده ؟گوهر خانم اتفاقی افتاده ؟ گفتم : نه مامان جان چیزی نیست ..نمی دونم چرا اینطوری شدم .. ولی گوهر خانم طاقت نیاورد ,, اومد و نشست و با آب و تاب همه چیز رو برای مامان تعریف کردیم ..و اون در حالیکه به گوهر خانم مرتب اشاره می کرد ..نگو ..می گفت : وا ؟ این حرفا چیه ؟ بیچاره زنه حتما یک جایی بوده برگشته ..خوب حالشم که خوب نیست چرت و پرت گفته و رفته ..اصلا بهش فکر نکن .. و من از ترس دیگه برنگشتم خونه ام و همون جا موندم .. دلشوره و فکر و خیال راحتم نمی ذاشت و مریض شدم ..طوری که از اشتها رفته بودم و دلم نمی خواست چیزی بخورم و مدام اون صحنه ی گفتگو با بی بی فاطمه میومد جلوی چشمم و حال تهوع بهم دست می داد .. داستان 🦋💞 و چهارم- بخش یازدهم یعنی منم آینده ای مثل اون خواهم داشت ..نکنه اینم کار خدا باشه که چشم و گوش منو باز کنه ..و با این فکر به گریه می افتادم.. روز نهم وقتی پیمان از سرکار اومد گفت که ناخدا و کمال برگشتن ..پرسیدم رضا چی پیمان ؟ ندیدیش ؟ گفت : نمی دونم ؛ فکر می کنم اونم اومده باشه ..خوب باید صبر می کردم رضا می دونست من کجام و لی هر چی منتظر شدم خبری نشد .. بیقراری می کردم ..مدام به مامان نق می زدم ..یک کاری بکنین ..یکی از رضا خبر بگیره .. مامان با خونسردی می گفت : عزیزم بیا بشین اگر رضا طوریش شده باشه که ما اینقدر آروم نیستیم .. ناخدا ولش می کنه تو ی دریا و بر می گرده ؟.آخه عقلت کجا رفته ؟ هر جا باشه خودش میاد .. یک مرتبه دیدم پیمان و مهیار آماده شدن دارن میرن بیرون .. گفتم : کجا میرین .. گفت : پیش یکی از دوستامون میریم بندر .. گفتم : پیمان جون قربونت برم موتور دست توست یک سر منو ببر خونه ببینیم رضا اومده یا نه .. گفت : خواهر جان الان دیرم میشه میرم و بر می گردم می برمت .. مامان گفت : نمی خواد شما ها به کارتون برسین ..من و بابات باهاش میریم .. گفتم : آره بابا ؟ منو می بری تا خونه ام ؟ گفت : چرا نمی برم ؟ با مامانت میریم یک دورم می زنیم ..توام حال و هوات عوض میشه .. اما بابا خونسرد نشسته بود و دل و روده ی اطو رو کشیده بود بیرون تا اتصالی اونو پیدا کنه .. داستان 🦋💞 و چهارم- بخش دوازدهم و من با دلشوره ای که داشتم با هر صدایی که از بیرون میومد و هر ماشینی که رد میشد یکبار بیرون رو نگاه می کردم .. دیگه داشت هوا تاریک می شد ..عصبانی شدم و در حالیکه گریه می کردم گفتم : اصلاً خودم میرم ..من می دونم یک بلایی سر رضا اومده ..شما ها علنا دارین دست ؛دست می کنین .. بابا گفت : نه قربونت برم برو حاضر شو همین الان می برمت .من این اطو رو بعدا درست می کنم .. مهدی ماشین رو دستمال بکش بریم .. از خونه تا بنمانع راه زیادی نبود ؛ ولی همین زمان به نظرم خیلی طولانی اومد .. سر کوچه ی اول که رسیدیم ماشین خاموش شد .. بابا با نگرانی گفت : ای بابا اینم وقت گیر آورده ..مهدی برو یک خبر بگیر ببین اصلاً رضا هست بیا به ما بگو ..بی خودی تا اونجا نریم .. گفتم : منم باهاش میرم ..بابا داد زد بشین دیگه؛ صبر داشته باش ..می برمت .. از دادی که بابا سرم کشید بغض کردم .. احساس می کردم دارن کنترلم می کنن و فکر می کردم اتفاق بدی افتاده و بیشترین حدسم این بود که گوهر خانم در مورد بی بی فاطمه چیزایی به اونا گفته که نمی خوان بهم بگن .. بالاخره بابا ماشین رو پارک کرد ..پیاده شدیم،، و من دیگه منتظر نشدم و با سرعت خودمو رسوندم به خونه .. لای در باز بود ..و این بهم نوید داد که رضا اومده تا وارد حیاط شدم ..رضا رو دیدم که با یک کیک که روش شمع روشن کرده بود ایستاده و همه خونه ی ما هستن ..چند لحظه سر جام میخکوب شدم .. انگار خواب می دیدم ..باورم نمیشد ..تولد من و پیمان بود .. دستم رو گذاشتم روی صورتم و از خوشحال گریه کردم ..و گفتم: رضا خیلی بدجنسی .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 🎥 توصیه سلبریتی ترکیه‌ای به کسانی که فکر می‌کنند با مهاجرت به اروپا و آمریکا خوشبخت خواهند شد؛ و به آرامش می‌رسند غرب را رها کنید، ! 🦋👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺🌿🌺🌿
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 🌸 20تا28 🌸 بسیار شنیدنی 🌕 بسیار دلنشین و درس آموز 🦋👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺🌿🌺🌿
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
هرگز دلسرد نشوید. اگر امور معیّنی درست سَرِ موقعی که شما انتظارش را داشتید با به گونه ای که شما می خواستید پیش نیامد، آن را شکست نخوانید. علّت این که آن را نستانده اید این است که چیزی بسیار بهتر در راه است و به وقت درست پدیدار خواهد شد. وقتی احساس می‌کنید شکست خورده اید، به یادتان بیاورید که علتش این بوده که آرزویتان آنقدر که باید بزرگ نبوده است. بر عظمت دیدگاه و آرزویتان بیفزایید تا شاهد پاسخی شوید که در تصورتان نیز نمی‌گنجد. شکست همان موفقیتی است که میکوشد در مقیاسی وسیع تر به سراغتان بیاید. بیشتر شکست‌های ظاهری، پی ریزی راهی به سوی پیروزی است. 📗 ✍🏻 🦋👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺🌿🌺🌿
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 راز یک نقاشی عجیب در موزه لوور، شطرنج با شیطان هیچ وقت امیدت رو از دست نده 💚 🦋👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺🌿🌺🌿
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌼🍃🌼🍃🌼 ۳۶ 👈 فقط اونی که همه ی عزتش رو از خدا میدونه، و در ذهن خودش، برای خودش شأن و منزلتی قائل نیست؛ به عزت حقیقی دست پیدا میکنه. ✅ برای رسیدن به عزت، در طمع محبت هیچ انسانی در روی زمین نباش. @استادشجاعی 🦋👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺🌿🌺🌿
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
💌خدای عزیزم ! همیشه به تو توکل میکنم، زندگی و کار و رابطه هایم را به تو میسپارم ... توکل یعنی اینکه تو حواست هست و من تحت مراقبت تو هستم و نباید از چیزی بترسم. من خودم رو به تو سپردم ، کمکم کن در عمل هم ثابت کنم‌‌‌‌... به زندگی من بیا در روح و جسمم ، میخواهم در تمام مراحل زندگیم فقط و فقط تو را ببینیم ، ....من بارها محصول اعتمادم به تو را دیده‌ام که بهترین ها با تو در زندگیم رخ داده.... روحم از آن توست، کمکم کن تا فقط آن را با تو سیراب کنم و در تمام مراحل زندگی آرامشی از جنس تو در دلم ساکن شود. 💚 💌فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَفَضْلٍ وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا ﴿١٧٥﴾ 💚کسانی را که خداوند را باور کنند و به او پناه ببرند، خدا زیر چتر لطف و بزرگواری اش می‌گیرد و برای رسیدن به خودش، انان را به راه درست زندگی می‌برد. سوره نساء 🦋👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺🌿🌺🌿
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ بوی حسین✨ چند روز پيش داشتم به حرفاي يه بنده خدايي گوش ميدادم رسيد اينجا يه طوري شدم… ميگفت: يه دوستي داشتيم، اهل مشارطه و مراقبه و محاسبه. از اونا بوده كه خيلي رو كاراش حساس بوده ... اين آقا تو همون جووني ميميره، شب اولي كه تو قبر گذاشتيمش ماهم گفتيم خب دوستمون بوده حق به گردنمون داره اين يه شبه كه سختترين شب هر آدميه بيايم وایسيم بالا قبرش و براش دعا بخونيم. هر چي بلد بوديم رو كرديم، قرآن، كميل، زيارت عاشورا، توسل، دعاي جوشن كبير تا صبح وصل به دعاي ندبه و دعاي عهد و … ساعت حدوداي ۲ نصفه شب يكي از بچه ها يهو از جاش بلند شد، مثه بيد مي لرزيد پرسيدم: محمد چيه؟‌ گفت: كسي اينجا بود؟ گفتم نه، ديديم داره گريه ميكنه گفت: همين الان يه لحظه تو خواب بيداري بودم، يه سيد بزرگوار اومد پيشم، تكونم داد گفت: اينجا چي كارميكني؟ گفتم: رفيقمون بوده از غروب آفتاب تا حالا پيششيم، گفت چرا خوابيدي؟ ‌ گفتم آقا يه لحظه خسته شدم خوابيدم . گفت: خواب معنا نداره بلند شيد! نكير و منكر و آوردن بالا سرش ميخوان ازش سوال كنن بلند شيد يه كاري كنيد براش!! تا اينو گفت بچه ها منقلب شدن شروع كردن به دعا خوندن و روضه خوندن. منم تو اين لحظه رفتم بالا سرش، سرمو چسبوندم رو قبرش گفتم: السلام عليك يا اباعبدالله، آقاجون نوكرتيم يه عمر برات سينه زده گريه كرده نكنه اين لحظه هاي آخري دستشو رها كني نكنه تنهاش بذاري گذشت اون شب. شب هفتش بازم يكي از همون بچه ها خوابشو ديد. گفت عليرضا چه خبر؟ شب اول قبر سخت بود؟ گفته بود خيلي سخت بود، نكير و منكر اومدن بالا سرم، هر چي ميگفتن، زبونم بند اومده بود هر چي گفتن من ربك؟ هيچي يادم نمي اومد، من نبيك؟ من امامك ؟ هيچي يادم نمي اومد. يهو ديدم شما بالا قبرم نشستيد داريد روضه ميخونيد. گفتم من هيچي يادم نمياد اما فقط اينو ميدونم آقام حسينه!!… يهو ديدم، دارن ميگن: رهاش کنیم بوی حسین میده. چون در لحدم نكير و منكر ديدند يك يك همه اعضای مرا بوئيدند ديدند ز من بوی حسين مي آيد از آمدن خويش خجل گرديدند https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
كمك ارواح مؤمنين يكي از علماء از برادر علامه طباطبايي ، سيد محمد حسن الهي نقل كرد كه فرمودند: من يكي از علماء گذشته را به فاتحه اي ياد ميكردم (از بزرگان علمايي كه در قديم بودند) يك روز با حالت گله با خود مي انديشيدم كه ما گاهي براي شما فاتحه اي ميفرستيم، اما چيزي نميبينيم؛ شما هم از ما يادي بكنيد! گويا شب بعدش بود كه آن عالم آمد به خوابم و گفت: از ما گله كردي؟! يادت نيست كه در فلان روز در فلان اداره كاري داشتي گرفتاري ات حل نميشد، ميخواستند كارت را درست نكنند؛ اما يك مرتبه ديدي تعلل ها كنار رفت، كارت را درست كردند و مشكلت حل شد؟! آن، كار من بود! نکته ها از گفته ها ( دوره سه جلدی ) گزیده ای از سخنرانی های استاد فاطمی نیا https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🍃🌼🍃🌼 📚 دوستی نقل می‌کرد، زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا هم‌سن ولی ناتنی بودند.یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم بر‌خلاف چهره مظلوم‌اش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت . زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت می‌کند، حرفش را قبول نکردم.مادرزنم فهمید من با مریم نمی‌سازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم (دختر او را بگیرم)تمام دلایل مرا قانع می‌کرد مریم را طلاق دهم، به خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش می‌کردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.پدر مریم کارگر بود و کار می‌کرد و افسار خودش و زندگی‌اش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را می‌کند.اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی می‌کرد و من حس می‌کردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است. در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم می‌رفتم و خوش‌اخلاقی و مهربانی خواهر‌زنم را با شوهرش می‌دیدم از انتخابم دیوانه می‌شدم. اما می‌دانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.سال‌ها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است.اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم، و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق می‌دادم یا تجدید فراش می‌کردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزند‌آوری، نمی‌توانستم بپذیرم. ⚜وَ عَسي‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ⚜ بقره216 و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🪴صبح یعنی یک سـلام ناب ناب 🪴صبح یعنی دست دادن با آفتاب 🪴صبح یعنی عـطر خوب رازقـی 🪴صبح یعنی حـس خوب عاشقی ســـ😊✋ـــلام 🪴صبح زیبای تابستونیتون بخیرو نیکی 🌸صبحتون پر از لبخند خدا 🌸الهی در پناه پروردگار 🎀امروزتون بخیرو نیکی 🌸حــال دلتــون خـوب 🎀وجـودتــون سـلامت 🌸روزتـون پر ازحس خوب زندگـی سه شنبه 31مرداد ماهتون عالی🌸🍃 صبحتـون پـر از زیـبـایی 🌸🍃 امــروز از خــ🩷ــدا بــرای 🌸🍃 هـمه شمـا سه چـیز میـخـوام🌸🍃 اول ســلامـتی دوم سـعـادت 🌸🍃 سوم خیروبرکت درکارهاتون🌸🍃 روز خـوبـی داشته باشید🌸🍃 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش صبحگاهی پروردگـارا بـرای تــو غیر ممکـن وجود ندارد غیر ممکـن های زنـدگی هـمهٔ مـا را ممکـن کـن ...آمین🙏 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
شهادت دردانه سه ساله آقا امام حسین(ع) رقیه خاتون(س) بر شما عزیزان تسلیت 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d