eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
حال خوب را که نمی‌شود نگه داشت! اما باور کن خاطراتش را می‌شود هزار بار بوسید... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
همه شب سجده برآرم ‏که بیایی تو به خوابم ‏و در آن خواب بمـیرم ‏که تـو آیـی و بمـانی... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
چه غریب ماندی ای دل! نه غـمی، نه غمگسـاری نه به انتظـار یاری نه زِ یـار، انتظاری ... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و ششم- بخش اول کمال گفت : ماشاالله ,,این مامان منم از دنیا بی خبره ..خو یه اخبار که میشد گوش کنین .. گوهر خانم گفت : چیه ؟ پر رو شدی کمال کار و زندگی رو ول کنم اخبار گوش بدم ..از کی تا حالا تو به من دستور میدی چیکار کنم ..دوست ندارُم .. پرسیدم : کمال ؟ منو می رسونی خونه ؟ گفت : خو شما کوکای منو می شناسی خونه بند نمیشه الان پیداش میشه ..ماشین هم که داره میاد دنبالتون ؛حتم .. شرمین پرسید داداش این جنگ به نظرت ادامه پیدا می کنه ؟ گفت : خو مُو نمی دونُم ولی تا جون در بدن داریم به خاطر اسلام می جنگیم ..وطن دست دشمن نمیدیم ..میگن کار امریکاست ..صدام هم نوکر اوناست ..وگرنه جرات نمی کرد به ایران حمله کنه .. داشتم بچه ها رو آماده می کردم که رضا از راه رسید .. با همون خنده ی خاص خودش اومد جلو و منو بغل کرد و گفت : فهمیدُم خدا خیلی دوستت داره پرپروک ؛دلت می خواست من روز اول مدرسه سعید باشم .. خو هستم .. گفتم : وای نگو رضا اینطوری نمی خواستم ..جنگ چیز خوبی نیست ..کمال میگه به شهرهای غرب کشور حمله کردن .. گفت : نگران نباش دارن تهدید می کنن زیاد طول نمی کشه .. کمال گفت : قربون دهنت کوکا ..امام هم همینو میگه خیلی زود پدرشون رو در میاریم ..من میرم می جنگم توام میای ؟ داستان 🦋💞 و ششم- بخش دوم رضا خندید گفت : حالا صبر کن بزار ببینیم چی میشه , شاید لازم به ای کارا نباشه ...والله من مرد دریام از جنگ چیزی حالیم نمیشه .. دل ِ جنگیدن هم ندارم ..خوب ارتش و سرباز برای همین روزاس ... کمال گفت : هر مردی سرباز وطنش هست ..دل ندارم یعنی چی ؟ فردا مملکت رو اشغال می کنن ..اونوقت چی داریم بگیم ؟ با وجود جنگی که پیش اومده بود محمد به خواستگاری شرمین اومد و اونا رو ظرف یکماه عقد کردن تا مدتی بعد عروسی بگیرن .. نمی دونم یادم نیست چقدر از جنگ گذشته بود که صدای مهیبی از بالای سرمون رد شد و انفجار اونو از دریا شنیدیم .. همه می گفتن جزیزه ی خارک رو زدن ..و با خبر حمله ی دشمن به خرمشهر و آبادان ..کلی از جوون های بوشهر رفتن به جبهه ؛؛ و داغ دار شدن خانواده ها شهر رو سیاه پوش کرد در حالیکه همه ی ما نگران کمال و محمد بودیم .. التماس می کردم به رضا که دیگه نرو دریا می ببینی که مرتب موشک می زنن ولی می گفت اگر دریا نرم باید برم جبهه نمی تونم دست روی دست بزارم .. این همه جوون دارن کشته میشن ..آخرش که چی نباید برم ؟ داستان 🦋💞 و ششم- بخش سوم جنگ کلمه ای نفرت انگیره که سه حرف ج؛ن ؛گ ..با خودش دریایی از بدبختی ها و آوارگی ها و ظلم و نابودی به همراه میاره ؛ بچه ها یتیم میشن ؛؛ و خونه ها ویرون و این تازه ابتدای کاره ..هر جنگ سالها اثرش باقی می مونه و روی زندگی نسل آینده هم اثر می زاره .. اما چیزی که اون روزا من می دیدم شور و اخلاص جوون ها هم بود انگار موجوداتی از کره ی دیگه ای از جای دیگه ای .. از آسمون اومده بودن ..سراپا ایثار و فداکاری و از جان گذشتگی ..مثل اینکه اومده بودن تا چیزی رو به ما بیاموزن که دنیا تا اون روز به خودش ندیده بود .. با همه ی غم دردی که توی جبهه ها می چشیدن ..و مرگ عزیزانشون رو تجربه می کردن ویرانی ها رو می دیدن و ظلم ها رو؛؛ حالشون خوش بود .. هر وقت کمال از جبهه میومد یک لبخند روی لبش بود که آدم در مقابلش احساس حقارت می کرد ..و بی اختیار وادار میشد بهش احترام بزاره .. اصلا به هر کدوم نگاه می کردی همینطور بود . اون جوون های عاشق که بطور وحشتناکی گاهی قتل عام می شدن به دنبال ارزشهای انسانی بودن ..نه آینده رو پیش بینی می کردن و نه براشون مهم بود که دیگران در موردشون چه قضاوتی خواهند کرد .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش چهارم تلویزیون های بوشهر تمام کانال های کشور های عربی رو می گرفت و اغلب مردم خبر های جنگ رو از اونجا هم می دنبال می کردن ..و این بدترین نوع شکنجه برای من و رضا بود .. عراقی ها نه رحمی در کشتار جوون های ما داشتن و نه ابایی از بخش اون صحنه های غم بار .. روز و شب اشک می ریختیم و نگران کمال و مثل کمال ها بودیم ..با اینکه بوشهر مورد حمله قرار نگرفته بود تقریبا بیشتر روزها صدای مهیب موشک که از بالای سرمون میرفت به طرف خارک؛ و تمام هواپیما های جنگی از بوشهر پرواز می کردن .ما رو به وحشت می نداخت . و رضا بشدت نگران دوستانش بود ..چند بار می خواست بره خارک با التماس منصرفش کردم ..خوب نمیشد پیش بینی کرد که هر آن موشک به بوشهر نخوره ..این ترس و وحشت مدام در دل مردم بود .
اسفند سال 60..دیگه خبر های جنگ و شهید هایی که هر روز میاوردن جزیی از زندگی ما شد؛ اغلب خونه ها سیاه پوش شده بود و خیلی از مرد های بوشهر برای دفاع از خرمشهر و آبادان رفته بودن .. پانزدهم اسفند ماه , مدتی بود که ما صدای موشک نمی شنیدم .. ناخدا مسیر صید رو عوض کرده بود و حالا بدون مجوز کسی حق ورود به دریا رو نداشت .. منطقه های مخصوصی که رضا می گفت برد موشک ها تا اونجا نمی رسه .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش پنجم شبِ سردی بود ومن تا اون موقع چنین سرمایی رو توی بوشهر احساس نکرده بودم ..اونقدر که وقتی میرفتم آشپزخونه و بر می گشتم یک لرز شدید به تنم میفتاد ..و احساس می کردم حالم خوب نیست طوری که حس می کردم از همه چیز بدم میاد .. دلشوره عجیبی داشتم و این بار اصلا دلم نمی خواست رضا بره دریا .. اون داشت به سعید دیکته می گفت و سودابه هم عروسک بازی می کرد .. شام که آماده شد بردم روی میز گذاشتم و صداشون کردم ..رضا گفت : سرد میشه تا من نماز بخونم ؟ با خوشحالی گفتم : رضا تو می خوای نماز بخونی ..الهی فدات بشم عزیزم ..آه که چقدر دعا کردم .. سعید گفت منم می خوام با بابام نماز بخونم .. رضا گفت: بزار اول یادت بدم بعدا .. سعید با غرور گفت بلدم مامانم یادم داده ..و اینطوری دوتا مرد من کنار هم ایستادن به نماز ..و این بهترین منظره ای بود که می تونست اونشب خوشحالم کنه . بعد از شام که بچه ها خوابیدن خواستم برم ظرف ها رو بشورم رضا جلوی در منو گرفت و کشید توی بغلش و گفت : نرو ولش کن فردا هم روز خداست .. بریم بخوابیم من سحر باید برم .. دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم : چقدر از این کلمه متنفرم ..رضا یک خواهش ازت دارم ..اول ازدواج بهم قول دادی .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش ششم گفت : ها ؟ چی پرپروک منو نترسون ..اون موقع که من حالیم نبود هر چی گفتن قبول کردم ..اصلا یادم نیست ..قول نگرفته باشی دریا نرم ؟ خو نمی تونُم .. گفتم : نه این نیست قول داده بودی اگر نخواستم اینجا زندگی کنم بریم تهران ..مامان و بابام هم تنهان گناه دارن ..خواهش می کنم .. گفت : خُو ای که همونه ..مُو چطور دریا رو ول کنم ..دلتنگ میشم .. گفتم : به خدا عادت می کنی ..ببین اینجا هر لحظه توی خطریم ..میریم وقتی جنگ تموم شد بر می گردیم ..خوبه ؟ منم این قول رو بهت میدم .. گفت : نمی دونم ؛ والله اصلا بهش فکر نکرده بودم ..باشه اگر تو اینطور می خوای یک فکری می کنم ..ولی کمال و محمد رو چیکار کنم که اینجا بند نمیشن .. ناخدا دست تنها چیکار کنه ؟ حالا بیا بخوابیم بعدا در موردش حرف می زنیم ... و عاشقانه بغلم کرد و روی دست منو برد گذاشت روی تخت .. رضا خیلی زود خوابش برد ولی من تا صبح بیدار بودم و فکر و خیال می کردم .. به پیمان به مهیار و مهدی ..که هر کدومشون توی یک شهر از هم دور بودن و گهگاهی می تونستن همدیگر رو ببین .. مهیار پست مهمی توی شهرداری لندن داشت با حقوق خیلی خوب ؛ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و ششم- بخش هفتم ولی مهدی ازدواج کرد و رفت کانادا ..و حالا یک دونه پسر داشت .. اما پیمان اولش توی یک رستوران کار می کرد و بعدم خودش یک جایی رو باز کرد بود که غذا های ایرانی سرو می کرد و می گفت وضعم خوبه .. پیمان با یک دختر ایرلندی ازدواج کرده بود ..و من بیشتر از طریق نامه از حالشون با خبر می شدم ..برای هم عکس می فرستادیم واینطوری دلتنگی هامون بیشتر میشد... حالا توی خونه تلفن داشتم و هر روز با مامان و بابام حرف می زدم ... اونقدر از این دنده به اون دنده شده بودم که دیگه از رختخواب بدم اومده بود بلند شدم و بعد از مدت ها رفتیم کنار ساحل تا رضا رو بدرقه کنم .. مدت زیادی ایستادم ولی از رضا خبری نشد ..فهمیدم به امید اینکه من بیدارش می کنم خواب مونده ..خواستم برگردم ..ولی یک لحظه پام سست شد و گفتم بزار بخوابه ..شاید اینطوری دیرش بشه و نره .. دیگه داشت هوا روشن می شد که اومد ..از دور می خندید و سرشو تکون می داد .. به شوخی همون طور که من بهش می گفتم ..داد زد : بد جنس ..نگو نیستی ..پرپروکِ بد جنس ..منو بیدار نکردی ؟ و با عجله وسایلشو گذاشت توی قایق و با من روبوسی کرد و با سرعت رفت .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش هشتم و برای هم دست تکون دادیم ... موج دریا اومد و رفت زیر پام و با برگشت شون ماسه ها از زیر پام خالی شدن و ماهی هایی که تازه از تخم در اومده بودن روی پام ولو زدن .. حس عجیبی بود .. دستم روی هوا مونده بود و حتی از ولو زدن ماهی ها که همیشه این وقت سال با موجها به ساحل میومدن و من چندشم می شد ناراحت نبودم .. اصلا احساس می کردم خالی شدم ..و دلم نمی خواد از جام تکون بخورم ..اما من تنها نبودم و دلواپسی برای بچه هام باعث شد که کفشم رو پام کنم و برگردم خونه ..خونه ای که هنوز بدون رضا تحملش برام سخت بود ... صبحانه ی بچه ها رو آماده کردم و کیف مدرسه ی سعید رو نگاهی انداختم که چیزی جا نذاشته باشه .. ولی حال تهوع دست از سرم بر نمی داشت و همش فکر می کردم دلشوره باعث شده ..دعا می خوندم و مرتب فوت می کردم؛ برای رضا صدقه گذاشتم .. اما حالم بهتر نشد ..کمی بعد سعید رو گذاشتم مدرسه و دست سودابه رو گرفتم و رفتم لب آب ..خدایا چقدر بیقرار بودم .. شش روز اینطوری گذشت که خبر دادن محمد نامزد شرمین تیر خورده بردنش اصفهان ..فورا بچه ها رو برداشتم و رفتم خونه ی گوهر خانم .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش نهم واویلایی بود شرمین همینطور که زار می زد خودش انداخت بغل منو و گفت خوب شد اومدی داشتم دق می کردم .. رفتم سراغ گوهر خانم نارمین بالای سرش بود مثل اینکه فشارش رفته بود بالا .. زن دایی رضا و عده ای از فامیل هم اونجا بودن و دایی و یک نفر دیگه رفته بودن اصفهان ببینن چه بلایی سر محمد اومده .. راستش موذیانه با خودم فکر کردم خوب دلشوره ی من برای همین بود ..و اینطوری یک مرتبه مثل آبی که روی آتیش بریزن آروم شدم .. در حالیکه برای شرمین بشدت ناراحت بودم .. و هر کاری از دستم بر میومد برای مراقبت و دلداری اونا انجام دادم .. تا خبر دادن محمد رو با هواپیما فردا صبح میارن بوشهر ..اینطور که می گفتن خدا خیلی بهش رحم کرده بود چون دوتا ترکش ؛ یکی به سینه اش نزدیک قلبش و کتفش خورده بود. زن دایی گریه می کرد و می گفت : خدا رو شکر حالا یک مدت می تونم نگهش دارم و نزارم بره جبهه .. و من داشتم فکر می کردم که درد اصلی رو توی این جنگ ها مادرا و زن ها و خواهرا تحمل می کنن .. اصلا آسون نبود اون همه اضطراب و نگرانی برای عزیزت ..پاره ی تنت و جگر گوشه ات .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش دهم خواستم برگردم خونه ولی گوهر خانم اصرار کرد و گفت : فردا سعید رو میدم یکی ببره مدرسه تو پیشم بمون .. خیلی برای کمال نگرانم حالم بده ..محمد تیر خورده هر ان ممکنه کمال منم یک طوریش بشه ..خدایا چیکار کنم .. بهش دسترسی ندارم ..یک خبر از بچه ام بهم برسون .. گفتم : چشم مامان جان می مونم،، شماهم نگران نباشین حالش خوبه که بهمون خبر ندادن ...من صدقه گذاشتم ..دلتون رو بد نکنین ... خوب همه خونه ی گوهر خانم جمع بودن و منتظر اینکه محمد رو بیارن ...نمی دونم ساعت چند بود من سودابه رو خوابوندم ولی سعید رضایت نمی داد و با بچه ها بازی می کرد ..که یک مرتبه توی حیاط سر وصدا شنیدم .. گوهر خانم که حالا با هر صدایی از جا می پرید و ترس از دست دادن کمال وجودشو پر می کرد گفت : یا فاطمه ی زهرا ..برو ببین چه خبره ؟ نارمین در اتاق رو به حیاط رو باز کرد و گفت : بابا برگشته .. گوهر خانم گفت : سرو صدا برای چیه ؟ .. گفت : فکر می کنم مهمون داره ..با چند مرد اومده ..دارن میرن توی اتاق جلویی ..
داستان 🦋💞 و ششم- بخش یازدهم خوب اومدن ناخدا برای من نوید برگشتن رضا رو می داد ..گوهر خانم گفت : چه عجب قرار بود دو روز پیش برگردن ... پروانه اگر امشب رضا خواست تو رو بره قبول نکن اینجا بمون .. گفتم : چشم ..نمیرم ..می دونم رضا هم دلش نمیاد شما ها رو تنها بزاره .. یک ده دقیقه ای گذشت که یک مرتبه زن دایی زبون گرفت و شروع کرد به گریه کردن که .. یک خبری شده که کوکای من نیومد به دیدنم ..سرو صدا میاد ..ای خدا ..ای خدا محمد ..محمد ..مادر چی شدی ؟ برین خبر بگیرین .. حتما بچه ام طوریش شده ..نارمین که همینطور به بیرون نگاه می کرد ..با نگرانی گفت : مامان زن دایی راست میگه جلوی در خونه شلوغه ..میان و میرن .. گفتم : ساکت باش ..خوب به خاطر ناخدا اومدن سر سلامتی .. زن دایی نترسین من حتم دارم آقا محمد حالش خوبه فردا هم میاد ..صبور باشین ؛ چرا اینطوری می کنین ؟ گوهر خانم از جاش بلند شد و رو سری شو سرش کرد و گفت : اینطوری نمیشه باید خودم برم ببینم چه خبره .. من سعید رو صدا کردم و گفتم : بابات داره میاد ..ببینه نخوابیدی اوقاتش تلخ میشه ..بدو پسرم فردا باید بری مدرسه ..زود ؛ زود .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش دوازدهم کلمه ی آخر با صدای شیون گوهر خانم همراه شد .. همه سر جامون میخکوب شدیم و زن دایی و شرمین در حالیکه مویه می کردن و توی سر و صورت خودشون می زدن .. با عجله رفتن به اتاق ناخدا ما هم دنبالشون ..دیگه سعید رو فراموش کردم .. نزدیک که شدیم صدای رضا؛؛ رضا رو از گوهر خانم شنیدم .. سست شدم ..انگار به یک باره جون از تن خارج شده بود ..دستم رو گرفتم به دیوار.. نارمین گفت : نترسین حتما رضا اومده .. گفتم : آره ..درسته رضا اومده ..ترسیدم .. زیر بغلم رو گرفت ..ناخدا تا چشمش به من افتاد گفت : نترس هر کجا باشه پیداش می کنم .. سرمو تکون دادم و گفتم : کی رو پیدا می کنین ؟ گوهر خانم داد زد پروانه ..رضا گمشده ..بچه ام توی دریا گمشده ...به ناخدا نگاه کردم ..در حالیکه زبونم به حلقم چسبیده بود گفتم : رضا چی شده ؟ یعنی چی گمشده ؟ ناخدا مثل ابر بهار اشک میریخت و همه ی ریش و سیبلش خیس بود .. گفت : بیا دخترم ..بیا اینجا ؛ پیداش می کنم ..شایدم خودش تا صبح بیاد ..رضا دریا رو میشناسه تازه تنها نرفته ؛ خیلی ها هم دارن دنبالش می گردن . داستان 🦋💞 و ششم- بخش سیزدهم دیگه اختیار بدنم رو نداشتم می لرزیدم .. گفتم : آخه چطوری گمشده ؟ ناخدا با افسوس دستی به ریشش کشید و گفت :داشتیم برمی گشتیم رضا پیله کرد تا اعمارات بره ..گفتم نرو ..گوش نداد و گفت تا شب برمی گردم ..اما نیومد صبح قایق فرستادم دنبالش پیداش نکردن ... خبر دادم گشت و پلیس دریایی دارن می گردن ..حتم پیداش می کنن .. تو نگران نباش ؛ تا پیداش نکنم زمین نمیشینم ... گوهر خانم فریاد زد سعید ..تو اینجایی مادر بیا ببینم ..بیا بغلم ..بچه ام ماتش برده بود نمی دونست چه اتفاقی افتاده ولی از اونجایی که همیشه شاهد نگرانی های من برای رفتن رضا بود داشت گریه می کرد. شرمین و نارمین هم زار می زدن ولی من ماتم برده بود .. زانو زدم و نشستم روی زمین و زیر لب گفتم : رضا برمی گرده من می دونم؛ اگر طوریش می شد من می فهمیدم .. اون چشم بسته توی دریا راه رو پیدا می کنه محاله گم بشه .. گوهر خانم گفت : ولی رضا عادت نداره ما رو نگران کنه ..حتما یک اتفاقی براش افتاده .. گفتم من باید برم خونه ...رضا میاد من نیستم ..باید برم .. داستان 🦋💞 و ششم- بخش چهاردهم با چه مکافاتی منو نگه داشتن و چه شبی به ما گذشت فقط خدا می دونه ..روز بعد بچه ها رو گذشتم پیش نارمین و دیوونه وار رفتم جایی که ازش جدا شده بودم .. لگد کوبیدم به آب ..داد زدم ..حسود ..حسود ..نتونستی عشق من و رضا رو تحمل کنی ؟ می خوای ازم بگیریش ؟ این بود وفای تو به رضا ..اون که این همه تو رو دوست داشت ..پس چی شد ؟ دریا ..رضا رو بهم برگردون .. و در حالیکه فریاد می زدم افتادم روی زمین و گفتم خدا ..خدایا رضا رو بهم برگردون ..خواهش می کنم ..با من این کارو نکن .. و روزها و شب های چشم انتظاری من شروع شد .. مامان و بابام تا شنیدن خودشون رو رسوندن بوشهر چون حال و روز گوهر خانم و ناخدا از منم بدتر بود .. اما رضا نیومد .. حتی قایقش رو هم پیدا نکردن ..هیچ کس خبر نداشت چه اتفاقی براش افتاده ؛ کلا بچه ها رو سپرده بودم به مامانم و مجنون وار هر روز کنار دریا چشم انتظارش بودم ..
اونقدر به دریا نگاه کردم و اشک ریختم که یک روز همون جا از حال رفتم ..و دیگه نفهمیدم چطوری از سر از بیمارستان در آوردم .. بعدا شنیدم که بابا اومده بوده دنبالم و بدن نیمه جونم رو کنار ساحل پیدا کرده .. تازه اونجا بهم خبر دادن که باردارم .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
 مجله  خیمه  شهریور 1387 - شماره 44  داستان مقبل ; شأن و جایگاه شعر و شاعری، ذاکر و ذاکری نویسنده : دکتر محمدرضا سنگری 6 اگر شما به کاشان سفر کردید قبر مقبل را زیارت کنید. مقبل بعد از محتشم کاشانی می زیسته است. اصل اسمش مقبل نبوده است، ظاهرا محمد شیخا بوده. ایشان یک روز عاشورا در گوشه ای ایستاده بود و به دسته های سینه زنی نگاه می کرد. دسته های سینه زنی این شعر را می خواندند (عزا عزا است امروز، روز عزاست امروز، در کربلای پر خون، زهرا(س) صاحب عزا است امروز) شعر مقداری ناهماهنگ بود. مقبل هم شعر مردم را مسخره می کند و این نوحه را دست می اندازد. بعد از آن دچار بیماری جذام می شود و مورد نفرین اطرافیان قرار می گیرد. او را می برند و در خرابه ای می اندازند. مقبل محرم سال بعد هر طوری که شده خود را به نقطه ای می رساند که هیئت ها را ببیند. وقتی می رسد باز همان شعار سال گذشته را مطرح می کنند. دلش می شکند و منقلب می شود و دو سه بیت به آن شعر اضافه می کند. با طرح این دو سه بیت که اضافه می کند، انقلابی در وجود او ایجاد می شود و به شدت اشک می ریزد و مدام گونه هایش را به خاک می مالد و گریه می کند و می گوید: به رسم کربلا من هم مثل اباعبدالله(ع) که نقل می کنند در آخرین لحظه ها وقتی داشت به شهادت می رسید، حالتش حالت سجده مانند بود. خودش را این طوری انداخته بود روی خاک و گونه ها را به خاک می مالید و ناله می کرد. مقبل بعد از این ناله ها شب در عالم خواب دید محفل و مجلس بسیار بزرگی آماده است و همه نشسته اند که در همین موقع محتشم کاشانی وارد شد. رسول خدا به محتشم فرمود:«شعرت را بخوان.»(اینجا لازم است نکته ای را متذکر شوم و آن اینکه، مصراع اول شعر محتشم از پیغمبر است ولی همه فکر می کنند از محتشم است. جریان از این قرار است که پسر محتشم از دنیا می رود و او در رثای فرزندش شعر می گوید. شب رسول خدا(ص) را در خواب می بیند. رسول خدا(ص) به او می فرماید:«تو برای بچة خودت شعر گفتی، چرا برای فرزند من شعر نمی گویی.» محتشم به رسول خدا(ص) می گوید من تا به حال در این حوزه شعر نگفته ام و این توانایی را ندارم. پیغمبر(ص) به او می گوید پس بنویس:«باز این چه شورش است که در خلق عالم است» این هدیه من به تو. حالا بلند شو و بنویس. محتشم از خواب که بلند شد، این شعر را ادامه می دهد و این می شود که ترکیب بند معروفی که همه شما دیده و شنیده اید و امروز به برکت اخلاصی که در سرودن آن بوده است ذکر می شود و نصب دیوارهای ما شده است. برگردیم به ادامه خواب مقبل: رسول خدا به محتشم فرمود:«برو بالا و شعرت را بخوان». محتشم می رود پلة اول. رسول خدا فرمود:«برو بالا، پلة دوم» باز فرمود:«برو بالا پلة سوم» باز فرمود:«برو بالا». پیغمبر فرمود:«چون برای فرزندم حسین شعر گفتی حق داری بالای بالا بنشینی. حالا شعرت را بخوان.» محتشم شعرش را خواند و حال مجلس عوض شد. صدای گریة زنان از پشت پرده شنیده شد. پیغمبر(ص) فرمود:«دیگر کافی است و محتشم شعرش را قطع کرد و هدیه اش را از دست پیغمبر(ص) دریافت کرد.» مقبل هم در آن مجلس حضور دارد و باخودش می گوید می دانم به خاطر بی حرمتی که کردم مرا در این مجلس تحویل نمی گیرند. می گوید در این موقع دیدم از پشت پرده صدایی می اید. حضرت زهرا(س) به پیغمبر(ص) فرمود: «درست است که ایشان خطایی کرده، اما شعر کوچکی برای حسین من گفته است. به او اجازه دهید برود روی منبر بنشیند و شعرش را بخواند.» مقبل می گوید من از منبر بالا رفتم، اما به خود اجازه ندادم، خیلی بالابروم. چند پله ای که رفتم، نشستم و شعرم را زمزمه کردم. مقبل شعرش را که می خواند می اید پایین و می گوید من هدیه ام را اول از پیغمبر(ص) گرفتم که گفت:«دیگر اسم تو را مقبل گذاشتم و مقبل یعنی خوشبخت و هر کس برای حسین من شعر بگوید، مقبل است. تو خوشبختی چون برای حسین من شعر سروده ای.» بعد می گوید من هدیه ام را از حضرت زهرا گرفتم. مقبل هم شفا پیدا می کند و هم پس از آن ماجرا شعر می گوید و دیوان شعر ایشان موجود است. نکته ای که در این ماجرا خیلی مهم است و بنده می خواهم روی آن تاکید کنم این است که اگر از این دست عنایات در زندگی خود داشتید، آن را خیلی پاس بدارید و خوب نگهداری کنید. در اینجا رسول خدا(ص) به مقبل می فرماید: «هر کس در این راه آمد ما بخشی از راه را کمکش می کنیم و او را پیش می بریم.» بسیار از شما برایتان اتفاق افتاده که صدای شما گرفته است و در آن موقعیت نگرانید و شرمنده که بخوانید یا نخوانید؛ بعد می بینید چیز دیگری شد. یا گاهی چیزی می خوانید که قبلا فکرش را نکرده اید. اینها دارند شما را می برند. در حوزة عرفان بحثی داریم تحت عنوان سیر محبی و سیر محبوبی یا به آن می گویند سالک مجذوب و مجذوب سالک. ما سالک مجذوبیم یا مجذوب سالکیم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در قلمرو سیر به سمت اباعبدالله(ع) همة آدم ها می شوند مجذوب سالک. سالک مجذوب کسی است که خودش تلاش و تکاپویی می کند بعد خدا هم دستش را می گیرد. اما مجذوب سالک آن است که آنها دستش را می گیرند و می برند بعد اتفاقی می افتد. ابراهیم(ع) در لسان قرآن سالک مجذوب است. می گوید: «انی ذاهب الی ربی سیهدین» من به طرف خدا می روم. خدا به زودی مرا هدایت خواهد کرد. یعنی خودش سلوک می کند و بعد مجذوب می شود. اما رسول خدا(ص) مجذوب سالک است. خود خدا می بردش:«بسم الله الرحمن الرحیم. سبحان الذی اسری بعبده لیلا من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی الذی بارکنا حوله...». خداوند می فرماید:«پاک و منزه است آن خدایی که بنده خودش را برد.» یعنی پیغمبر ما مجذوب سالک بود. پیغمبر(ص) در خواب به تعبیری می فرماید: «هر کس برای حسین من کار کند، مجذوب سالک است.» در آنجا هم به مقبل اشاره می کند. هم می گوید مصراع اول شعر محتشم را من گفتم. هر محتشم در وسط شعر گیر کرد و من کمکش کردم. (محتشم هنگام سرودن شعر معروف خود به این مصراع که رسید: «هست از ملال گر چه بری ذات ذوالجلال» یعنی، ذات خدا از ملال بری است، ماند. می گوید گیر کرده بودم که مصراع دوم را بگویم. شب در عالم رویا دوباره پیغمبر(ص) را دیدم، فرمود: محتشم جای خیلی سختی شعر خود را بردی. پس پشت سر آن این را بنویس:«او در دل است و هیچ دلی نیست بی ملال» خدا در دل است و هیچ دلی هم بی ملال نیست. (بیت به گونه ای است که خدا را غمگین معرفی می کند، اما شما نمی توانید به شاعر ایراد بگیرید.) می گوید وسط راه هم ما کمک کردیم و کمک می کنیم. نفستان را شما پیش نمی برید. حسان بن ثابت وقتی در غدیر خم برای امیرالمومنین(ع) شعر گفت وقتی که تمام کرد پیغمبر(ص) کنار او آمد و فرمود:«این شعر را تو نگفتی فکر نکنی تو بودی که شعر گفتی، بلکه این را روح القدس بر زبان تو جاری کرد.» در جلسه ای که خدمت آقای موسوی گرمارودی بودیم. یکی از آقایان حاضر در مجلس که در کشور هم مشهور است به آقای گرمارودی گفت: «من نمی دانم در این شعر معروف، علی ای همای رحمت / تو چه ایتی خدا را، واقعا این طور بوده که این بزرگ دینی گفته است؟ واقعا خواب دیده یا نه؟» آقای موسوی گرمارودی گفت: «شهد الله» من شنیدم آن را به آقای دکتر تجلیل که کنار من بود، گفت:«من از زبان ایت الله مرعشی شنیدم که فرمودند: در عالم خواب دیدم این شعر را می خوانند. صبح به کسی که کنارم بود گفتم شهریار را می شناسی. گفت اسمش را شنیده ام. گفتم برو سراغش و این شعر را از او طلب کن.» گفت:«وقتی که من وارد خانه او شدم نوشتة ایت الله مرعشی را به او نشان دادم. شروع کرد به گریه و گفت من این شعر را دیشب گفته ام و هنوز برای کسی نخوانده ام. بعد شعری را که گفته بود از زیر فرش بیرون آورد و گفت ببینید هنوز تازه است. این را تازه گفته ام. آقا شعر مرا تایید کرده است.» برادران، شما مهر تایید دارید اگر در این راه آمده اید. خیلی قیمت تان بالاست. اصلا برای خودتان نرخ تعیین نکنید. نرخ کم شما بهشت است. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
16.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌼🍃🌼🍃🌼 تو خونه پودر پیاز درست کن🧅 یه ادویه ی جادویی🤩 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🍃🌺🍃 یه تزئین فوق العاده کیک ببینید و لذت ببرید 😋👌 بفرستید برای اونایی که عاشق کیک پزی و تزئینای خاص کیک هستن https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ آموزش حرفه ای آرایی🤗 🍏🍎🍐🍊🍋🥒🌶🍅🍇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنرمندانه خیار و گوجه برای غذاها و سالاد 🍅🥒 ✨خانوم خونه🤷‍♀ ༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 😉 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سبزی_آش : ۵۰۰ گرم نخود : ۱ پیمانه لوبیا : ۱ پیمانه برنج : ۱ پیمانه (نیم دانه یا شکسته) عدس : ۱/۲ پیمانه بلغورگندم : ۱/۳ پیمانه بلغورجو : ۱/۳ پیمانه سیب_زمینی : ۲ عدد متوسط پیاز : ۲ عدد متوسط سیر : ۲ گوله کشک : ۱ کیلوگرم ادویه : ۱ قاشق مرباخوری زردچوبه : ۲ قاشق مرباخوری فلفل : ۱ قاشق مرباخوری نعناع : ۳ قاشق مرباخوری نمک : به مقدار لازم سبزی آش: مواد بالا را داخل قابلمه همراه سه لیوان آب به مدت ۳-۲ ساعت با هم می پزیم موقع جوش آمدن شعله را کم کنید در داخل قابلمه بزرگتر و اصلی سبزی آش را به همراه سیب زمینی نگینی خرد شده و عدس و برنج شسته شده با۲لیوان آب می پزیم صبر می کنیم تا سیب زمینی و عدس کامل بپزد حال کشک را که با دو لیوان آب رقیق شده همراه با مخلوط نخود، لوبیا و بلغورهای پخته شده اضافه می کنیم و یک ساعت دیگر برای پخت کامل آش صبر می کنیم.پیاز ریز شده را داخل روغن تفت داده بعد از کمی سبک شدن سیر را اضافه می کنیم بعد ادویه، زردچوبه و نعناع را اضافه میکنیم و به آش اضافه می کنیم فوروارد یادتون نره ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌༺‌‌‌༻‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز وهمیشه همراه سلام شبتون خوش شرمنده اوضاع نت ها خیلی خرابه،سیمکارت من ایرانسله ایرانسل ها هم رومینگ مرزی شدن بخاطر همین گاهی اصلا آنتن هم نیست ووقتی باشه هم اصلا درطی روز نه میشه مطلب ویافیلمی ارسال کرد شانس بیاریم ی لحظه نت بیاد ی مطلب ارسال بشه فکرکنم شما ها هم همین مشکل رودارید خلاصه دلیل بر بی توجهی ما خدای ناکرده قرارندین باید تحمل کرد تا بعدازاربعین حلال کنید🙏🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ 🦋💫🦋💫🦋💫🦋💫 خواندن آیت الکرسی در اول صبح را به شما پیشنهاد میکنم... قلب وآروم میکنه💙 💙التماس دعای فرج وشهادت💙 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 💫الله لا اله إ لاّ هوَ الحیُّ القیُّومُ لا تَا خذُهُ سِنَهٌ وَ لا نَومٌ لَهُ ما فِی السَّماواتِ وَ ما فِی الأَرضِ مَن ذَا الَّذی یَشفَعُ عِندَهُ إلا بِإذنِهِ یَعلَمَ ما بَینَ أَیدِیهمِ وَ ما خَلفَهُم وَ لا یُحیطونَ بِشَی ءٍ مِن عِلمِهِ إلا بِما شاءَ وَسِعَ کُرسِیُّهُ السَّماواتِ و الأرض وَ لا یَؤدُهُ حِفظُهُما وَ هوَ العَلیُّ العَظیم لا إکراهَ فِی الدَّین قَد تَبَیَّنَ الرُّشدُ مِنَ الغَیَّ فَمَن یَکفُر بِالطَّاغوتِ وَ یُؤمِن بِالله فَقَد استَمسَکَ بِالعُروَةِ الوُثقی لاَنفِصامَ لَها و الله سَمِیعٌ عَلِیمٌ الله وَلِیُّ الَّذین آمَنوا یُخرِجُهُم مِنَ الظُّلُماتِ إِلی النُّور وَ الُّذینَ کَفَروا أولیاؤُهُمُ الطَّاغوتُ یُخرِجُونَهُم مِنَ النُّور إِلَی الظُّلُماتِ أُولئِکَ أصحابُ النَّارِ هم فیها خالِدُون 💫🦋💫🦋💫🦋💫 🦋﴿.قُل.هُوَ.اللَّهُ.أَحَدٌ.۞.اللَّهُ.الصَّمَدُ.۞.لَمْ.يَلِدْ.وَلَمْ.يُولَدْ.۞.وَلَمْ.يَكُن.لَّهُ.كُفُوًا.أَحَد. 💐💐💐💐💐 🌹دعابرای بیماران فراموش نشود پس بگو🌹 🌻أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء 🌻أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء 🌻أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء 🌻أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء 🌻أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء 🌹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌹 💐💐💐💐💐 💥خلاصه تمامی ادعیه درچهار جمله💥 💖الحمدللّه علی کل نعمة 💙و اسئل اللّه من کل خیر 💛و استغفر اللّه من کل ذنب 💜و اعوذ باللّه من کل شر 📗بحارالانوار، جلد 91 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼🍃🌼🍃🌼 💠زیارت امام عصر(عجل الله) در هر صبحگاه اَللّـهُمَّ بَلِّغْ مَوْلاىَ صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْهِ عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ في مَشارِقِ الاَْرْضِ وَمَغارِبِها، وَبَرِّها وَبَحْرِها وَسَهْلِها وَجَبَلِها، حَيِّهِمْ وَمَيِّتِهِمْ، وَعَنْ والِدِيَّ وَوَُلَْدي وَعَنّي مِنَ الصَّلَواتِ وَالتَّحِيّاتِ زِنَةَ عَرْشِ اللهِ وَمِدادَ كَلِماتِهِ، وَمُنْتَهى رِضاهُ وَعَدَدَ ما اَحْصاهُ كِتابُهُ وأحاط بِهِ عِلْمُهُ، اَللّـهُمَّ اِنّي اُجَدِّدُ لَهُ في هذَا الْيَوْمِ وَفي كُلِّ يَوْم عَهْداً وَعَقْداً وَبَيْعَةً في رَقَبَتي اَللّـهُمَّ كَما شَرَّفْتَني بِهذَا التَّشْريفِ وَفَضَّلْتَنى بِهذِهِ الْفَضيلَةِ وَخَصَصْتَنى بِهذِهِ النِّعْمَةِ، فَصَلِّ عَلىچ مَوْلايَ وَسَيِّدي صاحِبِ الزَّمانِ، وَاجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وأشياعه وَالذّابّينَ عَنْهُ، وَاجْعَلْني مِنَ الْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْهِ طائِعاً غَيْرَ مُكْرَه فِي الصَّفِّ الَّذي نَعَتَّ اَهْلَهُ في كِتابِكَ فَقُلْتَ: (صَفّاً كَاَنَّهُمْ بُنْيانٌ مَرْصوُصٌ) عَلى طاعَتِكَ وَطاعَةِ رَسُولِكَ وَآلِهِ عليهم السلام، اَللّـهُمَّ هذِهِ بَيْعَةٌ لَهُ في عُنُقي اِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ 💠💦💠💦💠💦💠💦  ↬ ↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° 🔄‌قضاء حوائج و وسعت رزق :🔄 🔰از مجربات در قضاء حوائج و وسعت رزق صد مرتبه این تعقیبات است . ♦️بعد از نماز : لَا إِلَهَ‏ إِلَّا الَّلهُ‏ الْمَلِکُ‏ الْحَقُ‏ الْمُبِینُ ♦️بعد از نماز : اللَّهُمَ‏ صَلِ‏ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ‏ مُحَمَّدٍ وَ َّبَارِکْ‏ وَ سَلَّم ♦️بعد از نماز : أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ‏ مِنْ‏ کُلِ‏ ذَنْبٍ‏ وَ أَتُوبُ‏ إِلَیْهِ‏ ♦️بعد از نماز : لَا إِلَهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ مُحَمَّدٌ رَسُولُ‏ اللَّهِ‏ عَلِیٌ‏ وَلِیُ‏ اللَّهِ‏ ♦️بعد از نماز : سُبْحَانَ‏ اللَّهِ‏ وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ‏ وَ لَا إِلَهَ‏ إِلَّا اللَّهُ‏ وَ اللَّهُ‏ أَکْبَرُ وَلَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ ✔️و هم چنین بعد از نماز صبح ✨سوره یس ✔️و بعد از نماز ظهر ✨سوره انا فتحنا ( فتح ) ✔️و بعد از نماز عصر✨ سوره عم یتساء لون ( نباء ) ✔️و بعد از نماز مغرب ✨سوره واقعه ✔️و بعد از نماز عشاء ✨سوره تبارک را بخواند 📗منبع : تحفة الرضویة ص 51 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d  °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ‌ 
💫روزتان را اینگونه آغاز کنید💫 🍀 بسم الله الرحمن الرحیم 🍀 بِسْمِ اللّهِ النُّور✨ِ بِسْمِ اللّهِ نُورِ النُّورِ✨ بِسْمِ اللّهِ نُورٌ عَلى نُورٍ ✨بِسْمِ اللّهِ الَّذى هُوَ مُدَبِّرُ الاُْمُور✨ِ بِسْمِ اللّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِن َْالنُّورِ✨ اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى خَلَقَ النُّورَ مِنَ النُّور✨ِ وَاَنْزَلَ النُّورَ عَلىَ الطُّورِ✨ فى كِتابٍ مَسْطُور✨ٍ فى رَقٍّ مَنْشُورٍ✨ بِقَدَرٍ مَقْدُورٍ✨ عَلى نَبِي مَحْبُورٍ✨ اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى هُوَ بِالْعِزِّ مَذْكُورٌ ✨وَبِالْفَخْرِ مَشْهُور✨ٌ وَعَلَى السَّرّاَّءِ وَالضَّرّاَّءِ مَشْكُورٌ ✨وَصَلَّى اللّهُ عَلى سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرين✨ ☀️🌤☀️🌤☀️🌤☀️🌤☀️ 🌸✨ هرڪس صبح ڪند و سه بار بگوید: ✨«الحَمدللهِ ربِّ العَالَمِین، الحمدُلِلّهِ حَمدًا کَثِیرَا طَیِّبًا مُبَارَکًا فِیهِ» ✨حق تعالے هفتاد بلا را از او دفع مےڪند✨ 📚 بلدالامین 💐💐💐💐💐 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🌹 دعای رضیت بالله و اثر ویژه آن 🌷 آیت الله شیخ محمد کوهستانی مازندرانی به شاگردانش فرمودند: ❓آیا شما دعای «رضیت بالله ربا و بالاسلام دیناً» را از حفظ اید و بعد از هر نماز می خوانید یا نه؟ 🔹در پاسخ گفتیم: نه! نمی دانیم در کجا است. 🌷آن گاه معظم له فرمودند: 🔹این دعا در اعمال و تعقیبات مشترکه نماز در اوایل مفاتیح الجنان آقا شیخ عباس قمی است؛ شما آن دعا را ـ که متضمن اقرار به توحید و امامت و وحی و نوبت است ـ حفظ کرده و پس از هر نماز بخوانید، 🔹وقتی زبان شما به آن کلمات عادت پیدا کرد و هنگامی که شما را در قبر گذاشته و همه برگشتند و در حالت تنهایی قرار گرفتید چون عادت به آن دعا دارید شروع می کنید به خواندن آن دعا. این جا است که آن دو ملک برای سؤال قبر نزد شما می آیند و می بینید شما مشغول خواندن همان چیزی هستید که آن ها می خواستند از شما بپرسند. 🔹در این حال است که یکی از آن دو ملک می گوید: از این شخص بپرسیم! دیگری می گوید چه بپرسیم او که قبل از پرسش دارد می خواند. در نتبیجه تصمیم بر سؤال می گیرند و می گویند من ربک؟ من نبیک؟ شما در آن حال سربلند کرده و به آنها می گویید: مگر نمی شنوید که من دارم می خوانم: « رضیت بالله رباً و بالاسلام دیناً» دیگر این چه سؤالی است که از من می کنید. 🔹آن دو ملک خوشحال می شوند و قبر تو باغی از باغ های بهشت می گردد. 💫بسم الله الرحمن الرحیم💫 🌹 رَضِيتُ بِاللَّهِ رَبّا وَ بِمُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ نَبِيّا وَ بِالْإِسْلامِ دِينا وَ بِالْقُرْآنِ كِتَابا وَ بِالْكَعْبَةِ قِبْلَةً وَ بِعَلِيٍّ وَلِيّا وَ إِمَاما وَ بِالْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ وَ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ وَ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى وَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ وَ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ وَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ أَئِمَّةً اللَّهُمَّ إِنِّي رَضِيتُ بِهِمْ أَئِمَّةً فَارْضَنِي لَهُمْ إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ 🌹خشنودم به اينكه خدا پروردگارم باشد و محمّد(درود خدا بر او و خاندانش باد)پيامبرم،و اسلام آيينم و قرآن كتابم، و كعبه قبله‏ام،و على ولى و امامم،و حسن و حسين و على بن الحسين و محمّد بن على و جعفر بن محمّد و موسى بن جعفر و على بن موسى،و محمّد بن على و على‏ بن محمّد و حسن بن على و حجة بن الحسن كه درود خدا بر همه آنان باد پيشوايانم باشند.خدايا! خشنودم به اينكه آنان امامانم باشند،پس مرا مورد پسند و خشنودى ايشان قرار ده زيرا تو بر هر كارى توانايى. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸