eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ عواملى که باعث عدم به يا ميشود: ۱-چای را اندکی سرد بخورید تا سرطان مری نگیرید . ۲-قندهای قندان را ریز تر کنید . ۳-هیچ وعده ی غذایی را حذف نکنید . ۴-از گیاهخوار شدن صرف نظر کنید بدن به مواد گوشت نیازمند است . ۵- با سیر و پیاز به شدت دوست باشید . ۶- آب فراوان بنوشید . ۷-چیپس را دشمن خود بدانید . ۸-غذا را به خوبی بجوید . ۹-ماست کم چرب و شیر را فراموش نکنید . ۱۰- گوجه فرنگی را دوست خوب خود بدانید. ۱۱-برنج را آبکش نکنید . ۱۲-با سوسیس و کالباس سرسنگین باشید . ۱۳- با نوشابه قهر کنید. ۱۴-نان سبوس دار میل کنید . ۱۵- دیر شام نخورید. ۱۶-مصرف ماهی را جدی بگیرید. ۱۷-به یکدیگر برای خوردن شام بیش از حد تعارف نکنید . ۱۸-کافی ست هر روز نیم ساعت پیاده روی کنید . ۱۹-میوه ی فراوان بخورید . ۲۰- به خوردن سبزیجات عادت کنید  🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
👌ماسک نیز برای رفع صورت مفید است.   📝 افراد می‌توانند به اندازه یک بند انگشت کتیرا را در آب بریزند چرا که کتیرا حجم پیدا می‌کند, براین اساس از این کتیرای خیس خورده در آب به اندازه یک قاشق غذاخوری با شیر مخلوط کنند و به صورت ماسک استفاده کنند.  🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ ماسکی برای روشن شدن پوست دست افرادی که با مشاغل سخت سر و کار دارند باید یک سیب زمینی🥔 را رنده کنند و آب آن را بگیرند و 15 گرم گلیسیرین به علاوه‌ی 20 گرم آب لیمو شیرین را به آن اضافه کنند و پس از مخلوط کردن به دستها بمالند تا اثرات فوق العاده آن را در روشن شدن پوست دستها ببینند. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍯شفافیت پوست با 🟢 آشامیدن عسل همراه با روغن‌ها مثل روغن گل سرخ می‌تواند بعنوان ماده‌ای ضد استفاده شود و به سالم ماندن ریه‌های انسان کمک می‌کند 🟢 افرادی که دچار رنگین شدن پوست می‌شوند (مثلاً قهوه‌ای تیره می‌شود) می‌توانند برای شفاف شدن پوست خود ترکیبات عسل را مصرف کنند.  🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✔️کاهش وزن با روغن نارگیل 🥥نارگیل حاوی اسید‌های چرب کوتاه و متوسط ​​است که به کاهش وزن اضافی به ویژه در ناحیه شکم کمک می‌کند و روند هضم غذا را در مقایسه با سایر روغن‌های سالم تسهیل می‌کند. 🥥روغن نارگیل همچنین به تنظیم عملکرد غده‌های و غدد درون ریز کمک می‌کند، زیرا میزان متابولیسم را در بدن افزایش می‌دهد و به سوزاندن انرژی و چربی بیشتر کمک می‌کند. 🥥 برخی از مردم در مناطق ساحلی گرمسیری از روغن نارگیل در پخت و پز استفاده می‌کنند که در کنار ورزش موجب کاهش وزن آن‌ها و رسیدن به یک فرم عالی می شود/  🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💊ژلوفن گیاهی، هیچ عارضه‌ جانبی ندارد 🌿استفاده از تخم رازیانه راهکار مادر بزرگ ها برای دردهای شدید است. این گیاه دردهای شما را در مدت زمانی که کمتر از نیم ساعت بهبود می‌بخشد.   🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ بهترین برای کودکان 🔸بهترین نمونه برای صبحانه، استفاده از غذاهایی با طبیعت گرم است، زیرا غذای با طبع سرد مثل شیر🥛 باعث رخوت و سستی آن‌ ها در سر کلاس خواهد شد. 🧮لازم به ذکر است شیر را قبل از خواب به کودکان بدهید یا اگر آن را در صبحانه قرار می‌دهید، حتماً به همراه عسل یا خرما باشد، تا طبع سرد آن ملایم شود (البته قبل از خواب هم بهتر است با مصلح خود میل گردد).  🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍀تعادل مرزه و ترخون با خرفه ✅ توصیه می‌شود که گرم مزاجان در کنار مرزه و ترخون از سبزی خرفه نیز استفاده کنند چرا که خرفه سرد و تر است و مصرف آن موجب تعادل گرمی مرزه و ترخون می‌شود.  🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
 (بی مایه فطیره ) : یعنی بدون پول و سرمایه کار بی نتیجه خواهد بود. از این ضرب المثل بیش‌تر در ابتدای سرمایه گذاری یا شروع کاری استفاده می‌کنیم، و به شخص شونده تذکر می‌دهیم که اگر پول لازم را برای کارش خرج نکند در پایان به هدف دلخواه نمی‌رسد. معنی و مفهوم دیگری که این ضرب المثل به آن اشاره دارد این است که اگر پایه و اساس کاری غلط باشد آن کار بی سرانجام خواهد بود مانند ساختمانی که اگر دارای پی ریزی و ستون بندی درستی نباشد هر اندازه هم ظاهر و نمای زیبایی به خود بگیرد با یک اتفاق ساده فرو می‌ریزد. هم چنین زمانی که می‌خواهیم به کسی تذکر بدهیم که نمی‌تواند بدون زحمت، مشورت و برنامه ریزی درست به هدف و مقصودی برسد از ضرب المثل “بی مایه فطیره” استفاده می‌کنیم. ریشه ضرب المثل بی مایه فطیره معنی واژه‌ی “فطیر” در لغت نامه‌ی دهخدا این چنین ذکر شده است: فطیر: خلاف خمیر یعنی ناخاسته و هر چه زودی و شتابی کرده شود از وقت ادراک آن . خمیر برنیامده . در واقع فطیر خلاف خمیر است و به نانی گفته می‌شود که خمیر آن را مایه نزده باشند. در فرهنگ مردم گناباد، فطیر دارای دو معنی می‌باشد: یکی نانی که مایه یا خمیر ترش به آن نزده باشند و دیگری نان روغنی می‌باشد. هم چنین در فرهنگ اراک و شهرهای مرکزی ایران ،به نوعی نان شیرمال را که روی آن زردچوبه زده و به اندازه‌های کوچک در تنور پخته می‌شود فطیر می‌گویند و خمیر این نان را مایه ترش که در همه‌ی نان‌ها موجود است، نمی‌زنند، برای تهیه‌ی فطیر معمولا" روغن و شیره‌ی انگور یا خرده‌ی قند نیز به خمیر آن می‌افزایند و این نان را بیش‌تر در فصل زمستان یا نوروز تهیه می‌کنند. در شعرهای زیر به واژه فطیر اشاره شده است. سکوبا بدو گفت کای نامدار فطیر است با تره ٔ جویبار… “فردوسی” دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد همچون سبوس تر نه خمیری و نه فطیر “ناصرخسرو” مخور از خوان او نه پخته نه خام مخر از دست او خمیر و فطیر “ناصرخسرو” نان آن کس پخته باشد نزد آن‌ها کز خرد نه خمیری دارد اندر راه فطرت نه فطیر “سنایی” خانه پیرزن که طوفان برد در تنورش فطیر نتوان یافت “خاقانی” 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دری وری گفتن چیست؟ تا به حال شنیده‌اید که می‌گویند فلانی دری وری می‌گوید؟ به طور کلی جملات نامفهوم و بی معنی و خارج از موضوع را در میان عوام دری وری می‌گویند. نخست باید دانست که در زبان فارسی این رسم وجود دارد که مردم بسیاری از واژه‌ها را به صورت جفتی و دو تایی به کار می‌برند که واژه‌ی نخست آن را که معنی دار است مستعمل و واژه‌ی دوم را که با واژه‌ی نخست هم وزن و قافیه است ولی هیچ معنایی ندارد مهمل می‌نامند. مانند: پول مول، بچه مچه، زغال مغال، ریزه میزه ، کوچولو موچولو و بسیار مانند این‌ها ( اصطلاح مهمل گویی یا مهمل بافی نیز از همین جا است ). دیگر آن که زبان پارسی باستان (فرس قدیم) در زمان هخامنشیان زبان  مردم پارس و زبان رسمی پادشاهان هخامنشی بوده است. حمله اسکندر و تسلط یونانیان و مقدونیان سبب گردید که زبان پارسی باستان از میان برود و زبان یونانی تا سیصد سال در ایران رواج پیدا کند. ادامه‌ی پارسی باستان،  فارسی میانه بود که به شکل زبان‌های پهلوی اشکانی در زمان اشکانیان و پهلوی ساسانی در زمان ساسانیان دوباره در ایران رایج گردید و زبان فارسی دری به عنوان شاخه‌ای از زبان پهلوی ساسانی در دربار ساسانی رواج پیدا کرد. یعنی زبانی شد که پادشاهان ساسانی در دربار بدان سخن می‌گفتند و به همین علت نیز “دری” نامیده شد. پس از شکست ساسانیان به دست اعراب،  یزدگرد پادشاه ساسانی که هزاران تن درباری دیگر را نیز با خود همراه کرده بود از تیسفون خارج شده و در مشرق به مرو رفت و بدین ترتیب مرو مرکز زبان فارسی گردید و سپس در سراسر خراسان رواج یافت و جای لهجه‌ها و زبان‌های محلی مانند خوارزمی، سغدی و هروی را نیز گرفت. خراسانیان که نخستین کسانی بودند که از زیر نفوذ عرب خارج شده و اعلام استقلال کردند، زبان محلی خود را نیز که اکنون زبان دری بود زبان رسمی خود و سراسر ایران اعلام نمودند که همان زبانی است که ما امروز با آن سخن می‌گوییم و به خط عربی می‌نویسیم. سلسله‌هایی مانند طاهریان، صفاریان و سامانیان که همگی از خراسان و ماوراالنهر برخاسته بودند به رواج زبان دری ، یعنی فارسی امروز بسیار یاری رساندند و در ترویج آن کوشیدند. لیکن همان گونه که گفته شد این زبان تنها در منطقه‌ی خراسان و ماوراالنهر رواج داشت و تا قرن هشتم هجری سایر مردم ایران با آن آشنایی نداشتند و اگر کسی غیر خراسانی آن را می‌دانست بدان افتخار می‌کرد. ناصر خسرو در سده‌ی پنجم هجری با سرافرازی و افتخار می‌گوید: من آنم که در پای خوکان نریزم مرین قیمتی دُر نظم دری را و حافظ شیرازی به دانستن زبان دری می‌بالد و می‌گوید: ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه که لطف طبع و سخن گفتن دری داند و در جای دیگری می‌گوید: چو عندلیب فصاحت فرو شدای حافظ تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن بدین ترتیب به مدت پانصد سال  تا قرن هشتم هجری، زبان دری به جز برای مردم خراسان و ماوراالنهر برای ایرانیان دیگر مفهوم نبود و کسی آن را درک نمی‌کرد و از این رو مردم مناطق دیگر ایران هنگامی که زبان دری را از زبان کسی در میان خود می‌شنیدند چون  آن را نمی‌فهمیدند به رسم زبان فارسی و با استفاده از مهمل ” وری ” می‌گفتند:  فلانی دری وری می‌گوید که منظورشان این بود که : به زبانی حرف می‌زند که نامفهوم و مهجوز است. این عبارت امروز به هیچ روی دیگر مصداقی ندارد و  زبان دری نه تنها زبان رسمی و ملی همه‌ی ایرانیان، بلکه به یکی از گران بها ترین سرمایه‌های معنوی جهان تبدیل گردیده است و گام به گام می‌رود تا به مرحله‌ای از تحول و تکامل برسد که نمونه‌ای برای آن نتوان شناخت. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
« چاقو دسته خودش را نمی برد» : چاقو در ذات خود بریدن دارد ، به هرچیزی که می‌خورد بدون شک آن را زخمی می‌کند اما یک چیز از بریدن چاقو در امان است ، دسته چاقو چون به تیغه چاقو نزدیکی دارد از دست او در امان است ، این ضرب المثل می‌خواهد بگوید حتی چاقو هم به دسته خود رحم می‌کند پس خیانت و خباثت در حق نزدیکان و خویشاوندان روا نیست . این ضرب المثل را می توان در شعر زیر از مولانا یافت کی تراشد تیغ دسته‌‌ی خویش را رو به جراحی سپار این ریش را🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
«جهاندیده بسیار گوید دروغ» : کسی که دنیا را دیده باشد ، تجربه بسیار کسب کرده ، خاطرات زیادی را شنیده است و برای همین است که وقتی می‌خواهد از تجربیات خود صحبت کند ، راست و دروغ را با هم قاطی می‌کنند و یک روایت ناخالص را بیان می‌کنند ، این ضرب المثل مثل ضرب المثل «لاف در غربت زدن » می‌ماند ، اصل این بیت در گلستان سعدی است: غریبـی گرت ماست پیش آورد دو پیمانه آبست و یک چمچه دوغ گر از بنده لغوی شنیدی مرنج جــهـانـدیـده بــســیـار گـویـد دروغ استاد زرین کوب در این باره می‌نویسد:« جهاندیده بسیار گوید دروغ،امّا سعدی این را می‌دانست که این دروغ‌ها ناظر به فریب خلق نیست ، ناظر به سرگرم کردن یاران است و نه از مقوله‌ی کذب ؛ بلکه از مقوله‌ی شعر و قصه باید شمرده شود ، با تمام زیبای‌ها و دلنوازی‌ها که در شعر و قصه‌هاست » 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و نهم- بخش اول کمال با حسرت و افسوسی که توی صورت و نگاهش بود گفت : الان جنگ بهم اجازه نمیده دنبال کوکام بگردُم .. خرمشهر آزاد شده اما هر لحظه ممکنه دوباره سقوط کنه اگر ازش دفاع نکنیم ..ممکنه دوباره دشمن اونو اشغال کنه ؛ باید همه حضور داشته باشن ..خو یک نفرم یک نفره .. محمد به خاطر خرمشهر شهید شد ..جلوی چشم خودم جون داد..پروانه خانم خیلی سخته که فراموش کنم .. گفتم :می دونم خیلی سخته ..ما از دور تحمل نداریم ..حق با شماست ؛ اما میشه بهم بگین ممکنه رضا دست عراقی ها افتاده باشه ؟ گفت : خدا می دونه؛ بعیدم نیست ..لجبازی کرد و رفت اون طرفا همه می گفتن که خطر ناکه گوش نکرد ... گفتم : کمال خودتم نفهمیدی چقدر بهم روحیه دادی؛ ممنونم ازت ..ولی بازم دلم شور می زنه ..اصلا بهم بگو تو حدس می زنی بسر رضا چی اومده باشه ؟ گفت : حدس به درد نمی خوره ..باید پرس و جو کرد ..مُو عید برمی گردُم و میرُم دنبالش .. یک مرتبه قلبم شروع کرد به تند زدن ..و سخت برای رضا دلواپس شدم گفتم: ولی کمال یه چیزی هم هست ؛ ما که دوستش داریم نباید راضی باشیم اون اسیر شده باشه اگر شکنجه اش کنن ؟ وای کمال نمی خوام رضا عذاب بکشه .. گفت : خُو نظامی نبود ..برای چی شکنجه اش کنن ؟ حالا به اینا فکر نکنین بزارین من برگردم قول میدُم دنبال کارش برُم و سر در بیارُم .. گفتم : حالا برای تو درد سر درست نشه ؟ داستان 🦋💞 و نهم- بخش دوم گفت : شرطه های اونجا روی جاشو های ما حساس شدن بعضی ها برای قاچاق مواد میرن اونطرف آب .. از وقتی جنگ شد به همین بهانه همه رو می گرفتن و تهمت می زدن ..حدس من اینه ...وگرنه رضا توی دریا غرق بشو نبود . وقتی کمال این حرف رو زد بغض گلومو گرفت و به گریه افتادم ؛ فکر می کردم خدایا من تا عید چطور صبر کنم ؟ کلافه بودم و برای برگشتن کمال ثانیه شماری می کردم در حالیکه اون روز بازم عملیات بود و خبرهای ضد و نقیضی از این طرف و اون طرف می شنیدیم .. و در میون این انتظار درست ده روز به عید باز ناقوس مرگ توی خونه ی ما به صدا در اومد و خبر شهادت کمال رو برامون آوردن ..و تا بیست و هشتم اسفند که بدن خشک شده ی اونو برامون فرستادن ..چی به ما گذشت .. خدایا قیامتی بر پا شده بود ..و کمال با همه ی خلوص و پاکی که در وجود نازنینش داشت ما رو عزا دار کرد .. گوهر خانم که دیگه طاقتی براش نمونده بود .. ساعت ها می نشست و روی زمین دست می کشید و ناله می کرد ..کار من شده بود مراقب از گوهر خانم .. دلم براش می سوخت ناخدا نه تنها دیگه گردنی افراشته نداشت پشتش خم شده بود ..تشکیلات شون همه از بین رفت .. و اینطور که معلوم بود اصلا برای ناخدا مهم نبود و می گفت : بدون رضا و کمال من دارایی می خوام چیکار ؟ داستان 🦋💞 و نهم- بخش سوم می گفتن عراقی ها ناجونمردانه به آب برق وصل کرده بودن و کمال و عده ی زیادی از جوون ها در جا خشک شده بودن و جنازه ی خیلی ها رو آب برده بود و توی اون کانال مفقود شدن و ما باید خدا رو شکر می کردیم که جنازه ی کمال به دستمون رسیده . نمی خوام دیگه بیشتر اذیتتون کنم .. این ماجرا ها ادامه داشت تا جنگ تموم شد و من به امید اینکه رضا دست عراقی ها افتاده باشه و حالا بر می گرده روز و شب میگذروندم و اخبار اسرا رو دنبال می کردم .. اما از تلویزیون می دیدم که هر اتوبوسی که میرسید صدها مادر با یک قاب عکس منتظر خبری از پسر مفقود شون بودن ..دلهای شکسته ..غم و درد ..و زندگی تلخ تر از زهر مار .. دیگه خسته شده بودم و نا امید از پیدا شدن رضا از طرفی تنها دلخوشی گوهر خانم و ناخدا بچه های من بودن حالا نارمین با یک مراسم عقد ساده ازدواج کرده بود و شرمین هنوز مثل من به عزای شوهرش نشسته بود .. هم درد بودیم و همزبون شدیم ... داستان 🦋💞 و نهم- بخش چهارم سال 69 .. تابستون گرم و شرجی بوشهر کلافه ام کرده بود ..و به محض اینکه بابا زنگ زد و گفت مامانت مریض شده ..بار سفر بستم و بچه ها رو برداشتم و اومدم تهران .. اینجا سعید حرفم رو قطع کرد و در حالیکه چشمهاش پراز اشک بود گفت : چی میگی مامان ؟ کدوم بچه ها ..وقتی با اتوبوس اومدیم تهران من هفده سالم بود ..سودابه شانزده سال و سحر نه ساله بود .. همچین میگین بچه ها که انگار دست ما رو گرفتین و آوردین تهران ..چهار تا بلیط گرفته بودیم .. سودابه پیش من نشسته بود و سحر کنار مامان .
در تمام طول راه مامان سرشو گذاشته بود به شیشه ی ماشین و اشک می ریخت ..انگار فراموش کرده بود ما هم کنارشیم ..و سه تایی ما رو تا تهران دق داد .. گاهی ازش دلگیر می شدم چون احساس می کردم چیزی توی این دنیا براش به اندازه ی بابام ارزش نداره .. سودابه گفت : تو بی انصافی مامان هر کاری از دستش بر میومد برای ما کرد یادت نیست ؟خوب براش سخت بود از بوشهر دل بکنه ؛درکش کن ؛ سعید گفت : چرا درکش می کردم ؛ میدونم مامان برامون چیکار کرده ..توی همون حالش به درسمون به رخت و لباس مون به خوراک مون می رسید و نمی ذاشت چیزی کم و کسر داشته باشیم .. حتی شب ها با ما بازی می کرد و سعی داشت دلمون رو خوش کنه ..من اونا رو نمیگم ..می دونین ؟ دلم خوشحالی واقعی می خواست .. دوست داشتم یک خنده از ته دل روی صورت مادرم ببینم . داستان 🦋💞 و نهم- بخش پنجم اون همه سال برای یکی عزاداری کردن به نظرتون کار درستیه ؟ ما نه روحیه درست و حسابی داشتیم و نه دیگه معنای خوشحالی رو می دونستیم .. همش غم و غصه ؛؛همش گریه ..مراسم هفت و چهلم و بعدم سال ..بی خودی نیست من اینقدر پرخاش گر شدم که به هر حرف کوچکی داد می زنم ... گفتم : تو حق داری ولی اینطوری هام نبود ..سعی خودمو رو می کردم که شما رو خوشحال نگه دارم .. حوری گفت :مامان به حرف سعید اهمیت ندین اون دوست داره غر بزنه ..شما ادامه بدین .. گفتم : خلاصه ؛ بالاخره رسیدیم تهران و تا آخر شهریور موندیم .. دیگه نه بابا اجازه می داد برگردیم ..و نه خودمون دلمون می خواست به شهری بریم که هنوز خاطرات رضا هر روز برامون تازه میشد ..بچه ها هم ..نه ببخشید بزرگتر ها تهران بهشون خوش میگذشت .. حالا مونده بودم چطوری به گوهر خانم و ناخدا خبر بدم ..با ترس و دلهره بهش زنگ زدم ..خودش گوشی رو برداشت و گفت : الهی بگردمت ؛پروانه ؟ ..دخترخودتی ..فکر می کردم تو باشی برا همی گوشی روخودم برداشتم ..خوبین ؟ بچه ها چه طورن ؟کی برمی گردی ؟ گفتم : ما خوبیم ..شما چطورین ؟ ناخدا حالشون خوبه ؟ گفت : ای میگذره ..برای شرمین خواستگار اومده ولی مرده زنش مرده و یک دونه بچه داره .. داستان 🦋💞 و نهم- بخش ششم نمی دونم چیکار کنم قبول کنم یا نه ؟ خوب سن شرمین هم رفته بالا ..از این به بعد همینه دیگه .. گفتم : خودش چی میگه ؟ گفت : می خواد با تو حرف بزنه و نظرت رو بدونه ولی گفتم امروز و فردا پیدات میشه ,چشم براه تو موندیم .کار دیگه ای نداریم . گفتم : مامان ؟تو رو خدا منو ببخشید ..ولی اگر من بخوام تهران بمونم شما ناراحت میشین؟ .. یکم سکوت کرد .. گفتم : مامان جون ؟ چی شد از حرفم ناراحت شدین ؟ با صدای بغض آلودی گفت : نه برا چی ناراحت بشُم .. و من آماده شدم که خودمو در مقابل حرفاش کنترل کنم ..و حدس می زدم به این آسونی رضایت نده . گفت : نه ..بمون ..راستش ناراحت میشم که ازتون دورم ..اما همونجا بمونی برای خودت و بچه ها بهتره ..تا اینجا باشی رضا رو فراموش نمی کنی .. بچه هات هم کم سختی نکشیدن .. گفتم : الهی قربونتون برم من که تنهاتون نمی زارم ..همون طور که به پدر و مادرم سر می زدم میام و شما رو می ببینم ..دلمون براتون تنگ میشه ..تازه اینجا می تونم بهتر نقاشی بکشم و خرجم رو در بیارم .. الان دیگه همه ی نقاشی های منو خریدن .. گفت : اثاث و زندگیت چی میشه ؟ نمی خوای اونا رو ببری ؟ گفتم : چرا با بابا میام که پرونده های بچه ها رو هم بگیرم همین جا ثبت نامشون می کنم ...تهران باشن بهتره ... داستان 🦋💞 و نهم- بخش هفتم گفت : باشه مادر ..به سلامتی ..من خوشحالی زن و بچه ی رضا رو می خوام .. گفتم : یک مدت بعد شما بیا تهران پیش ما اینطوری حال و هواتون عوض میشه .. گفت : ناخدا مریضه ..بهانه گیر شده ..مدام دعوا می کنه و تازگی فحش های بدی به همه ی ما میده ..هر چی مراعاتشو می کنم فایده ای نداره .. خسته ام کرده .. گفتم : خوب قبول کنین که بد مصبیتی سرشون اومده .. گفت : من مادرشون بودم نه ماه توی شکم من بودن ..شیر بهشون دادم ..اون حرف داره ؟ از من بیشتر می سوزه ؟ کی مراعات منو می کنه ؟ گوهر خانم اونقدر دلش پر بود که نمی خواست گوشی رو قطع کنه و مدت زیادی حرف زد ..واقعا تحمل این زندگی براش سخت شده بود .. دو روز بعد من و بابا رفتیم بوشهر و اثاث رو بار زدیم و فرستادیم و رفتیم با ناخدا و گوهر خانم خداحافظی کنیم .. هر دوشون گریه می کردن و حالشون اصلا خوب نبود ناخدا دست منو گرفت و گذاشت توی دست بابام و گفت : رفیق امانتی که بهم دادی بهت پس میدُم مراقبش باش ..نشد دیگه ؛ بابا گفت : چرا ناخدا شد ..ولی اونطور که تقدیر خواسته .. زندگی با رای ما نمی چرخه ..راضیم به رضای اون ... و در حالیکه همه پشت سرم گریه می کردن از در اون خونه اومدیم بیرون ..
داستان 🦋💞 و نهم- بخش هشتم قرار شد برای عروسی شرمین که قبول کرده بود با اون مرد ازدواج کنه , سه ماه دیگه با بچه ها برگردیم بوشهر .. بابا بلیط هواپیما گرفته بود ..برای آخرین بار رفتم کنار دریا .. و با رضا حرف زدم .. گفتم : بی وفا بودی ..اما من بهت وفادار موندم ..رضا منو ببخش دیگه باید از اینجا برم ..نمی تونم بیشتر از این بچه ها رو عذاب بدم .. من تا اینجا باشم به تنها چیزی که فکر می کنم تویی اختیار پاهام دست خودم نیست و به هر بهانه ای میام اینجا و دوباره وجود تو رو حس می کنم ..راضی باش که ما بریم می خوام دیگه بچه هات غصه نخورن .. مثل خودت همیشه لبخند روی لبشون باشه ..و یکبار دیگه از توی هواپیما به بوشهر نگاه کردم و اشک ریختم .. اومدیم و اینجا موندگار شدیم .. دلم نمی اومد از این خونه برم چون رضا اینجا روبلد بود می ترسیدم منو گم کنه ..وقتی اثاث اضافه رو توی انباری مامان جابجا می کردم همه ی نقاشی هام رو اونجا روی هم دیدم .. راستش احمقانه بود ولی من عصبانی شدم و فکر می کردم سرم کلاه گذاشتن .. بابا آرومم کرد و گفت : این فکر پیمان بود ..اون خودشو به تو و رضا مدیون می دونه ..تازه به من سفارش کرده که اگر روزی ما نبودیم و این خونه داشت قسمت می شد سهم اون مال تو و بچه هات باشه .. الانم هر وقت بتونه پول می فرسته و میگه بدین به پروانه ..و نزارین بفهمه که من دادم .. داستان 🦋💞 و نهم- بخش نهم در واقع من توی این مدت داشتم با پول پیمان زندگی می کردم . و برای اینکه ثابت کنم نقاشی هامو اونقدر ها هم بی ارزش نیست که توی انباری خاک بخوره همه رو برداشتم و رفتم و استادم رو پیدا کردم و کارامو نشونش دادم .. خوب دیگه همه ی شما می دونین که چی شد ..اونقدر خوشش اومد و تشویقم کرد و از اون به بعد بهم کارای تذهیب می داد براش انجام می دادم ولی پولش کفاف زندگیم رو نمی داد .. این بود که رفتم و به سفارش شوهر خاله ام توی یک کارخونه مشغول کار شدم ..نمی دونم فکر می کنم یکسال طول نکشید که سرکارگر قسمت خانم ها شدم و حقوقم زیاد شد ..و بعد که بابا فوت کرد و حقوقشو من تونستم بگیرم دیگه اومدم بیرون ... از روزی که وارد تهران شدم با خودم قصد کردم با زندگی بسازم و توی خواب و خیال زندگی نکنم .. حالا سه تا بچه ی بزرگ داشتم ..می خواستم گذشته ی تلخ اونا رو از ذهنشون پاک کنم ... به اینجا که رسیدم سحر هق و هق به گریه افتاد و گفت : من هیچوقت ازتون گله نکردم ..درد دل نکردم ولی من از همه بدبخت تر بودم چون اصلا بابام رو ندیدم ..از وقتی خودمو شناختم اشک و آه مادر و مادر بزرگ و عمه هام رو دیدم .. داستان 🦋💞 و نهم- بخش دهم فکر می کردم دنیا همینطوریه ..باید گریه کرد و غمگین بود ..برای همین هر وقت میرفتم بخوابم تا گریه نمی کردم خوابم نمی برد .. حس می کردم قربانی شدم ..گاهی حتی نمی دونستم برای چی باید گریه کنم؟ ..توی ذهنم بهانه های مختلف می تراشیدم .. یک روز برای اینکه سودابه منو زده بود ..یک روز برای اینکه مامان بهم توجه نکرده بود و یک روز برای ... سحرنتونست حرفشو تموم کنه و سکوت کرد و اشکهاشو پاک کرد و ادامه داد ..ولی در واقع خودم می دونستم ..به خاطر این بود که بابا نداشتم .. دست نوازش اونو می خواستم .. چند بار شنیدم که توی مدرسه بهم گفته بودن بچه یتیم ..از این کلمه منتفر بودم و هر بار می شنیدم قلبم به درد میومد و فریاد می زدم بابای من گم شده قراره برگرده ... سودابه گفت : من کی تو رو زدم خدا بگم چیکارت کنه سحر ..من و سعید که مثل پروانه دورت می گشتیم .. ما هم یک طورایی از تو بدتر بودیم ..چون بابامون رو دیدیم و طعم محبتش رو چشیده بودیم ..نمی تونستم فراموشش کنیم.. گفت :ولی اون حتی از وجود منم خبر نداشت .. جو بدی شد و همه غمگین شدن .. بلند خندید م و گفتم : بسه دیگه ؛ خوب شد حالا ؟ دلتون خنک شد ؟ همینو می خواستین که این حرفا رو بشنویم .. داستان 🦋💞 و نهم- بخش یازدهم سعید گفت : اتفاقا آره مامان خوب شد ..هیچ می دونی ما هرگز در مورد بابا اینطوری با هم حرف نزدیم .. شما حتی خاطرات خودتون رو به ما نمی گفتین که اذیت نشیم ..ولی اشتباه بود کاش دور هم درد و دل می کردیم ..شاید این همه عذاب نمی کشیدیم ..مثل حالا ..من احساس می کنم سبک شدم .. حوری گفت : مامان میشه حالا یکی از اون خاطره های خوش تون رو برامون بگین ..
گفتم : آره خودمم دیگه دلم نمی خواد مرثیه بخونم ..بزار ببینم چی یادم میاد .. فریبرز گفت : اتفاقا من دوست دارم خاطرات جنگ رو گوش کنم ..چون این خاطرات آدم رو یاد خیلی چیزا میندازه ..مثلا اگر آسون تر با مشکلات برخورد کنیم میگذره و اگرم سخت بگیرم بازم میگذره .. پس چرا همه عمر به این کوتاهی رو داریم غصه می خوریم ..تا نگاه می کنی تموم میشه و میره .. خدا ما رو برای شادی آفریده نه غم و غصه خوردن ..به نظرم مامان شما اشتباه کردین می تونستن کمتر خودتون و بچه ها رو عذاب بدین ؛ کاش زودتر پذیرفته بودین که شوهرتون دیگه نمیاد .. سعید گفت : چی میگی داداش مامان هنوزم منتظره .. مهدی گفت : این نشونه ی یک عشق بی نظیره ..زن های حالا تا بگی کیش به کشمش طلاق می خوان چه برسه به اینکه این همه سال منتظرت بمونن ... من که فکر می کنم اگر دو روز نباشم سحر لباس هامو میزاره توی کوچه ... داستان 🦋💞 و نهم- بخش دوازدهم سعید خندید و گفت : من جایی نرفتم ولی ده بار تا حالا بیرونم کردن .. سودابه گفت : خوب غلط زیادی نکنین تا بیرون تون نکنیم ..مگه شما مثل رضا بوشهری هستین ..بابای من یک مرد واقعی بود ..مامان بگو ..یکی از اون خاطرات رو بگو .. خندیدم و گفتم : والله چی بگم؟ .. رضا سر تا پا معرفت و آقایی بود ..هرگز یک کلمه توهین آمیز به من نگفت ..شاید اگر گفته بود منم لباس هاشو میذاشتم دم در .. فریبرز گفت : حتما شما هم کاری نکردین که بهتون توهین کنن .. گفتم : نمی دونم ؛ ولی فکر می کنم چرا ,, گاهی نادونی هایی داشتم ولی رفتار رضا طوری بود که خودم شرمنده می شدم و سعی می کردم تکرار نکنم ..بچه ها من رضا رو دوست داشتم و اونم منو ..به این میگن عشق ..برای همین مرگ هم نتونست ما رو بعد ازاین همه سال از هم جدا کنه .. شما ها همدیگر رو دوست دارین ولی به خاطر خودتون .. حوری گفت : مامان اگر بشنوین که بابا یک جایی دوباره ازدواج کرده و زن و بچه داره بازم دوستش دارین ؟ گفتم : باور می کنین که گاهی این فکراهم به سرم زده ..احساس بدی پیدا می کنم حسودیم میشه قلبم تند می زده و حتی می تونم بگم فشارم میره بالا ..ولی از رضا بدم نیومده .. اونقدر اونو می شناسم که می دونم شاید مجبور به این کار شده. داستان 🦋💞 و نهم- بخش سیزدهم اصلا قدیما بیشتر زندگی ها اینطوری بود ..مثلا پدر و مادر من به فاصله شش ماه وقتی که بابا سکته کرد مامانم دیگه طاقت نیاورد و مریض شد مدام تب می کرد و خودشو رسوند با بابام .. گفتن عفونت کلیه بوده ولی من میگم درد دوری بود .. اما خدا رو شکر اون روزای آخر تنها نبودن و ما پیششون بودیم .. بابا به من گفته بود که این خونه سهم تو و مهیار و مهدی هست دست تو امانت ..پیمان مال خودشو بخشیده به تو به خاطر دینی که رضا به گردنش داشت ..اینطوری شد که من اینجا موندم .. اونشب وقتی سرم رو گذاشتم زمین خوابم برد و بعد از سالها با خیال راحت خوابیدم انگار دیگه از رضا خداحافظی کرده بودم ... دی ماه اونسال وارد شصت سالگی میشدم و خوب دیگه عاقلانه نبود بازم چشم انتظار باقی بمونم .. زمستون رو به پایان بود و در این مدت در گیر دردسری بودیم که مهدی درست کرده بود و بالاخره با جریمه و تعلیق یکساله از کار از این ماجرا خلاص شدیم .. برای سودابه هم مقداری جور کردم خودشم مروارید پونه رو به سی و پنج میلیون فروخت و یکسال دیگه اونجا موندگار شد .. داستان 🦋💞 و نهم- بخش چهاردهم تا نزدیک عید شده بود یک روز جمعه که بچه ها همه ی خونه ی من جمع شده بودن و داشتیم خونه تکونی می کردیم .. تلفن زنگ خورد ..سحر گوشی رو برداشت و گفت : سلام مامان گوهر حالتون خوبه ..تو رو خدا ..کی ؟ ..باشه ..باشه ..منتظرتون هستیم ..چشم .. می خواین گوشی رو بدم به مامانم ؟ ..چشم بهش میگم .. توجه ی همه ما جلب شد .. سحر بی حال و رمق گوشی رو گذاشت و گفت : گاومون زائید ..اونم چی دوقلو .. مامان گوهر و عمه شرمین و عمه نارمین با شوهر و بچه هاشون دارن میان تهران عید بمونن ..فاتحه ی عیدمون خونده شد ..ساعت دو پرواز دارن .. باید با دوتا ماشین بریم دنبالشون .. گفتم : وای زود باشین جمع کنین ..چرا اینطوری ؟ همیچین قراری نداشتیم ؟ سحر گفت : اصلا برای چی می خوان عید مون رو خراب کنن ؟ مامان گوهر خودش میومد ..دیگه شوهر های اونا رو چرا راه انداخته ..؟ ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دوستان عزیز مایلید با رسیدن به قسمت‌های آخر داستان پرپروک نظرات و احساس خود رو در مورد این داستان پی وی ارسال کنید؟🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d @M_Mohammdeean🌹
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
⃤♥️حِس خـوبِ آࢪامــش🌱 ‌‌‌ دوستِ من ! تڪ تڪِ لحظه هایت را زندگے ڪن ! خودت خالقِ زیباترین اتفاقاتِ زندگے ات باش ، و رویِ هیچ ڪس جز خودت حساب نڪن ! ڪسی ڪه انتخاب ڪرده آرام و امیدوار باشد ؛ در سخت ترین لحظات هم دلایلِ شادے اش را پیدا مے ڪند ... ڪسی ڪه خودش را همه ڪارهٔ زندگے اش مے داند ؛ از هیچ ڪس توقعے ندارد و هرگز بے دلیل ، دلگیر و ناامید نمے شود ! تو لایقِ آرام ترین ثانیه ها و بزرگ ترین معجزه هایے ،،، هواےِ خودت را داشته باش ! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
گوش کن دوست خوبم☝️ تکنیک مهم متقاعد سازی💚 مدرس و نویسنده مدیر موسسه تحول درون 🦋 ⃤♥️حِس خـوبِ آࢪامــش🌱 ‌‌ ‌‌‌ ⭕️به‌جای پیچوندن و بی‌محلی کردن از این جملات استفاده کنید:👌 - من واقعاً دوست داشتم که بیشتر باهات آشنا بشم ولی هیچ ارتباطی بینمون حس نمی‌کنم. ممنون که وقتت رو به من اختصاص دادی. - در حال حاضر اونقدر سرم شلوغه و درگیر زندگیمم که توانایی اولویت‌بندی رابطه‌مون رو ندارم. - این رابطه به درد من نمی‌خوره. امیدوارم که درک کنی... - احساس می‌کنم تو این رابطه به خط قرمزهام احترام گذاشته نمی‌شه و دیگه نمی‌تونم باهات ادامه بدم. -دیگه نمی‌تونم سر فلان چیز... باهات باشم. لطفاً به تصمیمم احترام بذار. 🌱💛 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
⃤♥️حِس خـوبِ آࢪامــش🌱 ‌‌‌ موفقیت های بزرگ از ثبات قدم در ایجاد موفقیت های کوچیک شکل میگیرن! هرروز برای خودت یه موفقیت کوچیک تعریف کن و بهش برس... قرار نیست ما یه شبه همه دنیارو فتح کنیم اما باید نقشه راه مشخص برای فتح دنیای خودمون داشته باشین... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d