eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22هزار عکس
25.6هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
واقع گرایانه ترین نقاشی های جهان را فردی بنام "روبرتو برناردی" به سبک "هایپررئالیسم" میکشد. احتمالا نقاشی هایش را عکس میبینید 😧 ‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آسمان خراش زیبا , در منطقه تجاری بانگرک در بانکوک ، تایلند واقع شده است. از زمان ساخت در سال 2001 ، این بنا به بزرگترین ساختمان در جنوب شرقی آسیا تبدیل شده است. مساحت کل بنا 300 هزار متر مربع ، ارتفاع 247 متر ، تعداد طبقات 68 طبقه است. در آغاز سال 2009 ، دومین ساختمان بلند تایلند است. عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آسمان خراش زیبا , در منطقه تجاری بانگرک در بانکوک ، تایلند واقع شده است. از زمان ساخت در سال 2001 ، این بنا به بزرگترین ساختمان در جنوب شرقی آسیا تبدیل شده است. مساحت کل بنا 300 هزار متر مربع ، ارتفاع 247 متر ، تعداد طبقات 68 طبقه است. در آغاز سال 2009 ، دومین ساختمان بلند تایلند است. عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. تأیید مادر♥️♥️ 💐💐💐💐 بچه ها نیاز به شنیدن این جملات از زبون من و شما دارن💟 حواسمون باشه ، وسط تمام این بدو بدو ها، یادمون نره به بچه ها بگیم در هر شرایطی جاشون تو 💘💘 ماست . . گفتن جملات محبت آمیز ،با لوس کردن بچه ها فرق داره ✅ درکنار اقتدار مادرانه و پدرانه ،حتمأ بچه ها رو سیراب محبت کنیم💌 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یه سوال برام پیش اومده اون گرگه که توی کارتون میگ میگ پول داشت بره بمب و نارنجک بخره پول نداشت بره یه مرغ بخره بخوره؟! خدایی چقدر سرکارمون گذاشتن😐 تا کشفیات بعدی خدا نگه دار https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏دکتر به داداشم گفته بود: برای کاهش وزنت، شبا به جای شام، باید پیاده روی کنی. شیش ماه رفت، دیدیم از قبلم چاقتر شده. یه روز تعقیبش کردم، دیدم پیاده میره تا سر خیابون، یه پیتزا میخوره برمیگرده😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بچه رو آورده واسه معاینه بعد یه قطره نشون میده میگه اینو بهش بدیم یا نه! گفتم نه اینو نده. میگه چرا!؟اینو دکتر قبلی نوشته! وقتی براش توضیح دادم که چرا نباید قطره رو به بچه بده ،بابای بچه برگشته میگه افرین متخصص هم همینو گفت! 😂🤦🏻‍♀️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‏یک بار هم رفتم مو بکارم. به دکتره گفتم شما چه روشی رو پیشنهاد میکنید؟ جواب داد این کله ای که من میبینم با فتوشاپ هم درست نمیشه🤣 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بچه همسایه انگشت کرده تو دماغش بهش نگاه کردم گفتم: تو مهدکودک چی بت یاد دادن؟ برگشته میگه: به تو چه؟! تو دانشگاه بت یاد ندادن تو کار دیگران دخالت نکنی؟ یا اسطقدوس ☹️ اینا دیگه کین؟ من سن اینا بودم به سماور میگفتم آدم آهنی اب😕😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زنه تو سردخونه با بادبزن شوهر مرحومش رو باد میزد ،🤕🤕 مرد غسال متاثر شد گفت : خواهر اون مرحوم دیگه گرما و سرما براش فرقی نمیکنه ،😔😔 خودتو اذیت نکن … زنه گفت : آخه خدا بیامرز بهم گفته بود ، بزار کفنم خشک شه ، بعد شوهر کن …😳😳 بنظرت الان خشک شده دیگه …😂😂😂😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفتادو_پنج این دختر هیچ‌ گناهی نداره تو زندگیش... آهی کشیدم و گفتم: من خودم هم حوصله ی انتقا
🌱 ❤️ دستم شکسته نمی تونم بندازم گردنت ولی بهم قول بده، تا لحظه ای که زنده ای از خودت جداش نکنی. این باشه نشونه ی عشق من و تو شقایق با خنده و گریه، گردنبند رو انداخت گردنش و دستمو گرفت. حتی برای همدیگه حلقه نخریده بودیم. از محضر که اومدیم بیرون رو بهش گفتم: گچ دستم باز بشه یه عقد و عروسی مفصل برات میگیرم کیف کنی.. خندید و گفت: ما دو تا که کسی رو نداریم بیان عروسیمون!.. بیخیال گفتم: نیان! انقدر آدم گرسنه تو شهر هست که یه شب مهمون من و تو باشن. ببینم رانندگی بلدی؟ وسایلاتو جمع کن بریم. خیلی کار داریم.. یوسف پشت سرمون ایستاده بود و داشت گریه می کرد. شقایق رفت جلو و با ناراحتی گفت: بابا تو چرا گریه می کنی؟ تو خوبی رو در حق من تموم کردی. قول میدم یجوری خوشبخت بشم که هیچوقت پشیمون نشی.. با چشمای مستاصل بهم نگاه کرد. از نگاهش التماس رو خوندم که می خواست مراقب دخترش باشم… همراه هم رفتیم خونه شون و من تو ماشین موندم تا شقایق وسایلشو جمع کنه و بیاد. یکی دو ساعتی طول کشید. عجیب تر اینکه نگین اصلا خونه نیومد تا با دخترش خداحافظی کنه. شقایق میون گریه با پدر و برادرش خداحافظی کرد و واسه همیشه از اون خونه کوچ کرد. وقتی برگشتیم شهرمون یک ماه تمام با هم دنبال کارای لازم واسه شروع زندگی بودیم. من دستم تو گچ بود و شقایق هم مشغول درس خوندن و انجام تمام کارها. حسابی خسته می شدیم ولی ذوق داشتیم. یکی از خواهرام بالاخره اومد کمکمون، یه خونه گرفتم و در عرض یه ماه تمام وسایل موردنیاز رو خریدم. هر چی که شقایق روش انگشت میذاشت بدون حرف می گرفتم تا دلش شاد بشه. خونمون رو با سلیقه ی خودش چید و بعد از اینکه گچ دستمو باز کردیم، تصمیم گرفتیم مراسم عروسی بگیریم. خواهرم گفت که پدر و مادرم اصلا حاضر نیستن بیان تو‌ جشن. چندبار نگین برام پیغام تهدید فرستاد ولی به شقایق نگفتم. همه ی کارای عروسیمونو انجام دادیم و چند روز قبلش رفتیم همه ی بچه هایی که سر چهارراه کار می کردن رو واسه عروسیمون دعوت کردیم. حتی گفتیم هر کس رو که می شناسن با خودشون بیارن که حسابی خوش می گذره. شقایق با لباس عروس انقدر خواستنی شده بود که نمی تونستم ازش چشم بگیرم. وقتی سوار ماشین شد از آرایش سنگینش گله کرد و گفت: من که گفتم عروسی نگیریم ببین چقد تو عذابم؟!.. خندیدم و گفتم: تنبل خانم تحمل کن نگاه کن دوستات همه با ماشین پشت سرمونن. مگه می شد برات عروسی نگیرم همه ی دخترای دنیا اولین آرزوی زندگیشون پوشیدن لباس عروسه.. شقایق با عشق بهم نگاه کرد و گفت: فرزاد همیشه همینقد خوب بمون.. به طرف تالار راه افتادم. جلوی در تالار پسرخاله ی شقایق ایستاده بود و یجورایی دعوا راه انداخته بود. شقایق با ترس گفت: این اینجا چیکار میکنه؟ وای فرزاد بدبخت شدیم.. با خونسردی از ماشین پیاده شدم و تاکید کردم تا شقایق پیاده نشه. رفتم جلو از دور پسره رو صدا زدم که کارکنای تالارو اسیر کرده بود. برگشت و گفت: به به آقا داماد؟ منتظرت بودم عروست کو؟ با عصبانیت به طرفش حمله بردم. خیلی نسبت بهم ریزه بود یقشو گرفتم با پوزخند گفتم: جوجه الان واسه چی اومدی اینجا؟ مثلا میخوای شلوغ کنی؟ اون دفعه نتونستم چیزی بهت بگم چون دستم شکسته بود. میخوای همینجا لهت کنم؟.. کلی تهدید کرد و چند تاهم مشت آبدار زدم تو دهنش. از دستم فرار کرد و تهدید کنان رفت... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
احتمال دادم اونم از نقشه های نگین باشه وگرنه پسره اونقدرام که ادعا می کرد عاشق شقایق نبود. برگشتم سوار ماشین شدم. شقایق خواست چیزی بگه که گفتم: امشب درباره ی هیچی جز خوشبختیمون حرف نزنیم. باشه؟ دست تو دست هم رفتیم داخل تالار. بچه های کوچولو میرقصیدن و انقدر شاد بودن که از شادیشون بغضمون گرفت. همکارام و دوستای شقایقم حسابی سنگ تموم گذاشتن. آخرای مجلس بود که خانواده ی من به همراه یوسف اومدن داخل مجلس. باورم نمی شد. مامان اومد جلو انقد گریه کرده بود و پیر شده بود که حسابی حالم گرفته شد. لبخند غمگینی زد و گفت: همه ی‌ عذابایی که بهمون دادی و خودت کشیدی به کنار، اگه می خوای خوشبخت شی تو عروسیت برقصم؟.. خندیدم و بغلش کردم. عروسیم با شقایق یکی از بهترین خاطره های زندگیمون شد که همیشه از خودم بابت گرفتن اون عروسی ممنونم. به خاطر خنده ی اون بچه ها بود یا دل پاک شقایق و رنج ها و حسرت های من، حالا بعد پنج سال حسابی با هم خوشبختیم و یه پسر و یه دختر داریم. وضعمون روز به روز بهتر میشه. شقایق لیسانسشو گرفت و فعلا تا بزرگ شدن بچه ها میخواد خانه دار باشه. حتی قصد آوردن بچه ی سوم هم داریم! دوست دارم این خوشبختی رو بین خیلیا تقسیم کنم... یوسف باهامون در ارتباطه دو سال بعد عروسی نگین هم کم کم دوست داشت بیاد خونه زندگیمون رو ببینه که من می ترسیدم از حضورش، دو سه بار عید نوروز همراه یوسف اومده و یکی دو روز موندن و رفتن. زیاد با کسی کاری نداریم و خودمون واسه خوشبختی خودمون کافی هستیم.. تنها غم من پیر شدن سریعمه که می ترسم نتونم از این عشق لذت ببرم هرچند شقایق مدام تاکید می کنه ورزش کنم و غذاهای سالم درست می کنه و در کنارش با عشق جادوییش دلم رو سرزنده نگه میداره... خوشبخت شدم هرچند دیر، اما لذت بخشه به جبران همه ی سختی هایی که کشیدم. الحمدلله پایان فرزاد الان داستان جذاب دیگری شروع میشه پیشنهاد میکنم از دستش ندید ✅✅ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حمید لبخندی زد از شدت لذت و عشق بینمون تو فضا بودم و ناب ترین لحظه هارو کنارش تجربه میکردم یهو حس کردم صدایی میاد اروم گفتم حمید صدای چیه میاد؟ حمید بلند گفت صدای عشق منه میاد صدای عشقههههه که میاد خنده ای کردم و گفتم دیوونه حس کردم از بیرون.... با کوبیده شدن در اتاق به دیوار با وحشت حرفم نصفه موند یهو تمام بدنم سر شد و کمی بعد حس کردم رو سرم آب جوش ریختن.. چند بار پلک زدم ببینم درست میبینم یا نه با داد نریمان داداشم فهمیدم همه چی واقعیته... با ترس و وحشت از جام بلند شدم و جلو چشم بابام و داداشم و چند نفر دیگه روسریمو انداختم‌رو سرم میمردم بهتر نبود...؟ اصلا چرا من نمردم اون لحظه؟؟ بابام هنوز با شوک نگاهم میکرد شاید اونم مثل من دلش میخواست این دیدار یه توهم یا خواب بود با حمله نریمان به سمت حمید جیغی از سر ترس کشیدم و خواستم برم سمتشون داغی پشت کمرم حس کردم و بعد سوزش شدید.... گوش هام وز وز میکردن نریمان یقه مو گرفت و با تمام قدرت کوبوندم توی دیوار، حمید تند تند خودشو مرتب میکرد به چشمای توفیق پسر همسایمون چشم دوختم، کار خودش بود.... خودش پلیس و همه رو خبر کرده بود... اون لحظه زندگیمو پایان یافته میدیدم و خودمو مرده تصور میکردم وگرنه یه بلایی سر توفیق میاوردم... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زیر مشت و لگدای نریمان حتی خجالت میکشیدم اخ هم بگم خدا خدا میکردم بزنه یه جاییم و کارمو خلاص کنه، از اون طرف حمید رو میدیدم که پای اقاجونم رو سرشه و محکم فشار میده... پلیس نزاشت نربمان و بابا بیشتر از این کبودمون کنن و به زور جدامون کرد، هر کس رفت خونشون و مارو هم بردن سمت آگاهی. توی خودم جمع شده بودم و به سرنوشتی که نمیدونستم چی برام رقم زده فکر میکردم... چند باری نریمان توی اگاهی بهمون حمله کرد ولی من هیچ کاری نکردم... حتی دستمو نیاوردم جلوی صورتم و از خودم دفاع هم نکردم... کارمون به دادگاه کشیده شد و صورت جلسه کردن. قبلا این اتفاق توی شهرستانمون افتاده بود و بعد از اینکه پسر و دخترو شلاق زده بودن مجبورشون کردن عقد کنن و خودم میدونستم چه سرنوشتی پیش رومه... برگشتیم سمت خونه، الان کل شهرستان میدونستن که من باعث ننگ و ابروریزی شدم.. توفیق با لذت این صحنه رسوایی رو برای همه شرح داده بود.. توی اتاق به زخم عمیق روی پام که بخاطر کمربند اقاجونم بود نگاه میکردم، خیلی میسوخت.. انگار که بخوام خود زنی یا تلافی کنم، قوطی الکل رو از تاقچه برداشتمو ریختم روی زخمم، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
، اشکم دراومد و چشمام کاسه خون شد، گریه کردم و تنها راه خلاصی از این رسوایی رو مرگ میدونستم... به تنها چیزی که فکر نمیکردم حمید بود، حمیدی که عاشقانه میپرستیدمش الان اصلا برام مهم نبود که کجاست و چیکار میکنه.. مقصر صد درصدی رو حمید میدونستم، اگه اون اصرار نکرده بود الان وضعیت من این نبود... ولی اون پسر بود و نهایتش یه چک میخورد، من دختر بودم و باید زجر میکشیدم... توی این فکرا بودم که صدای حرف از توی کوچه شنیدم از پنجره نگاه کردم و خاله و عمو و عمه و کل فامیلو دیدم... که حرف زنان دارن وارد کوچه میشن که بیان و بفهمن چه اتفاقی افتاده..! بدون اینکه در بزنن نخ در و کشیدن و وارد شدن، توی حیاط غلغله بود، عموی بزرگم رو به اقاجونم گفت صد بار بهت نگفتم شوهرش بده؟ نگفتم این دخترت با بقیه دخترات فرق داره؟ سر و گوشش میجنبه؟ الان ما با چه رویی سرمونو بالا بگیریم...؟ این اولین بار بود که اشک اقاجونم رو میدیدم... عمه بزرگم هم گفت دختر خودت به درک داداش... ما چه گناهی کردیم که دختر دم بخت داریم و حالا سگم دیگه در خونمونو نمیزنه؟ کل شهر از این رسوایی میگن... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
. از گوشه در داشتم تماشا میکردم که یکی از عمه هام گفت دلم میخواد جرش بدم و دوید سمت اتاق و داد زد نازی کدوم گوری هستی..؟ مادرم که همیشه در برابر عمه هام بلبل زبون بود، الان یه گوشه ایستاده بود و تماشاگر بود..! عمه حمله کرد سمتم و با ناخون کشید توی صورتم و هولم داد عقب، موهامو که تا روی کمرم میومد محکم گرفت، قیچی رو از تاقچه برداشت و گذاشت تنگشون و از ته کوتاهشون کرد... هر روز وضعیت همین بود، هر کسی میرسید یه فحشی بد و بیراهی کتکی چیزی میزد و میرفت... تا اینکه روز دادگاهمون رسید و قاضی طبق پیش بینی، دستور ازدواج من با حمید رو صادر کرد.... من عاشق حمید بودم و همیشه آرزوم بود که زنش بشم اما نه الان که حمید یه پسر بچه هفده ساله ست...! خدمت نرفته و کاری هم نداره، یه جورایی آس و پاسه... ما و حمید توی یک محله بودیم و عاشق و معشوق... اما وضع مالی ما خیلی از حمید و خانوادش بهتر بود، خانوادش بی بند و بار بودن و یکی از برادراش بخاطر مواد اعدام شده بود، دیگری هم انقد کشیده بود که جنازش رو از توی جوب جمع کردن...! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خلاصه خانواده من عارشون میشد به اینا سلام کنن چه برسه به اینکه بخوان دخترشونو بدن بهشون هیچ کدوم از کتک ها و زخم ها دردناک تر از شبی نبود که مادرم اومد اومد کنارم نشست، اول خودمو جمع کردم فکر کردم با یه شکنجه دیگه اومده ولی گفت کاریت ندارم راحت باش نازی بعد اشک ریخت و اشک ریخت منم باهاش گریه کردم، تو هق هقاش گفت تو لیاقتت بیشتر از حمید بود نازی، من برات هزار آرزو داشتم، دوست داشتیم لباس عروس بپوشی، دوست داشتیم توی باغ یه عروسی چشم درار برات بگیریم، با شکوه و جبروت بیان ببرنت، طبق طبق برات هدیه بیارن، ولی حالا چی؟ حالا مثل این زنای هزاربار شوهر کرده باید بدون ساز و دهل تو خفا و خفت بری خونه بخت، که خونه نگون بختیه... نه بخت... میخواستم با عزت و احترام ببرنت، نه که خانواده حمید توی دادگاه به اقاجونت بگن خوب داری دختر خرابتو میندازی به ما، خیر نبینی نازی... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
. انگار که داشت روضه میخوند و دوتامون اشک میریختیم اخر گفت پاشو صورتتو بشور که صبح باید بری عقد کنی... داشتم راستی راستی به آرزوم که حمید بود میرسیدم ولی چه رسیدنی.... اون شب بعد مدت ها رفتم دوش گرفتم و آروم آروم زخم هامو که خشک شده بود از روی پوستم برداشتم، هر چی که بود فردا عروسیم بود و حمید هم عشقم... کسی که آرزو و حسرتش رو داشتم... بعدم اومدم یه گوشه کز کردم و به این فکر کردم دیگه از فردا نمیتونم توی این خونه باشم توی این خونه بخوابم... توی همین فکرا بودم که نریمان وارد اتاق شد، بیشتر خودمو جمع کردم.. انگار همه اومده بودن دلم رو بسوزونن.. نریمان گفت نیومدم که بزنمت راحت باش، بهش چشم دوختم و بعد نشستم گفت فردا از این خونه میری نازی، و دیگه هیچ وقت برنمیگردی، اونجایی که داری میری مثل اینجا نیست که یه وعده سیر غذا بخوری، کسی نازتو نمیکشه، و قراره با آدمایی زندگی کنی که هرگز مثلشون رو ندیدی، قراره برای اولین بار معتادا رو از نزدیک ببینی، برای اولین بار کثافت ببینی، برای اولین بار حرکات و رفتارایی ببینی که به عمرت ندیدی، ولی حق نداری برگردی... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_حق نداری برگردی، حتی اگه بمیری هم برنگرد، تو از ما نیستی نازی، بابا به ما نون حلال داد خوردیم، تو حرومی ای ولی.. نازی اگه مردی هم برنگرد باشه؟ به اشکاییم که بی صدا سر میخوردن و روی زمین میریختن نگاه کردم و گفتم باشه داداش... گفت دیگم من برادر تو نیستم، اگه تو خیابون منو دیدی تو منو نمیشناسی، باهام سلام نکن، ما دوتا غریبه ایم... بعدم با متانت از جاش پا شد و درو بهم زد و رفت. اون شب حتی سقف هم برام عزیز و ارزشمند بود.. بهش چشم دوختم و گفتم یعنی اخرین شبیه که تورو میبینم؟ فردا شب وقتی بخوابم قراره چی ببینم؟ از جام پا شدم و نگاهی به تک تک جاهای حیاط کردم، به دستشویی خیره شدم، به حموم خیره شدم، به موزاییکای حیاط، دلم برای تک تکشون از جا داشت کنده میشد... بعد برگشتم و رفتم سر جام خوابیدم. صبح یه ساک برداشتم تا یکمی لباس توش بریزم ببرم، مانتوهامو گذاشتم و دو سه دست لباس، که برادرم کوچیکترم که پنجم ابتدایی بود و کلی به غیرتش برخورده بود اومد تمامشو خالی کرد و گفت حق نداری هیچی از اینجا ببری... به جای اینکه ناراحت یا عصبی بشم بوسیدمش، مامانم سر رسید و گفت بزار ببره، اینا اخرین لباسای نویی هستن که میپوشه، پس بزار ببرتشون... برای عقد هیچ همراهی نداشتم.. پدرمم که باید برای عقد امضا میکرد نیم ساعت قبل رفته بود محضر امضاها رو زده بود و الان خونه بود. درو زدن، بدون اینکه کسی همراهیم کنه اسفند دود کنه یا حتی آبی پشت سرم بریزه یا حتی رفتنمو نگاه کنه، درو باز کردم و رفتم بیرون.. حمید رو دیدم روی لباش لبخند بود، ابروش کامل شکافته شده بود و جای بخیه روش مونده بود.. بی مقدمه گفت بیا بشین ترک موتور، مگه همش آرزو نداشتی یبار ترک موتورم بشینی؟ لبخند زورکی ای زدم و نشستم، از پشت گرفتمش، آروم گفتم از خانواده تو کسی نمیاد؟ گفت نه هیچکس.. فقط ننه جونم گفته میاد، میدونی نازی ننه جونم عاشقمه هوامو داره میدونم که میاد... رفتیم محضر و شاهدای عقدمونم دو تا از دوستای حمید بودن، ننه جونشم به قولش عمل کرده بود و اومده بود، تنها کسی که اومده بود همون بود.... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ننه جون یه انگشتر دستم کرد و گفت خوشبخت بشی دختر، من باید برم تا کسی نفهمیده اومدم اینجا، بچه هام بفهمن دمار از روزگارم درمیارن.. دوباره نشستیم ترک موتور و برگشتیم سمت خونه حمید اینا که توی یه محله بودیم، در واقع مادر حمید بخاطر مال و منال پدرم و زیبایی من توی خوابم نمیدید که بخوام عروسش شم... اما حالا که از سمت خانوادم طرد شده بودم و میدونستن بی پشت و پناهم کلی بهمون تیکه انداختن که دخترتون از اولشم خراب بود شما انداختینش به ما... قبل از اینکه وارد خونه بشیم حمید گفت ببخش نازی ولی مادرم خیلی از تو عصبیه.. با تعجب گفتم از من؟ گفت اره دیگه فکر میکنه تو برای من تور پهن کردی.. خیره نگاهش کردم گفت اینجوری نگام نکن، ثابت کن تو از هرچی عروسه بهتری، ثابت کن تو زن زندگی ای، دستشو اگه اورد بهت دست بده ماچش کن چشمام گرد شد و گفتم ولی... که گفت ولی بی ولی مگه چی ازت کم میشه؟ انقد غرور خوب نیست، قبول کن دیگه.. گفتم فقط بخاطر تو حمید گفت افرین بخاطر من اصلا، برای اینکه کمتر به من غر بزنن.. دهنشو باز کرد و گفت ببین همون شب زدنم این دندونم خورد شد، میخوام با خوبیات حالشونو بگیری... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حمید حسابی جوگیرم کرد، بعد کلید انداخت و در باز شد، قبلا گاهی که رد شده بودم و گوشه درشون باز بود یه چیزایی دیده بودم اما هرگز تصور نمیکردم بخوام اینجا زندگی کنم فکر میکردم حمید میره سرکار و یه خونه خوب برام میگیره و ما فقط پنجشنبه ها به این خونه خواهیم اومد ولی الان تقدیر باعث شده بود من اینجا باشم... حیاط پر از خاک بود و اصلا اسفالت یا موزاییک نبود، گوشه حیاط یه تیکه سیم کشیده بودن و توش کلی مرغ لول میخورد، یهو حمید گفت زبون بسته ها امروز در اینو باز نذاشتید بیان بیرون هوا بخورن و رفت درش رو باز کرد، یهو هرچی مرغ بود حمله کرد بیرون، یه طرف دیگه حیاطم یه قفس دیگه بود، رفتم نزدیکش تا توش رو نگاه کنم حمید گفت بیا اینور مال داداشمن ناراحت میشه روشون حساسه.. سریع خودم رو کنار کشیدم، توی حیاطشون بوی چلغوز و پهن میداد... انگار که صد سال جارو نخورده بود..! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داشتم نگاه میکردم که حمید با ذوق گفت این دستشوییه نازی اگه خواستی بیای.. نگاهی به اتاقک گوشه حیاط که در نداشت و یه پرده روش بود کردم و گفتم اهان پس این دستشوییه..؟! گفت اره دیگه... بیا بریم تو اینجا نایست.. از چند تا پله بالا رفتیم و با خونه ای که از شدت نامرتبی داشت منفجر میشد مواجه شدیم حمید به خواهرکوچیکش گفت هوی من که خونه رو جمع و جور کردم واس چی این شکلیه؟! یهو یه صدایی اومد که مگه خان باشی یا قمرالدوله میخواسته تشریف فرما شه که تمیز نگهش داریم؟ خوبه یه دختر بی چشم و رو بیشتر نیاوردی، اصلا نه که این دختر چیزی هم میبینه؟ اینکه چشم سفید چشم سفیده! سر چرخوندم و نگاهم به مادر حمید افتاد که گوشه اتاق کناری داشت قلیون میکشید، رفتم جلو و سلام دادم، یه پک دیگه به قلیونش زد و گفت چی شد دختر حاجی..؟ اومدی اینجا! شما عارتون میشد به ما سلام کنید، حالا بابات به زورم که شده میخواست تو رو به ما غالب کنه..! میبینی روی در بزرگه اخر به در کوچیکه میوفته... چونمو گرفت و گفت البته فکر نکنی شما در بزرگه اید هااا... پول باعث شده آدم حسابی به نظر بیاید وگرنه هیچ پخی نیسید... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d