#قسمت_پنجم
بعد از درست کردن غذاها خونه رو جارو زدم و یه گردگیری حسابی هم کردم ..
خونه از تمیزی برق
می زد...شراره هم رفته بود سر کار خودش ساعت 10 وقت ارایشگاه داشت بعد هم انتخاب لباس و کلا به خودش
بیشتر می رسید تا به خونه...این وسط من بودم که نقش خدمتکاره بی جیره و مواجب رو بازی می کردم.
وقتی کارام تموم شد شراره اومد توی اشپزخونه و یه نگاه به اطرافش وغذاها انداخت و بدون اینکه یه دستت درد
نکنه یا خسته نباشید ناقابل بگه فقط سرشو تکون داد و گفت:برو یه دوش بگیر یه لباس ابرومند هم بپوش..
نمی خوام ابرومون جلوی مهمونمون بره..زودباش...
بدون اینکه نگاش کنم از اشپزخونه رفتم بیرون..زنیکه انگار داره با زیردستش حرف می زنه...تو هم نمی گفتی
من قصد نداشتم مثله خدمتکارا لباس بپوشم.
رفتم توی اتاقم و یه دوش کوچیک گرفتم و یه کت و دامن سبز تیره پوشیدم که با رنگ چشمام ست شده بود ارایش
هم نکردم چون نیازی بهش نداشتم.یه شال سبز هم انداختم روی سرم و از اتاق رفتم بیرون..
همیشه دوست داشتم تمیز و مرتب به چشم بیام...اهل تجملات و بریز وبپاش نبودم و همیشه ساده
لباس می پوشیدم...اینجوری بیشتر دوست داشتم.
ساعت 8 بود که زنگ خونه رو زدن...بابام رفت سمت ایفن و دروباز کرد.
رفتم کنار بابا و شراره که جلوی در ایستاده بودن وایسادم ومنتظر شدم...فکر می کردم اینم یکیه مثله بقیه ی
دوستای بابام که امشب خونمون دعوته...
وقتی رسید جلوی در از دیدنش تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم..اخه دوستای بابام همیشه سنشون به 50 سال می رسید ولی این یه مرد تقریبا 40 ساله و بسیار خوش
پوش واتو کشیده بود...
با بابام دست داد و روبوسی کرد که بابام هم حسابی تحویلش گرفت.
بابا با خوشحالی گفت:سلام پارسا جان...خوش اومدی.
اون مرد که فهمیده بودم اسمش پارساست با خوشرویی ولی پرغرور رو به بابا گفت:ممنونم تهرانی جان...
شراره هم بی رو دروایسی باهاش دست داد و خوش امد گفت اون شب شراره یه کت و دامن ابی تیره پوشیده بود
پارسا که فهمیده بودم فامیلیش اینه همین که بهم رسید نگاه خاصی بهم انداخت که چیزی ازش نفهمیدم.
دستشو اورد جلو تا باهام دست بده..ولی من فقط سلام کردم و دستمو جلو نبردم که اونم حسابی دماغش سوخت و
دستشو جمع کرد...
رو به بابا گفت:دختر خانمته؟
بابا هم لبخند زد وگفت:درسته...فرشته عزیزه باباست...
تقریبا داشتم از تعجب پس می افتادم من عزیزه بابام بودم و خودم ازش بی خبر بودم؟
بابا بعد از مرگ مامان دیگه هیچ وقت قربون صدقهم نمی رفت اونوقت امشب داشت اینو می گفت؟یه جای کار
می لنگید ولی کجا؟...خدا داند...
بابا اقای پارسا رو به داخل راهنمایی کرد و بردش توی پذیرایی. شراره هم دنبالشون رفت منم طبق معمول باید
پذیرایی می کردم...
رفتم تو اشپزخونه و در حالی که به چهره ی پارسا فکر می کردم مشغول ریختن شربت تو لیوانا شدم...
چشم و ابرو مشکی بود و بینی تقریبا متوسطی داشت یعنی نه بزرگ بود نه کوچیک...موهاش هم جو گندمی بود
در کل قیافه اش بد نبود...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_ششم
...
شربتا رو ریختم و سینی رواز روی میز برداشتم و گرفتم بالا و همین طور که داشتم نگاشون می کردم شونهمو با
بیتفاوتی انداختم بالا و گفتم:به من چه که پارسا چه شکلیه و کیه و چکاره است؟...خدا ببخشه به صاحبش...
مثل همیشه نقاب بی تفاوتیمو زدم به چهرهمو رفتم توی پذیرایی و شربتا رو تعارف کردم بابا و شراره برداشتن.
وقتی به پارسا رسیدم سرشو بلند کرد و نگاه عمیقی بهم انداخت و دستشو به سمت لیوان برد.
همین طور داشت با لبخند نگام می کرد که منم ازاونور داشتم از شرم اب می شدم..مرتیکه چقدر هیز بود...
هنوز دستش به لیوان شربت بود و لیوان هم میشه گفت هنوز تو سینی بود اونم که حواسش نبود پس.....
اورم سینی رو کج کردم که لیوان هم باهاش کج شد و نصف شربتا ریخت روپاش..اون هم سریع از جاش پاشد و
هی شلوارشو تکون میداد...خب تو لیوان چند تا تیکه یخ هم بود واسه همین حسابی خنک شده بود....
مثلا غیرعمد اینکارو کرده بودمااااااا... به روی مبارک نیاوردم و کنار وایسادم به جای من شراره از جاش پاشد و
یه دستمال از روی میز برداشت وبه طرف پارسا گرفت و گفت:ای وای بخشید جناب پارسا....
بعد یه چشم غره ی اساسی به من رفت که منم بی توجه بهش رفتم و روی مبل نشستم...میوه و شیرینی هم روی
میز بود خودش زحمت کوفت کردنشو می کشید دیگه...
نمی دونم چرا از پارسا خوشم نمی اومد بی دلیل بودا ولی خب دست خودم نبود..یه حس بدی بهش داشتم شاید ب
ه خاطر نگاه های بدی بود که بهم مینداخت...
پارسا در جواب حرف شراره در حالی که با دستمال داشت روی کت و شلوار خوش دوختش می کشید تا اثر شربتو
از بین ببره گفت:نه خانم..مهم نیست..اتفاقه دیگه...اشکالی نداره...
بابا لبخند مصنوعی زد و گفت:درسته پارسا جان....امیدوارم به دل نگیری...
اون هم گفت:نه اقای تهرانی...این حرفا چیه؟...
برای اینکه شراره رو بیشتر حرصیش کنم اروم بهش گفتم:میخوای میوه و شیرینی هم تعارف کنم؟
اون هم نگاه خطرناکی بهم کرد و غرید:نخیر.لازم نکرده دختره ی دست و پا چلفتی...
لبامو کج کردم و گفتم:خودتی مامان بزرگ.
همیشه ازاینکه به سنش گیر می دادم عصبی می شد ..دستاشو مشت کرد و سرشو با عشوه چرخوند ...
می دونستم اگر پارسا و بابا توی اتاق نبودند حسابی از خجالتم در می اومد...
نگام افتاد به اقای پارسا که با لبخند کمرنگ و نگاه خاصی به من زل زده بود..نخیر این انگار دست بردار
نیست...
بهش اخم کردم و رومو برگردوندم اون هم مشغول حرف زدن با بابا شد که متوجه شدم میخواد توی کارخونه با بابام
شریک بشه واینجوری می خواستن کارخونه رو گسترش بدن و یه جورایی تو کارشون پیشرفت کنند....
سر میز شام جوری نشستم که بهم دید نداشته باشه...اونجوری کوفت هم از گلوم پایین نمی رفت چه برسه به غذا....
بالاخره اون شب هم تموم شد و اقای پارسا اخر شب رفت...
ولی نگاهی که موقع خداحافظی بهم انداخت رو فراموش نمی کنم...به نظرم نگاهش خاص وبا معنا بود...مثله اینکه
داره به کالای مورد علاقه اش نگاه می کنه که مورد پسندش هم واقع شده...
یعنی چه خوابایی برام دیده؟...
ادامه دارد...
امروز جمعه بود و قرار بود شیدا بیاد پیشم..اکثر جمعه ها یا من میرفتم پیشش و بعد می رفتیم بیرون گردش و
تفریح یا اون می اومد پیشم..خداروشکر شراره به این یه مورد گیر نمی داد.
ساعت 10/5 بود که شیدا اومد..شراره هم رفته بود خونه ی خواهرش....درو باز کردم که از همون جلوی در با
سر وصدا اومد تو..
تا همدیگرو دیدیم با خوشحالی همو بغل کردیم ..
شیدا گفت:سلااااااااااام خانم بی معرفت....
خندیدمو از تو بغلش در اومدم و گفتم:علیک سلام ...من بی معرفتم یا تو؟
همونطورر که تو خونه سرک می کشید گفت:وقتی جوابو خودت می دونی چرا دیگه می پرسی؟خوب معلومه
تووووووو...
هولش دادم تو و گفتم:برو تو انقدر حرف نزن...
گفت:رییست نیست؟..شراره جونو میگم.
با اخم گفتم:اولا رییس نه و زن بابا..دوما صدبار گفتم شراره جون صداش نزن..خیلی ازش خوشم میاد تو هم
باهاش صمیمی میشی؟
خندید ودستشو انداخت دور گردنم.. داشتیم می رفتیم سمت اتاقم که گفت:خیلی خب بابا چرا جوش میاری...زن
بابای سیندرلا خوبه؟...اتفاقا شبیهش هم هستا...
از این حرفش خنده ام گرفت و... چیزی نگفتم.
رفت توی اتاقم و منم رفتم وسایل پذیرایی رو اوردم و اومدم تو اتاق که دیدم نشسته روی تختم و داره با موبایل من
ور میره..
از دستش کشیدم و گفتم:فضولی موقوف خانم مفتش...
بهم چشم غره رفت وگفت:اوهوووووو حالا نخوردمش که...داشتم پیامکاتو می خوندم...یه چندتاش مونده بود که
عین جن بوداده سر رسیدی.
-پس به موقع رسیدم...حالت گرفته شد.
شربتشو دادم دستش و نشستم کنارش..شربت خودمو هم از روی میز برداشتم و یه جرعه ازش خوردم...
رو به شیدا که داشت لیوان شربتو سر می کشید گفتم:شیدا...؟
لیوانو اورد پایین و همینطور که داشت با دستمال دور لباشو پاک می کرد با حالت بامزه ای لباشو کج کرد
#قسمت_هفتم
وگفت:هوووووومممممممم...
-هومو کوفت...میگما دیشب مهمون داشتیم.
نگام کرد وگفت:واسه این گفتی شیدا؟...خب مهمون داشتین که داشتین.. مگه چیز جدیدیه؟
-نه خب..اخه مهمونمون یه جورایی بود.
دستشو زد زیر چونشو مرموز نگام کرد:چه جورایی بود؟ادم نبوده؟
انگشت اشارمو زدم به پیشونیشو گفتم:ای کیو...انقدر حرف نزن بذار بگم چی شد دیگه...
تکیه داد به بالای تختم و پاهاشو گرفت تو بغلشو گفت:خب حالا بگو کی بود؟ چی بود؟ چی شد؟
من هم همه ی اتفاقای دیشبو براش تعریف کردم و وقتی قضیه ی شربتو براش گفتم زد زیر خنده و گفت:دختر
مگه ازار داشتی؟...مگه چکارت کرده بود؟
اخم کردم و گفتم:دیگه میخواستی چکار کنه؟مرتیکه داشت با چشماش درسته قورتم می داد.
لبخندشو جمع کرد وگفت:حالا که نداد.
-پ نه پ نه تورو خدا بیاد قورتمم بده...چه پررو...دیگه چی؟
-ای بابا باز تو جوش اوردی؟خیلی خب حالا که سر و مر و گنده جلوی من نشستی...کاریت نداشته بدبخت.
نگاش کردم و گفتم:می دونم کاریم نداشت ولی از نگاهاش می ترسم شیدا...به نظرم نگاهش خاص و پرمعنا
بود...نکنه قصدی چیزی داشته باشه؟
شیدا یه سیب از تو ظرف برداشت و یه گاز گنده بهش زد...
-انقدر بدبین نباش فرشته...من مطمئنم افکارت همه اش اشتباهه..اون یاروطبق گفته ی خودت تقریبا 40 سالشه 20
سال از تو بزرگتره چه قصدی می تونه داشته باشه؟
کلافه تو جام نیمخیز شدم و رو تخت دراز کشیدم و دستمو گذاشتم زیر سرم...
-نمیدونم...فقط خدا کنه همه چیز به خیر بگذره...نمی دونم چرا نسبت بهش حس خوبی ندارم...دست خودم نیست
شیدا ولی خب حسم بهم میگه قراره یه اتفاقایی بیافته.
یه گاز دیگه به سیبش زد وگفت:این حس خوشگلتو بذار در کوزه ابشو یه ضرب سر بکش جیگرت حال بیاد
ابجی...بیخودی ذهنتو درگیرش نکن.
-نمی دونم والا....
اون روز شیدا پیشم موند و ناهار هم از بیرون پیتزا سفارش دادم و برامون اوردن و با شوخی وخنده خوردیم..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هشتم
مدتی بود حس می کردم رفتار شراره باهام تغییر کرده هر وقت می رفت خرید که برای خودش لباس بخره
برای من هم یه چیزی می خرید گاهی یه بلوز یا یه شال حریر ...
کلا بیشتر بهم توجه می کرد...دیگه بهم دستور نمی داد و هر وقت هم می خواستم کاری انجام بدم اون زودتر دست
به کار می شد و نمیذاشت هیچ کاری بکنم...
با این کاراش نه تنها حس خوبی بهم دست نمی داد بلکه یه جورایی بهش مشکوک شده بودم...
تا اینکه بابام گفت اخر همین هفته اقای پارسا میخواد باز بیاد خونمون...اینبار تاکید داشت که بیشتر به خودم برسم
و شراره هم مرتب می گفت: فرشته جون اون بلوز بنفشه که این سری برات گرفتمو بپوش یا اون پیراهن سبزه
رو بپوش که به رنگ چشمات میاد...کلا یه جورایی میخواستن من خوب به نظر برسم ولی دلیل این کاراشونو
نمی دونستم.
بالاخره 1 هفته هم گذشت و من به اجبار شراره همون پیراهن سبزه رو پوشیدم و باز هم به زور اون کمی ارایش
کردم به نظرم اخلاقش خیلی بهتر شده بود ولی نمی تونستم باور کنم...یه حسی بهم می گفت پشت این مهربونیا و
محبتا یه چیزی مخفی شده که می تونه سرنوشتمو تغییر بده...این فکر وخیالا باعث می شد هم به اون شک کنم
هم به بابام...
همگی اماده توی پذیرایی نشسته بودیم و بابام مرتب به ساعتش نگاه می کرد...
شام اون شب رو از بیرون سفارش داده بودیم. شراره اصلا اجازه نداده بود دست به سیاه و سفید بزنم...
ساعت دقیقا 8 بود که زنگ در زده شد...
ادامه دارد...
فصل دوم
بابا در رو باز کرد واقای پارسا با یه دسته گل بزرگ و یه جعبه شیرینی وارد خونه شد...
این چرا با گل وشیرینی اومده؟..مگه اومده ...خواستگاری؟؟!!
حتی از فکر کردن بهش هم مورمورم می شد پس ترجیه دادم کلا بیخیالش بشم..شاید اون چیزی که تو ذهنمه
درست نباشه نمی شد زود قضاوت کرد.
اقای پارسا بعد از سلام و علیک واحوال پرسی...شیرینی رو داد به شراره و به طرف من اومد و با ژست خاصی
گل رو گرفت جلوم و گفت:سلام خانم زیبا...این گل ها تقدیم به شما... امیدوارم ازشون خوشتون بیاد...
با چرب زبونی و لحن خاصی ادامه داد:البته زیبایی شما رو صدها هزار گل هم ندارند....بفرمایید.
سنگینیه نگاه بابا و شراره رو روی خودم حس می کردم از همه بدتر نگاه خیره ی اقای پارسا بود.
شراره اروم زد به دستمو گفت:فرشته گل رو بگیر..اقای پارسا دستشون خسته شد...
مردد بودم که گل رو بگیرم یا نه....بالاخره اروم دستمو جلو بردم و گل رو گرفتم و یه تشکر زیرلبی کردم و
همون موقع گل رو گذاشتم روی میزکوچیکی که گوشه ی راهرو بود.اقای پارسا هم یه لبخند بزرگ بهم زد و
همراه بابا رفتن تو پذیرایی...
پشت سر شراره رفتم تو اشپزخونه...شراره داشت توی فنجونا چایی می ریخت و منم نگاش می کردم...
گفتم:شراره...این اقای پارسا...برای چی با گل و شیرینی اومده بود؟اونوقت اون سری که بار اولش بود نه گل اورده بود نه شیرینی؟
سرشو اورد بالا و نیم نگاهی بهم انداخت...باز سرشو انداخت پایین و مشغول کارش شد در همون حال گفت:وقتی
یکی با گل وشیرینی میاد معنیش چیه؟
با اینکه منظورشو به خوبی فهمیده بودم ولی خودمو زدم به اون راه و گفتم:نمیدونم تو بگو...
سینی چای رو برداشت و داد دستم وگفت:خودت بفهمی بهتره...
طاقتم تموم شد وسینی رو محکم کوبیدم روی میز وگفتم:شراره اون که برای خواستگاری از من نیومده؟اومده؟
پوزخند زد و نگام کرد وگفت:چرا وحشی بازی در میاری؟اومده خواستگاری جرمی که مرتکب نشده..تازه خیلی
هم دلت بخواد زنش بشی...مگه اون چی کم داره؟
وای خداااااا حالا فهمیدم چرا شراره توی این مدت رفتارش باهام خوب شده بود و دیگه سرم غرغر نمی کرد...پس
برام نقشه کشیده بود؟
در حالی که از عصبانیت زیاد می لرزیدم چشم تو چشمش دوختم و گفتم:شراره قراره این وسط چی به تو برسه؟
هان؟....چرا میخوای منو بدبخت کنی؟...مطمئنم بابا نمیذاره من زنش بشم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_نهم
.
شراره خنده ی بلندی کرد که حتم داشتم صدای خنده اش تا توی پذیرایی هم رفت...گفت:دختره ی خوش خیال...این
پیشنهاد بابات بود...اینکه یه کاری کنیم تا اقای پارسا بیاد اینجا و تورو ببینه وازت خوشش بیاد و... بیاد
خواستگاریت...همه اش نقشه ی من و بابات بود...
دستمو گرفتم به صندلی که یه وقت پس نیافتم...دست وپام می لرزید...صورتم از اشک خیس شده بود...باورم
نمی شد بابام..کسی که بعد از مامانم همه کسه من شده بود اینجوری داره با زندگی وسرنوشت یه دونه دخترش بازی
می کنه...
بی صدا اشک می ریختم...با صدای لرزونی که ناشی از بغضه توی گلوم بود گفتم:چرا؟...چرا دارید با من این
کارو می کنید؟...اون جای پدرم می شه من نمی تونم باهاش ازدواج کنم..نمی تونم.
به هق هق افتاده بودم...شراره با سنگدلی تمام گفت:می دونی چرا؟به خاطر مال وثروتش...پدرت اگر با اون
شریک بشه میدونی چقدر می تونه پول به جیب بزنه و تو کارش پیشرفت بکنه؟پارسا گفته به شرطی به بابات
قول همکاری میده که با تو ازدواج کنه...بابات هم از خدا خواسته بی برو برگرد قبول کرده...درضمن مگه پارسا
چشه؟همه اش 42 سالش بیشتر نیست...تو می تونی با ثروتی که اون داره خوشبخت بشی واز همه چیز بی نیاز
بشی...
با بی حالی نشستم روی صندلی وسرمو گذاشتم روی دستام و بلند بلند هق هق می کردم...دلم به حال خودم و بختم
می سوخت..چرا من؟چرا نمی تونستم خودم برای اینده ام تصمیمی بگیرم؟همه اش پول پول...چرا بابام منو داره
به پول واون کارخونه ی کوفتیش می فروشه؟..مگه من دخترش نیستم؟
شراره زد به بازومو گفت:بلند شو یه اب به صورتت بزن و این چایی رو ببر تعارف کن..از کی تاحالا تو اشپزخونه ای بلند شو...
سریع از روی صندلی بلند شدم ودرحالی که عقب عقب می رفتم انگشت اشارهمو به طرفش گرفتم وتهدیدکنان
گفتم:من نمیذارم این ازدواج سر بگیره...از همتون بیزارم..هم تو هم پدر بی عاطفه ام هم اون پارسای
لعنتی....ازتون متنفرم...(جیغ کشیدم:متنفررررم...
از در اشپزخونه رفتم بیرون و در حالی که دستمو گرفته بودم جلوی دهانمو و گریه می کردم به طرف اتاقم
دویدم..
رفتم تو اتاقمو درو محکم به هم کوبیدم و از تو قفلش کردم...افتادم روی تختم و به بخت بد خودم گریه کردم...
بابا اومد پشت در وبلند به در می کوبید وازم می خواست درو باز کنم ولی من هیچ حرکتی نکردم...تهدید کرد که
درو می شکنه بازم حرکتی نکردم بعد هم گفت:دختره ی گستاخ...میدونم باهات چکار کنم...
بعد هم دیگه صدایی نیومد..
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_دهم
..
منم انقدر گریه کردم که روی همون تخت از حال رفتم.با صدای کوبیده شدن در اتاقم از خواب پریدم...گنگ به اطرافم نگاه کردم....توی اتاقم بودم و روی تختم خوابیده بودم... یه دفعه اتفاقای دیشب همشون از جلوی چشمام مثله صحنه های یه فیلم رد شدند....بغض گلومو گرفت. باز یکی با مشت کوبید به در...صدای بابا رو تشخیص دادم ... داد زد:دختره ی احمق درو باز کن...مگه من با تو نیستم فرشته؟...بهت میگم درو باز کن تا نشکستمش... چندبار با مشت کوبید به در..جرات نداشتم درو باز کنم...می ترسیدم.. گوشه ی تختم کز کردم و پاهامو توی شکمم جمع کردم. یه دفعه در اتاق باز شد و بابا و پشت سرش شراره اومدن تو...صورت بابا از عصبانیت قرمز شده بود. نفس نفس می زد....با ترس بهش خیره شده بودم...دست وپام می لرزید...هیچ وقت بابا رو اینجوری ندیده بودم... دستشو برد سمت کمربندش و در همون حال با خشم غرید:که میخوای با ابروی چندین وچندساله ی من بازی کنی دختره ی نفهم اره؟...نشونت میدم... کمربندشو کشید و دستشو برد بالا و اولین ضربه رو زد به شونه ی سمت چپم...از درد به خودم می پیچیدم و هیچ کاری جز التماس نمی تونستم انجام بدم... از تخت اومدم پایین و در حالی که صورتم خیس از اشک بود.افتادم به پاهاش.. با هق هق و در حالی که شونه و کمرم به شدت می سوخت نالیدم:بابا..تورو به ارواح خاک مامان رحم کن...چرا داری اینجوری با اینده ی یه دونه دخترت بازی می کنی؟چرا منو به پول می فروشی؟توروخدا نکن..بابا... موهامو با دست گرفت و کشید...با درد جیغ کشیدم و دستشو گرفتم ولی بابا محکم موهامو کشید و با خشم گفت:خفه شو دختره ی احمق...انقدر بهت بها دادم که تو روی من وایمیستی وازخواسته ام سرپیچی می کنی؟...کاری می کنم که دیگه از این غلطا نکنی.... پرتم کرد روی زمین وبا کمربندش افتاد به جونم...از درد جیغ می کشیدم و ناله می کردم...بیشتر به پاها و کمرم ضربه می زد...دردش طاقت فرسا بود... نگام افتاد به شراره که توی درگاه در ایستاده بود و با اخم به من نگاه می کرد.... انقدر از دستای نازنین پدرم کتک خوردم وبا کمربندش نوازشم کرد که بیهوش افتادم روی زمین و دیگه چیزی نفهمیدم... *** با درد شدیدی که توی دستم حس کردم اروم چشمامو باز کردم و با بی حالی به اطرافم نگاه کردم...تو یه اتاق کوچیکه کاملا سفید بودم...فقط پرده ها به رنگ سبز کمرنگ بودند. با باز شدن در چشمامو بستم..همه ی تنم درد می کرد احساس می کردم تمام اعضای بدنم تیکه تیکه شده...بیشتراز همه کمر و پاهام درد می کرد... بوی عطر اشناشو شناختم...چشمامو باز کردم وبهش نگاه کردم...شیدا با چشمای اشک الودش به من نگاه می کرد و چیزی نمی گفت... کنارم روی تخت نشست و با بغض گفت:خواهری چه بلایی سرت اومده؟چی شده فرشته؟چرا به این روز افتادی؟ دونه دونه اشکاش روی صورتش لغزید وهمونطور نگام کرد... لبام خشک شده بود به زور دهانمو باز کردم و با صدای گرفته و بغض الودی اروم گفتم:چی بگم شیدا؟از کجاش بگم؟بدبختیه من مگه یکی دوتاست؟ به اطرافم نگاه کردم و گفتم:من اینجا چکار می کنم؟از کی اینجام؟ شیدا با پشت دست اشکاشو پاک کرد وگفت:به موبایلت زنگ زدم دیدم جواب نمیدی..زنگ زدم خونتون هیچ کس گوشی رو برنداشت..نگران شده بودم..شماره ی شراره رو گرفتم که گفت حالت بد شده و اوردنت بیمارستان...من هم خودمو سریع رسوندم ولی وقتی دیدمت مات و مبهوت بهت خیره شدم...اصلا باورم نمی شد به این روز افتاده باشی.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
🌸 بارالها..
✨آنکه تو را ندارد چه دارد؟
🌸و آنکه تو را دارد چه ندارد؟
🌸ای همه ی دار و ندارم از تو
✨روزم را چون همیشه
🌸با توکل بر اسم اعظم و
✨لطف بی کرانت آغاز میکنم،
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو
🍁💕 آخرین دوشنبه پاییز
🍁💕را پربرکت می کنیم
🍁💕با صلوات بر
🍁💕حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ
🍁💕و خاندان پاک و مطهرش
🍁💕اَللّهمّ صلِّ علی محَمّد
🍁💕وآل مُحَمَّد
🍁💕وَعجِّّل فرجهُم🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نیایش صبحگاهی 🍁🍂
🍁خداوندا..!!
✨حکمت قدم هايی را که
🍁برايمان بر ميداری بر ما
✨آشکار کن، تا درهايی را
🍁که به سويمان ميگشايی،
✨ندانسته نبندیم و درهایی
🍁که به رويمان ميبندی،
✨به اصرار نگشایيم..
🍁مهربانا،
✨در آخرین دوشنبه پاییز
🍁امیدمان تویی ما را
✨از لطف و رحمت خود
🍁بی نصیب نذار و
✨از درگاهت ناامید برنگردان..
🍁آمیـن🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ســـلام😊✋
🍁صبح دوشنبه تون بخیر☕️
🍁الهی روزیتون فراوان و
پر از خیر و برکت باشه
🍁تنتون سالم و دلتون پراز
عشق و آرامش باشه😇
صبحتون پُر انرژی و نشاط ☕️🍁
🌸صبح آمد دفتر این زندگى راباز کن
🌿زیستن را با سلام تازه اى آغاز کن
🌸روشن وشفاف باش تو همچو روز
🌿با نواى مهربانى عاشقی را ساز کن
🌸سلام صبح آخرین دوشنبه
🌿آذر ماهتون پراز موفقیت
سلام صبحتون عالی🍁
🍁الهـی
روزیتون فراوان ☕️
🍁وجودتون پر مهر
خندہ هاتون همیشگے ☕️
🍁وجدانتون آروم
دستتــــــون بخشنــدہ☕️
🍁و همراهتون دعاے خیر باشہ🙏
دوشنبه تون شاد و پرنشاط☕️🍁🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆اباصالح التماس دعا❤️
هر کجا رفتی یاد ما هم باش🌹
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#روز_دوشنبه ای گل زهرا سلام الله علیها ..
◀️ کلیپ زیبای اباصالح
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نوای_مهدوی
🏴 از جفای مردم مدینه گفته شد
ما نکند مردمان آن زمان شویم...💔
🏴صاحب اصلی جهان حی و حاضر است
باید از ندیدن او روضهخوان شویم...😔
#امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ پست ویژه
سخنرانی استاد پناهیان در مورد #علائم ظهور #امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
27.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نسخه تصویری در مسیر بندگی
روضه حضرت زهرا سلام الله علیها
#روضه
💠حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
💠امیرالمؤمنین_علیه_السلام
اللهم عجل لولیک الفرج بحق خانم
حضرت زینب کبری سلام الله علیها
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سـربـازانِامآمِزمـآن"عج"
ازهیــچچیـزجـزگـنآهآنشـآننمےترسنـد...!°°
-"شهیدآوینی!"-❤️
🌷🕊
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 #امام_زمان ارواحنافداه در نگاه غربی ها
👤 رائفیپور
👌 فوق العاده دیدنی
اللهم عجل لولیک الفرج بحق خانم
حضرت زینب کبری سلام الله علیها
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
mehdi-rasouli-madare-ghamkhar(128).mp3
4M
🎧حاج مهدی رسولی
مظلوم مادر...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
18.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حدیث_کساء
با نواي سماواتي
┅═✾🍂 ⃟ ⃟🥀 ⃟ ⃟🍂✾═┅
اَلٰا بِـذِڪْرِٱݪلّٰـهِ تَـطْـمَـئِـنُّ ٱلْـقُـلُـوبُ🚩
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه کسانی که به اشکال مختلف تلاش میکنند که مجلس و روضه شون شلوغ و پر جمعیت بشه
با پول 💰 زیاد مداح و سخنران معروف دعوت میکنند و بعد که جمعیت و شلوغی را میبینند احساس رضایت میکنند
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ خیری به ما نمیرسه، و هیچ شری از ما دور نمیشه، الا به برکت امام زمان
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی🙌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d