فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✖️🤩
اینا واقعا عالین
آشپزی🍛😍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
میدونستی باید نبات زرد نخرید !؟ 😳
اکثر نبات هایی که به رنگ زرد یا زعفرانی در بازار موجود هستند با جوهر زعفران رنگ می شوند که ماده ای بسیار خطرناک و سرطان زا است.
مصرف این ماده بیماری هایی از قبیل بیش فعالی در کودکان، معضلات گوارشی و آسمی، تومورهای تیروئیدی، تشدید میگرن، تاری دید، حساسیت ها و مشکلات پوستی نظیر پورپورا به همراه خواهد داشت.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مینی پیتزا😍😋
لقمه گوجه آویشن (مینی پیتزا)
دستور خمیر:
ماست: ۱ لیوان
آب: نصف لیوان
پودر مایه خمیر: ۱ قاشق چایخوری
نمک: ۱ قاشق چایخوری
آرد سفید: ۳ لیوان
روغن زیتون: ۸ قاشق غذا خوری
۱۰ دقیقه ورز بدید. ۹۰ دقیقه بزارید استراحت کنه و بعد ۳ قاشق کنجد اضافه کنید. دوباره ورز بدید تا یکدست بشه. خمیر رو به ۸ قسمت تقسیم کنید سس بزنید و توی فر با دمای ۲۰۰ درجه بذارید تا برشته بشه.
سس گوجه و آویشن:
۱ عدد پیاز رو ریز کنید توی نصف لیوان روغن زیتون سرخ کنید(حرارت خیلی کم). ۵ دقیقه بعد، ۴ حبه سیر اضافه کنید، نمک، فلفلسیاه و ۳ قاشق چایخوری آویشن اضافه کنید. یک لیوان گوجه گیلاسی، و یک عدد فلفل رو بندازید. ۱۵ دقیقه روی حرارت خیلی کم اجازه بدید تا بجوشه و بعد اون رو بِلِند کنید تا یکدست بشه.
نوش جونتون.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
15.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالاد خوشمزه و جدید😍🥗
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍏خواص جوشانده سپستان+عناب
سپستان میوه درختی گرمسیری است که در کشور ما می روید.
این میوه بصورت خشک در عطاریها موجود است.
سپستان ضد سرفه های خشک و باز کننده صدا در گرفتگی صدا ناشی از التهاب تارهای صوتی در بیماریهای ریوی و سرماخوردگی می باشد.
روزانه دو تا سه مرتبه هر بار بیست عدد سپستان را با ده عدد عناب با دو لیوان آب جوش بمدت یکساعت دم کرده و صاف نموده و میل نمایید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍏بهبود و پیشگیری از پوکی استخوان:
چند برگ تازه نعنا را همراه با چند برگ به لیمو دم کنید
سرشار از کلسیم است و برای پوکی استخوان بسیار مفید است.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ایده برای توپک گوشتی 😍
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
برای خوش طعم شدن کباب تابه ای زعفران رو بصورت پودر داخل مایه کباب تابه ای بریزید و کمی هم زعفران آب کرده موقع پخت اضافه کنید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃❤️🍃
#ایدههای_باسلیقگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿بیدار شو
به خودت رحم کن ...
#نماز_شب
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
• جنس خدا از چیه؟
• خدا چطوری لمس و فهم میشه؟
• خدا چطوری میتونه از خودم به من نزدیکتر باشه؟
✳️✳️✳️✳️✳️✳️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دهم .. منم انقدر گریه کردم که روی همون تخت از حال رفتم.با صدای کوبیده شدن در اتاقم از خواب پ
💕 💌
#قسمت_یازدهم
تموم تن و بدنت زخم شده بود وهمه ی لباسات پاره و خون الود بود..با دیدنت وحشت کردم..پرستارا داشتن لباساتو در میاوردن و زخماتو پانسمان می کردن....باباتو ندیدم ولی شراره توی راهرو وایساده بود و داشت با موبایلش حرف می زد.من هم توی درگاه در اتاق ایستاده بودم و با ترس و نگرانی و بغض نگاهت می کردم..بیهوش روی تخت افتاده بودی...دکتر گفت که مدتی زمان می بره ولی بهوش میای..گفت به خاطر شدت ضربات بیهوش شدی ومشکل جدی نداری...با گفتن این حرفش فهمیدم کتک خوردی...ولی از کی رو نمی دونم...چی شده فرشته؟چرا به این روز افتادی؟ همه ی اتفاقات دیشب رو براش تعریف کردم...با شنیدن حرفام با خشم دستاشو مشت کرد وگفت:خوشا به غیرت بابات...فرشته ناراحت نشیا ولی اینم بابای تو داری؟...حیف اسم پاک پدر که روی چنین مردی باشه...پدری که به خاطر پول حاضره جیگر گوشهشو بده به یه پیرمرد ... یعنی اینده ی تو براش مهم نیست؟اخه مگه همه چیز پوله؟ بی صدا اشک می ریختم...شیدا با دستمال اروم اشکامو پاک کرد وگفت:گریه نکن فرشته..خدا بزرگه...تو نباید بذاری این ازدواج سر بگیره. با ناله گفتم:اخه چطوری شیدا؟...من بابامو می شناسم..می دونم به زور هم شده منو مینشونه پای سفره ی عقد...به خدا دارم دیوونه میشم...اخه این چه بخت و اقبالیه که من دارم؟ مهربون نگام کرد وگفت:درست میشه فدات شم...توخودتو ناراحت نکن...من نمیذارم تو زنش بشی..کمکت می کنم. لبخند بی جونی زدم و گفتم:ممنونم...اگر تورو نداشتم از تنهایی دق می کردم. خندید وگفت:حالا که داری پس لازم نکرده دق کنی...فعلا باید به فکر چاره باشیم...من همه جوره باهاتم عزیزم. لبخند زدم و سرمو تکون داد و چیزی نگفتم... شیدا واقعا یه دوست کامل بود...مثله خواهر نداشتم دوستش داشتم..دختر خوب ومهربونی بود.یه برادر کوچکتر از خودش داشت و پدرش هم مهندس برق بود و مادرش هم خونه دار بود...در کل خانواده ی خوب وفهمیده ای داشت..خودش هم دختر خوب ومهربون و در عین حال شیطونی بود.از دوره ی ابتدایی باهاش دوست بودم تا به الان... رشته ی پرستاری می خوند و از رشته اش هم راضی بود.چشم و ابرو مشکی وپوست سفیدی داشت با لب و دهان و بینی متناسب و کوچیک که ازش دختر زیبایی ساخته بود... سرمو چرخوندم و از پنجره ی اتاق به بیرون خیره شدم..اسمون ابی بود و زیبا... ای خدا...میشه یه روزی هم مشکله من هل بشه و دیگه این ترس و واهمه ها هم برطرف بشه؟... خدایا خودت کمکم کن... ادامه دارد...
#قسمت_دوازدهم
... 1 ماه گذشته بود وزخمام کم کم خوب شده بود...ولی کمی اثرش روی پا و کمرم مونده بود... توی این مدت همه اش توی اتاقم زندونی بودم و فقط مواقعی که میخواستم برم دستشویی حق داشتم از اتاق برم بیرون..حتی موبایلم هم دست شراره بود و فقط موقع ناهار و شام که می شد شراره برام یه کم غذا میاورد ومیذاشت روی میزو می رفت.. تا اینکه یه روز صبح ساعت 11 بود که در اتاقم باز شد و شراره اومد تو...از صورتش نمی شد چیزی فهمید مثله همیشه نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و اومد کنارم روی تخت نشست...این مدت از بس تنهایی کشیده بودم و توی اتاقم زندونی شده بودم کلا بی حوصله شده بودم و زود از کوره در می رفتم... بدون اینکه نگاش کنم سرمو با کتابی که تو دستم بود گرم کردم. شراره تک سرفه ای کرد وبی مقدمه گفت:فردا شب عروسیته...اومدم که اینو بهت بگم.فردا با هم میریم ارایشگاه و شب هم عاقد میاد اینجا تا خطبه رو بخونه. از جاش بلند شد که دستشو گرفتم...با نگاه سردش توی چشمام زل زد...باورم نمی شد حرفایی که زده راست باشه... زمزمه وار گفتم:تو..تو چی گفتی؟...تمومه اینایی که گفتی حقیقت داشت؟ نگاهش رو از روم برداشت وگفت:اره...همه اش حقیقته محضه...پس بهتره مثله یه دختر خوب خودتو برای فردا شب اماده کنی..دیشب اقای پارسا اینجا بود و با بابات قرار مداراشونو گذاشتند. یه فکری به ذهنم رسید...با بغض گفتم:باشه من تسلیم خواسته ی شماها میشم...فقط دو تا خواهش ازت داشتم. مشکوک نگام کرد وگفت:چی میخوای؟ -قبول می کنی؟ بی حوصله گفت:بگو ببینم چی میخوای فرشته؟ سرمو انداختم پایین و گفتم:اول اینکه میخوام فردا ارایشگاه رو با شیدا برم...باشه؟ مظلومانه سرمو بلند کردمو ونگاهش کردم... مردد نگام کرد ودر اخر گفت:خب...باشه مشکلی نیست ولی خودم هم باهات میام...دیگه چی؟ -باشه..دیگه اینکه میخواستم از شوهر اینده ام بیشتر بدونم..می تونی از پارسا بیشتر برام بگی؟ نگاهش رنگ تردید داشت ولی با این حال گفت:نمی دونم چرا این چیزا رو ازم می پرسی ولی خب...باشه میگم.اقای پارسا 2 تا دختر داره و یه زن که همشون خارج از کشور هستن و اقای پارسا هم مخارجشونو پرداخت می کنه وبراشون از ایران پول می فرسته و خودش هم اینجا زندگی می کنه...یه مرد تنها و ثروتمند که زنش تو یه تصادف به شدت اسیب دید و دکترا گفتن که دیگه نمی تونه بچه دار بشه وحالا اقای پارسا دنبال یه دختر می گرده که باهاش
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دهم .. منم انقدر گریه کردم که روی همون تخت از حال رفتم.با صدای کوبیده شدن در اتاقم از خواب پ
ازدواج بکنه تا براش وارث بیاره.... نگام کرد وگفت....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیزدهم
:و وقتی تورو می بینه میگه که با وجود زیبایی تو می تونه یه وارث بیاره که اون هم به زیبایی تو باشه..و حالا هم اصرار داره که باهات ازدواج بکنه...اون میگه هر چی که فرشته بخواد به نامش می کنم و باهاش مثله یه ملکه رفتار می کنم...فقط ازش یه پسر میخوام که وارث من بشه واگر اون بچه از فرشته باشه کاری می کنم که تا اخر عمرش از مال وثروت بی نیاز بشه...درضمن اینجوری با پدرت هم شریک میشه و با کمک سرمایه ی زیاده پارسا بابات هم به یه جایی میرسه که این به نفعه همه ی ماست... بهم پوزخند زد وگفت:واقعا خیلی خوش شانسی که یکی مثله پارسا به پستت خورده...فقط نمیدونم چرا انقدر بی لیاقتی که داری سرسری ازش می گذری...یکی مثله پارسا ارزوی هر دختریه...اون که ازت چیزی نمی خواد فقط براش وارث بیار ببین به کجاها که نمیرسی...ولی خب..اگر بچه ات دختر بشه تضمین نمی کنم که نگهت داره.... با زدن این حرف بلند زد زیر خنده و از جاش بلند شد و از اتاق رفت بیرون ولی باز درو باز کرد و گفت:فردا ساعت 9 صبح باید بیدار باشی...وقت ارایشگاه گرفتم.لباس و بقیه ی چیزا هم از قبل تهیه شده... درو بست و منو با هزار جور فکر وخیال تنها گذاشت.. پس پارسا از من وارث می خواست؟اون منو به خاطر خودم نمی خواست؟هه...پس اگر بچه ام دختر می شد منو به راحتی.. مثله یه دستمال چرک مینداخت دور...اره دیگه نون خور اضافه که نمی خواست... سرمو گرفتم توی دستام...من نباید زنش می شدم..پول وثروت پارسا چشمای پدرمو کور کرده بود و شراره هم این وسط اتیشو تندتر می کرد..می دونستم حرفای اون خیلی روی بابام تاثیر میذاره و مطمئنا او با زبون چرب ونرمش تونسته بود بابامو راضی به این امر کنه.. اه...ولی چه میشه کرد...بابام دیگه اوم ادم سابق نبود..دیگه نمی دونست مهر پدری چیه و دختری هم به اسم فرشته داره...من نباید میذاشتم این ازدواج سر بگیره...اهل خودکشی هم نبودم و اونو گناه بزرگی می دونستم..وگرنه تا الان صددفعه خودمو از این زندگیه نکبتی خلاص کرده بودم..ولی خب...می دونستم بعد از اینکه خودکشی کردم چیز بهتری توی اون دنیا انتظارمو نمی کشه بنابراین کار به جایی نمی بردم...پس حتی بهش فکر هم نمی کنم. باید این موضوع رو با شیدا در میون بذارم.. اون حتما می تونه کمک بکنه...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهاردهم
به صورتم توی اینه نگاه کردم بدون رودربایسی باید می گفتم که خیلی زیبا شده بودم...سایه ی سبزو نقره ای و تیره ای که پشت چشمام کشیده شده بود به زیبایی به رنگ چشمام می اومد..لبای سرخم روی پوست سفیدم چون گل سرخی می درخشید...در کل حرف نداشت ولی دلمو چکار می کردم که پر از غم و غصه بود؟نگران اینده ام بودم... امروز وقتی که ارایشگر داشت صورت وموهای شراره رو درست می کرد وقت رو غنیمت شمردم و همه چیزو برای شیدا تعریف کرده بودم اون هم گفته بود همه چیزو بسپرم به اون و... خودش میدونه چکار بکنه... توی اون لحظه ذهنم هیچ راهی رو بهتر از فرار نمی دونست...یعنی چاره ی دیگه ای نداشتم. حتم داشتم اینبار اگر مخالفت کنم پدرم بی برو برگرد منو می کشه... پس چکار می تونستم بکنم؟جز اینکه یه جوری خودمو از این گرفتاری خلاص کنم؟اون راه هم راهی جز فرار نبود... لباسم از روی شونه برهنه بود و روی قسمت سینه اش پر از سنگ دوزی های زیبا و درخشان بود...حالتش زیبا و چشم گیر بود ولی هیچ کدوم ازاینا برام جذاب نبود... بعد از تموم شدن کار ارایشگر یکی از شاگرداش گفت که داماد اومده دنبال عروس...شنلمو تنم کردم و کلاهش رو تا می تونستم کشیدم جلو تا نتونه صورتمو ببینه... با کمک شیدا از در رفتم بیرون نمی تونستم صورتشو ببینم فقط دسته گل رو گرفت جلوم که منم ازش گرفتم ولی تشکر نکردم... حس کردم دستمو از روی شنل گرفت و خواست کمکم بکنه تا سوار ماشین بشم که من هم اروم دستمو کشیدم و خودم نشستم تو ماشین ودر رو هم بستم...هیچ دوست نداشتم باهاش تنها باشم ولی چاره ای هم نبود... شیدا با هزارجور کلک و بهانه اومد توی ماشین ما نشست ازاین کارش خوشم اومد اینجوری لااقل پارسا هم نمی تونست کاری بکنه یا حرفی بزنه.. تا خود باغ همگی سکوت کردیم و من هم فقط به دسته گلم خیره شده بودم. بالاخره رسیدیم به باغ... از ماشین پیاده شدیم ومن با فاصله از پارسا ایستادم و در میان هلهله ی مهمونا و تبریکاتشون رفتیم توی باغ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پانزدهم
سفره ی عقد به زیبایی چیده شده بود ولی من تنها با بی تفاوتی نگاهش کردم...هیچ چیزی توی اون شب به نظرم زیبا و جذاب نمی اومد...هیچ چیز... روی صندلی هامون نشستیم...کمی کلاه شنلمو دادم بالا تا بتونم شیدا رو ببینم..دیدم با لیوان شربت اومد بالا سرم ایستاد... پارسا مشغول سلام و علیک با مهمونا بود...شیدا وقتی کسی حواسش نبود لیوانو اورد جلو وبه اندازه ی چند قطره ریخت رو کفش و پایینه دامنم... بعد الکی دستشو گرفت جلوی دهنشو گفت:وای خدا مرگم بده..ببخشید فرشته جون اصلا حواسم نبود...شربت اوردم بخوری جیگرت حال بیاد ولی ریخت رو لباست.. پارسا توجهش به ما جلب شد...شیدا دستمو گرفت و گفت:بلند شو بریم تمیزش کنم... پارسا دستمو گرفت وگفت:لازم نیست ... اشکالی نداره...الان عاقد میاد. شیدا با لبخند نگاش کرد وگفت:برای شما مشکلی نیست اقا داماد...ولی عروس خانم تا اخر شب میخواد با این لباس جلوی مهمونا مانور بده....برای اون که مهمه....درضمن ما تا 5 دقیقه ی دیگه اینجاییم..خیالتون راحت. بعد دستمو گرفت وگفت:بیا فرشته جون..بیا بریم خودم سه سوته تمیزش می کنم... سریع از جام بلند شدم و همراه شیدا رفتم... با هم رفتیم تو یکی از اتاقا که طبقه ی پایین بود. ادامه دارد... روی تختی که توی اتاق بود نشستم.مجلس عقد توی خونمون برگزارمی شد وبعد هم قرار بود بریم سالن... شیدا پنجره رو باز کرد و به بیرون نگاه کرد و بعد برگشت به طرفم وگفت:باید از اینجا بری بیرون می تونی؟ با ناامیدی به لباسم نگاه کردمو و گفتم:با این لباس؟مگه میشه؟ اومد طرفم ودستمو گرفت و بلندم کرد:بلند شو...وقت نیست لباستو عوض کنی ممکنه سر وکلشون پیدا بشه...باید یه کاریش بکنی دیگه. از تو جیب مانتوش یه کلید در اورد و با یه کاغذ گذاشت توی دستم... گفت:بیا عزیزم..این کلید خونه ی مادربزرگمه...این کاغذ هم ادرس خونشه..اگر وقتی از اینجا رفتی تونستی یه ماشین بگیری ودربستی بری اونجا منم خودمو می رسونم بهت...به خاطر اینکه خانواده ات نتونند مدتی پیدام کنند میرم خونه ی مادربزرگم..تلفنی شرایطت رو برای بابام و مادربزرگم گفتم و اونا هم حرفی نداشتند... با نگرانی بغلش کردم وگفتم:شیدا اگر اتفاقی برات بیافته چی؟من نمی تونم این ریسکو بکنم..چون با فرار کردنم برای تو بد میشه. با مهربونی منو ازاغوشش جدا کرد ودر حالی که اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:فرشته نگرانه من نباش...گفتم که.. منم همین امشب میام پیشت...درضمن... موبایلشو از تو جیبش در اورد وگرفت طرفم...بیا اینو هم با خودت ببر امشب که اومدم خونه ی مادربزرگم ازت می گیرم..فعلا پیشت باشه بهتره.راستی مدارکت همراته؟... سرمو تکون دادم و گفتم:اره...صبح زود از تو گاوصندق بابا برداشتمشون...یه مقدار پول هم برداشتم..تو کیفمه... -خوبه...برو...عجله کن...فقط فرشته خیلی مواظب خودت باش... از این همه مهربونی وخوبیش اشک به چشمام نشست..در جواب این همه خوبی چی داشتم که بگم؟ اروم گونهشو بوسیدم وگفتم:فدات بشم خواهری...خیلی گلی...واقعا ازت ممنونم. به شوخی دستشو کشید به لپشو گفت:اه اه لازم نکرده کاری بکنی ببین چطوری لپمو سرخ کردیا...برو دیگه الان میانا... لبخند زدم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شانزدهم
... رفتم کنار پنجره و نگاهی به بیرون انداختم..فاصله اش زیاد نبود شاید 3 متر ولی همین هم برای من با این لباس کلی بود..کفشامو از پام در اوردم و گرفتم دستم. شیدا گفت:وایسا کمکت کنم. دستمو گرفت وکمک کرد بشینم لبه پنجره. بهش نگاه کردم و گفتم:مواظب خودت باش شیدا...اینو بدون که خیلی دوستت دارم..خیلی.باز هم ازت ممنونم..برای تمومه خوبی هات. لبخند زد وگفت:برو فرشته...تو هم مواظب خودت باش...من هم خیلی دوستت دارم مثله خواهرم می مونی...برو خدانگهدارت باشه... -خداحافظ... سرشو تکون داد و من هم اروم از پنجره اویزون شدم و با یه حرکت پریدم پایین...خداروشکر اتفاقی نیافتاد...ولی یه کم پای راستم درد گرفت که چیز مهمی نبود. کفشامو پام کردم و سرمو بلند کردم که دیدم شیدا کنار پنجره ایستاده... اروم گفت:الان مهمونا به خاطر اینکه عاقد اومده توی مهمونخونه جمع شدن و کسی توی حیاط نیست پس می تونی راحت فرار کنی...اگر با هم بریم ممکنه پیدامون بکنند.من یه جوری دست به سرشون می کنم تو برو......برو...معطل نکن... دستمو براش تکون دادم و به طرف در دویدم...هیچ کس تو حیاط نبود ولی توی خونه سر وصدا زیاد بود... از در رفتم بیرون..کلاه شنلمو کشیدم روی سرم ودامن بلند لباسمو گرفتم دستمو به طرف خیابون دویدم...کفشام اذیتم می کردند ولی چاره ای نبود...هر کس از کنارم رد می شد با تعجب و عده ای هم با پوزخند نگام می کردند ولی من بی توجه فقط می دویدم... نزدیک به 10 دقیقه بود که داشتم می دویدم که رسیدم به یه تاکسی تلفنی... رو به صاحب اونجا درحالی که نفس نفس می زدم گفتم:ببخشید اقا...یه ماشین می خواستم.. طرف که یه پیرمرد حدودا 50 ساله بود با موهای کاملا سفید با تعجب زل زد بهم و مشکوک نگام کرد:ماشین نداریم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفدهم
دختر جون...تو با این سرو وضع اینجا چکار می کنی دخترم؟خوبیت نداره... مجبور بودم دروغ بگم چون حس کردم بهم مشکوک شده با ناله گفتم:پدرجان نمی تونم...مادرم توی بیمارستان بستریه الان بهم گفتن که تصادف بدی کرده تورو خدا اگر ماشین دارید بهم بدید دلم داره مثل سیر وسرکه می جوشه..نگرانم...توروخدا کمکم کنید. پیرمرد که معلوم بود تحت تاثیر حرفام قرار گرفته گفت:باشه باباجون..نگران نباش انشاالله که خیره...بیا بشین تا نیم ساعت دیگه ماشین میاد...الان نداریم.. وای خدا تا نیم ساعت دیگه؟..اینجوری امکان داشت پیدام کنند..نمی تونستم همچین ریسکی رو بکنم... -نه پدر جان...من تا اون موقع دق می کنم..ممنونم....خودم یه کاریش می کنم.. دیگه بهش مهلت حرف زدن ندادم و دویدم....فقط می دویدم..نمی دونستم به کجا فقط یه حسی بهم می گفت فرشته بدو...نباید بذاری پیدات کنند... چون مطمئن بودم اینبار پدرم دیگه بهم رحم نمی کنه خوبه خوبش این بود که منوبده به پارسا و بدش هم این بود که اینباردیگه بهم رحم نکنه و یه راست بفرستم اون دنیا... *** هومن رو به پرهام گفت:اخه خدایش حیف این عروسک نیست که بدیمش دسته فرهود؟داغونش می کنه. پرهام نگاهش را از خیابان گرفت ومثله همیشه با نگاه جدیش در جواب برادرش گفت:چقدر غرغر می کنی هومن...یه شب میدیم دستش ناسلامتی امشب شب عروسیشه... هومن برگشت و کاملا رو به پرهام نشست:د اخه من میدونم اون فرهود چه خونه خراب کنیه...نه یعنی ماشین خراب کنیه...من مطمئنم تا فردا جسد ماشینوهم تحویلم نمیده... پرهام با کلافگی گفت:بسه دیگه هومن..پس چرا قبول کردی ماشینتو بهش بدی ؟ هومن دستشو گذاشت لبه پنجره ی ماشینوگفت:اخه خیر سرش دوستمه...تو رودروایسی موندم دیگه... پرهام نگاهش کرد وگفت:پس کمتر غرغر کن..خودت قبول کردی. پس دیگه این حرفا واسه چیه؟ با حرص گفت:پیچ پیچیه برادره من...ارپیچیه عزیزه من...نخود چیه داداشه من...لئوناردوداوینچیه خدابیامرزه.. همه کسه من...اخه من چی میگم تو چی میگی؟...بابا من به کی بگم ماشینه نازنین 300 میلیونیمو نمی خوام بدم دسته فرهود که چی اقا امشب بشینه پشتش و جلو عروس خانمش پز بده و فردا لاششو تحویلم بده؟...مگه اون سری یادت نیست؟گفت هومن ماشینتو بهم قرض بده میخوام با نامزدم برم مسافرت...منم اخر رفاقت قبول کردم اقا ماشینو برداشت برد 1 هفته بعد اسکلت ماشینو اورد تحویلم داد. وقتی هم بهش میگم این چیه ؟میگه خب ماشینته دیگه..میگم این همونیه که من بهت دادم؟پس بدنش کو؟میگه جون هومن تصادف کردم شدید فقط خدا خواست من و نازی زنده موندیم.ولی خب ماشینت له شد باز هم خدا خیرت بده ماشینت خیلی محکم بود وگرنه ما به جاش له و لورده می شدیم......
#قسمت_هجدهم
......من هم هاج و واج وایساده بودم نگاش می کردم و تو دلم برای تمومه فک و فامیل و رفتگان و بازماندگانش صلوات می فرستادم...اخه من چی بگم پرهام؟ پرهام تمام مدت در سکوت به گلایه های هومن گوش می داد و لبخند می زد... گفت:هر چی عوض داره گله نداره. اون بار هم تو لپ تاپشو قرض کردی تا فقط واسه 5 دقیقه باهاش کارتو انجام بدی زدی همه ی اطلاعاتشو پاک کردی... نگاهش کرد وگفت:یادت رفته برادر من؟... هومن نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:نخیر یادم نرفته...لازم هم نیست یادم بندازی...از قصد که نکردم..دستم خورد به یه دکمه و همه اش پاک شد... پرهام گفت:اره خب...تو که راست میگی...کیه که دروغ میگه..تو میدونی؟ هومن گفت:نه من از کجا بدونم؟ولی اونی که راست میگه رو می شناسم دقیقا کنارت نشسته...خوب ببین.. پرهام لبخند کوچیکی زد و سرش را تکان داد... ادامه دارد... فصل سوم نزدیک به نیم ساعت بود که فقط داشتم می دویدم...دیگه نا نداشتم....سرجام وایسادم ودامن لباسمو ول کردم روی پام و خم شدم... قفسه ی سینه ام درد گرفته بود..از بس نفس نفس زده بودم دهانم خشک شده بود.... صاف وایسادم و دستمو گذاشتم روی سینه ام...به اطرافم نگاه کردم...رو به روم یه سربالایی کم شیب بود که دور تا دورش هم درخت بود و هم خونه و خیلی خیلی هم خلوت بود... یاد خونه ی مادربزرگ شیدا افتادم توی دستامو نگاه کردم ولی اثری از کاغذی که ادرس روش یادداشت شده بود نبود...توی کیف دستیه سفید و کوچیکمو نگاه کردم ولی ادرس اونجا هم نبود... وای یعنی گمش کرده بودم؟حالا باید چکار می کردم؟بدون ادرس کجا برم؟.. همین طورداشتم با نگرانی با خودم حرف می زدم که از پشت صدایی شنیدم..برگشتم. وااای خدا...از ترس چشمام گرد شد و عقب عقب رفتم...3 تا مرد قد بلند که لبخندای زشت و شیطانی روی لباشون بود.. یکیشون گفت:به به بچه ها ببینید امشب خدا چه حوری برامون فرستاده...ای جانمی... هر سه تاشون اومدن جلو که من هم با بی رمقی و وحشت به عقب برگشتم تا از دستشون فرار کنم ولی اونا دوره ام کردند. تیپاشون عجق وجق بود...از تیپ و قیافهشون می شد فهمید که ادمای درستی نیستند...از زور ترس داشتم سکته می کردم.کوچه هم خلوته خلوت بود... خواستم جیغ بکشم که
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_نوزدهم
داد اولم یکیشون اومد جلو و از پشت بغلم کرد وجلوی دهنمو گرفت..داشتم قبض روح می شدم... کنار گوشم با لحن چندش اوری گفت:انقدر جیک جیک نکن خوشگله...امشب ماله مایی...مگه میذاریم به همین راحتی از پیشمون بری؟.. دست کثیفشو از روی شنل کشید به بازوم و هی قربون صدقه ام می رفت .گریه ام گرفته بود ولی نمی خواستم جلوشون ضعیف به نظر برسم..اونجوری زودتر به هدفشون می رسیدند... شروع کردم به دست وپا زدن...لگد محکمی به ساق پاش زدم که اونم با ناله ای از درد ولم کرد وپاشو چسبید.. من هم داد زدم:کمک..توروخدا یکی کمکم کنه. رو به اونا گفتم:برید گمشید اشغالا..چی از جونم می خواید؟ یکی دیگشون از توی جیبش یه چاقو در اورد و اومد طرفم...اشک صورتمو خیس کرده بود عقب عقب رفتم که اون یکی از پشت منو گرفت و اولین کاری که کرد جلوی دهانمو محکم گرفت تا جیغ نکشم..اونی که چاقو دستش بود اومد جلو و با لبخند زشتی توی چشمام زل زد... جلوم وایساد و دستموگرفت و کشید سمت خودش...شنل از روی دستم کنار رفت...شونه ی برهنه ام افتاد بیرون..بی صدا جیغ می کشیدم و ناله می کردم..اون مرد هم با بدجنسیه تمام چاقوشو توی دستاش تکون داد و اورد سمت شونه ام...صورتشو به شونه ام نزدیک کرد ودر حالی که بو می کشید چشماشو بست و گفت:اوممم چه پوست لطیفی هم داری خوشگله من...ولی حیف که باید یه کوچولو روشو برات نقاشی کنم...مثله اینکه با زبون خوش رامه ما نمیشی پس باید جور دیگه ای حالیت کنم... چاقوشو اورد جلو از ترس داشتم می لرزیدم...تیزیه چاقو رو روی بازوم و شونه ام حس کردم...درد و سوزش بدی توی شونه ام پیچید...بلند جیغ کشیدم ولی چون جلوی دهانمو گرفته بود صدام توی گلوم خفه شد و هق هقم بیشتر شد... اون مرد خودشو کشید کنار تو صورتم خیره شد و نگاه بدی بهم کرد وگفت:حالا خوشگل تر شدی عزیزم...این چندتا خراش برات درس عبرتی میشه که دیگه دست رد به سینه ی شهرام و دارو دسته اش نزنی.. به دوستاش اشاره کرد و گفت:بچه ها بیاریدش تو ماشین... اونا هم داشتن منو به زور می بردن به طرف ماشینشون که از پشته سر صدای کشیده شدن لاستیکای ماشینی رو شنیدم...همه برگشتن و عقبو نگاه کردن... به نظرم ماشین عروس بود اخه با گل و ربان تزیین شده بود...کم کم داشتم روی دستای اون مرد بیهوش می شدم.. درهای جلوی ماشین باز شد و دو تا مرد جوون ازش اومدن پایین و اومدن جلوی ماشین وایسادن...چون توی تاریکی بودند صورتاشونو نمی دیدم. اونی که منو گرفته بود اروم ولم کرد واز پشت دستامو محکم گرفت ...اونی که با چاقو زخمیم کرد رفت جلوی من ایستاد و به اونا نگاه کرد.. با زور کمی که برام مونده بود می خواستم دستامو از توی دستای اون مرد در بیارم ولی هیچ جوری ولم نمی کرد... برگشتم سمتش و هلش دادم عقب ولی باز ولم نکرد و خواست بزنه توی صورتم که سرمو برگردونمو دستشو گاز گرفتم که اون هم با ناله دستامو ول کرد. منم دامن لباسمو گرفتم بالا و دویدم به طرف اون دوتا..نمی دونم چرا ولی احساسم می گفت می تونم بهشون اعتماد کنم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیستم
ماشین توی سرازیری افتاده بود که صدای جیغ دختری رو شنیدند...هومن به پرهام اشاره کرد که سرعتشو کم کنه... پرهام سرعت ماشینو کم کرد و رو به هومن گفت:تو هم شنیدی؟ هومن سرش را تکان داد و گفت:اره...انگار صدای جیغ بود...ارومتر برو.. -باشه... کمی جلوتر دختری را دیدند که لباس عروس به تن داشت و سه نفر که از ظاهرشان می شد به راحتی فهمید اراذل و اوباش هستند داشتند او را به زور به طرف ماشینشان می بردند... هومن گفت:نگه دار پرهام... پرهام با جدیت گفت:ولش کن..برامون دردسر میشه. هومن نگاهش کرد وگفت:دقیقا توی این موقعیت اینو از کجات گفتی برادر من؟...یه دخترو دارن می دزدند تو به فکر دردسرشی؟...بپر پایین ... پرهام کلافه نگاش کرد وگفت:باز تو شدی سوپرمن و منم جورکشه تو؟... هومن در ماشینو باز کرد وگفت:پیاده شو امشب یه نمه دلم هوس کتک کاری کرده بود خداروشکر جور شد...داشتم عقده ای می شدم جون پرهام..یه 6 ماهی هست باشگاه نرفتیم. پرهام نفسش را با فوت بیرون داد و سرش را تکان داد:از دسته تو هومن... او هم بعد از هومن پیاده شد و هر دو جلوی ماشین ایستادند... ان 3 نفر هم همراه فرشته روبرویشان ایستاده بودند که فرشته بعد از گاز گرفتن دست اون مرد به طرف پرهام و هومن دوید... همان مردی که او را با چاقو زخمی کرده بود هم پشت سرش دوید ولی فرشته سریع پشت پرهام مخفی شد و با هق هق بازوی او را چسبید...از زور ترس نمی توانست حرف بزند ... فقط می لرزید و گریه می کرد. پرهام با اخم برگشت به طرف همون مردی که چاقو دستش بود وداد زد:شماها با این خانم چکار دارید؟ اون مرد که اسمش شهرام بود پوزخند زد وگفت:به تو چه؟زنمه...حالا که فهمیدی راهتو بکش برو.. هومن با اخم گفت:ااااا نه بابا...از کی تا حالا دامادا با تیپ اراذل و اوباش عروسشونو می برن خونشون؟لابد تازه مد شده ما بی خبریم.راستی اقایون هم ساقدوشاتن؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
#سلام_امام_زمانم
هر روز صبح به یادت هستم
سلام بر پدر همه عالم
صبح بخیر امام مهربانم
دستی به روی سینه
و دستی به سوی تو
روی لبم گــل می کند
آقا سـلام از دور
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــرَجْ
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d