eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
  •●❥❥●•   - دایرکتی ها _نمیخوام یه نامحرم سر هر استوری بهم پیام بده +ای بابا! ما که کاری نمی کنیم آخه.. _مگه قراره کاری هم انجام بدیم؛اینکار درست نیست..! +ببین من خودم متاهلم،3ساله ازدواج کردم؛همسرمم دوست دارم! _چه خوب! امیدوارم خوشبخت باشید! +بله هستیم! خیلی هم خوشبختیم! _خب خیلی خوبه که.. +اما آدما گاهی نیاز دارن با کسی حرف بزنن..درد و دل کنن.. _وا! خب همون حرفا رو به همسرشونم میتونن بگن دیگه! +د نه دیگه...وقتی با زنم دعوا میکنم نمیتونم برم با خودش حرف بزنم که.. یه وقتایی آدم یه حرفایی داره که نمیتونه به شریک زندگیش بگه.. _حرفاتون خیلی برام عجیبه!! +چیش عجیبه فرشته ی روی زمین☺️ _میشه اینطوری صدام نکنید😒 +چشمممم فرشته خانومم! _بحث محرم و نامحری چی میشه؟! همون حرفا رو به هم جنس خودتون بزنید،اینطوری بهتره.. +همجنسا اکثرا تو زرد از آب در میان،بعدشم چرا انقدر سخت میگیری حالا! _من سخت میگیرم؟ +آره دیگه...ما که نمیخوایم ارتباط جنسی با هم داشته باشیم انقدر بزرگش کردی؛میخوایم گاهی دو کلمه با هم اختلاط کنیم همین!نمیخوام بخورمت که! _ببخشید من نمیتونم با شما صحبت کنم خیانت که فقط رابطه جنسی نیست!لطفا دیگه پیام ندید.. +عهههه صبر کننن..کجا رفتی؟ میخوام باهات حرف بزنم. خیلی بد اخلاقی😕 حرفاش همش توی ذهنم رژه میرفت هی با خودم سبک سنگین میکردم..! چند روزی دور اینستا خط کشیدم.. خودمو سرگرم کتاب خوندن و دید و بازدید کردم. کیوان جدیدا کارش طول می کشید و شبا دیر می اومد خونه،منم بشدت حوصله ام سر میرفت! این اواخر دیر اومدنای کیوان و خستگیاش اذیتم میکرد.. زندگی خوبی داشتیم،چیزی کم و کسر نداشتیم به لطف خدا.. من و کیوان دختر خاله پسر خاله بودیم 6سال بود ازدواج کرده بودیم،تقریبا همه چی رو براه بود! کیوان عاشق بچه بود،دو سالی بود که مدام با زبون بی زبونی میگفت دلش میخواد بچه داشته باشیم! اما من بهانه می آوردم که هنوز زوده.. خودمون بچه ایم،بچه میخوایم چیکار! واقعیتش حس میکردم نمیتونم مسئولیت یکی دیگه رو به عهده بگیرم کمی میترسیدم،حرفای دیگران هم روم تاثیر داشت. خیلیا بهم میگفتن حالا جوونید،خوشگذرونی کنید!وقت واسه بچه دار شدن زیاده.. اینجوری شد که نخواستم حس مادری رو به اون زودی تجربه کنم.. ... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ✍بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما؛ پلی میسازیم ب نام ؛برای رسیدن به های از دست رفته💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
  •●❥❥●• - دایرکتی ها از بچگی درس خوندن رو دوست نداشتم بخاطر پدر و مادرم مجبور شدم تا لیسانس ادامه بدم... بعدش رفتم سراغ کلاسهای هنری خیاطی،خطاطی... هر هنری رو که یاد میگرفتم برا خودم و اطرافیانم انجام میدادم اما دوست نداشتم برم سرکار.. آرامشی که تو خونه بود رو دلم نمیخواست با هیچ چیز دیگه ای عوض کنم هر روز بعد از انجام کارهای روزانه میرفتم سراغ گوشی.. تقریبا تا عصر سرگرم مجازی میشدم.. فعالیتم توی اینستا بیشتر بود،راه به راه پست میذاشتم استوری که خوراکم بود..! یه روز یکی از فالورام به اسم افشین پستی در مورد داروهای گیاهی برای پوست گذاشته بود پست خیلی خوبی بود،میخواستم دارو رو برای صورتم استفاده کنم نحوه استفاده رو خوب متوجه نشدم براش کامنت گذاشتم و سوالمو پرسیدم یه روز گذشت اما جواب نداد.. تعداد لایکاش زیاد بود و خیلیا کامنت گذاشته بودند گفتم لابد هنوز وقت نکرده جواب بده روز بعدش دیدم اومده تو دایرکت و پیام گذاشته.. [سلام حال شوما؟ عذر میخوام تو خصوصی مزاحم شدم و خیلی بیشتر عذر میخوام که شما بانوی محترم رو در انتظار جواب گذاشتم..] بعدش نحوه استفاده رو خیلی خوب و کامل توضیح داده بود نمیدونم چرا اومده بود دایرکت.. خواستم جوابشو ندم اما دیدم دور از ادبه جواب کسی رو که انقدر محترمانه صحبت کرده رو ندم! خلاصه مجبورشدم براش پیام بذارم تا گفتم سلام! آنلاین بود و جوابمو داد سلام خانومم😊 _ممنون بابت جواب سوالم،خیلی لطف کردید +خواهش بانوی محترم _خدانگهدار +عه چه زود خداحافظی! سوالی نداری؟! _نه دیگه..متوجه دستور استفاده شدم +اگه سوالی برات پیش اومد حتما ازم بپرس،خوشحال میشم کمکت کنم _بله،ممنون. خداحافظ +قطعا که پوست بانو خوب و زیبا هست اما امیدوارم پوستتون شفاف تر از همیشه بشه😉 خدانگهدار🌺 اینبار حس خوبی نسبت به طرز صحبتش نداشتم... چند روزی گذشت یه روز توی اینستا استوری گذاشتم دیدم سریع اومد دایرکت شکلک😍 فرستاده بود دیدم اما جوابشو ندادم.. یعنی نمیدونستم چی باید جواب بدم! پیام فرستاد جواب شکلک سکوته بانو؟! ... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ✍بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما؛ پلی میسازیم ب نام ؛برای رسیدن به های از دست رفته https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
  •●❥❥●• - دایرکتی ها _جواب شکلک سکوته بانو؟! +کامنتای مربوط به استوری رو اکثرا جواب نمیدم... _من فرق دارم خب +ببخشید؟!!! _عصبی نشو دیگه.. منظورم اینکه من یه جورایی دکتر پوستتم😉 سریع خواستم بپیچونمش و از دستش در برم.. گفتم عذر میخوام من باید برم خدانگهدار! خداحافظی کرد و استیکر قلب فرستاد❤️ با دیدن استیکر قلب و جمله من فرق دارم،با خودم کلنجار رفتم،بلاکش کنم یا نه؟! توی فکر بودم که مدیر ساختمون برا گرفتن شارژ اومد.. بعدش کلا داستان افشین و قلب و بلاک یادم رفت! هر سری که استوری میذاشتم،افشین بدو بدو میومد دایرکت.. حرف خاصی نمیزد،منتها به هیچ وجه دوست نداشتم بیاد دایرکت.. اما روم نمیشد بهش بگم! هر چقدر من خشک و رسمی جواب میدادم،برعکس افشین خیلی راحت و خودمونی حرف میزد.. صحبتاش در مورد داروهای گیاهی بود و انصافا حرف دیگه ای در میون نبود.. فقط نوع بیانش طوری بود که انگار نه انگار داره با یه نامحرم صحبت میکنه.. توی بیوی اینستا نوشته بودم دایرکت آقایون=بلاک! نمیدونم چرا نمیتونستم بلاکش کنم! از یه طرف لحن بیانش اذیتم میکرد از طرفی میگفتم چقدر منفی فکر میکنی بنده خدا حرفی نزد که... فقط داره بهت کمک میکنه! الکی الکی خودمو با این توجیه گول میزدم.. چند روزی کامنت استوری رو بستم تا افشین نیاد دایرکت... یه روز عصر،عکس نیم رخ از خودم با خواهرزاده ام که تازه بدنیا اومده بود رو گذاشتم استوری... کامنت رو هم بسته بودم اما باز سروکله افشین خان پیدا شد.. _به به! بانو قدم نو رسیده مبارک!😍 دختر خودته؟ +نه...خواهرزادمه ببخشید اما من کامنت استوری رو بستم که کسی دایرکت نیاد! شکلک دلخوری فرستاد😒 گفتم معذرت میخوام اما لطف کنید دیگه پیام ندید! _مگه من حرف خاصی بهت میزنم؟ +نه _پس چرا عصبی شدی؟! +عصبی نیستم! اما من متاهلم ... ... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ✍بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما؛ پلی میسازیم ب نام ؛برای رسیدن به های از دست رفته💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
  •●❥❥●• - دایرکتی ها کم کم داشت افشین و حرفاش یادم میرفت اما باز طاقت نیاوردم و سمت گوشی دویدم..! همین که نت رو روشن کردم پیامش اومد بالا.. کلی پیام داده بود..!! [سلام بانوی زیبا خوبی؟ چرا نیستی؛نگرانت شدم! سلاممم کجایی چرا نیستی... هنوز نیومدی از پوستت چه خبر بهتره شده ؟! الو خانومییییی کجایییی.. پاسخگو باش دیگه!😕 نگرانتم.. خانومی کجایی؟! دقیقا کجایی...؟؟؟؟] تو این مدت دوری از مجازی افشین کاملا از ذهنم پاک شده بود.. اما اون بارها و بارها به من پیام داده بود! برام عجیب بود .. چرا الکی نگران من شده بود؟! جوابش رو ندادم... به ساعت نکشیده سر وکله اش پیدا شد! سلاممم فرشته بانووو😍 خوبی؟ کجا بودی تو! نمیگی آدم نگرانت میشه😢 من مردم و زنده شده ام،اونوقت تو حتی جواب سلام منم نمیدی!؟ جواب سلام واجبه ها خانوم خانوما.. سلام رو تایپ کردم اما دستم بشدت می لرزید.. سلام، سلان تایپ شده بود.. خندید گفت:سلام یا سلان؟ _ببخشید سلام! +خدا ببخشه😉 خب تعریف کن، کجا بودی که نبودی؟! داروها رو پوستت خوب عمل کرده؟ _بله پوستم بهتر شده؛ممنون از شما. +خب خوشحالم که تونستم برات کاری انجام بدم [هر چی من خشک و رسمی حرف میزدم افشین خیلی راحت بود؛انگاری این طرز صحبت براش عادی بود..] _عذر میخوام افشین خان،اما من باید شما رو بلاک کنم! +عه من تازه کلی ذوق کردم که بالاخره اسممو صدا زدی گند زدی به حالم که... _ببینید من متاهلم!شما هم متاهل هستید ضرورتی برای صحبت کردن ما با هم وجود نداره! تا الانم اشتباه کردم پاسخگوی شما بودم! افشین زبون چرب و نرمی داشت میدونست چه طوری حرف بزنه تا طرف مقابل رو متقاعد کنه... انقدر گفت و گفت تا مجاب شدم که بلاکش نکنم!!! قول داد دیگه نیاد دایرکت مگر اینکه من سوالی داشته باشم. مدتی که گذشت؛اومدنای افشین دوباره شروع شد.. بارها و بارها با دلیل و بی دلیل میومد سراغم.. از زندگیش میگفت از همسرش،از اختلاف سلیقه های کوچیکی که با هم داشتن.. از مادر زنش که مدام تو زندگی زناشویی شون دخالت میکرد.. یه جورایی من شده بودم صندوقچه اسرار افشین..! گاهی بهش راهکار میدادم.. گاهی ام فقط و فقط گوش شنوای درد و دلش بودم.. ... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ✍بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما؛ پلی میسازیم ب نام ؛برای رسیدن به های از دست رفته💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
  •●❥❥●• - دایرکتی ها کم کم داشتم بهش عادت میکردم مدام برام نحوه استفاده داروهای گیاهی رو میفرستاد.. اوایل با اکراه قبول میکردم اما بعدش با شوق و ذوق استقبال میکردم.. دیر اومدن های کیوان هم تقریبا دائمی شده بود چند باری باهاش بحث کردم.. گفتم خسته شدم از این وضعیت؛ تنهایی کلافه ام میکنه... اونم مدام میگفت خب چیکار کنم تو این اوضاع بیکاری و اقتصاد خراب.. توقع داری کارمو از دست بدم بیام بشینم تو خونه کنار تو؟! صد بار بهت گفتم بچه دار بشیم قبول نکردی.. گفتم چرا هر چی میشه پای بچه رو میکشی وسط؟! مگه برا فرار از تنهایی باید مادر بشم!!! همین بحثای بیخود و بی جهت من با کیوان،جرقه راحت حرف زدن با افشین رو روشن و روشن تر کرد! انگار مجوز درد و دل با افشین برام امضا شد! بحثایی که بین من و کیوان پیش میومد؛همه رو برا افشین تعریف میکردم اونم با حوصله تمام گوش میکرد.. و با حرفاش آرومم میکرد! این اولین بار بود با جنس مخالف به غیر از همسرم صحبت میکردم و انقدر راحت سبک میشدم! نه بحثی در کار بود.. نه تشری.. نه حرف بچه ای که من بهش آلرژی پیدا کرده بودم! متاسفانه ارتباطمون بیشتر شد.. ساعت ورود و خروج کیوان رو بهش گفته بودم،تا توی اون زمان پیام نده..! اونم زمانی که سرکار بود و بیرون از خونه بهم پی ام میداد.. همه چت ها رو هم قبل اومدن کیوان پاک میکردم. پیام خاصی بینمون نبود،اما خودم خوب میدونستم که کارم اشتباهه! برا همین چندین بار از ترسم چک میکردم تا خیالم راحت باشه که پیاما پاک شده..! رفته رفته پیامهای افشین از درد و دل و کمک فراتر رفت.. ... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ✍بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما؛ پلی میسازیم ب نام ؛برای رسیدن به های از دست رفته https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
  •●❥❥●• - دایرکتی ها روز به روز از کیوان فاصله میگرفتم و به افشین نزدیکتر میشدم.. چند وقت بعد افشین دوباره ابراز علاقه کرد؛توقع داشت منم هم متقابلا اینکارو انجام بدم!!! نمیدونم چرا،اما اینبار ترسی وجودم روفراگرفت.. ترسیدم از این دوستت دارم های تایپ شده توی صفحه ی گوشی.. ترسیدم از اینکه دلم بی هوا بلرزه... ترسیدم از اینکه کسی بهم میگه دوستت دارم که نامحرمه و همسرم نیست!!! ترسیدم و لرزیدم... تمام تنم می لرزید... تا ساعات ها جواب افشین رو ندادم اون مدام پیام میفرستاد اما من گوشه خونه کز کرده بودم و زل زده بودم به نقطه ای نامعلوم... حس کردم سقوط کردم سقوط آزاد.. اما چطور نفهمیده بودم؟! تمام مکالمه روزای اول یادم بود همش گفته بودم درست نیست! یعنی چی درد و دل.. من همسر دارم!! وای من همسر د ا ر م😢 به اسم همسر که رسیدم بغضم ترکید های های گریه کردم😭 انقدر گریه کردم تا کمی آروم شدم توی آینه خودمو نگاه کردم،چشمام قرمز شده بود همش تو فکر بودم شب کیوان منو با این چشمهابینه،چی بهم میگه... به افشین گفتم اگر یه کلمه دیگه حرف از علاقه بزنه؛دیگه تو اینستا نمی مونم بزور قبول کرد! میخواستم همون شب از دنیای مجازی بیام بیرون.. اما وابستگی کار دستم داده بود!!! سخت بود یهو از کسی که 3ماه تمام برا دردودلام وقت گذاشته بود و گاهی کمکم کرده بود دل کند! مثل معتادی شده بودم که هی میگفتم از فردا، از فردا دیگه ترک میکنم آروم آروم روزای چت کردنمون رو کم کردم؛بعدش تایم چت ها رو.. دیگه استرس و اضطراب سراغم نمی اومد.. ترس چک شدن گوشیمو نداشتم.. حس میکردم یه پرنده ام.. پرنده ای که از قفس آزاد شده.. ... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ✍بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما؛ پلی میسازیم ب نام ؛برای رسیدن به های از دست رفته💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
  •●❥❥●• - دایرکتی ها افشین به من علاقه مند شده بود،چند باری بهم گفت.حتی اگه نمیگفتم با اون همه قربون صدقه رفتن و دلبری مشخص بود دوسم داره!هر چی بهش میگفتم قرارمون این نبود! میگفت گور بابای قرار و مدار.. دل که این حرفا رو نمیفهمه!!! من آدم محکمی بودم،همه سعیمو کرده بودم که دلم نلرزه؛اما بشدت وابسته شده بودم به کسی که بی چون و چرا گوش شنوا بود..! [به افشین گفتم:دست از عشق و علاقه بردار،چون من کیوان رو دوست دارم! اگرم باهات حرف زدم فقط و فقط بخاطر داروهای گیاهی بود و بعدشم شاید فرار از تنهایی.. الانم پشیمونم چون نمیخوام بهت وابسته تر بشم و زندگیمو از دست بدم! حرفامو که دید؛به غلط کردن افتاد.. گفت باشه فرشته خانوم!من غلط کردم! دیگه حرفی نمیزنم؛فقط تنهام نذار! باشه؟! قول میدم دیگه هیچ حرفی از حسم نزنم..] سخت بود برام دل کندن از مجازی و چت بیهوده... انگار معتاد شده بودم؛معتاد یه آدم مجازی که حتی چهرشو ندیده بودم.. برام شده بود دایه دلسوز تر از مادر! [گفتم باشه و خداحافظی کردم! گفت دمت گرم😍بعدشم استیکر خنده و خوشحالی فرستاد و خداحافظی کرد!] توی این مدت دست و دلم به زندگی نمیرفت.. مدام بهانه های الکی میگرفتم،سر مسائل جزئی و بی اهمیت با کیوان بحثم میشد.. کیوان میگفت چته؟!چرا عوض شدی؟ کو اون فرشته ای که ورد زبونش قربونت برم وفدات شم بود؟! همش دعوا راه میندازی؛اعصاب خودتو منو بهم میریزی!خب چته لعنتی.. بگو بذار بفهمم..؟! میگفت بگو بذار بفهمم!!! اما من خودم نمیدونیستم دقیقا چه مرگم شده!چی رو به کیوان میگفتم! من حرفی برا گفتن نداشتم.. کیوانم گاهی عصبی میشد و سمتم نمی اومد.. بعد از مشاجره ای که داشتیم،کیوانم کمی تغییر کرد.. دیگه به اندازه قبل قربون صدقه ام نمیرفت؛برام وقت نمیذاشت.. البته بیشتر من مقصر بودم؛چون بیخود و بی جهت دعوا راه مینداختم! از اون طرف افشین سنگ صبورم بود و آرومم میکرد! و من از لحاظ روحی و روانی تا حدودی از جانب افشین تامین میشدم! اگر کیوان باهام بدخلقی میکرد دیگه مهم نبود،چون یکی دیگه جاشو پر کرده بود.. ... 📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛 ✍بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما؛ پلی میسازیم ب نام ؛برای رسیدن به های از دست رفته💚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کاشت 🌱🌱🌱🌱 یه گلدون مناسب تهیه کنین و توش ترکیبی از خاک باغچه و ورمی کمپوست یا پیت ماس ، کوکوپیت و ورمی کمپوست بریزین و خوب آبیاری کنین بذرها رو روی سطح خاک بذارین حدود نیم سانت روی بذرها خاک بریزین و سطح خاک و با آبپاش آب اسپری کنین و گلدون و جای نورگیر بذارین. حدودا بعد از ۷ روز بذرها شروع به جوونه‌زنی می کنه. تا موقع جوونه‌زنی سطح خاک رو همیشه مرطوب نگه دارین بعد از جوونه‌زنی تقریبا هر سه روز آبیاری کنین. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
افراد موفق روی مشکلات تمرکز نمی‌کنند: 💠تمرکز بر مشکلات باعث می‌شود مردم علی رغم اینکه صدها متر از چاه دور هستند باز هم با سر به داخل آن سقوط کنند. 💠با تمرکز بر مشکلات شاید وضعیت غم‌انگیزی ایجاد کنید و صد البته توجه بیش از حد به مشکلات یکی از دلایل اصلی شکست یا عدم موفقیت بیشتر مردم در زندگی است. 🌀قانون جذب می‌گوید: مشابه، مشابه را جذب می‌کند؛ بنابراین اگر به تمرکز بر مشکلات ادامه دهید مشکلات بیشتری جذب می‌کنید. 💠شکایت کردن هم به نوعی تمرکز بر مشکل محسوب می‌شود. در عوض، باید به دنبال راه‌حلی برای خلاصی از چاه مشکلات باشید. 💠در مدرسه خلبانی، به شما می‌گویند وقتی سیستم هواپیما از کار افتاد به هیچ وجه بر مشکل (زمین) تمرکز کنید و تمام هوش و حواس خود را به جایی که می‌روید (راه‌حل) معطوف کنید و بدن شما هم به طور طبیعی از انتخاب شما پیروی خواهد کرد. 💠افراد موفق و ثروتمند چون راه‌حل گرا هستند توانسته‌اند به جایگاه کنونی خود دست یابند. پس دفعه‌ی بعد که در حین شکایت کردن مچ خودتان را گرفتید، فوراً تمرکز خودتان را روی چیز دیگری بگذارید https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
⚘ ارزش خانه داری در اسلام ⚘ هیچ مسئله ای به اندازه حضور در تاکید نشده است؛ گاهی بانوان مذهبی فکر می کنند اگر بیرون بودند بهتر به می رسیدند و یا اگر مثلا جایی مشغول بودند و حریم مقدسی بودند و امثال این کارها که در جای خودش مطلوب است. بله اگر کسی بتواند بین داری و همسرداری و فرزند و کار بیرون جمع کند اشکال ندارد ولی طبق ها و هایی که است برخی زنانی که بیرون کار می کنند نسبت به مسئله خانه داری و تربیت فرزند کم کاری می کنند و بعدها پشیمان میشوند و دوبرابر آنچه کار کردند را برای رفع مشکلات هزینه میکنند و نهایتا هم مشکلات زندگی حل نمیشود. اگر کسی احادیث اسلامی را نگاه کند هیچ کار و ارزشی برای یک زن در دین به پای ارزش خانه داری و همسر بودن و مادر بودن نمی رسد. فقط قسمتی از احادیث تقدیم میشود تا ارزش خانه داری بانوان روش شود: ۱- هرگاه زنی برای مرتب کردن خانه چیزی را از جایی به جای دیگر ببرد خداوند به او نظر میکند..  پیامبر اکرم (ص) ۲- در هربار شیر مکیدن نوزاد خداوند ثواب آزاد کردن یک بنده را به زن میدهد.   پیامبر اکرم (ص) ۳- زن خوب شوهرداری کردن است. امام علی (ع) ۴- بهترین زنان زنی است که برای شوهرش باشد.   امام صادق( ع) ۵- چند گروه از زنان با حضرت زهرا در قیامت محشور میشوند. یکی از انان زنانی هستند که بر بداخلاقی خود صبر میکنند.  امام صادق (ع) ۶- هیچ چیز برای زن در شب اول بهتر از رضایت شوهرش نیست.   امام محمد باقر (ع) ۷- یک لیوان دست شوهر دادن بهتر از یک سال نماز شب خواندن و روزه گرفتن است.  پیامبر اکرم (ص) ۸- چون زنی به شوهر خود آب گوارایی دهد خداوند 60 گناه او را میبخشد.  پیامر اکرم (ص) ۹- هیچ زنی نیست که دیگ را بشوید مگر آنکه خدواند او را از گناهان وخطا ها می شوید.  حضرت فاطمه( س) ۱۰- هیچ زنی نیست که هنگام نان عرق کند مگر آنکه خداوند بین او و جهنم هفت خندق قرار دهد.  حضرت فاطمه (س) ۱۱- هیچ زنی نیست که لباس (بدوزد) مگر آنکه خداوند برای هر نخی صد حسنه می نویسد وصد گناه محو می کند.  حضرت فاطمه (س) ۱۲- هیچ زنی نیست موی فرزندان خود شانه بزند ولباس آنان را ، مگر آنکه خداوند برای هر مویی حسنه ای بنویسد و برای هر موی گناهی را پاک کند واو رادر چشم مردم زینت دهد. حضرت فاطمه (س) ۱۳- بهتر وبرتر از همه اینها رضای خدا ورضای مرد از همسرش است .رضای همسر رضای خدا وغضب غضب خدا می باشد. حضرت فاطمه (س) ۱۴- هیچ زنی نیست که با اطاعت همسرش بمیرد مگر آنکه بر او واجب میشود. حضرت فاطمه( س) ۱۵- هیچ زنى نیست که شوهرش را یکبار آب دهد (یک لیوان) مگر اینکه این رفتار براى او از یک سال که روزهایش را روزه بگیرد و شبهایش به شب زنده دارى مشغول باشد بهتر است وخداوند در عوض هر بار که شوهرش را آب دهد ، شهرى در بهشت براى او بنا مى کند وشصت گناه از او می آمرزد. امام صادق (ع) منبع احادیث:  کتاب وسائل الشیعه ج ۲ص۳۹ ✍️ شیخ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
25.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی زندگی همیشگی نیست پس هیچ چیز در این نیست... نه هیچ عشقی نه هیچ مالی نه هیچ و مقامی... و نه هیچ اعتبار و ابرویی... اینو سرلوحه زندگیت قرار بده که روی هیچی تو دنیا برای مدت زیادی حساب باز نکنی... اینو بارها و بارها خودتم در زندگیت کردی و دیدی چیزی رو که حسابی روش حساب کرده بودی رو ناگهان زندگی ازت گرفت و اینم بارها تجربه کردی که ناگهان زندگی چیزی رو که اصلا روش حساب نکردی رو بهت داد و سورپرایزت کرد... بدون که تو این زندگی فقط ما امانتداریم... همین! مالک اصلی فقط خداست !! «» 🥀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ضحی💗 قسمت7  اما درباره اون جمله ت که گفتی، کاملا درسته واقعیت اینه که محبت و احساسات قلبی و ادراک ها قابل انتقال نیست من الان نمیتونم این حرارتی که از این توصیف عاشقانه ی تو از خدا توی قلبم ایجاد شد رو کف دستت بریزم و تو حسش کنی! برای معرفی یک تفکر و یک مکتب منطق لازمه. که البته مکتب خدا تماما سرشار از منطقه چون حقه و حقیقت منطق داره همونقدر که محبت داره... اما واقعیت اینه که پذیرش یک مکتب با منطق و دلیل و برهان آغاز میشه اما با محبت ادامه پیدا میکنه... علم و منطق برای راستی آزمایی صحت یک تفکر و عقیده لازمه اما برای استمرارش کافی نیست. میشه باهاش شروع کرد اما نمیشه ادامه داد استمرار و حرکت نیاز به نیروی محرکه داره محبت همون نیروی محرکه ی طی مسیره! بعد از درک دلیل، باید محبت خدا وارد قلبی بشه تا بتونه ایمان بیاره. به قول تو باید حسّش کنی یا حتی ببینیش! مثل حس شیرینی این شکلات. من هرچقدرم که برات از تجربه خوردن شیرینی بگم و وصفش کنم دهنت شیرین نمیشه. باید یکی بزاری دهنت بفهمی چی میگم. خیلی چیزها رو باید تجربه کرد... یقین با مشاهده عملی حاصل میشه نه تئوری برای اولین بار لبخند ژانت رو دیدم هرچند خیلی محو. و چه لحظه ی شیرینی بود... سرش رو در تایید حرفم تکون داد وسکوت کرد... کتایون نگاهی به ساعت مچی ش کرد و گفت: ساعت 9 و نیمه ژانت نمیخوای بخوابی فردا قرار نیست جایی بری؟! ژانت از جا پرید: _چرا چرا... شب بخیر... و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت توی اتاقش و در رو بست به نظر می اومد کتایون یکم از شنیدن مکالمه ما کلافه ست برای همین خواستم بحث رو عوض کنم: کجا میخواست بره مگه؟ _یکشنبه صبحا همیشه میره کلیسای مرکزی میدونی که خیلی دوره برای اینکه از اول مراسم باشه باید راس ساعت شیش توی ایستگاه اتوبوس باشه... همیشه شبا زود میخوابه ولی شنبه شبا یکم زودتر! زندگی مومنانه ژانت اونهم اینجا واقعا جذاب و قابل ستایش بود... صدای کتایون از فکر بیرونم آورد: _میبینی این خارجیا چه خوبن انگار نه انگار مهمون داره اصلا نگفت کجا میخوابی رفت گرفت خوابید! خندیدم: _اشکال نداره بیا برو تو اتاق من بخواب من اینجا میخوابم. روی کاناپه دراز کشید: _نه من همینجا راحتم فقط اگه میتونی یه پتو بهم بده... اصرار نکردم چون ممکن بود راحت نباشه... رفتم اتاقم و براش پتو آوردم. بعد هم شب بخیر گفتم و برگشتم اتاقم... *** ساعت تقریبا ده صبح بود که از اتاق اومدم بیرون. ژانت هنوز برنگشته بود و کتایون هم خواب بود... بی سر و صدا چای دم گذاشتم و برگشتم اتاق... کار گزارش کار سه شنبه رو تموم کرده بودم برای همین قلم و دوات برداشتم که یکم خط بنویسم... کمی بعد صدای باز شدن در و رفت و آمد بعدش گفت که ژانت برگشته... اما من کماکان به کارم ادامه دادم تا اینکه تقه ای به در خورد و کتایون از همون پشت در گفت: این کتری قوریت خودشو کشت خانجون بیا به دادش برس... از هول چای فوری بلند شدم و در رو باز کردم... سلام کوتاهی کردم و بدون اینکه در اتاق رو ببندم دمپایی رو فرشی پام کردم و دویدم توی آشپزخونه... فوری زیر اجاق رو خاموش کردم و آروم چک اش کردم... خدا رو شکر آب کتری خشک نشده بود... تازه ژانت رو دیدم که با نگاه عاقل اندرسفیهش جلوی در سرویس بهم زل زده بود باخنده گفتم: سلام... این کتایون الکی هولم کرد ترسیدم آبش خشک شده باشه ته کتری ترک بخوره! کتایون از راهروی کوچیک پشت آشپزخونه بیرون اومد: بدکاری کردم بهت خبر دادم! بعد با ذوق گفت: ببخشید من سرک نکشیدم درو باز گذاشتی چشمم افتاد. چه خط خوبی داری خطاطی میکنی؟ _آره البته همچینم خوب نیس _چرا خوب بود فقط نصفه نیمه بود نتونستم بفهمم چی نوشته _جهان و هرچه دراوست همه صورتند و تو جانی ژانت فوری گفت:چی؟ کتایون براش ترجمه کرد.. پرسید به چه کسی گفته میشه و کتایون بدون اینکه از من سوال کنه گفت احتمالا خدا! بعد گفت: من تمام هنر های سنتی ایرانی رو دوست دارم مینا منبت تهذیب خط... همونطور که داشتم برای صبحانه عسل توی کاسه های کوچک میریختم گفتم: _ماشاالله واردیا! حالا کار من خیلی هم هنرمندانه نیست بیشتر دل مشغولیه ولی چند تا خط تو این دو سال و اندی نوشتم اگر میخوای بیارم ببین.. فوری گفت:آره بدم نمیاد... کاسه رو روی میز گذاشتم: پس تا این چای جوشیده یکم خنک شه بیاید تو اتاق نشونتون بدم فقط کفش یادتون نره! خودم جلو افتادم و وارد اتاق شدم... از توی کمد دیواری پوشه برگه ها رو پیدا کردم و بیرون کشیدم... وقتی برگشتم فقط کتایون توی اتاق بود و ژانت با فاصله دم در اتاق خودش ایستاده بود... انگار غریبگی میکرد. برگه ها رو گذاشتم روی میز.. به کتایون اشاره کردم که ببینه و خودم توی چارچوب در ایستادم:چرا نمیای تو ژانت دوست نداری ببینی؟ آب دهنش رو فرو داد و فوری گفت:بدم نمیاد... https://eitaa.com/matalbamozande1399