💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١٤ #زينب_عامل مهشيد صورتش را جمع كرد. _ اين پسر داييت قصد نداره بيخيال شه؟ جوابي ندا
#كارتينگ
#پارت_١٥
#زينب_عامل
وقتي چند ساعتي گذشت و مطمئن شدم كه ارسلان تا به اين زمان خانه مان ترك كرده است رضايت دادم از سر قبر رامين بلند شوم. باران زياد طول نكشيده بود اما همان مقدار اندكش هم خيسم كرده بود!
شبيه دختر بچه هايي بودم كه گل بازي كرده اند!
با عباس خداحافظي كردم و به خانه برگشتم.
آنقدر خسته بودم كه فقط دلم مي خواست به اتاقم رفته و ساعت ها در خواب و بي خبري فرو روم. حتي محل ندادم كه بوي سيگاري كه تنم را در برگرفته ممكن است مامان هما را ناراحت كند.
همه چيز آنطور كه من مي خواستم پيش نرفت!
بابا در خانه منتظرم نشسته بود. همين كه به خانه رسيدم از من خواست تا با هم بيرون برويم.
كمتر پيش مي آمد كه بابا مرتضي نصيحتم كند، اما وقتي مي خواست اينكار را انجام دهد مرا عين يك كودك خردسال بيرون مي برد برايم پيتزا يا بستني مي خريد و گاهي ساعت ها با هم حرف مي زديم. هميشه هم يا مجاب مي شدم يا مجابش مي كردم.
هر كسي در خانه مشغول كار خودش بود!
ماندانا وسط پذيرايي روي فرش هاي محبوب مامان لاك مي زد، ماكان روي كاناپه ي محبوبش لم داده بود و مامان هم در حاليكه مشغول نوشتن برنامه هايش روي دفتر يادداشتش بود به جان ماندانا غر مي زد كه اگر به اندازه ي نوك سوزن فرشش كثيف شود نصفش مي كند!
اهالي به طرز عجيبي عادي برخورد مي كردند.
من اين جماعت بازيگر را مي شناختم!
ارسلان شاهكار آفريده بود. معلوم نبود چه ها گفته كه بابا تصميم به صحبت با من داشت و بقيه نهايت تلاششان را مي كردند تا دخالت نكنند.
نمي شد حرف بابا را زمين انداخت وگرنه امكان نداشت بعد روز سختي كه پشت سر گذاشته بودم دوباره بيرون بروم.
با همان لباس دوباره با پدرم همراه شدم، منتها اينبار پدرم رانندگي را بر عهده گرفت.
پيشنهاد پيتزا در فست فود ارزان اما محبوبم را داد. گرسنه ام بود و براي همين با جان و دل پذيرفتم.
يكي از عادت هاي ديگرم كه در چند سال اخير در وجودم سر بر آورده بود فرار از محيط رستوران ها بود. وضعيت طوري بود كه ترجيح مي دادم در همان فضاي كثيف و به قول مامان هما پر از ميكروب ماشين خودم غذا بخورم.
دليلم لوس بازي هاي بيش از حد ملت بود!
مردم جديدا در رستوران ها عكاس مي شدند. چرا؟ چون بايد كل دنيا مي فهميدند دختر خانم به مناسبت ماهگرد دومش كه از لوس بازي هاي چندش و جديد اين دوره بود براي شام چه چيزي كوفت مي كند!
اختلافم با ماندانا سر اين جريان آنقدر زياد بود كه براي غذا خوردن كمتر با هم بيرون مي رفتيم! ماكان براي همراهي ام گزينه ي بهتري بود!
بابا وقتي با جعبه هاي پيتزا كنارم نشست دستانم را به نشانه ي لذت به هم ماليدم!
لبخند موقري زد و قبل از شروع حرفش اجازه داد من دلي از عزا دربياورم.
خودش هم در حاليكه بي اشتها بودن از سر و صورتش مي باريد مشغول شد.
وقتي جعبه هاي نيمه پر و خالي را روي صندلي پشت انداختم بي مقدمه پرسيد:
_ مي دوني چرا اسمتو مانيا گذاشتم؟
خواب با شدت به چشمانم هجوم مي آورد بخصوص كه علاوه بر خستگي شكمم هم كاملا پر شده بود، اما با همان شدت خواب را پس زدم.
_ واسه چي حاج مرتضي؟
مكه نرفته بود، اين تكيه كلام من بود!
دستم را گرفت.
_ واسه اينكه يكي از معاني اسمت خيلي شبيه حال من بود وقتي بدنيا اومدي...
سكوت كردم و او با نگاهي پر از عشق ادامه داد:
_ چون ديوانه وار دوستت داشتم و دارم مانيا. روز بدنيا اومدنت بهترين روز زندگيم بود.
كاش احساسي بودن را سال ها پيش فراموش نكرده بودم تا مي توانستم از گردن اين مرد آويزان شوم جاي جاي صورتش را بوسه باران كنم. احساسات مرا هميشه ضعيف مي كرد.
نگاهم را به رو به رو دوختم.
نور تير چراغ برق روي ماشين جلويي افتاده بود و مي توانستم كودكي را كه داخل ماشين بي صبرانه منتظر برگشت پدرش با غذاهاي محبوبش بود را ببينم.
_ مي تونستم دختر بهتري برات باشم. نشد، نتونستم.
نگاهش نكرده اخم روي پيشاني اش را تشخيص دادم. لحنش هم اخم داشت! پر بود از جديت.
_ بودي! بهترين بودي مانيا. اما يه اخلاقت هميشه منو ترسونده.
سكوتش كه طولاني شد مجبور شدم نگاهم را از كودكي كه مشغول غر زدن به جان مادرش بود را بگيرم و سمت او بچرخم. منتظر همين حركت بود چون رشته ي كلام را دوباره در دست گرفت.
_ زيادي عاقلي! مي ترسم از اين.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خيار شور ترد خوشمزه 🥒
مواد لازم
خيار >> ٢ كيلو
سبزي ( نعنا ،ترخون، مرزه ) كلا ٢٠٠ گرم
سير>> ٨ حبه
نخود خام >> يك چهارم پيمانه
نمك >> ١ پيمانه
آب>> ١٤ پيمانه
سركه سفيد>> ١ پيمانه
فلفل تند >> ٦ عدد
طرز تهيه
خيار و فلفل رو بشوريد و كاملا خشك كنيد
حالا مواد رو داخل ظرف پر كنيد،روي فلفل ها چنگال بزنيد،آب و نمك رو كامل بجوشونيد ، ولرم كه شد سركه رو اضافه كنيد،نخودباعث ترد شدن خيار شور ميشه ،مايع رو داخل ظرف بريزيد(سر پر) درش رو محكم ببنديد و در جاي سايه و خنك نگهداري كنيد،بين ٧ تا ١٠ روز آمادست ❤️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#اشپزی😍
لوبیا پلو با مرغ🍗
سروته لوبیا رو جدا کرده و خرد کنید بعضی از عزیزان ریز خرد من معمولا کمی درشت خرد میکنم سلیقه ایه
مرغ تکه شده ۳۰۰ گرم من از سینه مرغ استفاده کرده از ران مرغ هم میتونید استفاده کنید
لوبیا خرد شده ۲۰۰ گرم
برنج چهار پیمانه
پیاز یک عدد درشت
گوجه فرنگی چهار عدد پوره شده
رب خانگی دو قاشق سر پر رب کارخانه سه قاشق
نمک و فلفل سیاه و قرمز و زردچوبه و دارچین و روغن
بهتره از روغن حیوانی استفاده کنید ندارید که هیچی
برنج رو بشورید و خیس کنید
لوبیا رو با یک استکان اب بزارید رو گاز تا بپزه اما کامل نه شعله کم باشه
پیاز رو خلالی خرد کرده و با روغن تفت بدید پیاز که سبک و شیشه ای که شد تکه های مرغ رو اضافه کرده ادویه ها رو بریزید درشو بزارید با شعله کم بپزه سرخ که شدن پوره گوجه فرنگی رو اضافه کنید و باز درشو بزارید تا گوجه فرنگی خوب سرخ بشه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#کیک😍
كيك زردآلو تابستونى☺️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حلواي انگشت پيچ
شکر ۱ کیلو گرم
سفیده تخم مرغ ۳ عدد
جوهر لیمو ۱/۸ قاشق چایخوری
آب به مقدار یک بند انگشت از شکر بالاتر
شکر را در ظرف مورد نظر ريخته و آب را که بايد به مقدار يک بند انگشت بالاتر از شکر باشد اضافه ميکنيم و در صورت دلخواه كمي زعفران و بر شعله گاز قرار ميدهيم.
بعد از اين که شربت قوام آمد، جوهر ليمو را داخل آن ميريزيم.
بعد از کمي حرارت دادن، مقداري از شربت را بين دو انگشت قرار ميدهيم، اگر به صورت کشدار شد، شعله را خاموش و صبر ميکنيم تا خنک شود در حدي که اگر سفيده را به آن اضافه کنيم پخته نشود.
در اين زمان سفيدهها را به ميزاني که پف کند هم ميزنيم.و آن را به شربت اضافه و آنقدر هم ميزنيم تا مواد کاملاً سفيد و يکدست و کشدار شود.
حالا انگشت پيچ ما آماده است، ما ميتوانيم براي عطر و طعم آن به شربت گلاب هم اضافه کنيم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٥ #زينب_عامل وقتي چند ساعتي گذشت و مطمئن شدم كه ارسلان تا به اين زمان خانه مان ترك
#كارتينگ
#پارت_١٦
#زينب_عامل
منظورش را گرفته بودم. پدرم فهميده بود احساساتم را كور كرده ام. فهميده بود ديگر عشق و عاشقي را در زندگي فراموش كرده ام. نگرانم بود و اين آخرين چيزي بود كه دلم مي خواست پدرم نسبت به من حس كند.
با اعتراض صدايش كردم.
_ بابا...
دستش را روي شانه ام گذاشت. يعني سكوت كن و گوش بده. اطاعت كردم.
_ مي دونم مي دوني كه ارسلان اومده بود. ظاهرا قرار نبود من بشنوم اما خب شنيدم.
مانيا تو نبايد زندگي و آيندت رو فداي اختلاف من و داييت كني.
يعني توانايي اين را داشتم كه ارسلان را تكه تكه كنم! مردك بي خاصيت معلوم نبود ماجرا را چگونه تعريف كرده است.
اجازه دادم صحبت هاي بابا تمام شود تا بعد من حرف بزنم و اين بين به اين نتيجه رسيدم كه اگر به هر نحوي ارسلان به پستم بخورد گردنش را مي شكنم!
_ حساب ارسلان از پدرش سواست. حداقل با ادب و احترامش اينو ثابت كرده. خيلي منطقي از علاقه ش حرف زد. البته قبلا هم مي شد از رفتارش يه چيزايي رو حدس زد اما به هر حال اينكه خودش به اين مسئله اعتراف كنه فرق داشت. مي دونم ارتباط سختي ميشه. ممكنه كلي مشكلات سر راهتون باشه، اما هيچ كدوم دليل نميشه رو احساست سرپوش بذاري بابا...
وقتش بود كه غش غش بخندم. كدام احساس؟
من يك روز ارسلان را نمي ديدم فراموشش مي كردم. بابا از چه چيزي حرف مي زد؟ از كدام احساس؟
فقط و فقط به احترام پدرم خنده ام را فرو خوردم اما مگر مي شد اثرات اين پنهان كاري در چهره ام نباشد؟
كف سرم مي خاريد! واقعا نياز به يك دوش اساسي داشتم.
بابا با تعجب به چهره ي بي تفاوت و كمي شادم نگاهي كرد كه فرصت را مناسب ديدم تا حرف بزنم.
_ دلت مياد منو بدي ارسلان؟ نه واقعا دلت مياد؟
حس كردم چپ چپ نگاهم مي كند. بيخيال ادامه دادم:
_ بابا فاصله ي من و ارسلان از اينجاست تا آسمون هفتم.
با دست به كف ماشين اشاره كردم.
_من نمي دونم اومده چه خزعبلاتي تحويلتون داده، اما من كيساي پيشنهادي نوشين رو به اون ترجيح مي دم!
آنقدر با جديت گفته بودم كه جاي حرفي نمانده بود. بابا كاملا باور كرده بود. براي اينكه خيالش را راحت تر كنم بيشتر توضيح دادم.
_ بابا من رامين رو دوست داشتم چون مثل خودم بود. آرزوهامون تو يه مسير بودند. كنار هم بودنمون كوتاه بود اما من تو اون مدت كوتاه واقعا خوشبخت بودم.
در دلم اضافه كردم كاش گند نمي زدم به اين خوشبختي! كاش صبور بودم.
_ من و ارسلان از دو دنياي متفاوتيم. خواسته هامون كاملا در خلاف جهت همديگه ست! منتها نمي دونم چرا نمي فهمه اين پسر! نفهم بودنشم مزيد بر علت ميشه كه اصلا نخوامش!
آهي كشيد و اخمش بخاطر توهين ريزم بود! لعنتي به خودم فرستادم كه اين مرد را تا اين حد آزرده خاطر كرده ام.
_ مانيا درد من ارسلان نيست. صحبت من كليه دخترم. پنج ساله خودتو از خوشيا محروم كردي. بسه تنبيه خودت مانيا. به خودت فرصت بده.
ته چهره ام شبيه پدرم بود، اما وقتي اخم مي كردم بيشتر شبيهش مي شدم.
_ حاج مرتضي پياز داغ جريانو زياد نكن. داري پيشنهاداي خوب خوب مي دي! باشه خب! مجوز رو كه صادر كردي. مي گردم دنبال يه داماد خوب واست!
بالاخره خنديد!
با شوخي گفت:
_ حيا كن!
چشمكي زدم:
_ حاجي ديگه ديره واسه اين توصيه ها.
قبل از اينكه راه بيافتد گفت:
_ مانيا جدي به زندگيت فكر كن. تو نبايد فداي ماها بشي.
مكثي كرد. لبخندي زد.
_ يه داماد خوب برام پيدا كن دختر. مي خوام خوشبخت شين. هم تو هم دامادم.
اي به چشم بلندم خاتمه ي صحبت هاي كوتاه اما نتيجه بخشمان شد.
همه منتظر نتيجه ي گفت و گوي ما بودند كه وقتي به خانه بازگشتيم منتظر نگاهمان مي كردند.
گفت و گوهاي پدر و دختري بين ما هميشه سري مي ماند. اينبار هم سكوت من و بحث عوض كردن پدرم بقيه را متوجه اين كرد كه از محتواي گفت و گوي ما آگاه نخواهند شد.
من كه ديگر روي پا بند نبودم خودم را داخل اتاق انداختم، اما بوي تنم اجازه نداد به خواب بروم و مجبور شدم اول دوش بگيرم و بعد دوباره براي فرو رفتن در عالم خواب اقدام كنم.
اما انگار استراحت به من نيامده بود.
چون ماندانا كه در تخت خودش كه با فاصله ي كمي از تخت من قرار داشت، دراز كشيده بود با چشماني پر سؤال نگاهم كرد كه گفتم:
_ هان چيه؟
با من و من گفت:
_ ارسلان كيس خيلي خوبيه ها! دكتر، خوشتيپ، وضعشم كه خوبه...
يكي از بالشت هايم را به زير پاهايم سُر دادم.
آنقدر پشت فرمان مي نشستم كه پاهايم هميشه از درد ذُق ذُق مي كرد. وقتي كمي از احساس دردم كاسته شد چشمانم را بستم و زمزمه كردم:
_ مبارك صاحبش باشه!
پيچ فك ماندانا وقتي شل مي شد بستنش كار خدا بود.
_ خب خنگه مي توني صاحبش بشي ديگه!
نبودي ببيني امروز چقدر با غيرت و عشق ازت حرف مي زد.
قصد بالا آوردن نداشتم! پس فحشش دادم تا كثيف كاري نشود!
_ غلط مي كرد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d