💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#کیک😍
كيك زردآلو تابستونى☺️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حلواي انگشت پيچ
شکر ۱ کیلو گرم
سفیده تخم مرغ ۳ عدد
جوهر لیمو ۱/۸ قاشق چایخوری
آب به مقدار یک بند انگشت از شکر بالاتر
شکر را در ظرف مورد نظر ريخته و آب را که بايد به مقدار يک بند انگشت بالاتر از شکر باشد اضافه ميکنيم و در صورت دلخواه كمي زعفران و بر شعله گاز قرار ميدهيم.
بعد از اين که شربت قوام آمد، جوهر ليمو را داخل آن ميريزيم.
بعد از کمي حرارت دادن، مقداري از شربت را بين دو انگشت قرار ميدهيم، اگر به صورت کشدار شد، شعله را خاموش و صبر ميکنيم تا خنک شود در حدي که اگر سفيده را به آن اضافه کنيم پخته نشود.
در اين زمان سفيدهها را به ميزاني که پف کند هم ميزنيم.و آن را به شربت اضافه و آنقدر هم ميزنيم تا مواد کاملاً سفيد و يکدست و کشدار شود.
حالا انگشت پيچ ما آماده است، ما ميتوانيم براي عطر و طعم آن به شربت گلاب هم اضافه کنيم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٥ #زينب_عامل وقتي چند ساعتي گذشت و مطمئن شدم كه ارسلان تا به اين زمان خانه مان ترك
#كارتينگ
#پارت_١٦
#زينب_عامل
منظورش را گرفته بودم. پدرم فهميده بود احساساتم را كور كرده ام. فهميده بود ديگر عشق و عاشقي را در زندگي فراموش كرده ام. نگرانم بود و اين آخرين چيزي بود كه دلم مي خواست پدرم نسبت به من حس كند.
با اعتراض صدايش كردم.
_ بابا...
دستش را روي شانه ام گذاشت. يعني سكوت كن و گوش بده. اطاعت كردم.
_ مي دونم مي دوني كه ارسلان اومده بود. ظاهرا قرار نبود من بشنوم اما خب شنيدم.
مانيا تو نبايد زندگي و آيندت رو فداي اختلاف من و داييت كني.
يعني توانايي اين را داشتم كه ارسلان را تكه تكه كنم! مردك بي خاصيت معلوم نبود ماجرا را چگونه تعريف كرده است.
اجازه دادم صحبت هاي بابا تمام شود تا بعد من حرف بزنم و اين بين به اين نتيجه رسيدم كه اگر به هر نحوي ارسلان به پستم بخورد گردنش را مي شكنم!
_ حساب ارسلان از پدرش سواست. حداقل با ادب و احترامش اينو ثابت كرده. خيلي منطقي از علاقه ش حرف زد. البته قبلا هم مي شد از رفتارش يه چيزايي رو حدس زد اما به هر حال اينكه خودش به اين مسئله اعتراف كنه فرق داشت. مي دونم ارتباط سختي ميشه. ممكنه كلي مشكلات سر راهتون باشه، اما هيچ كدوم دليل نميشه رو احساست سرپوش بذاري بابا...
وقتش بود كه غش غش بخندم. كدام احساس؟
من يك روز ارسلان را نمي ديدم فراموشش مي كردم. بابا از چه چيزي حرف مي زد؟ از كدام احساس؟
فقط و فقط به احترام پدرم خنده ام را فرو خوردم اما مگر مي شد اثرات اين پنهان كاري در چهره ام نباشد؟
كف سرم مي خاريد! واقعا نياز به يك دوش اساسي داشتم.
بابا با تعجب به چهره ي بي تفاوت و كمي شادم نگاهي كرد كه فرصت را مناسب ديدم تا حرف بزنم.
_ دلت مياد منو بدي ارسلان؟ نه واقعا دلت مياد؟
حس كردم چپ چپ نگاهم مي كند. بيخيال ادامه دادم:
_ بابا فاصله ي من و ارسلان از اينجاست تا آسمون هفتم.
با دست به كف ماشين اشاره كردم.
_من نمي دونم اومده چه خزعبلاتي تحويلتون داده، اما من كيساي پيشنهادي نوشين رو به اون ترجيح مي دم!
آنقدر با جديت گفته بودم كه جاي حرفي نمانده بود. بابا كاملا باور كرده بود. براي اينكه خيالش را راحت تر كنم بيشتر توضيح دادم.
_ بابا من رامين رو دوست داشتم چون مثل خودم بود. آرزوهامون تو يه مسير بودند. كنار هم بودنمون كوتاه بود اما من تو اون مدت كوتاه واقعا خوشبخت بودم.
در دلم اضافه كردم كاش گند نمي زدم به اين خوشبختي! كاش صبور بودم.
_ من و ارسلان از دو دنياي متفاوتيم. خواسته هامون كاملا در خلاف جهت همديگه ست! منتها نمي دونم چرا نمي فهمه اين پسر! نفهم بودنشم مزيد بر علت ميشه كه اصلا نخوامش!
آهي كشيد و اخمش بخاطر توهين ريزم بود! لعنتي به خودم فرستادم كه اين مرد را تا اين حد آزرده خاطر كرده ام.
_ مانيا درد من ارسلان نيست. صحبت من كليه دخترم. پنج ساله خودتو از خوشيا محروم كردي. بسه تنبيه خودت مانيا. به خودت فرصت بده.
ته چهره ام شبيه پدرم بود، اما وقتي اخم مي كردم بيشتر شبيهش مي شدم.
_ حاج مرتضي پياز داغ جريانو زياد نكن. داري پيشنهاداي خوب خوب مي دي! باشه خب! مجوز رو كه صادر كردي. مي گردم دنبال يه داماد خوب واست!
بالاخره خنديد!
با شوخي گفت:
_ حيا كن!
چشمكي زدم:
_ حاجي ديگه ديره واسه اين توصيه ها.
قبل از اينكه راه بيافتد گفت:
_ مانيا جدي به زندگيت فكر كن. تو نبايد فداي ماها بشي.
مكثي كرد. لبخندي زد.
_ يه داماد خوب برام پيدا كن دختر. مي خوام خوشبخت شين. هم تو هم دامادم.
اي به چشم بلندم خاتمه ي صحبت هاي كوتاه اما نتيجه بخشمان شد.
همه منتظر نتيجه ي گفت و گوي ما بودند كه وقتي به خانه بازگشتيم منتظر نگاهمان مي كردند.
گفت و گوهاي پدر و دختري بين ما هميشه سري مي ماند. اينبار هم سكوت من و بحث عوض كردن پدرم بقيه را متوجه اين كرد كه از محتواي گفت و گوي ما آگاه نخواهند شد.
من كه ديگر روي پا بند نبودم خودم را داخل اتاق انداختم، اما بوي تنم اجازه نداد به خواب بروم و مجبور شدم اول دوش بگيرم و بعد دوباره براي فرو رفتن در عالم خواب اقدام كنم.
اما انگار استراحت به من نيامده بود.
چون ماندانا كه در تخت خودش كه با فاصله ي كمي از تخت من قرار داشت، دراز كشيده بود با چشماني پر سؤال نگاهم كرد كه گفتم:
_ هان چيه؟
با من و من گفت:
_ ارسلان كيس خيلي خوبيه ها! دكتر، خوشتيپ، وضعشم كه خوبه...
يكي از بالشت هايم را به زير پاهايم سُر دادم.
آنقدر پشت فرمان مي نشستم كه پاهايم هميشه از درد ذُق ذُق مي كرد. وقتي كمي از احساس دردم كاسته شد چشمانم را بستم و زمزمه كردم:
_ مبارك صاحبش باشه!
پيچ فك ماندانا وقتي شل مي شد بستنش كار خدا بود.
_ خب خنگه مي توني صاحبش بشي ديگه!
نبودي ببيني امروز چقدر با غيرت و عشق ازت حرف مي زد.
قصد بالا آوردن نداشتم! پس فحشش دادم تا كثيف كاري نشود!
_ غلط مي كرد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٦ #زينب_عامل منظورش را گرفته بودم. پدرم فهميده بود احساساتم را كور كرده ام. فهميده
#كارتينگ
#پارت_١٧
#زينب_عامل
كولر را روشن و خاموش كردم تا از درست شدنش اطمينان حاصل كنم.
پسر جواني كه سر تا پايش روغن بود پول هايي كه به دستش داده بودم را شمرد و گفت:
_ آبجي بخدا اين كمه...
استارت زدم.
_ راست و حسيني مي گفتي كمه يه چيزي مي ذاشتم روش، قسم دروغ خوردي اينم از سرت زياده!
هاج و واج تماشايم كرد و من بيخيال پايم را روي گاز فشار دادم و از كنارش عبور كردم.
بچه ي تازه از تخم درآمده فكر مي كرد مي توانست سر مني كه بيش از بيست سال بود، سر و كارم با ماشين بود را شيره بمالد!
پشت چراغ قرمز ايستادم و با لذت از اينكه كولر ماشينم درست شده است آن را روشن كردم.
سنگيني نگاهي را عجيب حس مي كردم. سرم را سمت چپم چرخاندم.
بنز سفيد رنگي كنارم ايستاده بود و مردي پشت فرمان با عينك آفتابي كه به چشم داشت به رو به رويش خيره بود.
عجيب حس مي كردم كه نگاهش روي من قفل بوده و وقتي سرم را چرخانده ام نگاهش را به رو به رويش دوخته است.
ذهنم اعلام حضور كرد.
" كار آقايون جز ديد زدن چيه؟ خب انگار اتفاق خاصي افتاده. نگات كرده ديگه"
دلم بر خلاف هميشه با ذهنم راه آمد!
" يه نظر حلاله "
ياد قضيه ي پيدا كردن داماد افتادم و خنده ام رها شد!
نگاهم به رو به رو بود، اما قسم مي خوردم كه مرد بنز سوار از صداي خنده ام شوكه شده و با تعجب نگاهم مي كند.
ازدواج با مردي كه ماشينش مدل بالا باشد فانتزي ١٨ سالگي ام بود!
در دور ترين نقاط ذهنم گاهي فانتزي اين روزهايم ازدواج با يك مرد بود! اگر مردي پيدا مي شد!
دست از افكار بي سر و تهم برداشتم و به محض سبز شدن چراغ راه افتادم.
از چند خيابان و چهار راه عبور كردم و با حس اينكه اين مرد بنز سوار دقيقا دنبال من است سلول هاي عصبي ام به جنب و جوش افتادند.
اين آدم هر كه بود به آن عسل و پيشنهادش ربط داشت.
جالب اينكه نمي توانستم بگويم در حال تعقيب من است، چون مطمئن بودم خودش كاملا مي داند كه من متوجهش هستم.
خبر از پليس بازي نبود.
به محض ديدن يك كوچه سر راهم داخلش پيچيدم و پارك كردم.
دقيقا سي ثانيه بعد ماشين او هم داخل كوچه پيچيد و درست كنار ماشين من با فاصله ي كم ايستاد.
هر دو همزمان شيشه ي ماشين هايمان را پايين كشيديم.
در تعمير كولر ماشينم قصور كرده بودند!
به محض پايين آمدن شيشه ماشينش هواي خنك داخل كابينش را حس كردم و بر روح پر فتوت خودروساز هاي داخلي صلوات اصل و نسب داري فرستادم.
عينكش را از روي چشمانش برداشت و سرش را سمتم چرخاند.
تعلل براي بررسي قيافه ي ميان سالش جايز نبود.
غريدم:
_ فرمايش؟
ابروهايش بالا رفتند و كمي بعد لبخند دختر كشي زد!
_ مانيا...درسته؟
چشمانش را ريز كرد.
_ معني اسمت دقيقا چي ميشه؟ تا جايي كه من مي دونم مانيا اسم يه بيماريه! يه مرض مثل شيدايي!
سرم را كمي از ماشين بيرون بردم.
مردك چشم چران! هيزي عميقي در چشمانش بود! ابايي از ابراز آن هم نداشت.
_ آره درست ميگي! من نه تنها اسمم اسم يه مرضه كه خودمم آدم مريضي ام. تو هم كه قيافه ت داد مي زنه يه پات لب گوره مرض منم واگير داره، گورتو گم كن تا نفرستادمت اون ور.
سرش را پايين انداخت و خنديد!
نگاه آخرش بيشتر از هيز بودن خريدارانه بود.
عينكش را به چشم زد.
_ هر چي شما امر كنين!
شيشه ي ماشينش را بالا داد و بدون حرف ديگري با سرعت از مقابل چشمانم محو شد.
از آدم هاي هيزي كه به سادگي دست از سرت بر مي داشتند واهمه داشتم. مطمئن بودم به زودي سر و كله اش پيدا مي شد.
گوشه اي از ذهنم به تكاپو در آمد.
اين ماشين و آن شماره ي رند روي كارت ويزيتي كه عسل داده بود عجيب بهم مي آمدند!
بابك شفيع!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٧ #زينب_عامل كولر را روشن و خاموش كردم تا از درست شدنش اطمينان حاصل كنم. پسر جواني
#كارتينگ
#پارت_١٨
#زينب_عامل
در طول تمام كلاس هايم ذهنم حول و حوش بابك شفيع مي چرخيد!
عسل پيشنهاد داده بود. پيشنهاد يك مسابقه.
از همان ابتدا و از نوع مطرح شدن پيشنهادش هم معلوم بود كه خبر از يك مسابقه ي قانوني و اصولي نيست.
پول هاي هنگفت در همين مسابقات بود و اتفاقا بزرگترين حماقت من هم در گذشته سر اين قصه بود.
بابك شفيع با انتخاب من به كاهدان زده بود.
او كه مدعي بود از گذشته ي من چيز هايي مي داند و دوست دارد چيز هاي جالبي مطرح كند كه البته مي دانستم تمام اين حرف ها خزعبلي بيش نيستند بايد مي دانست كه من دور تمام مسابقات را خط زده ام! غير قانوني ها كه جاي خود را داشت.
احمقي در دل نثارش كردم و به آموزش دادن كار آموزم مشغول شدم.
وقتي فرصت استراحت نيم ساعته بين كلاس هايم شد زير كولر آموزشگاه روي صندلي نشستم و به مزخرفاتي كه هاشمي داشت در قالب عذر خواهي بيان مي كرد گوش سپردم.
تهديد گذشته ام كاملا توخالي بود! اصلا من نمي توانستم تعيين كنم كه مي خواهم در كدام آموزشگاه كار كنم. اين مسئله به عهده ي راهنمايي رانندگي بود، اما هاشمي بدبخت فكر مي كرد من بواسطه ي قهرماني هاي گذشته ام سر و سري با راهنمايي و رانندگي دارم و مي توانم هر جا كه بخواهم كار كنم! او هم كه قصد نداشت مرا از دست بدهد!
سه شاگردم امروز در امتحان افسري آن هم بار اول قبول شده بودند و اين يك امتياز هم براي من و هم براي آموزشگاه محسوب مي شد. به دست و پا افتادن هاي هاشمي هم سر اين قضيه بود!
گوشي ام كه در جيب مانتوأم لرزيد براي اولين بار در عمرم از اينكه در وقت استراحتم كسي تماس گرفته خوشحال شدم، اما به محض اينكه صفحه ي گوشي ام را ديدم و فهميدم مخاطب چه كسي است به غلط كردن افتادم و ترجيح دادم به همان حرف ها و خود شيريني هاي هاشمي گوش دهم.
با ياد آوردي اينكه چند روز پيش چه مزخرفاتي به خانواده ام گفته است با حرص تماس را وصل كردم و از ساختمان آموزشگاه بيرون آمدم.
چنان سريع از جايم بلند شده بودم كه حرف در دهان هاشمي بدبخت ماسيده بود!
البته بهتر هم شده بود! مردك طماع!
نگذاشتم حتي سلام بگويد. با حرص گفتم:
_ هان چيه؟ اومدي ابراز علاقه ي عمومي كردي بس نبود؟ خجالت بكش از هيكلت.
صداي زندايي كه در گوشم پيچيد بي اختيار سكوت كردم.
_ يادش ميدم خجالت بكشه. بايد ببينمت.
يك جوري گفته بود بايد مرا ببيند كه انگار من برده يا خدمتكارش بودم. محال بود به ديدنش بروم و بقيه ي روزم را به گند بكشم.
_ لطف كن پسرتو كنترل كن. من با شما عرضي ندارم.
حرصش درآمده بود، اما لحنش را كنترل كرد.
_ بهت ياد ندادن با بزرگترت درست حرف بزني؟
تقصير خودش بود! احمق بود كه دهان به دهان من مي گذاشت. مني كه همه مي دانستند پاي جواب دادن كه وسط بيايد و كسي به شعورم توهين كند بد جوابش را مي دهم.
چه كسي گفته بود بايد به بزرگتر ها احترام گذاشت؟ از نظر من هر بزرگتري لايق احترام نبود.
_ بزرگي نمي بينم!
منتظر جيغ جيغ كردن هايش نماندم، اما كاملا اتفاقي لحظه ي قطع كردن صداي اعتراض ارسلان را شنيدم.
مچ مادرش را گرفته بود.
زندايي براي استفاده از گوشي ارسلان جهت تماس گرفتن با من دليل داشت!
با در نظر گرفتن رفتار هاي خودش احتمال نمي داد جواب تماس خودش را بدهم.
پوزخندي زدم. خوب بود كه به رفتار و اخلاق خودش واقف بود.
دقيقا پنج دقيقه بعد پيامي از طرف ارسلان با اين مضمون ارسال شد.
" مانيا خواهش مي كنم زنگ مي زنم جواب بده"
دلم به حال اين بدبخت واقعا مي سوخت.
ديگر نمي دانستم چه راهي در پيش بگيرم تا بفهمد من به دردش نمي خورم.
وقتي تماس گرفت پوفي كشيدم و جواب دادم. بلافاصله با شنيدن صدايم گفت:
_ مانيا من از طرف مامان معذرت مي خوام. منظوري نداشته! عصبي بوده فقط!
خداي من! نظرم عوض شد. دلم به حال زندايي مي سوخت. ارسلان ملكه نه اما پادشاه عذابش بود.
لحنم تند و توبيخ گرانه بود.
_ بابت چي عذر مي خواي؟ مامانت چي گفت كه تو عذر مي خواي بابتش؟
ناليد:
_ مانيا....
پر حرص اما آرام طوري كه همكارانم كه زير چشمي تماشايم مي كردند متوجه نشوند لب زدم:
_ زهرمار و مانيا!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٨ #زينب_عامل در طول تمام كلاس هايم ذهنم حول و حوش بابك شفيع مي چرخيد! عسل پيشنهاد
#كارتينگ
#پارت_١٩
#زينب_عامل
نگذاشتم چيزي بگويد. با همان لحن و تن صدا ادامه دادم:
_ ارسلان گفتم تمومش كن با احترام و تو به حرفم گوش ندادي. گفتم بيا و به اين علاقه ت كه نمي دونم يهويي از كجا نازل شده خاتمه بده كوتاه نيومدي. قصه رو كشوندي تو خانواده و احتمالا فك و فاميل. پس عواقبشم پاي خودت.
ديگه همون يه ذره احترامي هم كه برات قائل بودم از طرف من نمي بيني!
قطع كردم و چند نفس عميق پشت سر هم كشيدم تا بر خودم مسلط شوم.
به سختي تا آخرين كلاس را تحمل كردم. وقتي كارم تمام شد با مامان هما تماس گرفته و اطلاع دادم كه شب را به پيش مانجون مي روم. به مانجون درماني اساسي نياز داشتم!
******
آرام طوري كه سر و صدايم آقاجون را بيدار نكند، روي نوك پاك به حياط رفتم. مانجون روي تخت داخل حياط نشسته بود و حس كردم زير لب ذكر مي فرستاد.
پاكت سيگار و فندكم را در دستم فشار دادم و خودم را كنارش رساندم.
همين راه رفتن آرام و در سكوتم هدفم را برايش آشكار كرده بود.
مي دانست مي خواهم كنار هم سيگار بكشيم.
صورتش پر بود از حرص. هنوز هم از سيگار كشيدنم ناراضي بود. مثل تمام سال هايي كه گذشته بود، اما كاملا مي دانست كه كوتاه نمي آيم.
نگاه چپ چپش را به جان خريدم و پاكت را به طرفش دراز كردم.
مي دانستم آقاجون از اينكار بدش مي آيد. حق داشت نگران سلامتي مانجون بود، اما من نمي توانستم اين لذت اندك را هم از خودم دريغ كنم. خود خواهي بود. اين را هم كامل مي دانستم، اما چه كنم كه اين كار حالم را خوب مي كرد. البته كه مانجون هم از اين كار قبيح لذت مي برد! از اينكه سيگار دود كند. لابه لاي حرف هايش فهميده بودم.
دست چروكيده اش را دراز كرد و نخي بيرون كشيد. من هم نخ ديگري بيرون آوردم و گوشه ي لبم گذاشتم.
اول با فندكم سيگار مانجون را روشن كردم و بعد فندك را گوشه اي انداختم. سرم را نزديك بردم تا سيگارم را با سيگار مانجون روشن كنم.
عادت داشتم. لذت بيشتري برايم داشت.
كام اول را همزمان گرفتيم و درد و دلم را شروع كردم.
بعد از اينكه روي تخت پاهايم را داخل شكمم جمع كردم گفتم:
_ عروست زنگ زده بود.
دود را از دهانش بيرون داد و خس خس سينه اش را شنيدم و لعنتي بر خودم فرستادم.
_ ارسلان اومد اينجا. گفت همه چي رو.
سرم را پايين انداختم.
_ شدين سنگ صبور دوتامون؟ آره؟
پك ديگري به سيگار زد.
_ هر مادر بزرگي دوست داره نوه هاش رو تو لباس عروس و دامادي ببينه. شدني نيست كه اگه بود آرزوم بود عروسش بشي.
سيگار را به لب هايم چسباندم. كامي گرفتم و همانطور كه دود داخل دهانم بود و با هر تكان خوردن لبم تكه تكه بيرون مي آمد و در تاريكي شب محو مي شد پرسيدم:
_ بخاطر زندايي؟!
پر درد خنديد. خنده اي كه به سرفه اش انداخت.
نگران نگاهش كردم. سرفه اش را به سختي كنترل كرد.
_ زندايي؟ كي به ناهيد اهميت مي ده؟ از چشمم افتاده. خيلي وقته.
سيگارش را داخل زير سيگاري كه آورده بودم خاموش كرد و اشاره داد تا سرم را روي پاهايش بگذارم.
عاشق اين كار بودم اما بخاطر درد پاهايش هميشه رعايت حالش را مي كردم.
خنده دار بودم! كنارش سيگار دود مي كردم براي لذت خودم حواسم پي نفس هايش نبود آن وقت نگران درد پايش بودم!
دستش را نوازش گونه روي موهايم كشيد.
_ بخاطر خودت! ارسلان دنبال كمبوداش اومده سراغ تو! دنبال جسارتي كه داشتي و اون نداشته. تو رو مي شناسم. ارسلان باب زندگي تو نيست. وگرنه چي بهتر از اينكه كه شما كنار هم باشين.
من هم سيگارم را خاموش كردم.
نگاه مانجون از حالت جدي بودن خارج شد. با اخم گفت:
_ تو چرا هيچ پسري رو تور نمي كني؟
لبانم را به جلو دادم.
_ احتمالا بايد برم بدم لبامو پروتز كنن. مانجون لعنتيا معمولي نمي پسندن.
دستي به موهايم كشيد. اينبار محكم تر و خوب بررسي شان كرد.
_پروتز لازم نيست وقت به وقت بري حموم نگات مي كنن. يه كرم دست و صورت بزن حداقل!
غش غش خنديدم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٩ #زينب_عامل نگذاشتم چيزي بگويد. با همان لحن و تن صدا ادامه دادم: _ ارسلان گفتم تمو
#كارتينگ
#پارت_٢٠
#زينب_عامل
_ مانجون دوست دارم اون شاهزاده ي سوار بر اسب سفيد منو بخاطر خودم بخواد نه قيافه م.
پوزخندي زد و جواب داد:
_ اينطوري يابو سوارم گيرت نمياد. اسب سفيد! يكم سرخاب سفيداب كن.
آخ كه من عاشق مانجون بودم. با خنده گفتم:
_ اين دومادتم خيلي پيگيره منو شوهر بده قول دادم يه دوماد خوب براش پيدا كنم.
نخنديد. غمي در چهره اش دويد و زير لب آرام طوري كه من نشنوم گفت:
_ امان از دل مرتضي و هما.
شنيده بودم. شنيده بودم كه آرام سرم را از روي پايش بلند كردم و سرش را بوسيدم.
_ حرصتون دادم. خودم از خرابكارايام خبر داره. به روم نيار زن حسابي.
با دستش آرام بر گونه ام زد.
_ كاش همه ي بچه هام مثل تو بودن. دست بردار از سرزنش كردن خودت. پنج سال پيش منم جات بودم همون كارو مي كردم. عشق آدمو به خيلي راها مي كشونه. خدا رامينو رحمت كنه.
جو زياده از حد غمگين شده بود و من از اين فضا متنفر بودم.
براي عوض كردن حال و هوايمان پرسيدم:
_ مانجون با آقاجون كجا آشنا شدي؟
اين سؤال را قبلا هزار بار پرسيده بودم و هر هزار بار هم مانجون جواب داده بود. جوابش را كلمه به كلمه از حفظ بودم، اما شنيدن اين خاطرات برايم از هر داستاني شيرين تر بود.
خاطرات مانجون چنان مرا در خود غرق مي كرد كه موقعيت مكاني و زماني ام را براي ساعت ها فراموش مي كردم و غرق مي شدم در داستان عاشقانه اي كه دم نانوايي شكل گرفته بود و سرانجام قشنگش خانواده و فاميل بزرگي بود كه الان داشتيم.
مانجون هم علاقه ي من به شنيدن اين داستان را مي دانست كه بدون چون و چرا و مو به مو تعريف مي كرد.
دستي به سرش كشيد و گفت:
_ بابام خدابيامرز دوست داشت من پسر مدلي بار بيام. از اولشم من واسه خريدن نون مي رفتم. آقاجونت رو اونجا ديدم. عجله داشت مي خواست بره تو نوبت كه سرش داد زدم. جا خورد.
تصور دادن زن مانجون در جواني اش بر سر آقاجون بيچاره باعث شد كه نيشم تا بناگوش باز شود.
با همان نيش باز گفتم:
_ بعدشم كه آقاجون يه دل نه صد دل عاشقت شد و بعدشم عروسي و بادابادا مبارك بادا.
صلواتي براي روح پدر و مادرش فرستاد كه من هم همراهي اش كردم. دلتنگي براي آن ها در چشمانش موج مي زد. ياد خاطرات شيرينش افتاده بود كه خنده ي ريزي كرد و گفت:
_ خدا منو نبخشه مانيا. اونقدر اين پدر خدابيامرزمو حرص دادم. مهر اين مرد به دلم افتاده بود اونموقع هم مثل الان نبود كه بشه رفت قهوه خونه و چه بدونم از اين كافه ها دل داد و قلوه گرفت. از هر فرصتي استفاده مي كردم تا از خونه در برم و يه جايي بيينم آقاجونت رو.
جون كشداري گفتم و بلند خنديدم. صداي خنده هايم آنقدر بلند بود كه بالاخره آقاجون را هم به حياط كشاند.
مشتي از آب داخل حوض را به صورتش پاشيد و بعد سمت ما چرخيد و گفت:
_ چيه نصفه شبي خلوت كردين؟
با شيطنت گفتم:
_ مانجون داره از عشق و عاشقيتون مي گه پهلوون.
سرش را تكان داد.
_ از دست تو دختر.
نزديك تر آمد. كنارم نشست و دستش را دورم حلقه كرد كه بلافاصله گفتم:
_ آقاجون اشتباه بغل كرديا. يار اين ور نشسته.
خنديد و مانجون به هر دويمان اعتراض كرد.
آقاجون نگاهي به قرص ماه كه در تاريكي مي درخشيد انداخت و نغمه سر داد.
من عاشق اين دو موجود بودم.
عاشق غر زدن هاي مانجون و آوازهاي بي هواي آقاجون كه مي دانستم سال ها پيش براي دلبري از بانوي قصه اش مي خوانده!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٠ #زينب_عامل _ مانجون دوست دارم اون شاهزاده ي سوار بر اسب سفيد منو بخاطر خودم بخواد
#كارتينگ
#پارت_٢١
#زينب_عامل
ماندانا پايين آموزشگاه منتظرم بود. براي يك مصاحبه ي كاري كه نزديك آموزشگاه بود آمده بود و با تماس از من خواسته بود تا كمي در آموزشگاه منتظرش بمانم تا خودش را به پيش من برساند تا با هم ديگر به خانه برگرديم.
لحظه اي پيش با تك زنگ خبر داده بود كه رسيده است.
كيفم را به صورت كج روي شانه ام انداختم و همين كه خواستم از در آموزشگاه بيرون بيايم رخ به رخ هاشمي درآمدم. تنش را كنار كشيد تا عبور كنم و بعد از گفتن خسته نباشيدي ادامه داد:
_ خانم مشتاق يه نفر بيرون منتظرن شمارو ببينن.
دستم را به نشانه ي فهميدن بالا آوردم و بدون اينكه اجازه دهم توضيح ديگري اضافه كند از كنارش عبور كردم. خودم هم مي دانستم ماندانا پايين منتظرم ايستاده، نيازي به توضيح او نبود.
صورت آويزان ماندانا فقط گواه يك چيز بود! مصاحبه اش طبق معمول خوب پيش نرفته بود.
دستانم را براي به آغوش كشيدنش باز كردم.
به درك كه همه چيز آن طور كه مي خواست پيش نرفته بود. حق نداشت اين چنين اخم و تخم كند و ناراحت باشد.
با چند قدم خودش را به آغوشم رساند و وقتي دستانش را دورم حلقه كرد با ناراحتي گفت:
_ بازم نشد!
با دست به پشتش زدم.
_ فداي سرت خواهري! درست ميشه.
صداي ببخشيدي مانع از آن شد كه ماندانا خودش را در آغوشم خالي كند. تنش را از تنم جدا كرد و هر دو نود درجه در جهت صدايي كه شنيده بوديم چرخيديم!
مرد بنز سوار! عينك آفتابي جديدي به چشم داشت كه با برگشت ما به سمتش آن را از چشم برداشت. حالا فهميده بودم منظور هاشمي ماندانا نبوده است.
در اين لحظه مي توانستم دقيق تر بررسي اش كنم،
چون فاصله مان چند سانتي متر بيشتر نبود.
موهاي شقيقه اش سفيد بودند! فقط همين نشانگر ميان سال بودنش بود! البته چهره اش هم به نوعي سنش را نشان مي داد. چين و چروك هاي ريز و خطوط عميق لبخندش و شايد هم چشم هايش!
هيكلش چنان روي فرم بود كه تا وقتي عينك به چشم داشت انگار با يك جوان ورزشكار طرف هستي!
مي دانستم! مطمئن بودم بر مي گردد. اول نگاه كوتاه و عميقي به ماندانا انداخت. عجيب اينكه نگاهش بيشتر مشكوك بود و هيزي در آن به چشم نمي خورد. نا خودآگاه منم توجه ام سمت ماندانا جمع شد. بخاطر مصاحبه اش لباس رسمي و پرسنلي به تن داشت. موهايش كه از جلوي مقنعه اش بيرون زده بود فر خورده بودند كه قيافه اش را بامزه تر كرده بود.
بعد اينكه ماندانا را نگاه كرد با لبخندي ريز و با همان نگاه هيز ديدار اخيرمان مرا از نظر گذراند و گفت:
_ مانيا خانوم ممكنه چند لحظه وقتتون رو بگيرم؟
رو ترش كردم!
_ خير. ممكن نيست. بار آخرته ميوفتي دنبال من.
دستش را داخل جيب شلوارش فرو برد.
_ پنج دقيقه وقت مي خوام و بعدش ناپديد مي شم.
ماندانا با تعجب نگاهش را بين من و او مي گرداند كه سوييچ ماشين را از كيفم درآوردم و به دستش دادم.
_ برو تو ماشين تا بيام.
ابروهايش را بالا داد و بعد از گرفتن سوييچ از كنارمان گذشت و سمت ماشين رفت.
سرم را سمت او چرخاندم.
_ پنج دقيقه ت شروع شد.
نيمچه لبخندي زد.
_ حتما كه منو شناختي. من بابك شفيعم. مي خوام دعوتت كنم به يه رقابت هيجاني اما دوستانه. پول خوبي گيرت مياد. از شر هر چي قسط و وام خانوادگي هست هم راحت مي شي.
لبخند دندان نمايي زدم و دستانم را رو به آسمان بلند كردم.
_ خدايا، چقدر تو خوبي آخه! اين مرد خيّر رو درست وسط مشكلات و قرض و وام و اينا رسوندي.
لحن پر تمسخرم هيچ تاثيري روي چهره اش نداشت.
دستانم را پايين آوردم و جدي شدم.
_ شما مثل اينكه فيلم زياد مي بينين! دوره ي اين پيشنهادا و حرفاي مسخره تموم شده. اوني هم كه بهت گفته من بدرد همكاري باهات مي خورم حتما به اطلاعت رسونده كه من خيلي ساله مسابقات رو گذاشتم كنار!
نفسي گرفتم و ادايش را درآوردم.
_ مسابقه ي دوستانه! هه!
انگشتم را به نشانه ي تهديد مقابلش تكان دادم.
_ بار آخرته به پر و پاي من مي پيچي! شرّت كنده!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d