eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
25.4هزار ویدیو
126 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
کوفته😍😋 🫕کوفته از اون غذاهاییه که پختنش همیشه قلق خاصی داره و مهارت فوق العاده ای میخواد باید خیلی حرفه ای بپزی که کوفته ها نه وا بشن و نه خیلی سفت! 👌🧑‍🍳 ✅مواد لازم: برنج نیم دونه ۱ پیمانه لپه ۱پیمانه سبزی معطر تازه ۱پیمانه خرد شده یا ۴ ق غ سر پر خشک یک عدد تخم مرغ ۳۵۰ تا ۴۰۰ گرم گوشت چرخ شده ✅طرز تهیه: 🔸نصف چرخ کرده مرغ و نصف گوشت، از گوشت مرغ برای انسجام بیشتر استفاده کردم می تونید فقط از گوشت قرمز استفاده کنید 🔹پیاز رنده شده آب گرفته یک عدد درشت زرشک پیاز داغ و گردو برای داخل کوفته ها ادویه شامل نمک،زردچوبه،فلفل، ادویه پلویی، کاری ✅برای سس: پیاز یا پیاز داغ رب ادویه زردچوبه دو لیوان آب مراحل کار تو فیلم مشخص هست https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😍😋 ۱ عدد تخم مرغ رو زدم تا کمی باز بشه یک لیوان شیر، نوک قاشق نمک، شیره انگور سفید، ۳ قاشق غذا خوری روغن و وانیل و یک استکان گردوی خردشده رو مخلوط کردم (بهتره گردو رو خیلی ریز کنید تا شکل پنکیک بهتر در بیاد) یک لیوان+۱ قاشق غذا خوری ارد و یک قاشق مربا خوری پکینگ پودر رو اضافه کردم وبا همزن دستی مخلوط کردم تا صاف و یکدست بشه بعد ماهیتابه رو روی حرارت گذاشتم تا کاملا داغ بشه و از مایه پنکیک با ملاقه کوچیک داخل ماهیتابه ریختم و حرارت رو کم کردم و همینکه روی پنکیک شروع به حباب زدن کرد برش گردوندم(تو فیلم نشون دادم) تا ظرف دیگش هم طلایی بشه وبعد با شیره انگور و موز و گردو برا صبحانه عصرانه عالی میشه امیدوارم شماهم درست کنید وخوشتون بیادمیتونید بجای گردو از مغزهای دیگه استفاده کنید https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😍😋 فیله مرغ400گرم، سير رنده شده 2حبه، تخم مرغ 2عدد، آرد 4ق غ، چیپس تردیلا یک بسته، پودر سوخاری5ق غ، نمک فلفل، آویشن، پودر کاری، زردچوبه ،پاپریکا 🔴مواد رو مخلوط کنید۲ ساعت در یخچال استراحت بدید بعد داخل چیپس بزنید و در روغن داغ با حرارت ملایم سرخ و نوش جان کنید برای قیف مقداری پنیر پیتزا را سرخ کنید به صورت قیف دراورده و سوخاری را داخلش بریزید https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🫔 😋 🔸دو تا پیاز نگینی داشتیم با نیم کیلو گوشت برای مایع لازانیا و یادت باشه که حتما باید بذاری آبش کامل جمع بشه👌🏻 در رابطه با بشامل هم پنجاه گرم آرد و پنجاه گرم کره داشتیم که اول کره رو ذوب میکنم بعد آرد رو اضافه میکنم و کمی آرد رو در کره تفت میدم البته نباید رنگش عوض بشه، شیر هم باید سر‌د باشه (دو لیوان) و تندتند هم برنی تا خوب مخلوط بشه و بعد ادویه ها (جوزهندی هم یک هشتم یک عدد کافیه) قارچی که اضافه کردم هم بلانچ شده بود☺️ دمای فر 180 درجه سانتیگراد و مدت پخت بیست دقیقه هست در واقع اونقدری که پنیر ذوب بشه و روش کمی گل بندازه. از همه مهمتر وقتی از فر درآوردی سی دقیقه بهش دست نزن تا خودشو بگیره ‌و وا نره https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍲 😋 ▫️زبان گوساله ▫️پیاز ▫️سیر ▫️برگ بو ▫️فلفل دلمه ▫️چوب دارچین ▫️هویج ▫️رزماری ▫️زعفران غلیظ ▫️فلفل سیاه ▫️پاپریکا ▫️زردچوبه ▫️نمک 🔸اولش حتما بذارید با آب خالی بجوشه و آبشو دور بریزید و زبان رو زیر شیر آب داغ بگیرید و بشورید تا بوی بدش بره. 🔸توی مرحله آخر نمیخواد برشهای زبان رو زیاد سرخ کنید چون سفت میشه، یه تفت ریز بخوره کافیه 🔸نمک هم حتما مرحله آخر بریزید که گوشتتون نرم بمونه. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸🍃 🍃🌸همین که صبح هایم با نام 💖تو آغاز میشود همین که خدایم هستی کافیست🙏 🌸🍃🌸 دلتون پر از یاد خدا💖 و روزتون سرشار از نگاه مهربونش💖✨ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚✨💚 💚بر احمد و خُلق مهربانش صلوات💚 💚بر حیدر و صبر بیکرانش صلوات💚 💚ازفاطمه، مجتبی و مظلومِ حسین💚 💚تا حضرت صاحب الزمانش صلوات 💚 💚✨اَللّهم صَلِّ عَلى محمّد 💚✨وَ آلِ محمّد 💚✨وعجل فرجهم ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سـ❤️ـلام😍✋ ❄️روز زمستونیتون پراز خیروبرکت❄️☃️ 💠امروز    شنبـه 🌞   ۱۷     دی            ۱۴۰۱ خورشيدی 🌙   ۱۴   جمادی الثانی      ۱۴۴۴ قمری 🎄   ۷   ژانویه           ۲۰۲۳ میلادی     💯 روز📿 ❄️☔️یا رب العالمین☔️❄️ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
نجوای صبحگاهی 🌤🕊 «اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ» "مطمئنا هرچی خدا بخواهد، همان میشود!" امیدوارم خدا برات خوب بخواد، قشنگ بخواد، بهترینارو بخواد، اونی که تو رو بخواد، چیزی که ذوقشو داری بخواد. آره! امیدوارم فقط اون برات بخواد:) خداجووونم شکرررت♥ صبحت بخیر عزیزم ☕ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صبح است و یک سبد گل 💐 تقدیم هر نگاهت هر گل سلام دارد بر روی همچو ماهت خورشید زرفشان داد صدها سلام دیگر از من درود بر تو زیبا و خوش پگاهت سلام عزیزان روز تون شاد و پر امید🌷💖 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ سلام 😊✋ صبح زیباتون بخیر ☕  ❄️روزی بی نظیر ☕️صبحی دلنشین ❄️لبخندی از ته دل ☕️یک خداے همیشه همراه ❄️باهزار آرزوے زیبا ☕️و موفقیت را ❄️براتون آرزومندم ☕️شروع هفته تون پُر برکت ‎‌‌‌ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺درود بر شما دوستان روزتون بخیر 🌸الهی همه درهای مهربانی 🌺همیشه به روی دلهاتون باز باشه 🌸الهی نسیم عشق 🌺نوازشگر لحظه هاتون باشه 🌸الهی همیشه خدای مهربون 🌺هواتونو داشته باشه 🌸الهی غم وغصه هیچ وقت و 🌺هیچ وقت نزدیکتون نشه 🌸الهی شادی همنشین 🌺همیشگی تک تکتون باشه 🌸الهی خوشبختی انتهای 🌺مسیر راه تک تکتون باشه 🌸با آرزوی بهترینها برای تک تکتون 🌺بفرمایید صبحانه🍳 ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌   ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌺امروز براتون دو تا 🌹آرزوی قشنگ دارم 🌺اول سلامتی و کانونی 🌹گرم از عشق و محبت 🌺دوم آرامش و دل خوش 🌹امیدوارم خداوند هر دو را 🌺به شماخوبان عنایت بفرماید 🌹امروزتون پراز موفقیت🌹 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠 سلام انرژی مثبتی هااااا.....😊🙋 امروز شنبه :۱۴۰۱/۱۰/۱۷ * * * * * * * * * 🌹همراه با چند جمله الهام بخش و زیبا برخیزید و بدرخشید ....... 🌹روزی مملو از آرامش دوستی و موفقیت براتون آرزو میکنم ........ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 افرادی که در مسیر زندگی به بلوغ عاطفی و فکری و شخصیتی میرسند، خودبخود، در سکوتی خاص قرار میگیرند که لبریز محبت و مهربانی است. برای این افراد، قضاوت شدن توسط دیگران اهمیتی ندارد، زیرا که آنان نگران تصویر ذهنی دیگران در مورد خودشان نیستند. این افراد از میدان مسابقه خارج شده‌اند و خود را با دیگران مقایسه نمیکنند. حتی اگر دیگران آنها را بازنده بدانند برایشان اهمیتی ندارد آنها فهمیده‌اند که بهترین مواجهه با زندگی، مهربانی است. ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 💠 جمله تاکیدی امروز : من بر افکارم مسلطم و بهترین ایده ها را در ذهن پرورش میدهم... خدایا شکرت......🙏 * * * * * * * * * * * روزتان پر از انرژی های مثبت و زیبای زندگی ... 😊🌹 🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خودتو دوست داشته باش... - خودتو دوست داشته باش....mp3
5.31M
حال زندگی وقتی  خوب می شود که  اول هوای خودت رو داشته باشی☺️ 🌸دوست خوبم 🌸هوای خودتو داشته باش 🌸شروع هفته تون عالی انرژی🦋🌸❄️ ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
4_5965085004294785729.mp3
8.84M
تو میگردم🎻 خویی🎤 ‎‌‌‌‎  ‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ کانال  ما را به دوستان خود معرفی کنید:🦋💖🦋 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
Mehdi Mojtabaei - Zemestoone Khoda (320).mp3
3.61M
🍃🌸🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 🍃🌲❄️🎧❣🎼☀️آوای زیبای :زمستونه خدا سرده دمش گرم👌😍😊 ... 🍃🌲🎤مهدی مجتبایی... 🍃🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🍃
صبح تا شب فکرم درگیر این بود که دوباره برگردم تو خونه ام و جور دیگه انتقام بگیرم.. هرچقدر کلنجار میرفتم که شاید راهی برای بخشش باشه پوزخندی زدم و تو دلم گفتم تا ابد من نمیتونم آرمین رو ببخشم، دیگه برام مثل یه غریبه بود، حتی از دیدنش هم حس بدی بهم دست میداد و آرمین همون شبی که رسوا شد برام مرد و الان جز حس تنفر هیچ حسی بهش نداشتم با این فکر و خیال ها آماده شدم رفتم تو پارک کمی قدم بزنم فکر کنم، وقتی برگشتم خونه مامان داشت گریه میکرد، گفتم باز چی شده؟ گفت الهه خونریزی کرده الانم سعید بردش بیمارستان.. بخدا نمیدونم غصه کدومتونو بخورم، هی بهش میگم انقد کار نکن تو حامله ای اما تو گوشش فرو نمیره که نمیره... نگران الهه شدم، هیچ دلم نمیخواست چیزیش بشه.. تنها دلخوشی این روزام انتظار دیدن بچه سعید بود تا وقتی سعید و الهه برگشتن، من و مامان مثل مرغ سرکنده بودیم، هرچی ام به گوشیشون زنگ میزدیم خاموش بودن..! وقتی اومدن من و مامان نگران رفتیم سمتشون که سعید گفت دکتر گفته الهه باید استراحت کنه.. الهه گفت یه ماهی میرم خونه بابام تا اینجا زحمت من نیوفته گردنتون. مامان لبشو گزید و گفت این چه حرفیه..؟ من و شیوا وظیفمونه نگهداری تو و نوه گلم بکنیم دیگه این حرفو نزن... منم گفتم اره الهه جون ما هستیم چرا بری خونه بابات، تو فقط مواظب فندق عمه باش نمیخواد کاری انجام بدی ما هستیم. بعد ناهار رفتم پیش الهه که اگه کاری داره براش انجام بدم گفت شیوا فکراتو کردی؟ به نظر من بهترین راه طلاقه، آرمین تمام پل های پشت سرشو خراب کرده به نظرم تو هم بهتره به فکر ترقی و پیشرفت خودت باشی، بازم تاکید میکنم درستو ادامه بدی... با حرف الهه تو فکر رفتم... چند روز بود که فکر انتقام مثل خوره افتاده بود به جونم..! میدونستم با طلاق آروم نمیشم، من باید زهرمو میریختم تصمیم گرفتم برم خونه پدرشوهرم و به ظاهر بگم زندگیمو دوست دارم.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d قرار شد الهه کمکم کنه درسامو بخونم و کنکور بدم. فرداش پدرشوهرم اومد دنبالم و در کمال نارضایتی خانوادم رفتم خونه آرمین. زن دایی اونجا منتظرم بود، آرمین تا منو دید صورتشو درهم کشید و رفت تو اتاق.. زن دایی گفت ولش کن درست میشه، عاقبت سرش به سنگ میخوره، تو خانمی کردی بخشیدیش.. زن دایی و پدرشوهرم بعد یک ساعت رفتن و من چمدون به دست رفتم تو اتاق مهمان و وسایلامو اونجا چیدم در حین کار بودم که آرمین طلبکارانه اومد تو و گفت واسه چی برگشتی مگه قرار نشد طلاق بگیریم؟ گفتم نترس کاری به کار تو و زن عقدیت ندارم، شما راحت زندگیتونو بکنید، من خودم تو این خونه زندگی خودمو میکنم فقط خرجمو تمام و کمال باید بدی همین... گفت باشه هر چقدر بخوای بهت میدم فقط مزاحم زندگی من و آرزو نشو، به اون نگفتم برگشتی اگه بفهمه قهر میکنه.. گفتم من کاری ندارم بهتون راحت باشید. آرمین از خونه رفت بیرون، منم بعد از چیدن وسایلام و جا دادن کتابام تو قفسه، رفتم دنبال سوییچ ماشینم گشتم که تو کشو کنار تخت پیداش کردم، خداروشکر ماشینمو تقدیم خانم نکرده بود..! کیفمو برداشتم و رفتم سوار ماشین شدم، تو خیابونا در به در دنبال موسسه کمک درسی کنکور میگشتم، میخواستم تو بهترین موسسه ثبت نام کنم چندتایی که رفتم مشاور خوبی نداشت و میدونستم فقط اوضاع پوله.. به الهه زنگ زدم و ازش راهنمایی خواستم که یه موسسه که از قضا مال یکی از استاداش بود بهم معرفی کرد، وقتی وارد موسسه شدم خیلی شلوغ بود، بعد از اینکه مشاوره شدم فهمیدم اینجا میتونه کمک زیادی تو رسیدن به هدفم کنه. من باید سخت درس میخوندم، رشته من انسانی بود ولی الان میخواستم تو رشته تجربی کنکور بدم.. واسه منی که به زور قبول میشدم سخت ترین کار دنیا بود.. شبا تا دیر وقت درس میخوندم، به عشق انتقامی که تو وجودم بود با جون و دل درس میخوندم و درس خوندن برام آرامش بخش بود، بعضی شبا آرمین بهم سر میزد ولی هر وقت میومد از اتاقم بیرون نمیومدم، اونم نمیفهمید تو اتاقم دارم چیکار میکنم بعضی روزا میرفتم خونه بابام و الهه مشکلاتمو برام حل میکرد. آرمین ماهیانه مبلغ زیادی برام میریخت که نصف بیشترشو پس انداز میکردم و سعی میکردم زیاد خرج نکنم تا بتونم پولامو جمع کنم.. مامان هم گاهی اوقات بهم سر میزد و کلی غر میزد که این چه زندگیه که به تنهایی داره برات میگذره، جمع کن بیا خونه.. و منم هر بار مخالفت میکردم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776
تقریبا دو ماهی از اومدنم به خونه آرمین میگذشت، شبانه روز درس میخوندم و دست به سیاه و سفید نمیزدم، غذا اکثرا از بیرون سفارش میدادم یا حاضری میخوردم هفته ای یکبار هم رباب خانم میومد واسه تمیزکاری این روزا آرمین بیشتر میومد خونه و حتی بعضی شبا هم تو اتاقش میخوابید..! احساس میکردم با زن عقدیش به اختلاف خوردن، چون چند بار شنیده بودم پشت تلفن دعوا میکردن.. هر چی که بود واسه من مهم نبود، من فقط هدفم یه چیز بود اونم شکستن آرمین.. امروز قرار بود با الهه و سعید برم سونو برای تعیین جنسیت، خیلی ذوق و شوق داشتم همگی با هم وارد مطب شدیم، حتی مامان هم اومده بود منشیه با خنده گفت نمیشه همتون برید داخل! سعید دوتا اسکناس پنجاهی گذاشت کف دستش و رفت دکترو راضی کرد، ما هم رفتیم داخل. دکتر گفت بچه دختره.. وقتی صدای تپش قلبشو میشنیدیم، من و مامان از هیجان اشک میریختیم، سعید هم دست کمی از ما نداشت و مدام دست به شکم الهه میکشید که دکتر صداش آخر دراومد. بعد از اینکه از سلامت جنین مطمئن شدیم، همگی برگشتیم خونه بابام. الهه گفت بیا بریم وسایلی که خریدم رو نشونت بدم الهه هر کدوم از لباس های نوزادی که نشونم میداد کلی قربون صدقه اش میرفتیم، من که از بس اون روز خوشحال بودم درس رو بیخیال بودم و تا شب خونه بابام نشستم. آخرشب وقتی برگشتم خونه درو که باز کردم دیدم خونه پر از دود سیگاره..! یهو آرمین جلوم ظاهر شد و گفت کدوم گوری بودی؟ خودتو شوهردار جلوه میدی که هر قبرستونی میخوای بری و هر غلطی میخوای بکنی آخرشم بگی شوهرداری؟! گفتم انقد زر مفت نزن به توچه که من کجا بودم؟.. تو اینجا چیکار میکنی؟! الان باید بغل منشیت باشی ولش دادی یه موقع ویار چیزی نکنه خانوم!! گفت تو نمیخواد نگران اون باشی، در ضمن برای اومدن به خونه خودم نیاز به اجازه تو ندارم... الان بنال ببینم کجا بودی تا این وقت شب؟؟ بهش پوزخندی زدم و گفتم مگه برات مهمه آقای دکتر؟ تو فکر کن با دوستام الواتی بودم تو رو سننه؟ گفت حرف دهنتو بفهم اول نشخوار کن بعد حرف بزن، عین آدم بگو از کجا داری میای تا نزدم ناقصت نکردم... گفتم قد این حرفا نیستی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌤 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d با دستش هولم داد و نعره زنون گفت.. گفتم کجا بودی زنیکه؟؟ زود بناااال... گفتم به تو مربوط نیست، تو چکاره منی؟ گفت شوهرتم احمق... گفتم کو کجاس؟ من که نمیبینم..! با داد گفتم تو یه مرد هوسران و تنوع طلبی، من شوهری تو وجودت نمیبینم... با این حرفم کشیده محکمی خوابوند زیر گوشم و گفت خفه شو.. همونطور که اشکام سرازیر میشدن خندیدم و گفتم چیه؟ حرف حق درد داره؟ گفت گمشو تو اتاقت تا نکشتمت.. درمانده رفتم سمت اتاقم، اشکامو پاک کردم و نشستم سر درس و مشقم، سعی کردم هیچی فکر نکنم.. میدونستم با منشیش دعواش شده سر من خالی کرده مرتیکه احمق.. بلاخره از پا درت میارم.. با حالی خراب تست زدم و تمرین حل کردم، اونقد درس خوندم که نزدیکای صبح بود که رو کتابام خوابم برد. ظهر با کرختی از جام بلند شدم، چرخی تو خونه زدم دیدم اون عوضی خداروشکر خونه نیست بعد خوردن ناهار، آماده شدم رفتم سمت موسسه، امروز کلاس شیمی داشتم، این کلاس خصوصی بود و فقط چهار نفر بودیم سر کلاس خیلی دقیق استاد درس میداد و ما هم نت برداری میکردیم بعد کلاس استاد منو صدا زد که بمونم کارم داره..! بقیه که رفتن، استاد که مرد جوون و خوش قد و قواره ای بود اومد جلو و گفت خانم سلطانی، شما خیلی تو این درس ضعیفین.. با خجالت گفتم شرمنده استاد، من فشرده دارم میخونم، واقعا بعضی جاهاش برام گنگه، خودتون میدونید که رشته ام تجربی نبوده و مطالب کلاس برام تازگی داره گفت شما درست میگید ولی باید کلاس تکی براتون بذارم گفتم اگه میبینید لازم دارم چرا که نه، فقط من پنج شنبه ها وقتم آزاده. بعد از اینکه قرار شد پنج شنبه ها استاد صالحی برام کلاس بزاره، از آموزشگاه اومدم بیرون، احساس میکردم نگاه استاد یه جوریه، وقتی داشت میگفت باید براتون تکی کلاس بزارم لحن حرف زدنش یه طوری بود! نمیخواستم فکر اشتباهی راجع بهش بکنم، چون استاد معقولی به نظر میومد. تو راه خونه بودم که زن دایی بهم زنگ زد که من خونتونم، کجایی؟ گفتم تو راهم وایسا که اومدم. با سرعت رانندگی میکردم که زودتر برسم، وقتی رسیدم زن دایی دم واحد منتظرم بود، باهم رفتیم داخل گفت مادرم دیروز رفته خونه هووت، انگار سه ماه دیگه فارغ میشه، مامان بهش گفته بعد به دنیا اومدن بچه، بهش پول میدیم که بره رد کارش اما زنیکه قبول نکرده، ولی من این جماعت گشنه رو میشناسم، بلخره قبول میکنن تو هم سعی کن خودتو به آرمین نزدیکتر کنی
، یکم براش دلبری کن ناز کن دلشو به دست بیار تا دور اون زن هرزه رو خط بکشه.. از حرفای زن دایی حالم داشت بهم میخورد، اون نمیدونست من چقدرر از آرمین تنفر دارم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d زن دایی که رفت فکرم عجیب مشغول شد، به قول زن دایی باید دل آرمینو به دست بیارم، باید مدتی نقش بازی میکردم که بتونم آرمین رو به طرف خودم بکشونم، بعدش دختره که رفت حالشو جا میاوردم.. شب یه لباس زیبا پوشیدم، واسه شام پیتزا مورد علاقه آرمینو درست کردم حدسم درست بود، آرمین شب اومد و به محض دیدنم با تعجب نگاهم کرد و گفت خبریه؟! رفتم جلو و گفتم واسه شما خودمو خوشگل کردم و شام درست کردم، کار اشتباهی کردم مگه؟ آرمین با خنده گفت نه اتفاقا خیلی هم کار خوبی کردی.. حال و هوامو خوب کرد آرمین با به به و چه چه شامشو خورد و خیلی از ظاهرسازی من خوشحال بود، فکر کرد بخشیدمش و عشق ورزیدنام حقیقت داره واقعا ازش متنفر بودم، وقتی دستش بهم میخورد چندشم میشد، احساس میکردم یه آدم نامحرم بهم دست میزنه و حالت انزجار بهم دست میداد.. به اجبار رو تخت کنارش خوابیدم، اونم منو بغل کرد و خوابید، وقتی نفساش منظم شد و خوابش سنگین شد آروم خودمو از تو بغلش بیرون کشیدم و گوشه ترین قسمت تخت خوابیدم از نقشه ام خوشحال بودم که همونطور که میخواستم پیش میرفت و اگه یه ذره دیگه اینجور ادامه میدادم حتما به هدفم میرسیدم. صبح با احساس حرکت دستی روی صورتم چشمامو باز کردم، آرمین با لبخند بالای سرم نشسته بود، وقتی دید بیدار شدم گفت پاشو که از گشنگی دارم میمیرم.. منم با لبخند ساختگی از جام بلند شدم و رفتم صبحونه رو براش آماده کردم حین خوردن صبحونه آرمین گفت واسه اینکه زن عاقلی بودی و برگشتی سر خونه زندگیت و اشتباه بزرگ منو بخشیدی میخوام یه هدیه ناقابل بهت بدم که در مقابل بزرگی که در حقم کردی خیلی ناچیزه.. گفت یه واحد خالی دارم که زمان دانشجوییم بابام برام خرید اما مامان نزاشت وسایل توش بچینم و کلا بلا استفاده موند، واحد نقلی و کوچیکیه، خواستم اونو بهت هدیه بدم که یجورایی محبتتو جبران کنم.. ته دلم از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم اما گفتم من هدیه نمیخوام همین که بعضی شبا میای پیشم کافیه.. گفت انقد زبون نریز، عصر آماده باش بریم محضر به نامت بزنم بعد صبحونه آرمین رفت سرکارش، منم یه جیغی از خوشحالی کشیدم.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d خیلی وقت بود که دلم میخواست بتونم با پس اندازام یه واحد و رهن کنم که یه خونه از خودم داشته باشم و بعد از طلاق با آرمین، برنگردم خونه بابام اما امروز آرمین منو به آرزوم رسوند.. خیلی خیلی خوشحال بودم که ذره ذره داره برنامه هام جور میشه. عصر آرمین اومد دنبالم و رفتیم محضر، کارای به نام زدنم که تموم شد رفتیم ساختمونی که واحدم توش بود. ساختمون تقریبا نویی بود، بهش میخورد ساختش مال ده سال پیش باشه، وقتی داخل خونه شدیم یه خونه تقریبا صد و پنجاه متری بود با دو خواب یه واحد جمع و جور بود و واسه من که قرار بود تنها توش زندگی کنم کافی بود. آرمین منو که رسوند خونه بالا نیومد و گفت امشب نمیاد، منم الکی ادای ناراحت شدن دراوردم که گفت نترس فرداشب پیشتم وقتی رفتم خونه نفس راحتی کشیدم که نیومد بالا، اصلا حوصلشو نداشتم با حوصله واسه خودم یه شام مشتی درست کردم و خوردم، بعدم نشستم سر درس هام. از فرداش افتادم دنبال کارهای خونم، دلم میخواست کم کم وسایل توش بچینم و تکمیلش کنم، اول رفتم یه دست مبل و دو تا قالی خریدم، گفتم هر ماه که آرمین بهم پول میده یه تیکه وسایل میخرم میبرم خونه. وقتی مبل و قالی رو آوردن و با کمک کارگرها گذاشتیم خیلی ذوق کردم، نگاهم افتاد به آشپزخونه، اونجا کلی وسایل لازم داشت مثل یخچال و فر و اجاق گاز و ظرف و ظروف... یهو فکرم زد مقداری از طلاهامو بفروشم تا آشپزخونه رو روبه راه کنم، من تحملم کم بود دلم میخواست خونم سریعتر شکل خونه به خودش بگیره فرداش سرویس طلایی که آرمین واسه عروسی خریده بود رو با قیمت خوب فروختم که کلی هم پول دستمو گرفت افتادم دنبال وسایل آشپزخونه، وقتی تکمیل شد خیالم کمی راحت شد، تازه یه مقدار پولم اضافه آورده بودم که نگه داشتم برای خرید یه چیز واجب. تو این چند روز که درگیر خرید وسایل خونه بودم حسابی از درسم جامونده بودم، حتی دو سه تا از کلاسامم نرفته بودم.. شب آرمین اومد و طبق معمول بهم چسبید، ت
و دلم گفتم عوضی از زن سیر نمیشه.. خوبه یکی دیگه اونجا داره باز اینطور سریش بازی درمیاره! وقتی آرمین خونه بود آرامش نداشتم و نمیتونستم درسمو بخونم، چون اون نمیدونست که من قراره کنکور بدم.. میدونستم اگه میفهمید هم کلی استقبال میکرد ولی میخواستم همه چیو یهو باهم رو کنم.. الان زود بود بفهمه قراره باهاش رقابت کنم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d پنجشنبه شده بود و با استاد صالحی کلاس شیمی داشتم، تو این چند وقت که درگیر مبله کردن و چیدن وسایل خونه بودم اصلا به درس شیمی نرسیده بودم و نخونده بودم، میدونستم امروز حتما دعوام میکنه.. با ترس و لرز رفتم سرکلاس، استاد حسابی به خودش رسیده بود و یه تیپ مشکی زده بود موهاشم با یه مدل خاص ژل زده بود، خلاصه با همیشه خیلی فرق داشت! قبل از اینکه درس و شروع کنه گفتم استاد راستش من وقت نکردم این هفته کتاب و نگاه کنم، میشه یه مروری رو مطالب قبلی بکنیم؟ استاد با خوش رویی گفت چشم.. و شروع کرد به توضیح دادن، تو تمام طول درس دادن با لبخند نگاهم میکرد و من مدام حواسم پرت میشد آخرای کلاس بود که پرسید خانم سلطانی میشه یه سوال شخصی ازتون بپرسم؟ منم گفتم بله استاد بفرمایید!! گفت شما مجردین درسته؟ از سوالش یکم جا خوردم و گفتم من دارم جدا میشم چهره استاد تو هم رفت و گفت متاسفم.. بعدش نموندم که سوال دیگه ای بپرسه و زود اومدم بیرون، با خودم درگیر بودم نمیدونم چرا اون جواب رو به استاد دادم ولی هرچی بود دیگه نمیخواستم کسی منو متاهل فرض کنه چون واقعا مردی تو زندگیم نبود.. ولی معنی این سوال استاد چی بود؟ اصلا وضعیت مجرد یا متاهل بودن من به اون چه ربطی داره؟؟ خیلی وقت بود که حلقه نمینداختم دستم، از وقتی آرمین بهم خیانت کرد حلقمو دراوردم و هرکی از همکلاسیام میپرسیدن ازم میگفتم مجردم. بعد کلاس رفتم خونه بابام که بهشون سر بزنم، هرچی در زدم کسی درو باز نکرد، زنگ زدم گوشی مامان که گفت رفتن خرید با الهه و سعید، به منم گفت برم منم که حوصله خونه رو نداشتم آدرس گرفتم، وقتی رسیدم به سیسمونی فروشی دیدم سعید و الهه دست در دست هم دارن وسایل انتخاب میکنن تو دلم به عشقشون غبطه خوردم و از خدا خواستم یه روز منم به این خوشبختی برسم.. الهه منو که دید دستمو کشید و گفت بیا عمه جون لباسارو ببین.. با خنده و شوخی کلی لباس و کریر و کیف خریدیم، وقتی خرید تموم شد رفتیم خونه، مامان گفت از اون نامرد از خدا بی خبر چه خبر؟ خرجیتو که میده؟ گفتم آره مامان از اون لحاظ تامینم.. نمیخواستم فعلا خانوادم از هدیه آرمین با خبر بشن چون دلشون خوش میشد و باز نظرشون راجع به آرمین عوض میشد و باز براشون عزیز میشد، چون خانوادم عقلشون به پول طرف بود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d من و الهه لباسای نوزادو تو کمد که تازه براش خریده بودیم چیدیم، مشغول کار بودم که موبایلم زنگ خورد دیدم آرمینه با اکراه جوابشو دادم که گفت امشب یه غذای توپی براش آماده کنم که میخواد بیاد خونه بی حوصله باشه ای گفتم و قطع کردم. بعد از اینکه وسایلا رو چیدیم گفتم من باید برم خونه کار دارم و هرچی مامان اصرار کرد نموندم پیششون. تو فکر این بودم که شام چی براش درست کنم، بعد کلی فکر کردن به ذهنم رسید ماکارونی درست کنم، بعد از اینکه شامو درست کردم، خونه رو مرتب کردم و خودمم یه آرایش نیمه غلیظی کردم و منتظرش شدم بیاد ساعت از ده گذشته بود اما آرمین هنوز نیومده بود، منم حسابی گشنم بود، وقتی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود. اصلا نگرانش نبودم فقط میخواستم بدونم میخواد بیاد یا نه که زودتر شاممو بخورم، دو ساعت دیگم منتظرش موندم و نیومد، ساعت دوازده بود که شاممو خوردم و صورتمو شستم و رفتم خوابیدم. صبح با صدای در که یکی داشت از جاش میکند از خواب بلند شدم، وقتی درو باز کردم زن عقدی آرمین با شکم تقریبا برآمده دیدم با پوزخندی نگاهش کردم و گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟ با دستش هولم داد و اومد داخل و گفت چرا پاتو از زندگیمون نمیکشی بیرون؟ چرا باز اومدی آرمینو هوایی کردی؟ آخه نفهم آرمین اگه تو رو میخواست که منو نمیگرفت.. چرا خودتو کوچیک کردی باز اومدی؟ اگه برای پولشه که نقشه کشیدی باید بهت بگم کور خوندی.. ما یه قرونم به تو نمیدیم، تمام مال و اموال آرمین مال من و بچمه.. گفتم خفه شو هرزه خانوم... اونکه پاشو کرده بود تو زندگی ما تو بودی نه من، توی عوضی زیر پای یه مرد زن دار نشستی و اغفال
ش کردی، شوهر منم خر دوتا عشوه تو شد وگرنه تو که کل صورتت عملیه زنیکه خراب... با خشم به سمتم هجوم اورد و گفت گم شو از اینجا برو بیرون، تو مزاحم زندگیمونی دختره گدا.. با این حرفش خندیدم و گفتم گدا؟ الان فکر کردی تو دختر خان بودی؟ فکر نکن از گذشته ات خبر ندارم، میدونم تو بدبختی و بی چیزی دست و پا میزدین، زن داییم گفته که از صدقه سر برادرشوهرمه که بابات تونسته یه خونه تو روستا بخره.. وگرنه شما هیچی نداشتین... با حرفام لحظه به لحظه سرخ تر میشد، گفت دهنتو ببند وگرنه خودم گل میگیرمش، من تو رو از زندگی آرمین بیرون نندازم از زن کمترم حالا ببین... گفتم کمتر کری بخون هرررری... با غیض از خونه رفت بیرون، حالا فهمیدم چرا دیشب آرمین نیومد، مطمئنا دعواشون شده بود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از اینکه حرص زن عقدیشو دراورده بودم خیلی خرسند بودم الان بهترین موقعیت بود که آرمینو به طرف خودم میکشوندم، رفتم به گوشیش زنگ زدم، وقتی جواب داد گفتم چطوری اقای خوش قول؟ گفت شرمنده شیوا دیشب یه اتفاقی افتاد نتونستم بیام واقعا معذرت میخوام.. گفتم اشکال نداره ولی امشب رو حتما بیا منتظرتم.. اونم چشم بلندبالایی گفت. رفتم سر درسم نشستم مشغول تست زدن بودم که صدای پیام گوشیم اومد، بیخیال به درس خوندنم ادامه دادم که دیدم پشت سر هم پیام میاد.. بلند شدم صداشو ببندم که دیدم چندتا پیام از یه شماره ناشناس دارم، با کنجکاوی بازش کردم پیام اولیش با این مضمون بود که سلام خانم سلطانی ببخشید شمارتو از دفتر برداشتم، میشه امروز همو ببینیم؟ من استاد صالحی هستم.. زود جوابشو دادم سلام استاد بله که زود آدرس یه کافی شاپی ارسال کرد برام و نوشته بود ساعت پنج اونجا باشم. حواسم پرت شده بود و حوصله درس خوندن نداشتم، همش تو این فکر بودم که استاد چیکارم داره؟ منظورش از این قرار خصوصی چی بود؟ نکنه میخواد بگه من مغزم کشش این رشته رو نداره و درسام افتضاحه؟ وای خدا داشتم از فکر و خیال دیوونه میشدم تا ساعت پنج دل تو دلم نبود، یه تیپ خوب زدم و یه آرایش ملایم کردم که زیباییمو چند برابر کرد و رفتم سمت آدرس کافه ای که داده بود. وقتی داخل کافه شدم استاد رو آخرین میز که جای دنجی هم قرار داشت منتظرم بود، منو که دید از جاش بلند شد و اومد سمتم و با خوشرویی بهم سلام کرد و رفتیم سمت میز، وقتی نشستم گفت ممنون که دعوتمو پذیرفتی گفتم استاد چیزی شده؟ تو درسام افت دارم؟؟! خندید و گفت چقد استرسی هستی تو دختر.. این قرارمون ربطی به درس و کلاس نداره.. با گنگی نگاهش کردم، گفت امروز میخوام یه سری حرفایی که تو دلمه رو بهت بزنم شما هم اول فکر کن بعد جوابمو بده.. شروع کرد به حرف زدن گفت از همون روز که شدی یکی از شاگردام چشممو گرفتی، دختر ساکتی به نظر میومدی، احساس میکردم خیلی تنهایی و با هیچکدوم از بچه ها نمیجوشیدی، اونجا بود که فهمیدم جنست مثل منه، راستش من زیاد اهل مقدمه چینی نیستم راست میرم سر اصل مطلب، من ازت خوشم میاد شیوا خانم.. دلم میخواد یه مدت باهم آشنا شیم اگه واقعا باهم حالمون خوبه باهم ازدواج کنیم... از حرفاش تو شوک بودم، اصلا نمیدونستم چه جوابی بهش بدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌤 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d استاد منتظر جوابی از طرف من بود، من اما مثل گنگ ها شده بودم، اصلا کلماتی تو ذهنم نمیومد که بهش بگم به زور خودمو جمع و جور کردم و گفتم میشه من برم؟ استاد نگران بهم زل زد و گفت ناراحت شدی؟ بخدا قصدم خیره! گفتم نه نیاز به فکر کردن دارم بعدا حرف میزنیم.. استاد سرشو تکون داد و من از جام بلند شدم و به سرعت از کافه زدم بیرون، تمام بدنم گر گرفته بود، اصلا از حرفش ضربان قلبم تند تند میزد. با بدبختی خودمو به خونه رسوندم اصلا حالم خوب نبود، آخه چه جوابی باید به استاد میدادم؟ اگه میفهمید من متاهلم چه حالی میشد؟ احساس میکردم خودمم بهش بی میل نیستم، دلم یه رابطه سالم میخواست با یکی که واقعا دوستم داشته باشه، هرچی با خودم کلنجار رفتم نتونستم سعی کنم به استاد دروغ بگم، من راستشو میگفتم هرچی که بود دیگه تصمیم با خودش.. اگه واقعا دوستم داشته باشه صبر میکنه طلاق بگیرم.. نگاهی به ساعت انداختم دیدم هشته و الاناس که سروکله آرمین پیدا بشه، اصلا حوصلشو نداشتم کاشکی امشبم زنش نزاره بیاد اینجا و من تو حال خودم باشم، حوصله شام درست کردن نداشتم، زنگ زدم شامو سفارش دادم خودمم با بی میلی بلند شدم آماده شدم، داشتم آرا
یشمو تکمیل میکردم که آرمین اومد، زود رفتم استقبالش که یه گل و یه جعبه کادو پیچ شده سمتم گرفت و گفت تقدیم با عشق.. تو دلم پوزخندی بهش زدم و ازش گرفتم، کادوشو که باز کردم یه دستبند ظریف بود که نگیناش بهم چشمک میزد! به ظاهر خودمو خوشحال نشون دادم و گفتم ممنونم بهترین هدیه بود.. گفت شنیدم امروز صبح اومده اینجا گرد و خاک کرده چرا به من زنگ نزدی؟ گفتم خودم از پسش برمیومدم نیاز نداشت بهت زنگ بزنم.. خندید و گفت بس که زن قوی هستی شیوا جان بهت افتخار میکنم. شامو که آوردن آرمین ابروهاشو تو هم کشید و گفت ای بابا فکر کردم خودت درست میکنی.. گفتم خسته بودم خب غذاهای بیرون بد نیستن گفت به پای دستپخت تو که نمیرسه بانو.. از تعریف های آبکیش حالم بهم میخورد، حین شام آرمین میخورد و حرف میزد من اما ذهنم پی حرفای عصر استاد بود و اصلا حواسم به آرمین نبود، اونم متوجه شده بود که سرحال نیستم زیاد بهم گیر نمیداد بعد از اینکه چای بردم برای آرمین خودم رفتم تو اتاق یواشکی گوشیمو چک کردم که دیدم استاد یه پیام عاشقانه شب بخیر بهم داده بود.. یه حس بدی بهم دست داد و چشمامو بستم و بهش فکر کردم که چکار باید بکنم و از اشتباه درش بیارم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d