نداي وجدان
پسر زني به سفر دوري رفته بود و ماهها بود که از او خبري نداشت؛ بنابراين زن دعا ميکرد که او سالم به خانه بازگردد.
اين زن هرروز به تعداد اعضاء خانوادهاش نان ميپخت و هميشه يک نان اضافه هم ميپخت و پشت پنجره ميگذاشت تا رهگذري گرسنه که ازآنجا ميگذشت نان را بردارد.
هرروز مردي گوژپشت ازآنجا ميگذشت و نان را برميداشت و بهجاي آنکه از او تشکر کند ميگفت: کار پليدي که بکنيد با شما ميماند و هر کار نيکي که انجام دهيد به شما بازميگردد.
اين ماجرا هرروز ادامه داشت تا اينکه زن از گفتههاي مرد گوژپشت ناراحت و رنجيده شد.
او به خود گفت: او نهتنها تشکر نميکند بلکه هرروز اين جملهها را به زبان ميآورد. نميدانم منظورش چيست؟ يک روز که زن از گفتههاي مرد گوژپشت کاملاً به تنگ آمده بود تصميم گرفت از شر او خلاص شود، بنابراين نان او را زهرآلود کرد و آن را با دستهاي لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: اين چهکاري است که ميکنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان ديگري براي مرد گوژپشت پخت.
مرد مثل هرروز آمد و نان را برداشت و حرفهاي معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پيرزن به صدا درآمد.
وقتيکه زن در را باز کرد، فرزندش را ديد که نحيف و خميده بالباسهايي پاره پشت در ايستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود درحاليکه به مادرش نگاه ميکرد، گفت: مادر اگر اين معجزه نشده بود نميتوانستم خودم را به شما برسانم.
در چند فرسنگي اينجا چنان گرسنه و ضعيف شده بودم که داشتم از هوش ميرفتم. ناگهان رهگذري گوژپشت را ديدم که به سراغم آمد.
از او لقمهاي غذا خواستم و او يک نان به من داد و گفت: اين تنها چيزي است که من هرروز ميخورم امروز آن را به تو ميدهم زيرا که تو بيش از من به آن احتياج داري.
وقتيکه مادر اين ماجرا را شنيد رنگ از چهرهاش پريد. به ياد آورد که ابتدا نان زهرآلودي براي مرد گوژپشت پخته بود و اگر به نداي وجدانش گوش نکرده بود و نان ديگري براي او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را ميخورد. بهاينترتيب بود که آن زن معناي سخنان روزانه مرد گوژپشت را دريافت: هر کار پليدي که انجام ميدهيم با ما ميماند و نيکيهايي که انجام ميدهيم به ما بازميگردند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سلفسرويس زندگي
داستاني است در مورد اولين بازديد امت فاکس، نويسنده و فيلسوف معاصر، از آمريکا، هنگاميکه براي نخستين بار به رستوران سلفسرويس رفت.
وي که تا آن زمان هرگز به چنين رستوراني نرفته بود، در گوشهاي به انتظار نشست، با اين نيت که از او پذيرايي شود؛ اما هرچه لحظات بيشتري سپري ميشد، ناشکيبايي او از اينکه ميديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند، شدت گرفت. از همه بدتر اينکه مشاهده ميکرد کساني که پس از او واردشده بودند، در مقابل بشقابهاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند.
وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود، نزديک شد و گفت: من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشستهام؛ بدون آنکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد. حالا ميبينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد، با بشقابي پر از غذا در مقابل من، اينجا نشستهايد! موضوع چيست؟ مردم اين کشور چگونه پذيرايي ميشوند؟
مرد با تعجب گفت: اينجا سلفسرويس است. سپس به قسمت انتهايي رستوران، جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: به آنجا برويد، يک سيني برداريد هر چه ميخواهيد انتخاب کنيد، پول آن را بپردازيد، بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد!
امت فاکس که قدري احساس حماقت ميکرد، دستورات مرد را پي گرفت، اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت، ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلفسرويس است. همه نوع رخدادها، فرصتها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غمها در برابر ما قرار دارد، درحاليکه اغلب ما بيحرکت به صندلي خود چسبيدهايم و آنچنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شدهايم از اينکه چرا او سهم بيشتري دارد و هرگز به ذهنمان نميرسد، خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است، سپس آنچه ميخواهيم برگزينيم. وقتي زندگي چيز زيادي به شما نميدهد، به دليل آن ست که شما هم چيز زيادي از او نخواستهايد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ #سم_زدایی بدن
🔸در قدم اول براي سم زدايي افراد بايد از پرخوري خودداري كنند و آداب غذا خوردن را رعايت كنند و فقط هنگام گرسنگي شروع به غذا خوردن كنند.
🔸اگر دفعيات مشكل دارد بايد برطرف شود و براي اين كار ميتوان از ملينهايي مثل خاكشير در آب ولرم، انجير روغن زيتون و سبزيجات استفاده كرد.
🔸سيستم تنفسي صحيح داشتن در سم زدايي بدن موثر است كه عطسه كردن روشي موثر است كه در طب سنتي زردچوبه و فلفل به عنوان عوامل محركي است كه فرد را به عطسه وا ميدارد.
🔸 ورزش يك سم زدايي مفيد است كه مواد سمي را با عرق از بدن خارج ميكند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍌بهبود #اسید_معده با موز
✔️خواص ضد باکتریایی در موز باعث متوقف شدن رشد باکتریها میشود. اسیدیته شیره معده در نتیجه کاهش التهاب و تقویت معده کاهش میابد.
✔️برای درمان حداقل باید هر روز سه عدد موز بخورید. حتی میتوانید اسموتی موز درست کنید و بخورید. #زخم_معده
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🦷بهداشت #دهان
🍃دانهها و برگهای #شوید خوشبو کنندههای خوب دهان و تنفس هستند. جدا از آن، روغنهای اساسی موجود در آن ماهیت میکروب کش، آنتی اکسیدان و ضد عفونی کننده دارند.
🍃 به دلیل این خواص، آنها به کاهش عفونتهای میکروبی دهان کمک میکنند و آنتی اکسیدانهای آنها آسیبهای ناشی از رادیکالهای آزاد به لثهها و دندانها را نیز به حداقل میرساند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📍کمپرس سرد
🔺سادهترین و موثرترین راه حل خانگی برای مقابله با #تورم_چشم ناشی از گریه استفاده از کمپرس سرد است.
🔺دمای سرما باعث سفت شدن پوست اطراف چشم و همچنین شل شدن رگهای خونی میشود. این به نوبه خود باعث کاهش پف چشم و تورم میشود.
🔺یک دستمال تمیز را با آب خنک مرطوب کنید. با استفاده از فشار ملایم، دستمال مرطوب را به مدت ۱۰ دقیقه در برابر پوست زیر و اطراف چشم خود نگه دارید. این کار را چند بار در روز انجام دهید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ نکات بهداشتی که افراد دیابتی باید رعایت کنند
🔹 این دسته از افراد حداقل باید در روز دو بار پاهایشان را با آب ولرم و صابون بشویند، اما قبل از شستشوی پا باید از حرارت آب مطمئن شوند
🔹استفاده از جورابهای تمیز، خشک، بدون منفذ و نخی به بیماران دیابتی توصیه میشود همچنین جورابها نباید دارای کش بوده و فشار به ساق پا وارد شود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🟢 کاهش #اسهال
🔺اسهال عمدتا توسط دو چیز ایجاد میشود. سوء هاضمه و عملکرد میکروبی.
🔺از نظر سوء هاضمه، #شوید میتواند کاملاً مفید باشد، زیرا خواص هضم بسیار خوبی دارد. ثانیاً، این گیاه به دلیل وجود مونوترپنها و فلاونوئیدهای موجود در روغنهای اساسی آن، که دارای خاصیت میکروب کش یا باکتری کش هستند، میتوانند با مهار عفونتهای میکروبی که سعی در حمله به بدن دارند، به رفع اسهال کمک کنند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📌پیشگیری از ابتلا به زخم پای دیابتی
برای پیشگیری از ابتلا به زخم پای دیابتی لازم است تا افراد مبتلا به #دیابت به این نکات توجه داشته باشند:
➕در درجه اول باید قند فرد به درستی کنترل شود
➕و فرد از یک رژیم غذایی مناسبی استفاده کند. طبق مطالعات انجام شده به ازای هر یک درصد افزایش هموگلوبین A۱c بیماران ۱۰ درصد در معرض خطر پای دیابتی قرار میگیرند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_نهم- بخش اول
گفت : او شبِ اختتامیه یادته بهت گفتُم بیا؟ ؛ مُو تو گروه بوشهری ها ساز می زدُم ؛
حواسُم به ای بود که تو رو ببینم ..نفهمیدُم چرا دلُم هوای اینو داشت که پرپروک بیاد و ساز مُو روگوش کنه ..
خو نگرانت هم بودُم ..وقتی پیدات نشد حالُم گرفته شد .تا نزدیک خوابگاهت اومُدم ..اما فکر کردُم چی بگُم و چطواز حالت با خبر بشُم ؟نفهمیدم
من ساکت بودم و دلم می خواست تا آخر دنیا همون طور بایستم و رضا با من حرف بزنه ..
دلیلشو نمی دونستم ..
ادامه داد تو مُو رو فراموش کردی ؟
گفتم : اولش نه همش یاد تو بودم یاد خوبی که به من کردی ..یاد اون بارون تند که هر دوی ما رو خیس کرده بود اما کم کم همه چیز از ذهنم رفت ..
ولی تو باعث شدی برم نقاشی رو خوب یاد بگیرم ..اسم کارام رو هم پرپروک گذاشتم ..
استادم می گفت پرپروک یعنی حشره ..
گفتم هر چی رضا گفته .. پروانه یا سنجاقک منم قبول می کنم ..
گفت : تو حرف مُو رو قبول داری ؟
گفتم: آره من به تو اعتماد دارم ..دلیلشو نمی دونم ولی به نظرم آدم خوبی هستی ..
گفت : ممنون ..تو سی مُو مثل ای درگه هستی ..
گفتم : درگه ؟
گفت دریا ..زمانی که میرُم تو دل دریا همه چی یادُم میره ..برای مو دنیا همون جاست ..وقتی تور ماهیگیری رو می کشیم ..و دسته های بزرگ ماهی توش وول می زنن چقدر از ای دنیا دور میشم ..و هر بار فکر می کنم گنجی بدست آوردم و غرق در لذت میشُم ..
برا همی درس رو ول کردُم و رفتم دریا تا زندگی کنُم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_نهم- بخش دوم
هیچی تا حالا با این حس مقابل نبود ..تا تو رو دیدُم ..
بعد سکوت کرد ..دستپاچه شده بودم و نمی دونستم چیکار کنم ..
قلبم تند می زد و ترسیدم هیجانی که بهم دست داده منو رسوا کنه ..
گفتم : دیرم شده باید برم الان بابا بیدار میشه و می فهمه نیستم میاد دنبالم ...خداحافظ ..
و با سرعت راه افتادم ..دنبالم اومد و با صدای بلند گفت : پرپروک میخوای بازم مُو رو ببینی ؟
و من فقط دویدم و بدون اینکه قول و قراری با هم بزاریم از هم جدا شدیم ...
وقتی رسیدم خونه هیچکس بهم شک نکرد و مامان تا منو دید نگران شد و گفت : بدو یک دوش بگیر گرما زده شدی ..صورتت گل انداخته ..
با همون لباس رفتم زیر دوش و مدتی ایستادم تا آتیشی که وجودم رو گرفته بود خاموش کنم ..
احساس گناه می کردم و وجدانم سخت به عذاب افتاده بود که بدون اجازه ی پدر و مادرم رضا رو دیدم ..
هنوز ملاقات با رضا برای من یک بازی دخترونه بود و فکر می کردم به زودی همه چیز تموم میشه ..
ولی نشد فکر اون یک لحظه راحتم نمی ذاشت ..
تصمیم گرفتم دیگه به ملاقاتش نرم و این موضوع رو تمومش کنم ..
برنامه ی من این بود که دانشگاه قبول بشم و برم تهران و خونه ی مامان جون بمونم تا بابا دوباره منتقل تهران بشه ..
اما فقط یک روز تونستم خودمو کنترل کنم در حالیکه توی خونه بیقرار بودم و از اینکه رضا اومده باشه و منتظرم بمونه حالم خیلی بدشده بود .
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_نهم- بخش سوم
روز بعد آماده شدم که برم کنارساحل پیمان و مهیار هم دنبالم راه افتادن ..
خوب فقط می تونستم رضا رو ببینم برام کافی بود ..اما رضا نیومد ..و روز های بعد هم ..
مدرسه ها تعطیل شد,روز قبل از عید بابا رفت بوشهر که مامان جون و عمه رو که با عاطفه دخترش با اتوبوس اومده بودن بیاره خونه ..
من باز از فرصت استفاده کردم و تا ساحل رفتم ..ولی رضا نیومد ..
مدتی لب آب ایستادم و چشمم به راه بود ولی خبری نشد بغض کرده بودم و بشدت دلم تنگ شده بود ..آخه این چه حالیه من داشتم چرا رضا دیگه نمیاد ؟ ...
و موقع برگشت آروم راه میرفتم مدام برمی گشتم و به عقب نگاه می کردم ...
دیگه با دیدن مامان جون و عمه یکم حالم بهتر شد ..
اما نمی تونستم رضا رو فراموش کنم ؛ مدام کتاب می خوندم تا بتونم لحظاتی از یادش بیرون بیام ..
وقتی مامان جون کادو های ما رو می داد یک نامه هم برای مامانم داشت و گفت اینو فریده خانم داده بدم به شما ..
مامان نامه رو گرفت فورا باز کرد و خوند و بلند شد و رفت توی اتاقش و برگشت ..خوب خواهرش بود و خیلی عادی به نظر می رسید اما صورت مامان وقتی از اتاق اومد بیرون اخم آلود بود و احساس کردم خبر خوبی بهش نرسیده ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_نهم- بخش چهارم
اون سال تحویل؛؛ همه دور سفره ی هفت سین جمع شدن و می گفتن و می خندیدن , اما من دلتنگ رضا بودم اگر دیگه نبینمش ؟
اگر فراموشم کرده باشه ؟ و خودم جواب می دادم ..به درک نبینم ..مگه چی میشه ؟
اصلا رضا کی هست ؟ منم فراموشش می کنم اونوقت بغض می کردم و گریه ام می گرفت ..
یک روز عمه و مامانم داشتن غذا درست می کردن و پسرا با عاطفه که حالا پانزده سالش بود توی هال ورق بازی می کردن ..
مامان جون منو صدا کرد و دستم رو گرفت بین دو دستشو پرسید : خوب بگو ببینم ..
گفتم : چی بگم ؛ مامان جون ؟
گفت :حال ؛؛ احوال ؟ از هر کس بتونی پنهون کنی از من نمی تونی ...برام تعریف کن اون کیه دل تو رو برده ؟
خندیدم و گفتم : نه ..شما اشتباه می کنین دلمو نبرده ؛؛ خوب همینطوری ...
گفت : همینطوری تو حواست پرت شده ؟ دیگه اون پروانه ی شاد و سر حال من نیستی ؟
گفتم : نه مامان جون گرما باعث شده حال نداشته باشم ..
داره روز به روزم گرم تر میشه نمی دونم تابستون مامانم می خواد چیکار کنه ؟
گفت بشینه توی این اتاق ماشاالله مثل بهشت خنک و خوبه ..حالا تو بگو چته برام تعریف کن ..
با خجالت گفتم : مامان جون تو رو خدا ول کنین خوب چی بگم ؟
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_نهم- بخش پنجم
گفت : قربونت برم هر چی توی دلت هست ..این چیزیه که خدا به آدم ها داده نبابد ازش خجالت بکشی ..
اگر این احساس نبود که الان نسل آدم از روی زمین ور افتاده بود ..خدا زن و مرد رو برای هم آفریده من شوهر کردم مادرت شوهر کرد ؛توام مثل مایی ..
مامان جون اینو گفت و مثل اینکه رفته بود توی رویا های خودش به گوشه اتاق خیره شد و گفت : می دونستی من و بابا بزرگت خدا بیامرز از بچگی همدیگر رو دوست داشتیم ؟
پسر دائی من بود و تا آخر عمرشم به من می گفت دختر عمه ..و منم می گفتم پسر دائی ..
توام حق داری یکی رو بخوای, و من اینو از صورتت خوندم ..
گفتم : آخه مامان جون خودمم نمی دونم ..نه ؛نه اونطوری نیست یک پسر بوشهریه توی اردوی رامسر دیدمش بهم کمک کرد ..و دوباره اینجا توی بوشهر وقتی رفته بودیم برای عزاداری امام حسین دیدمش ..
به من میگه پرپروک ..چون اسمم پروانه اس ..
گفت : خوب ؟ دیگه چی ؟
گفتم : تو رو خدا اینطوری نگاه نکنین ..چیزی نیست ..
گفت : پس چرا صورتت گل انداخته ؟
گفتم : اییی مامان جون گفتم که چیزی نیست ..
گفت : ولی یادت باشه اگر از خانواده ات پنهون کنی کارت سخت میشه ؛ از اول بزار در جریان باشن هم خطاهای خودت کم میشه هم راه رو درست تر میری ..
#ناهید_گلکار
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://chat.whatsapp.com/IGW9fuCt05pCRNvdE0fYq8
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_نهم- بخش ششم
بهش نزدیک تر شدم و سرمو گذاشتم روی سینه اش و گفتم : به نظرتون درسته من یک پسر بوشهری رو دوست داشته باشم ؟
با دست های مهربونش نوازشم کرد و گفت : چرا که نه ؟ اما عشق درست و غلط سرش نمیشه .. اگر مبتلا بشی جای آباد تو دلمون نمی زاره ..
آروم دو قطره اشک از گوشه ی چشمم پایین اومد و گفتم : دلم براش تنگ شده می خوام ببینمش ..
گفت : پس دخترم ؛؛ یکی یک دونه ی من دلشو باخته ..فکر می کنی اونم خاطر تو رو می خواد ؟
گفتم : نمی دونم ..واقعا نمی دونم ..چون رضا مهربونه با همه خوش رفتاره ..
لحن حرف زدنش یک طوری صمیمی و دوست داشتنی که هر کس اونو ببینه دوستش داره ...
گفت : مگه می تونه دختر خوشگل منو دوست نداشته باشه ؟
پنجم عید بود که مامان جون و عمه عازم تهران شدن بابا براشون از همون بلیط های هواپیما های 330 گرفته بود و رفتن ..
بوشهر بشدت گرم شده بود و ما تا اون زمان چنین گرمایی رو ندیده بودیم ..
از در اتاق کولر دار نمی تونستیم بیرون بیایم ..و مامان اصلا تن در نمی داد که جایی بریم می گفت نمی تونم تحمل کنم ..
حالا هر شش نفر ما توی همون اتاق می خوابیدیم ..اما یک روز بعد از ظهر دیدم مامان با بابا توی اتاق بغلی دارن جر و بحث می کنن ..
مهدی گفت : چه خبره ؟ به خدا دارن دعوا می کنن ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_نهم- بخش هفتم
پیمان گفت : نه نمی کنن بابا اهل دعوا نیست ..حتما دارن حرف می زنن ..
اما من دلم طاقت نیاورد و رفتم ببینم چی شده ..
بابا عصبانی بود و می گفت : تو باید همون روز به من می گفتی عمدا این کارو نکردی که در مقابل کار انجام شده قرار بگیرم ..
مامان گفت : به خدا ترسیدم آخه شما که اخلاق نداری گفتم ایام عید رو به کامون تلخ می کنی ..
بابا گفت : حالا اینطوری خوب شد ؟
مامان گفت : شما سخت نگیر همه چی درست میشه .. میان و میرن ..مهمون که حبیب خداست یک کاریش می کنیم اینجا که نمی مونن حتما میرن بوشهر برای خودشون جا می گیرن ..
فریده هم که غریبه نیست ..
بابا گفت : فریده چه حقی داره برای دختر من تعیین تکلیف بکنه ..
اصلا این مرد از کجا پروانه رو دیده که می خواد این همه راه بیاد اینجا والله من این جورشو تا حالا ندیدم ..
صد بار گفتم پروانه شوهر نمی کنه تا بره دانشگاه و درس بخونه .. حتی اگر پسرا نرن اون باید بره ..
همین که گفتم یک جوری به فریده خبر بده نیاد وگرنه برخورد بدی باهاشون می کنم ..
گفت : اصغر آقا تو رو خدا دیگه راه افتادن آخه چطوری بهشون خبر بدم،نمیشه؛
شما یکم صبر کن من خودم درستش می کنم ...
رفتم جلوتر توی چهارچوب در و به مامان نگاه کردم ..و پرسیدم : کی می خواد بیاد ؟ خاله فریده با کی داره میاد بوشهر ؟
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_نهم- بخش هشتم
مامان جواب بدین ؟
گفت نمی دونم فقط نوشته یکی هست که خیلی خاطر تو رو می خواد دست بردار نیست حاضر شده تا اینجا بیاد گفته خونه به اسمش می کنم ..
مهرشم هر چی بگین حرف نداره تازه خیلی قول های دیگه داده ..خوب فریده ام خام شده داره اونو میاره ..
گفتم: همون که خونه ی مادر بزرگ اومد خواستگاری من ؟ آره ؟
مامان دستپاچه شده بود و با تندی گفت : بسه دیگه بحث نکنین قرار نیست که هر کس در این خونه رو زد ما تو رو بدیم ..
اینو توی گوش تون فرو کنین فقط داره میاد یکم تحمل کنین من خودم درستش می کنم قول میدم ردشون کنم برن ..و یک چشمک به من زد که یعنی دیگه نگو ..
ولی بابا عصبانی بود و داد زد ؛چرا به من نگفتین که تهران براش خواستگار آوردن ؟ من که باباشم نباید اجازه می دادم ؟
فریده چه حقی داری برای زندگی من تعیین تکلیف می کنه ؟
گفتم : بابا اینطوری نکن ..تقصیر مامان نبود یک مرتبه ای شد ..شما اومده بودین بوشهر دسترسی بهتون نداشتیم ..اون موقع هم مامان نمی خواست مجبور شدیم بعدم من اصلا جلو نرفتم ..
اومدن محلشون نذاشتیم و رفتن همین ..بابا از مامان پرسید : راستشو بگو اینا همون ها هستن ؟ مامان با سر جواب مثبت داد ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_نهم- بخش نهم
بشدت ناراحت شده بودم و قیافه ی اون خواستگار اومد جلوی نظرم و با اعتراض گفتم : مامان ؟
خاله چرا اصرار داره منو بده به اون مرد ؟ شما دلت میاد ؟
مامان با حالتی عصبی گفت : نه قربونت برم محاله من این کارو بکنم ..حالا خدمت خاله ات هم می رسم ..
ولی دیگه داره میاد چیکارش کنم؟ ..