#ضربالمثل
《از آتشی که افروختم خودم سوختم》:
از آتشی که افروختم خودم سوختم را در مورد افرادی به کار میبرند که عواقب رفتار غلطشان گریبان گیر خودش میشود.
در جنگلی سرسبز ، روباهی در کنار شغالی زندگی میکرد. روباه لاغر و ضعیف بود و زور بازویی نداشت ولی به جای آن خیلی باهوش و زیرک بود. برعکس او شغالی که در نزدیکی او زندگی میکرد. قوی و زورمند بود در مقابل خیلی از عقل و شعورش استفاده نمیکرد.
این دو حیوان با هم زندگی میکردند ، هر روز صبح روباه مکار به شکار میرفت و با هر حیله و نیرنگی بود حیوانی را شکار میکرد و به لانه میآورد و با شغال میخورد. شغال عملا" کاری نمیکرد همیشه گوشهی لانه در حال استراحت بود. مگر وقتی که روباه نیاز به زور بازو و قدرت شغال داشت مثلا" وقتی حیوان بزرگی را میخواست شکار کند که بزرگتر از خودش بود. ولی با این حال بیشتر غذاها را شغال میخورد و مقدار کمی از آن نصیب روباه میشد روباه چند باری به شغال اعتراض کرد. ولی شغال که اوضاع را به نفع خود میدید به اعتراضهای او گوش نمیداد.
یک روز که شغال بیشتر غذایی که آن روز شکار شده بود را خورد و روباره را گرسنه گذاشت ، روباه عصبانی شد و چون میدانست با حرف زدن نمیتواند شغال را قانع کند تصمیم گرفت نقشهای بکشد تا از دست شغال نجات پیدا کند. یک روز که روباه توانسته بود حیوان چاقی را شکار کند شغال حسابی گوشت خورد. و بعد از اینکه شغال سیر شد. روباه گفت : جناب شغال با اینکه شما موقع شکار کمکی به من نمیکنید ولی اشکالی ندارد. من این کار را میکنم ولی اگر شما یک روز مرا به حال خودم بگذارید و بروید من چه کار کنم؟
شغال که از این محبت نابهنگام روباه تعجب کرده بود گفت : من تو را تنها بگذارم؟ محال است! اصلا" این حرفها چیه که میزنی؟ من از کجا دوستی به خوبی تو پیدا کنم؟ (ولی در دلش میگفت : من از کجا دوستی به احمقی تو پیدا کنم ، که هر روز غذای من را هم تأمین کند.)
روباه مکار از فرصت استفاده کرد و گفت : من به درستی صحبتهای تو ایمان دارم. ولی ما روباهها یک رسمی میان خود داریم ، برای اینکه وفاداری و دوستی را ثابت کنیم ، وارد یک باتلاق سیاه میشویم و بعد از اینکه توانستیم از آن خارج شویم از روی آتشی که قبلا" کنار باتلاق برافروختهایم میپریم. اگر توانستیم از روی آتش بپریم ، این بهترین دلیل برای اثبات وفاداری ما به دوستانمان است. من دلم میخواهد تو هم وفاداریات را به من ثابت کنی تا بتوانم این دوستی را به دیگر روباههای جنگل نشان دهم.
شغال با خود گفت : من هیچ وقت نمیخواهم از دوست نادانم که تمام کارهای من را انجام میدهد دور شوم. و به روباه گفت : باشد شرط تو قبول! من برای اثبات وفاداریم این کار را خواهم کرد.
روباه گفت : خیلی خوب ، همین حالا من کنار باتلاق پایین کوه میروم و آتش را درست میکنم تا تو بیایی! شغال قبول کرد و از او خواست برای اینکه اطمینان او هم جلب شود روباه هم این کار را به همین شکل انجام دهد. روباه پذیرفت و گفت : باشه ، تو بپر ، بعد از تو نوبت من است.
هر دو راه افتادند و به کنار باتلاق سیاه رفتند. شغال گوشهای نشست و روباه به دنبال هیزم رفت تا آتشی درست کند. شغال همینطور که نشسته بود در دلش به روباه و بازی جدیدی که به راه انداخته بود میخندید.
شغال با خود میگفت : خوب من اگر از آب خارج بشم کاری ندارد از روی آتش پریدن. چون بدنم خیس است و حتی گرما رو هم حس نمیکنم.
روباه در این مدت هیزمها را جمع کرد و آتشی به راه انداخت. بعد رو کرد به شغال و گفت : حالا وقتش رسید که وفاداریات را به من ثابت کنی. بیا وارد این باتلاق شو و بعد که از آن خارج شدی از روی آتش بپر.
شغال که فکرش هم نمیکرد چه امتحان سختی پیش رو دارد ، سریع آمد و پرید در باتلاق ، باتلاق آنقدر آرام بود که هیچ حیوانی فکر نمیکرد ، آبش اینقدر گل و لای همراه داشته باشد و سنگین باشد. شغال همین که وارد شد ، فهمید روباه زیرک شرط آسانی برای او نگذاشته. ولی به هر سختی و زحمتی که بود خود را از باتلاق پر از گل و لای درآورد و دورخیز کرد تا از روی آتشی که روباه افروخته بود بپرد. خواست از روی آتش بپرد ولی گل آنقدر او را سنگین کرده بود که دقیقا" افتاد وسط آتش چون روباه آتش بزرگی درست کرده بود هرچه شغال دست و پا زد و خواست فرار کند ولی دیگر دیر شده بود و حسابی آتش گرفته بود.
روباه خندهاش گرفت و گفت : چرا آتش گرفتی؟ شغال میگفت : نمیدانم من که دروغ نمیگفتم ، چرا سوختم؟ روباه گفت : بله تو دروغ نمیگفتی ، ولی این آتش تنها راهی بود که به ذهن من میرسید تا از دست تو خلاص شوم. شغال تازه فهمید روباه مکار چه نقشهای برای فرار کردن از زورگوییهای او کشیده. و او را در دام انداخته.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان_آموزنده
🔆مناعت طبع عبدالله بن مسعود
🌴«عبدالله بن مسعود» از اصحاب نزدیک پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم بود و در مکتب آن حضرت شخصی غیور و وارسته بار آمد.
در زمان خلافت عثمان، او بیمار و بستری شد که در همان بیماری از دنیا رفت.
🌴خلیفه به عیادت او رفت، دید اندوهگین است.
پرسید از چه چیزی ناراحتی؟ گفت: از گناهانم.
🌴خلیفه گفت: چه میل داری تا برآورم؟
گفت: مشتاق رحمت خدا هستم.
🌴سؤال کرد: اگر موافق باشی طبیبی بیاورم.
گفت: طبیب بیمارم کرده است.
🌴سؤال کرد اگر مایل باشی دستور دهم، عطائی از بیتالمال برایت بیاورند؟
🌴گفت: آن روز که نیازمند بودم، چیزی به من ندادی، امروز که بینیاز هستم میخواهی چیزی به من بدهی؟!
🌴خلیفه گفت: این عطا و بخشش برای دخترانت باشد.
🌴گفت: آنها نیز نیاز ندارند، چراکه من به آنها سفارش کردهام سورهی واقعه را هر شب بخوانند؛ زیرا از رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلّم شنیدم که فرمود: «کسی که سورهی واقعه را در هر شب بخواند، هرگز دچار فقر نمیشود.»
📚داستانها و پندها، ج 7، ص 112 -مجمعالبیان، ج 9، ص 211
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان_آموزنده
🔆اعتراض محمّد بن منکدر
🌾«محمد بن منکدر» گوید امام باقر علیهالسلام را ملاقات کردم و خواستم او را پند و موعظه کنم که او مرا موعظت کرد.
🌾گفتند: «به چه چیز ترا موعظت کرد؟» گفت: در ساعتی از روز که هوا گرم بود به اطراف مدینه بیرون رفتم و امام باقر علیهالسلام را که کمی فربه بود ملاقات کردم. او بر دوش دو غلام سیاه خود تکیه کرده بود و میآمد، با خود گفتم بزرگی از بزرگان قریش در این ساعت گرم در طلب دنیا بیرون آمده خوب است او را موعظه کنم.
🌾پس سلام کردم؛ و امام نفسزنان و عرقریزان جواب سلام مرا داد. گفتم: «خدا کارت را اصلاح کند، خوب است بزرگی از بزرگان قریش با چنین حالت در طلب دنیا باشد! اگر مرگ بیاید و تو بر این حال باشی کارت مشکل است.»
🌾امام دست از دوش غلامان برداشت و تکیه کرد و فرمود: «به خدا قسم اگر مرگ در این حال مرا دریابد، در طاعتی از طاعات خدا بودهام که خود را از حاجت به تو و مردم بازداشتهام؛ وقتی از آمدن مرگ ترسانم که مرا درحالیکه معصیتی از معاصی الهی را مشغول بوده باشم فراگیرد.»
🌾محمّد بن منکدر گوید: «گفتم: خدا تو را رحمت کند، میخواستم ترا موعظه نمایم تو مرا موعظه نافع فرمودی.»
📚منتهی الآمال،2، ص 91
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان_آموزنده
🔆متولّی اموال
☘در زمان حضرت سلیمان علیهالسلام مردی دو بچّه ماری را کشت. سپس مادر دو بچّه مار، به حضور حضرت سلیمان آمد و از آن مرد شکایت کرد و درخواست کرد که آن مرد را قصاص کند!
حضرت سلیمان علیهالسلام فرمود: «مرد موحّدی را به خاطر کشتن بچّه ماری نمیشود قصاص کرد.»
☘عرض کرد: «حال که چنین است، او را متولی اموال و قیّم موقوفات (و بیتالمال) مردم قرار دهید؛ تا اینکه با دستدرازی به اموال دیگران، من با مارهای دیگر در دوزخ از او انتقام کشم.»
📚خزینه الجواهر، ص 463 -زهر الربیع سید نعمتالله جزایری
🍂🍂امیرالمؤمنین علی علیهالسلام (وقتیکه لشکری را تحریص به جنگ با اهل شام که به عراق هجوم آورده بودند، میکرد و آنها به امام میگفتند خودت باید بیایی) فرمود: «سزاوار نیست که لشکر و شهر و بیتالمال و جمعآوری مالیات زمین و حکومت میان مسلمین و رسیدگی به حقوق اربابرجوع را رها کنم (و با لشکری که از پیش فرستادهام، بروم).»
📒نهجالبلاغه فیض الاسلام، ص 368
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان_آموزنده
🔆ثواب تعلیم
⚡️شخصی خدمت امام سجاد علیهالسلام رسید و عرض کرد: «این مرد پدرم را کشته است و من میخواهم قصاص کنم قاتل هم به قتل اعتراف کرده است.»
⚡️امام فرمود: «میتوانی قصاص کنی؛ آیا این مرد تابهحال به تو خدمتی نکرده است که از او دیه بگیری و قصاص نکنی؟!»
⚡️عرض کرد: «فقط چند روزی به من درس داده است.» امام فرمود: «حق و ثواب ارشاد، بیش از خون ارزش دارد.»
⚡️او هم از قصاص گذشت و تقاضای دیه یعنی صد شتر را کرد و قاتل توانایی آن را نداشت.
⚡️امام فرمود: «حاضری ثواب ارشاد و هدایت خود را به من بدهی و من در عوض صد شتر به تو بدهم؟» عرض کرد: «اگر فردای قیامت، مقتول جلوی مرا بگیرد، هیچ توشهای غیر از درس دادن ندارم.»
⚡️امام به خانوادهی مقتول فرمود: «اگر از او بگذرید، روایتی از پیامبر برایتان میخوانم که از همهی دنیا برای شما باارزشتر باشد. بدین ترتیب آنها هم از حقشان گذشتند.»
🌾🌾امیرالمؤمنین علیهالسلام فرمود: «کسی که امید پاداش نیک خدا را داشته باشد، ناامید نخواهد شد.»
📚غررالحکم، ج 1، ص 175
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه 🌹🌹
✨گاهی باید فرو ریخته شوی برای ” بنای جدید...
✨همیشه خودت باش… دیگران به اندازه کافی هستند…
✨بعضی آدما نقش صفر رو بازی میکنن تو زندگی، اگه ضرب بشن تو زندگیت همه چیزت رو از بین میبرن!
✨ﭘﻮﻝ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﻗﺪ ﻣﺎﺳﺖ…
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﭘﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ…
✨طلا باش تا اگه روزگار آبت کرد...روز به روز طرح های زیباتری از تو ساخته شود…
سنگ نباش...تا اگر زمانه خردت کرد، تیپا خورده هر بی سر و پایی بشوی!
✨داشتن مغز دلیل بر انسان بودن نیست، پسته و بادام هم مغز دارند…
برای انسان بودن باید شعور داشت....
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و چهارم- بخش اول
اما رضا با همون روش خودش می دونست چطور بابا رو قانع کنه به محض اینکه دید بابا داره سر پیمان داد می زنه گفت :بابا این کار رو مُو کردُم ؛ سر مُو داد بزنین ..اما خو خیرشو می خواستُم فکر کردُم مثل کوکای خودُم مراقبش باشُم ؛؛
و دارُم خوبی می کنم ..برای اینکه کار یاد بگیره و قوی بشه ؛ خو مرد که نباید توی رختخواب بزرگ بشه .. نباید پتک بخوره ؟ سختی بکشه ؟
مُو بهش دستور میدُم ..بزارین وقتی برگشتین تهران مرد شده باشه ..
بابا گفت : رضا جان می دونم که نیت تو خیره اما اینطور که بوش میاد پیمان نقشه کشیده اینجا موندگار شه من از این می ترسم ..کار که عیب وعار نیست ؛
می دونم ؛اما ..اون الان باید بره دنبال آینده ی خودش و اونو بسازه ..
با کار پیش این و اون وقتش تلف میشه ..
پیمان گفت : بابا من درس خون نیستم ..
تا حالاشم به زور پروانه خودمو کشیدم و دیپلم گرفتم اگر اون نبود قبول نمیشدم خودتون هم می دونین ..چه درسی ؟ من دانشگاه قبول نمیشم و اینطوری بیشتر وقتم تلف میشه ..
حالا بزارین یک مدت کار کنم اگر راضی نبودین رو چشمم دیگه نمیرم ..اینو جلوی همه قول میدم ..
بابا سرشو خاروند و گفت : بنویس, بنویس و زیرشو امضاءکن ..
فردا نگی من اینطوری نگفتم و اون طوری گفتم ..بنویس هر وقت بابا نخواست و صلاح دونست دیگه نمیرم سرکار و وقتی منتقل شدیم بدون چون و چرا باهاشون بر می گردم تهران و قصد موندن ندارم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و چهارم- بخش دوم
پیمان در میون خنده و شوخی که رضا راه انداخته بود نوشت و داد دست بابا و موقتا قائله خوابید ..
ماه آبان هم گذشت و آذرم تموم شد ..
رضا یک هفته پیش من بود و ماهی ها رو می فروختن و دوباره راهی دریا می شد ..و هر بار یک هفته تا ده روز طول می کشید ؛ در حالیکه کمال و ناخدا چهار پنج روز زود تر از اون میومدن ..و هر بار من صبح زود اونو تا لب دریا همراهی می کردم وتا سپیده ی صبح همونجا می موندم، با خدا راز و نیاز می کردم ؛ و بدون رضا برمی گشتم؛
در حالیکه جای خالیش رو نمی تونستم تحمل کنم برای همین، هر وقت اون از صید برمی گشت من یا خونه ی مامانم بودم یا خونه ی ناخدا ..
یکبار ازش پرسیدم خوب تو چرا با بقیه نمیایی ؟
گفت : بعضی از این ماهی ها رو اینجا نمی خرن ..ما با دوتا قایق میریم عمارات و کویت ..می فروشیم و بر می گردیم ..
کمال که هنوز عقلش نمیرسه ناخدا هم که خسته شده به وقتش این کارو کرده ..خو حالا نوبت منه بزار خوب پول جمع کنم کمترم میرُم تو اذیت نشی ..
توی این مدت چند باری هم شهناز رو دیدم ولی دلم نمی خواست باهاش زیاد گرم بگیرم که مبادا پیمان اونو ببینه و هوایی بشه ..
دیگه زمستون شده بود هوای بوشهر مثل اولای بهار تهران یک روز سرد بود ؛ و یک روز انگار نه انگار که زمستون شده ..
البته ما کت می پوشیدم ولی زیاد نیازی نبود چون ممکن بودوسط روز دوباره گرم بشه البته شب های خیلی سردی داشت که بدون بخاری تاب نمیاوردیم ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و چهارم- بخش سوم
رضا گفت : این ماه که برم مدتی دیگه صید رو تعطیل می کنیم ..ماهی ها تخم گذاری می کنن و باید مراقب باشیم صدمه ای به زیاد شدن ماهی ها نزنیم ..
گفتم توی این سرما سخت نیست ؟
گفت : برا مرد که این چیزا مهم نیست ..ما مرد دریاییم اونجا زندگی کردن یاد گرفتیم و قوی شدیم ..
گفتم : قول داده بودی یکبار منم با خودت ببری ..
گفت : دوست داری با مُو بیای ؟خوشت میاد ؟ خو می برُمت ..ولی بزار بهار که شد الان توی دریا سرده ..
و دوباره صبح زود رضا رو راهی کردم ..
سردم بود و دلم نمی خواست از توی رختخواب بیرون بیام اما با خودم قرار گذاشته بودم که همیشه تا قایق بدرقه اش کنم و براش دعا بخونم ..و رضا برای اینکه من بیشتر سردم نشه زود سوار شد و موتورشو روشن کرد و در حالیکه مرتب دستشو تکون می داد به علامت اینکه برگرد دور شد مه اونقدر غلیظ بود که خیلی زود رضا ناپدید شد خواستم زودتر برگردم ..
چند قدم بیشتر از ساحل دور نشده بودم که میون اون مه زنی رو دیدم با چادری سیاه وپای برهنه ..
تقریبا چهل یکی دوساله؛ می رفت به طرف دریا ..از کنارش رد شدم ..اما سلام کرد ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و چهارم- بخش چهارم
ایستادم و گفتم : سلام ؛ حال شما خوبه ؟
گفت : ممنون پرپروک ..
با تعجب گفتم : منو می شناسین ؟
گفت : خو بله تو غریبه ای همه تو رو می شناسن ..
گفتم : راستش دلم می خواست با همه آشنا بشم ولی کسی بهم رو نشون نداده ..
گفت : بوشهری ها رو ایطو نیگا نکن ..
اولش سردن ولی خیلی زود آشنا و میشن و گرمی می کنن ..بیشتر روزا تو رو می ببینُم که رضا رو بدرقه می کنی ..
گفتم واقعا ؟ پس چرا من شما رو تا حالا ندیدم ..
گفت : خو مُو دیگه سایه شدُم میام ؛؛ میرُم ..کسی کاری به کارم نداره ..می خوای سفارشت کنُم ..
گفتم : سفارش برای چی ؟
گفت : دنبال مُو بیا ..
گفتم : کجا ؟
گفت : تا لب اوو ..
دوباره با اون برگشتم ..
گفت : به دریا نگا کن ..
گفتم : خوب برای چی ؟ منظورتون چیه ؟
گفت : خوب نگا کن ..ببین می تونی یک شبانه روز خیره بمونی ؟ و روز بعدهم ..و روز ها و شب های بعد ..
نگا کن پرپروک ..تو اینجا باید پر پر بزنی درست مثل مُو شوهرم ماهیگیر بود ..نه مثل رضا و بواش ..
مثل ناخدا توی بوشهر چندتان ..مثل شوهر مُو زیادن ..ماهی با تور یعنی بخور و نمیر ..
دست خالی مُو چهار تا بچه رو ول کرد و رفت برامون روزی بیاره ولی دیگه برنگشت ..پرپروک دلمو برات می سوزه ..به درد مُو نمونی ..
خیره بشی به اوو و برای سیر کردن شکم بچه هات دست جلوی مردم دراز کنی ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و چهارم- بخش پنجم
=—+.نزار رضا بره ..منم یک روز عاشق شو خودُم بودُم ..چی شد حالا ؟من موندم ای بچه های یتیم ..
با اینکه ترس به دلم انداخته بود گفتم : نه , رضا با لنج میره مثل کشتی بزرگه ..بیست ؛ سی نفری هم با هاشون هستن ..ناخدا ,کمال ؛ گفت : دختر تو خامی ..رضا میره اون ور آب خطر داره ..چرا می زاری شوهرت خطر کنه ..ناخدا بی رحمه که پسرش رو به خطر میندازه ..نزار بره ..وایستا بُگو نمی خوام بیوه بشم ..قهر کن ...این همه اینجا کار دارن چرا رضا بره ؟
در حالیکه از شدت اضطراب می لرزیدم گفتم : شوهرتون چند وقته رفته و نیومده ؟ گفت : پنج سال ..ولی مُو ناامید نشدُم ..بازم امید دارُم که بیاد ..خواب دیدم که یک روز صبح زود برمی گرده ..کار درگه همینه ..زن ماهیگیر رو محکوم می کنه به انتظار ..گفتم : خبری ازشون ندارین ؟ ،، نشونی ؛ چیزی ؟: گفت : ای اوو بی رحمه؛؛ ای طور نیگاش نکن ..همه چیز رو با هم می بلعه ؛ گفتم : من باید برم ..ببخشید سردم شده ..شما کجا زندگی می کنی ؟ گفت : چند تا کوچه پایین تر از شما ؛ زیاد می ببینمت ؛ خوشحالی ؛ می خندی ..اما دل مُو سیی تو می سوزه ..همینطور که دندون هام بهم می خورد و قصد داشتم برگردم پرسیدم اسمتون چیه ؟ گفت : بی بی فاطمه ..
گفتم : مرسی از سفارش شما دستتون درد نکنه .. دویدم به طرف بالا ..اما اون زن دلشوره ای در دل من انداخت که دیگه تمومی نداشت ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و چهارم- بخش ششم
فوراً رفتم زیر لحاف و مچاله شدم تا گرم بشم ..فکرم آشفته شده بود . دلم می خواست گریه کنم ..
وسط روز بود که احساس کردم یکی توی حیاط حرف می زنه بلند شدم و در اتاق رو بازکردم دیدم گوهر خانمه ..
سلام کردم و گفت : خوش اومدین بفرمایید چه عجب ؟
گفت : تو خواب بودی ؟ چرا ؟ مریضی ؟
گفتم : نه مامان جون روزایی که رضا میره من اصلاً شب نمی خوابم ..تا قایق هم بدرقه اش می کنم و وقتی خورشید بالا میاد برمی گردم ..
الان چای رو آماده می کنم فقط باید گرمش کنم ..
گفت : آره اومدم با هم چای بخوریم ..قلیون داری ؟
گفتم : من که نه ولی فکر می کنم توی اتاق رضا باشه ..الان براتون آماده می کنم ..کاش شرمین و نارمین رو هم میاوردین ..دلم براشون تنگ شده ..
گفت : مدرسه بودن .. اومدم ببینم عروسم دلتنگ رضا نباشه ..
دمپایی هامو پام کردم و گفت : الان میام میرم قلیون رو بیارم ..
توی خرت و پرت های رضا یک قلیون خاک گرفت رو پیدا کردم و آوردم توی حیاط شستم و گوهر خانم خودشم اومد و آتیش درست کرد و گفت تنباکو خودم دارم ..تو برو به کارت برس من درستش می کنم ..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و چهارم- بخش هفتم
گوهر خانم توی خونه ی خودش همیشه قلیونش آماده بود و هر وقت هوس می کرد می نشست و چند تا پک می زد ..
تا وقتی با اون قلیون چاق شده اومد ..من همه چیز رو آماده کرده بودم ..و سعی داشتم مثل خودش که مهمون نواز بود ازش پذیرایی کنم ..
نشست و به عادت همیشگی یک پاشو خم کرد تا حائل دستش کنه و در حالیکه نی قلیون توی دستش آماده بود که بزاره روی لبش گفت : تو چیت شده ؟ دلتنگ رضا شدی ؟
گفتم : نه خوبم ..
گفت : مهمون دوست نداری ؟
گفتم : الهی فداتون بشم این چه حرفیه ؟ تو رو خدا نگین شما که مهمون نیستین اینجا خونه ی پسر شماست ..من کی می تونم از شرمندگی محبت های شما در بیام ؟ نه چیزی نیست ..
راستش به خاطر رضا دلم شور می زنه ..اینطوری نبودم ها ..
گوهر خانم دود توتونی رو که کشیده بود از دماغ و دهنش بیرون داد و پرسید ..خوب حالا چی شده ؟
گفتم : صبح یک زن ماهیگیر دیدم که شوهرش مرده ..یعنی توی دریا غرق شده ..می گفت : نزارم رضا بره دریا ..دلش برام می سوخت و می ترسید مثل اون بشم ..اصلا منو می شناخت صدام کرد پرپروک ..
گفت : کی بود ؟ غلط کرد فقط رضا می تونه تو رو اینطوری صدا کنه ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و چهارم- بخش هشتم
ببین مردم چقدر پر رو شدن ؛؛ چه حق داره به عروس من بگه پرپروک ..تازه این همه سال ناخدا رفته دریا چیزیش شده ؟
ای همه ماهیگیر ..رفتن و برگشتن ..آدم روی زمین هم ممکنه اتفاقی براش بیفته دلت رو بد نکن دختر جان ..به روی رضا نیاری ها ..
دلواپس تو میشه ..خوب نفهمیدی کی بود ؟
گفتم : نمی دونم ولی می گفت بچه هاش گرسنه موندن ..مامان شما که بهتر اونا رو میشناسین بریم بهشون کمک کنیم ؟
گفت : چرا نکنیم پرس و جو می کنم ببینم کیه براش خوراکی و پول می فرستم ؛نفهمیدی اسمش چیه ؟نپرسیدی ؟
گفتم : : چرا پرسیدم , صبر کنین ببینم چی بود ..یادم رفت ..الان میگم ..آهان بی بی فاطمه ..
نی قلیون رو گذاشت زمین و خیره به من نگاه کرد و گفت : پروانه ؟ تو چی داری میگی ..از اول بگو چی دیدی و چی شنیدی ؟
گفتم : خوب اون منو می شناخت و می گفت دلم برات می سوزه چهار تا بچه دارم گرسنه موندن ..
گفت : چه شکلی بود ؟
گفتم : یک زن بزرگ بود اما جوون چادر سیاه سرش بود صورتشو خوب ندیدم هم تاریک بود هم حواسم درست جمع نبود به خاطر رفتن رضا ..
چی شده مامان جون این زن کیه شما چرا ترسیدین ؟
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و چهارم- بخش نهم
گفت : باید ببینم کی بوده بی بی فاطمه اصلا بچه نداشت ..
هفده سالش بود که شوهرش توی دریا با قایقش غرق شد ..
جنازه اش نیومد برای همین فاطمه باور نداشت ..اونقدر رفت کنار دریا و اونجا موند و منتظر شد که خل شد و بعد یک مرتبه ناپدید شد می گفتن خودش توی دریا غرق کرده ..اینی که میگم مال بیست سال پیشه ..
شایدم بیشتر ..خلاصه خیلی ساله که کسی ازش خبر نداره ..از ترس به خودم لرزیدم ..موهای تنم راست شد ..
گفتم : یعنی اون روح بود ؟
گفت : نه بابا روح که حرف نمی زنه ..ببینم تو لمسش کردی ؟
گفتم : مامان ؟ تو رو خدا اینطوری نگین می ترسم ..شاید بی بی فاطمه برگشته باشه و نمرده ..
کسی دیده که اون خودشو غرق کرده باشه ؟
گفت : نه مادر ؛کسی ندیده مردم رو که میشناسی حرف درست می کنن ..نترس ..حتما همینطور بوده ..خل هم که هست برای همین گفته بچه هام گرسنه هستن ..آره حتما عقلشو از دست داده ..
گفتم : من می ترسم مامان ..میشه این طرفا تحقیق کنین شاید یک بی بی فاطمه ی دیگه باشه ..
من حتی دیگه جرات نمی کنم تا ساحل برم ....وای مامان اگر روح بوده باشه چیکار کنم ؟..ولی نه من دیدمش خیلی راحت با من حرف می زد ..
گفت : حالا تو پاشو بریم خونه ی ما الان تنها بشی می ترسی ..
گفتم : شما هم ترسیدین ؟ تو رو خدا اگر چیزی هست به من بگین ..
گفت : نه بابا نترس ..ولی من می فهمم که قضیه چی بوده و بهت میگم ,
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و چهارم- بخش دهم
..حالا تو پاشو وسایلت رو جمع کن اینجا نمونی بهتره ..
گفتم : مامان جون میشه برم پیش مامانم بعداً میام پیش شما ..
گفت : چرا ؟ خونه ی ما ناراحتی ؟
گفتم : نه چند روزه مامان و بابام رو ندیدم ..دلم تنگ شده ..
گفت : خیلی خوب باشه من تو رو می زارم پایگاه ...
و تمام راه که با گوهر خانم بودم اون تو فکر بود و من مرتب بهش نگاه می کردم انگار حواسش به اطراف نبود و این منو بیشتر می ترسوند ..
حتی ماشین رو نگه داشت اومد منو تحویل مامانم بده ..
مامان تا چشمش به من افتاد گفت : ای خدا تو چی شدی ..چرا صورتت اینطوری شده ؟گوهر خانم اتفاقی افتاده ؟
گفتم : نه مامان جان چیزی نیست ..نمی دونم چرا اینطوری شدم ..
ولی گوهر خانم طاقت نیاورد ,, اومد و نشست و با آب و تاب همه چیز رو برای مامان تعریف کردیم ..و اون در حالیکه به گوهر خانم مرتب اشاره می کرد ..نگو ..می گفت : وا ؟ این حرفا چیه ؟ بیچاره زنه حتما یک جایی بوده برگشته ..خوب حالشم که خوب نیست چرت و پرت گفته و رفته ..اصلا بهش فکر نکن ..
و من از ترس دیگه برنگشتم خونه ام و همون جا موندم ..
دلشوره و فکر و خیال راحتم نمی ذاشت و مریض شدم ..طوری که از اشتها رفته بودم و دلم نمی خواست چیزی بخورم و مدام اون صحنه ی گفتگو با بی بی فاطمه میومد جلوی چشمم و حال تهوع بهم دست می داد ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و چهارم- بخش یازدهم
یعنی منم آینده ای مثل اون خواهم داشت ..نکنه اینم کار خدا باشه که چشم و گوش منو باز کنه ..و با این فکر به گریه می افتادم..
روز نهم وقتی پیمان از سرکار اومد گفت که ناخدا و کمال برگشتن ..پرسیدم رضا چی پیمان ؟ ندیدیش ؟
گفت : نمی دونم ؛ فکر می کنم اونم اومده باشه ..خوب باید صبر می کردم رضا می دونست من کجام و لی هر چی منتظر شدم خبری نشد ..
بیقراری می کردم ..مدام به مامان نق می زدم ..یک کاری بکنین ..یکی از رضا خبر بگیره ..
مامان با خونسردی می گفت : عزیزم بیا بشین اگر رضا طوریش شده باشه که ما اینقدر آروم نیستیم ..
ناخدا ولش می کنه تو ی دریا و بر می گرده ؟.آخه عقلت کجا رفته ؟ هر جا باشه خودش میاد ..
یک مرتبه دیدم پیمان و مهیار آماده شدن دارن میرن بیرون ..
گفتم : کجا میرین ..
گفت : پیش یکی از دوستامون میریم بندر ..
گفتم : پیمان جون قربونت برم موتور دست توست یک سر منو ببر خونه ببینیم رضا اومده یا نه ..
گفت : خواهر جان الان دیرم میشه میرم و بر می گردم می برمت ..
مامان گفت : نمی خواد شما ها به کارتون برسین ..من و بابات باهاش میریم ..
گفتم : آره بابا ؟ منو می بری تا خونه ام ؟
گفت : چرا نمی برم ؟ با مامانت میریم یک دورم می زنیم ..توام حال و هوات عوض میشه ..
اما بابا خونسرد نشسته بود و دل و روده ی اطو رو کشیده بود بیرون تا اتصالی اونو پیدا کنه ..
#ناهید_گلکار
داستان #پّرپِروک 🦋💞
#قسمت_بیست و چهارم- بخش دوازدهم
و من با دلشوره ای که داشتم با هر صدایی که از بیرون میومد و هر ماشینی که رد میشد یکبار بیرون رو نگاه می کردم ..
دیگه داشت هوا تاریک می شد ..عصبانی شدم و در حالیکه گریه می کردم گفتم : اصلاً خودم میرم ..من می دونم یک بلایی سر رضا اومده ..شما ها علنا دارین دست ؛دست می کنین ..
بابا گفت : نه قربونت برم برو حاضر شو همین الان می برمت .من این اطو رو بعدا درست می کنم ..
مهدی ماشین رو دستمال بکش بریم ..
از خونه تا بنمانع راه زیادی نبود ؛ ولی همین زمان به نظرم خیلی طولانی اومد ..
سر کوچه ی اول که رسیدیم ماشین خاموش شد ..
بابا با نگرانی گفت : ای بابا اینم وقت گیر آورده ..مهدی برو یک خبر بگیر ببین اصلاً رضا هست بیا به ما بگو ..بی خودی تا اونجا نریم ..
گفتم : منم باهاش میرم ..بابا داد زد بشین دیگه؛ صبر داشته باش ..می برمت ..
از دادی که بابا سرم کشید بغض کردم ..
احساس می کردم دارن کنترلم می کنن و فکر می کردم اتفاق بدی افتاده و بیشترین حدسم این بود که گوهر خانم در مورد بی بی فاطمه چیزایی به اونا گفته که نمی خوان بهم بگن ..
بالاخره بابا ماشین رو پارک کرد ..پیاده شدیم،، و من دیگه منتظر نشدم و با سرعت خودمو رسوندم به خونه ..
لای در باز بود ..و این بهم نوید داد که رضا اومده تا وارد حیاط شدم ..رضا رو دیدم که با یک کیک که روش شمع روشن کرده بود ایستاده و همه خونه ی ما هستن ..چند لحظه سر جام میخکوب شدم ..
انگار خواب می دیدم ..باورم نمیشد ..تولد من و پیمان بود ..
دستم رو گذاشتم روی صورتم و از خوشحال گریه کردم ..و گفتم: رضا خیلی بدجنسی ..
ادامه دارد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d