🌸🍃
🍃
🔖 خوراکی هایی برای #تقویت_رشد_استخوانی کودکان:
🔸 یک عددتخم مرغ عسلی در وعده صبحانه
🔹استفاده از سوپ با قلم گوسفند و ماهیچه گوسفندی ( درصورتیکه کودک وزن گیری خوبی ندارد از قلم گوسفند و در صورتیکه کودک وزن گیری خوبی دارد استفاده از دنده های گوسفند برای پیشگیری از چاقی)
🔸شیربرنج با بادام پوست کنده آسیاب شده
🔹 حریره بادام و شیر بادام
🔸 کله جوش و اشکنه کشک در کنار سایر لبنیات کم چرب در تامین کلسیم مورد نیاز کودک موثر است.
🔹پیاز سرشار از ویتامین c ،کلسیم ، منیزیم، روی، پتاسیم، ، قدیم، گوگرد و اسید فولیک است که اگر به صورت پخته در سوپ کودک اضافه شود غیر از ویتامین c بقیه مواد مغذی آن به بدن کودک میرسد.
🔸انجیر رسیده و شیرین ، ملین بسیارخوب باطبیعت گرم که دارای آنتی اکسیدان ،پتاسیم و امگا ۳ است. درکنار خونسازی ، حفظ سلامت قلب و عروق ، سلامت گوارشی، کاهش کلسترول LDL به روند استخوان سازی در کودکان در سن رشد و شیرخواران بالای یک سال کمک میکند.( روزانه ۱۰-۲۰ میلی لیتر از آب میوه / یا۵ تا ۱۰ گرم به صورت خمیر /یا دو عدد انجیرخیسانده صبح ناشتا یا...)
🔹شیرکامل گاو جوشیده و یا شیر پاستوریزه / در صورت عدم دسترسی یا حساسیت کودک استفاده از ماست کم چرب و کشک در کنار پنیر .
🔸پودر سنجد بدون هسته آسیاب شده با شیر گرم و یک قاشق مربا خوری شیره انگور در رشد و قوت استخوان کودک موثر است.
🔹کشمش سرشار از کلسیم است. اگر کودکان بزرگتر میلی به مصرف آن به صورت تنقلات ندارند شاید به صورت کشمش پلو با مرغ از خوردن آن لذت ببرند.
🖋دکتر ویدا نظری (متخصص طب سنتی ایرانی )🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍓ماسک توت فرنگی و ماست، بهترین ماسک برای جوان سازی پوست صورت
🔺ترکیب توت فرنگی و ماست یکی از بهترین ماسک ها برای نرم و لطیف شدن پوست است. این ماسک پوست شما را شاداب و جوان می کند و تأثیر فوق العاده ای بر لطافت پوست دارد.
🔺چند عدد توت فرنگی رسیده را با ۳ قاشق غذاخوری بادام درختی له کنید و خوب ترکیب کنید. حال ۲ قاشق غذاخوری ماست به این ترکیب اضافه کنید.
🔺ماسک را روی صورت خود قرار دهید و برای ۱۰ تا ۱۵ دقیقه صبر کنید. در نهایت پوست را با آب ولرم بشویید. می توانید باقیمانده ماسک را در یخچال بگذارید و برای چند روز بعد از آن استفاده کنید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ فواید بادام درختی بر #لاغری
🔹وجود فیبر و پروتیین در بادام، میتواند در افراد احساس سیری ایجاد کند که در روند کاهش وزن تاثیر فراوانی دارد همچنین وجود فیبر، منجر به دفع سموم بدن، از طریق ایجاد حرکات رودهای میشود.
🔹با وجود منیزیم و کاهش میزان قند خون، میل به غذا نیز کاهش مییابد. با افزایش جریان خون به کمک دریافت منیزیم، اکسیژن و مواد مغذی سریعتر حمل میشود و از افزایش ضربان قلب جلوگیری میکند.
🔹از دیگر خواص بادام؛ وجود پتاسیم است که در انقباض عضلات و تعدیل فشار خون تاثیر فراوانی دارد. در صورت مصرف منظم و روزانه بادام، جذب کالری در بدن نیز کاهش مییابد. از این رو بادام میتواند به عنوان میان وعدهای لاغر کننده به شمار رود.
🔹با مصرف مداوم شش ماهه، میتوان کاهش وزن، کاهش سایز کمر، کاهش کلسترول خون و فشار سیستولیک را انتظار داشت. بر اساس دیدگاه طب سنتی، اضافه وزن از سردی بدن ناشی میشود و از آنجایی که بادام، درختی با طبع گرم و تر است، خاصیت بادام، کمک به درمان چاقی عنوان میشود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ ماسک مخمر، بهترین روش کلاژن سازی پوست صورت در خانه
➕بهترین روش برای جوانسازی پوست صورت در خانه درست کردن ماسک مخمر است. این ماسک برای جلوگیری از چین و چروک و از بین بردن چربی اضافه پوست اهمیت زیادی دارد. بهتر است تنها افرادی که پوست چربی دارند از ماسک مخمر استفاده کنید.
➕حدود ۷ گرم مخمر یا همان خمیر مایه را با ۳ قطره آب لیمو ترش تازه و ۲ قاشق غذاخوری آب ترکیب کنید. مواد را خوب هم بزنید تا شکل خمیر شود. حال ماسک را برای ۱۰ تا ۱۵ دقیقه روی صورت قرار دهید. سپس پوست خود را با آب فراوان شستشو دهید.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ضربالمثل
(شق القمر کرد) :
هر گاه از شخصی عمل خارق العاده و غیر قابل تصور سر بزند از آن به شق القمر تمثیل کرده میگویند: واقعا" شق القمر کرده است.
یکی از مهمترین معجزات پیغمبر شق القمر است که روایت میکنند عدهای از مشرکان قریش مجتمعا" خدمت پیغمبر رسیدند و گفتند:" ای محمد، اگر در دعوی نبوت صادق هستی و عمل تو سحر و جادو نیست هم اکنون ماه را در وسط آسمان دو نیمه کن تا ما به رای العین شق القمر را ببینیم و با رسالت تو ایمان بیاوریم زیرا شنیدمی که سحرو جادو فقط در روی زمین امکان دارد ولی در آسمان موثر نیست." در آن هنگان مردم در منی بودند.
پیغمبر اسلام دست به دعا بر داشت و از خداوند مسئلت کرد که این آخرین حجت رسالتش را با این قوم مشرک نشان دهد تا شاید دست از عناد و لجاج بردارند. بلافاصله وحی نازل شد که ماه در اختیار توست و میتوانی آن را دو پاره کنی.
پیغمبر اکرم(ص) به روایتی انگشت مجسمهاش را به جانب آسمان دراز کرد و ماه از میان دو نیمه شد. " در آن هنگام که مردم در منی بودند به طوری شکافته شد که کوه حرا در میان دو پاره آن که مانند دو شعله بود مینمود."🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ضربالمثل
(چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی) :
اورنگ زیب پادشاه مسلمان هندوستان در قرن ۱۷ میلادی بود و دختر بسیار زیبا و شاعرهیی داشت که مخفی تخلص میکرد و این شعر او نسبتآ معروف است -
در سخن مخفی شدم ، مانند بو در برگ گل
هر که دارد میل دیدن ، در سخن بیند مرا
مخفی علیرغم خواستگاران فراوان ازدواج نمیکرد ، چون عاشق یکی از کاتبین دربار به نام عاقل خان شده بود . هر چه پدرش اصرار میکرد ، مخفی قبول نمیکرد و میگفت دوست دارم پیش شما بمانم .
جاسوسان به اورنگ زیب گزارش دادند که مخفی عاشق عاقل خان شده . واضح است که یک کاتب معمولی دربار جرات حرف زدن با دختر پادشاه را هم به زور داشته چه رسد به عاشق شدن و خواستگاری کردن . اورنگ زیب باور نکرد ولی برای مطمئن شدن تدبیری اندیشید و گفت روزها رفت و آمد در کاخ زیاد است . کاتبین شبها به کاخ بیایند و گزارشات و تواریخ را بنویسند تا خودش ملاقات مخفی و عاقل را در تاریکی ببیند .
یکی از دوستان عاقل به وی هشدار داد که احتمالا" برنامه برای به تله انداختن اوست . از روز شروع نوشتن که یک هفته بود عاقل خان خودش را به بیماری زد و از رفتن به کاخ در شب اجتناب کرد . مخفی چند شب منتظر ماند ولی از آمدن عاقل خبری نشد .
تا اینکه این نیم بیت را برای او فرستاد
شنیدم ترک منزل کرد عاقل خان به نادانی
و عاقل در جواب او نوشت - .......
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دهم با عصبانیت یه مشت اسکناس گذاشتم کف دستش اونم گفت خوشبخت شین و درو بست صنم چند لحظه مکث
#قسمت_یازدهم
مادر از جا پرید و گفت چی؟
آفت محکم زد روی صورتش و گفت ای خاک عالم به سرم ..
یه قدم به سمت مادر برداشتم و گفتم اسمش صنمه .. همون که بهت گفتم دیدمش.. خوشم اومده...
مادر دستش رو به دیوار تکیه داد و گفت .. گفتی دختر زبر و زرنگی بود و خوشت اومد نگفتی که عاشقش شدی و میخواهی بگیریش ..
دست صنم رو به طرف آفت گرفتم و گفتم آب گرم کن کمک کن خودش رو بشوره .. تمام لباسهاش رو بریز دور ..
آفت چشم آقا گفت ولی از کنار چشمم دیدم که صورتش رو جمع کرد و آستین صنم رو گرفت ..
مادر همونجا ولو شد روی زمین و گفت یوسف .. یوسف این چه کاری بود که کردی .. وقتی نمیشناسی خانواده اش کیه؟ چطور آدمیه؟
دستهام رو کنار حوض وسط حیاط شستم و گفتم مگه بابای خدابیامرزم اومد دهات شما و عاشقت شد ، صبر کرد تا همه کست رو بشناسه .. دستت رو گرفت و آورد کرد خانوم خونه اش...
مادر دوست نداشت در مورد گذشته اش کسی چیزی بدونه و همیشه میگفت که بچه ی شهر بوده ..
تا حرفم به اینجا رسید مثل فنر از جا بلند شد و اومد به طرفم و با صدای آروم گفت لابد نشستی سیر تا پیاز رو واسه این دختره که دو روزه دیدیش تعریف کردی؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم نه .. ولی شاید بعدها خواستم بهش تعریف کنم ..
مادر خیلی زود متوجه شد که باید با من و دلم راه بیاد ..
نشست کنارم و گفت آخه من میخواستم برات عروسی بگیرم ، ساز و آواز راه بندازم ..
با لبخند گفتم همه اش رو انجام میدیم .. همین آخر هفته ..
مادر گفت آخه .. وقتی آوردی خونت دیگه چه عروسی؟
دستش رو گرفتم و گفتم از امشب صنم پیشت امانت تا آخر هفته که عروسی بگیریم ..
مادر چینی به دماغش انداخت و گفت یعنی این دختره پیش من بخوابه؟
خندیدم و گفتم میخواهی پیش من بخوابه و عروسی بی عروسی...
مادر گفت نه .. خیالت راحت .. از همین الان به فکر تدارک عروسی باش...
آفت تا وسط حیاط اومد و پرسید آقا از لباسهای خودم بدم این دختره بپوشه؟
اخم غلیظی کردم و گفتم از لباسهای مادر ببر واسه خانوم کوچیک ..
آفت فهمید ناراحت شدم لبش رو گزید و به طرف اتاق مادر رفت ..
مادر هم بلند شد و گفت برم خودم بهش بدم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_دوازدهم
پیرهن مخمل سبز رنگی با جلیقه کوتاه بته جقه ای قرمز و قهوه ای ، همراه با روسری چهارگوش سفید رنگی به تن صنم کرده بودند ..
با این که شب بود کاملا معلوم بود که چقدر تغییر کرده
برخلاف تصورم صنم اصلا معذب نبود.. همین که اومد دستی به لباسهاش کشید و با خنده ی بلند گفت چقدر شبیه خاله خان باجیها شدم شبیه پیرزنا.
اخمهای مامان رفت تو هم و گفت ببخشید منتظرت نبودیم برات لباس تدارک ببینیم
سرفه ی مصلحتی کردم و گفتم فردا میرید یه سری رخت و لباس میخرید .
سفره ی شام که پهن شد صنم با اشتها غذا خورد و مادر با افسوس نگاهش میکرد، میدونستم که کم کم صنم با آداب خیلی چیزها آشنا میشه
بعد شام مادر بلندشد و کنار صنم ایستاد و گفت پاشو دختر جون بریم بخوابیم که از فردا کلی کار داریم ..
صنم با تعجب به من نگاه کرد و گفت باید با مامانت بخوابم ؟ مگه زنا با شوهراشون نمیخوابن؟
آفت هین کوتاهی کشید، مادر از جلیقه ی صنم گرفت و گفت فقط این چیزا رو یاد گرفتی؟ تا آخر هفته پیش من میخوابی..
صنم و مادر به اتاق رفتن و برخلاف همیشه مادر چراغ گرد سوز رو خاموش نکرد و تا صبح روشن موند
یک جورایی حس آرامش داشتم، از اینکه صنم تو اتاق بغلی در آرامش خوابیده و قرار نیست فردا از صبح اسید دشت و بیابون بشه خوشحال بودم .
صبح که بیدار شدم صنم کنار سفره نشسته بود .. روبه روش نشستم .. رنگ صورتش سرخ و سفید بود و تازه فهمیدم خیلی خوشگلتر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم
تمام اون هفته در پی تدارک جشن عروسی بودم و مادر با صنم دنبال خرید بودند.. هرازگاهی مادر بهش میتوپید ولی صنم به قدری دختر شیرینی بود که حس میکردم مادر هم کم کم از صنم خوشش اومده
وقتی به اسد گفتم که صنم رو عقد کردم تا نیم ساعت زل زده بود بهم و حرفی نمیزد تا جاییکه کم کم نگرانش شدم آبی که ته لیوان روی میز بود رو به طرفش پرت کردم و گفتم چته نمیری؟
اسد چند بار پلک زد و با تعجب گفت به خدا میدونستم دیوانه ای و همیشه منتظر بودم یه جا این دیوانگیت رو نشون بدی
برای روز پنج شنبه حجره رو به اسد سپردم تا خودم به باقی کارهای عروسی برسم
مادر صدام کرد و گفت خونه نمون قراره بیان صورت صنم رو بند بندازن
گفتم اتفاقا کار دارم یه دقیقه با صنم حرف بزنم
رفتم به اتاق مهمونخونه رفتم که صنم جلوی آینه داشت خودش رو برانداز میکرد
با دیدن من برای اولین بار خجالت کشید چون روسری سرش نبود. موهاش رو بافته بود .. چقدر بی تابش بودم و دلم میخواست این یه روز هم بگذره. چنگی به روسری زد و انداخت روی سرش. لبخندم رو پنهون کنم و سیبیلم رو به دندون گرفتم و پرسیدم داداشت کجا کار میکنه؟
با خوشحالی گفت کافه ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سیزدهم
چنگی به روسری زد و انداخت روی سرش... لبخندم رو پنهون کردم و سیبیلم رو به دندون گرفتم .. پرسیدم داداشت کجا کار میکنه؟ بگو میخوام بگم واسه عروسی بیاد ..
صنم خوشحال گفت کافه... چی بود اسمش ... آهان .. کافه گندم ..
ابرویی بالا انداختم و گفتم داداشت کافه کار میکنه .. اونجا پره نجسی..
صنم دلخور گفت خب مجبوره .. کاری از دستش نمیاد که .. همینم به سختی پیدا کرده ..
کمی سکوت کرد و گفت اصلا نجسی باشه مگه داداشم میخوره ..
گوشه ی روسریش رو گرفت به بازی و نشست و زیر لب گفت بیچاره صمد ...
نمیخواستم یه روز مونده به عروسی ناراحت بشه و با لبخند گفتم خب پس برم بگم با صمد کار دارم ؟ درست شنیدم صمد بود دیگه..
صنم با چشمهاش که از خوشحالی برق میزد نگاهم کرد و گفت آره .. آره .. بهش بگو حتما بیادها دلم میخواد فردا تنها کسم هم باشه ..
چونه اش رو گرفتم و گفتم از فردا همه کست من میشم ها.. میدونی که؟؟
صنم با تمام صداقتش گفت خب آره .. ولی قبول کن تو رو چند روزه میشناسم ، داداشم رو از وقتی به دنیا اومدم ..
چونه اش رو فشاری دادم و گفتم از همین اخلاقات خوشم اومد ، از زنهای دو رو و دروغگو بدم میاد ..
با وارد شدن مادر از صنم فاصله گرفتم و گفتم الان میرم .. میرم ...
مادر گفت بیا برو کبری بندانداز اومد...
از خونه بیرون اومدم و راهی کافه گندم شدم .. تا حالا داخلش نرفته بودم ولی از جلوش چند باری رد شده بودم ..
وقتی رسیدم خوشبختانه کافه و اطرافش خلوت بود .. دوست نداشتم کسی منو اونجا ببینه و فکرهای ناجور بکنه ..
پسر جوونی زمین رو تی میکشید همونجا جلوی در ایستادم و پرسیدم صمد دارید اینجا؟
چشمهاش رو ریز کرد و گفت چیکارش داری؟
دستم رو تو جیبم فرو کردم و گفتم کارم خصوصیه ، باید به خودش بگم ..
دو سه قدم نزدیکم شد و گفت خودمم ، فرمایش؟
به صورتش دقت کردم شبیه صنم بود ..
تک سرفه ای کردم و گفتم من شوهر صنمم.. فردا هم عروسیمونه .. اومدم که دعوتت کنم تو هم بیای..
صمد با دهان باز سرتاپای من رو نگاهی انداخت و با تعجب گفت تو .. تو صنم رو .. یعنی کی ؟چجوری ؟ من همین بیست روز پیش صنم رو دیدم حرفی نزد ..
ماجرا رو براش تعریف کردم و آدرس دادم تا فردا بیاد ....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_چهاردهم
جمعه از صبح زود دورتادور حیاط تختهای چوبی چیدند و فرش کردند ..
میوه و شیرینیها رو تو مجمعها چیدند و با اومدن گروه سیاه بازی جشن شروع شد ..
صمد هم مثل یه برادر تو اداره ی جشن کمک میکرد ..
از صبح صنم رو ندیده بودم..
بزکش کرده بودند ولی روانداز داشت ..
آخر جشن ما رو راهی اتاقمون کردند .. تا در بسته شد صنم رو اندازش رو درآورد و گفت اه .. خسته شدم .. هی میخواستم اینو دربیارم ببینی چه خوشگل شدم ..
من از کارها و روراستی این دختر خیلی کیف میکردم .. نزدیکش شدم و از شونه هاش گرفتم و گفتم واقعا خوشگل شدی ..
اون شب کنار صنم به آرامش رسیدم و صنم رسما زنم شد ..
کنارم نشست و زل زد بهم و گفت آخیش از امشب راحت میخوابم ..
سرمو بلند کردم و گفتم مگه راحت نمیخوابیدی؟
صنم گفت نه .. هر وقت تکون میخوردم مادر بیدار بود ..
سرش رو بوسیدم و گفتم میخوام واسه مادرم دختری کنی ، بشی همدمش.. منم برای صمد میشم مثل برادر ..
هر چند ازش خواستم اون کارو ول کنه و بیاد حجره پیش خودم قبول نکرد ..
صنم پقی زد زیر خنده و گفت فکر کنم اونجا عاشق یه زنی شده .. چند باری بهم تعریف کرده ..
با تعجب گفتم یعنی عاشق زنی شده که تو کافه است؟ زنی که اونجاست که زن درستی نیست ...
صنم گفت من که نمیدونم اونجا چیکار میکنه ولی چند بار بهم گفته یه زنی اونجا کار میکنه که خوشگلترین زنه شهره...
خیلی دلم میخواد ببینمش..
اخمهام رو تو هم کردم و گفتم لازم نکرده .. میدونی چقدر بدم میاد ..
صنم دستش انداخت به گردنم و گفت باشه .. باشه چه زودم اخم میکنه...
دو سه ماهی از ازدواجمون میگذشت و من واقعا احساس خوشبختی میکردم ..
صنم تو همین مدت کوتاه ، کنار مادر و آفت خیلی چیزها یاد گرفته بود و کم کم داشت تبدیل به زن کاملی میشد ..
تا اون روز که مامان سرآسیمه وارد حجره شد و گفت وقتی میری ندیده و نشناخته دست یه دختر رو میگیری میاری خونت همین میشه دیگه ..
دست مادر گرفتم و روی صندلی نشوندم و گفتم مادرجان آروم باش .. آبروم جلوی کارگرا رفت ..
مادر صداش رو پایین تر آورد و گفت حاج یدالله خدابیامرز کجایی که ببینی کیا در خونت رو میزنند ..
با تعجب پرسیدم چی شده مادر ؟کی اومده در خونه؟
مامان با حرص زد رو میز و گفت شربت .. اون زنیکه ی هرزه...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پانزدهم
از جا پریدم و گفتم کدوم شربت؟همون زنیکه ی هرزه؟ اون با ما و خونه ی ما چیکار داشته؟
مامان که از ناراحتی صورتش سرخ شده بود گفت چه بدونم .. گفت از طرف صمد اومده و واسه صنم پیغام آورده ..
بلند شدم و گفتم راه بیفت مادر.. همونطور که به طرف اتومبیلم میرفتیم گفتم غلط کرده مردک بی ناموس .. صنم چی گفت؟ چه کار کرد؟
مادر لباسش رو جمع کرد و روی صندلی اتومبیل جابه جا شد و گفت اینکه چی گفت مگه مهمه؟الان من کم مونده قلبم وایسه که این زن در خونه ی منو زده ..
پام رو گذاشتم رو گاز و با سرعت خودم رو به خونه رسوندم ..
سلطانعلی که در باز کرد با قدمهای بلند وارد حیاط شدم و بلند صنم رو صدا کردم ..
آفت که کنار حوض مشغول شستن لباس بود با سر به اتاقمون اشاره کرد و گفت آقا از اونموقع داره گریه میکنه ..
وارد اتاق شدم .. صنم کز کرده بود گوشه اتاق و سرش رو گذاشته بود روی زانوش و گریه میکرد ..
همون جلوی در با غیض پرسیدم این زنه کی بوده اومده بود؟
صنم سرش رو بلند کرد و با چشمهای اشکی نگاهم کرد .. راستش ته دلم لرزید .. اولین بار بود چشمهاش رو اینطور میدیدم .. دلم طاقت دیدن اشکهاش رو نداشت ..
گفت صمد فرستاده بود ..
نزدیکتر رفتم و گفتم خب؟؟؟
صنم بلند شد و روبه روم ایستاد و گفت نمیدونم صمد چیکار میکرد که کمد افتاده روی پاش .. هم شکسته ، هم زخمی شده هم... هم از کار بیکار شده ..
+چه ربطی داره به این زنه هرزه..
صنم گفت به خدا منم اولین بار بود که میدیدمش .. ولی اونطور که فهمیدم همون زن است که صمد تعریفش رو میکرد .. خیلی زن مهربونیه ..گفت صمد رو برده خونه ی خودش ..
صدام رو بردم بالاتر و گفتم تو نمیفهمی .. این زن یه هرزه است .. هر کی با اون بگرده ، دیده بشه هم تو چشم مردم یه هرزه میشه .. این بار آخرش بوده در این خونه رو زده فهمیدی یا نه ..
صنم با سر پایین فقط گریه میکرد .. داد زدم فهمیدی یا نه؟
نگاهم کرد و گفت بله .. فهمیدم ..
مادر که نمیدونم از کی پشت سرم بوده از بازوم گرفت و گفت یوسف فهمید .. دیگه بیشتر از این حرص نخور .. قلبت وایمیسه خدایی نکرده ..
دستم رو کشید و از اتاق بیرونم برد .
هنوز از خشم میلرزیدم به مادر گفتم حواست باشه به صنم .. اون نمیدونه اون زن چطوریه .. اگه یه وقت دوباره اومد در این خونه اصلا نزار صنم رو ببینه .. به سلطانعلی بگو حسابش رو برسه
مادر لبخند زیرکانه ای زد و گفت خیالت راحت همون صبح که اومد بلایی به سرش آوردم که اگه کلاهش هم اینورا بیوفته نمیاد...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شانزدهم
از پله های ایوون پایین میومدم که آفت گفت آقا ناهار آماده است بخور بعد برو حجره ..
همچین بدم نیومد و همونجا روی ایوون نشستم ..
آفت دو تا کاسه اشکنه کشید و سفره رو پهن کرد
با اخم نگاهش کردم و گفتم پس غذای صنم کو؟
آفت گفت عه آقا فکر کردم از دست خانوم کوچیک عصبانی هستید و نخواهید با شما ناهار بخوره ..
خیره نگاهش کردم و گفتم بار آخرت باشه به جای من فکر کردی .. اگر قرار بود خودم بهت میگفتم .. حالا هم برو اول صنم رو صدا کن و بعد واسش غذا بیار ..
آفت کمی ناراحت شد و لب ورچید و رفت که صنم رو صدا کنه ..
صنم وقتی اومد هنوز فین فین میکرد
روبه روم نشست و مشغول تیلیت کردن شد ..
اصلا به صورتم نگاه نمیکرد .. حتی وقتی خواستم به حجره برگردم با اینکه بلند شد و گفت به سلامت باز نگاهم نکرد ..
چون به این موضوع خیلی حساس بودم تصمیم گرفتم من هم باهاش سفت و سخت باشم که حساب کار دستش بیاد..
دو سه روزی بود که با هم سر سنگین بودیم ..
اون شب مادر رفته بود لواسان تا چند روزی رو خونه ی عمه ملوک بمونه .. سالگرد شوهرش بود و هر سال مادر زودتر میرفت تا کمک حالش باشه و چند روزی موندگار میشد بخاطر همین سر سفره با صنم تنها بودیم ..
مثل تمام این چند روز غذاش رو با اشتها نمیخورد و معلوم بود به اجبار غذا رو تو دهنش میگذاره ..
همونطور که سرم پایین بود و مشغول خوردن ، گفتم چرا با برکت خدا بازی میکنی ؟ غذات رو بخور ..
صنم دستش رو تو کاسه ی آب کنار دستش شست و گفت از گلوم پایین نمیره ..
سرم رو بلند کردم و زل زدم تو صورتش و گفتم ناخوشی؟
صنم که این چند روز خیلی مظلوم و گوشه گیر شده بود چشمهاش رو ازم دزدید و گفت نه .. نگران صمدم ..
خونسرد جواب دادم بیخود .. بهش گفتم بیا حجره مشغول شو .. اصلا همونجا هم میخوابید .. وقتی خودش نون حلال نمیخواد و بین یه عده نامسلمون و هرزه ..
حرفم رو تمام نکردم و با حرص زیر لب لااله الا الهی گفتم .. و بعد از چند ثانیه ادامه دادم صنم اوقات منو تلخ نکن .. نمیخوام حتی اسمشون تو این خونه بیاد..
صنم ملتمسانه نگاهم کرد و گفت مگه داداشم چه خبطی کرده؟
بی اراده صدام بالا رفت و گفتم داداشت با یه زن هرزه میپلکه و خونه ی اون رفت و آمد داره ، چه خبطی از این بالاتر .. میدونی اگه اون روز کسی میدید اون زن به خونه ی ما اومده چه حرفها که پشت سرمون نمیگفتند ..
صنم با بغض گفت نگرانشم .. یه بار برم ببینمش دلم آروم بشه ..
از کنار سفره بلند شدم و گفتم چرا زبون آدمیزاد نمیفهمی .. من میگم اسمش رو نیار تو میگی برم ببینم .. اون روز ، روز مرگته صنم .. تمام ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_پانزدهم
میدونستم صنم داداشش رو خیلی دوست داره ولی نمیتونستم رو اعتقادات خودم بیشتر از این پا بزارم ..
منی که از هر چی آدم نجسی خور بیزار بودم بخاطر خوشحالی صنم پام رو گذاشتم تو اون کافه ..
حالا که فهمیده بودم با اون زن هم رابطه داره نمیخواستم نه اسمش رو بشنوم نه ریختش رو ببینم ..
تو رختخواب وول خوردم و با خودم فکر کردم صنم هم کم کم فراموشش میشه مخصوصا اگه زودتر بچه دار بشیم ...
دو روزی گذشته بود و صنم باز هم به سکوتش ادامه میداد ..
صبح موقع رفتن متوجه شدم که رنگ و روش پریده .. نگرانش شدم ولی بروز ندادم و به بهانه ای به مطبخ رفتم و به آفت سپردم که کمی به صنم برسه ..
آفت گفت آقا نه حرف میزنه نه چیزی میخوره انگار لج کرده ..
خانوم بزرگم نیست من نمیدونم باید چیکار کنم ..
گفتم مادر امروز و فرداست که برگرده ..
آفت دستهاش رو گذاشت روی چشمهاش و گفت چشم آقا خیالتون راحت ..
به حجره رفتم ولی فکرم مونده بود پیش صنم ..
نزدیک ظهر بود که پسر بچه ی ده دوازده ساله ای به حجره اومد و با صدای بلند اسم منو صدا کرد ..
از همون بالا نگاهش کردم و پرسیدم چیکارم داری؟
پسر بچه پله های حجره رو دو تا یکی کرد و خودش رو به بالا رسوند و نفس زنان گفت مادرتون ..
گفتند زود خودتون رو برسونید به محله ی ما ..
از تعجب ابروهام رو بالا دادم و گفتم محله ی شما کجاست؟ مادر منو از کجا میشناسی؟
پسر بچه گفت مگه شما آقا یوسف نیستید؟ اینم که حجرتون ..
یه خانومی بهم پول داد تا خودم رو برسونم اینجا و بهتون این خبر رو بدم .. گفت بگم زود بیا راجع به صنم...
با شنیدن اسم صنم به سرعت همراه پسر از پله ها پایین اومدم و با پسر راهی شدیم ..
دلشوره داشتم و فکر میکردم بلایی سر صنم اومده .. خودم رو سرزنش کردم و زیر لب میگفتم باید صبح میبردمش حکیمی، طبیبی ..
با اشاره ی پسر به کوچه ای پیچیدم .. مادر کنار کوچه مضطرب ایستاده بود .
.
با دیدن اتومبیل دوان دوان به سمتم اومد ..
همین که پسر بچه پیاده شد مادر گفت صنم .. اشاره کرد به در خونه ای و ادامه داد رفت تو این خونه ..
با سردرگمی گفتم صنم ؟ شما از کجا میدونید ؟ اینجا کجاست ؟
مادر گفت از لواسون برگشتم همین که پیچیدم تو کوچه دیدم صنم دستپاچه از خونه خارج شد ..
منم پشتش راه افتادم .. اومد و اومد در این خونه رو زد و رفت تو ..
لبش رو گزید و گفت بگو خونه ی کیه ؟ اون زنیکه .. از همین پسر بچه پرسیدم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_شانزدهم
چیزی که با گوشهام شنیده بودم رو باور نمیکردم ..
بدون حرف پیاده شدم و در اون خونه رو پی در پی و محکم میکوبیدم ..
صدای مرد جوونی رو شنیدم که گفت کیه ؟ صبر کن اومدم .. درو شکوندی ...
همین رو در رو باز کرد هولش دادم کنار و بلند داد زدم صنم .. میکشمت ..
وارد اولین اتاق شدم .. صمد با پای بسته شده دراز کشیده بود و صنم با رنگ پریده و تن لرزون ایستاده بود ..
با غیض نگاهش کردم و گفتم تو با چه جراتی پات رو گذاشتی تو خونه این زن .. مگه نگفتم حق نداری اسم داداشت رو بیاری ..
صنم با پشت دست اشکهاش رو پاک کرد و گفت به خدا .. اون زنه اینجا نیست .. خونه اش رو ..
نزاشتم حرفش رو تموم کنه و سیلی محکمی به صورتش زدم ..
صمد از پام گرفت و گفت به چه حقی خواهر منو میزنی .. اون که کاری نکرده ..
بازوی صنم رو گرفتم و پام رو با شدت از دست صمد بیرون کشیدم و صنم رو کشون کشون بردم حیاط ..
گردنش رو گرفتم و گفتم گفته بودم میکشمت ..
مادر دستم رو گرفت و با التماس گفت یوسف قسمت میدم به روح پدرت خودت رو اسیر نکن .. طلاقش بده این مایه ی ننگ رو خودت رو خلاص کن ..
مادر رو نقطه ضعفم دست گذاشته بود ..
میدونست وقتی بابای خدابیامرزم رو قسم بده به حرفش گوش میکنم ..
گلوی صنم رو ول کردم و دستش رو کشیدم به سمت در و گفتم راست میگی مادر... این زن ارزش نداره بیشتر از این آبروم رو به پاش بریزم ..
صنم رو پرت کردم تو ماشین و خودم هم سوار شدم و رفتم پیش همون روحانی محلمون که عقدمون رو خونده بود ..
روحانی بیمار بود و تو رختخواب خوابیده بود ولی من با اصرار داخل رفتم و ازش خواستم همین الان صیغه ی طلاق رو جاری کنه ..
روحانی با صدای ضعیفی گفت پسرم اون شب هم با عجله اومدی و اصرار کردی عقدتون کنم چند ماه نگذشته پشیمون شدی الان هم عصبانی هستی برو فردا بیا .. باز ممکنه پشیمون بشی ..
ناخودآگاه داد زدم من غلط کنم پشیمون بشم .. این زن لیاقت نداره .. به جای یه طلاق ، سه طلاقش میکنم .. همین الان ..
صنم سرش رو پایین انداخته بود و گریه میکرد ..
تو اون لحظه حتی شنیدن صداش هم حالم رو بهم میزد ..
دست کردم تو جیبم و هرچی اسکناس داشتم رو بیرون کشیدم و جلوی روحانی گذاشتم و گفتم تو رو به جدت همین الان طلاقش رو بده این زن منو بی آبرو کرده .. سه طلاقش کن بره همونجا که بوده ..
روحانی بسم الهی گفت و شروع کرد ..
صیغه ی طلاق رو خوند و گفت باید سه روز پشت هم بخونیم یهو نمیشه سه طلاقه کرد گفتم باشه الان بخون تا برای دفه های بعدشم بیام گفت شما دیگه زن و شوهر نیستید تمام ...
همون لحظه بلند شدم و با مادر سوار ماشین شدیم ..
حتی منتظر نموندم صنم از اون خونه بیرون بیاد ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفدهم
مادر به دنبالم دوید و وقتی دید خیلی عصبی هستم سکوت کرد و تا خونه هیچ کدوم حرفی نزدیم ..
سلطانعلی در رو باز کرد و با دیدن مامان لبخندی زد و گفت خوش اومدید خانوم بزرگ ..
مادر در جواب با غیض پرسید وقتی من نیستم شما تو این خونه چیکار میکنید ؟
سلطانعلی نگران پرسید مگه چی شده خانوم؟؟
آفت با شنیدن سر و صدا هراسون از مطبخ به حیاط دوید و گفت چی شده؟ سلطانعلی باز چیکار کردی؟
برآشفته پرسیدم آفت صنم کجاست؟
به اتاق اشاره کرد و گفت بعد از رفتن شما کمی تو حیاط نشست و گفت سرم درد میکنه میرم بخوابم اصلا بیدارم نکن ، حتی واسه ناهار ..
کاملا بهش نزدیک شدم و گفتم دروغ گفته و تو نفهمیدی.. از خونه رفته بیرون و شوهرت نفهمیده ..
صدام رو بالا بردم و گفتم مگه صبح بهت نگفتم حواست بهش باشه ..
آفت چنگی به صورت زد و گفت آقا به خدا .. دو بارهم رفتم بهش سر زدم خواب بود من چه بدونم ورپریده از خونه رفته ...
به اتاقمون رفتم .. رختخواب زمین بود .. درست مثل یه آدم خوابیده .. با پا لگدی زدم .. صنم با رختخوابها شکل آدم خوابیده رو درست کرده بود .. از ناراحتی داد میزدم و به رختخوابها لگد میزدم ..
مادر نگران جلوی در ایستاد و گفت یوسف تو که طلاقش دادی دیگه چرا ناراحتی .. دندون کرم خورده بود کشیدی انداختی دور ..
داد زدم مااادر .. اون زنم بود .. ناموسم بود .. حتی الان فکر اینکه زن من رفته تو اون خونه، رفته خونه ی زن هرزه ای که نصف شهر میشناسنش ، نفسم بند میاد .. گلوم باد کرده ..
مادر آروم گفت نمیخوام سرزنشت کنم ولی اون دختر در حد تو نبود..
تو چشمهام نگاه کرد و دستش رو بالا آورد و گفت صبر کن .. میدونم الان دوباره میگی خود منم از دهات اومدم ، ولی حرف من به دهات و شهر و پول و خونه نیست .. ذات مهمه .. ادب و تربیت مهمه .. لیاقت مهمه که صنم هیچ کدومش رو نداشت ..
نشستم بین رختخوابها و دستهام رو گذاشتم روی سرم و گفتم مادر دیگه نمیخوام حرفش رو بزنم و بشنوم .. تموم شد .. تموم ..
مادر باشه ی آرومی گفت و خواست از اتاق بیرون بره که گفتم در رو هم ببند ..
بعد از رفتن مادر ، همونجا نشستم .. منی که حتی زمان فوت پدرم گریه نکرده بودم دلم میخواست گریه کنم ولی از خودم خجالت میکشیدم .. یاد حرف بابای خدابیامرزم افتادم که میگفت خدا آدم رو با دوتا چیز امتحان نکنه، یه داغ اولاد یه بی آبرویی ناموسش .. اون وقته که آدم دلش مرگ میخواد.. با اینکه صنم بی ناموسی نکرده بود ولی کارش برام خیلی سنگین بود ...
روزای بعد هم باز صیغه رو خوندیم و صنم رو سه طلاقه کردم رسما
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هجدهم
چند ساعتی گذشته بود که مادر در اتاق رو باز کرد ..
قبل از حرف زدنش گفتم مادر ناهار نمیخورم ..
مادر گفت اسد اومده .. میگه کار واجب داره .. گفتم حوصله نداری ولی نرفت..
نفس بلندی کشیدم .. اسد رو میشناختم سمج بود .. بلند شدم و تا حیاط رفتم ..
اسد جلوی در منتظر بود .. با دیدنم باهام دست داد و گفت غروب شدی نیومدی گفتم یحتمل اتفاقی افتاده وگرنه تو حجره رو به امان خدا ول نمیکنی ..
به دیوار کنار در تکیه کردم و گفتم صنم رو طلاق دادم .. سه طلاقش کردم ..
اسد چشمهاش رو گرد کرد و گفت عه عه .. واسه ی چی ..
جواب دادم اسد حوصله ندارم بزار برو .. شاید فردا هم نیام حجره .. خودت حواست باشه ..
اسد دستم رو گرفت و گفت نمیزارم تو این حال تنها بمونی ، بریم قهوه خونه همه چی رو برام تعریف کن ..
با اصرار اسد قبول کردم و به قهوه خونه رفتیم .. همه چی رو براش تعریف کردم ..
اسد تمام مدتی که حرف میزدم ساکت بود و گوش میکرد
وقتی حرفهام تموم شد دستش رو زیر چونه اش تکیه داد و گفت مطمئنی اونجا خونه ی شربت بوده؟ تو خودش رو دیدی؟
+خودش رو که ندیدم ولی مادر گفت پرسیده از همسایه ها گفتند خونه ی همون زنه است ..
اسد سرش رو به طرفین تکون داد و گفت یوسف .. یوسف .. آخه تو چرا اینقدر تو هر کاری عجله میکنی.. اون از زن گرفتنت اینم از زن طلاق دادنت .. خب خودت که ندیدی ، صبر میکردی ، میپرسیدی ، مطمئن شدی طلاقش میدادی...
دستی به صورتم کشیدم و گفتم یعنی مادرم دروغ میگه ؟
اسد گفت من کی همچین حرفی زدم.. گفتم خودت مطمئن میشدی..
با حرف اسد رفتم تو فکر و سکوت کردم
اسد خم شد به طرفم و گفت میخواهی آدرس بده برم خودم پرس و جو کنم
گفتم ول کن اسد دیگه تموم شد..
حالا یا درست یا غلط..
اسد کمی صداش رو بالا برد و گفت واسه تو تموم شد نه واسه اون زن بدبخت که وسط این شهر درندشت ولش کردی بابا حاشا به غیرتت..
از حرف اسد ناراحت شدم و برگشتم خونه هنوز رختخوابها زمین بود ..
سرم رو گذاشتم رو همون متکا و دراز کشیدم.. عطر صنم روی متکا بود.. حرف آخر اسد تو سرم میپیچید..
من صنم رو تو همون خونه ول کرده بودم..
عصبانیتم کمی فروکش کرده بود و تازه داشتم به کاری که کرده بودم فکر میکردم..
ته دلم دعا کردم صنم به سلامت پیش برادرش برگشته باشه
چشمهام رو بستم ولی نمیتونستم بخوابم
صبح ناشتایی نخورده به حجره رفتم و منتظر اسد نشسته بودم
هر باز زنگوله ی در به صدا در میومد بلند میشدم و نگاه میکردم
اسد که وارد شد بلند صداش کردم اسد زود بیا بالا..
اسد جلوی میز ایستاد و پرسید حتما از حرفهای دیشبم ناراحتی و تصمیم گرفتی منم اخراج کنی؟
لبهام رو روی هم فشار دادم و گفتم آدرس میدم برو پرس و جو...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_نوزدهم
اسد جلوی میز ایستاد و پرسید حتما از حرفهای دیشبم ناراحتی و تصمیم گرفتی منم اخراج کنی؟
لبهام رو روی هم فشار دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم .. گفتم آدرس میدم برو پرس و جو .. ببین صنم برگشته پیش داداشش یا ..
اسد ولو شد روی صندلی و گفت یا چی؟؟ یا نتونسته خونه رو پیدا کنه و سرگردن این شهر شده؟.. هوووم.. یا میترسی بلایی سر خودش آورده باشه ..
مشتم رو کوبیدم روی میز و گفتم اسد کاری رو که بهت میگم انجام بده ..
کاغذی که آدرس نوشته بودم رو به طرفش هول دادم و گفتم پاشو برو سر جدت ..
اسد کاغذ رو برداشت و نگاهی گذرا انداخت و گفت میدونی که این کارم جزء وظایفم نیست و بخاطر رفاقتمونه..
چشمهام رو ، روی هم گذاشتم و گفتم جبران میکنم ..
اسد به سمت پله ها رفت و گفت تو خواستگاری و عروسیم ایشالا نه تو طلاق ...
حرف اسد مثل خوره افتاده بود به جونم .. نکنه صنم بلایی سر خودش آورده باشه ..
دست و دلم به کار نمی رفت و هر لحظه برام مثل یک سال میگذشت ..
این انتظار و استرس پرخاشگرم کرده بود طوری که دو دفعه برای مسائل جزئی، سر کارگرها داد زده بودم و حالا همشون سعی میکردند کمترین صدایی ایجاد نشه..
نزدیک غروب بود که با صدای زنگوله ی در دوباره به پایین سرک کشیدم اسد بود .. اشاره کردم سریع بیا بالا..
اسد سرش رو با تاسف تکونی داد و سلانه سلانه بالا اومد ..
کلاهش رو برداشت و پوفی کشید و رو به روم نشست و گفت گند زدی یوسف .. گند ..
مستاصل گفتم چی شد؟ چه گندی؟درست حرف بزن ببینم ..
اسد خم شد و از روی میز برای خودش یک لیوان آب ریخت و یک نفس سر کشید و گفت رفتم خونه رو پیدا کردم ..
از یکی دو نفر پرسیدم اینجا خونه ی کیه ، گفتند خونه ی زنی به نام شربت .
دستم رو به پام کوبیدم و گفتم دیدی .. مادرم گفت .. گفت پرسیده ...
با عصبانیت بلند شدم و کلافه راه رفتم و گفتم به درک .. منو باش که عذاب وجدان گرفته بودم نکنه اشتباه کردم .. نکنه عجله کردم ..
اسد گفت یوسف تو چرا اینقدر عجولی .. بزار حرفم رو بزنم ..
دستی به موهام کشیدم و گفتم بگو ..
اسد دوباره پوفی کشید و گفت اونجا خونه ی شربت هست ولی خود شربت اونجا زندگی نمیکنه .. به دو نفر اجاره داده ..
با تعجب رو صندلی نشستم و خیره شدم به دهان اسد ..
وقتی صمد زخمی میشه و از کار بیکار، شربت یکی از اتاقهاش رو بهش میده تا وقتی که سرپا بشه اونجا بمونه ..
کنجکاو پرسیدم پس خودش کجاست؟
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_بیست
اسد لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت خودش با شوور جدیدش رفته مسافرت ..
از لحنش خنده ام گرفت و گفتم مگه شوهر کرده؟
_آره .. صیغه ی یه حاجی پولدار شده ..
چونم رو خاروندم و گفتم پس غفور راست میگفته که صیغش کرده ..
اسد کمی سکوت کرد و گفت نمیخواهی از صنم چیزی بپرسی؟ خیلی نگرانش بودی که...
بیخیال نگاهش کردم و گفتم اگه اتفاقی واسش افتاده بود همون اول میگفتی ..
اسد سری تکون داد و گفت رنگ به رو نداشت .. چشمهاش کاسه ی خون بود ..
همچین از جا پریدم که حس کردم گردنم رگ به رگ شد پرسیدم کجا دیدی ؟ تو کوچه بود ؟ تنها بود ؟ جایی میرفت ؟
اسد پوزخندی زد و گفت تو که سه طلاقش کردی چرا میپرسی؟.. نه .. یه خورده میوه و خوراکی خریدم و رفتم ملاقات صمد .. بالاخره همون چند باری که باهاش سلام و علیک کردم حرمت داره .. صمد خودش رو سرزنش میکنه که باعث بهم ریختن زندگی خواهرش شده .. صنم هم تمام یکی دو ساعتی که اونجا بودم گریه میکرد و از تو میگفت..
لبهام بی اراده کش اومد و پرسیدم چی میگفت .. حتما پشیمون شده حرفم رو گوش نکرده..
اسد گفت نخیر.. میگفت اگر میدونستم یوسف اینقدر نامرده ، خودم رو آلاخون والاخون این شهر نمیکردم .. خیلی نامرده که یه دختر ساده رو گول زد و کاری کرد که حالا رو ندارم برگردم پیش همون اقوامم .. خیلی نامرده که...
میون حرفش پریدم و گفتم بسه اسد .. بسه .. من زن گرفتم نه یه دختر عاصی و سرکش که برای حرف شوهرش پشیزی ارزش قائل نشه.. وگرنه .. من میخواستم اونو خانوم خونم کنم ...
اسد بلند شد و گفت کاری که ازم خواستی رو کردم ..
بدون خداحافظی از پله ها پایین رفت ..
کم کم کارگرها رفتند و من هنوز همونجا نشسته بودم و به فکر حرفهای اسد بودم .. حرفهای صنم ..
محمود کارگری که شبها تو حجره میخوابید صدام کرد و گفت آقا نمیخواهید برید؟ ساعت نزدیک نه شبه..
کتم رو پوشیدم و از حجره زدم بیرون .. حال و حوصله ی خونه رفتن رو نداشتم ..
با ماشین بیهوده تو خیابونها گشت میزدم .. نفهمیدم چطور شد که سر از کوچه ی صنم درآوردم ..
نزدیک در خونشون پارک کردم و زل زدم به در ..
باید با خودم روراست میبودم .. دلم برای صنم تنگ شده بود.. احساس میکردم خیلی وقته که ندیدمش ..
با خودم نجوا کردم راست میگی صنم .. من نامردم .. نامرد...
هر چی اسکناس پیشم بود رو لوله کردم و قبل از اینکه پشیمون بشم به سمت در رفتم و پول رو گذاشتم لای در و چند ضربه به در زدم ..
صدای صنم رو شنیدم که گفت کیه...اومدم ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سلام دوستان روزخوش
شرمنده امروز دیرپ گذاشتم
آخه نمیدونم چرا نتم کامل رفته
الان با نت یکی ازبچه ها بالا اومدم
الانم داره میره ومن دوباره بی نت میشم
تا بعدازظهر که ببرم موبایلی ببینم چه خبره
اگر نزاشتم ان شاءالله بعدجبران میکنم💐💐💐
#سمبوسه_هندی_با_ماهی
مواد لازم برای 6 نفر:
❗️نمک و زردچوبه میزان لازم
❗️روغن برای سرخ کردن میزان لازم
❗️فلفل قرمز به میزان لازم
❗️شنبلیله خشک 2 قاشق مربا خوری
❗️پودر سیر یک قاشق چایخوری
❗️پیاز خرد شده یک عدد
❗️سیب زمینی متوسط آب پز شده 3 عدد
❗️ماهی ریز شده 300گرم
❗️گشنیز تازه خرد شده 3 قاشق غذا خوری
❗️پودر زیره یک قاشق مربا خوری
❗️نان لواش 4-5 ورق
طرز تهیه:
🔛برای درست کردن این غذا ابتدا درون تابه کمی روغن ریخته و پیاز را در آن تفت دهید. ماهی را به آن افزوده و به همراه نمک و زردچوبه آن را تفت دهید. سپس فلفل و سیر را همراه پودر زیره ، پودر تخم گشنیز، پودر سیر، شنبلیله خشک و گشنیز تازه به مواد درون تابه ریخته خوب تفت دهید.سیب زمینی پخته و ریز شده را به مواد بیافزایید و مواد را از روی حرارت بردارید.بعد مقداری از مواد را روی هر تکه نان بگذارید و به صورت مثلثی آن را پیچیده و در روغن سرخ کنید. برای این کار باید نان را به صورت مستطیلهای بلند ببرید.سمبوسه های آماده برای سرو آماده است.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#کیک_میوه_ای_با_کشمش
مواد لازم:
🥣آرد گندم ۲۵۰ گرم
🥣کشمش ۵۰ گرم
🥣شیر ۴ق.غ
🥣کره ۱۷۵ گرم
🥣تخم مرغ ۳عدد
🥣شکر قهوه ای ۱۷۵ گرم
🥣توت فرنگی ۳۰۰ گرم
طرز تهیه:
🍓ابتدا در ظرفی شیر و شکر قهوه ای را می ریزیم هم زده بعد کره آب شده را ریخته سپس تخم مرغ ها را اضافه می کنیم با هم مخلوط می کنیم، در مرحله آخر کشمش و توت فرنگی خرد کرده را می ریزیم حالا کم کم آرد را ریخته و خوب مخلوط می کنیم تا مایه کاملاً یکدست شود کف قالب را چرب کرده مایه آماده شده را می ریزیم در طبقه همکف فر دمای۱۸۰ c به مدت زمان ۴۵ دقیقه گذاشته تا کاملاً بپزد و آماده سرو است.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#فینگرفود_پیتزا
مواد لازم:
500 گرم آرد
یک قاشق غ خمیرمایه
یک قاشق غ شکر
یک قاشق کوچک نمک
2 قاشق غ روغن زیتون
شیر ولرم به مقداری که خمیر جمع بشه
50 گرم کره
طرز تهیه
همه مواد رو مخلوط کرده،و آرد رو کم کم بهش اضافه کنید،و در آخر کره رو اضافه کنید و به مدت 5 دقیقه ورز بدید.و خمیر رو بپوشونید و به مدت یک ساعت و نیم در جای گرم استراحت بدید تا حجمش دوبرابر بشه.بعد خمیر رو مجددا ورز بدید و طبق عکس ،تقسیم کنید و فرم بدید.بعد از فرم دهی،با مواد میانی و پنیر پیتزا پر کنید و در سینی فر بچینید و به مدت 15 دقیقه روشو پارچه بندازید واستراحت بدید و بعد در فر 180 بزارید به مدت 20 الی 30 دقیقه.
برای مواد میانی(سلیقه ایه)من از ترکیب سوسیس،فلفل،گوجه،فلفل قرمز استفاده کردم و با روغن زیتون تفتشون دادم.در آخر هم که یک لایه پنیر پیتزا روی مواد میریزم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#شامی_جو_پرک
مواد لازم جهت تهیه شامی جو پرک برای 4 نفر:
🌯سیب زمینی 3 عدد
🌯پیاز 1 عدد کوچک
🌯سویا 1 پیمانه کوچک(که مدت چند دقیقه خیس خورده باشد و بعد در آبکش گذاشته تا آبش کاملا گرفته شود.)
جو پرک نصف پیمانه
🌯فلفل دلمه نصف عدد
🌯تخم مرغ 1 عدد
🌯آویشن به میزان لازم نمک و فلفل
طرز تهیه :
✔️ برای درست کردن شامی جو پرک ابتدا سیب زمینی و فلفل دلمه ای و پیاز و سویا را در غذا ساز ریخته تا تمامی مواد کاملا مخلوط شده و به خورد هم روند.
✔️سپس تخم مرغ و جو پرک و نمک و فلفل و آویشن را اضافه کنید.برای نیم ساعت مواد را در یخچال قرار دهید.تا مواد مزه دار شوند.
🔹بعد در ماهیتابه که کاملا داغ شده سرخ کنید.به این ترتیب شامی جو پرک آماده سرو می شود.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#کوکی_اسمارتیزی🥘
🍪 آرد 350 گرم
🍪جوش شیرین 2 ق چ
🍪کره 250 گرم
🍪عصاره وانیل 1 ق چ
🍪شکر 150 گرم
🍪شکر قهوه ای 150 گرم
🍪تخم مرغ 2 عدد
🍪اسمارتیز ام اند ام 250 گرم
🍪شکلات چیپسی 80 گرم
🍪نمک 1 پنسه
☯️فر را از قبل با دمای 175 درجه از قبل روشن کنید آرد و جوش شیرین را با هم مخلوط کنید کره و وانیل و شکرها و نمک را با هم زن بزنید 5 دقیقه ادامه دهید تخم مرغ ها را یکی یکی اضافه کنید و هم بزنید شکلات چیپسی و 150 گرم از اسمارتیزها را اضافه کنید سینی فر را کاغذ انداخته با اسکوپ از مواد برداشته و با فاصله از هم داخل سینی بچینید روی هر کدام از کوکی ها اسمارتیز چیده به مدت 12 دقیقه تا زمانی که طلایی شوند در فر قرار دهید صبر کنید تا کوکی ها خنک شوند سرو کنید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتلت
مواد لازم
گوشت چرخ کرده (از چرخ کرده سینه مرغ و بوقلمون هم می شود استفاده کرد)
سیب زمینی
پیاز
آرد نخودچی
کره یا کمی شیر
نمک+زردچوبه+فلفل+پودر سیر+پودر پاپریکا
رب گوجه فرنگی یا گوجه فرنگی پوره شده
طرز تهیه
یک عدد پیاز را رنده کنید و با ادویه ها و یک قاشق آرد نخودچی به گوشت چرخ کرده اضافه کنید و ورز دهید به آن فرم دهید و داخل تابه رژیمی بگذارید تا کمی سرخ شود سیب زمینی ها را بپزید و با نمک و فلفل و کمی شیر یا کره پوره کنید رب گوجه فرنگی یا گوجه فرنگی پوره شده را روی کتلت ها بریزید بگذارید کمی داخل سس بپزد و با پوره سیب زمینی تزئین کنید
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d