eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••اعمال‌قبل‌ازخواب↯✨•• ⚜حضرت‌رسول‌اڪرم‹ﷺ›فرمودند:ڪھ‌هرشب پیش‌ازخواب↓ 🌻۱⇜قرآنو‌ختم‌ڪنید✨ شایدبگیدچہ‌طوری‌ماحتی‌نمیتونیم‌یڪ‌جزأش روهم‌بخونیم‌اماشما میتونیدفقط باخوندטּ‌‌۳بارسوره‌توحید قرآטּ‌‌روختم‌کنید✨ 🌻۲⇜پیامبرانو‌شفیع‌خودتوטּ‌‌ ڪنیدبافرستادن۱بارصلوات↓ ✨"اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُم اَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین"✨ 🌻۳⇜مومنین رو ازخودتون راضےنگہ داریدباذڪر↓ ✨"اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات"✨ 🌻۴⇜یڪ‌حج‌وسہ‌عمره‌بہ‌جا بیاریدباگفتن↓ ✨"سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَڪبر"✨ 🌻۵⇜خوندن هزاررڪعت نمازبا۳بارگفتن ذڪر↓ ✨"یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِہ وَیَحڪُمُ مایُریدُبِعِزَتِہ..."✨ 🌻۶⇜خواندטּ‌‌یڪ بارتسبیحات حضرت زهرا↓ ✨"الله اڪبر:۳۴مرتبہ‌"✨ ✨"الحمدلله:۳۳مرتبہ‌"✨ ✨"سبحاטּ‌‌الله:۳۳مرتبہ‌"✨ 🌻۷⇜خواندטּ ‌‌۷ بار سوره قدر↓ ✨"بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾"✨ 🌻۸⇜آیہ۱۱۰ آخر سوره ڪهف جهت بیدار شدטּ‌‌ برای نماز شب و نماز صبح↓ ✨قُـلْ إِنَّمٰـا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحىٰ إِلَيَّ أَنَّمٰـا إِلَٰـهُكُمْ إِلَٰـهٌ وٰاحِدٌ ۚ  فَـمَنْ کٰـانَ يَرْجُوا لِقٰـاءَ رَبِّهِ فَلْـيَعْـمَلْ عَمَلًا صٰـالِحًا وَلٰا يُشْرِكْ بِعِبٰـادَةِ رَبِّـهِ أَحَدًا✨ ✨بگو :مـن فقط بشری هستم مثل شما امتیازم این است ڪه بہ من وحی می‌شود کہ تنها معبودتاטּ‌‌ معبود یگانہ است؛ پس هر ڪہ بہ لقای پروردگارش امید دارد باید ڪاری شایستہ انجام دهد و هیچ ڪس را در عبادت پروردگارش شریڪ نڪند.✨ وضویادتوטּ‌‌نرھ‌‌کہ‌ثوابش‌خیلی‌زیادھ‌⚡️ اگہ‌باوضوبخوابی‌انگارتمام‌شب‌ درحال‌عبادت بودی🌸 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دعارجب‌يامَنْ‌اَرْجُوهُ۩حلواجی.mp3
1.33M
🌙 دعای هر روز ماه رجب 🌹 ❇️ يا مَن اَرجُوهُ لِكُلِّ خَير 🔶 اى كه براى هر خيرى به او اميد دارم ❇️ و آمَنُ سَخَطَهُ عِندَ كُلِّ شَر 🔶 و از خشمش در هر شرى ايمنى جويم ❇️ يا مَن يُعطِى الكَثيرَ بِالقَليل 🔶 اى كه می‏دهد (عطاى) بسيار در برابر (طاعت) اندك ❇️ يا مَن يُعطى‏ مَن سَئَلَه 🔶 اى كه عطا كنى به هركه از تو خواهد ❇️ يا مَن يُعطى‏ مَن لَم يَسئَلهُ 🔶 اى كه عطا كنى به كسى كه از تو نخواهد ❇️ و مَن لَم يَعرِفهُ‏ تَحَنُّناً مِنهُ وَ رَحمَةً 🔶 ونه تو را بشناسد از روى نعمت بخشى و مهرورزى ❇️ اعطِنى‏ بِمَسئَلَتى‏ اِيَّاكَ، جَميعَ خَيرِ الدُّنيا وَ جَميعَ خَيرِ الأخِرَةِ 🔶 عطا كن به من به خاطر درخواستى كه از تو كردم همه خوبى دنيا و همه خوبى و خير آخرت را ❇️ و اصرِف عَنّى‏ بِمَسئَلَتى‏ اِيّاكَ جَميعَ شَرِّ الدُّنيا، وَ شَرِّ الأخِرَةِ 🔶 و بگردان از من به خاطر همان درخواستى كه از تو كردم همه شر دنيا و شر آخرت را ❇️ فاِنَّهُ‏ غَيرُ مَنقُوصٍ مااَعطَيت 🔶 زيرا آنچه تو دهى چيزى كم ندارد (يا كم نيايد) ❇️ و زِدنى‏ مِن فَضلِكَ يا كَريم 🔶 و بيفزا بر من از فضلت اى بزرگوار 👆به حال التجا و تضرّع به حركت دادن انگشت سبّابه دست راست ❇️ ياذَا الجَلالِ ‏وَ الاِكرامِ، يا ذَاالنَّعمآءِ وَ الجُود 🔶 اى صاحب جلالت و بزرگوارى اى صاحب نعمت و جود ❇️ يا ذَا المَنِّ وَ الطَّولِ، حَرِّم شَيبَتى‏ عَلَى النَّار 🔶 اى صاحب بخشش و عطا حرام كن محاسنم را بر آتش دوزخ‏ 🎙 با نوای اباذر حلواجی 64BitR📀1MB⏰Time=2:28 🌹🌸🍃🌷🍃🌸🌹 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ╰┅┅┅❀🍃🌼🍃❀┅┅┅╯
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_صد ..بدون کمک دیگران... توی چشمام زل زد وادامه داد:وقتی اون پسر با چاقو تهدیدت کرد واقعا می
💕 💌 . نمی دونستم باید چی بگم..دست وپام می لرزید نگاهش کردم و با لحن سرد وبی تفاوتی گفتم:نمی دونم باید بهتون چی بگم..ولی همین قدر بدونید که از این به بعد برای اینکه شخص مقابلتون پی به اشتباهش ببره از این نقشه ها براش نکشید..چون اگر دیرتر می جنبیدم الان ابرو وعفتی برام نمونده بود.کارتون اصلا درست نبود..اصلا. پرهام معترضانه گفت:درست بود یا نبود..تو یه دختر ساده هستی که از اطراف و محیطی که داری توش زندگی می کنی بی خبری..اون بلایی که می خواست سرت بیاره کوچیکش بود و اینکه چیزی نبود..اون پسر می تونست به راحتی بلاهایی سرت بیاره که تو توشون می موندی..تو باید بتونی محکم باشی..محکم فکر کنی واراده داشته باشی..به دیگران تکیه نکنی وخودت باشی وخودت..به ندای دلت گوش کنی..می فهمی؟ نگاهش گله مند بود..سرمو انداختم پایین که از جاش بلند شد...من هم نگاهش کردم وایستادم.با اخم گفت:تموم حقایق همین بود که برات گفتم نه بیشتر... به طرف در خونه رفت که بین راه ایستاد وبرگشت نگام کرد..با حرص گفت:اون اراجیفی که توی اون خونه بهت زدمو فراموش کن..اون حرفام همه اش به این خاطر بود که ازاون حال و هوا درت بیارم.دیدم از ترس داری به خودت می لرزی اون چیزا رو گفتم تا ذهنت رو از مسئله ی اون پسر و اتفاقاتی که افتاده بود منحرف کنم..پس خواهشا جو نگیردت . فکر نکنی با قصد و قرض چیزی بهت گفتم. از توی باغ رفت و وارد خونه شد ولی چه فایده؟اون نیشش رو زده بود..با بی حالی افتادم رو صندلی .به حرفای اخر پرهام فکر می کردم..گفت که اون حرفا رو زده تا ذهنمو منحرف کنه؟یعنی حقیقت داره؟کاراش..حرفاش... توی اتاقم نشسته بودم وبه حرفای پرهام فکر می کردم..حرفاش برام گرون تموم شده بود..اون به چه اجازه ای این حق رو به خودش می داد که برای من تصمیم بگیره؟..اگر اون حرفا رو نزده بود..اگر تحریکم نکرده بود..اگر راه رو برام باز نذاشته بود الان این اتفاقا برام نمی افتاد.شاید دارم بهانه میارم ولی کار اون هم اصلا درست نبود...درسته نجاتم داده بود ولی اگر دیرتر می رسید چی؟اگر دیگه کار از کار گذشته بود چی؟... کلافه شده بودم..از تخت پایین اومدم و رفتم کنار پنجره ...پنجره رو باز کردم .. نفس عمیق کشیدم...به اسمون نگاه کردم..سکوت بود وسکوت..سیاهی وتاریکی ولی تو دل اسمون ستاره ها به زیبایی خودنمایی می کردند..بهم چشمک می زدند و درخشندگیشون رو به رخ می کشیدند.به رخ شب..به رخ تاریکی... ماه..ماه هم زیبا بود..خیلی زیبا...نقشش افتاده بود توی استخر پر از ابی که این سمت باغ بود...دستامو گذاشتم لبه ی پنجره و به جلو خم شدم...اه بی صدایی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:خدایا..یعنی الان پدرم درچه حاله؟..داره چکار می کنه؟ای کاش..ای کاش هیچ کدوم از این اتفاقات نمی افتاد تا من الان کنارش بودم... دلم برای صداش ولبخندش تنگ شده بود...از شراره متنفر بودم...چون بیشتر از همه اونو باعث و بانی این اتفاقات می دونستم...اون با حضور نحسش توی زندگی من و پدرم باعث این همه جدایی شد..ای کاش یه نامادری نبود و برام مادر بود..ای کاش انقدر مهربون بود که بتونم بهش بگم مادر ولی...هه..حیف اسم مادر... پشتمو کردم به پنجره...دوباره تصویر صورت پرهام اومد جلوی چشمم و زنگ صداش توی گوشم پیچید... (اون اراجیفی که توی اون خونه بهت زدمو فراموش کن..اون حرفام همه اش به این خاطر بود که ازاون حال و هوا درت بیارم.دیدم از ترس داری به خودت می لرزی اون چیزا رو گفتم تا ذهنت رو از مسئله ی اون پسر و اتفاقاتی که افتاده بود منحرف کنم..پس خواهشا جو نگیردت . فکر نکنی با قصد و قرض چیزی بهت گفتم.) نشستم روی تخت و سرمو گرفتم توی دستام...داشتم اتیش می گرفتم...من توی اون لحظه ترسیده بودم...ناتوان شده بودم و اونو ناجی خودم می دیدم..کسی که برای نجاتم اومده بود..اونوقت اون..اون به من این حرفا رو می زد؟یعنی داشته بازیم می داده؟چرا؟مگه من بچه ام که با این حرفا می خواسته گولم بزنه؟.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
؟.. سرمو بلند کردم:اه ..چقدر دلم می خواد یه جوری حالشو بگیرم... از همونجا از پنجره به اسمون نگاه کردم...ناخواسته لبخندی نشست روی لبام..حالا یا از حرص بود یا به خاطر فکری که به ذهنم رسید...پرهام...هه...پس دلت می خواد همینطوری بهم تیکه بندازی وبا حرفات عذابم بدی؟میخوای اذیتم کنی چون جنس مخالفم؟چون یه دخترم؟...ولی من بهت نشون میدم اونی که تو فکر می کنی من نیستم و ساکت نمیشینم تا هر کاری خواستی بکنی وهر حرفی دلت خواست بارم کنی و اخرش هم هیچی به هیچی..من عروسک خیمه شب بازیت نیستم که هر کار دلت خواستو انجام بدم... روی تخت دراز کشیدم: درسته... بعضی حرفاش رو قبول داشتم..اینکه به خودم تکیه کنم و تا اونجایی که می تونم مقاومت کنم...ولی اینو قبول نداشتم که اونم هر کار دلش خواست بکنه و من هم ساکت بنشینم وتماشاش کنم...نه نمی تونستم..دلم می خواست با کم محلی حالیش کنم ازش دلخورم وبیزارم..ولی نه اینم کم بود...اون با عمل بهم ثابت کرد که براش مهم نیستم و هر بلایی سرم بیاد برای اون بی اهمیته ...پس من هم توی عمل نشونش میدم..نمی خواستم اینطور بشه...ولی اون اینجوری دوست داره...هر چی من سکوت می کنم اون بدتر می کنه..هر چی من کوتاه میام و کاری نمی کنم اون بیشتر عذابم میده..پس باید یه حرکتی می کردم..نباید ساکت و ساکن یه جا بشینم و تماشا کنم وعذاب بکشم...سکوت من مساوی با قبول حرفاش..باید حالیش کنم..اره..همین کارو می کنم. توی دلم براش هزار تا خط و نشون کشیدم و مرتب قیافه اشو وقتی اینکارا رو می خواستم باهاش بکنم می اومد تو ذهنم ..واقعا دیدنی می شد... *** فردا روز مرد بود..میلاد حضرت علی(ع) روز پدر...دلم برای بابام تنگ شده بود..دوست داشتم مثل هر سال این روز رو خودم بهش تبریک بگم وکادوشو بدم..ولی...امسال با بقیه ی سال ها فرق داشت.. دوست داشتم برم خرید..3 تا مرد رو می شناختم و می خواستم براشون یه چیزی بخرم..برای پدرم..برای هومن که تو این مدت خیلی بهم کمک کرده بود ومثل پرهام اذیتم نمی کرد...وپرهام..کسی که اذیت کردن من براش یه جور تفریح بود ومن ازش بیزار بودم.. نه برای اون کوفت هم نمی خرم چه برسه به اینکه بخوام به عنوان روز مرد بهش هدیه بدم وتبریک بگم...برای هومن هم بر حسب سپاس بود همین... تنهایی می ترسیدم برم بیرون..تصمیم گرفتم با ویدا برم..با اینکه دختر واقعا خوب ومهربونی بود ولی من هنوز اونقدر باهاش صمیمی نشده بودم که ازش بخوام بیاد و بریم خرید...ولی از هیچی که بهتر بود...کار دیگه ای نمی تونستم بکنم..تنهایی که نمی تونستم برم...اینکه هدیه هم نخرم هیچ جوری https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
تو کتم نمی رفت.. شمارشو نداشتم تا اینکه به خانم بزرگ گفتم با ویدا جون کار دارم اون هم شماره رو گرفت وگوشی رو داد به من... -الو.. -الو سلام ویدا جون..فرشته هستم. صدای شادش پیچید توی گوشی:سلاااااام خانم خانما...چطوری خوبی؟ -ممنونم عزیزم..خوبم.تو خوبی؟ -منم خوبم...چه خبر؟واقعا تعجب کردم صداتو شنیدم..خانم بزرگ خوبه؟ -خوبه مرسی...ببخش مزاحمت شدم.. -مزاحم چیه؟ مراحمی..با من کاری داشتی؟ کمی من و من کردم تا اینکه گفتم:راستش..میدونم پرروییه ..ولی می خواستم بگم اگر سرت خلوته امروز عصر بیای با هم بریم خرید...اخه..اخه تنهایی می ترسم. -این حرفا چیه فرشته جون؟حتما باهات میام..اتفاقا منم یه کمی خرید داشتم که میام با هم بریم..ساعت 5/5 خوبه؟ -ممنونم ازت ویدا جون..عالیه...باز هم شرمنده. -اینو نگو فرشته جون..ناراحت میشما...گفتم که خودم هم یه کمی خرید دارم که باید انجامش بدم اینجوری با هم میریم تو هم خریداتو بکن...پس من 5/5 میام.. -باشه عزیزم..من همون ساعت منتظرم. -باشه...دیگه کاری با من نداری؟ -نه ویدا جون..به مادرت سلام برسون.. -باشه گلم بزرگیتو می رسونم..تو هم به خانم بزرگ سلام برسون..خداحافظ. -حتما..خدانگهدار. گوشی رو قطع کردم ورو به خانم بزرگ گفتم که ویدا سلام رسوند...داشت کتاب می خوند..با لبخند سرشو تکون داد و گفت:سلامت باشه... لبخند زدم و کنارش نشستم..کمی با هم حرف زدیم و اون هم از خاطرات دوران جوونیش برام گفت. یاد دفتر خاطرات مهرداد افتادم..باید امشب بقیه شو بخونم..دوست داشتم بدونم توی گذشته ی هومن و پرهام چه چیزهایی بوده؟..شاید توی اون دفتر یه چیزایی نوشته شده باشه... *** راس ساعت 5/5 بود که ویدا با ماشینش اومد..از خانم بزرگ خداحافظی کردم و نشستم توی ماشین و سلام کردم که با لبخند دوستانه ای جوابم رو داد. -خب بهتره زیاد از اینجا دور نشیم و همین اطراف خریدامونو انجام بدیم..چطوره؟ سرمو تکون دادم وگفتم:موافقم.. لبخند زد وگفت:پس بزن بریم...
... من هم لبخند زدم..حرکت کرد و بعد از طی کردن مسیری جلوی یک پاساژ نگه داشت...هر دو پیاده شدیم و وارد پاساژ شدیم..هر چی که لازم داشتیم رو می تونستیم اونجا پیدا کنیم.. اول برای پدرم یه پیراهن مردونه به رنگ ابی تیره خریدم..طرحش زیبا بود..همیشه از رنگ ابی خوشش می اومد.. برای هومن یه تیشرت اسپرت طوسی مشکی خریدم...واقعا زیبا بود..به سلیقه ی ویدا برش داشتم..می گفت میدونه هومن از چه مدل و رنگی خوشش میاد من هم قبول کردم وهمون رو برداشتم.. اخه به ویدا گفته بودم می خوام برای هومن و پدرم خرید کنم اون هم توی خرید کردنشون کمکم می کرد.. جلوی یکی از مغازه ها ایستادم..یه تیشرت سفید که به حالت کج روی سینه اش چند تا دکمه کار شده بود و یقه دار بود و تن مانکن بود... میشه گفت واقعا زیبا بود..خیلی ازش خوشم اومد...دیگه کسی نمونده بود که براش چیزی بخرم..ولی با اینکه دختر بودم ازاین تیشرت خوشم اومده بود.. نمی دونم چرا ولی ناخواسته رفتم توی مغازه و از فروشنده خواستم اون تیشرت رو برام بیاره...از نزدیک که دیدمش واقعا ازش خوشم اومد...بهش گفتم که اینو می برم..پولشو دادم و از مغازه اومدم بیرون..ویدا تو یکی از مغازه ها داشت خریداشو می کرد...برای خانم بزرگ هم یه پیراهن خریدم...رنگ و طرحش به سلیقه ی ویدا بود که می دونستم به خوبی با سلیقه ی خانم بزرگ اشناست...دیگه کاری نداشتم...ویدا هم خرداشو کرده بود..ازش خواستم منو ببره دم در کارخونه ی پدرم..اون هم با روی باز قبول کرد.. جلوی در پیاده شدم و رفتم سمت نگهبانی..اقای حبیبی نگهبان کارخونه ی بابام بود..با دیدنم لبخند زد وسلام کردم.. -سلام اقای حبیبی. -سلام دخترم..از اینورا..با اقای مهندس کار داری؟بفرما.. -نه اقای حبیبی...فقط.. از توی پلاستیکی که دستم بود بسته ی کادو شده ای در اوردم و گرفتم طرفش... -اینو بدین به پدرم...فقط همین. -خب..دخترم خودت چرا بهشون نمیدی؟ با حالت کلافه ای لبخند زدم وگفتم:شما فقط اینو بدید بهش همین..خدا حافظ. دیگه نذاشتم حرفی بزنه و سریع اومدم سمت ماشین وسوار شدم.اشک توی چشمام جمع شده بود..با چشمای به اشک نشسته ام به کارخونه ی پدرم خیره شدم..کارخونه ای که پدرم اونو به من ترجیه داد... قطره اشکی سر خورد روی گونه ام که سریع پاکش کردم...توی دلم غوغایی بود... ویدا دستشو گذاشت روی دستم و گفت:اروم باش عزیزم...اینجا کارخونه ی پدرته؟ هنوز نگام به کارخونه بود..سرمو تکون دادم و با بغض گفتم:اره...همه ی بدبختیای من از اینه... ویدا دیگه چیزی نگفت و اروم حرکت کرد... سرمو برگردوندم و نگاهش کردم..نیم نگاهی بهم انداخت و لبخند مهربونی زد...ولی توی گلوی من بغض نشسته بود..بغض سختی که اذیتم می کرد و باعث میشد احساس خفگی کنم... ویدا یه شیشه اب معدنی گرفت طرفم و گفت:یه کم از این بخور واروم باش... زیر لب تشکر کردم و کمی از اب رو خوردم...ولی ارومم نکرد
..چطور می تونستم اروم باشم؟چطور؟ هر دو برگشتیم خونه...اون شب شب عید بود وفرداش روز پدر بود..می دونستم فردا پرهام و هومن سر و کلشون اونجا پیدا میشه و من می تونم کادوی هومن رو بهش بدم.. ادامه دارد... شب بود و تنها توی اتاقم نشسته بودم..حوصله ام حسابی سر رفته بود..تصمیم گرفتم دفتر خاطرات مهرداد رو بخونم... از توی قفسه برداشتمش وروی تخت نشستم و بازش کردم..دنبال صفحه ای گشتم که تا اونجا خونده بودم..انقدر برگه زدم تا بالاخره پیداش کردم... *** روزهای از دست رفته ی خوشبختیم دوباره داشتن بر می گشتند..هومن رو تو بهترین مدرسه ثبت نام کردم...دیر تر از بقیه ی بچه ها مدرک دیپلمش رو گرفت ولی همیشه به درسش علاقه داشت و نمراتش هم عالی بود..پرهام همه جوره هواشو داشت..5 سال مثل برق و باد گذشت.....هومن تو کنکور شرکت کرد و وارد دانشگاه شد...مهندسی کامپیوتر..خودش این رشته رو دوست داشت و من هم ازاینکه به درسش علاقه نشون می داد راضی بودم.. هومن یه جوون 22 ساله بود و پرهام 24 ساله..پریا ازدواج کرده بود و باردار بود...خدایا ازت ممنونم که خوشبختی رو دوباره به زندگیم برگردوندی. پرهام برای مدتی به یکی از روستاهای تهران رفت...پزشکی می خوند..دوست داشت تخصصش رو تو رشته مغز و اعصاب بگیره... به هر 3 تا فرزندم افتخار می کردم...نمی دونستم زیبا تا الان ازاد شده یا نه و برام مهم هم نبود..فقط خانواده ام برام مهم بود و بس... پدرم رو همون سالهای اول از دست دادم ولی مادر همیشه مهربانم در کنارم بود...خیلی دوستش داشتم. پریا فرزندشو به دنیا اورد..یه دختر خوشگل و ناز..اسمش رو کیانا گذاشتند..هومن همچنان مشغول تحصیل بود و پرهام هم توی اون روستا دوران کاراموزیش رو می گذروند..مادرم رو درکنارم داشتم و به معنی واقعی خوشبخت بودم تا اینکه...اون اتفاق شوم افتاد..
.. یه روز که دخترم داشته می اومده خونه ی ما درست جلوی در خونه یه ماشین با سرعت می زنه بهش..نوزادش توی بغلش بوده..و... اه خدایا چی بگم؟چی بنویسم که همه اش درد ورنجه...خودش وطفلش هر دو جوون دادن...دخترم مرد..گل تازه شکفته اش پرپر شد...وقتی دیدمش...به خداوندی خدا زانو زدم..کمرم شکست... وقتی دیدم داره توی خون خودش جون میده..من هم مردم و زنده شدم...عطیه سکته کرد ...خودم به اندازه ی 10 سال پیر شدم.. هومن تازه کلاسش تموم شده بود وقتی جمعیت رو تو کوچه می بینه هول میشه و به طرف جمعیت میدوه و وقتی صحنه رو می بینه همون موقع می زنه تو سر خودش و میافته زمین...زار می زد و پریا رو صدا می کرد...میونه اش با پریا خیلی خوب بود..می گفت همیشه ارزوش بوده یه خواهر کوچیکتر داشته باشه و حالا... پریا ی من هنوز خیلی جوون بود..عاشق شد و ازدواج کرد وگرنه من هنوز نمی خواستم به این زودی ازدواج کنه... به گفته ی یکی از همسایه ها ماشینی که به پریا زده بود وقتی از رو به رو بهش می زنه یه موتوری هم با سرعت از کنارش رد شده و با سنگ زده تو سرش...پزشکی قانونی هم تایید کرد که با ضربه ای که به سرش اصابت کرده مرده... با اینکه حالم خراب بود ولی یه ندایی توی قلبم می گفت که کار کاره خوده کثافتشه..کاره زیباست...اون اینجوری انتقامشو گرفت...اون اینجوری کمرمو شکست و نابودم کرد...عزیزدلمو پاره ی تنمو ازم گرفت و داغدارم کرد... پرهام به محض شنیدن خبر تصادف و فوت پریا و کیانا خودشو رسوند..وضع اون بدتر از هومن بود..خیلی پریا رو دوست داشت و بیشتر از هومن در کنارش بود..هر روز با پریا تلفنی حرف می زد وحال خودش و کوچولوشو می پرسید... وقتی رسید و پرچم سیاه رو دید و خبر رو از نزدیک شنید..همونجا محکم زد تو سر خودش واز حال رفت...درکش می کردم..خواهرش بود..یه دونه خواهری که همه چیزش بود... هومن با دیدن پرهام حالش بدتر شده بود..شونه ی پرهام رو مالید و وقتی حالش بهتر شد همدیگرو بغل کردن..سرشون رو گذاشته بودن رو شونه ی همو زار می زدند و اسم خواهرشون رو صدا می زدند... هنگام خاکسپاری دو تا نازنینم بود..پریا و طفلش...کنار ایستاده بودم و با ناله و درد نگاهش می کردم... سرمو بلند کردم و تو دلم نالیدم:خدا ازت نگذره زن..خدا عذابتو زیاد کنه که اینطور نابودم کردی...خدایا مگه من چه بدی در حقش کرده بودم؟مگه چکارش کرده بودم که جلوی چشم این زن بود و با من اینکارو کرد؟... به پلیس گفتم..همه چیزو...قول همکاری دادن ولی راه به جایی نبردن چون مدرکی پیدا نکردن..همه ی کارای این زن حساب شده بود..همهشون... شوهر پریا..اسمش کیوان بود..پسر خیلی خوبی بود و به معنای واقعی کلمه یه عاشق بود...یه روز اومد و از همه خداحافظی کرد وگفت می خواد بره تو یه روستا و اونجا به مردم خدمت کنه..دیگه تو این شهر نمیمونه... موهای مشکیش در عرض یک شب سفید شده بود..داغ دوتا عزیزشو دیده بود..خیلی سخت بود..وقتی می خواست بره اول رفت توی اتاق سابق پریا و تا چند ساعت بیرون نیومد..وقتی هم اومد بیرون چشماش
چشماش کاسه خون بود... با دیدنش قلبم گرفت..منو بغل کرد وسرشو گذاشت روی شونه ام و با گریه گفت:خیلی سخته اقاجون..وجودش کنارم ارومم می کرد..دوستش داشتم..با رفتنش کمرم شکست اقاجون..داغونم کرد..طفل چند ماهه ام چه گناهی کرده بود؟پریای من چه گناهی کرده بود که پرپر شد؟..دارم دیوونه میشم اقاجون..دیگه نمی تونم طاقت بیارم..میخوام برم..برم و منتظر باشم تا منم برم پیششون..من بدون اونا نمی تونم..نمی تونم دووم بیارم ... اشک هممون در اومده بود...هومن و پرهام اومدن طرفش وارومش کردن... نسرین خانم که از خیلی سال پیش وظیفه ی مراقبت از بچه ها رو به عهده داشت و به پریا می گفت خانم کوچیک.. جلوی در با چشمای به اشک نشسته رو به کیوان گفت:پسرم خودتو ناراحت نکن..خدا بزرگه...حکمت کاراشو نمی دونیم..امیدت به خدا باشه.. کیوان سکوت کرد وتنها سرشو تکون داد بعد هم خداحافظی کرد و رفت. فکر می کردم مصیبتام تا همین جاست و تموم شده ولی اشتباه می کردم..این بازی هنوز ادامه داشت..بازی که کمر به نابودی من بسته بود.. پرهام دوره ی کاراموزیش تموم شد و می خواست تخصصش رو بگیره...هنوز سال پریا سر نشده بود که یه روز وقتی رسیدم خونه عطیه نگران اومد و بهم گفت که هومن هنوز بر نگشته خونه..جواب تلفنش رو هم نمیده..عطیه رو اروم کردم وبهش گفتم که هر جا باشه پیداش میشه... ولی هومن درست 2 شبانه روز نیومد خونه...هم من و هم عطیه و پرهام و مادرجون هر 4 نفرمون نگرانش بودیم وبه همه جا هم سر زده بودیم ولی خبری از هومن نبود..تا اینکه... یه شب زنگ در رو زدن..من رفتم دم در و دیدم..دیدم... پسرم..هومن رو خون الود و بیهوش جلوی در پیدا کردم... عطیه با دیدنش زد توی سر خودش و از حال رفت..با کمک پرهام هومن رو اوردیمش تو... کنارش یه پاکت نامه افتاده بود..بازش کردم... نوشته بود:سلام مهرداد بزرگ نیا...مردی که من ارزومه به چشمم نابودیتو ببینم..ارزومه جلوی پام زانو بزنی والتماست رو ببینم...این هم از شازده پسرت...تحویل بگیر...نترس..صحیح و سالمه فقط پسرم یه کوچولو ازش پذیرایی کرده...خوب هم پذیرایی کرده نگرانش نباش...شکستت تنها ارزوی من توی این دنیاست...تو تنها مردی بودی که بهم پشت پا زدی ومنو از خودت روندی...این برام گرون تموم شد..بیشتر از همه حرفات...حرفات ارامشمو برهم زد..این هم تقاصشه..ببین و عبرت بگیر مهرداد بزرگ نیا. نامه رو با حرص توی دستم مچاله کردم و دندونامو روی هم فشردم...زنیکه ی عوضی..پست فطرت...مگه من چه بدی در حقت کردم که اینطور ازارم میدی؟پریای منو کشتی بستت نبود؟چرا میخوای ذره ذره نابودم کنی؟چرا؟...
؟... اه کشیدم و به هومن نگاه کردم..روی مبل افتاده بود و سر تا پاش خون الود بود..لباساش پاره شده بود و صورتش لاغر و رنگ پریده بود... پرهام معاینه اش کرد..براش دارو تهیه کردیم..24 ساعت طول کشید تا بهوش اومد ولی... ولی پسرم..هومن من اعتیاد داشت...اون عوضیا بهش مواد تزریق کرده بودن و باعث این بدبختی شده بودند...اعتیادش هم زیاد بود...خیلی زیاد... هومن روز به روز رنگ پریده تر و افسرده تر می شد...کار من و عطیه شده بود غصه خوردن و دیدن عذاب کشیدن پسرمون.. پرهام چند بار سعی کرد ترکش بده ولی هر بار به در بسته می خوردیم..تا اینکه بردیمش و توی یه کلینیک ترک اعتیاد بستریش کردیم...بعد از کلی مشکلات تونست ترک بکنه وبه زندگیش برگرده...ولی افسرده شده بود...شب ها با وحشت از خواب می پرید وداد و هوار راه می نداخت...چند بار بردیمش پیش دکتر روانپزشک تا اینکه کمی بهتر شد ولی کاملا خوب نشد... به درسش ادامه داد و مدرکشو گرفت...نمی دونستم زیبا باهاش چکار کرده..خودش هم هیچی بهمون نمی گفت..یک بار پرهام ازش سوال کرد که جوابی بهش نداد.. ویدا دختر مهناز خواهرم..گاهی اوقات بهمون سر می زد و به دیدن مادرجون می اومد.مادرجون با اینکه خونه ی پدریمون هنوز بود و دست بهش نزده بودیم ولی دوست داشت پیش من باشه..من و عطیه هم با روی باز پذیرای اون بودیم..عطیه واقعا مادرجون رو دوست داشت و بهش احترام میذاشت... ویدا دختر مهربون و خوبی بود..همیشه با هومن سر به سر هم میذاشتند و محیط خانواده رو شاد می کردند... احساس می کردم هومن وقتی ویدا هست شاد تره..نمی دونم شاید این فقط احساس منه و دلیلی واسه اش نیست... پرهام هم مدتیه تو خودشه..کمتر تو جمع حاضر میشه و اکثر اوقات توی اتاقشه... *** دیگه چیزی از خاطرات نوشته نشده بود..چندتا صفحه رو برگه زدم ولی خبری از ادامه اش نبود... یه چند تا عکس لای دفتر بود که یه سریش خیلی قدیمی بودند و یه سریشون هم فکر می کنم متعلق به مهرداد و همسرش عطیه بود.. درسته هومن بی اندازه شبیه به پدرشه...پرهام هم همینطور ولی شباهت هومن بیشتره.. با حالتی کلافه دفتر رو بستم...اه..پس ادامه اش کو؟...یعنی بعدش چی شده؟..چه اتفاقی برای مهرداد و عطیه افتاده؟ اینو می دونستم که هر دو فوت شدند ولی چطوری؟زیبا چی شده بود؟الان کجاست؟مرده یا زنده اس
ت؟پرهام..هومن چی؟تو گذشته اشون چیا بوده؟ سرمو گرفتم تو دستام..واااااای یه کلی سوال توی ذهنم بود که هیچ جوابی براشون نداشتم... *** امروز روز پدر بود...ویدا صبح زود اومد اینجا و گفت که میخواد دوره همی یه جشن کوچیک بگیریم..من هم با روی باز استقبال کردم... با شوخی و خنده کیک درست کردیم و شربتا رو اماده کردیم..تو ظرف شیرینی چیدیم و میوه ها رو هم تو ظرف مخصوصش چیدیم... امروزخدمتکارا رو به کل مرخص کرده بودیم..خانم بزرگ هم بهشون گفته بود امروز رو می تونند برن خونه هاشون... ویدا با خودش چند تا بسته پفک و چیپس اورده بود...دیدم که خالیشون کرد توی چند تا ظرف جدا گانه... با تعجب پرسیدم:ویدا جون چرا جدا جدا می ریزی؟خب بریزشون تو یه ظرف بزرگ... خندید و با شیطنت گفت:اخه هر کی با هومن شریک بشه سرش بی کلاه میمونه...منم همیشه جدا می ریزم...خانم بزرگ که از این چیزا نمی خوره فقط ما 4 نفریم..پرستار خانم بزرگ هم که رفته و امروز مرخصیه...کلا امروز روز ماست.. سرمو تکون دادم و با خنده گفتم:موافقم...امروزو عشق است. با خنده نگام کرد وگفت:به به..می بینم که راه افتادی. با شیطنت گفتم:اره راه افتادم..از2 سالگی... بلند خندید وگفت:ای شیطون پس هنوز عقبی...2 سالگی؟ من هم همراهش خندیدم و چیزی نگفتم... کیک اماده شده بود که زنگ در رو زدن..حدس می زدم خودشون باشن.. ویدا از اشپزخونه رفت بیرون تا درو باز کنه... چشمم روی ظرفای پفک خیره مونده بود...ظرفای جدا... همگی کنار هم نشسته بودیم و هومن با خانم بزرگ شوخی می کرد ومی خندید.. اصلا با ویدا حرف نمی زد ولی گه گاه متوجه نگاهی که به ویدا مینداخت می شدم ... سریع هم نگاهشو می دزدید. به هیچ وجه نه به پرهام نگاه می کردم و نه تحویلش می گرفتم..اون هم ساکت نشسته بود وبیشتر تماشاچی بود.. ویدا هم بیشتر سکوت کرده بود و حرفی نمی زد..حدس می زدم به خاطر حضور هومن اینجوریه وگرنه تا قبل از اینکه هومن و پرهام بیان از زور خنده و پرحرفی خونه رو گذاشته بودیم رو سرمون... هومن با خنده رو به خانم بزرگ گفت:خانمی نمی خوای کادو های ما رو بدی؟...دلمون اب شدا... خانم بزرگ لبخند زد وگفت:از هیکلت خجالت نمی کشی ؟کادو میخوای چکار؟.. هومن با حالت بامزه ای ادای بچه های لوس رو در اورد وگفت:خانمییییی دلت میاد اینو بگی؟خیر سرمون مردیماااا...امروز هم که روز ماست..پس رد کن بیاد اون پلاک زنجیل خوشگله رو... خانم بزرگ با دهانی باز گفت:خدا بگم چکارت نکنه تو از کجا میدونی من برات پلاک زنجیل خریدم؟... هومن سینهشو داد جلو و پا روی پا انداخت و بادی به غبغب داد وگفت:داش هومنتو دست کم گرفتیا خانمی...اینکه چطور فهمیدم کاری نداشت چون همین الان خودت لو دادی...کادو رو رد کن بیاد که دل تو دلم نیست خانم بزرگ جونم...
... خانم بزرگ سرشو تکون داد وگفت:امان از دست تو...دست شیطون رو هم از پشت بستی.. هومن بی طاقت گفت:اره بابا زنجیرشم کردم از جاش جم نخوره..بده دیگه کشتی منو که... خانم بزرگ با خنده نگاهش کرد وگفت:پسر اول درست حرف زدن رو یاد بگیر بعد بیا کادوتو بگیر..این چه طرز حرف زدن با بزرگتره؟... هومن دست به سینه سرشو انداخت پایین و با صدای گرفته ای گفت:چشم...هر چی شوما بگی خانم بزرگ... با حرص ادامه داد:حالا میدیش یا نه؟...دقم دادی دیگه به چه دردم میخوره؟ خانم بزرگ لبخند زد وگفت:اهان حالا شد... بعد یه جعبه ی کادو شده به طرف هومن گرفت و یکی هم درست شبیه همون جعبه رو به طرف پرهام گرفت... هومن مال پرهام رو هم از دست خانم بزرگ گرفت و تند تند گفت:نه نه اینجوری درست نیست...هر کدوم خوشگلتر بود واسه منه...گفته باشم.. پرهام خندید وبا مشت زد به بازوی هومن و گفت:خیلی خب کوچولو...گنده تره و خوشگل تره واسه تو..دل بچه رو نباید شکوند.. هومن یه چشم غره بهش رفت که پرهام گفت:وای نکن ترسیدم... هومن لبخند زد و اول کادوی خودشو باز کرد...داخل جعبه رو نگاه کرد وبعد با تعجب به خانم بزرگ نگاه کرد...سریع اون یکی کادو رو هم باز کرد و بیشتر تعجب کرد... اخماشو کرد تو هم وگفت:نخیر این که نمیشه..این پلاکا اسمای ماست... ولی واسه پرهام خوشگلتره...پارتی بازی نداشتیم خانمی... خانم بزرگ لبخند زد ولی با لحن جدی گفت:از این خبرا نیست هومن خان...واسه خودتو نمی خوای بده به من.. خودم لازمش دارم... هومن با شیطنت ابروشو انداخت بالا وگفت:اااااااا حالا که اینطور شد اصلا بهت نمیدم..میخوای بدی دوست پسرت سر من بی کلاه بمونه؟عمرا اگر بدم...این پلاک اسم خودمه به بوی فرندت بگو بره رد کارش...اسم منو دزدیده میخواد پلاک منو هم بدزده؟مادر زاده نشده ... پرهام با ارنجش زد به هومن و گفت:کم چرت و پرت بلغور کن...جدیدا درجه ی پرروییت از مرز هم گذشته ها... هومن پلاک زنجیر پرهام رو انداخت توی بغلش و گفت:بگیر کم به من گیر بده دکی جون... بعد پلاک زنجیر خودش رو برداشت و همون موقع گردنش کرد واز جاش بلند شد...به طرف خانم بزرگ
رفت و خم شد و محکم گونه ی خانم بزرگ رو بوسید..با این کارش همگی براش دست زدیم... که هومن سرشو بلند کرد وگفت:چیه خوشتون اومد؟دلتون میخواد یکی یکیتون رو یه ماچ ابدار مهمون کنم تا یه وقت خدایی نکرده عقده ای نشید؟...الان حسابی شارژم هر کی میخواد بیاد جلو تعارف هم نداریم. همگی خندیدیم که گفت:اوه چه خوششون هم اومد...شرم و حیا رو خوردن یه تانکر اب هم روش..بی خیال بابا... بعد نشست سر جاش و یه چیپس از توی ظرفش برداشت و خورد... پرهام داشت نگاهش می کرد..هومن بهش چشمک زد وگفت:بخور داداشی...دیگه ازاین موقعیت ها گیرت نمیادا...فعلا جیره بندیش کردن و سهمیه ای شده...ولی به همینم که گیرت اومده باید قناعت کرد... بعد به ویدا نگاه کرد و چیزی نگفت...منظورش کار ویدا بود که چیپس و پفک ها رو جدا کرده بود... پرهام لبخند زد و رو به خانم بزرگ گفت:ممنونم خانم بزرگ...زحمت کشیدید.. خانم بزرگ با لبخند مهربونی گفت:زحمتی نبود پسرم...امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشید...انشاالله عروسیتونو ببینم.. هومن با صدای بلند گفت:همگی الهی امین... رو به خانم بزرگ گفت:قربون خانمی خودم برم با این دعاهای خوشگلی که در حق ما جوونای یار ندیده می کنه...دمت گرم...بابت کادو میگما.. خانم بزرگ خندید وگفت:قابل تو رو هم نداره ... پرهام چشمک با مزه ای زد وگفت:میدونم... خانم بزرگ اخم شیرینی کرد که همگی خندیدم...محیط شادی بود...واقعا عالی بود.. پرهام ظرف پفکشو از روی میز برداشت و یه دونه توش برداشت...توی دهانش گذاشت...که... بله دیگه...گذاشتن پفک توی دهانش همانا و ... مثل ترقه از جاش پرید وبه طرف دستشویی دوید...همگی با تعجب نگاهش کردیم..من هم به روی خودم نیاوردم و انگار نه انگار... خانم بزرگ با نگرانی گفت:چی شد؟چرا پرهام اینجوری کرد؟... هومن نگاهش کرد وبا صدای پر از هیجانی گفت:تبریک میگم خانم بزرگ... خانم بزرگ متعجب نگاهش کرد وگفت:چی میگی تو؟چی رو تبریک میگی؟... هومن یه نگاه به در دستشویی کرد وگفت:فکرکنم به زودی میخوای نتیجه دار بشی... به در دستشویی اشاره کرد وگفت:نوه ات دسته گل به اب داده... خانم بزرگ مات نگاهش کرد:درست حرف بزن ببینم چی میگی؟.. هومن گفت:ای بابا ...میگم پرهامی هم بله...نوه ات بارداره دیگه مگه ویارشو ندیدی؟...همچین دوید به طرف دستشویی که انگار ارثیه اش رو اونجا جا گذاشته... خانم بزرگ خندید و دستشو گذاشت جلوی دهانش...من و ویدا هم بلند زدیم زیر خنده... وای خدا از فکرکردن بهش هم از خنده روده بر میشم...پرهام؟بارداری!...وای... . خانم بزرگ گفت:خجالت هم خوب چیزه ..خجالت بکش... هومن ابرو انداخت بالا و گفت:نمیشه..نمی تونم.. متاسفم.. خانم بزرگ:چرا؟...چیزی ازت کم میشه؟... هومن:نه...کلا از کش دادن چیزی زیاد خوشم نمیاد...همین جوری بیشتر دوست دارم. خانم بزرگ:وای که تو چقدر پررویی پسر...من که از پست بر نمیام. هومن خندید وگفت:چاکریم به مولا خانمی... پرهام از دستشویی بیرون اومد..رنگ صورتش سرخ شده بود و چشماش کاسه ی خون بود...نفس نفس می زد... حقته...تازه اینم کمه..بیشتر از این باید بکشی...مرتیکه ی یه دنده ی مغرور... خودشو روی مبل پرت کرد وبا دستاش خودشو باد می زد... هومن جدی پرسید:چند وقته؟... پرهام با تعجب نگاهش کرد وبا صدای خش داری گفت:چی؟.. هومن: میگم چند وقته اینجوری میشی؟... پرهام یه نگاه به جمع انداخت و به سرفه افتاد...پارچ رو از روی میز برداشت و برای خودش اب ریخت.. یه لیوان رو سر کشید وبعد رو به هومن گفت:درست حرف بزن ببینم چی میگی؟من که چیزیم نیست..فقط...به نظرم پفکه فلفلی بود...خیلی تند بود..وقتی گذاشتم دهنم اتیش گرفتم... هومن ابروشو انداخت بالا و با احتیاط یه پفک از تو ظرف خودش برداشت و خورد...یکی هم از ظرف پرهام برداشت و فقط بهش زبون زد... ابروهاشو جمع کرد و گفت:اره راست میگی...واسه من که چیزیش نبود..فقط واسه تو فلفلیه..اون هم چه فلفلی...اتیشت میزنه...تو چطوری یه دونه اش رو خوردی؟.. ویدا یه نگاه به من کرد...از چشماش تعجب رو می خوندم...نامحسوس یه چشمک بهش زدم که اونم منظورمو گرفت و لبخند زد و سرشو تکون داد... سرمو که چرخوندم دیدم پرهام وهومن دارن نگام می کنند...هومن نگاهش با شیطنت بود ولی پرهام.. اوه اوه..نگاهش با اون چشمای به خون نشسته واقعا ترسناک بود...با اخم غلیظی مستقیم زل زده بود به من .. نگام افتاد به دستاش..مشتشون کرده بود و فشار می داد..اب دهانمو اروم قورت دادم..لابد دلش می خواد الان گردن من توی دستاش بود تا خورد و خاکشیرش می کرد... یعنی فهمیده کار منه؟اره دیگه حتما فهمیده که داره اینجوری نگام می کنه.....
..... خودمو زدم به اون راه و مشغول خوردن پفکم شدم..بی خیال...بذار بکشه..تا اون باشه به من تیکه نندازه و اذیتم نکنه... دیگه اصلا به پرهام نگاه هم نمی کردم...کلا زده بودم جاده ی بی محلی...همه ی ادمای مغرور از کم محلی و بی محلی متنفر بودن حتما این هم جزوشونه...این هم روشیه واسه خودش..اون هم واسه حالگیری... من اینو نمی خواستم ولی نمی تونستم درمقابل حرفا و توهیناش سکوت کنم چون هر چی سکوت می کردم وضع بدتر میشد و اون بیشتر ازارم می داد... کادوی هومن رو بهش دادم و گفتم:اقا هومن این هم کادوی شما...از تموم زحمتاتون هم ممنونم. هومن با ذوق نگام کرد وکادوشو برداشت:وای این چه کاریه؟من که کار خاصی نکردم تمومش وظیفه بود.ممنون. لبخند زدم و سرمو تکون دادم..کادوی خانم بزرگ رو هم گذاشتم روی میزو و تا اومدم حرف بزنم ...هومن سریع برش داشت و دادش به پرهام... هومن گفت:بیا اینم واسه تو..اونوقت هی این دختر رو اذیت کن..ببین چه به فکرت هست.. پرهام پوزخند زد و روشو برگردوند..خواستم بگم دارید اشتباه می کنید این کادو مال پرهام نیست... ولی مگه هومن امان می داد؟.. هومن با ذوق رو به پرهام گفت:حالا بازش کن ببینیم چی هست؟...نه اول من باز می کنم...صبر کن صبر کن.. کادوشو باز کرد...با رضایت کامل نگام کرد و گفت:واقعا ممنونم...خیلی باحاله..دمت گرم... هنوز تو فکرکادوی خانم بزرگ بودم که الان تو دستای پرهام بود..لبخند نصفه نیمه ای زدم و گفتم:قابلی نداره..سلیقه ی ویدا جونه. هومن نگاهشو به ویدا دوخت و لبخند اروم اروم از روی لباش محو شد...زمزمه کرد:اره خب..اون سلیقه ی منو خیلی خوب میدونه...از رنگ و طرحش باید حدس می زدم.. رو به من گفت:باز هم ممنونم...فرق نمی کنه سلیقه ی کی باشه..در اصلا کار خودت مهم بوده... چیزی نگفتم و فقط لبخند زدم..به ویدا نگاه کردم..سرش پایین بود و چیزی نمی گفت.. مسیرنگام مستقیم به کادویی که تو دستای پرهام بود..مونده بود....خواستم بگم بدش به خانم بزرگ اون واسه تو نیست که هومن سریع گفت:خب خب...حالا نوبتی هم باشه نوبت پرهامه..باز کن ببینم واسه جنابعالی چی گرفته؟... پرهام یه نگاه به جمع انداخت...ملتمسانه نگاهش کردم ولی اون متوجه نشد چون اصلا نگام نکرد... با بی میلی مشغول باز کردن کادوش شد...سرمو انداختم پایین..وای چه ابروریزی بشه الان..... با صدای بلند خنده ی جمع.. سرمو بلند کردم...پیراهن زنونه ای که برای خانم بزرگ گرفته بودم دست پرهام بود و گرفته بودش بالا و با چشمای گرد شده نگاهش می کرد... هومن انقدر خندید که اشک از چشماش جاری شد..ویدا و خانم بزرگ هم بلند می خندیدن... ولی پرهاااااااام...وای وای... پیراهن رو با حرص و عصبانیت مچاله کرد واز جاش بلند شد و به طرفم اومد...پرتش کرد توی بغلم و فقط با نفرت نگام کرد... نمی دونم چرا شاید به خاطر حالتش بود و حرصی که داشت می خورد..ولی ناخواسته لبخند زدمو شونهمو انداختم بالا و گفتم:تقصیر من نبود...خواستم بگم امان ندادی... انگشتش رو به نشونه ی تهدید اورد جلو و داد زد:کارت خیلی مسخره بود..با این کارات می خوای چی روتلافی کنی؟...از خودت و همجنسات بیزارم...بیزار... بعد هم به سرعت از سالن رفت بیرون و چند لحظه بعد هم صدای کوبیده شدن در خونه هممون رو از جا پروند... به جمع نگاهی انداختم..همه سکوت کرده بودند..رو به هومن که متعجب تک تکمون رو نگاه می کرد گفتم:به خدا نمی خواستم اینطور بشه...اون کادو برای خانم بزرگ بود که شما..شما اشتباه ..به اقا پرهام دادید. بعد هم یه ببخشید گفتم و از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم..پشتمو چسبوندم به در اتاق و چشمامو بستم..نفس عمیقی کشیدم.. یاد چهره ی عصبانی پرهام افتادم...لبخند زدم..وای اگر پرهام بود و می دید دارم بهش می خندم حتما زنده ام نمیذاشت... وقتی یاد نگاهش میافتم که چطور به پیراهن زنونه ی توی دستش نگاه می کرد ناخداگاه خنده ام می گرفت... مثل اینکه بدجور حالش گرفته شد..خب من هم حق دارم..نمیشه که همیشه اون بتازونه و من کوتاه بیام...یه بار هم به خواسته ی ما این دور گردون بچرخه..چی میشه؟... هر وقت چشمامو می بستم نگاه و حالت صورتش می اومد توی ذهنم...واقعا دیدنی بود..
.. تقه ای به در خورد..صاف سر جام نشستم..وای نکنه پرهامه اومده تلافی؟...نمیدونم چرا بیخودی هول شده بودم... -بله؟.. همین که صدای ویدا رو شنیدم نفسس راحتی کشیدم... -منم فرشته جون..می تونم بیام تو؟ -چرا که نه؟..بیا تو ویدا جون... در اتاق باز شد و ویدا اومد داخل..در رو پشت سرش بست... همین که نگاهش به من افتاد زد زیر خنده..در حالی که می خندید اومد کنارم نشست..من هم از خنده اش خنده ی کوچیکی کردم و گفتم:چیه به قیافه ی من می خندی؟... ویدا با خنده گفت:نه بابا...به قیافه ی پرهام می خندم..وای نمیدونی چه دیدنی شده بود...تو که رفتی تو اتاق...هومن یه نگاه به ما کرد بعد پیراهنی که برای خانم بزرگ خریده بودی رو برداشت و یه نگاه بهش انداخت...بعد با حالت متفکری گفت:همچین بدم نیستا..سلیقه اش خوبه ولی خب پرهام جوون پسندتره این رنگش به خانم بزرگ بیشتر میاد تا پرهام..فکر کنم از رنگ و مدلش خوشش نیومد اینجوری قاطی کرد...شاید هم حسودیش شد که این پیراهن واسه خانم بزرگه واسه اون نیست..نمی دونم والا.. من و خانم بزرگ از زور خنده دلامونو چسبیده بودیم..انقدر جدی این حرفا رو می زد که منم باورم شده بود پرهام از این چیزا می پوشه... بعد پیراهن رو برد داد به خانم بزرگ و گفت:بیا خانمی...برازنده ی صاحبشه..اون یکی که نپسندید ایشاالله شوما خوشت بیاد... خانم بزرگ خندید وگفت:خدا بگم چکارت نکنه... اینا چیه که به هم میبافی؟ هومن یه نگاه بهش کرد وگفت:اینا عرضم به حضور محترمتون که...رشته ی کلامه..میبافم به هم میشه این سخنان زیبا و دلنشین..خوشت اومد؟.. خانم بزرگ خندید وگفت:چی بگم والا..من که از پس زبون تو بر نمیام..پاشو برو ببین پرهام کجا رفت؟بچه ام خیلی ناراحت شد..فرشته هم بی تقصیر بود..متوجه شده بودم که همه اش میخواست یه چیزی بگه ولی مگه تو امان می دادی؟هی حرف تو حرف میاوردی..پاشو..پاشو برو دنبال پرهام... هومن از جاش بلند شد وگفت:هی روزگار..می بینی تو رو خدا..اش نخورده و دهن جزغاله به این میگن...اخه من از کجا می دونستم این کادو مال شماست؟خیر سرمون امروز روز مرده نه زن..گفتم لابد اینم واسه پرهامه فرشته روش نشد بگه واسه همین من زحمتشو کشیدم.. بعد رفت سمت در وگفت:من برم دنبال این بچه گوششو بگیرم بیارمش اینجا...د اخه مرد هم انقدر بی جنبه؟از پیراهن خوشت نیومد دیگه چرا اخلاق سگیتو رو می کنی؟ وسط راه برگشت و رو به من با لحن جدی و خشکی گفت:راستی از اقا کامی شما چه خبر ویدا خانم؟خوب و خوشن دیگه...اره؟... منم با همون لحن خودش جوابشو دادم و گفتم:اره عالیه...ممنونم از احوال پرسیت.. هومن:اصلا قابل شما رو نداشت...بهش سلام برسون بگو هومن گفت لازم شده ببینمت..یه کار مهمی باهات دارم که باید حتما از نزدیک ببینمت..از دور فایده نداره...خیلی نزدیک باهاش کار دارم..یادت نره...بهش بگو بهم زنگ بزنه. مشکوک نگاهش کردم...با اینکه جدی حرف می زد ولی می دونستم یه کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست. -باشه بهش میگم.. سرشو تکون داد و لبخند خاصی زد که بیشتر مشکوک شدم و گفت:خوبه..منتظرشم. بعد هم از خونه رفت بیرون...منم یه کم با خانم بزرگ حرف زدم..منتظر بودم پرهام بیاد تا بیام دنبالت و بریم کیک رو بیاریم..هومن و پرهام اومدن توی سالن...چهره ی پرهام گرفته بود و اخماش هم بدجوری تو هم بود...ولی هومن شاد بود و سر به سر خانم بزرگ میذاشت...من هم اومدم دنبالت تا با هم بریم کیک رو بیاریم. لبخند زدم و گفتم:نه عزیزم...خودت زحمتش رو بکش ویدا جون..من فعلا بیرون نیام بهتره. ویدا لبخند دوستانه ای زد وگفت:فرشته من نمیدونم چرا با پرهام اینکارو کردی..مطمئنا دلایلت شخصیه و نمی خوای کسی بدونه..ولی عزیزم اگر هم پرهام اذیتت کرده و تو تلافی کردی این دلیل نمیشه خودتو قایم کنی...اینجوری انگار که ترسیدی...میخوای اینطور باشه؟... بعد سرشو انداخت پایین و گفت:من خودم یه همچین دورانی داشتم که دارم بهت میگم..بهتره عقب نشینی نکنی و تو میدون بمونی... ازش نپرسیدم چه دورانی..اگر خودش می خواست می گفت.. ولی حق با ویدا بود..من اگر خودمو ازش مخفی کنم...این باور رو در پرهام ایجاد می کنه که من ترسیدم..پس باید بی خیال باشم و بهترین کار هم بی محلی بود.
همراه ویدا از اتاق اومدیم بیرون..خانم بزرگ و هومن توی سالن نشسته بودن ولی خبری از پرهام نبود...همون موقع موبایل ویدا زنگ خورد..ویدا جواب داد..ظاهرا نامزدش بود... ویدا رو به من گفت:فرشته جون می تونی بری کیک رو از توی یخچال بیاری؟کامران زنگ زده دارم باهاش صحبت می کنم نمی تونم بیام..ببخشید... لبخند زدم و گفتم:نه گلم این حرفا چیه؟حتما..الان میارم. -مرسی... سرمو تکون دادم و به طرف اشپزخونه رفتم...همین که توی درگاه ایستادم چشمم به پرهام افتاد که یه لیوان اب دستش بود و به گوشه ای خیره شده بود... متوجه حضورم شد و نگاهش به سمت من چرخید... با دیدن من اخماش رفت تو هم و لیوان رو تا ته سر کشید...بی توجه بهش یک راست به طرف یخچال رفتم...درشو باز کردم...خواستم کیک رو بردارم که در یخچال محکم بسته شد... یه لحظه ترسیدم و هنگ کردم...دست پرهام رو در یخچال بود و با خشم نگام می کرد... نفس حبس شدمو دادم بیرون وبا حالت طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:چه خبرته؟اگر دستم لا در می موند چی؟ با حرص گفت:خب بمونه..بهتر. با اینکه دوست داشتم یه جواب دندون شکن بهش بدم ولی برای اینکه بیشتر حرصش در بیاد با بی تفاوتی شونهمو انداختم بالا و گفتم:حالا که نموند..البته به کوری چشم بعضیا . خواستم از اشپزخونه برم بیرون که جلوم ایستاد...رفتم سمت چپ اون هم اومد رفتم راست بازم اومد جلوم...دیگه کم کم داشت حرصمو در می اورد... به صورتش نگاه نمی کردم..نگامو دوختم به شونه اش و گفتم: میشه بری کنار؟..میخوام رد شم. دست به سینه جلوم ایستاد و گفت:من که جلوتو نگرفتم..خب رد شو. وای که تو پررویی نظیر نداشت... خواستم از کنارش رد شم که با شونه اش بهم تنه زد..اگر لبه ی میز اشپزخونه رو نگرفته بودم کنترلمو از دست می دادم
می افتادم زمین... با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:معلوم هست چکار می کنی؟دیوونه ... با پوزخند ادامه دادم:هه..واقعا از پزشک متخصص مملکت بعیده از این کارا بکنه... به طرفم خیز برداشت که چسبیدم به میز..وای خدا... دستاشو گذاشت دو طرف من و با چشمای به خون نشسته نگام کرد... با خشم گفت:این پزشک متخصص مملکت خیلی کارا بلده که رو نمی کنه...میخوای نشونت بده خانم کوچولو تا قشنگ و درست و حسابی روشن بشی؟درضمن.. چشماشو ریز کرد وادامه داد:مگه از تلافی خوشت نمیاد؟پس دیگه دردت چیه؟ صدام می لرزید..دست خودم هم نبود..اینطور که این نگام می کرد هر کی هم جای من بود از ترس قبض روح می شد...انگار عزیزترین کسش رو کشتم که داره اینجوری نگام می کنه... پوزخند کوتاهی زدم و با صدای نسبتا لرزونی گفتم:من دردی ندارم اقای دکتر..تنها دردم تویی که همه اش در حال عذاب دادنم هستی..با گوشه و کنایه هات ازارم میدی هر چی دلت بخواد بارم می کنی بعد هم میشینی کنار بهم می خندی.. کمی ازم فاصله گرفت ولی نگاهش هنوز همون نگاه بود : من کاری به تو ندارم..چون برام مهم نیستی..نه تو و نه همجنسات..هیچ کدومتون برام کوچکترین ارزشی ندارید..حتی..حتی اگر... با صدای گرفته ای ادامه داد:حتی اگر ببینم دارن جلوی چشمام می کشنت هم ککم نمی گزه...چون از همتون متنفرم..متنفر..می فهمی؟ با این حرفش تنم لرزید..نمیدونم چرا..ولی از این حرفش دلم گرفت...با زدن این حرفا بیش از پیش ازارم می داد... اشک توی چشمم نشست..پس حتی مردن من هم براش مهم نبود؟حتی به عنوان یک انسان؟...چرا انقدر از زنا بیزار بود؟چرا وقتی اسم از زن میاد چشماش پر از نفرت و کلامش ازاردهنده میشه؟..چرا؟.. سکوت کرده بودم وبا چشمای به اشک نشسته ام زل زده بودم توی چشماش...اون هم بدون اینکه حرکتی بکنه به چشمام نگاه می کرد... نگاهش برام نامفهوم بود...احساس می کردم غم بزرگی توی چشماشه که با غرورش می پوشوندش...
چند لحظه همینطور نگام کرد...قطره اشکی ناخواسته چکید روی گونه ام..حرفش برام گرون تموم شده بود...خیلی عوضی بود...خیلی... -فرشته پس کجایی دختر؟...رفتی کیک رو بیاری یا بپزی؟ صدای ویدا بود..خودش هم تو درگاه ایستاده بود و به من و پرهام نگاه می کرد..سریع اشکامو پاک کردم... پرهام سرشو انداخت پایین و پشتشو به من کرد... ویدا نگاهم کرد و گفت:چیزی شده؟.. بعد به پرهام نگاه کرد.. پرهام چند قدم به طرف در اشپزخونه برداشت ولی بین راه ایستاد..بدون اینکه برگرده گفت:بابت حرفایی که درموردت زدم فقط می تونم بگم متاسفم...همین. بعد هم با قدم های بلندی از اشپزخونه رفت بیرون. زورش می اومد معذرت بخواد..مرتیکه ی مغروره عوضی.... ویدا خواست بیاد طرفم که با یه ببخشید از کنارش رد شدم و یک راست رفتم توی حیاط...پرهام اونجا نبود ...بهتر... به طرف درختا دویدم و به یکیشون تکیه کردم...نفس نفس می زدم..سرمو بهش تکیه دادم و چشمامو بستم...اشکام راهشونو پیدا کردن و روی گونه هام جاری شدن... توی دلم نالیدم:خدایا تا کی باید این درد و رنج رو تحمل کنم؟تا کی باید اینطور تحقیر بشم و سکوت کنم؟..خدایا چرا کمکم نمی کنی؟چرا این کابوس تموم نمیشه؟چرا سرنوشتم اینطور شد؟چرا؟..چراخدا؟چرا؟ سر خوردم و همونجا کنار درخت نشستم..زانوهامو بغل کردم و سرمو گذاشتم روشون و با صدای بلند زدم زیر گریه...به بدبختیام..به اوارگیم..به این همه حقارت... دستی نشست روی شونه ام..سرمو بلند کردم...ویدا بود.. سرمو انداختم پایین و اشکامو پاک کردم...کنارم نشست و به درخت تکیه داد...اون هم مثل من زانوهاشو بغل گرفت و سرشو به تنه ی درخت تکیه داد... هر دو سکوت کرده بودیم..ویدا اه عمیقی کشید و با صدای گرفته ای زمزمه وار گفت:درکت می کنم...اینکه یکی پیدا بشه و غرورت رو بشکنه..خیلی سخته..خیلی. هر دو به رو به خیره شده بودیم...چشمام هنوز اشکی بود ولی دیگه گریه نمی کردم...تمام حواسمو جمع حرفای ویدا کرده بودم... ویدا ادامه داد:فکر کنم تا الان فهمیده باشی یه چیزایی بین من و هومن هست که اینطور از هم دوری می کنیم...میدونی فرشته؟تا قبل از اینکه تو به این خونه بیای هومن از من فرار می کرد..البته الانم فرار می کنه..هیچ چیز تغییر نکرده.ولی اون موقع هر وقت من اینجا بودم هومن اینجا نمی اومد وقتی هم اون اینجا بود من نمی اومدم...کلا رابطمون مثل بازی قایم موشک بود...از هم فرار می کردیم..ولی الان به خاطر اینکه تو اینجا هستی هر دو تاشون میان..هم پرهام و هم هومن...من هم بیشتر به خانم بزرگ سر می زنم تا هم خانم بزرگ رو ببینم هم تو رو...احساس می کنم مثل خواهرم دوستت دارم..هیچ حس بدی نسبت بهت ندارم. نگاهش کردم...انگارحواسش اینجا نبود..توی خودش بود و به یک نقطه خیره شده بود... گفت:خیلی دوست دارم بشینم و حسابی باهات درد و دل کنم ولی امروز نمیشه...هم وقت ندارم و باید زودتر برم خونه و هم اینکه حالم زیاد خوش نیست. با نگرانی گفتم:چرا عزیزم؟...چیزیت شده؟ بالاخره نگام کرد...لبخند کمرنگی زد...لبخند و نگاهش غمگین بود :جسمم هیچیش نیست...ولی روحم... اه کشید و ادامه داد:روحم داغونه فرشته...نمیدونم باید چکار کنم...اینبار که بیام اینجا دوست دارم باهات درد و دل کنم..البته...اگر مزاحمت نیستم. با لبخند جواب دادم:این حرفا چیه ویدا جون...من در خدمتم..هر وقت که امادگیشو داشتی می تونی روی من حساب کنی... با شیطنت گفتم:خواهرانه... یاد مشکلات خودم افتادم و لبخند از روی لبام اروم اروم محو شد...زمزمه وار ادامه دادم:من هم دلم میخواد با یکی درد و دل کنم...دوست دارم یکی باشه که بخواد به حرفام گوش کنه تا شاید اینجوری کمی اروم بشم... ویدا دستشو گذاشت روی شونم و گفت:می تونی روی ابجیت حساب کنی..خودم ارومت می کنم..تا منو داری غم مم به دلت راه نده. با لبخند نگاهش کردم و گفتم:ممنونم..حتما همین کارو می کنم. خندید وگفت:خوبه خانمی...من برای تو حرفای دلمو میگم در عوض حرف هم تحویل می گیرم..معامله ی منصفانه ایه نه؟ با خنده گفتم:اره خیلی...فدای این انصافت. چشمک زد وگفت:چاکریم ابجی... واقعا ویدا دختر خوب و مهربونی بود...احساس می کردم از خواهر هم بیشتر دوستش دارم..
اون روز جشن کوچیکمونو بدون حضور پرهام ادامه دادیم..کلی هم خوش گذشت..همون بهتر که نبود..وگرنه با نیش و کنایه هاش و اون نگاه سرد و یخیش کوفتم می کرد..البته کوفتم که کرده بود ولی اولش رو بعد که رفت جو بهتر شد... وقتی رفتم توی اتاقم و تنها شدم همه اش به این فکر می کردم که بابام کادومو دیده؟ازش خوشش اومده؟.. اه...ای کاش الان پیشش بودم..مثل پارسال خودم کادوشو می دادم و می بوسیدمش و بهش تبریک می گفتم..ولی حیف... سرنوشت بازی های بدی با ادم می کنه...جوری ادم رو تو شرایط سخت قرار میده که هیچ راه نجاتی برات نمیمونه جز اینکه بسوزی و بسازی...ولی من نباید همینطور یه جا بشینم و دست روی دست بذارم...دوست داشتم برم سر که بود و خاموش بود...وقتی هم من بهش زنگ زدم باز جوابمو نداد. نشستم روی صندلی توی اتاقم و شمارشو گرفتم...دعا دعا می کردم اینبار جوابمو بده...تا اینکه دیگه داشتم گوشی رو قطع می کردم که صداشو شنیدم:الو فرشته تویی؟.. لبخند زدم و گفتم:سلام شیدا جون...اره خودمم..خوبی؟ نفس راحتی کشید وگفت:سلام عزیزم...اره من خوبم تو چطوری؟چه کار میکنی؟حالت خوبه؟.. -خوبم مرسی...همه چیز اینجا خوبه و اتفاق خاصی هم نیافتاده..دوبار باهات تماس گرفتم ولی جواب ندادی.یک بار هم که زنگ زده بودی گوشی شارژ نداشت و خاموش شده بود... -خونه ی مادربزرگم بودیم..اونجا هم سرمون شلوغ بود و متوجه نشده بودم..ببخش عزیزم... -نه بابا این حرفا چیه؟چه خبر؟چه کارا می کنی؟ -هیچی ...ولی میخوام ببینمت فرشته...داره یه اتفاقاتی میافته که بهتره تو در جریان باشی.خیلی مهمه... با ترس و نگرانی گفتم:چی شده شیدا؟نگرانم کردی...برای کسی اتفاقی افتاده؟ -نه گلم..نگران نباش.گفتم که میخوام ببینمت تا همه چیزو برات تعریف کنم...حتما هم باید ببینمت. نفسمو فوت کردم و گفتم:باشه...کی؟کجا؟ -این اطراف که نمیشه...بهتره احتیاط کنیم... ادرس یه کافی شاپ بالای شهر رو داد که قبول کردم... شیدا گفت:خب فرشته دیگه کاری با من نداری؟امروز عصر می بینمت... -نه عزیزم...باشه حتما میام.5/5 اونجام. -باشه...تا بعد خداحافظ. -خدانگهدار. گوشی رو قطع کردم و کلافه از روی صندلی بلند شدم...طول و عرض اتاق رو قدم می زدم و به این فکر می کردم که یعنی چه اتفاقی افتاده که شیدا برای دیدنم انقدر عجله داشت؟گفت یه چیز مهمی می خواد بهم بگه...یعنی چی میخواد بگه؟... وای من که تا عصر دیوونه میشم... دستام یخ کرده بود..دلم گواه خوبی نمی داد...خدایا بخیر کن...یعنی چی شده؟ *** راس ساعت 5/5 توی کافی شاپ بودم..به خانم بزرگ قول داده بودم که مواظب خودم باشم..می گفت اول با پرهام یا هومن یه تماس بگیرم وبهشون بگم بعد برم..ولی اینکارو نکردم..اول اینکه عمرا با پرهام حرف بزنم..دوم اینکه نمی خواستم پرهام و هومن توی تصمیم گیری های من دخالت داشته باشن...این زندگی خودم بود و من هم دوست نداشتم اونا دخالتی درش داشته باشن...اونا به من کمک کرده بودن و ازشون ممنون بودم ولی این دلیل نمیشد برای من تصمیم بگیرن وبرای انجام دادن کاری ازشون اجازه بگیرم..مخصوصا پرهام..همین جوری پررو بود وای به حال اینکه زیادی بهش رو هم بدم..
.. روی صندلی پشت میز نشسته بودم که در کافی شاپ باز شد و شیدا اومد تو...یه نگاه به داخل کافی شاپ انداخت و وقتی منو دید لبخند زد وبه طرفم اومد...از جام بلند شدم و با لبخند نگاهش کردم..همین که به هم رسیدیم همدیگرو محکم بغل کردیم...دلم خیلی براش تنگ شده بود..خیلی. بوسیدمشو گفتم:سلام عزیزم..نمی دونی چقدر دلم برات تنگ بود... شیدا اشک توی چشماش جمع شد و گفت:سلام فرشته...منم همین طور...خوبی؟.. پشت میز نشستیم...قهوه سفارش دادیم... رو به شیدا گفتم:خوبم..مرسی..تو چطوری؟ لبخند زد و گفت:منم ای بد نیستم..یه پام خونمونه یه پام هم خونه ی مامان بزرگم..حالش زیاد خوب نیست..منم مواظبشم..خب تعریف کن..بهت که بد نمی گذره؟ چشمک زد و با شیطنت گفت:اون دو تا خوشگله که اذیتت نمی کنند؟اسمشون چی بود؟..اهان پرهام و هومن... خندیدم و گفتم:تو انگار هنوز عوض نشدی نه؟شیطون...نه بابا مگه جراتشو دارن؟.. با خنده گفت:جراتشو که دارن...ولی فکر نکنم دلشون بیاد. ابرومو انداختم بالا و گفتم:چطور؟ با خنده گفت:دیگه دیگه...یه پسر خوشگل و اقا چطور دلش میاد یه فرشته به این نازی رو اذیت کنه؟مگه اینکه مخش تاب داشته باشه. اروم زدم رو دستشو به شوخی اخم کردم و گفتم:دیوونه..اینا چیه میگی؟..اتفاقا یکیشون به خونم تشنه است.. شیدا لبخندشو جمع کرد و گفت:چی؟کدومشون؟چرا؟ لبخند کمرنگی زدم و گفتم:پرهام...نمی دونم والا...فقط هر بار بی دلیل می پره بهم و هر چی هم دل تنگش بخواد بارم می کنه..اخره هر چی ادم مغرور و غده...با ادم جوری رفتار می کنه که طرف حس می کنه زیردستشه. شیدا با خنده گفت:پس طرف بدجور قاطی داره... با خنده گفتم:اره بدجور.. بعد هر چی بین من و پرهام اتفاق افتاده بود و رو براش گفتم..وقتی قضیه ی کادو رو براش تعریف کردم .. شیدا زد زیر خنده و گفت:وای خدا واقعا اینطوری شد؟پس بنده خدا بدجور حالش گرفته شده..فکرشو هم که می کنم خنده ام می گیره..وای خدا.. من هم خندیدم و گفتم:اره..نبودی ببینی چطوری با خشم و عصبانیت نگام می کرد..ولی حقش بود..تا اون باشه بیخودی به من گیر نده... شیدا چشمک زد وگفت:اره خوبش شد..اگر بازم اذیتت کرد تو هم تلافی کن..اگر کوتاه بیای هر کار دلش بخواد می کنه...راستی گفتی خوشگل و خوش تیپ تره پرهامه اره؟ سرمو تکون دادم: اره...پرهام جذاب تره..ولی شیدا احساس می کنم یه غمی توی زندگیش داره...مطمئنم همون غم باعث شده از زنا متنفر بشه..خیلی دوست دارم بدونم چرا اینجوری می کنه و اون غم چیه؟.. شیدا خندید
مشکوک نگام کرد:مشکوک می زنی فرشته...نکنه...اره؟ گنگ نگاهش کردم وگفتم:چی اره؟...چی داری میگی؟ کمی از قهوه اش رو خورد و گفت: تو که خنگ نبودی..بگیر دیگه..منظورم اینه..چرا برات مهمه توی گذشته اش چی بوده؟..نکنه دوستش داری؟ اولش هنگ کردم...ولی بعد چنان زدم زیر خنده که چند نفر برگشتن و با تعجب نگام کردن...جلوی دهانمو گرفتم و با خنده گفتم:دیوونه شدی شیدا؟...من و پرهام و عشق؟..وای نگو تورو خدا.. بازم خندیدم..اصلا بهش که فکر می کردم ناخداگاه خنده ام می گرفت.. شیدا با تعجب نگام می کرد: خب اره..مگه چیه؟ گفتم:من و پرهام از هم فراری هستیم و اونم ازم متنفره..حالا من بیام عاشقش هم بشم؟وای عمرا...مگه ادم قحطه؟ شیدا گفت:مگه چشه؟خب درسته که یه نمه قاطی پاتی داره ...ولی با شناختی که روی تو دارم میدونم اونم حل میشه... سعی کردم جدی باشم:ببین شیدا بهتره این بحث رو تمومش کنیم..چیزی بین من و اون نیست که بخوایم این بحث رو ادامه بدیم..تو گفتی من بیام اینجا چون می خوای یه چیز مهمی رو بهم بگی..خب من منتظرم عزیزم..بگو.. شیدا نفس عمیقی کشید و دستاشو گذاشت روی میز و گفت:گفتم بیای اینجا چون باید حتما رو در رو اینا رو بهت می گفتم...چند روز پیش سر کوچه پدرت رو دیدم..تنها نبود اقای پارسا هم باهاش بود..رفتم جلو سلام و احوال پرسی کردم..پدرت خیلی سرد باهام برخورد کرد وبه زور جوابمو می داد...به پارسا هم سلام کردم که اون بدتر از بابات باهام برخورد کرد..خواستم برگردم که صدای پارسا رو شنیدم. پارسا:فرشته رو کجا فراری دادی؟ با لحن جدی وسردی جواب دادم:کی گفته من فراریش دادم؟..به من چه ربطی داره؟ با عصبانیت گفت:بیا داخل ماشین باید باهات صحبت کنم... با همون لحن گفتم:شما حق ندارید با من اینطور برخورد کنید..من هیچ کجا نمیام. توی ماشینش نشست و پدرت هم نشست کنارش... پارسا پوزخند زد وگفت:بسیار خب..هر جور مایلی..ولی به نفع دوستته که به حرفایی که میخوام بزنم خوب گوش کنی. دو دل بودم...از طرفی نمی تونستم بهش اعتماد کنم و از طرف دیگه دوست داشتم بدونم چی می خواد بگه... بالاخره رفتم جلو وسوار شدم..از توی اینه نگام کرد وگفت:برای بار دوم می پرسم..فرشته کجاست؟ پوزخند زدم و گفتم:هر چندبار می خواید بپرسید..جواب من هم یکیه..من ازش خبر ندارم.اصلا چرا به پلیس خبر نمی دید تا پیداش کنند؟ با عصبانیت گفت:اونش دیگه به تو ربطی نداره..من خوب می دونم فرشته رو تو مخفیش کردی..برو بهش بگو..اگر بر نگرده..شده کل تهران رو زیرو رو می کنم تا پیداش کنم...من هر طور شده پیداش می کنم و مینشونمش پای سفره ی عقد..بهش بگو مطمئن باشه توی مدت زمان کمی هم اینکارو می کنم...شاید به همین زودیا..پس منتظر باشه. داد زدم:گفتم که فرشته پیش من نیست.. ولی شما چه حقی دارید در مورد فرشته اینجوری حرف می زنید؟فرشته پدر داره و می تونه براش تصمیم بگیره..از خودتون خجالت نمی کشید؟با این سن و سال افتادید دنبال فرشته که 22 سال از شما کوچیکتره و می خواید به زور باهاش ازدواج کنید؟..واقعا که.. داد زد:خفه شو..پدرش با این وصلت به هیچ وجه مخالف نیست...فرشته هم بهتر از من هیچ کجا نمی تونه پیدا کنه..پس بهتره زودتر خودش با پای خودش بیاد جلو و با رضایت کامل به من بله بگه وگرنه...به اجبار ازش بله می گیرم که عواقب خوبی هم نداره. با تعجب به پدرت نگاه کردم..از پنجره بیرونو نگاه می کرد..دستش مشت شده بود و حرفی نمی زد... با حرص رو به پدرت گفتم:شما چرا ساکت هستید اقای تهرانی؟نمی بینید این اقا چطور داره درمورد دخترتون حرف می زنه؟چرا سکوت کردید و جوابشو نمی دید؟مگه شما فرشته رو بهش فروختید که ایشون ادعای مالکیت می کنه؟ بابات اولش سکوت کرد بعد بدون اینکه برگرده با صدایی که به راحتی می شد درش خشم و عصبانیت رو دید گفت: فرشته از خونه فرار کرد..ابروی پدرشو نادیده گرفت و بین اون همه ادم از سر سفره ی عقد فرار کرد و ابروی منو برد..چنین دختری رو نمی خوام..یا با پارسا ازدواج می کنه یا ...دیگه دختر من نیست..حتی اگر خبر مرگش رو هم بیارن دیگه برام مهم نیست.اون ابروی منو برده...ابرویی که فرشته با بچه بازیش زیر پا لهش کرد و بی توجه به من فرار کرد..اون منی که پدرش بودم رو نادیده گرفت..به خوشبختیش لگد زد.. با حرفایی که بابات بهم زد لال شدم..پیش خودم می گفتم یعنی این مردی که داره این حرفا رو می زنه پدر فرشته هست؟کسی که عاشقانه دخترشو دوست داشت؟چرا انقدر عوض شده بود؟از چه ابرویی حرف می زد؟دخترشو دستی دستی داشت بدبخت می کرد انوقت دم از ابرو می زد... دیگه حرفی نداشتم که بزنم..خواستم از ماشین پیاده بشم که صدای پارسا رو شنیدم:شنیدی که پدرش چی گفت؟پس برو همه ی اینایی که من و پدرش گفتیم رو براش بگو..من منتظرشم..اگر برگشت که هیچ ..وگرنه به زودی پیداش می کنم و به زور مینشونمش پای سفره ی عقد..ولی عواقبش بدتر از این حرفاست
مشکوک نگام کرد:مشکوک می زنی فرشته...نکنه...اره؟ گنگ نگاهش کردم وگفتم:چی اره؟...چی داری میگی؟ کمی از قهوه اش رو خورد و گفت: تو که خنگ نبودی..بگیر دیگه..منظورم اینه..چرا برات مهمه توی گذشته اش چی بوده؟..نکنه دوستش داری؟ اولش هنگ کردم...ولی بعد چنان زدم زیر خنده که چند نفر برگشتن و با تعجب نگام کردن...جلوی دهانمو گرفتم و با خنده گفتم:دیوونه شدی شیدا؟...من و پرهام و عشق؟..وای نگو تورو خدا.. بازم خندیدم..اصلا بهش که فکر می کردم ناخداگاه خنده ام می گرفت.. شیدا با تعجب نگام می کرد: خب اره..مگه چیه؟ گفتم:من و پرهام از هم فراری هستیم و اونم ازم متنفره..حالا من بیام عاشقش هم بشم؟وای عمرا...مگه ادم قحطه؟ شیدا گفت:مگه چشه؟خب درسته که یه نمه قاطی پاتی داره ...ولی با شناختی که روی تو دارم میدونم اونم حل میشه... سعی کردم جدی باشم:ببین شیدا بهتره این بحث رو تمومش کنیم..چیزی بین من و اون نیست که بخوایم این بحث رو ادامه بدیم..تو گفتی من بیام اینجا چون می خوای یه چیز مهمی رو بهم بگی..خب من منتظرم عزیزم..بگو.. شیدا نفس عمیقی کشید و دستاشو گذاشت روی میز و گفت:گفتم بیای اینجا چون باید حتما رو در رو اینا رو بهت می گفتم...چند روز پیش سر کوچه پدرت رو دیدم..تنها نبود اقای پارسا هم باهاش بود..رفتم جلو سلام و احوال پرسی کردم..پدرت خیلی سرد باهام برخورد کرد وبه زور جوابمو می داد...به پارسا هم سلام کردم که اون بدتر از بابات باهام برخورد کرد..خواستم برگردم که صدای پارسا رو شنیدم. پارسا:فرشته رو کجا فراری دادی؟ با لحن جدی وسردی جواب دادم:کی گفته من فراریش دادم؟..به من چه ربطی داره؟ با عصبانیت گفت:بیا داخل ماشین باید باهات صحبت کنم... با همون لحن گفتم:شما حق ندارید با من اینطور برخورد کنید..من هیچ کجا نمیام. توی ماشینش نشست و پدرت هم نشست کنارش... پارسا پوزخند زد وگفت:بسیار خب..هر جور مایلی..ولی به نفع دوستته که به حرفایی که میخوام بزنم خوب گوش کنی. دو دل بودم...از طرفی نمی تونستم بهش اعتماد کنم و از طرف دیگه دوست داشتم بدونم چی می خواد بگه... بالاخره رفتم جلو وسوار شدم..از توی اینه نگام کرد وگفت:برای بار دوم می پرسم..فرشته کجاست؟ پوزخند زدم و گفتم:هر چندبار می خواید بپرسید..جواب من هم یکیه..من ازش خبر ندارم.اصلا چرا به پلیس خبر نمی دید تا پیداش کنند؟ با عصبانیت گفت:اونش دیگه به تو ربطی نداره..من خوب می دونم فرشته رو تو مخفیش کردی..برو بهش بگو..اگر بر نگرده..شده کل تهران رو زیرو رو می کنم تا پیداش کنم...من هر طور شده پیداش می کنم و مینشونمش پای سفره ی عقد..بهش بگو مطمئن باشه توی مدت زمان کمی هم اینکارو می کنم...شاید به همین زودیا..پس منتظر باشه. داد زدم:گفتم که فرشته پیش من نیست.. ولی شما چه حقی دارید در مورد فرشته اینجوری حرف می زنید؟فرشته پدر داره و می تونه براش تصمیم بگیره..از خودتون خجالت نمی کشید؟با این سن و سال افتادید دنبال فرشته که 22 سال از شما کوچیکتره و می خواید به زور باهاش ازدواج کنید؟..واقعا که.. داد زد:خفه شو..پدرش با این وصلت به هیچ وجه مخالف نیست...فرشته هم بهتر از من هیچ کجا نمی تونه پیدا کنه..پس بهتره زودتر خودش با پای خودش بیاد جلو و با رضایت کامل به من بله بگه وگرنه...به اجبار ازش بله می گیرم که عواقب خوبی هم نداره. با تعجب به پدرت نگاه کردم..از پنجره بیرونو نگاه می کرد..دستش مشت شده بود و حرفی نمی زد... با حرص رو به پدرت گفتم:شما چرا ساکت هستید اقای تهرانی؟نمی بینید این اقا چطور داره درمورد دخترتون حرف می زنه؟چرا سکوت کردید و جوابشو نمی دید؟مگه شما فرشته رو بهش فروختید که ایشون ادعای مالکیت می کنه؟ بابات اولش سکوت کرد بعد بدون اینکه برگرده با صدایی که به راحتی می شد درش خشم و عصبانیت رو دید گفت: فرشته از خونه فرار کرد..ابروی پدرشو نادیده گرفت و بین اون همه ادم از سر سفره ی عقد فرار کرد و ابروی منو برد..چنین دختری رو نمی خوام..یا با پارسا ازدواج می کنه یا ...دیگه دختر من نیست..حتی اگر خبر مرگش رو هم بیارن دیگه برام مهم نیست.اون ابروی منو برده...ابرویی که فرشته با بچه بازیش زیر پا لهش کرد و بی توجه به من فرار کرد..اون منی که پدرش بودم رو نادیده گرفت..به خوشبختیش لگد زد.. با حرفایی که بابات بهم زد لال شدم..پیش خودم می گفتم یعنی این مردی که داره این حرفا رو می زنه پدر فرشته هست؟کسی که عاشقانه دخترشو دوست داشت؟چرا انقدر عوض شده بود؟از چه ابرویی حرف می زد؟دخترشو دستی دستی داشت بدبخت می کرد انوقت دم از ابرو می زد... دیگه حرفی نداشتم که بزنم..خواستم از ماشین پیاده بشم که صدای پارسا رو شنیدم:شنیدی که پدرش چی گفت؟پس برو همه ی اینایی که من و پدرش گفتیم رو براش بگو..من منتظرشم..اگر برگشت که هیچ ..وگرنه به زودی پیداش می کنم و به زور مینشونمش پای سفره ی عقد..ولی عواقبش بدتر از این حرفاست