🌸🍃
🍃
🔖 با آلودگی هوا چه كنيم؟
تدابیر حفظ سلامتی در آلودگی هوا:
در آلودگی هوا این خوراکی ها را در برنامه غذای خود قرار دهید:
سیب شیرین(خصوصا بصورت فالوده سیب)
انار شیرین و یا مایل به ترشی
کدو حلوایی یا خورشتی خصوصا همراه آلو بخارا
فلفل دلمه ای
پیاز و سیر پخته
پرتقال شیرین
سالاد کاهو با هویج رنده شده و روغن زیتون با اب نارنج
سوپ سبزیجات همراه زرشک و هویج و شلغم و به
دمنوش اویشن شیرازی
دمنوش گل گاوزبان و سنبل الطیب و بهار نارنج همراه لیمو عمانی
عرق بارهنگ
چای دارچین یا استفاده از دارچین در برنج
ما الشعیر طبی
🖋دکتر الهام پارسا (متخصص طب سنتی ایرانی )
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃
🍃
🔖 درمان رایگان رسید!
نور خورشيد،منبعی سرشار از انرژی است كه خداوند آنرا در اختیار همه ما قرار داده است؛ اما امروزه بحث استفاده از اين انرژی در جهت درمان و بهبود بيماريها مورد توجه قرار گرفته است.
استفاده از نور آفتاب در درمان بيماريهای پوستی، مفصلی، پوكی استخوان و مشكلات خُلقی _روانی مفيد است.
نور آفتاب، باعث تولید ویتامین دی در بدن می شود. ویتامین دی نقش موثری در جذب کلسیم و فسفر و سلامت استخوان ها بر عهده دارد و به عنوان یک ویتامین تقویت کننده سیستم ایمنی بدن نیز است و کمبود آن با بیماریهایی چون MS ، آلزایمر، دیابت، فشارخون بالا، چاقی، بیماریهای قلبی عروقی، سرطان و ناباروری مرتبط است!
✔️برای تولید ویتامین دی، باید روزانه بین ده تا پانزده دقیقه در معرض نور مستقیم خورشید قرار بگیرید.
استرس و اضطراب، از جمله عواملی است که با تابش خورشید کاهش پیدا می کند. اگر خودتان را تحت استرس و فشارهای روحی شدید می بینید، هر روز در نور خورشید قدم بزنید.
قرار گیری در معرض نور خورشید منجر به افزایش تولید سروتونین یا همان هورمونی می شود که با بهبود خلق و خو در ارتباط است.
نور خورشید در اولین ساعات روز، برای بهبود خواب شبانه نیز مهم است. سروتونین تولید شده ناشی از نور خورشید، به تنظیم خواب شبانه نیز کمک می کند. زیرا ملاتونین که هورمون تنظیم کننده چرخه خواب و بیداری است، به سطوح مناسب سروتونین متکی است.
⚠️ كمبود آفتاب باعث حالات كندی، رخوت، غم و افسردگی، ازدياد اشتها و عصبانيت مي شود. بههمين سبب در درمان بيماريهايی چون اختلالات عاطفی فصلی، استفاده از نور آفتاب مطرح شده است. اين اختلالات بيشتر در فصلهای زمستان و پاييز ديده ميشود که ساعت درونی بدن به هم می ريزد و احساسات و عواطف دچار مشكل ميشوند.
دریافت منظم و اندک پرتو فرابنفش در کاهش نشانههای برخی عارضههای پوستی مانند اگزما، آکنه، پسوریازیس، لیکن پلان، پیسی یا ویتیلیگو و ریزش مو، مؤثر است.
⚠️ اگرچه استفاده از آفتاب به ميزان مناسب برای بدن ضروریست، اما اين استفاده در حد آفتابسوختگی و برنزه كردن نيست و بايد بهرهگيری از نور خورشيد در حد نياز و دور از افراط صورت گيرد.
🖊دكتر فرنوش فلاحت(متخصص طب سنتی ايراني)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌸🍃
🍃
🔖 8 گام برای نبرد با نفخ معده!
اگر مبتلا به نفخ معده (تجمع گاز در معده) هستید موارد زیر را رعایت کنید:
1️⃣پر خوری نکنید
2️⃣ در هم خوری نکنید
3️⃣ تند خوری نکنید (با آرامش غذا میل کنید)
4️⃣ غذا را خوب بجوید
5️⃣ غذاهای نفاخ از جمله حبوبات (نخود و لوبیا..)، سیر و پیاز خام و پیازچه نخورید و یا حتی الامکان حبوبات را قبل از طبخ غذا 12 ساعت بخیسانید
6️⃣ غذاها و میوه ها با طبیعت سرد و تر را نخورید (هندوانه، هلو، آلو، شلیل، آب سرد، بستنی ، ماست و دوغ)
7️⃣همراه با غذا انواع نوشیدنی و مایعات استفاده نکنید از جمله دلستر، نوشابه و دوغ
8️⃣ همراه با غذا قدری زیره و رازیانه استفاده کنید.
🖊دکتر فاطمه محجوب (متخصص طب سنتی ايراني)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👼🏻اگر بچهدار نمیشین، حتماً این ویدئو رو ببینید...
▪️آیتالله شاهآبادی
#وعده_صادق
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این نکات رو یادبگیر تا از پوکی استخوان جلوگیری کنی!
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌺💫نور قلب مؤمنان
✨محمد نور قلب مؤمنان است
✨محمد سرور هر دو جهان است
🌹محمد رحمةٌ للعالمین است
🌹محمدصادق وصدق وامین است
✨محمد شافع روز جزاء هست
✨محمد صاحب حق شفاء هست
🌹محمد خاتم پیغمبران است
🌹محمد همچو بحر پیڪران است
✨محمد مهبط روح الامین است
✨محمد تڪیہ گاه مسلمین است
🌹محمدمرشد هر انس وجان است
🌹محمد مَحرم راز نهان است
✨محمدچشمہ اے اندر زلال است
✨محمد راز دار ذو الجلال است
🌹محمد احمد ومحمود وطاهاست
🌹محمد حامد و یاسین مصفاست.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🔴 ایمنی از شبهات در زمان غیبت
🔹 آیت الله مجتبی تهرانی (ره) :
🔺 شفاف میگويم براي اينكه در زمان غيبت امام زمان (عج) يكسري شبهات در شما اثر نكند، دستور اين است، سند روايت هم خيلي معتبر است:
🌕 هر روز بگوييد: یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِکَ
🔹 دو سه ثانيه هم بيشتر طول نمی كشد، لذا اين را هر روز بخوانيد تا دلتان به #امام_زمان (عج) قرص شود.
🌸💦🌸💦🌸💦
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#قسمت_بیست_هفتم
#روشنا
صبح روز بعد با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شدم
به دلیل خستگی زیاد بعد از نماز صبح کمی استراحت کردم
سلام خوبین
سلام عزیزم ما رشت رسیدیم کدام بیمارستان بیاییم ؟!
بیمارستان ....
ببخشید خیلی دیر شد لیلی حالش بهتر هست ؟!
خدا را شکر
مشکلی پیش آمده بود براتون ؟!
ماشین در حال دچار نقص فنی شد و چند ساعتی زمان برد تا تعمیر شد
حالا خدا را شکر سالم رسیدید
تماس را قطع کردم از اتاق بیرون رفتم در راهرو جز رفت و آمد کادر درمان خبری نبود
به سمت ایستگاه پرستاری رفتم
به پرستاری که صحبت با تلفن بود نگاه کردم به نطر می رسید در حال نشانی دادن هست
منتطر شدم تماس خودش را تمام کند
بعد از قطع تماس نگاهی به من کرد
بفرماید ؟!.
بوفه ی بیمارستان کجا هست ؟!
دو طبقه پایین بروید درست جلوی در ورودی هست
از پرستار تشکر کردم نگاهی به اتاق کردم لیلی هنوز خواب بود
به سمت بوفه رفتم در این فاصله هم منتطر پدر و مادر لیلی باشم و چند کیک صبحانه بخرم
جلوی در ورودی گوشی دوباره زنگ خورد
شماره ی صدر روی صفحه نمایان شد
نفس عمیقی کشیدم در دلم زمزمه کردم این آدم نه صبح می شناسند و نه ...
بله بفرمایید ؟!
سلام مزاحم شدم
سلام دقیقا
هنوز شمال هستید آخر نگران حال شما شدم مدت سفرتان طولانی شد
آقای صدر زندگی شخصی من به شما مربوط نیست
لطفا مزاحم من نشوید !
احازه بدهید روشنک خانم ...
من قصد مزاحمت شما را ندارم فقط ....
صدر کمی مکث کرد فقط خواستم اگر اجازه بدهید با هم آشنا بشویم
البته نا گفته نماند که پدرتون از بنده خواست
سرگیجه ی عجیبی در وجودم احساس کردم ،احساس ضعف در تمام بدنم ایجاد شد
شما حقیقت را نمی گویید ...
آقای صدر در هیج شرایطی مزاحم بنده نشوید
بعد از تمام کردن این جمله تماس را قطع کردم ، که چشم من به مامان لیلی افتاد
بعد از سلام و احوال پرسی نشانی اتاقی که لیلی در آن بستری بود را دادم
نیم ساعت بعد ...
مادر لیلی که که به نظر نگرانی اولش برطرف شده بود
نگاهی من کرد
روشنک جان خیلی شما به زحمت ت
افتادید؛ اگر تمایل دارید برگشت را با ما باشید ...
نه متشکرم
باید برگردم اصفهان فقط اگر زحمتی نیست آقای پاکزاد مرا تا پاپانه برساند
دو ساعت بعد
زمانی که به پایانه رسیدیم بیلط گرفتم و سوار اتوبوس شدم
وقتی روی صندلی نسشتم بغض گلویم را فشار می داد و دچار تنگی نفس شدید شدم
احساس می کردم همه دنیا با من در جنگ هست
ساکم که را آقا جمشید با خودش به اصفهان برد و بعد باید از خانه ی خانواده لیلی تحویل بگیرم !
در میان اشک های بارانی به یاد آوردم هر موقع احساس دلتنگی می کنم چند صفحه قرآن می خوانم
نویسنده :تمنا😃🐳
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#قسمت_آخر
#روشنا
12ساعت بعد .....
چشمان خواب آلود خود را باز کردم ؛ نگاهی به اطراف کردم در محوطه ی پایانه بودیم
گوشی را در دست گرفتم و نگاهی به ساعت کردم
حدود 4 صبح بود
از اتوبوس پیاده شدم و به سمت سالن پایانه رفتم
فضای آن جا مملو از مسافرانی بود که با چشمان خواب آلوده روی صندلی ها چرت می زنند
گوشی در دست را روشن کردم و به سینا پیامک زدم
بیداری خفاش ؟!
طولی نکشید سینا پاسخ داد
تازه داشت خوابم می برد
دوباره به ساعت نگاه کردم حدود نیم ساعت تا اذان صبح مانده بود
به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا وضو بگیرم ؛ در راه برای سینا نوشتم
من تازه اصفهان رسیدم پایانه کاوه هستم دنبال من بیا
پنج دقیقه بعد سینا پیامک زد
چرا زودتر نگفتی الان خیلی خسته هستم
عصبانی شدم بعد از این همه فشار در سفر حالا سینا بازی در آورده است
گوشی را کنار گذاشتم و بعد از وضو به سمت نمازخانه رفتم تا نماز صبح بخوانم
سینا دوباره پیام داد
پنج دقیقه میرسم
حدود یک ربع بعد سینا به پایانه رسید
در طول مسیر جز سلام و احوال حرفی نزدم
زمانی که به خانه رسیدم نماز خواندم و به رخت خواب رفتم
با صدای مامان چشمانم را باز کردم
صبح بخیر عزیزم
چه زمانی رسیدی
چرا ما را خبر نکردی ؟!
خیلی گرفتار بودم
مامان لیلی توضیح داد چه اتفاقی افتاده چرا خودت به ما توضیح ندادی ؟!
مامان جان بعد در مورد آن صحبت می کنم
از اتاق بیرون رفتم تا صورتم را بشورم
مامان میز صبحانه را چیده بود
همه دور آن جمع شدیم
روشنک عزیز دلم بیا صبحانه بخور
رنگ رویت خیلی پریده است
به سمت میز رفتن
به به روشنک بابا چطور هست ؟!
آهی کشیدم
چه بگویم
مامان چشمانش را ریز کرد و بعد با صدای بلند پرسید با آقای صدر مشکلی برایت پیش آمده است ؟
نگاهی گذرا و عصبانی
بابا شما از آقای صدر خواسته بودید با من ....
بابا وسط حرف من پرید
منظور تو آقا آرش هست
لطفا این بحث را تمام کنید ؛ من نمی خواهم با آقای صدر و هیچ کس دیگر در ارتباط باشم
این ارتباط ها از نظر دین و همچنین روان شناسی صحیح نیست و در آخر عاقبت تلخی برای انسان ایجاد می کند
بابا در حالی که با چاقو پنیر را می برید و روی نان می مالید
نگاهی به کرد
اما دختر عزیزم من روی آقای صدر
بابا لطفا نه
سینا ناگهان بدون مقدمه وسط صحبت ما پرید
و با صدایی هیجان زده به همه گفت
ناهار مهمان روشنک
باشد ؟!
نویسنده :تمنا😍🍭
https://eitaa.com/matalbamozande1399
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان_آنلاین
فصل دوم:
#دست_تقدیر۲
#قسمت_اول🎬:
به نام خدا
إِنَّ اللَّهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْم حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ « سوره رعد، آیه۱۱»
و براستی این وعدهٔ قران است که انسان می تواند با اعمالش تقدیر و سرنوشتش را تغییر دهد.
رؤیا، ماشین را خاموش کرد و همانطور که قربان صدقه دختر کوچکش، هدی میرفت او را بغل کرد، از ماشین پیاده شد و دزدگیرش را زد و می خواست به طرف در خانه برود که ماشینی کنارش متوقف شد و سپس صدای مهربان همسرش بلند شد: سلام خانم معلم، اندکی صبر تا این غلام حلقه به گوش هم برسد.
رؤیا که همیشه دلش غنج می رفت برای این حرفهای صادق به عقب برگشت و هدی را در آغوش صادق که الان پیاده شده بود، گذاشت و گفت: و علیکم السلام یا سیدی!! بیا بگیر گل دخترت را غلام نخواستم، به قول مادرم: آقا باش و خدمت کن...
صادق همانطور که بوسه ای از گونه هدی که با چشمان خوابآلود پدرش را نگاه می کرد، می چید گفت: الهی این آقا فدای دختر گل و خانم گل ترش بشه...
رؤیا درخانه را باز کرد و گفت: ماشینت را نمیاری تو؟! بعدم اگر قربون ما بشی کی بیاد برای آقا پسرت درس مردانگی بده؟!
صادق همقدم با رؤیا وارد خانه شد و گفت: خوب معلومه، همسر عزیزم که ازصدتا مرد مردتره...
رؤیا در هال را باز کرد و همانطور که به صادق تعارف می کرد وارد بشن گفت: چقدر زبون میریزی تو! یعنی اگر این زبون را نداشتی تا الان صدبار ترورت کرده بودن..
صادق به سمت اتاق خواب بچه ها رفت و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت:هیس! آرامش آغوش پدر، دختر را به خوابی ناز کشانید، لطفا با حرفهایتان، زحمات این پدر را بر باد ندهید.
رؤیا همانطور که چادرش را در می آورد، لبخندی زد و به سمت اتاق رفت و بعد از دقایقی که لباس هایش را عوض کرده بود، صادق هم در آشپزخانه به او پیوست.
رؤیا چای ساز را به برق زد و گفت: آفتاب از کدوم طرف سر زده امروز زود اومدی؟! بعدم ماشینت را بیار داخل تا پراید ما هم به دنبالش داخل شود.
صادق به سمت یخچال رفت و همانطور که بطری آب را بیرون می آورد گفت: دیگه گفتیم امروز سورپرایزتون کنیم، اراده کردم امروز حیاط کوچکمان جولانگاه پراید همسر عزیزمان باشد و اسب این شاهزادهٔ بی تاج و تخت بر سر در کاخمان بماند.
رؤیا که از این حرفها خاطره خوشی نداشت، قابلمه خورشت را روی گاز گذاشت تا گرم شود و بلند گفت: چچچی میگی صادق؟! می خوای جایی بری؟!
صادق انگشتش را روی دماغش گذاشت و گفت: آرام باش همسرم، آرام باش ای مادر نمونه که اگر صدایت را بالا ببری، آن پری رو که در خواب ناز آرمیده تو را به خود می خواند و از این لحظات در کنار یار ماندن محروم می کند.
رؤیا آهسته گفت: صادق! بگو ببینم چی شده؟! می خوای جایی بری؟!
صادق مانند پسرک شیطونی که شرمسار بود سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: مأموریت دارم...اما خیلی زود تموم میشه، فقط دو سه شب هااا
رؤیا اوفی کرد و روی صندلی قهوه ای رنگ آشپزخانه نشست و گفت: صادق! من توی این شهر غریب با دو تا بچه چه کنم؟! نه خواهر و نه مادر و نه قوم و خویشی کنارمه، تو هم که دم به دقیقه میری مأموریت...
صادق روبه روی رؤیا نشست و گفت: اولا پسرمون محمد هادی برای خودش مردی شده، امسال دیپلم میگیره دوما دیگه باید عادت کنیم، اگر به خاطر محل کار شما نبود که میرفتیم مشهد کنار پدر و مادر و آشناهامون، اما چکار کنم؟! مشکل انتقالی شماست...
رؤیا سرش را تکان داد و گفت: نه اینکه شما بدت میاد اینجا باشیم؟!
صادق لبخندی زد و گفت: هدف ما خدمت هست، حالا چه میشه توی مناطق محروم خدمت کنیم؟!
رؤیا خیره به شعله روشن گاز شد و گفت: چند روز پیش یه گروه جهادی اومدن برای خدمت، نبودی ببینی مردم اون روستا چه صف طویلی تشکیل دادند برای پزشک...البته پزشک عمومی بود و این بیمارها از هر نوع بیماری توشون دیده میشد، ولی یه چیز جالب و البته عجیب برات بگم...
صادق که خوشحال بود رؤیا با یاد آوری روستا، بحث مأموریت رفتن اونو فراموش کرده بود گفت: بگو ببینم چی جالب و چی عجیب بود؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_دوم🎬:
رؤیا از جا بلند شد در قابلمه را برداشت و شروع به زیر و رو کردن برنج ها کرد و گفت: اولین روزی این اردوی جهادی برپا شد، یکی از بچه ها که مریض احوال بود را بردیم دکتر، دکتره ازش آزمایش گرفت و امروز توی روستا چو انداخته بودن که یه بیماری مرموز داشته و همه باید آزمایش بدن، باورت میشه، کل روستا از کوچک و بزرگ قطار شده بودن که آزمایش بدن، من فکر می کردم دکتره با دیدن اینهمه جمعیت عصبی میشه و میزنه زیر همه چیز اما انگار طرف خیلی هم مشتاق بود...
صادق خنده ریزی کرد و گفت: حالا تو از کجا فهمیدی که دکتره مشتاق بود؟! چون جمعیت زیاد بود به اشتیاق دکتر پی بردی؟
رؤیا رویش را به طرف صادق کرد و گفت: مسخره نکن صادق! برام عجیبه، اگر تو هم اونجا بودی شک می کردی، آخه من همراه یکی از دانش آموزام رفتم، دکتره اصرار داشت از منم آزمایش بگیره که من اجازه ندادم و آخر کاری یه ذره از بزاق دهنم را گرفت تا ببینه واقعا منم درگیر شدم یا نه؟!
جالبه از هر خانواده یک نفر هم میرفت آزمایش میداد کافی بود و از همه هم بزاق دهن می گرفت و هم خون...
صادق از جا بلند شد و همانطور که بشقابها را آماده می کرد برای کشیدن غذا گفت: عجیبه آره...آزمایش خون شنیده بودم، اما بزاق دهن نشنیده بودم، یعنی به چه کارش میاد؟!
رؤیا شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا..
صادق روی صندلی نشست وگفت: میشه فردا به یه بهانه بری، سر از کار دربیاری؟! خیلی عجیبه برام، یعنی ذهنم درگیرش شد.
رؤیا با حالت خنده گفت: به شرطی میرم که امروز کنارمون بمونی و نری مأموریت...
صادق بشقاب را پر از برنج کرد و گفت: شرط مرط نداریم خانم جان! اون مأموریت را باید برم و در همین حین زنگ خانه به صدا درآمد و رؤیا همانطور که به طرف آیفون میرفت گفت: حتما محمد هادی هست، احتمالا دوباره کلید را یادش رفته
صادق آهانی گفت و خیره به دانه های برنج پیش رویش شد و ذهنش حول این موضوع می چرخید و زیر لب گفت: یعنی امکان داره این دکتره هم از اون تیم....
در همین حین صدای محمد هادی بلند شد: سلام مامان! سلام بابا...به به جمعتون جمع هست و فقط گلتون کمه که اونم رسید ...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سوم🎬:
رؤیا نگاهی به بچه ها انداخت و گفت: خوب بچه های گلم، اینم از درس امروز کسی توی درس اشکال نداره؟!
صدایی از بچه ها درنیامد، رؤیا کتاب را بهم آورد و به سمت پنجره کلاس رفت وهمانطور که به آسمان نیمه ابری خیره شده بود یاد سفارش صادق افتاد که می گفت: ببین خانم جان، فردا مثل یه کارگاه کارکشته میری سمت اون گروه جهادی و به هر طریق ممکن آمار دکتره را درمیاری، اسم رسم و حتی اینکه دانشجوی پزشکی هست یا پزشکه و.. هر چیزی را که از نظر با اهمیت یا بی اهمیت هست دربیار...
رؤیا متعجب از اینهمه کنجکاوی صادق بود، درسته که کار صادق طوری بود که می بایست تیز بین و جزئی نگر باشه اما رؤیا فکر می کرد صادق به همه چیز مشکوکه و این دکتره بیچاره را تا درست حسابی آنالیز نکنه دست بردار نیست.
رؤیا به سمت بچه ها برگشت که یکی از بچه ها دستش را بالا برد و گفت: خانم اجازه!
رویا لبخندی زد و گفت: جانم گلناز؟! جایی سؤالی داری؟!
گلناز سرش را پایین انداخت و گفت: نه...سؤالی ندارم اما ..اما چند روزه یه ذره دل درد میشم، مامانم گفته زودتر برم خونه تا منو ببره پیش این دکتر که اومده...
رؤیا با قدم های شمرده به گلناز نزدیک شد و گفت: عه! چرا دیروز نگفتی؟! اصلا مگه دکتر تورو ندید؟!
در این هنگام صدای خنده ریز بچه ها بلند شد و گفتن: خانم گلناز تا چشمش به آمپول افتاد فرار کرد..
گلناز آب دهنش را قورت داد و گفت: خوب از آمپول میترسم، الانم مامانم قول داده که نزاره دکتر آمپولم بزنه وگرنه نمیرم..
رویا بغل میز گلناز ایستاد وگفت: وسایلت را جمع وجور کن، هر دومون با هم میریم منم یه کار کوچولو با آقای دکتر دارم و البته به آقای دکتر می گم که به شما آمپول نزنه...
گلنار خنده نمکینی کرد و گفت: چشم خانم معلم! و خیلی فرز مانند فرفره وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد.
رویا رو به مبصر کلاس کرد و گفت: نازنین حمیدی! بیا کنار تخته و تا من برمی گردم حواست به بچه ها باشه و یکی یکی بچه ها را بیار پای تخته و به هر کدوم پنج کلمه از درس قبلی دیکته بگو تا زنگ تفریح می خوره از بچه ها املاء پا تخته ای بگیر.
مبصر کلاس گردنش را کج کرد و چشمی گفت و رؤیا چادرش را سر کرد و دست گلناز را گرفت و از کلاس بیرون رفت.
گلناز یک دقیقه جلوی دفتر ایستاد تا خانم معلم به مدیر بگه که کجا میرن و بعد دو تایی حرکت کردند، چون گروه جهادی، زمین خالی پشت مدرسه را برای استقرارشان در نظر گرفته بودند پس خیلی زود به محل آنها رسیدند.
خانم معلم به سمت چادری که مثلا مطب دکتر بود حرکت کرد، به نظرش از هر روز خلوت تر بود، همونطور که جلومی رفتند، آقای جوانی جلو آمد وگفت: ببخشید میتونم بپرسم کجا میرین؟ چون جهاد گرها رفتن برای ارائه خدمات...
رؤیا با انگشت جلوتر را نشان داد وگفت: نه من با آقای دکتر کار دارم این بچه را...
حرف در دهان رؤیا بود که مرد جوان گفت: ببخشید خانم! آقای دکتر دیشب رفتند، البته گروه جهادی یک هفته دیگه هست منتها پزشک نداره..
رؤیا که انگار بادکنکی بود به یکباره تمام بادش خوابید، گفت: عه! چه بد، آخه چرا دکتر زودتر از بقیه رفتن؟!
مرد جوان شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دونم والا...
رؤیا با حالتی دستپاچه گفت: میشه...میشه اسم و شماره تلفنش را به من بدین؟! آخه یه مورد خصوصی درباره یکی از دانش آموزام بود که ایشون در جریانن و باید میپرسیدم
مرد جوان که تازه متوجه شده بود طرفش معلم مدرسه هست، نفسش را آهسته بیرون داد وگفت: من نمی شناختمش، یعنی بین بچه های جهادی، چهره ای ناآشنا بود اما دکتر محرابی صداش میزدن اگر شماره ای چیزی ازش می خواین به مسؤل گروه مراجعه کنید که متاسفانه الان نیستن و فردا صبح زود بیاین هستن..
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_چهارم🎬:
صادق خیره به تابلوی روی دیوار که تصویری از منظره ای زیبا که رودخانه ای با درختان اطرافش را به نمایش می گذاشت؛ شده بود و زیر لب تکرار می کرد: دکتر محرابی!
در همین حین رؤیا روی مبل نشست و بشقابی که پر از تکه های سیب درختی بود را به طرف او داد و گفت: بفرمایید تنبل خان! سیب پوست گرفته، گلاب و شیرین، میل بفرمایید تا از دهن نیافتاده...
صادق تکه ای سیب در دهانش گذاشت و همانطور که از طعم شیرین بوی دل انگیزش لذت می برد گفت: به به! دست و پنجه ات درد نکنه که همچی سیبی پختی...
رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: آره من پختم، دست پخت من الان توی تخت خوابیده، اینا را اون بالایی پخته، حالا بگو ببینم توی چه فکری هستی که اینجور دری وری میگی؟!
صادق تکه ای دیگر در دهانش گذاشت و زانویش را روی مبل خم کرد و رویش را به طرف رؤیا کرد وگفت: آی قربون آدم چیز فهم! من مونده بودم که چه جوری بهت بگم فردا هم مأموریت دارم، البته تا مشهد میرم و از اونجا با هواپیما میرم...
رؤیا اخمهایش را بهم کشید و گفت: صااادق!! آخه تو تازه از مأموریت اومدی، بعدم همه اش من تنهام، تو رو خدا بی خیال شو..
صادق سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: نمیشه گلم! ایندفعه هلویی هست که تو انداختی تو دامنم، اما زود برمی گردم، فقط یک شبانه روز...
رؤیا با تعجب گفت: من؟! کدوم هلو؟! والا من الان سیب دادمت،بعدم مطمئنی فقط یک شبانه روز؟!
صادق سری تکان داد و گفت: اگر کارا رو روال باشه آره و بعد تکه ای سیب به سمت رؤیا داد وگفت: بفرما بخور...بله خانم جان، وقتی داشتی از هنرنمایی دکتر محرابی میگفتی نمی دونستی که این پسرکت خیلی فضوله و تا تهش را درنیاره از پا نمیشینه...
رؤیا ابرویش را بالا داد وگفت: دکتر محرابی؟! اون که تموم شد، وسط راه گروه جهادیش را گذاشت و رفت و تمام...
صادق سری تکان داد و گفت: همین منو بیشتر مشکوک کرد، اطلاعاتش را در آوردم، باید بهتون بگم ایشون توی بهترین دانشگاه لندن درس پزشکی خوندن و تا جایی میدونم، اینقدر وطن پرست بوده که گفته بهتره تمام علمم را تحت اختیار هموطنام و برای خدمت به اونا خرج کنم و تشریف آوردن ایران...
رؤیا با لحنی سرشار از تعجب گفت: خوب این که خوبه!! کجاش شک برانگیزه که تو گیر دادی روی این دکتر خدوم و وطن پرست؟!
صادق آخرین تکه سیب را توی دهانش گذاشت و گفت: فراموش نکن لازمه شغل بنده شک کردن هست البته این آقا زیادی مشکوکه، آخه از بدو ورود به مناطق محروم که دسترسی به امکانات درمانی ندارن رفته و جالب تر اینکه هر مریضی که پیشش رفته و نرفته را مورد آزمایش قرار داده و از همه آنها بلا استثنا بزاق دهن گرفته...اینه که منو مشکوک میکنه
رویا اوفی کرد وگفت: اوه! من گفتم چی شده! فکر نمی کنی داری زیادی بزرگش میکنی؟! آخه طرف توی بهترین دانشگاه دنیا درس خونده، احتمالا محقق هم هست، شاید داره روی بیماری خاصی تحقیق می کنه و می خواد یه دارو جدید کشف کنه...
صادق که نمی خواست بیش از این ذهن رؤیا را درگیر کنه، سکوت کرد و بعد آرام تر گفت: خدا کنه اینجور باشه، الانم از قرار معلوم رفته طرف مناطق محروم سیستان بعدم احتمالا بره کرمان، البته قبل از این جاها، جاهای دیگه هم رفته، فردا میخوام برم سیستان....
رؤیا از جاش بلند شد و گفت: باشه! حرفت را زدی، اگر تمام تحقیقاتت را بی کم و کاست توی این پرونده به منم گفتی اون موقع دیگه برای مأموریت رفتنت گیر نمیدم...
صادق دستی روی چشم گذاشت و بلند گفت: چشم بانو! و آهسته زیر لب زمزمه کرد: آش ماش به همین خیال باش
رؤیا از زیر چشم به صادق نگاهی کرد وگفت: من بخوابم صبح باید زود هدی را ببرم مهد و برم روستا،بعدم شنیدم چی چی زیر زبونی گفتی آقااااا
صادق لبخندی زدی و گفت: شبت به خیر خانم جان...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_پنجم🎬:
صادق با آقای زندی خوش و بشی کرد و سوار ماشین شدند.
پراید نقره ای رنگ با سرعت در جاده خاکی پیش میرفت که آقای زندی رو به صادق گفت: این روستا که مد نظرتونه فاصله زیادی تا مرکز استان نداره نیم ساعت دیگه میرسیم اونجا
صادق سری تکان داد و همانطور که نگاهی به لباس های محلی که بر تن کرده بود می کرد گفت: این لباس ها هم عجب راحتند هااا
آقای زندی لبخندی زد و گفت: آره گشاد و راحتن و مناسب برای آب و هوای اینجا، البته به شما هم میان اگر خیلی صحبت نکنید،طرف متوجه نمیشه که شما مال این استان نیستین.
صادق سری تکان داد و با لهجه زاهدانی گفت: برادر راهت را برو خیالت راحت باشه، ما همه فن حریفیم و با زدن این حرف هر دو زدند زیر خنده...
به روستای مورد نظر رسیدند، هنوز ساعتی تا اذان ظهر باقی مانده بود، با پرس و جو محل استقرار اردوی جهادی را پیدا کردند و چند کوچه مانده به آنجا، صادق پیاده شد و همانطور که دستش را روی شکمش فشار میداد و سعی می کرد ادای انسان های بیمار را دربیاورد به سمت چادرهایی که برپا شده بود رفت.
صف طویلی که جلوی چادرها تشکیل شده بود نشان از استقبال مردم میداد.
صادق از چادر دندانپزشکی و پزشک زنان گذشت و بالاخره به پزشک عمومی رسید، البته توی پرونده ای که از دکتر محرابی دیده بود او متخصص جراحی بود و الان به عنوان پزشک عمومی خدمت می کرد و این مورد هم باعث میشد شک صادق به این پزشک خدوم و ایثارگر بیشتر شود.
صادق توی صف ایستاد، صف به نسبت شلوغ بود و او اگر می خواست توی نوبت باشه خیلی طول میکشید.
صادق سرجایش نشست و مثل مار در خود می پیچید، پیرمردی که تازه رسیده بود و پشت سر صادق ایستاده بود نگاه خیره اش را به او دوخت و صادق هم که انگار متوجه نگاه او نبود مدام آخ و اوخ می کرد و بدنش را به این طرف و آن طرف تاب میداد.
پیرمرد زیر لب لااله الله گفت و بعد خم شد و از بالای سر صادق نگاهی به او که در خود چمباتمه زده بود انداخت و گفت: کیستی جوان؟! چطورته؟ چرا اینقدر به خودت می پیچی؟
صادق شکمش را نشان داد و بریده بریده گفت: از صب صد بار مردم و زنده شدم آااااخ
پیرمرد صدایش را بالا برد و گفت: بذارید اول این جوان بره، حالش خیلی بده، زیادی درد داره و با زدن این حرف جمعیت متوجه صادق شدند، دو پسر جوان جلو امدند و زیر بازوی صادق را گرفتند و او را پیش میبردند و افرادی هم که در صف انتظار بودند بدون اینکه اعتراض کنند برای صادق دل می سوزاندند.
بالاخره صادق وارد چادر شد، چادر با پرده ای به دو قسمت تقسیم شده بود و دو میز و صندلی دو طرف چادر بود، یک طرف پزشک مرد بود و آن طرف پرده هم صدای پزشک خانمی میامد.
دکتر با دیدن صادق در اون وضعیت از جا بلند شد و به آن دو پسر اشاره کرد تا صادق را روی تخت کنار میز بخوابانند، صادق روی تخت خوابید و پسرها بیرون رفتند.
آقای دکتر که کسی جز دکتر محرابی نبود جلو آمد و با لبخند گفت: چی شده مرد جوان؟! چطورته؟! صادق شکمش را نشان داد و گفت از اذان صبی درد شدید می کنه.
دکتر محرابی دست روی نقطه های مختلف شکم صادق می گذاشت و از او میپرسید که کجا بیشتر درد می کند، صادق همانطور که حواسش به صحبت های دکتر محرابی بود، حرکات او را آنالیز میکرد.
دکتر محرابی انگار لهجهٔ خاصی داشت،یعنی تا جایی صادق می دانست شبیه هیچ کدام از لهجه های فارسی ایرانی نبود، صادق همانطور که صورتش را بهم میکشید که مثلا درد دارد گفت: شما تهرانی هستید؟!
دکتر با تعجب او را نگاه کرد و گفت: چکار به اصالت من داری؟!
و بعد بدون اینکه جواب سوال صادق را بدهد شروع به سوال کردن نمود، صادق هم جواب هایی از خودش درمی آورد و می گفت.
دکتر اشاره به صادق کرد و گفت: روی تخت بشین باید ازت آزمایش بگیرم تا مطمین بشم نیاز به جراحی نداری و بعد به سمت لوله های آزمایش رفت و صادق در کمال تعجب دید که حرفهای رؤیا درست بود و دکتر ابتدا مقداری از بزاق دهن او را گرفت و بعد هم سرنگی از خون سرخ رنگ او کشید.
صادق که مطمئن شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است دندانی بهم سایید و شک نداشت این دکتر شاید ایرانی و اصلا مسلمان نباشد، دکتر محرابی گوشی معاینه را روی گردنش جابه جا کرد و در همین حین قسمتی از یک گردنبند از دکمه لباسش بیرون زد و صادق در کمال تعجب دید که پلاک نقره ای رنگی که وان یکاد روی آن نوشته بود نمایان شد، درست مثل همان که به گردن صادق بود.
صادق نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت: آخدا خواستی بگی سوظن دارم و طرف مسلمان هست؟! ما چاکریم.
دکتر اسم صادق را پرسید و روی برگه پیش رو نوشت و صادق اسمی مستعار گفت و خیره به اتیکت اسم او شد کیسان محرابی...
و بعد همانطور که از جا بلند میشد در ذهنش تکرار کرد: بالاخره سر از کارت درمیارم دکتر کیسان محرابی!!
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_ششم🎬:
در حیاط باز شد و آقا مهدی به استقبال بچه ها رفت. صادق هدی را از بغلش پایین گذاشت و هدا همانطور که تاتاتاتا می کرد جلو رفت تا چشمش به مهدی افتاد با زبان شیرین کودکی گفت: آ..آ...آقا جون مهدی جلو آمد و هدا را بغل کرد و گفت الهی قربان این آقا جون گفتنت بشم و بعد رو به صادق کرد و گفت: سلام بابا چی شد یاد ما کردین؟! نمی گی که دل ما برای این بچه ها یک ذره می شه و بعد رو به رویا کرد و گفت: خوش آمدی دخترم بفرمایید داخل، اتفاقا مامان اقدس هم همین جاست.
رؤیا لبخندی زد و گفت: عه چه خوب!
راستی آقاجون خودتون به این گل پسرتون بفهمونید که تعطیلات آخر هفته متعلق به خانواده، گردش و دید و بازدید هست.
مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: صادق خودش خوب میدونه مگه نه بابا؟!
صادق همانطور که در هال را باز می کرد به پدرش تعارف کرد و گفت: البته البته....من میدونم برای همین تعطیلات همگی اومدیم اینجا منتها من قراره برم یه جا دیگه سر بزنم اینم یه دید و بازدید برای منه....
وارد هال شدند، آقا مهدی لبخندی زد و گفت: پس بگو عروس خانم چرا شاکی هستن، نقشه کشیدی هنوز نیومده بری..
رؤیا به سمت اقدس خانم که روی ویلچر بود رفت و سلام کرد و اقدس خانم همانطور که آغوشش را باز کرده بود گفت: سلام عزیزم! خوش اومدین و بعد دست هاش را به طرف هدی دراز کرد تا اونو بغل کنه و صادق و پسرش هم با اقدس خانم سلام و علیکی کردند
رؤیا مشغول صحبت با اقدس خانم شد و صادق هم کنار مهدی نشست.
مهدی اشاره ای به محمد هادی کرد و گفت: پسر گلم، یه چند تا چایی بریز بیار که تازه دم هست، صادق هم نگاهی به پسرش کرد و گفت: بدو بیار که چای آقاجون خوردن داره من تا چای را نخورم از اینجا تکون نمی خورم.
محمد هادی چشمی گفت و از جا بلند شد که رؤیا به طرف آشپزخانه رفت وگفت: من میارم و اشاره به ظرف میوه روی اوپن کرد و گفت: میوه ببر برای پدرت بخوره...
مهدی نگاهی به صادق کرد و گفت: به سلامتی کجا راهی هستی؟!
صادق نفسش را آهسته بیرون داد و گفت: راستش یه آدم فوق العاده مشکوک پیدا کردم، میدونم کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست اما نمی تونم ثابت کنم، امروز هم میرم طرف همون تا بلکه چیزی دستگیرم شد.
مهدی ابروهاش را بالا داد و گفت: دقیقا کجا هست؟!
صادق شانه ای بالا انداخت و گفت: خدا میدونه، طرف مثل جن می مونه، هر دفعه یک جا اتراق میکنه، با اینکه لهجه فارسیش اصلا به ایرانی ها نمی خوره ولی انگار با حرکاتش شعار میده همه جای ایران سرای من است و هر دفعه یک جای این سرا را درمی نوردد، اما طبق آخرین اخبار الان باید کرمان باشه، برای یک ساعت و نیم دیگه پرواز دارم، باید این دفعه سر از کارش دربیارم.
مهدی سری تکان داد و گفت: با چه پوششی وارد ایران شده و همه جا تردد میکنه؟!
صادق خیره به سیب سرخ داخل ظرف روبه رویش گفت: به عنوان یک پزشک جهادی، توی پرونده اش نوشته که دکتر جراح هست اما این طرف و اونطرف میره نمونه بزاق جمع میکنه
مهدی با تعجب گفت: بزاق؟! و بعد انگار تو فکر رفته باشه گفت: مشکوکه...یه چیزایی بچه های حفاظت می گفتن توی این مورد
صادق سرش را تکان داد و گفت: منم همونا را شنیدم که شک کردم، اما این آقا کاملا قانونی عمل میکنه، هیچ ردی به جا نمیذاره و اصلا نمیشه ازش شکایت کرد..
مهدی گفت: احتمالا ازاین بهایی هاست یا جاسوس موساد هست..
صادق سرش را تکان داد و گفت: دقیقا! من فکر می کنم اصلا مسلمان نیست، طرف اینقدر موز ماره که حتی آیه قران گردنش انداخته تا بقیه را گول بزنه و بعد نگاهی به مهدی کرد و به گردنش اشاره کرد و گفت: دقیقا یه گردنبند عین همین وان یکادی که یادگار مامان هست، گردنش دیدم..
مهدی با شنیدن این حرف آشکارا یکه ای خورد و گفت:..
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🌺🍂🌺🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_هفتم🎬:
مهدی بریده بریده گفت: یه وان یکاد مثل مال تو؟!
آااخ محیا....
صادق با تعجب به مهدی نگاه کرد و گفت: چیزی شده پدر؟!
مهدی که عرق روی پیشانی اش نشسته بود آب دهنش را قورت داد و سرش را به دوطرف تکان داد و گفت:نه...نه چیزی نشده
صادق نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من امروز بالاخره این آقای دکتر کیسان محرابی را سرجایش...
با شنیدن اسم کیسان انگار نفس های مهدی به شماره افتاده بود و خیره به لبهای صادق شد و گفت: چی گفتی؟! اسمش کیسان هست؟!
صادق سری تکان داد و گفت: آره چطور مگه؟!
بغضی به گلوی مهدی چنگ انداخته بود احساس می کرد این دکتر را می شناسد پس در جواب نگاه های پر از سوال صادق گفت: مادرت دوست داشت اسم داداشت را کیسان بگذاره...
صادق گیج شده بود، سابقه نداشت پدرش درباره محیا مادرش حرف بزند، او از مادرش یک عکس دیده بود و یک قصه شنیده بود... مادرت از دنیا رفته، اما نه قبری از مادر به او نشان داده بودند و نه خاطره ای داشت، تنها یادگارش از مادر فقط و فقط وان یکاد نقره ای بود که در گردن داشت.
مهدی خیره به نقطه ای مبهم قطره اشکی گوشهٔ چشمش خودنمایی می کرد که دستان گرم و چروکیدهٔ اقدس خانم دستانش را در برگرفت.
اقدس خانم با صدایی لرزان همانطور که گریه می کرد گفت: مهدی جان پسرم! منو ببخش...من ...من خودم گول خوردم..به من گفتن محیا از دست نامزدش فرار کرده، گفتن از عراق اومده و قصد خرابکاری داره، گفتم مخصوصا دام پهن کرده برای پسرت تا پسرت را به کشتن بده، به من گفتن مأمورن دستگیرش کنن و قول دادن اگر باهاشون همکاری کنم همون جا، توی همون خونه طلاقش را میدن...من نمی دونستم چه ظلمی در حق اون دختر می کنم و بعد خم شد روی دستهای مهدی و می خواست دستهای مهدی را بوسه بزنه که مهدی دستش را عقب کشید و آهسته گفت: نکن این کار را مادر!
همه خیره به این مادر و پسر بودند و گیج شده بودند.
صادق که قبلش عجله رفتن را داشت گفت: اینجا چه خبره بابا! چی به سر مادرم اومده...
اصلا چرا از این دکتره رسیدیم به مادر؟!
مهدی که داشت مسائل را توی ذهنش بالا و پایین می کرد گفت: فعلا با این دکتر کاری نداشته باش اما لازمه زیر نظرش بگیری، باید از چیزی مطمئن بشیم!
صادق گفت: چرا پدر؟! از چی باید مطمئن بشین؟! تو رو خدا یه چیزی بگین منم بفهمم...
مهدی خودش را جلو کشید و سر توی گوش صادق برد و گفت: شاید این دکتر برادرت باشه و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت: من باید آقا عباس را ببینم، همین الان...
صادق که باز هم گیج و گیج تر شده بود، از جا بلند شد و گفت: منم میام..
مهدی نگاهی بهش کرد و گفت: نه! تو برو همونجا که قصد داشتی بری...
اما هیچ کاری نکن تا خبرت کنم...
رؤیا با حالت سوالی به صادق نگاه کرد و صادق شانه ای بالا انداخت و به اقدس خانم اشاره کرد و لب زد و گفت: رؤیا، مادربزرگم را آروم کن...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_هشتم🎬:
صادق و مهدی همزمان با هم از خانه بیرون آمدند.
مهدی به طرف ماشین رفت و گفت: سوار شو اول تو رو میرسونم به فرودگاه بعد خودم میرم خونه مامان بزرگت ببینم آقا عباس خونه هست یا نه؟!
صادق در ماشین را باز کرد و هر دو سوار شدند، مهدی سوییچ را چرخاند و صادق که هنوز انگار گیج میزد گفت: بابا! توی خونه چی گفتین؟! من نمی خواستم جلو رؤیا و مامان اقدس چیزی بگم، اولم احساس کردم اشتباهی شنیدم، یعنی واقعا من یه برادر دارم؟! مگه مامان محیا از دنیا نرفته؟! آخه چطور میشه که...
صادق اوفی کرد و سرش را به دو طرف تکان داد و زیر لب گفت: دارم دیوونه میشم.
مهدی غرق در خاطرات گذشته بود، گذشته ای که کلا از صادق پنهانش کرده بودند و اون نمی دونست مادر اصلیش کیه و اصلا خبر نداشت که محیا چطوری صادق را نجات میده و...و چون این موضوعات برای صادق گفته نشده بود، الان صحبت کردن از محیا براش مشکل بود.
صادق نگاهی به پدرش مهدی کرد و گفت: بابا! یه چیزی بگین...
مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: ببین صادق، مادرت محیا توی جنگ تحمیلی تو مناطق جنگی پرستار بود، اون زمان که رفت برای کمک باردار بود اما ما نمی دونستیم، بعد متوجه شدیم اسیر شده و بعدش هم کلی تحقیق کردیم، سالها توی عراق پرس و جو کردیم و آخرش معلوم شد کشته شده و ما شنیدیم کشته شده، نه شواهدی دال بر مرگش پیدا کردیم و نه شواهدی برای زندگیش، با توجه به اینکه اگر واقعا زنده بود در این زمانی که ما دیگه با کشور عراق دوست و برادر شدیم می بایست خودش را به ما برسونه و خبری از خودش بده، اما هیچ خبری نشد و ما بنا برا گذاشتیم بر کشته شدنش...
صادق که هنوز مبهوت بود گفت: پس...پس این حرفای مامان بزرگ اقدس چی بود؟ چه اتفاقی افتاده که مامان اقدس خودش را مقصر میدونه؟
اون حرفا چی بود که مادر بزرگم میزد، بعدم الان طبق چه دلیلی شما به این دکتره مشکوک شدین که برادر من هست؟
مهدی آب دهنش را قورت داد و همانطور که به سمت فرودگاه می پیچید گفت: داستانش خیلی طولانی هست سر فرصت برات تعریف می کنم، فقط بدون امکان داره دکتر کیسان محرابی داداشت باشه..
صادق دستش را روی داشبرد زد و گفت: یک دلیل بیار تا این مغز من هنگ نکنه بابا، تو رو خدا....
مهدی که حال صادق را میدید گفت: اون گردنبند... و اینکه اسمش کیسان هست چون محیا میدونست من از اسم کیسان خوشم میاد و مادرت محیا یه گردنبند دیگه هم عین مال تو داشت حتما اونو به برادرت میده همانطور که یکی را به تو داد...
واژه ها در ذهن صادق پشت سر هم رژه میرفت و آنها به فرودگاه رسیدند.
مهدی دستش را روی دست صادق گذاشت و گفت: من باید عباس را ببینم، اون میتونه کمکم کنه تا بفهمیم محیا واقعا زنده مونده یا نه...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#دست_تقدیر۲
#قسمت_نهم🎬:
صادق جلوی سالن فرودگاه پیاده شد و آقا مهدی هم حرکت کرد به سمت خانه آقاعباس و رقیه...
مهدی آنقدر توی فکر بود که متوجه نشد فاصله فرودگاه تاخانه آقا عباس را چطور طی کرد.
رقیه خانم و آقا عباس بعد از جنگ خانه قدیمی را فروختند و رفتند محله امام رضا ع ، جایی خانه گرفتند که در خانه باز میشد گنبد طلایی رنگ امام رضا بهشون چشمک میزد.
آقا مهدی ماشین را جلوی خانه پارک کرد و زنگ در را به صدا درآورد، از آن طرف دوربین صدای پر از شور رضا توی آیفون پیچید: سلام آقامهدی، خوش آمدین، بفرمایید و با صدای تلیکی در باز شد.
مهدی داخل خانه شد و نگاهی به حیاط خانه که دور تا دور باغچه وسط حیاط را، گلدان های رنگ وارنگ گرفته بود و هوایش آنقدر لطیف بود که روح آدم را شاد می کرد.
آقا مهدی نفسش را محکم به داخل کشید و ریه هایش را از هوای مفرح این خانه لبریز کرد.
رضا روی بالکن به استقبال آقا مهدی آمد و پس از خوش و بشی مردانه وارد خانه شدند.
رقیه خانم درحالیکه لبخند کمرنگی روی لب داشت و روی مبل نشسته بود ، کتاب دستش را روی میز جلوی مبل گذاشت و همانطور که از جا بلند میشد در جواب سلام بلند مهدی گفت: سلام پسرم! خوش آمدی عزیزم، چی شد یاد ما کردی؟!
مهدی همانطور که روی مبل روبه روی رقیه خانم مینشست گفت: نفرمایید! ما همیشه به یاد شما هستیم و بعد با نگاهی به اطراف گفت: آقا عباس نیستند؟! شنیدم اول هفته از عراق اومدن، اومدم دست بوسی...
رقیه همانطور که به طرف آشپزخانه می رفت تا برای پذیرایی چای بیاورد گفت: دیر اومدی پسرم، صبح زود با عجله رفت، نفهمیدم چی شد اما بهش امر شد بیان، دیگه خودتون بهتر میدونین کار نظامی این حرفا را دارد...
مهدی که انگار انتظار نبودن عباس را نداشت سری تکان داد و گفت: خدا نیروهای حشد الشعبی را حفظ کنه که یکی از بازوهای توانمند سپاه قدس هستند.
رقیه همانطور که بشقاب خرما را داخل سینی کنار استکان چای گذاشت گفت: پس بگو چرا پسر ما مهربون شده، از شواهد برمیاد که با عباس آقا کار دارین.
مهدی لبخندی زد و گفت: هدف دیدار بود البته یه کار مهم هم دارم و بعد رو رضا گفت: تو چکار میکنی مهندس؟! خوب توی عالم کامپیوتر فرو رفتی؟! میدانی که دنیای الان دنیای رایانه و مجازیست..
رضا سری تکان داد و گفت: روزگاری میگذرانیم سرهنگ، قرار شد صادق بیاد با هم یک سری کارهای مهم را با هم کلید بزنیم.
مهدی سری تکان داد و گفت: صادق اومده اما خیلی عجله داشت چون الان راهی کرمان هست اما تا فردا برمیگرده و میاد پیشتون...
رقیه با سینی چای از درگاه آشپزخانه بیرون آمد و گفت: چه کار مهمی دارین؟!
مهدی تسبیح دستش را مچاله کرد و داخل مشتش گرفت و گفت: یه سری سوال درباره ابو معروف داشتم و می خواستم شماره آخرین نفری که با ابو معروف حرف زده قبل از اینکه به درک واصل بشه را بگیرم.
ناگهان آشکارا لرزشی به دستان رقیه افتاد و همانطور که بغضی گلویش را گرفته بود گفت: خ...خ..خبری از محیا شده؟! و با زدن این حرف سینی از دستش افتاد و چای داغ روی فرش پخش شد
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#نکات_تربیتی_خانواده 31
"سکوت جهنمی"
⭕️ گاهی وقتا دیده میشه که یه خانم و آقایی با هم دعواشون میشه،
بعد اون آقا کاملا سکوت میکنه مقابل همسرش.
😒
🔹 بهش میگی چرا هیچی نگفتی؟
میگه اخه این سکوت من براش از صد تا فحش بدتره! 😤
ای بابا این دیگه چجورشه؟ 😒
🔻تو اصلا فحش بدی خیلی بهتره!!!
بعضیا با فحش دادن آرامش همسرشون رو بهم میریزن و بعضیا هم با سکوت!
⛔️⛔️⛔️
به هر جهت آدم باید سعی کنه "آرامش" کسی رو از بین نبره.
💢 کافیه که شما دو دقیقه سکوت کنی و به خاطر همین دو دقیقه، دلِ طرف مقابل یه ذره بلرزه....
خدا روز قیامت آتیشت میزنه! 😒
🔥🔥🔥
🔻 میفرماید: چرا دل بندۀ منو لرزوندی؟
چرا آرامشش رو خراب کردی؟
حرف بزن، تحویل بگیر. نذار کسی دلش ازت بلرزه.
⭕️ نذار کسی به خاطر تو آرامشش بهم بخوره....
https://eitaa.com/matalbamozande1399
#نکات_تربیتی_خانواده 32
⁉️ آرامش خودمون چی میشه؟
🔶 حالا سوالی که بعضی از افراد میپرسن اینه که اگه ما به دیگران آرامش دادیم ولی دیگران به ما آرامش ندادن چیکار کنیم؟
🔹ممکنه خانمی تلاش کنه به شوهرش آرامش بده اما شوهرش با رفتارهای نادرست، آرامش همسرش رو بگیره.
اینجا خانم باید چیکار کنه؟⁉️
یا برعکس این موضوع هم همینطور.
✅ ببینید مومن همیشه دنبال این هست که آرامش خودش رو از خدا بگیره.
شما همیشه تلاش کن که به دیگران آرامش بدی اما اگه کسی آرامش شما رو گرفت،
برو در خونۀ خدا بگو:
💖 خدایا اطرافیانم آرامشم رو ازم گرفتن، خودت بهم آرامش بده....😌
من توکلم به تو هست.
💓 همه چیز رو دست تو سپردم...
خدایا کسی که تو رو نداشته باشه، آرامشم نداره؛
اما من که تو رو دارم... 😌💖
https://eitaa.com/matalbamozande1399
♥️
چهارشنبه 👈16 آبان / عقرب 1403
👈4 جمادی الاول 1446 👈6 نوامبر 2024
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️امروز برای امور زیر خوب است.
✅صید و شکار و دام گذاری.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅امور زراعی و کشاورزی.
✅صلح و آشتی دادن بین افراد.
✅خرید احشام و حیوانات.
✅خرید وسیله سواری.
✅و امور مقدماتی ازدواج خوب است.
👶 برای زایمان مناسب و نوزاد صالح و محبوب است.
🚖سفر: مسافرت شدیدا مکروه است و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم.
🌗 امروز قمر در برج جدی و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️کاشت و برداشت محصول.
✳️نو بریدن و نو پوشیدن.
✳️از شیر گرفتن کودک.
✳️وام و قرض دادن و گرفتن.
✳️تشکیل شرکت و امور مشارکتی.
✳️صید و شکار و دام گزاری.
✳️و کندن چاه و کانال نیک است.
💑مباشرت امشب:
مباشرت امشب : فرزند دانشمندی از دانشمندان گردد. ان شاءالله.
💉💉 حجامت.
#حجامت خون دادن و فصد سبب درد در سر می شود.
💇♂💇 اصلاح سر و صورت باعث غم و اندوه می شود.
😴🙄 تعبیر خواب:
خوابی که (شب پنجشنبه )دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 5 سوره مبارکه" مائده " است.
الیوم احل لکم الطیبات...
و از مفهوم این آیه چنین استفاده میشود که منفعتی به خواب بیننده برسد و به شکلی خوشحال شود و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن.
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت و دوز.
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله.
✴️️ وقت استخاره.
در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد.
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
#نکات_تربیتی_خانواده 33
آهای خانم و آقای عزیز!
🔶 توی خانواده سعی کن که به همه آرامش بدی، برای آرامش خودت هم برو سراغ آرامش دهنده ی اصلی.
🌺 آدم باید موقع سحر بیدار بشه تا به چشمه های آرامش وصل بشه.
✅ با قرآن خوندن به آرامش برسه...
با خدا درد و دل کن...
💖 حرفات رو به خدا بگو...
از پروردگار مهربانت بخواه که بهت آرامش بده...
⭕️واقعا از هیچ کسی غیر از خدا انتظار آرامش دادن نداشته باش.
بله اگه اطرافیان بهت آرامش دادن خوبه، اگه ندادن نگران نباش، چون مولای تو حواسش بهت هست...💞
🌷
🌷اهمیت حجاب:
🌷۱.خدابه آدم ع
فرمودازاین گیاه نخور،
وقتی خورد، حجابش ریخت
🌷وقتی بی حجاب،شد ازبهشت اخراج شد:
قال اهبطوامنها...۲۴ اعراف
🌷۲.خدابه انسانهافرمود:
مواظب باشید شیطان لباستان را نگیرد.۲۷ اعراف
🌷۳.اول فرمودحجاب ،
دوم فرمود،نماز وزکات.......۳۳احزاب
🌷۴. دوبار ازحضرت مریم ع تعریف کرد، هردوبار،فرمود: باحجاب وعفیف بود
التی احصنت فرجها ۱۲تحریم و۹۱ انبیاء
🌷دوتایی ها در قرآن:
🌷۱.نتیجه ترقی ازکفر به ایمان:
تبدیل گناه به حسنات(٧٠)فرقان
🌷۲.نتیجه تنزل ازایمان به کفر:
قبول نشدن توبه٩٠آل عمران
🌷۱.توبه چه کسانی قبول میشود؟
آنان که همین حالا توبه میکنند(١٧)نساء
🌷۲.توبه کیا قبول نمیشود؟
آنانکه توبه راتاوقت مرگ تاخیرمی اندازند١٨نساء
🌷۱.شیطان به کیا مسلط است؟
آنان که اطاعتش میکنند(١٠٠)نحل
🌷۲.شیطان به کیا مسلط نیست؟
به آنانکه اعتمادبه خدادارند (٩٩)نحل
🌷۱.علت جهنمی شدن، گوش نکردن وفکرنکردن است:(١٠)ملک
🌷۲.پاداش اهل بهشت به خاطر صبرشان است
١١١مومنون
🌷۱.ملائکه برکیانازل میشوند؟
آنانکه باایمانندواستقامت میکنند۳۰فصلت
🌷۲.شیاطین برچه کسانی نازل میشوند؟
بردروغ گویان گنهکار.٢٢٢شعراء
🌷۱.تکیه به خداتکیه به ریسمان محکمی است که
پاره شدنی نیست۲۵۶بقره
🌷۲.تکیه به غیرخدا تکیه به لانه عنکبوت است۴۱عنکبوت
🌷۱.بهترین موجودات،اهل ایمان وعمل صالحند.۷بَیِّنَه
🌷۲.بدترین موجودات،کفارند۶بَیِّنَه
💠 مزار منسوب به حضرت سکینه خاتون(س) دختر #امام_حسین علیه السلام در قبرستان باب الصغیر دمشق در کنار مزار حضرت ام کلثوم(س) خواهر امام حسین علیه السلام
نامت سکینه باشد و محنت زدای ما
گریان بود برای غمت دیدههای ما
ما غرق غفلتیم و اسیران غیبتیم
ای غرق در خدا، تو دعا کن برای ما
۵ #ربیع_الاول #وفات_حضرت_سکینه
❇️ هدف اصلی از آفرینش ما
🔰 به مناسبت سالروز درگذشت آیتالله سید علی قاضی رضواناللهعلیه، از اساتید آیتالله بهجت قدسسره، ۶ ربیعالاول ١٣۶۶ق؛
✅ حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
▫️ در محضر استادمان آیتالله قاضی بودیم. ایشان فرزندان زیادی داشتند؛ چون چند عیال داشتند؛ بچهها میآمدند، میگفتند:
🔹 پول بدهید!
▫️ ایشان میفرمودند:
🔸 نیست!
▫️ در آخر که بچهها رفتند، آقای قاضی فرمودند:
🔸 من اگر بخواهم، طلا هم حاضر میشود! استاد من هم میتوانست این کار را بکند، ولی ما نمیکنیم!
✨ هدف از خلقت ما این است که بندهی خدا شویم، مقام بندگی خدا، بسیار مقام بالایی است.
💡 ما خلق نشدهایم که حتماً دارای کشف و کرامات باشیم، بلکه غرض اصلی، عبودیّت و بندگی است. چه مقامی بالاتر از این که خداوند ربّالعالمین از انسان راضی باشد؟!
⬅️ برگی از دفتر آفتاب، ص٢٣٠
🏷 #آیت_الله_قاضی (ره)
#آیت_الله_بهجت (ره)
#بندگی