💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت263 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d از رابطه با خانوادش خاطره ی خوبی
#پارت264
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
صدای مهربون دلنشین ولی جدی زنی بلند شد.
_بفرمایید
امیر مجتبی کنار ایستاد و با دست به داخل تعارفم کرد.
_برو داخل
_کارتون اشتباهه
کلافه از امتناعم برای داخل رفتن دستش رو پشت کمرم گذاشت و به داخل هدایتم کرد.
_برو دیگه
وارد خونه شدم. خانمی چاق که پشت به من تو آشپرخونه در حال شستن چیزی بود گفت
_خوش اومدید.
چرخید سمت ما . با دیدن زن مسنی که بهم لبخند میزد متعجب به امیرمجتبی که به زور جلوی خندش رو گرفته بود نگاه کردم.
_پس نفیسه کجاست؟!
_نفیسه منم عزیزم
رو به امیرمجتبی گفت
_بیا دستم رو بگیر بشینم.
_چشم عمه
عمه! یعنی نفیسه عمشه! همون عمه ای که هیچ کس ازش خبر نداره و با همه قهره! پس چرا مائده گفت بارداره؟
با کمک امیرمجتبی روی مبل نشست.
_صد بار بهت گفتم واکر من رو بزار دم دست که اینجوری دست به دیوار نگیرم.
_عمه نیاز به واکر نداری. به خودت تلقین کردی
نگاه تیزش رو به امیرمجتبی داد
_تو میدونی یا من؟
_الهی دورت بگردم دکترت گفت
_دکتر برای خودش گفته. چرا این بحث رو هر روز با من میکنی. خستم کردی دیگه. داری یه کاری میکنی قفل در رو عوض کنم دیگه راهت ندم.
امیر مجتبی روی زمین کنارش نشست و دست عمش رو بوسید
_ببخشید. دیگه نمیگم.
پشت چمی نازک کرد
_برو واکرم رو بیار
_روی چشم. کجاست؟
تن صداش رو بالا برد
_من چه میدونم، هر جایی که دفعه ی پیش گذاشتی.
با حرص و به حالت قهر صورتش رو به جهت مخالف برگردوند
_الهی دور ناز کردنت برم. خب سوال پرسیدم. گذاشتم تو بالکن. الان برات میارم
_میزلری تو بالکن که دست من ازش کوتاه باشه. اره
_ببخشید دیگه نمیزارم.
امیرمجتبی ایستاد و سمت بالکن رفت.
هنوز متعجب نگاهش میکردم.
_تا کی میخوای وایسی اونجا به من ذل بزنی. بیا بشین
نگاهم رو ازش گرفتم
_چشم
روی مبل نشستم
_علیک سلام
انقدر که از دیدنش تعجب کردم یادم رفت سلام کنم
_سلام. ببخشید یادم رفت
_بیا عزیرم اینم واکر.
نفیسه به اپن اشاره کرد
_یه لیست هم گذاشتم روی اون میز با پول بردار برو بخر
_میرم چشم.
_الان برو
نیم نگاهی به من کرد و گفت
_اخه مهمون ...
_این مهمون رو مگه نیاوردی من باهاش حرف بزنم.پس به تو ربطی نداره برو خرید کن.
امیرمجتبی لبخند مهربونی زد و هر دو دستش رو روی چشم هاش گفت
_چشم
کاغذ رو برداشت و سمت در رفت که نفیسه گفت
_پول رو هم بردار
_پول هست عمه
با تشر گفت
_مگه من گفتم نیست! با پول خودم برام خرید کن. مگه من فقیرم که تو خرجم رو بدی شکر خدا خودم پول دارم.
_چشم الان برمیدارم. پول رو برداشت و پیشونی نفیسه رو بوسید و کنار گوشش چیزی گفت و عمه لبخندی زد
_برو خودت رو لوس نکن. حواسم بهت هست.
امیر مجتبی نگاهی بهم انداخت و خداحافطی کرد و رفت
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت264 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d صدای مهربون دلنشین ولی جدی زنی ب
#پارت265
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
با رفتن امیر مجتبی چهرش رنگ مهربونی اول که بهم خوش امد گفت رو گرفت.
_اسمت چیه؟
_سنا
_دوست داری سنا صدات کنن؟
عجب زن زرنگ و رُکی هست. جوابش رو ندادم که ادامه داد
_منتظر یه زن جوون حسود بودی که قراره زایمان کنه؟
_ببخشید. اینطور حدس زده بودم. اخه مائده خانم اینجوری گفتن
دستش رو روی دسته ی مبل گذاشت.
_این دروغ رو خودم یادش دادم برای اینکه شر هانیه رو از سر خودم بکنم.
لبخند کمرنگی زدم و نگاهم رو پایین انداختم
_درست همون شکلی هستی که امیرمجتبی ازت تعریف کرده بود. خانوم. باوقار. زیبا
_امیر مجتبی لطف داره
_لطف نداره. نظر داره
سوالی نگاهش کردم.
_تعجب نکن میگم بهت. یه شب امیرمجتبی هراسون و ناراحت اومد پیشم. گفت یه عهد و قراری با خدا بسته حرف از دهنش در نیومده خدا پای قرار دارش رو امضا کرده. گفت نمیدونه باید چی کار کنه.
تو رو پیدا کرده بود. گذاشته بودت پیش حنانه. گفت عمه نه راه دارم نه چاه. پولم رو دادم زمین خریدم ندارم براش خونه بگیرم. حال و روزش هم خوب نیست کتک خورده و زخمیه.بی پناه و تنها
میخواست بیارت پیش من. ولی من حوصله ب خودمم نداشتم. الان هم ندارم.ولی امیر مجتبی برای من یه پسره نا برادرزاده.
نتونستم کمکش کنم. رفت چند ساعت بعد زنگ زد و گفت که دارم محرمش میکنم بیارمش خونه ی خودم..
اول ها دنبال خالت میگشت. میگفت سه ماهش که تموم بشه باید بفرستمش پیش کس و کارش.
یواش یواش دیدم شل شده. دیگه خبری از جستجو کردنش نیست.
باهاش حرف زدم و متوجه شدم دلش لرزیده. اونم سمت تو
عرق سرد رو روی پیشونیم احساس کردم. حالا معنی حرف هاش رو میفهمم.
_برای همین میگم لطفی در کار نیست. دلش پیشت گیر کرده.
نگاهم رو به میز دادم.
_بهش گفتم امیرمجتبی تو این دختر رو نمیشناسی. پدر و مادرش رو ندیدی. تو شرایط خوبی نبوده و پیداش نکردی گفت سرشتت پاکه.
دله دیگه. دل پسرم پیشت گیره. سنا خانم.
من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم با دیدنت فهمیدم که همونی هستی که امیرمجتبیِ من ازت فهمیده. اما یه راز بزرگی داری که پنهاهش کردی. به من نگو ولی به خودش بگو.
_خب عروسک کوچولو زن پسر من میشی؟
باور حرف هایی که شنیدم با مرور گذشته و رفتار های امیر مجتبی برام کار اسونیه. اما نه من شرایطش رو دارم نه امیر مجتبی از گذشته من با خبره.
اصلا من نمیتونم بعد سامان کسی رو وارد زندگیم کنم. هر چند که امیر مجتبی نزدیک به سه ماهه که وارد زندگیم شده.
_این سکوتت رو به نشونه ی رضایت نمیتونم قبول کنم. رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون. جوابت به پسر من نه هست؟
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت265 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d با رفتن امیر مجتبی چهرش رنگ مهرب
#پارت267
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_دلم نمیخواد از سر اجبار یا نداشتن چاره ازدواج کنم.
_خب دوستش داشته باش. بدرد دوست داشتن میخوره. مگر اینکه دلت پیش کس دیگه ای باشه.
این حرفش اشک رو از چشم هام جاری کرد. نفس سنگینی کشید
_دلت گیره. نمیشه کاریش کرد
نگاهم رو ازش گرفتم و با صدایی لرزون لب زدم.
_دلم گیر بود. گیر یه ادم بی معرفت.
_دنیا دنیای بیمعرفتیه. چه مدت از بیمعرفتیش میگذره؟
به سختی جلوی گریه م رو گرفتم
_یه هفته. جلوی چ...چشمم
با ارامش خاصی گفت:
_کار سخت شد. اول اینکه فهمیدم تو اون دختر آدوم و سربزیری که امیر مجتبی فکر میکنه نیستی. پنهانی و دور از چشمش بیرون رفتی. دوم اینکه باید دید امیر مجتبی وقتی میفهمه دلت پیش کسی گیر بوده بازم میخوادت یا نه.
_به امیر مجتبی نگید. دوست ندارم از شکستنم خبر داشته باشه.
_از دهن سنگ حرف بشنوه از منم میشنوه. درکت میکنم. دلم رو سنگین کردی با این همه بغض. چته دختر بیست و چهارساله؟
_دلم تنگه.
_برای اون بیمعرفت؟
اشک هر لحظه بیشتر از قبل تو چشم هام جمع میشد و قصد پایین ریختن نداشت
_نه... برای اغوش مادرم.
هر دو دستش رو سمت من باز کرد
_من رو قابل میدونی.
به دست های بازش نگاه کردم و با تردید نگاهم به چشم هاش افتاد. اشک تو چشم های عمه خانم هم جمع شده بود. خودم رو رو آهسته سمتش کشیدم و سرم رو روی سینش گذاشتم.دست هاش رو دورم حلقه کرد.
اشک جمع شده توی چشم هام لباسش رو خیس کرد.
_سنا من همیشه از خدا یه پسر میخواستم یه دختر. زن پسرم شو. دخترم باش
به سختی گفتم
_قلبم شکسته. نمیتونم فکر کنم. دنبال انتقامم
_شکستگی قلبت رو زمان درست میکنه. زمان هم اجازه میده تا بتونی فکر کنی. انتقام قلبت رو سیاه میکنه ازش دست بکش.
دست هاش رو شل کرد و از آغوشش جدا شدم.
_امیرمجتبی میگم که سنا گفت باید فکر کنم. میگم زمان طولانی بهت بده. ولی اینو بهت بگم اگر به امیرمجتبی دل ببندی اگر جوابت مثبت باشه باید زره فولادی تنت کنی. مادرش به این آسونی رضایت به این ازدواج نمیده.
نگاهم رو به میز دادم. با این شرایط من چه جوری دوباره با امیرمجتبی زیر یک سقف زندگی کنم.
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت267 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _دلم نمیخواد از سر اجبار یا نداش
#پارت268
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_بلند شو دست و صورتت رو بشور الان امیرمجتبی میاد میگه این چه جلسه ی خاستگاری بوده که از عروسم فقط اشک گرفتی. یه چایی هم بریز بیار با هم بخوریم. اون شوفاژ رو هم زیاد کن من یخ کردم.
نگاهم به در نیمه باز بالکن افتاد.
_یادش رفته در بالکن رو ببنده. برای اون هوا سرد شده.
نگاهی به در انداخت.
_بزار بیاد ادبش میکنم.
ایستادم در بالکن رو بستم و وارد اشپزخونش شدم. با اینکه پیر شده و کم توانه. اما آشپزخونش از تمیزی برق میزنه.
_عمه خانم استکان هاتون کجاست.
_اول اون دست هات رو بشور بعد دست بزن به همه چی. توی اولین کابینتن
_چشم.
دست و صورتم رو شستم و با دستمالهای روی میز خشک کردم.
چایی رو توی استکان ها ریختم و جلوش گذاشتم.
یکی از استکان ها رو برداشت
_دفعه ی اولت بود هیچی بهت نگفتم. سینک ظرفشویی جای شستن دست و صورت نیست. باید تو روشویی بشوری
_ببخشید.
سرش رو به پهلو چرخوند و نگاهم کرد
_بهت نمیاد مظلوم باشی.
_نه نیستم. بابام بهم میگفت بلبل بابا. اما ناز کردن و بلبل زبونی کردن شرایط میخواد که من ندارمش.
نفسش رو با صدای آه بیرون داد.
_یه روزی به این روز ها میخندی.
_روز های تلخیه فکر نکنم خندم بگیره
_صبر کن.
صدای چرخیدن کلید توی در توی خونه پیچید عمه خانم با لبخند به در نگاه کرد
_اومد.
در خونه باز شد و امیر مجتبی یا الله گویان وارد خونه شد. از نگاه کردن بهش خجالت میکشم. نگاهم رو به زمین دادم.
_سلام
عمه خانم طلبکار گفت
_علیک سلام.
_چی شده باز از من عصبانی هستی
_تو نمیگی من پیرم در بالکن رو باز میزاری.
مشما های دستش رو روی میز گذاشت.
_اولا عمه من پیر نیست. خیلی هم جوونه.
عمه خانم که حسابی از این حرف خوشش اومده بود با لبخند پشت چشمی نازک کرد و نگاهش رو به من داد.
_دوما از قصد باز گذاشتم بزار هوای تازه بیاد تو خونه. هوا خیلی سرد نیست.
نگاهش به من افتاد که فوری سرم رو پایین انداختم. عمه خانم خندید
_امیرمجتبی عروس خانم زمان خواستن.
چرا من رو عروس خطاب میکنه من که گفتم شرایطم، شرایط تصمیم گیری نیست.
امیر مجتبی که شادی تو صداش موج میزد گفت
_چیزی که من خوب بلدم صبره. تا هر وقتی که بخواد صبر میکنم.
روی مبل نشست. عمه رو به من گفت
_بلند شو یه چایی هم برای امیر مجتبی بریز.
همون جوری سربزیر چشمی گفتم و وارد آشپزخونه شدم. استکانی برداشتم و سمت کتری رفتم که صدای امیرمجتبی از فاصله ی نزدیک باعث شد تا سرم یخ کنه.
_سنا خوبی؟
تپش های قلبم تند شد و دستم شروع به لرزیدن کرد.
_ب...بله خ...وبم.
پاهاش رو که بهم نزدیک میشد میدیدم و توانم برای نگه داشتن استکان کمتر میشد.
استکان رو به خودم چسبوندم. تا از دستم رها نشه. دستش رو زیر چونم گداشت و صورتم رو بالا اورد. نگاهم رو به دکمه ی لباسش دادم
_چرا گریه کردی باز؟
_خوبم طوری نیست.
_نگرانتم رنگت خیلی پریده.
صدای عمه دنیا رو روی سرم خراب کرد.
_اذیتش نکن. دخترا بعد خاستگاری اینجوری میشن.
لبم رو به دندون گرفتم. استکان رو ازم گرفت و اهسته گفت
_خودم میریزم. تو برو بشین
با کم ترین صدای ممکن لب زدم
_خیلی ممنون
بدون معطلی از اشپزخونه بیرون رفتم و کنار عمه نشستم
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت268 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d _بلند شو دست و صورتت رو بشور الا
#پارت269
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
عمه خانم نگاه معنی داری بهم انداخت آهسته گفت
_راجب به اونی که بهت گفتم باید بهش بگی بیشتر فکر کن.
استرس اینکه امیر مجتبی بشنوه باعث شد تا فوری نگاهش کنم. با سر حرف عمه خانم رو تایید کردم.
امیرمجتبی با استکان چاییش جلو اومد و کنارمون نشست.
_عمه حال عمو خوب نیست. پیگیر شماست.
عمه چشم هاش رو ریز کرد
_الان این رو چرا گفتی؟
_باید بگم چون وظیفمه
_اون روز ها که حال من بد بود هیچ کس به یاد من نبود. الان هم بقیه به من ربطی ندارن. تو هم یه بار دیگه از این خبر ها برای من بیاری قفل در رو عوض میکنم دیگه راهت نمیدم.
امیرمجتبی با خنده گفت
_الهی قربونت برم که روزی صد بار من رو با این قفل تهدید میکنی.
عمه پشت چشمی نازک کرد
_به جای این حرف ها بلند شو اون خرید ها رو جابجا کن، من نمیتونم.
_به روی چشم. چاییم رو بخورم بلند میشم.
طوری که انگار خیلی خسته شده گفت
_امیرمجتبی من خوابم میاد. کمک کن من رو ببر تو اتاق خوابم خودت هم بعد جابجا کردن برو خونت
امیرمجتبی ایستاد و واکر رو نزدیک عمه خانم گذاشت. با کمک واکر سمت اتاق رفتن. این بهترین فرصته برای رفتن. ایستادم
_پس من هم میرم عمه خانم. با من کاری ندارید؟
امیر مجتبی چرخید و نگاهم کرد. عمه همون طور که میرفت گفت
_برو به حرف هایی که زدم خوب فکر کن. امیرمجتبیِ من پسر خوبیه.
ناخواسته نگاهم به چشم های امیرمجتبی افتاد فوری سرم رو پایین انداختم. و عمه ادامه داد
_برو به سلامت.
سر به زیر خداحافظی گفتم و سمت در رفتم که امیر مجتبی گفت
_صبر کن یه لحظه.
دلم میخواد زود تر از این خونه برم فضاش برام خیلی سنگین شده. در اناق عمه خانم رو بست و اومد سمت در
_شالت رو مرتب کن
در رو باز کرد نگاهی به سالن انداخت. کلید رو سمتم گرفت
_ برو
شالم رو جلو کشیدم. کلید رو ازش گرفتم و بیرون رفتم.
توی هر طبقه چهار واحد هست. نازی که از حضور من مطلع هست و خونه ی مائده هم که خالیه. نگرانیش رو درک نمیکنم.
کلید رو توی در انداختم و وارد خونه شدم.
از شوک حرف های عمه خانم سردرد دارم. قرص مسکنی خوردم و به اتاق خواب رفتم.
با این شرایط زندگی زیر یک سقف با امیرمجتبی برام خیلی سخت میشه. تا الان فکر میکردم فقط قصد کمک داره. کاش عمه خانم بهم نمیگفت.
من تو فکر اینم برم سامان رو پیدا کنم و ازش دلیل بخوام چطور میتونم الان به ازدواج فکر کنم.
اما واقعا تنها راه نجاتم از آوارگی همینه. تا کی میخوای سه ماه سه ماه محرم موقتش بشی و توی این خونه بمونی. تازه اگر امیرمجتبی بخواد که با همین شیوه با من زندگی کنه.
مطمعنن الان که خاستگاریش رو عنوان کرده دیگه نگاه قبل رو بهم نداره.
پسر خوبیه. میشه بهش تکیه کرد ولی اصلا دوست نداشتم توی این شرایط از سر ناچاری به ازدواج فکر کنم.
صدای پیامک تلفن همراهم بلند شد و یاد محیا افتادم بهش قول دادمم باهاش تماس بگیرم.
گوشی رو برداشتم. حدسم درست بود. محیا پیام فرستاده
_یگانه خواهش میکنم
انگشتم رو روی اسمش گذاشتم و شمارش رو گرفتم. با اولین بوقی که خورد جواب داد
_الو یگانه جان
_هر چند گفتن حرف هات و شنیدنشون دیگه فایده ای نداره ولی چون به مادرم قسم دادی گوش میکنم.
_فایده داره دردت بجونم. قضیه برمیگرده به حدودا سه ماه پیش. دو روز بعد فوت بابات سامان میره جلوی در خونه ی برادرت. فقط نامادریت اونجا بوده. میگه نمیدونه تو کجایی. سامان خیلی التماس میکنه ولی ثریا نمیگه که تو کجایی. سامان هم میافته دنبالت. هر جا که میشناخته و ادرس داشته دنبالت میگرده. حتی یه هفته از صبح تا عروب بالای سر قبر پدر و مادرت نشسته بوده منتظر تو. ولی ازت خبری نمیشه.
یه روز که اونجا نشسته بوده یکی که نمیشناختش میاد بهش یه ادرس میده میگه اقای تهرانی گفتن برید به این آدرس. اون بیچاره هم از همه جا بی خبر با ذوق اینکه تو رو پیدا کرده ادرس رو میگیره میره.
دقتی میرسه میبینه پیمان تنها توی یه دفتر نشسته. رک و پوست کنده بهش میگه تو ازدواج کردی از ایران رفتی. سامان قبول نمیکنه پیمان یه چند تا عکس از تو نامزدت بهش نشون میده.
_من!
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#پارت269 🍂یگانه🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d عمه خانم نگاه معنی داری بهم انداخ
#پارت270
🍂یگانه🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
_اره عزیزم. تو. سامان همونجا حالش بد میشه. از دفتر پیمان میره بیرون ولی نمیتونه بره خونه. همونجا میشینه روی زمین. زنگ میزنه به باباش آقای ماجدی میره دنبالش. انقدر حالش بد بوده که مستقیم میرن بیمارستان. سامان حالش خوب بوده ولی از شدت ناراحتی و غصه نمیتونسته نفس بکشه. یه هفته بیمارستان بستری میشه. اولا فقط گریه میکرده ولی روز های آخر مات و مبهوت فقط به جا خیره بوده.
نمیدونم چی میشه که آقای ماجدی تصمیم میگیره یه شبه کل خونه و زندگی و شرکت رو بفروشه بعد هم به هیچ کس نگه کجا میره.
_یگانه جان شنیدن این حرف ها شاید یکم برات سنگین باشه ولی باید گدش کنی.
احساس تنگی نفس دارم. به سختی ایستادم و سمت بالکن رفتم و درش رو باز کردم و جلوش نشستم.
_تو اینا رو از کجا میدونی!
_نامزد سپیده به نامزدم گفته. گفتم که بهت با هم فامیل هستن. بگم بقیه ش رو
_بگو
_سامان افسردگی حاد میگیره. هیچ جلسه ی مشاوره و روانکاوی هم روش اثر نمیکنه. دارو هم نمیخورده. یه نفر به مادرش میگه تا وقتی صورت مسئله هست حالش خوب نمیشه. باید کاری کنید که یکی دیگه بیاد جای یگانه.
ناخواسته اشک روی صورتم ریخت. دستم رو روی قلبم که به شدت میسوخت گذاشتم و فشار دادم.
مادرش هم شروع میکنه به معرفی دختر بهش. کنار گوشش هم میخوندن که اگه لیاقت داشت میموند. خودت رو مریض نکن. اینده برای تو روشن تره و لز این حرف ها
بالاخره بعد از کلی گفتن و گفتن بر خلاف رضایت ماجدی سامان رو راضی میکنن.
روانشناسی که سامان تحت نظرش بوده میگه این کار اشتباهه ولی برخلاف تصورش حال سامان، بعد از خاستگاری و دلبستن به خواهر دوستش، خوب میشه.
سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشم هام رو بستم و پر بغض گفتم
_اگر...من بودم...قبول نمیکردم که ف..فراموشش کنم
_یگانه حال سامان خیلی بد بوده
_من...باور ...نمیکردم. چرا باور کرد
_روال زندگی مرد ها با زن ها فرق میکنه. مردا زود دلبستگیشون کم میشه.
لشک روی گونم ریخت
_آخه...ف..فقط ...س...سه ماه
_الهی من بمیرم برات. اونجوری با گریه حرف نزن.
_جز گریه...چی...کار میتونم ...بکنم
_الان من رو بخشیدی.
اشکم رو پاک کردم و نفس تازه ای کشیدم
_به یه شرط میبخشم.
_جونم بگو
_سامان با ز...زن...زنش کجا ها میرن؟
_میخوای چیکار؟
_میخوام برم بهش بگم که این مدت کجا بودم. بگم که دربدر و اواره شدم ولی فراموشش نکردم.
_چه فایده ای...
حرفش رو قطع کردم
_محیا اگر بهم نگی دیگه هیچ کاری باهات ندارم. خونه ی ماجدی رو خودم بلدم میرم میشینم جلوی در خونشون تا سامان بیاد بیرون...
_باشه میپرسم بهت میگم. ولی تو رو خدا اونجوری گریه نکن. شما قسمت هم نبودین. ان شالله با یه مرده بهتر از سامان ازدواج میکنی
_ک...کاری...نداری
_نه
_من م...نتظر ت...تماستم.
_باشه عزیزم خداحافظ
تماس رو قطع کردم. با چشم های پر اشک به سقف نگاه کردم. هر چی فکر میکنم جز بیمعرفتی سامان به هیچ نتیجه ای نمیرسم.
دستم رو روی دهنم گذاشتم و با تمام قدرت فشار دادم تا صدای گریه م بالا نره
🍂رمان یگانه🍃
🍂براساس واقعیت🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
:
#در_باب_اعمال_هر_مــ🌙ــاه_نو
#نماز_اول_ماه_قمری
❶ خواندن دعاهاى منقوله در وقت رؤيت هـلال كه بهترين آنها دعاى چهل و سوم #صحيفه_سجادیه است.
❷ خواندن هفت مرتبه
سوره #حمـــد براى دفع درد چشم
❸ اندكى پنير خوردن
روايت است كه هر كس مقيد كند خود را به خوردن آن در اول هر ماه اميد است كه حاجتش در آن ماه رد نشود.
❹ در شب اول ماه دو ركعت نماز بخواند، در هر ركعت بعد از حمد
سوره #انعــــام بخواند،
و از حق تعالى سؤال كند كه او را از هر ترسى و دردى ايمن گرداند و نبيند در آن ماه امرى را كه مكروه او باشد.
❺ در روز اول ماه دو ركعت نماز بخواند
◽️در ركعت اول بعد از حمد
سی مرتبه سوره #تـوحـیـد بخواند
◽️در ركعت دوم بعد از حمد
سى مرتبه سوره #قـــدر بخواند
و بعد از نماز تصدقى كند چون چنين كند سلامتى خود را در آن ماه از حق تعالى بخرد.
◽️◽️◽️◽️◽️◽️◽️
📜و از بعضى روايات نقل است كه بعد از نماز آیات زیر را بخواند:👇
🍂بِسْمِاللهِالْرَّحْمنِالْرَّحیمْ🍂
🌼🍃وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرْضِ إِلاّ عَلَى اللهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها كُلٌّ فِی كِتابٍ مُبِين
📖 سوره #هود آیه۶
✧-✦- ✧-✦-✧-✦-✧
🍂بِسْمِاللهِالْرَّحْمنِالْرَّحیمْ🍂
🌼🍃وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ إِلاّ هُوَ وَ إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلا رَادَّ لِفَضْلِهِ يُصِيبُ بِهِ مَنْ يَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيم
📖 سوره #یونس آیه۱۰۷
✧-✦- ✧-✦-✧-✦-✧
🍂بِسْمِاللهِالْرَّحْمنِالْرَّحیمْ🍂
🌼🍃سَيَجْعَلُ اللّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْراً
ماشاءَاللّهُ لاقُوَّةَ إِلاّ بِاللهِ،
حَسْبُنَا اَللّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ
وَ أُفَوِّضُ أَمْرِی إِلَى اللهِ إِنَّ الله بَصِيرٌ بِالْعِبادِ
لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّی كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ
رَبِّ إِنِّی لِما أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ
رَبِّ لا تَذَرْنِی فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوارِثِينَ
📖 سوره #طلاق آیه ۷
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🤲🌹
🌹یاصاحب الزمان عج ادرکنی🌹
🌹اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🌹
✍ منبع:
📗مفاتیح الجنان
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌼 السلام علیک یا بقیه الله
بوی عطریاس دارد جمعه ها
وعده دیدار دارد جمعه ها
جمعه هابرعاشقان آیینه ست
وعده گاه عاشقان آدینه ست
سلام بر حضرت یار
و بر عاشقان و منتظراتش
دوستان خوبم سلام
صبحتون بخیر و نیکی
در پرتو عنایات حضرت مهدی
روزتون پر خیر و برکت
🌼 جمعه_تون_امام_زمانی
💚🙏🙏🌹🌹💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️تلاشـــــــــ کنیم
همان گونه باشیم که میگوییم.
🌱 🌼تلاشـــــــــ کنیم
همانگونه رفتار کنیم که ازدیگران انتظار داریم.
🌱 🌼تلاشـــــــــ کنیم
آنگونه رفتارکنیم که گرفتار عذاب وجدان نشویم.
🌱 🌼تلاشـــــــــ کنیم
وقتی به موفقیتی میرسیم، آنهایی که
دراین راه بما کمک کردهاند را فراموش نکنیم.
🌱 🌼تلاشـــــــــ کنیم
با پیدا کردن دوستان جدید دوستان قدیمی را
هم حفظ کنیم.
🌱 🌼تلاشـــــــــ کنیم
تا راست گویی و صداقت عادت ما شود.
🌱 🌼تلاشـــــــــ کنیم
همیشه دنبال یادگیری باشیم.
🌱 🌼تلاشـــــــــ کنیم
برای خوب کار کردن خوب هم استراحت کنیم.
🌱 🌼تلاشـــــــــ کنیم
اگر ازکسی رنجیدهایم، باخود او صحبت کنیم،
نه پشت سر او.
🌱 🌼تلاشـــــــــ کنیم
تا عهدی شکسته نشود و اگر هم میشکند،
ما شکننده آن نباشیم.
🌱 🌼تلاشـــــــــ کنیم
تا باور کنیم دیگران وظیفهای در قبال ما ندارند
وعامل سعادت یاشقاوت هرکس خود اوست.
🌱 🌼تلاشـــــــــ کنیم
قدردان لطف دیگران باشیم و با رفتار و گفتارمان
آنها را از محبت پشیمان نکنیم.
🌱 🌼تلاشـــــــــ کنیم
بهر چیز آنقدر بها بدهیم که استحقاقش را دارد.
🌱 🌼تلاشـــــــــ کنیم
دنیا را با زیباییهایش ببینیم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️حقیقت این است که برای خوشبختی،
هیچ زمانی بهتر از همین الان وجود ندارد.
اگر الان نه، پس کی؟
زندگی همواره پر از چالش است.
بهتر این است که این واقعیت را بپذیریم
و تصمیم بگیریم که با وجود همه این مسائل،
شاد و خوشبخت زندگی کنیم ...
خوشبختی یک سفر است، نه یک مقصد.
هیچ زمانی بهتر از همین لحظه برای زندگی
وجود ندارد ...
زندگیـــــــــــ کنیـــــــــــــــد!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۶ دی ۱۳۹۹
میلادی: Friday - 15 January 2021
قمری: الجمعة، 1 جماد ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️12 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️19 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️28 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️29 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📆 تقویم اسلامی نجومی جمعه
۲۶ دی ۱۳۹۹ هجری شمسی
۱ جمادی الثانی ۱۴۴۲ هجری قمری
پانزدهم ژانویه ۲۰۲۱ میلادی
🗓 روز شمار:
▪️2 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️12 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️19 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️28 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️29 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
🌸 اذکار روز جمعه:
- اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ( 100مرتبه )
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
🔷 اول ماه روز مبارکی است، برای امور زیر مناسب است:
✅ خواستگاری و عقد و ازدواج
✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن
✅ تجارت و داد و ستد
✅ امور زراعی و کشاورزی
✅ و وسیله ی سواری خریدن خوب است.
✈️ مسافرت: سفر بعداز ظهر آغاز شود.
👶 برای زایمان خوب و نوزادش محبوب و پرروزی خواهد شد. ان شاءالله
🌗 این روز از نظر نجومی روز مناسبی است و برای امور زیر از جمله:
✳️ ختنه و نام گذاری فرزند
✳️ آغاز بنایی و تعمیرات خانه
✳️ معامله خانه و آپارتمان
✳️ امور زراعی و کشاورزی
✳️ درختکاری
✳️ و شرکت زدن نیک است
💑 انعقاد نطفه و مباشرت
مباشرت امروز، مباشرت مکروه و ممکن است و فرزند و مادرش دیوانه گردند.
👩❤️👨 امشب: امشب ( شب شنبه ) ، مباشرت برای سلامتی مفید است.
💇 اصلاح سر و صورت طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) ، باعث کوتاهی عمر خواهد شد.
💉 حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن...
#خون_دادن یا #حجامت، زالو انداختن برای رگ ها ضرر دارد.
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕 دوخت و دوز
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d