💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یک زن ایرانی به مریخ میرود؟
🔻یاسمن مقبلی، فضانورد ایرانیتبار به تازگی در جمع فضانوردان فارغالتحصیل پروژه آرتمیس قرار گرفته که ماموریتی برای ماجراجویی جدید درماه و مریخ است
🔻فضانورد ایرانی تبار اهل ایالات متحده که از سال ۲۰۱۷ برای انجام ماموریت آرتمیس (سفر به ماه) تحت آموزش قرار گرفته بود حالا در جمع ۱۳ فضانورد نامزد معرفی شده از سوی ناسا برای قرار گرفتن در نوبت سفر بهماه و مریخ است.
🌈
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
المـــاس از تــــراش و انـسان از
#تـــــــلاش مــــیدرخشد!
صادق باش هنگامی ڪه فـقیرۍ
#ساده باش وقتۍکه ثروتمندۍ
مودب باش وقتی که قدرتمندۍ
و #ســڪوت ڪن هنگامی ڪه
عصـــبانۍ هستۍ.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تصـــویـر بــــالا را بـاز ڪنیــد👆
دو توصیه ارزشمند به روزهداران
بزرگوار ڪه انشاءالله در هنـگام
روزه، کمتر تشنهو گرسنه شوند...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#پندانه
❣محبٺ به والدین عـمـر را افـزایش میدهـد . . .
✔️نتیجه تحقیقات چندساله در انگلیس؛
💢طول عمر پدر و مادر ارتباط مستقیمی با طول عمر فرزندان و سلامتی آنها دارد.
💢ژن مرگ طبیعی فرزندان درون زندگی پدر و مادرهایشان نهفته است.
💢فرزندانی ڪه به سالخوردگان خود بیتوجهاند،علاوه بر عمر ڪوتاه به سرطانها، بیماریهای قلبی و سڪته مغزی دچار میشوند.
💢مراقبت از مادر 26 درصد و پدر 27 درصد به طول عمر فرزندان اضافه میڪند.
💢ڪاهش 30 درصدی ابتلا به آلزایمر از دیگر مزیتهای محبٺ به والدین اسٺ.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨#داستان
✍🏻پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می ڪرد.
از قضا یڪ روز ڪه به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و درهمان حالی ڪه به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تڪرار می ڪرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.
پیر مرد در حالی ڪه این دعا را با خود زمزمه می ڪرد و می رفت، یڪباره یڪ گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا ڪرد و گفت:
من تو را ڪی گفتم ای یار عزیز
ڪاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشوندنت دیگر چه بود
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع ڪند ولی در ڪمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃﷽🍃
#حکیمانه
🌷همیشه دعا ڪنید، نگویید خدا قضا و قدرش را مشخص ڪرده است اگر بخواهد می دهد و نخواهد نمیدهد!
🌷نه اینجور نیست گاهی خدا مقدر داشته،اما گفته اگر دعا ڪردی اگر خواستی من هم می دهم اما اگر لب بستی نمی دهم! خدا را بخوان نگو کار گذشته است،اینجور نیست!
🌷خدا درجاتی برای اشخاص مقدر ڪرده است و آن هم به شرط خواستن است،اگر میخواهی می دهم و نمی خواهی نمی دهم پس باید دعا ڪرد.
🌷بنده ای ڪه دهان خود را بسته و گدایی نمیڪند خدا به او چیزی نمی دهد. باید خدا خدا ڪنید،خدا را صدا ڪنید.
🌷خدا هم دوست دارد بنده اش بگوید یا الله... مسلما هیچ یا الله ای بی جواب نمی ماند.
🌷 پس دعا ڪنید و خدا هم اجابت می ڪند. گدایی خدا عزت است اصلا این گدایی فن خاصی دارد یڪ آدابی دارد دل سوخته چشم گریان و مضطر میخواهد و این ها شرط دارد.
🌷 باید غذایت و ڪارت پاڪ باشد تا دعایت استجاب شود بعدش هم باید امر به معروف و نهی از منڪر نمود باید این دو رڪن اساسی نیز در زندگیتان باشد تا دعاهایتان به اجابت برسد.
🌷اگر امر به معروف و نهی از منڪر نڪنید مطمئن باشید ڪفار و اشرار بر شما مسلط می شوند و هرچه هم خوبان دعا ڪنند،دعای خوبان هم اجابت نمیشود
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨#داستان آموزنده
کمک به گناه و ظلم
✍على بن حمزه مى گويد: دوستى داشتم كه در عين اينكه از شيعيان بود از منشى هاى دربار بنى اميه بود، به من گفت : از امام صادق عليه السلام براى من اجازه بگير تا به حضورش بروم . من از امام براى او اجازه گرفتم ، و با هم به حضور آن حضرت رسيديم وقتى دوستم وارد شد، سلام كرد و در كنارى نشست ، آنگاه به امام صادق عليه السلام عرض كرد: فدايت گردم !من يكى از كارمندان بنى اميه بودم از دنياى آنها ثروت بسيارى بدستم آمد و از اينكه روزى از من (از جانب خدا)بازخواست مى كنند، غافل بودم . حال چه كنم ؟ (پشيمان و تايب هستم)
امام صادق عليه السلام در پاسخ فرمود: اگر بنى اميه كسانى را براى منشى گرى و كتابت نمى يافتند و بيت المال مسلمين به سوى آنها آورده نمى شد و به دفاع از آنها كسى نمى جنگيد و در جماعت آنها شركت نمى نمود، آنها حق ما را از ما نمى گرفتند. (و نمى توانستند بگيرند)و اگر مردم از اندوخته هاى خود به آنها نمى دادند، آنها داراى آن همه ثروت و مكنت نمى شدند و جز مقدارى كه به دستشان رسيده باقى نمى ماند. دوستم به امام صادق عليه السلام عرض كرد: فدايت گردم آيا راه گريزى از اين همه وزر و وبال دارم ؟
امام صادق عليه السلام فرمود: اگر وظيفه تو را به تو بگويم انجام مى دهى ؟ دوستم عرض كرد: آرى . امام صادق عليه السلام فرمود: آنچه را كه از اين راه بدست آورده اى بررسى كن اگر صاحبانش را شناختى آن اموال را به صاحبانش بازگردان و اگر صاحبانش را نشناختى عوض آنها صدقه بده . در اين صورت بهشت را در پيشگاه خداوند برايت ضامن مى شوم . دوستم سر در گريبان فرو برد و پس از مدتى به امام عرض كرد تصميم خود را گرفتم و به وظيفه خود عمل مى كنم .
على بن حمزه مى گويد: دوستم با ما به كوفه بازگشت آنچه از ثروت را كه از دربار بنى اميه بدست آورده بود، خارج ساخت . حتى لباسى را كه پوشيده بود از بدنش بيرون آورد و ما آن اموال را در راستاى دستور امام صادق عليه السلام مصرف و تقسيم نموديم و او براى خودش چيزى نگذاشت ، به طورى كه ما براى او لباس خريديم و نزدش فرستاديم . چند ماهى نگذشت كه او بيمار شد و به عيادتش مى رفتيم تا روزى من نزد او رفتم او را در حال نزع روح ديدم چشمش را باز كرد و به من گفت : اى على !سوگند به خدا سرور تو امام صادق عليه السلام به وعده اش (ضمانت بهشت )در مورد من وفا كرد.
سپس از دنيا رفت ، او را پس از غسل و كفن و نماز به خاك سپرديم بعداً به مدينه رفتم و به حضور امام صادق عليه السلام رسيدم . بى آنكه سخنى بگويم به من فرمود: اى على سوگند به خدا به وعده ى خود در مورد دوست تو وفا كرديم . گفتم : فدايت شوم درست فرمودى ، سوگند به خدا دوستم هنگام مرگش اين خبر را به من داد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_پنجم _حق نداری برگردی، حتی اگه بمیری هم برنگرد، تو از ما نیستی نازی، بابا به ما نون حلال د
#قسمت_ششم
ننه جون یه انگشتر دستم کرد و گفت خوشبخت بشی دختر، من باید برم تا کسی نفهمیده اومدم اینجا،
بچه هام بفهمن دمار از روزگارم درمیارن..
دوباره نشستیم ترک موتور و برگشتیم سمت خونه حمید اینا که توی یه محله بودیم،
در واقع مادر حمید بخاطر مال و منال پدرم و زیبایی من توی خوابم نمیدید که بخوام عروسش شم...
اما حالا که از سمت خانوادم طرد شده بودم و میدونستن بی پشت و پناهم کلی بهمون تیکه انداختن که دخترتون از اولشم خراب بود شما انداختینش به ما...
قبل از اینکه وارد خونه بشیم حمید گفت ببخش نازی ولی مادرم خیلی از تو عصبیه..
با تعجب گفتم از من؟
گفت اره دیگه فکر میکنه تو برای من تور پهن کردی..
خیره نگاهش کردم گفت اینجوری نگام نکن، ثابت کن تو از هرچی عروسه بهتری،
ثابت کن تو زن زندگی ای، دستشو اگه اورد بهت دست بده ماچش کن
چشمام گرد شد و گفتم ولی...
که گفت ولی بی ولی مگه چی ازت کم میشه؟ انقد غرور خوب نیست، قبول کن دیگه..
گفتم فقط بخاطر تو حمید
گفت افرین بخاطر من اصلا، برای اینکه کمتر به من غر بزنن..
دهنشو باز کرد و گفت ببین همون شب زدنم این دندونم خورد شد، میخوام با خوبیات حالشونو بگیری...
حمید حسابی جوگیرم کرد، بعد کلید انداخت و در باز شد،
قبلا گاهی که رد شده بودم و گوشه درشون باز بود یه چیزایی دیده بودم اما هرگز تصور نمیکردم بخوام اینجا زندگی کنم
فکر میکردم حمید میره سرکار و یه خونه خوب برام میگیره و ما فقط پنجشنبه ها به این خونه خواهیم اومد
ولی الان تقدیر باعث شده بود من اینجا باشم...
حیاط پر از خاک بود و اصلا اسفالت یا موزاییک نبود، گوشه حیاط یه تیکه سیم کشیده بودن و توش کلی مرغ لول میخورد،
یهو حمید گفت زبون بسته ها امروز در اینو باز نذاشتید بیان بیرون هوا بخورن
و رفت درش رو باز کرد،
یهو هرچی مرغ بود حمله کرد بیرون، یه طرف دیگه حیاطم یه قفس دیگه بود، رفتم نزدیکش تا توش رو نگاه کنم حمید گفت بیا اینور مال داداشمن ناراحت میشه روشون حساسه..
سریع خودم رو کنار کشیدم،
توی حیاطشون بوی چلغوز و پهن میداد... انگار که صد سال جارو نخورده بود..!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_ششم ننه جون یه انگشتر دستم کرد و گفت خوشبخت بشی دختر، من باید برم تا کسی نفهمیده اومدم اینجا،
#قسمت_هفتم
زیر لب گفتم حمید خیلی گرسنمه
گفت پاشو امروز میبرمت بیرون.
خلاصه که لباسامو گذاشتم توی کمد،
خواستیم از خونه بریم بیرون که عشرت خانم مادر حمید دست به کمر از پشت در یهو گفت کجاااا؟
حمید مثل موش شد و آروم گفت هیچ جا میخواستیم بریم یه سری وسیله از خونه آقاش اینا بیاره....
دیدم فایده نداره بزار از همین اول بهش بفهمونم که پسرش دیگه زن داره، ادامه دادم از اونور گفتیم بریم بیرون یه چیزی بخوریم..
حمید اخماشو توی هم کشید و گفت کی پول داره که به تو بده..؟
فکر کردی خونه باباته که بریم یه چیزی بخوریم؟
چشمام از تعجب چهار تا شد و گفتم حمید خودت گفتی...
حمید با تشر گفت برو برو تو اصلا نمیخواد بریم بیرون...
از این رنگ به رنگ بودن حمید متعجب شده بودم و بدون حرفی برگشتم سمت اتاقم،
عشرت خندید، دندونای کریه و زردش مشخص شد و گفت امروز یه عالمه کار داریم دختر جون، کلی سبزی هست باید پاک کنی..
به حمید نگاهی انداختم که بگه امروز روز اول ازدواجمونه.. ولی حمید سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد.
اون روز ظهر غذاشون نون و دوغ بود، چند تا آدم بزرگ با یه کاسه نون و دوغ...!
بعدش عشرت دو تا گونی سبزی جلوم خالی کرد گفت اینا رو باید پاک کنی..
آروم به حمید گفتم ولی من بلد نیستم نمیتونم...
اخماشو تو هم کشید و گفت بلد نیستم و نمیتونم نداریم، پاک کن دیگه..
تنها کسی که از همون روز اول انگار هوامو داشت سمیه خواهر حمید بود،
چند سالی از من بزرگتر بود و از همه سر به زیرتر،
گفت من از سبزی پاک کردن خوشم میاد بزار کمکت کنم..
اومد نشست کنارم و دوتایی باهم شروع کردیم به پاک کردن سبزیا،
بخاطر دوغ و بی خوابی دیشب مدام چرت میزدم،
سمیه بهم گفت عیبی نداره تو بخواب من همشو پاک میکنم..
گفتم نه بخدا همشو نه فقط همین گوشه یه چرت بزنم..
بالشت کوچیک که اون کنار بود رو گذاشتم زیر سرم و گفتم فقط یه چرت کوچولو، بعدش پا میشم باقیشو پاک میکنم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفتم زیر لب گفتم حمید خیلی گرسنمه گفت پاشو امروز میبرمت بیرون. خلاصه که لباسامو گذاشتم توی
#قسمت_هشتم
سمیه لبخندی زد و گفت عیبی نداره...
داشتم به سمیه به مهربونیش به لبخندش نگاه میکردم و چشمام گرم شده بود، که سوزش عجیبی توی پهلوم احساس کردم...
عشرت در حالی که با لگد توی پهلوم میزد، داد میزد پاشو گیس بریده... اینجا بخور و بخواب نیستا، اینجا برا اینکه بخوری باید کار کنی..
موهامو گرفت و با موهام بلندم کرد، نشستم روی زمین و زدم زیر گریه.
سمیه اومد جلو، عشرتو کشید عقب و گفت کشتیش مامان ولش کن..
عشرت داد زد ولش کنم؟ خب ولش میکنم پاشه گورشو گم کنه از اینجا... پاشو بیرون..
از صدای دادمون حمید اومد توی اون اتاق و گفت چی شده؟
عشرت گفت این دختره اگه میخواد اینجا زندگی کنه باید کار کنه حمید، کااار، نمیشه بخوره بخوابه
به حمید نگاه کردم و منتظر بودم یه طرفداری کوچیک ازم بکنه ولی حمید سکوت کرد و اخر گفت کار میکنه...
از اتاق رفتن بیرون، درم محکم زدن بهم، سمیه اومد سمتم و گفت چیزیت که نشد؟
اشکامو پاک کردم و گفتم نه..
از پنجره حمید رو دیدم که از خونه زد بیرون، منم مشغول کارم شدم، بعد سبزیا رو با سمیه شستیم، سمیه پا به پام بود.
خیلی گرسنم بود، گفتن شام آبگوشته، خیلی ذوق کردم که آبگوشته!
عشرت خودش درست میکرد، ساعت از یازده شب گذشته بود...
نه خبری از حمید بود نه شام، واقعا داشتم غش میکردم،
دوازده بود که حمید و سعید تازه سر رسیدن.
سعید رو توی کوچه دیده بودم اما تا حالا باهاش هم کلام نشده بودم، چشم پلشت و معتاد بود..
دویدم جلوی حمید، بوی گند الکل میداد..!
گفتم تا حالا کجا بودی حمید؟!
سعید یه نگاهی انداخت و گفت فوضولیش به تو نیومده
بازم انتظار داشتم حمید یه چیزی بگه اما نگفت، برعکس دوتایی زدن زیر خنده...
روز اول ازدواجم فهمیدم چه اشتباهی کردم و اینکه خانوادم کلا به اینا سلامم نمیکردن بی دلیل نبوده.. عقده ای بودن...
یکجور عقده و جری بودن خاص که تقصیر کار بدبختیاشون رو خودشون نمیدونن..!
وحشت زده و نادم بودم،
حمید اون شب توی رخت خواب برام یه موش بود،
فهمیدم جلوی خانوادش بود که سعی میکرد باهام بد حرف بزنه که نگن زن ذلیله ولی وقتایی که دو نفری بودیم باهام خوب رفتار میکرد....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هشتم سمیه لبخندی زد و گفت عیبی نداره... داشتم به سمیه به مهربونیش به لبخندش نگاه میکردم و چش
#قسمت_نهم
عشرت همیشه خدا کار داشت و زندگیش با این وجود خیلی شلخته بود انگار که بمب توی اون خونه ترکونده بودن..!
وقتی از مستراح بیرون میومد دستاشو نمیشست،
سخت ترین قسمت اون خونه دستشویی رفتن بود، چون در نداشت و فقط یک پرده روی دستشویی بود! کلی باید بیرونو میپاییدم، گاهی که خجالت نمیکشیدم به سمیه میگفتم تو حیاط بشین تا من برم دستشویی بیام.
هر روز کلی سبزی پاک میکردیم، یعنی درآمدشون از فروش تخم مرغا و کفتر و سبزی بود،
غذا هم کم بود، وقت که نداشتم بیرون برم ولی اگه هم وقت داشتم هرگز پامو از خونه بیرون نمیذاشتم... میترسیدم اقاجونم، نریمان یا هر کسی منو با اون تن نحیف و چشمای گود رفته ببینه...
قطعا اگر هم میدیدن نمیشناختن!
هر وقت که با حمید بیرون هم میرفتیم هر کسی مارو میدید با انگشت منو نشون میداد و در گوشی میگفتن این همونه که داداش و باباش اومدن بالای سرش...
پس همون خونه رو امن تر از همه جا میدیدم.
تنها آدمایی که توی اون خونه ازشون هیچ بدی ای ندیدم یکی سمیه بود و دیگری مادربزرگ حمید، هر وقت میومد اونجا به شوخی میگفت تو دختر حاجی ای، حیفه به این روزگار و قیافه دچار شدی..
میگفت بیا دست بکن جیب من، امتناع میکردم میگفتم این چه حرفیه؟
میدیدم یکمی گوشت برام سیخ کشیده گذاشته لای نون توی پلاستیک و آورده میگه بخور جون بگیری.
مادرشوهر عشرت میشد و میونش با عشرت خوب نبود و شاید ماهی یکبار میومد اونجا ولی همون ماهی یکبار هم من عشق میکردم باهاش.
نیمه شب بود، ترسیده بودم و توی اتاقمون توی خودم جمع شده بودم، ساعت محکم تر از هر شب میکوبید، از دو نیمه شب گذشته بود و من منتظر حمید بودم، ولی نیومده بود..
کم کم داشتم نگرانش میشدم، ترس و گذاشتم کنار و اروم از جام بلند شدم و رفتم توی حیاط نشستم تا اگه اومد ببینمش،
به دیوار تکیه دادم و همونجا چرت میزدم که با چرخش کلید توی در از جام پریدم،
رفتم سمت در حیاط، یکدفعه حمید رو دیدم که گوشه دیوار بالا اورد و پخش زمین شد...!
با سعید به بدترین حالت ممکن میخندیدن،
گفتم کجا بودی نگرانت شدم؟
گفت به تو چه!
و رو کرد به سمت سعید و گفت نگرانم بوده و قاه قاه زد زیر خنده، دوباره رفت گوشه دیوار و بالا اورد
جیغ و داد و گریه کردم، برقای حیاط روشن شد و عشرت و بقیه اومدن توی حیاط...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_نهم عشرت همیشه خدا کار داشت و زندگیش با این وجود خیلی شلخته بود انگار که بمب توی اون خونه ترک
#قسمت_دهم
عشرت گفت الهی ذلیل شی نازی.. چه مرگته شیون میکنی؟
چمباتمه زده گفتم نگاش کن یجوری شده چشماش یجورین حالش خوب نیست...!
هولم داد افتادم زمین گفت اوووو فکر کردم چی شده این بیشرفا که بار اولشون نیست
یکی محکم خوابوند توی گوش حمید و گفت صدبار گفتم زیاده روی نکن کره خر پدرسگ...
یجوری که انگار عادیه،
بعد یقه منو گرفت و چسبوند به دیوار و گفت نبینم دیگه اینجور زهرمو بترکونی و شیون کنیا، این چیزا اینجا عادیه دختر جون
شروع کردم داد و بیداد گفتم یعنی چی عادیه مگه میشه عادی باشه؟!
اینا مستن، نصفه شبه شوهرم باید کنارم میبود نه توی خیابون..
حمله کردم سمت حمید و گفتم به خودت بیا... به خودت بیا لامذهب...
دوباره هولم داد و دستمو گرفت و کشوندم سمت اتاق، درو جفتشو بست، نمیدونستم میخواد چیکار کنه...
یهو دیدم کمربندشو باز کرد و با کمربند حمله کرد سمتم..
داد میزد میگفت دیگه جلوی داشم و ننم به من حرف بد نزنی هااا...
اون شب اگه سمیه شیشه رو نمیشکست و درو باز نمیکرد، بی شک حمید منو میفرستاد اون دنیا...!
صبح که پا شدم خبری از حمید نبود.
سمیه گفت امروز همه کارا با خودم، بعدم یه تشت اب داغ و پارچه تمیز اورد و روی زخمام کشید، سوزش شدیدی داشت ولی بهتر از این بود که زخمام بخوان عفونت کنن..
هر بار که پارچه رو روی زخمم میکشید بیشتر یاد حرف نریمان میوفتادم که میگفت اینجا چیزایی میبینی که هیچ وقت ندیدی...
حتی قبلا شنیده بودم که عشرت از راه خلاف پول درمیاره..!!
اما تا اون روز من همچین خبطی ازش ندیده بودم.
غروب بود و صدای کل میومد،
توی حیاط یه گوشه کز کرده بودم و به صدای کل و ساز و دهل گوش میدادم و حسرت میخوردم.. من هیچکدوم از اینارو نداشتم
عشرت از در اومد تو و چادرشو انداخت رو بند و گفت میدونی عروسیه کیه؟؟
سرمو تکون دادم، گفت عروسی نریمانتونه امشب..
چشمام از تعجب باز شد، گفتم راست نمیگی..!
پوزخند زد و گفت بیا برو نگاه کن،
حقیقتا تا نمیدیدم باور نمیکردم..!
چادر عشرتو انداختم رو سرم و رفتم بیرون، تا نزدیک خونمون رفتم.
دیدم صدای ساز و دهل از تو خونه ی خودمونه و راست راستی عروسیه نریمانه..!
دست از پا درازتر برگشتم....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔔 زنگ احکام 👇
سوال
آیا به لوازمالتحریر خمس تعلّق میگیرد؟
پاسخ:
اگر مورد نیاز -در حد شأن عرفی- باشد و از درآمد بین سال تهیه شده باشد، خمس ندارد. مگر لوازمالتحریر مصرفی که از مصرف سال اضافه آمده باشد و عرفاً مالیت داشته باشد که خمس آن باید پرداخت شود.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سوال
آیا گذاشتن قرآن روی زمین اشکال دارد؟
پاسخ:
اگر به نظر عرف این کار بی احترامی به قرآن محسوب شود، جایز نیست.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سوال
آیا نمازهای خوانده نشده در زمانی که ما نمی دانستیم به بلوغ رسیده ایم یعنی قبل از ۱۵ سالگی و حالا می دانیم که آن زمان به بلوغ رسیده بودیم، باید خوانده شوند؟
پاسخ:
به هر حال، هر مقدار از نمازها را که یقین دارید پس از رسیدن به سن بلوغ نخوانده اید، باید قضا نمایید.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سوال
در استفاده از لباسهای تنگ و چسبان چه معیارهایی باید رعایت شود؟
پاسخ:
بهطورکلی لباس نباید بهقدری چسبان باشد که حجم و هندسهی بدن مشخص شده و یا موجب جلب توجه نامحرم یا انگشتنما شدن شود.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سوال
برخی بانوان پلک پایین را با مداد سیاه میکنند؛ آیا این کار برای وضو مشکل ایجاد میکند؟
پاسخ:
اگر جرم داشته باشد در حدی که روی پوست را گرفته و مانع رسیدن آب شود یا در حدی است که شک دارد مانع است یا نه، باید برطرف کند تا مطمئن شود چیزی روی پوست نیست اما اگر صرفاً رنگ است و مانع جرمی نیست اشکالی ندارد.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سوال
مىخواهم بدانم اگر كسى مدت چند سال اعمال خود را بدون تقليد انجام دهد حكم اعمال وى چه مىشود؟
پاسخ:
اگر اعمال وى موافق احتياط يا با نظر مجتهدى باشد كه وظيفه داشته یا دارد از او تقليد نمايد محكوم به صحت است.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سوال
پوشیدن تیشرتهای کوتاه برای پسران و مردان بهنحوی که بخشی از بدن در معرض دید قرار میگیرد چه حکمی دارد؟
پاسخ:
بهطورکلی اگر انسان لباسی بپوشد که مثلاً کوتاه است یا قسمتی از بدن پیدا است یا شکل و شمایل خاصی دارد و جلب توجه میکند و ممکن است انگشتنما شود و مردم بگویند این چه وضعیت و لباسی است، اگر در آن حد باشد حرام است.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سوال
حکم پوشش برای ابروی برداشتهشده یا رنگشدهی خانمها چیست؟
پاسخ:
اگر در حدی است که عرفاً میگویند آرایش یا رنگ کرده و یا ابرو برداشته باید از نگاه نامحرم بپوشاند.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
سوال
زمان نیّت روزههای واجب بهطور عادی چه زمانی است؟
پاسخ:
نیّت برای روزه ماه رمضان و نذر معیّن، از اول شب تا اذان صبح و برای روزه غیر معیّن (مانند روزه قضا و نذر مطلق)، از اول شب تا ظهر روز بعد است.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
❌🎥 خداوند چگونه از اول بوده بدون اینکه خالقی داشته باشد؟؟
سوال فلسفی
پاسخ جالب
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🍄🧀 قارچ سوخاری با مغز پنیر 🍄🧀
(طعمش محشره محشرررر😍😋)
مواد لازم 👇؛
.
قارچ درشت ؛ نیم کیلو
آرد ؛ 2 لیوان
تخم مرغ؛ 2 عدد
پودر آویشن؛ 1 قاشق چای خوری
نمک ؛ 1 قاشق چای خوری
پاپریکا ؛ 1 قاشق چای خوری
فلفل سیاه ؛ 1 قاشق چای خوری برای داخل آرد ، نصف قاشق چای خوری برای داخل تخم مرغ
پنیر پیتزا ؛ مقدار لازم
پنیر گودا ؛ اگه اختیاری
.
این خوشمزه رو از دست نده
#با_رسپی_های_امتحان_شده
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
من اومدم با #مرغ_سوخاری خوشمزههه😍
سینه ی مرغ 500 گرم
5 عدد تخم مرغ
آرد 200 گرم
آرد سوخاری 150 گرم
نمک و فلفل سیاه
سینه ی مرغ رو نازک برش میزنیم و با بیفتک کوب میکوبیم تا نازک شه، به تخم مرغ نمک و فلفل اضافه و ابتدا سینه های مرغ رو داخل تخممرغ و آرد سفید و دوباره تخم مرغ و آرد سفید و تخم مرغ و آرد سوخاری میغلتونیم و در روغن داغ از دو طرف سرخ میکنیم و سس مایونز و قارچ سرخ شده و گوجه و پنیر چدار میذاریم و در فر 180 درجه از قبل گرم شده ده دقیقه قرار میدیم تا پنیر ذوب شه
#با_رسپی_های_امتحان_شده
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d