#داستانک
دکتر «مکسبی» از آن دسته از استادان دانشگاه کالیفرنیا بود که هیچ دانشجویی نمیتوانست سر امتحانش تقلب کند یا اینکه سر او کلاه بگذارد.
یک روز چهار دانشجو برای تفریح راهی یکی از تفریحگاههای جنگلی در ۱۵۰ کیلومتری کالیفرنیا شدند.
دانشجویان که میدانستند استادشان از سفر آنها خبر دارد، قصد داشتند ضمن تفریح، خود را برای امتحان روز دوشنبه نیز آماده کنند، اما در تعطیلات آخر هفته آنقدر به ۴ دانشجو خوش گذشت که نتوانستند درس بخوانند، به همین دلیل یک روز دیرتر برگشتند و سپس سه روز حسابی درس خواندند و نقشهای کشیدند تا دکتر از آنها دوباره امتحان بگیرد.
روز چهارشنبه آنها به سراغ دکتر رفتند و گفتند:
«استاد ما حسابی درس خوانده بودیم، اما در راه برگشت لاستیک ماشینمان پنچر شد و زاپاس هم پنچر بود، سه روز منتظر ماندیم تا ماشینی از راه رسید و کمکمان کرد و پنچری لاستیک را گرفتیم و حالا هم اینجا هستیم. آیا شما به ما فرصت تجدید امتحان را میدهید؟»
دکتر مکسبی فکری کرد و تقاضای آنها را پذیرفت، سپس هر کدام را داخل یک اتاق نشاند و برگههای امتحان را جلویشان گذاشت.
روی برگهها فقط یک سؤال نوشته بود: «کدام لاستیک ماشینتان پنچر شده بود؟»😉😊
اینجوری دروغگو غافلگیر میکنن😂
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در اصفهان مردی عصایی به زنش زد و زن به خاطر خوردن آن عصا درگذشت که قصدکشتن در آن بود، چون مرد از قبیله زن ترسید پیش کسی رفت و با او مشورت کرد..
وی گفت:علاجش در این است که جوان خوشگل و زیبارویی را به منزل ببری و به قتل رسانی و پیش همسرت بیندازی و بگویی که زوجه ام با این جوان زنا میکرد و من دیدم ،لذا هردو را به قتل رسانیدم، پس مرد ساده لوح کلام آن مرد را تصدیق نمود و رفت درخانه اش نشست دید جوان زیبایی از راه میگذرد او را طلبید با زور به خانه اش برد طعامش داد و ناغافل او را به قتل رسانید و پیش همسرش خوابانید،
قبیله زن چون این ماجرا شنیدند گفتند کارخوبی کردی که آنها را در این حال به قتل رساندی ... آن مردی که مورد مشورت بود رفت درب منزل مرد ساده لوح گفت: نصیحت مرا گوش کردی گفت: آری گفت: جوان را بیاور ببینم چگونه است؟ تاسر جوان را دید به سرش کوبید وای این جوان که فرزند من است
آنچه بر ما میرسد آن هم ز ماست. (مولوی).
از مکافـات عمل غافـل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو (مولانا )
#با مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
❤️✍برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش👌😊
1_ کار سختی که تو داری :
*آرزوی هر بیکاری است .
2_ فرزند لجبازی که تو داری: *آرزوی هر کسی است که بچه دار نمیشوند
3_ خانه ی کوچکی که تو داری:
*آرزوی هر کرایه نشینی است .. .
4_ و دارایی کم تو:
*آرزوی هر قرض داری است
5_ سلامتی تو:
*آرزوی هر مریضی است .
گناهکارانند
6_ لبخند تو:
*آرزوی هر مصیبت دیده ای است
7_ پوشیده ماندن گناهانت:
*آرزوی هر کسی است که گناهش فاش شده است
می گویند ای کاش گناهمان فاش نشده بود و دیگر انجامش نمی دادیم
8- *حتی گناه نکردنت آرزوی بعضی از گناهکاران است ، می گویند ای کاش ما هم میتوانستیم دست از گناه برداریم ...
*و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !!
*بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن*
🌺❤️خدایا شکرت 🙏
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قسمت_هفتاد_و_نهم_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
آن قدر باخودم کلنجار رفتم و توي فکر غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم که ماشین ایستاد کنار جاده نزدیک سد بودیم آقا رضا و امیر دم ماشین آمده بودند و با محمد صحبت می کردندحرف سر این بود که امیر می خواست کمی استراحت کنند،ولی آقا رضا و محمد ترجیح می دادند تا جایی که اسمش کجور بود یکسره بروند آن طور که آقا رضا می گفت راه کجور از مرزن آباد می گذشت که حدود دو ساعت دیگر با ما فاصله داشت بالاخره هم حرف آقا رضا و محمد شد.
خسرو داشت از ماشین پیاده می شد که محمد باز به امیر گفت: بدو رفیقت داره پیاده می شه و
خودش فوري راه افتاد باز سکوت بود و اخم هاي درهم او و دل گرفته من اواسط مرداد ماه بود و
هوا گرم از تشنگی مجبور شدم حرف بزنم.
من تشنمه یک جا وایسا آب بخورم.
در افکارم غوطه می خوردم که صداي خش خش برگ ها را شنیدم ، از خوشحالی نزدیک بود ، فریاد بزنم. مطمئن بودم که محمد است، ولی خوشحالی ام چند لحظه بیش تر نپایید.
مهناز، براي چی خرجتو سوا کردي؟!
امیر بود. انگار یک سطل آب سرد رویم ریختند، وا رفته گفتم: هیچی، دارم تماشا می کنم.
مگه اون جا دیوار کشیدن؟!
هیچ نگفتم ، بغضی تلخ گلویم را گرفته بود. امیر در حالی که نزدیک تر شده بود، پرسید:
مهناز، اوقات شما دو تا براي چی تلخه؟! درست نیست این ها مهمونامونن. بعد به شوخی اضافه کرد: در ضمن همین قدر که محمد فهمیده سرش کلاه رفته، لازم نیست که خواهرش این هام بفهمن، لازمه؟! حوصله شوخی نداشتم. با بی حوصلگی گفتم:
چیزي نشده، گفتم که دارم تماشا می کنم.
خودتو لوس نکن، پس این قیافه سرکه هفت ساله چیه به خودت گرفتی؟! بیا بریم.
دستم را گرفت. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم: نمی آم، تو برو. من خودم بعدا می آم.
بیا بریم پیش شوهرت، زن بدون شوهرش نمی ره تماشا!!!
به روي خودم نیاوردم و باز پشت به او تا نزدیکی سراشیبی رفتم. امیر یکدفعه در حالی که بازوهایم را از پشت سر گرفت، هولم داد.
وحشتزده و عصبانی گفتم: نکن امیر، می ترسم.
ا ، جون امیر؟! راست می گی؟!
و دوباره هولم داد. چشم هایم را بسته بودم و در حالی که می خواستم به روي خودم نیاورم، ساکت شدم.
امیر دوباره پرسید: می آي یا نه؟
نه. نه؟! خیله خب.
کمی بیش تر هولم داد و من حس کردم دیگر کاملا لبه دره ام، جرئت این که چشمم را باز کنم
نداشتم، با التماس دوباره گفتم: امیر ، تو رو خدا ولم کن.
یا اخم هایت رو باز می کنی و می آي یا مجازات!!!
هر چه سعی می کردم به طرف عقب برگردم، دست هاي امیر مثل گیره آهنی نگهم داشته بود و با هر تکانی که به من می داد، بند دلم پاره می شد.
دفعه آخره، می آي یا نه؟!
چشم هایم را محکم به هم فشار می دادم و از وحشت دست و پایم کرخ شده بود. می دانستم که محکم نگهم داشته، ولی با این همه، از ترس داشتم می مردم. بعضی وقت ها، از این همه ترسو بودن خودم، حالم به هم می خورد .
با لحنی چاپلوسانه و ملتمس گفتم: امیر، خواهش می کنم. من از بلندي می ترسم.
خودتو لوس نکن. من محمد نیستم.
یک تکان محکم دست هایش باعث شد، بی اختیار جیغ بزنم. امیر فوري فریاد زد:
چیزي نشده، داریم شوخی می کنیم.
ولی محمد با قدم هاي تند نزدیک شد و پرسید: چی شده، امیر؟!
صدایش را شنیدم ولی جرئت نداشتم چشم هایم را باز کنم. امیر گفت:
هیچی، دارم مجازاتش می کنم!
محمد جدي پرسید: حالا چرا این جوري؟
امیر با خنده گفت: مگه رنگش رو نمی بینی، واسه این که تنهاست مجازات این جا، اینه.
دوباره محکم تکانم داد که باعث شد جیغ بلند دیگري بزنم. محمد کمرم را گرفت و مرا از روي
سنگی که امیر به زور رویش نگهم داشته بود، عقب کشید و من وا رفته افتادم توي بغلش.
امیر همان طور که می رفت، گفت: پس خودت مجازاتش کن. بی چاره، یکخورده عرضه داشته باش، هی نازش رو می کشی که این قدر لوس شده دیگه.
بعد خندان دور شد. از جایم تکان نخوردم. همان طور که به او تکیه داده بودم، ایستادم. گرماي تنش بعد از مدت طولانی، چقدر شیرین بود. دلم نمی خواست از او جدا شوم. ولی بازویم را گرفت، برم گرداند به سمت خودش و توي چشم هایم نگاه کرد. نگاهش خسته و رنجیده بود. از هیجان و سرما، دندان هایم به هم می خورد و تحمل نگاه ناراحتش را نداشتم. وقتی آن طور نگاهم می کرد، انگارکسی قلبم را می فشرد و از غصه نفسم بند می آمد.
دوباره به خودش نزدیکم کرد و پرسید: سردته؟ یا ترسیدي؟ !
هر دو.
سرم روي سینه اش بود و او در حالی که سرش را خم کرده بود، چانه اش روي موهایم بود و آرام
نزدیک گوشم حرف می زد. انگار از سفري دور برگشته بود. دلم می خواست ساعت ها همان طور توي آغوشش بمانم، بلکه رنج چند روز و چند ساعت گذشته را فراموش کنم.
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده ولینک بلامانع است
#داستانی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
#حتما_بخونید_و_از_دستش_ندید
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
در زمان قدیم ، مردی ازدواج کرد.
در روز اول ازدواج ،جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر...
و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد ، و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد ؛بدون هیچ احترامی...
در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد.
و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم
متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند،فکر می کنند، بر مادر شوهر پیروز شدند.
عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت.
و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد
و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند،
در مسیر به کاروانی برخوردند، پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد. مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند.
مادر، همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟
آنها کی هستند؟
گفت: فرزندانم هستند
گفت : من رامی شناسی؟ پیرمرد گفت: نه
زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست.
همانگونه که می کاری درو خواهی کرد
به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن،
چون تو به مادرت اهانت کردی،
و این جزای کارهای خودت هست،
و زن با تدبیر به فرزندانش گفت:
کمکش کنید برای خدا
هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد ، که شما با پدر و مادر خود رفتار می کردید..
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
#قسمت_هشتاد_دالان_بهشت 🌹
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
همان طور آرام پرسید: خوب حالا می گی چی شده؟ تو چرا چند وقته عوض شدي؟ خودت می دونی چقدر فرق کردي؟
حرفی براي زدن نداشتم. چه می توانستم بگویم؟ بگویم که حسادت دارد خفه ام می کند؟ التماس کنم که دور دوست هایش و کوه و جلسه و.... را خط بکشد؟! یا اسم جواد و ثریا را دیگر نیاورد؟ ! یا اصلا به خاطر رفتارهاي خودش طلبکار شوم؟!
واي که اگر به جاي خفقان گرفتن واقعیت را گفته بودم چقدر اوضاع فرق می کرد. چند لحظه صبر
کرد و بعد آرام از من جدا شد توي چشم هایش که با حسرت نگاهش می کردم خیره شد و ...
یکدفعه مثل کسانی که کلافه شده اند به من تپش کرد چند قدم دور شد و در حالی که سرش راتکان می داد و با دست پیشانی و شقیقه اش را لمس می کرد، دوباره برگشت و به طرفم آمد و با
ناراحتی گفت: مهناز من دیگه دارم خسته می شم این بداخلاقی هاي تو که اصلا ازشون سر در نمی آرم، این سکوتت و این رفتارها.... مهناز من از رویا شروع کردم نمی خوام مثل این جاده به کویر برسم حس این که ممکنه اشتباه کرده باشم داره منو بی چاره می کنه می فهمی؟
اشک توي چشم هایم حلقه زد و درمانده گفتم:
همه ش مقصر منم؟! تقصیر همه چیز گردن منه؟ آره؟
در حالی که از حرص انگار کلمات را می جوید و ادا می کرد گفت:
نه، اصلا مقصر منم، خوبه؟ ولی براي چی؟ مشکل کجاست؟ حرف سر چیه؟! من نمی دونم، تو
روشنم کن!
مثل بچه هاي لجباز دندان هایم را به هم فشار دادم و گفتم: من بگم؟ تو که به قول خودت از چشم هام تا ته وجودمو می خونی، حالا چرا من باید بگم؟ ! چرا می پرسی؟ !
یکدفعه بر افروخته شد.
نه، این یک موردو نمی فهم، می خوام تو بگی.
نمی تونم. چرا؟
تندي و تیزي لحنش آزارم می داد و آرامش را از من می گرفت، عصبی گفتم:
نمی دونم.
از کوره در رفت، با عصبانیت گفت:
چرا ، می دونی، خوب هم می دونی، منتها این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی.
حرصم گرفت، اگر می دانست، پس دنبال چی بود؟ چرا می پرسید؟ با پرخاش گفتم:
آره، راست می گی بچگانه س، اصلا همه چیز من همین طوره. چرا می گی بچگانه؟! بگو، راحت
بگو، احمقانه. مگه این چیزي نیست که فکر می کنی؟! یکهو انگار بهتش زد. مبهوت و خیره به من، روي تخته سنگی نشست و در حالی که آرنج هایش رابه زانو هایش تکیه می داد، به موهایش چنگ زد، ولی چند لحظه بعد یکدفعه تحملش تمام شد و باصدایی که از خشم دو رگه شده بود گفت: آره، دلیلی را که نشه گفت، یا بچگانه س یا احمقانه.
بعد با پوزخندي تلخ ادامه داد: و شاید هم هر دو. تو فکرت این قدر بچگانه س که خودت هم رویت
نمی شه بگی.
طوري حرف می زد که معلوم بود به زحمت صدایش را پایین نگه می دارد تا بتواند عصبانیت و حرص و پرخاشی را که تا آن موقع از او ندیده بودم، کنترل کند. رگهاي گردنش متورم شده بود و
صورتش قرمز. رویم را برگرداندم، نمی توانستم این طور رفتار و حرف زدنش را تحمل کنم.
محکم و گزنده گفت: صبر کن، وایسا برایت بگم. تمام این مسخره بازي ها، به خاطر وجود جواد و
ثریاست نیست؟! و به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم؟!
انگار به من برق وصل کردند.
گفت: ثریا، نه جواد.
پس تمام این مدت می دانست و به روي خودش نمی آورد. خون توي مغزم می جوشید و دندان هایم از حرص به هم می خورد و رعشه اي از غضب و عصبانیت استخوان هایم را می لرزاند. آشفته و برافروخته برگشتم و چشم در چشم دوختم. دهانم را باز کردم که حرفی بزنم، ولی نتوانستم. خشم و بغض و حرص، مثل آتش وجودم را می سوزاند، دلم می خواست قدرت داشتم چنان فریادي بزنم که گوش هردویمان را کر کند. از ناتوانی و رنج، پایم را به زمین کوبیدم، پشتم را به او کردم و راه افتادم. او نه دنبالم آمد و نه صدایم زد. گیج و خرد قدم برمی داشتم و مدام این حرفش مثل پتک توي سرم می خورد – دوست دارم ثریا را ببینم – پس یعنی تمام این مدت همه چیز را می دانسته؟ درد مرا می فهمیده و به روي خودش نمی آورده؟! انگار جلوي چشم هایم را بخار گرفته بود. تمام خون تنم به شقیقه هایم فشار می آورد و سرم داشت می ترکید. توي این حالت اصلا نفهمیدم که به بقیه نزدیک شدم. صداي خسرو که گفت -: به به ، لیلی آمد. خانم، پس مجنون کجاست؟ - انگار مرا از برزخ بیرون کشید و تا خواستم خودم را جمع و جور کنم و حرفی بزنم، آقا رضا قبل از من گفت:
آهاي آقا خسرو، چشمم روشن، برادر زن منو می گی، مجنون؟!
خسرو همان طور که دور می شد با صداي بلند گفت:
واالله یک همچین لیلی، مجنون شدن هم داره....
محمد که داشت می آمد، نگاهی تحقیرآمیز و پر از نفرت به خسرو کرد و از کنارش گذشت و به
سمت امیر و جواد رفت.
همین یک لحظه و یک نگاه، ناخودآگاه باعث جرقه فکري مسموم و احمقانه در ذهن من شد
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
📚نویسنده: نازی صفوی
⛔ کپی با ذکر نامپ نویسنده ولینک بلامانع ا
#دلنوشته
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
#انا_لله_وانا_الیه_راجعون
سردار عزیز شهادتت مبارک🖤
به ولله انتقام میگیریم و اسراءیل و آمریکا رو با خاک یکسان میکنیم.
با این حرکت گور خودشون رو کندن.
امام خمینی(ره) فرمود بکشید ما را که ملت بیدارتر می شود، و این بیداری توی ملت ایران و عراق با شهادت شما مصداق زیادی پیدا می کنه و کار آمریکا و اسراءیل یکسره میشه.
شاید شما نَفس زکیه ی قبل از ظهور نباشی، اما حتما خون پاک و مظلومت سالها ظهور حضرت صاحب ارواحنا فداه رو جلو انداخته...
آی مرد، آی محبوب دلها، آی امید رهبرم!!
چقد زود رهبرت رو تنها گذاشتی مالک
آقا گفته بودن انشالله عاقبت شهادت، اما نه حالا...
سلام ما رو به حضرت ارباب برسون...
رجعت شما هنگام ظهور حضرت زیباست...
من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا
در میان مؤمنان مردانى هستند که بر سر عهدى که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضى پیمان خود را به آخر بردند (و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، و بعضى دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلى در عهد و پیمان خود ندادند.
❣اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج❣
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
♨️📛اقای ظریف حواست را جمع کن !!
عراقچی وتخت روانچی وهرچه غرب پرست در این کشور داریم
صالحی وجهانگیری گوش باز کنید وبشنوید
📣 این صدای جوانان انقلابی یک کشور است
📣این صدای سینه چاک های دلسوخته یک ملت است
نه هیجانی است و نه از داغ فراق یاران
که اتمام حجه است واتمام صبری اندیشمندانه.
بخدا!!
بخدا قسم اگر حتی یک بار فقط یکبار از دولت_خائن #حسن_روحانی ودولتمردان بی عرضه اش بالاخص انان که در این سیاهه نام بردیم
اسمی از #مذاکره بیاورند آن روز وهفته هفته اخر حیات منحوسشان خواهد بود
بخدایی که جانمان در قبضه اش است!!
زین پس هیچ ابایی نداریم از اینکه #نواب_وار بااقدام انقلابی هرمسولی که دم از مذاکره بزند را از صحنه تصمیم گیری دولت وکشور محو کنیم.
بنازم بخون پاکت ای سردار که برجام نافرجام دولت ساده اندیشان وسست ایمانان"
ووادادگان غرب پرست را در هم شکستی.
(قسمتی از بیانیه جوانان انقلابی موسوم به فداییان انقلاب که در فضای مجازی در حال انتشار است)
#انتشار_حداکثری
#برسد_بدست_عمال_دولت
#نواب_وار
خدایاااا, در این روزها به دل همه امت مهدی فاطمه(س) بیانداز که هر کی هر جا هست همینطور که دل هاشون برای شهادت شیهد سلیمانی می شکنه و حتی خییییلی بیشتر برای غربت و مظلومیت امام زمانشون بشکنه و فریاد سر بدهند که : این بقیه الله😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭🙏
خدایاااااا, تو رو به پهلوی شکسته خانم فاطمه(س) به فرق شکافته امیر المومنین(ع) یک عنایتی بکن که تا مردم دوباره به زندگی روزمره و عادی شون برنگشتن, تا این اتحاد و همدلی شون دوباره از بین نرفته, همه و همه هر چی توان دارند بذارن در جهت استغاثه برای ظهور نهایی تنها ذخیره خودت, بقیه الله😭💔🙏
خدایاااا, به ابا عبدالله(ع) تو رو قسم میدیم 😭یک عنایتی بفرما 👈 اون استغاثه عظیم و سرنوشت ساز که مد نظر خودته, در همین اجتماعات و مراسم تشیع شهید سلیمانی تا همه از برکت شهادت او همدل شده اند, محقق بشه🙏😭😭😭
خدااااااااااااا, خواهش میکنیم 😭😭😭😭😭💔💔💔💔💔
خوبه یاد بگیریم که:
دخالت در زندگی دیگران "کنجکاوی " نیست
فضولیه عزیز من
تند گویی و قضاوت در مورد دیگران " انتقاد" نیست
اسمش " توهین" هست
هر کار یا حرفی که در آخرش بگی "شوخی کردم"
شوخی نیست جانم.حمله به شخصیت اون فرد هست
بازی کردن با احساسات مردم "زرنگی" نیست
اسمش "هرزگی" هست
خراب کردن یه نفر توی جمع"جوک" نیست
اسمش "کمبود" است.اونم از جانب ما
و در آخر خوبه یاد بگیریم که:
به جای تصمیم گیری بیخود برای دیگران
به کرده های خودمون فکر کنیم
اول از خودمون شروع کنیم.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#حکایت_شنیدنی
کاروانی در نزدیک نیشابور در کاروان سرایی شبی را ساکن شدند.در آن کاروان جوانی به نام احمد بود که بسیار ساده و خوش قلب بود. که به خاطر سادگی اش به او احمد بیچاره می گفتند.
شبی در کاروان جنجال شد و هر کس سویی دوید تا اموال خود در جایی پنهان کند که از دست راهزنانی که در حال حرکت به کاروان سرای نیشابور بودند، در امان باشند.
احمد بیچاره، 40 سکه با ارزش طلای اشرفی در جیب شلوار خود داشت. دوستش به او گفت: احمد، برو و این طلاها را در بیرون کاروانسرا خاک کن . احمد گفت: اگر خدا بخواهد یقین کن کسی نمی تواند بدزدد و من در عمرم دروغ نگفته ام .
راهزنان رسیدند و تاراج شروع شد. دوست احمد گفت: برو در گوشه ای در کاروان سرا نزد شتران بخواب. چون دارایی تو در جیب توست و اگر خواب باشی کسی بیدارت نمی کند . احمد گفت: من چنین نمی کنم.
اهل کاروان چون طلاها را پنهان کرده بودند، راهزنان چیزی از طلا ها نیافتند . احمد ، نزد راهزنان رفته و گفت: 40 طلای اشرفی در جیب دارم بیایید و از من بگیرید...
هر راهزنی که این جمله را می شنید بر این جمله می خندیدو می گفت دیوانه است و کسی سمت او نمی رفت ... راهزنان لباس های تمام اهل کاروان را گشتند و طلاهای شان را دزدیدند. به جز احمد بی چاره.
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید😍http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
📔#داستان_کوتاه_آموزنده
❌#زود_تصمیم_نگیریم
عصا زنان و آرام نزدیک شد و در حالی که سعی میکرد نفسی تازه کند گفت: «پسرم خیر از جوونیت ببینی یه کمکی به من میکنی؟»
راهش رو کج کرد و زیر لب گفت: من دانشجویم پولم کجا بود؟
پیرزن چند قدم دیگر دنبالش آمد و صدای خواهشش به گوش رسید که: «از صبح هیچی نخوردم، یه کمکی بکن دیگه، منم جای مادرت...»
عصبانی برگشت سمت پیرزن، خواست بگوید که پولی برای کمک ندارد اما پیرزن اسکناس 5 هزار تومانی را سمتش گرفت و گفت: «خیر ببینی، من پا ندارم برم اونور، از سوپر اونطرف یه چیزی بخر برام، ثواب داره.ننه !»
✍هیچگاه برای عصبانی شدن زود تصمیم نگیریم!
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❄️ســــلام
صبح سهشنبه تون
❄️بخیـر و نیکی
امیدوارم
❄️خدا به زندڪَیتوڹ
سرسبزی
❄️به قلبتون مهربانی
به روحتون آرامش
❄️به زندگیتون محبت
و از نعمتهای بیڪرانش
❄️سیرابتون ڪنه
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅اولین کسی که وارد بهشت میشود کیست. ؟؟؟
أَوَّلُ مَنْ یدْخُلُ الْجَنَّةَ
🍃 امام علیعلیه السلام اولین کسی
است که وارد بهشت میشود.
حضرت فرمود: رسول خداصلی الله علیه
وآله به من فرمود:
تو اولین داخل شونده بهشت هستی.
گفتم: یعنی قبل از شما وارد بهشت
میشوم؟
🍃فرمود: آری؛ چون تو پرچمدار و صاحب
لوای من هستی. تو هم در دنیا و هم در
آخرت پرچمدار من هستی، و پرچمدار نیز
جلوتر حرکت میکند. من آن روزی را
میبینم که تو وارد بهشت شدهای و لوای
حمد نیز، در دست توست و همه در زیر
آن هستند.
📚بحارالانوار، ج 39، ص 217
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
↫✳️داستانکوتاه
✍شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند،آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.تو را که این همه گفت وگوی است بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت:آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.🤔
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
مصاحبه با #خواهر↓ #شهید_عبدالرحیم_فیروزآبادی ••🌹••
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زینب فیروزآبادی هستم خواهر شهید مدافع حرم حاج عبدالرحیم فیروزآبادی.
فرزند اول خانواده فیروزآبادی هستم.دارای مدرک دیپلم علوم انسانی متاهل دارای دو فرزند یک دختر و یک پسر در حال حاضر در شهرستان نکا زندگی میکنم.
من فرزند اول خانواده و حاج عبدالرحیم فرزند آخر خانواده بود متولد20بهمن 64
تفاوت سنی با برادرم 9 سال می باشد
دوران کودکی شیرینی داشت صورت معصوم او باعث این شده بود که در دلها جا بگیرد.
#دوران_بچگی☺️👇🏻
از دوران کودکی راه مسجد رفتن را به کمک پدر یاد گرفت به صورتی که مسجد رفتن جزیی از کار اصلیش شده بود نماز و روزه را از روزگار کودکی شروع کرد اولین روزه را در سن 5 سالگی در مرداد ماه گرفت.
#خاطره 🌸👇🏻
در یکی از روزهای گرم تابستان در حال سفید کاری منزل پدری بودیم عبدالرحیم به مادرم گفت من امروز حالم خوب نیست باید همه کارهای بیرون تورو انجام بدم برای مادر یخ تهیه کرد ونون هم خرید بعدروی سکو دراز کشید گفت که من مردم حالش بد شد وچون پدر نبود مادرم به اتفاق یکی از همسایهها او را به بیمارستان رساندن چند روزی بستری بود بعد که به خونه آمد گفت که دیدی خدا به من خبر داد که میخواد حالم بد بشه ما هم حرفهاشو تایید کردیم.
#رفتار_یک_برادر_با_خواهر 🍃👇🏻
در حالی که تفاوت سنی زیادی بین ما بود ولی طوری بهم وابسته بودیم که همه تعجب میکردن
همیشه جویای روند زندگی ما بود
براش خوب ودرست زندگی کردن خیلی مهم بود.
خیلی من رودوست داشت بطوری که بعد از شهادتش روند زندگی من عوض شد دیدن جای خالی برادرم قلبم رو بدرد میاره💔😔
#اخرین_دیدار 🖤👇🏻
شب تولد پسرم🎂
تولد حنانه جون وپسرم دو روز با هم فاصله داره چون محرم هم بود جشنی نگرفتیم ولی برای شام به خونه خودم دعوتشون کردم یک کیک گرفتم ویک جشن تولد کوچولو برای بچهها
دخترم که تازه ازدواج کرده بود با دایی رحیم خیلی جور بود وقت خداحافظی که رسید، دخترم گفت:(مامان با دایی جون محکم ترخداحافظی کن قصد داره بره ماموریت.) خیلی ناراحت شدم حالم گرفته شد با حالت ناراحتی😔 گفتم:( چرا اینقدر زن و بچهها رو تنها میزاری) باخنده گفت:(این آخرین ماموریت من هست.)بغلم کرد وپیشانی من رابوسید هنوز بعد این چند سال جلوی آینه می ایستم وبه جای بوسه برادر نگاه حسرت میکنم😔
#رفتار_یک_فرزند_با_والدین 🌹👇🏻
دوست خوبی برای پدر ویاوری برای مادر طوری که بدون اجازه آنها کاری انجام نمیداد حتی برای مرخصی گرفتن با پدر هماهنگ بود اگه کاری داشتن مرخصی نمیرفتن اینقدر مادر را دوست داشت اسم دخترش رو فاطمه گذاشت
#نحوه_شهادت 💔👇🏻
فقط به ما گفتند در یک ماموریت مستشاری صبح زود رفتن در فاصله صد متری از داعش وقتی برمیگرده تک تیراندازه تکفیری گلوی برادرم رو نشانه گرفت پیشه دوستانش روی زمین انداخت وبعد از ساعتی به بیمارستان انتقال دادن
برادرم ساعت 5.30 تیر خورده و ساعت 8.30 دربیمارستان شهید شدن وما را در ماتم خود فرو برد
#حرف_ناگفته_خواهر 🦋👇🏻
برادرم یک پاسدار واقعی بود از دوره آموزشی تا پایان خدمت خودش از هیچ کاری که بهش واگذار میشد شانه خالی نمیکرد
اگه خداوند یک فرصتی به ما میداد به برادرم میگفتم راهی بدرستی راهی که انتخاب کردی وجود نداره لطف کن راهنمای راه ما باش تا گمراه نشیم دستت رو از دست ما جدا نکن
#وقتی_خواهر_نبود_برادر_را_میبیند 👇🏻
به بهانه بیماری مادر زنگ زدن که بیا مادر بیماره ومیخواد شما رو ببینه
برادرم حاج عبدالرحمان زنگ زد وبا خونسردی گفت که مامان میخواد تو رو ببینه زودتر بیا
من که از دو روز پیش دلشوره داشتم حرفش رو قبول کردم وگفتم شاید علت دلشوره من، مریضی مادرم بود.
سوار ماشین شدیم وحرکت کردم به سمت نکا اخه قبل از شهادت برادرم در روستای لیوان شرقی زندگی میکردم
وقتی به محله زندگی پدرم رسیدم از شلوغی اونجا تعجب کردم با خودم گفتم:( ای حاج رحیم عاقبت از نبودن تو مادرم رو از دست دادم😔)
وقتی به کوچه خودمون رسیدیم بی اختیار در ماشین رو باز کردم خودم رو به حجله ای که سر کوچه بود رساندم دیدن عکس جگر گوشه ام داخل ان نفسم گرفت😭💔
#توصیه_خواهرشهید_به_ما 🌱👇🏻
در تمام وصیتنامه شهدا به خانوادهها شون سفارش حجاب کردن در صورتی که خانواده هر شهید تمام دختران و پسران این جامعه هستن
جواب خون پاکشان که روی زمین کشور غریب ریخته شده جلوی فساد اخلاقی گرفته بشه چادرمون رو محکم نگه داشته باشیم
قرار نیست تمام یاوران امام زمان ما مردان باشن زنان ما هم جزئی از یاران هستند🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
امام صادق (ع) می فرماید:اگر شما دلی را شکستید نمی توانید جبران آن دل شکستگی را بکنید😢 اگر همه ی دنیا را به او بدهید.😟
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
اگر کسی لیوان قیمتی را بشکند ، می تواند آنرا بچسباند که حتی مشخص هم نشود ولی باز این مثل لیوان سالم نمی شود. اگر ما دل کسی را شکستیم باید از طرف دلجویی کنیم و طرف هم ما را ببخشد و خدا هم توبه ما را بپذیرد. ریشه ی این دل شکستن ها خودخواهی است. یعنی فرد فکر میکند که از دیگری بالاتر است و به من های درونش توجه می کند.
رسول خدا (ص) فرمودند:(" من احزن مومنا ثم اعطاه الدنیا، لم یکن ذلک کفارته و لم یوجر علیه "؛ کسی که مومنی را اندوهگین سازد، آن گاه دنیا را به او ببخشد، این بخشش، گناه او را جبران نمی کند و پاداشی هم ندارد.)، آزردن دل دیگران کفاره ندارد ، برخلاف بسیاری از گناهان که قابل جبران است، آزردن دل دیگران چنین نیست. اگر کسی مال دیگری را به ستم از میان برده باشد یا آن را تصرف کرده باشد، با بازگرداندن آن و جبران خسارت مادی و معنوی، پیامدهای آن گناه از میان خواهد رفت، ولی شکستن دل دیگران چنین نیست. شکستن دل، قابل جبران نیست، چون ترمیم دل شکسته ممکن نیست و بازیافت آن نشاید. به سبوی شکسته بندزده بنگرید، اگر چه به ظاهر به حال نخست خود بازگشته است، ولی اگر صدا شناس باشید و به صدایش گوش فرا دهید، خواهید دید که صدایش کاملا تغییر کرده است. هرگز دلی را نیازارید که عالم آزرده می شوید. مگر نه این است که دل بندگان خدا، حرم و خانه ی اوست؟! تعدی و تجاوز به خانه ی خدا دور از خرد است، زیرا تجاوز به خانه، رنجش صاحب خانه را به دنبال دارد. صاحب خانه یا محبوب است و یا منتقم، کجاست خردمندی که با محبوب در آویزد یا با منتقم قهار بستیزد؟!!
امام رضا (ع) از پیامبر (ص) نقل می کنند:آن گاه که بدون حق مومنی را برنجاند ، مانند این است که خانه کعبه و بیت المعمور را ده بار ویران کرده باشد و مثل این است که هزار ملک از ملائکه مقرب الهی را به قتل رسانده باشد.
چنین کسی در واقع حرم حقیقی خدا را ویران کرده است. چنین کسی به آزار کسی پرداخته است که قبله ی همه عالم و مسجود آسمانیان است.
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹بنام یکتا زیبای زیبا آفرین زیبا دوست
🍀 خدای مهربانم ؛ ...
تورا سپاس که زیباییهای آفرینش را ، برای ما برگزیدی
و مواهب پاک خود را،
به سویمان روان داشتی ...
سپاس تو را که
درهای نیازهای ما را از غیر خود ببستی.
🌹 ای یکتا بی نیاز محبوب ؛
چگونه ما را توان سپاس تو باشد ،
یا چگونه وچه وقت یارای بجا آوردن شکرت؟
زبان از بیان عاجز و قلم از نوشتنش قاصر است ای محبوب عالمیان و ای خدای خوب و مهربان ...
🌺 مهربانا !
دستان نیازمندمان به سویت بلند شده
آنها را از نعمت ، رحمت و لطفت پر کن ...
دلهای نا آراممان را آرام کن
ای آرامش دهنده دلها ؛
و ای قرار دل بیقرارها ؛
قلوب ما را به نور ایمان منور بفرما،
و ایمان ما را زیر سایه عنایتت محافظت بفرما ,
وجود ما را سلامت دار
و باران رحمت بیکرانت را بر ما ارزانی بفرما ، ......
ای رحیم ترین مهربانان
آمین یا رب العالمین
🌸💦🌸💦🌸💦🌸💦
سلام برشما دوستان گرامی ؛
🌸 صبحتان بخیر و شادی و روشنی و نشاط ؛
💚 روزی پر از سلامتی , عشق , محبت , مهربانی , شادابی , آرامش روح و روان , آگاهی و بصیرت دین و دنیا , دلی سرشار از مهر و دوستی همراه با رزق و روزی حلال برایتون آرزومندم.
🌸 شاد و پیروز باشید 🌸
💦 ذکر امروز یکصدمرتبه 💦
🌸 لا اله الا الله الملک الحق المبین 🌸
🍀🍀🌻🌹🌻🍀🌹🌻
🌸 http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زيبا و خواندنى 👌
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
در مجلسی که بحث روز جامعه مطرح بود یکی از حاضرین گفت:
سرت رو بنداز پایین زندگیتو بکن
به هیچ چیز و هیچ کس هم فکر نکن،ما بی طرفیم، کار به کسی نداریم...
ناگهان شخصی دیگر که تا این لحظه سکوت کرده بود و فقط گوش می داد گفت:
زیارت عاشورا را خوانده ای...
دو دسته دارد یا سلام یا لعن؛
جامعه هم دو دسته دارد...
مورد سلام اهل بیت(ع) هستند و مورد لعنشان،
حسینیان ویزیدیان عاقبت هم دو دسته میشوند، بهشت و جهنم وسط ندارد.
گفت :
حتی بی طرف ها؟؟؟
گفت:
در زیارت عاشورا جوابت هست...
( و شایعت و بایعت و تابعت علی قتله)
امام صادق(ع) آن بی طرف ها را هم لعن کرده...
البته زیاد هم بی طرف نبودند...
هر که در لشگر حسین(ع) نباشدیزیدی است خواه
در محفل شراب باشد یا محراب نماز...
گفت:
زمانه عوض شده ، فرق کرده...
گفت:
باز زیارت عاشورا جوابت را داده،(و آخر تابع له علی ذلک)
تا آخرالزمان هر کسی مثل این ها باشد لعن شده..
قرار نیست که فامیلیش یزیدی باشد
گفت:
با این حساب کل یوم عاشورا یعنی چه؟
گفت:
یعنی حسین زمان و شمر امروزت را بشناسی.
(((در هیئتی که بوی استکبار ستیزی))) نباشد ابن زیاد هم در آن هیئت سینه میزند.
گفت:
حسین زمان که در غیبت است؟
گفت:
اگر میخواهیم کوفی نباشیم باید بدانیم تا حسین نیامده، مسلم ولی امر است.
ببین چقدر گوش به فرمان ولی فقیه هستی...
#داستانهای_آموزنده
•
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_اول
دوباره روسریمو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . اه . حجاب چیه آخه .
_ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه ؟
مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا (ع) بکنی تو که چیزیت نمیشه .
_ هوووووووف. نمیشه .نمیشه . نمیشه . موهای من لخته خوب هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چجوری میخوام سرم کنم. گفتم نیاما نذاشتید .
بابا_ دخترم انقدر غر نزن حالا الان هنوز مونده تا برسیم . با این ترافیک به نماز که نمیرسیم . بزار هروقت رسیدیم دم حرم درست کن .
_ خوب بابا جان . کلا نمیشه. مامان خداییش تو چجوری این چادرتو نگه میداری.
امیر علی _ خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت .
_ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم
امیر علی _ بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد.
بابا_ باشه .
_ تنکس ددی . میسی داداشی .
ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم . 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودشو انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادم و دین انتخاب کردم .البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدمو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قوربونش بر خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم.الان هم که در خدمت شمام تشریف آوردیم با خانواده مشهد که من بعد از 11 سال اومدم . مامان و بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهدو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت چون عقایدش کاملا مخالفه اون و بابا بود ولی اونا باهاش مشکلی نداشت . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد .
برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که
چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خود آگاه زیر لب گفتم سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .انگار یه حس خوب و دوست داشتنی . برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرمو به شیشه تکیه دادم و حواسمو دادم به آهنگ .
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم
کبوترم هوایی شدم ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده
چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم
تویی که تنها – دل سوز منی آرزومه دوباره بیام
تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی
بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی
ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی
ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم
ای سلطان کرم سایه ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم
شور و حال منی پر بال منی تو خیال منی
دادی تو منو راه اگه یه نگاه که تو ماه منی
چجوری از تو دست بکشم بدون تو نفس بکشم
تویی که تنها دل سوز منی آرزومه دوباره بیام
تو حرمت بدم یه سلام بهونه ی اشکای هر روز منی
بی تو می میرم آقام یه فقیرم آقام که تو حج فقرایی
ای کس و کارم آقا جون تو رو دارم، ندارم من دستای گدایی
میبینم عاشقای تو رو اشکای زائرای تو رو
آرزومه منم بپوشم لباس خادمای تو رو
همه ی داراییم و به تو بدهکارم من
جون جواد آقا خیلی دوست دارم من
همه ی داراییم و به تو بدهکارم من
جون جوادت آقا خیلی دوست دارم من..
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇🏻
🎈
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوم
آهنگ قشنگی بود . بدجور باهاش انس گرفته بودم . یه دفعه صدای در ماشین اومد برگشتم دیدم امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو . کی رفته بود پایین . با همون لبخند محجوبانش کیسه رو گرفت سمتم. توشو نگاه کردم یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری توش بود .
_ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟
امیر علی _ یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی.
_ وای بیخی بابا . تو این گرما . ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا.
امیر علی _ باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم .
بی توجه به موقعیت روسریمو در آوردم .
امیرعلی _ اینجا؟؟؟؟؟؟
سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم . واااااااااای داشتم خفه میشدم . بلاخره وارد پارکینگ حرم شدیم . جای جالبی بود دوسش داشتم . رفتیم تو پارکینگ شماره 4. بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر. یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردم دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدمو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم .
امیر علی _ چقدر بهت میاد .
_ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه ....
بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفمو و گفت:
_ بریم که به نمازبرسیم بدویید.
و رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ مامان و امیر علی هم دنبالش .
_ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم .
مامان_ واه گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو.
دیدم راست میگه ها . منم دنبالشون راه افتادم .
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سوم
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داشتم میمردم از گرما ، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو. همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن. وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی ؟ منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش. حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود.
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم.
_بله؟
_ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟
چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود غوز بالا غوز.
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨
🔴عبادتِ با کسالت و زورکی فایدهای نداره
✍دیدی وقتی آدم مریض میشه، با اینکه بدنش به غذا احتیاج داره، ولی میلی به غذا نداره، اگر هم بخوره زورکی میخوره. کسی هم که اهل دنیاست همینطوریه. واقعاً روحش به این عبادت و بندگی نیاز داره، امّا لذت و شیرینی عبادت را نمیچشه، و نمیفهمه که این عبادت خیلی شیرینه، بنابراین عبادت رو زورکی انجام میده، و این عبادتِ زورکی فایدهای نداره. این آدم مریضه. روحش مریضه. باید به فکر درمان خودش باشه.
قرآن میگه اون عبادت و عمل خیری که همراه با کسالت باشه، و از روی کراهت، و زورکی انجام بشه، پذیرفته نیست:《وَ مٰا مَنَعَهُمْ أَنْ تُقْبَلَ مِنْهُمْ نَفَقٰاتُهُمْ إِلاّٰ أَنَّهُمْ کَفَرُوا بِاللّٰهِ وَ بِرَسُولِهِ وَ لاٰ یَأْتُونَ اَلصَّلاٰةَ إِلاّٰ وَ هُمْ کُسٰالیٰ وَ لاٰ یُنْفِقُونَ إِلاّٰ وَ هُمْ کٰارِهُونَ》(توبه/۵۴)
💥انفاقی که میکنند پذیرفته نیست، چون به خدا و پیامبرش کافر شدند، و نماز را با کسالت و بیحالی به جا میآورند، و از روی میکنند. نماز میخونند، امّا با کسالت و بی حالی "کُسٰالیٰ" انفاق میکنند، امّا زورکی و با کراهت "کٰارِهُونَ" اینجور عبادتها فقط برای رفع تکلیفه، وگرنه فایدهای نداره. اون چیزی که به کارها ارزش میده، نیّت، نشاط و عشق، و انگیزه است
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#کمی_مکث
🔺️آهای عزادارای شهادت حاج قاسم
آهای منتظرای #انتقام_سخت
دمتون گرم گل کاشتید👏
⛔️اما...
میدونید تو تاریخ خیلیا حال و هوای امروز ماهارو داشتن و مثل ما متحد و یک صدا هدف مقدسی رو دنبال میکردن ولی در نهایت به خواسته شون نرسیدن؟!
1⃣ مثل هزاران نفری که با شوق و ذوق در غدیر خم با مولا علی ( علیه السلام ) بیعت کردن🤝
2⃣ یا مثل مردمی که از امام حسن( علیه السلام) خواستار جنگ با معاویه بودن 🏹
3⃣ یا تمام شهر کوفه که منتظر آقا امام حسین ( علیه السلام ) بودن و دعوتنامه فرستادن📜
🔹️حالا میدونید چرا به هدفشون نرسیدن؟؟
❌چون همیشه یه عده #خواص_نفوذی و #منافقین_تصمیم ساز بودن که مردمو از اون هدف مقدس منحرف کردن
🔸️با حرفشون🗣
🔹️با ظاهر دلسوزی🙏
🔸️با مغالطه کاری ها🤡
⚠️رفیق!
حواست به #نفوذی_ها باشه
به اونایی که الآن مردم مردم میکنن و میگن به خاطر مردم نباید انتقام بگیریم.
ولی از شما چه پنهون دردشون مردم نیست ، بچه هاشونن که تو آمریکا و کانادا جا خوش کردن😏
نشه مثل مردم زمان امامانمون 😔
راهو گم کنیم و از هدفمون دست بکشیم
نشه به جای #اطاعت_از_ولی اطاعت از منافق بکنیم.
تاریخ مارو قضاوت میکنه✋
هر کس شب عاشورایی دارد
خیمه حسین را گم نکنیم
#انتقام_سخت
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d