ناصر:
#خلق_اتفاقات_خوب
خداوند به همه انسانها نعمتی بخشیده است به نام احساسات، شما بواسطه احساسات خود اتفاقات زندگیتان را شکل میدهید، احساسات خوب مساویست با خلق اتفاقات خوب.
هر زمان که دچار نگرانی ، افکار منفی و یا استرس مداوم شدید بدانید که در حال ارسال ارتعاش منفی برای جذب همان نگرانی ها هستید، حال اگر در همان لحظه احساسات خود را با چیزهایی هر چند ساده بهبود ببخشید و حالتان را به مرور بهتر و بهتر نمایید آن اتفاقات بد اثرشان را از دست میدهند و جهت ارتعاشی شما تغییر خواهد کرد..
#کوین_تورودو
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*اتفاقات مثبت را به زندگیتان دعوت کنید*
هرچیزی که در زندگی ما وجود دارد یا در آینده با آن برخورد می کنیم را خودمان به زندگی خود دعوت می کنیم. چگونه؟ با کلام خود و با باورهایی که داریم.
خیلی ها متوجه این موضوع نیستند و اصلا به آن توجه نمی کنند، ولی اگر دقت کنیم می بینیم که در طول روز مدام به چیزهای منفی فکر می کنیم یا حتی خیلی از اوقات با خودمان می گوییم: «من آدم کندی هستم، بدشانسم، جذاب نیستم» و در نتیجه این چیزهای منفی را به زندگی مان دعوت می کنیم. به جای آن بهتر است بگوییم: «من خوشبختم، من قوی ام، سالمم، با استعدادم» وقتی قانون دنیا این شکلی است که خودمان قادر هستیم تا اتفاقات را برای خودمان بسازیم پس چرا با کلام و باورهای خود افکار مثبت را به زندگی مان دعوت نکنیم؟
🔸دستیابی به انرژی مثبت را آغاز کن تا تجربه شیرین ارامش را تجربه کنی🔸
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
.#حکیمانه
آیت الله شیخ محمد تقی آملی میفرمود :
من در بحث فقه آیت الله سید علی آقا قاضی شرکت میکردم.
روزی از ایشان پرسیدم :
ما میخوانیم و میشنویم که عده ای هنگام قرائت قرآن کریم آفاق پیش روی شان باز میشود و غیب و اسرار برای آنها تجلی میکند، در حالی که ما قرآن میخوانیم و چنین اثری نمی بینیم؟!
مرحوم قاضی مدت کوتاهی به چهره ی من نظر کرد سپس فرمود :
بلی! آنها قرآن کریم را تلاوت میکنند و با شرایط ویژه، رو به قبله میایستند، سرشان پوشیده نیست، کلام الله را با هر دو دستشان بلند میکنند و با تمام وجودشان به آنچه تلاوت میکنند، توجه دارند و میفهمند جلوی چه کسی ایستاده اند؛ اما تو قرآن را قرائت میکنی در حالی که تا چانه ات زیر کرسی رفته ای و قرآن را روی زمین میگذاری و در آن مینگری
آیت الله شیخ محمد تقی آملی میگفت :
بلی، من همین طور قرآن میخواندم و زیاد به قرائت آن میپرداختم، مثل این که مرحوم قاضی مراقب و ناظر وقت قرائتم بوده است. بعد از این ماجرا با تمام وجودم به سویش شتافتم و ملازم جلسه هایش شدم.
💠
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨﷽✨#حکایت
« مفتاح راه »
✍نقل است که :دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای . . .
👈در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که
در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی
ظرفی از طلا ریخته است!
💥ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه . . .
مفتاح راه ، همراه لحظه لحظه هایتان باد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#دردو_دل_اعضا ❤️
نمیدونم از کجا شروع کنم زندگیم با شوهرم به بن بست رسیده
ما همدیگه رو از بچگی میشناختیم که بعد اون تا یکی دو سال باهم ارتباط داشتیم که بعدش شروع کرد به دست به سر کردن من
که گفت آبجیم باش و دوست معمولی و از این مزخرفات
بعد یک سال که دوباره برگشت به من که من تورو میخواستم نمیخوام دوباره از دستت بدم و...
خلاصه من تا به خودم بجنبم اومد خواستگاری و با اینکه از ته دل راضی نبودم تا به خودم بیام عقد کردیم که میزارم پای قسمت و سرنوشت.
الان مشکلی که دارم اینه که اصلا نمیتونم با گذشته کنار بیام مخصوصا که زن داداشش عکسا و فیلماشو با اون دختره نشونم داد مسافرت رفتنشون واسش تولد گرفتنش یا اینکه دختره هرجا میخواست بره حتما باید شوهرم میبرد میرسوند ولی من که الان ده ساله زنشم ماهی یبار هم نشده سوار ماشینش بشم یا وقتی باردار بودم حتی منو دکتر نمیبرد میگفت کار دارم خودت با اتوبوس برو.
تو خونه باهام خوبه محبت میکنه خنده شوخی، البته تا وقتی من به هیچی مخالفت و اعتراض نکنم ولی تو عمل هیچی نیست
گردش و تفریح اینا همش با دوستاشه حتی هرازگاهی که دوستاش با زنهاشون میان هم باز این تنها میره
حتی وقتی برادراش شب جمع میشن خونه ی اونا باز تنها میره بهونشم اینه که قلیون میکشیم تو با بچه نمیتونی
خیلی فکرا تو سرم میاد نکنه فکرش هنوز با قبلیه نکنه کاری میکنه میترسه به من بگن نکنه من زشتم خجالت میکشه منو به بقیه نشون بده
حتی تو جمع خانوادگی کنار من نمیشینه
تو خیابون اگه بخوایم راه بریم ده قدم جلوتر از من میره بهونشم اینه که تو یواش راه میری
تا حالا نتونستم چیزی تو گوشیش پیدا کنم تو شبکه های اجتماعی اینا هم هیچی...
ولی چند وقت پیش تو دعوا یه حرفی زد از رو عصبانیت که من یکی دو سال اول ازدواج با تو همه کار کردم ولی بعد گفت منظورم فقط مشروب خوردن بود نه چیز دیگه...
یه چیز دیگه اینکه من خیلی حساسم به اینکه زنی رو سوار ماشینش کنه ولی بارها پیش اومد یعنی لو رفت که همکارای خانمش رو تا جایی رسونده، با اینکه بارها سر این موضوع دعوا کردیم
ولی چند وقت پیش دوستش زنگ زد گفت فردا بیا زن و بچمو ببر فلان اداره و اینم بردشون
و اینم بگم که واسه بقیه انقدر دست و دل بازه همه حسابی تیغش میزنن، چند وقت پیش عموش ازش ۶۰ میلیون تومن قرض خواست اینم داد
تو گوشیش خوندم بهش گفته بود این ماه میتونم فقط ۲۰ تومن از قرض و بدم ۱۰ تومن ماه بعد میدم که شوهرم گفت ۲۰ تومنو هروقت داشتی بده بقیشو نمیخواد
من خیلی ناراحت شدم گفتم پنج ساله تمام طلاهای منو بچه رو فروختی قول دادی بهترشو میخری الان طلا که نمیخری هیچی پولاتم میبخشی به فامیلت که گفت به تو ربطی نداره چیکار کنم گم شی بری دست از سرم برداری
گفتم از این ناراحتم که من واست مهم نیستم
گفت آره مهم نیستی همه مهمن برام جز تو
هرچند بارها اینارو تو دعوا گفته ولی بعد معذرت خواهی که من وقتی عصبانی ام چرت وپرت زیاد میگم تو گوش نکن
ولی خیلی ناراحتم که هیشکی و ندارم پشتم باشه حداقل یه مدت قهر کنم برم که به غلط کردن بیفته
امیدوارم خدا هیچ زنی رو به جایی نرسونه که نه جایی واسه رفتن داشته باشه نه دل خوش واسه موندن.
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#داستان_زندگی ❤️
#تجربه_اعضا
حدود ۲۰ سال سن داشتم که بخاطر اشتباهات خودم و اعتماد به کسانی که نباید بهشون اعتماد میکردم اتفاقاتی تو زنذگیم افتاد که منو تا مرز فروپاشی روحی و فکر خودکشی برد. در اوج ناامیدی پسری وارد زندگیم شد که نه قیافه انچنانی داشت و نه مال و ثروتی، خیلی ساده و رو راست بود. خیلی زود فهمیدم خیلی خیلی دوستم داره منم بهش اعتماد کردم راستش اون زمان راه دیگه ای نداشتم. خیلی میترسیدم اعتمادم نتیجه بدی داشته باشه اما اون با بقیه فرق داشت. برای ازدواج مشکلات زیادی داشتیم و همه مخالف بودن اما اون پسری نبود که دست بردار باشه انقدر پای عشقش موند تا بعد کلی دردسر ازدواج کردیم. همه چیز خوب بود و خیلی زود محبتش به من و کل زندگیمون شد زبان زد همه کل فامیل، همه بهم میگفتن خوش به حالت که شوهرت انقدر دوستت داره. تو مدت 6 سال صاحب 3 فرزند دختر شدیم و وضع مالیمون بهتر شد و همه تلاشش برای راحتی و آسایش ما بود کافی بود چیزی بخوام یا خودش متوجه بشه هرطور بود حتی از خودش میزد ولی برام فراهم میکرد. اما چشم حسودها کار خودشو کرد. نزدیک یکسال و خورده ای بود که یکی از اقوام مادرم با اینکه زن و 5 تا بچه داشت بهم علاقه نشون میداد راستش قیافه جذابی داشت و خیلی خوش تیپ تر از شوهرم بود. اوایل فقط از اینکه میدیدم هنوز اونقدر جذابیت دارم که مردی مثل اون بخواد بهم علاقه داشته باشه تو دلم ذوق میکردم. انقدر چرب زبونی کرد و از عشق گفت که خام حرفاش شدم میگفت از زندگی و زنش راضی نیست و فقط به اصرار پدر و مادرش مجبور شده باهاش ازدواج کنه میگفت تازه با من معنی عشق و فهمیده، خیلی بهم توجه داشت بهم میگفت تو لیاقت زندگی بهتری داری انقدر گفت گفت تا اینکه به شوهرم خیانت کردم انگار یادم رفته بود چه نقشی تو زندگیم داشته یادم رفته بود من مادرم و نسبت به بچه هام مسئولیت دارم فقط از اینکه باهاش بودم احساس خوبی داشتم
نسبت به شوهرم خیلی سرد شده بودم حتی به بچه هام به چشم مزاحم نگاه میکردم، رفتارم انقدر بد و مشکوک شده بود که شوهرم مشکوک شد خیلی سعی کرد با حرف و مهربونی منو متوجه اشتباهم کنه تا اینکه مچمو گرفت و چت های واتساپمو با اون دید.
الان که فکر میکنم اون موقع من شکستن یه مرد شکستن شوهرمو به چشم دیدم.
بجای پشیمونی از این ناراحت بودم که چرا لو رفتم و شوهرم فهمید از این ناراحت بودم که نقشه هام برای طلاق بهم ریخته بود. انقدر قسم خوردم و ادای ادمهای پشیمون دراوردم تا منو ببخشه، خیلی بهم ریخته بود ولی منو بخشید و من لعنت شده تو دلم احساس رضایت و زرنگی میکردم از اینکه تونستم شوهرمو راضی کنم. الان که فکر میکنم شوهرم گول دروغ و قسم های منو نخورده بود اما بازم بهم فرصت داده بود. اما من حواسم جای دیگه بود و به خیانتم ادامه دادم همش دنبال این بودم تا بتونم طوری طلاق بگیرم که خیانتم رو نشه و از طرفی همه گناه و تقصیرها هم بیفته گردن شوهرم. اما برای بار دوم لو رفتم و شوهرم همه چیزو فهمید خیلی التماس کردم حتی پای بچه هامو پیش کشیدم ولی میگفت بچه ها بدون مادر بزرگ بشن بهتر از اینه که زیردست یه مادر خیانت کار بزرگ بشن میگفت اگه یکی از دخترها مثل تو بار بیاد من هیچوقت نمیتونم خودمو ببخشم. موقع طلاق نتونستم هیچ ادعایی کنم نه برای مهریه نه برای خونه که سندش به نام خودم بود. میترسیدم اگه پافشاری کنم و کار به جای باریک بکشه موضوع خیانتمو همه بفهمن با اینکه اطمینان داشتم شوهرم مردی نیست که حتی بعد طلاق آبرومو ببره ولی بازم ترس داشتم. خانوادم خیلی سر خونه و مهریه و بچه ها پافشاری کردن ولی خودم نزاشتم و کنار کشیدم.
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_زندگی ❤️ #تجربه_اعضا حدود ۲۰ سال سن داشتم که بخاطر اشتباهات خودم و اعتماد به کسانی که نباید
بعد طلاق وقتی اون اقا فهمید مهریه رو بخشیدم و سند خونه رو به نام شوهرم انتقال دادم خیلی عصبانی شد و میگفت اینا حقت بود و در هیچ صورتی نباید میبخشیدی چون در آینده به دردمون میخورد. حدود دوماه گذشت همش منتظر بودم حرف ازدواج و پیش بکشه ولی همش طفره میرفت تا اینکه یکبار که به دیدنش رفتم خودم گفتم تا یکی دوماه دیگه بیا پیش بابام خواستگاری در مورد زنتم نمیگم طلاقش بده ولی بعد ازدواجمون حق نداری شب پیشش باشی. در جواب خیلی سرد بهم گفت حالا چه عجله ای هست بعدشم تو برای ازدواج مجدد احتیاج به اجازه پدر نداری فعلا یه ساله صیغه میکنیم تا بعد. تو یه لحظه دنیا رو سرم خراب شد گفتم من تمام زندگیم بچه هام و شوهرمو فدای تو کردم که حالا بگی صیغه؟ گفت مگه من گفتم تو خودت از زندگیت راضی نبودی. گفتم ولی تو بهم گفتی لیاقتت زندگی بهتری هست تو گفتی طلاق بگیر گفت الانم میگم چه فرقی داره عقد دائم باشی یا صیغه. خیلی ازش بدم اومد تمام دوست داشتنم در یک لحظه تبدیل به نفرت شد. اون شب خیلی گریه کردم اطرافیان برای دلداری میگفتن غصه نخور شوهر سابقت لیاقتتو نداشت و من عذاب وجدان داشتم تو دلم امیدوار بودم شاید شوهرم راضی بشه و منو ببخشه تا دوباره برگردم سر زندگیم ولی روی حرف زدن باهاشو نداشتم. گوشیم حدود ظهر زنگ خورد شماره شوهرم بود جواب دادم دختر بزرگم بود که اون موقع حدود 8 سالش بود با گریه بهم گفت بابای خوشگلمو تو کشتی بابام مرده.
از حال رفتم کاش همون موقع مرده بودم. شوهرم تو اوج جوانی سکته کرده بود همه میگفتم حق تو اونو زد ولی خودم که میدونم همش بخاطر منه، دل پاکش طاقت اینهمه خیانت و پلیدی رو نداشت. دخترم به هیچ عنوان حاضر به دیدنم نیست به کسی حرفی نزده اما میدونم از همه چیز خبر داره و میدونه مادر نالایقی بودم براشون. تو همین دنیا دارم تقاص پس میدم بعد چند ماه پدرم فوت کرد و 2 ماه بعدش برادرام و خواهرم تصمیم گرفتن خونه پدریو بفروشن هرچند سهم منم دادن ولی اونقدر نبود که برام سرپناه بشه. الان چند وقت خونه این برادرم چند وقت خونه اون یکی مدتی هم پیش خواهرم.
نه احترامی نه... همه این بلاها رو خودم سر زندگیم و خانوادم آوردم. خواهش میکنم برای دخترام دعا کنید.
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💠پیرمرد قفل ساز و امام زمان عج
مردی سالها در آرزوی دیدن امام زمان عج بود و از اینکه توفیق پیدا نمیکرد امام را ببیند رنج میبرد
مدتها ریاضت کشید، شبها بیدار میماند و دعا و راز و نیاز میکرد
معروف است هر کس بدون وقفه چهل شبِ چهارشنبه بہ مسجد سهله (کوفه) برود و نماز مغرب و عشاء خود را آنجا بخواند
سعادت تشرف بہ محضر امام زمان عج را خواهد یافت.
این مرد عابد مدتها این کار را هم کرد ولی باز هم اثری ندید
ولی بخاطر این عبادتها و شب زندهداریها و... صفا و نورانیت خاصی پیدا کرده بود
تا اینکه روزی بہ او الهام شد:
الان حضرت بقیة الله عج در بازار آهنگران در مغازه پیرمردی قفل ساز نشسته است
اگر میخواهی او را ببینی بہ آنجا برو!
او حرکت کرد و وقتی بہ آن مغازه رسید، دید حضرت مهدی عج آنجا نشسته و با آن پیرمرد گرم گفتگو هستند
اینک ادامه داستان از زبان آن دانشمند:
بہ امام عج سلام دادم، حضرت جواب سلامم را داد و بہ من اشاره کرد که اکنون ساکت باش و تماشا کن!
در این حال دیدم پیرزنی که ناتوان بود، عصا بہ دست و با قد خمیده وارد مغازه شد و قفلی را نشان داد و گفت:
آیا ممکن است برای رضای خدا
این قفل را سه ریال از من بخرید؟
من بہ این سه ریال پول احتیاج دارم
پیرمرد قفل ساز، قفل را نگاه کرد
و دید قفل، بیعیب و سالم است
گفت: مادر چرا مال مسلمانی را ارزان بخرم و حق کسی را ضایع کنم؟
این قفل تو اکنون هشت ریال ارزش دارد من اگر بخواهم سود کنم به هفت ریال میخرم
زیرا در این معامله بیش از یک ریال سود بردن بی انصافی است
اگر میخواهی بفروشی من هفت ریال میخرم و باز تکرار میکنم که قیمت واقعی آن هشت ریال است، من چون کاسب هستم و باید نفع ببرم یک ریال ارزان تر خریداری میکنم
پیرزن ابتدا باور نکرد و گفت:
هیچکس این قفل را سه ریال از من نخرید
تو اکنون میخواهی هفت ریال از من بخری؟!
بہ هرحال پیرمرد قفل ساز
هفت ریال بہ آن زن داد و قفل را خرید
وقتی پیرزن رفت
امام زمان عج خطاب بہ من فرمودند:
مشاهده کردی؟!
این گونه باشید تا من بہ سراغ شما بیایم، ریاضت و سیر و سلوک لازم نیست
مسلمانی را در عمل نشان دهید
تا من شما را یاری کنم
از بین همه افراد این شهر من این پیرمرد را انتخاب کردم چون او دین دارد و خدا را میشناسد
از اول بازار این پیرزن برای فروش قفلش تقاضای سه ریال کرد اما چون او را محتاج و نیازمند دیدند همه سعی کردند از او ارزان بخرند و هیچکس حاضر نشد حتی سه ریال از او بخرد
درحالیکه این پیرمرد بہ هفت ریال خرید
بخاطر همین انسانیت و انصاف این پیرمرد هر هفته بہ سراغش میآیم و با هم گفتگو میکنیم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حکایتی جالب از عبید زاکانی
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩ ﻣﻮﻣﻨﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ میرفت.
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ میبندند ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ میکند.
ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ.
بالاخرﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ میشود.
ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ میخورم.
ﭼﻮﻥ ﺟﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺐ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﺮﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﮑﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺳﺮ ﺧﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻡ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ.
ﻣﺮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻋﻤﺮﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﺣﻼﻝ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺧﺮ ﻧﺬﺍﺷﺖ...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#داستان_عجیب
🚨 داستان عجیب ازدواج با جنّ
💠 آیت الله ناصری نقل میکنند
سید ابوالحسن کروندی
از شاگردان آیتالله نخودکی اصفهانی آمده بود
تهران تا منبر برود ایشان نقل میکند
بعد از نماز عشاء رفتم
مسجد سید عزیزالله تا نماز بخوانم
دیدم شلوغ است
از در دیگر مسجد رفتم
بیرون از یه نفر پرسیدم
اینجا مسجد دیگهای هست یا نه؟؟
گفت بله
داخل این کوچه است رفتم
دیدم مسجد کوچکی است
چند تا پله میخوره میره
پایین رفتم پایین و وضو گرفتم
همینکه مشغول نماز شدم
دیدم سروصدای عجیبی میاد انگار افرادی دارند به یکدیگر آب میپاشند
سریع نمازم را خواندم تا ببینم
چه خبره دیدم کسی نیست
و آب حوض داره تکان میخوره قدری ترسیدم باز مشغول نماز شدم
همون سروصدا شروع شد
نمازم را سریع تمام کردم و سریع آمدم بالا از پیرمردی که داخل مغازه بود
پرسیدم اینجا چرا اینجوریه؟
گفت اینجا اجنّه میآیند و بخاطر همین کسی داخل این مسجد نمیشه.
فردای اون روز یکی از دوستان رو دیدم و جریان رو گفتم رفیقم
گفت
من هم اونجا رفتم و بلایی به سرم آوردند. گفتم چه بلایی؟
گفت یه روز رفتم اونجا نماز بخونم دیدم یه خانم محجّبهای گوشهای نشسته و به من گفت من منزل ندارم
پدر و مادر و شوهر هم ندارم میشه مرا پناه بدید؟
من تنها هستم. منم گفتم
مادرم تنهاست شما هم بیا با مادرم باش بردمش منزل و بعدها
به مادرم گفتم این خانم خوبیه اگه میشه همسر من بشه مادرم قبول کرد
و بالاخره ازدواج کردیم. بعضی مواقع کارهای خلاف متعارف از او میدیدم
اما اعتنایی نمیکردم حاصل این ازدواج دو تا بچّه بود.
یه روز همسرم گفت میخوام برم فلانجا منم گفتم نباید بری و قدری بینمون ناراحتی پیش اومد گفت
من باید برم منم با عصبانیت گفتم نباید بری! یکدفعه همسرم رفت داخل بخاری دیواری و غیب شد و دیگه اثری ازش پیدا نشد و الان هم بچّههاش با من هستند و اونجا متوجّه شدم که این خانم جنّ بوده است
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💥💞🌸 غدیر 🌸💞💥
🌸 غدیررا تا قیامت پدران به پسران
حاضران به غائبان برسانند 🌸
تنها 16 روز… به عيدالله الأكبر باقي است❤️💞❣
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸
🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
شنبه دوم ذيالحجّة سال دهم هجري قمري، 13 اسفند ماه سال دهم هجري شمسي، دوم مارس سال 632 ميلادي
در هشتمين روز، كاروان حجّه الوِداع به “قُدَيد” رسيده است. در اين جا توقّف ميكنند. اميرالمومنين علي عليه السلام و همراهان او- كه به فرمان پيامبر صلي الله عليه و آله براي دعوت به حق و جمعآوري زكات و جِزْيه به نجران و يمن رفتهاند- هم اينك با سپاهيان خود به سمت مكّه ره ميسپارند.
نجران- كه منطقهاي مسيحينشين در مرز يمن و حجاز است- خود حكايتي در فضيلت خاندان وحي در خاطره دارد. چند ماه پيش، هيئت نمايندگي مسيحيان نجران، مركّب از شصت تن از برگزيدگان اين قوم در پاسخ به نداي پيامبر صليالله عليه و آله- كه آنها را به
قبول اسلام (و در غير اين صورت، پرداخت جزيه) مكلّف كرده بود- وارد مدينه شدند و وقايع و گفت و گوهاي بسياري بين آنها و آخرين فرستادة خدا پيش آمد. سرانجام رهبران مسيحي نجران تمكين نكردند و از قبول اسلام سر باز زدند. رسول خدا صلي الله عليه و آله ايشان را به مباهله فرا خواندند؛ بدين سان كه از هر يك از دو طرف، برگزيدهترينها در نقطهاي خارج از مدينه به دعا برخيزند تا خداوند دروغگويان را از رحمت خويش دور سازد و بر آنان عذاب فرو فرستد. قرآن چنين ميفرمايد:
«فَقُل: تَعالَوْا ندعُ أبناءَنا و أبناءَكُم و نساءَنا و نِساءَكُم وَ أنفُسَنا وَ أنفُسَكُم ثُمَ نَبتهِلْ فَنَجعَلْ لَعنَتَ اللهِ علي الكاذِبينَ» (آل عمران/61)
«پس بگو: بياييد تا ما و شما فرزندانمان را و ما و شما زنانمان را و ما و شما خويشتنمان را بخوانيم. سپس دعا كنيم تا خداوند دروغ گويان را به لعنت (و مجازات) خويش گرفتار سازد.»
لحظات مباهله فرا رسيد و ديدگان حيرتزدة مسيحيان سيماي مطمئن و آرام پيامبر صليالله عليه و آله را مشاهده كردند كه قدم به ميدان مباهله ميگذارد؛ در حالي كه كودكي را در آغوش دارد و دست گلبوتهاي ديگر را در دست ميفشارد. بانويي در پس حضرتش حركت ميكند و در پشت سر آن ها شوي افتخار آفرين اين بانو، چهرة آشناي عبادت و رزم گام بر ميدارد. به راستي، پيامبر تا چه اندازه به دعوت و دعاي خود اعتقاد دارد كه عزيزترين كسان خود را به وادي بلا و خطر آورده است؟!
…چنين بود كه نجرانيان از بيم هلاك، به جزيه تن در دادند و از درِ صلح در آمدند و شاه مردان در همين آيه به مدال پر افتخار “نفسِ پيامبر و جان رسول خدا” نایل گرديد.1
📚
1. مدارك علماي شيعه: بحارالانوار/25/ص223 و برخي از مدارك اهل سنّت: صحيح ترمذي/2/ص300، مسند احمد/1/ص185، صحيح مسلم، تفسير كبير فخر رازي، نورالابصار شبلنجي
🌴💥🌴💥🌴💥🌴💥🌴
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d