eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
☀️ 👌 🌲ایده ای جالب برای ساخت درخت کریسمس با ماکارونی های فرمی رنگ شده 💛 برای ‌کاردستی بچه ها . •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d لطفـــا فقــط فــورواد کنیــد ⏭
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🔔 زنگ عجائب 😱👇👇 یک پیرمرد بازنشسته بوسنیایی با علاقه زیادش به کار با چوب و داشتن چندسال زمان اضافه، توانسته نسخه‌ای مخصوص به خود از فولکس واگن بسازد که بیشتر آن بیشتر آن از چوب بلوط ساخته شده است ! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
ساعت نفرین شده ساعت 2تا 3شب بسیار رمز آلود هست و به ساعت نفرین شده معروف است. در این ساعات بیشترین فعالیت ارواح و ماورا الطبیعة رخ میدهد. انسان‌ها در این ساعت ضعیف‌ترین حالت خود قرار دارند. ۹۹٪ مرگ‌های طبیعی در این ساعت بیشتر اتفاق میوفتد. عجیبه .نه😱 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
یک مطالعه جدید نشان می‌دهد که اسب‌ها و الاغ‌ها با حفر گودال‌های عمیق به دیگر حیوانات و گیاهان بیابانی در تامین آب حیاتی مورد نیازشان کمک می‌کنند 🔹این گودال‌های منتهی به آب به ویژه در روزهای گرم تابستان و نیاز مبرم جانوران به آب کارساز است. 🔹این تصاویر از صحرای سونوران در آریزونا نشان می‌دهد که چگونه الاغ‌ها با حفر چاه به دیگر حیوانات کمک می‌کنند تا بتوانند از آب جمع شده داخل آن بنوشند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تیرامیسو لیوانی مواد لازم برای کیک: 4 عدد تخم مرغ 1 استکان شکر(70 گرم) 1 استکان آرد(50 گرم) نصف استکان نشاسته(گندم حدود 40 گرم) 3 قاشق غذاخوری آب داغ 1 پاکت پودر کاکائو(2 قاشق غذاخوری) 1 پاکت وانیل شکری(5 گرم و یا وانیل ایرانی کمی) 1 قاشق چای خوری بکینگ پودر 1 پنس نمک برای خیس کردن کیک: 1 قاشق غذاخوری پر قهوه(و یا نسکافه) 1 لیوان آب داغ قهوه را در آب حل کنید برای کرم: 1 قوطی پنیر لبنه(200 میلی) 1 قوطی خامه صبحانه(200 میلی) 1 قوطی پودر کرم شانتی(یا پودر خامه 150 گرم) 2 قاشق غذاخوری پودر قند تمام مواد را در ظرفی ریخته تا وقتی که غلیظ شود و فرم بگیرد هم بزنید. پودر کاکائو برای روی تیرامیسو طرز تهیه: برای کیک اسفنجی زرده و سفیده تخم مرغ را جدا کنید. زرده تخم مرغ و شکر را تا وقتی که رنگش روشن شود هم بزنید. آب جوش را اضافه کرده و مواد خشک را الک کرده بریزید و کمی هم بزنید. سپس سفیده تخم مرغ را تا وقتی که کف کند و وقتی که ظرف را برمیگردانید نریزر هم بزنید سفیده تخم مرغ را کم کم به بقیه مواد اضافه کنید و بدون اینکه هوای مایه کیک را بگیرید هم بزنید. کانال غذای ترکیه ، داخل سینی فر که کاغذ روغنی انداختید بریزید و در فر 180 درجه تا وقتی که خلال چوبی تمیز بیرون بیاد بپزید. کیک من در 10 دقیقه پخت. هر چقدر ضخامت کیک کم باشد مدت زمان پخت کم میشود با کنترل بپزید. با لیوانی که استفاده میکنید کیک را برش بزنید. یک لایه کیک داخل لیوان بذارید و با قهوه فراوان خیس کنید. و از کرم با قیف روی کیک بزنید. و مجدد کیک بذارید و خیس کنید و کرم بزنید و پودر کاکائو فراوان بپاشید. بعد از خنک شدن سرو کنید. ❣کرم شانتی در واقع همان پودر خامه هست که هم شیرین شده هست و هم بهش اسانس اضافه شده است. و با شیر هم زده میشود و برای تزیین انواع کیک و دسر استفاده میشود . ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
وقتی آلوهای پخته رو صاف کردیم روی حرارت میزاریم تا خوب بجوشه باید مدام هم بزنیم تا ته نگیره و آبش کاملا باید تبخیر بشه . برای جلوگیری از پرتابش هم آبکش روی درش بزارید . اگه میخواین رنگ بهتری بده کمی آلبالو هم بریزید .در انتها وقتی ابش خوب تبخیر شد کمی نمک جوری که شور نشه بهش میزنیم و داخل شیشه تمیز میریزیم و یخچال نگه میداریم ولی من داخل زیپ کیپ ریختم که کپک نزنه . از رب آلو داخل غذاهایی مثل قیمه آلو ،فسنجون ،وفته ،داوود پاشا، سس کباب تابه ایی یا هر غذایی که به آلو نیاز میریزم ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ارد:یک پیمانه شیر:یک پیمانه اب:یک پیمانه شکر:یک پیمانه روغن مایع:نصف پیمانه گلاب:یک چهارم پیمانه عرق هل:یک قاشق غذاخوری زعفرون دم کرده غلیظ:به مقدار لازم ارد رو یکی دو دقیقه روی حرارت ملایم داخل تابه نچسب مرتب هم بزنید تا بوی خامیش بره (دقت کنید اصلاااا رنگ ارد تغییر نکنه) بزارید خنک بشه ارد رو الک کنید ودوباره بریزید داخل تابه روغن مایع رو بهش اضافه کنید وبا حرارت ملایم هم بزنید تا گرم بشه یک پیمانه شیر به دمای محیط رسیده رو بهش اضافه وبا لیسک یا قاشق چوبی مرتب هم بزنید حالت خمیر لطیف ویکدست پیدا میکنه بیست دقیقه روی شعله ملایم مداوم هم بزنید. در این فاصله اب وشکر رو مخلوط روی حرارت بزارید تا ریز ریز قل بزنه نیاز به غلیظ شدن شربت نیست در انتها که شکر حل شد حرارت رو خاموش گلاب وهل وزعفرون رو اضافه کنید مخلوط ارد وشیر وروغن رو هم حتما مداوم هم بزنید بعد بیست دقیقه تا نیم ساعت هم زدن شربت رو کم کم (یکدفعه اضافه نکنید) در حین هم زدن اضافه کنید ومخلوط کنید حرارت رو خاموش کنید ومرتب هم بزنید کمی تابه رو گهواره کنید(تکان دادن تابه به چپ وراست) این حلوا شلتر از حلوای زعفرونی هست خیلی خوش طعم وخوش عطره مزه بهشت میده نکته؛در تمامی مراحل کار حرارت ملایم باشه حتمااا واز هم زدن مخلوط آردی غافل نشید این حلوا گزینه خیلی خوبی واسه سفره افطاری نیز هست ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
: گوشت گوسفندی یا گوساله 300 گرم به دو یا سه عدد به متوسط آلو 12 تا 15 عدد لپه نصف لیوان (اختیاریه) رب یک قاشق سر پر پیاز دو عدد متوسط نمک ،فلفل سیاه وفلفل قرمز وزردچوبه و روغن به میزان‌لازم پیاز رو با روغن تفت میدیم سبک وشیشه ای شد گوشت رو اضافه میکنیم وباهم سرخ میکنیم زردچوبه وفلفل سیاه وفلفل قرمز میزنیم وباهاش تفت میدیم به مقدار لازم آب میریزیم تا گوشت بپزه من ایندفعه گوشت رو تو زود پز پختم عجله داشتم پسرم میرفت مدرسه نزارید گوشت به حدی بپزه که وا بره الو رو خیس کرده لپه رو ده دقیقه میپزیم کفشو دور میریزیم به رو پاک کرده به سلیقه خود خرد کنید به رو با چند قاشق روغن تفت میدیم رب رو هم تو همون ماهی تابه تفت میدیم گوشت که پخت نه در حدی که کاملا بپزه لپه،به،آلو،رب،نمونه رو به گوشت اضافه کرده ودرشو میزاریم تا کاملا بپزه(شعله متوسط) وقتی مواد پخته شد شعله رو کم میکنیم تا جا بیفته عزیزان ما دوست نداریم خورشت زیادی ابش کشیده بشه وخشک بشه سلیقه ایه طعم این خورشت بخاطر به و آلو ملس هست اگه دوست دارید ترش مزه باشه اواخر پخت کمی اب لیمو یا آبغوره بریزید به من ترش مزه بود احتیاج به چاشنی نداشت اگه خورشتون زیادی ترش بود اواخر بود یک قاشق شکر بریزید لپه اختیاریه دوست ندارید نریزید زعفران اختیاریه دوست دارید بزنید ولی من زعفران رو بیشتر با مرغ دوست دارم تا با گوشت قرمز عزیزان به این نکته توجه کنید اگه لپه تون خوش پخته همراه آلو وبه میپزه در غیر اینصورت زودتر بریزید ┏━━━🍃💞🍂━━━┓ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💎 هر آدمی در وجودش یک مادربزرگ دارد که به وقت دلتنگی می تواند به کمکش بیاید. مادربزرگی که سماور را جوش می کند، چای دارچین و هل دم می کند قوری و قندان میبدی اش را می آورد؛ با مرغ های آبی آوازخوانش . کنار استکان کمر باریک و نعلبکی گل گلی، پولکی اصفهان می گذارد؛ توی پیاله تاجیکی. می رود نان سنگک می گیرد و نخود و لوبیا و سبزی پاک می کند و آش رشته بار می گذارد. او بوی نعنا داغ و ‌پیاز داغ را با هیچ عطری عوض نمی کند. از ‌وانتی، سبزی خوردن تازه می خرد و پاک می کند و تربچه نقلی و پیازچه ها را گلچین می کند و از زرشکیِ تربچه ها و سفیدیِ پیازها شادی و شور می چیند. زیتونِ سوغات لاهیجان و گردوهای باغ آهار و پنیر خانگی هم در پیشدستی سفالینش می گذارد. و دل می دهد به صورتی گل کوکبی که پیازش را خودش کاشته و آن برگ های سبز و عنابی بوته زرشک که در گلدان شیشه ای قدیمی اش گذاشته است. هر آدمی مادربزرگی دارد که به وقتش برایش قصه می گوید، مَتَل و حکایت و خاطره تعریف می کند؛ شعر و ترانه و لالایی می خواند. من چنین مادربزرگی ندارم. مادربزرگ هایم سالهاست که به رحمت خدا رفته اند؛ برای همین است که خودم مادربزرگ خودم شده ام. حالا سالهاست که ما، نوه و مادربزرگی هستیم که در یک پیراهن زندگی می کنیم. صفایی دارد مادربزرگانه زیستن. تو هم بلند شو مادربزرگ خودت باش! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی و_شش مامان نشست و گفت آره راست میگی ..خودش بیاد بهتره.. همونطور که حدس میزدم حوالی غروب حب
و_هفت بعد از راهی کردنشون ، وقتی این دو تا موضوع رو به مامان گفتم کمی تو فکر رفت و بعد از چند دقیقه گفت اشکال نداره ..اثاثت همونطور تو اون اتاق میمونه ..هر وقت به هرکدوم نیاز داشتی میای میبری .. رضا روبه روی تلویزیون دراز کشید و همونطور که زل زده بود به تلویزیون گفت همینطوری ، بدون هیچ جشنی میخواد زهره رو ببره... مامان با تعجب گفت وااا...مگه دختره که بگیم حتما باید جشن و مراسم بگیره .. رضا گفت چه ربطی داره ..الان یارو واسه سالگرد عقدش جشن میگیره ،لباس عروس میپوشه .. کمی مکث کرد و گفت اگه بخاطر هزینه شه ، به عهده ی من .. مهربون نگاهش کردم و گفتم داداش خودم نمیخوام ، که چی بشه .. رضا نگاهش رو ازم گرفت و دوباره به صفحه ی تلویزیون زل زد و گفت نمیخواهی چون بهت نگفت واست جشن میگیرم .. جوابی ندادم و به بهانه ی استکانها به آشپزخونه رفتم ولی میشنیدم که مامان داره رضا رو متقاعد میکنه که جشن گرفتن تو این شرایط خوب نیست .. صبح ساعت ده و نیم بود که احمد اومد دنبالم .. خیلی معمولی باهام سلام و احوالپرسی کرد و سریع راه افتاد .. بعد از آزمایش دادن و خرید حلقه ، به رستوران رفتیم و ناهار خوردیم .. از کارش و ملیکا حرف میزد در صورتی که من دلم میخواست بیشتر در مورد خودمون حرف بزنیم . برای فردا چهار بعد از ظهر وقت محضر گرفتیم ..دلشوره امانم رو بریده بود .. قرار بود با کسی برم زیر یک سقف که مدت خیلی کمی بود که میشناختمش.. وقتی به مامان گفتم خندید و دستم رو گرفت و گفت قدیما زن و شوهر تا حجله همدیگه رو نمیدیدند ولی پنجاه شصت سال خوش و خرم زندگی میکردند ..تو زندگیت سعی کن بیشتر کوتاه بیایی..احمد معلومه مرد جدی و سختیه ..رو حرفش حرف نیار تا زندگیت قوام بگیره .. دستم رو فشار داد و گفت سعی کن خیلی زود هم حامله بشی .. بچه باعث دوام زندگی میشه .. پوزخندی زدم و گفتم پس چطور بچه ی احمد باعث دوام زندگیشون نشد؟ مامان اخمی کرد و گفت حالا نمیخواد از من ایراد بگیری .. منظورم این بود که این بار دو دستی بچسب به زندگیت .. باشه ای گفتم .. اون شب نه مامان خوابید نه من... صبح روز بعد ساکم رو بستم و دوش گرفتم و رفتم آرایشگاه .. موهام رو قهوه ای تیره رنگ کردم و سشوار کشیدم و آرایش ملایمی کردم .. مانتوی کرم رنگم رو با شال همرنگش سر کردم و همراه مامان و رضا و زهرا سوار ماشین احمد شدیم و به محضر رفتیم .. بعد از عقد احمد اصرار کرد که به رستوران بریم و شام بخوریم ولی زهرا قبول نکرد چون بچه هاش تنها بودند .. مامان و زهرا و رضا برگشتند و من و احمد به خونه اش رفتیم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی و_هفت بعد از راهی کردنشون ، وقتی این دو تا موضوع رو به مامان گفتم کمی تو فکر رفت و بعد از
و_هشت احمد در آپارتمانش رو باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد بشم .. پام رو که گذاشتم تو، نگاهی به کل خونه انداختم .. آپارتمان جمع و جور و مرتبی بود که با وسایل ساده چیده شد بود .. همونطور ایستاده بودم که احمد گفت برو بشین الان میام همه ی جای خونه رو بهت نشون میدم .. آروم به سمت مبل ال مانندی که به دیوار چسبیده بود رفتم و هنوز ننشسته بودم که احمد در اتاق خواب رو باز کرد و گفت دخمل بابا ، خوابیدی؟ پاشو میخوام برات پیتزا بخرم ... از اینکه دخترش رو تنها تو خونه گذاشته بود تعجب کردم .. چند دقیقه بعد احمد دست دختر بچه ی خوشگلی رو گرفته بود و به سالن اومدند .. دختر بچه خیره نگاهم میکرد .. احمد کمی خم شد و گفت ملیکا... دختر آروم سلام کرد .. لبخندی به روش زدم و گفتم چه دختر خوشگلی .. با دست به کنارم زدم و گفتم بیا اینجا بشین ببین برات چی خریدم .. ملیکا به پای احمد چسبید و حرفی نزد .. از کیفم عروسکی که چند روز پیش خریده بودم رو بیرون آوردم و گفتم اینو برای تو خریدم .. ملیکا به احمد نگاه کرد و وقتی احمد با چشم بهش اجازه داد اومد نزدیکتر و عروسک رو ازم گرفت و همونجا نشست و مشغول بازی شد .. احمد به آشپزخونه رفت و چای دم کرد و گفت لباسهات رو عوض کن و بیا آشپزخونه ، جای وسایل رو بهت نشون بدم ..از فردا که من نیستم اذیت نشی... ایستادم و گفتم برم اتاق خواب؟ احمد سرش رو تکون داد و گفت آره .. آره .. همین بغل اتاق ملیکا.. در اتاق رو باز کردم .. غیر از یه دراور چیز دیگه ای نداشت .. یک طرف اتاق هم کمد دیواری بود که روی درش آینه کار شده بود .. کف اتاق موکت بود .. لباسم رو عوض کردم و به آشپزخونه رفتم .. احمد میوه های شسته شده رو توی ظرف میچید .. لبخندی زد و گفت امروز مثل مهمونی، باید ازت پذیرایی کنم .. توی دو تا لیوانی که کنار سماور بود چای ریختم و گفتم چرا مهمون؟ قراره اینجا خونم باشه ... احمد لبخندی زد و گفت واسه من زیاد پررنگ نریز... ظرف میوه رو ، روی میز سالن گذاشت و کنار ملیکا نشست و باهاش بازی کرد .. ملیکا با صدای آرومی پرسید بابا این همون خانومس که قراره پیش من بمونه؟ احمد گفت زهره میخواد دوست تو بشه ، وقتی من میرم سرکار پیشت بمونه و باهات بازی کنه .. رو کرد به من که با سینی چای وارد سالن شدم و گفت مگه نه زهره؟ به روی ملیکا لبخند زدم و گفتم هم بازی میکنیم، هم نقاشی میکشیم ، هم شعر میخونیم .. ملیکا خیره نگاهم کرد و به احمد گفت مامانم رو میاوردی ، اونم شعر میخونه برام تازه خوشگلم هست ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی و_هشت احمد در آپارتمانش رو باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد بشم .. پام رو که گذاشتم تو،
و_نه لبخند رو لبهام جمع شد و احمد سر دخترش رو بوسید و بدون حرف بلند شد و تلویزیون رو، روشن کرد .. حس حسادت قلبم رو فشرد ..خیره ی صورت ملیکا بودم ..اصلا شبیه احمد نبود ..حتما شبیه مادرش .. صورت گرد گندمی داشت با چشمهای درشت عسلی .. یه طرف صورتش هم چال گونه داشت که با کوچکترین لبخند ظاهر میشد و صورتش رو قشنگتر میکرد .. با خودم گفتم اگه مادرش شبیه این بوده احمد چطور تونسته به این زودی فراموشش کنه .. احمد که با فاصله از من نشسته بود گفت زهره خانم چای میدی تا سرد نشده.. از فکر در اومدم .. میخواستم زندگی جدیدم رو با عشق بسازم و از کنار مسایل جزئی راحت بگذرم .. لیوان چای رو برداشتم و کنار احمد نشستم و گفتم بفرما .. احمد سریع خودش رو عقب کشید و آروم گفت چیکار میکنی زهره .. نچسب بهم پیش بچه ، زشته... خجالت کشیدم .. درست میگفت .. عقب رفتم و مشغول پوست کندن میوه شدم و میوه ها رو به شکل گل توی بشقاب چیدم و به طرف ملیکا رفتم و گفتم ببین میوه ها چه خوشگل نشستن تا تو همشون رو بخوری... ملیکا زل زد به میوه های توی دستم و یهو با انگشت اشاره کرد به دستم و گفت دستات کثیفه ، من نمیخورم .. احمد گفت ملیکا .. لبش رو گزید و گفت باید از زهره جون تشکر کنی و بگیری بخوری .. ملیکا ناراحت شد و گفت نمیخورم .. روی دستاش گلی... نیگاه چقد خال خالیه ... احمد اخمش رو پررنگتر کرد و گفت ملیکا بسه .. نگاهی به من کرد و گفت ببخشید زهره .. بچه است .. تا حالا ندیده واسش عجیبه کم کم عادت میکنه .. بعد بلند شد و اومد کنارمون نشست و از میوه ها گذاشت تو دهنش و گفت به به .. دستت درد نکنه زهره جون.. تا شب دور و اطراف ملیکا نرفتم .. برای شام احمد پیتزا سفارش داد و من کمی تو سکوت خوردم .. احمد کمک کرد ملیکا مسواک بزنه و به سمت اتاق خوابش میبرد که اومد سمت من و آروم گفت تو کمد دیواری رختخواب است برای خودت پهن کن .. من امشب کنار ملیکا میخوابم .. چشمهام بی اراده گرد شد که احمد ادامه داد نمیخوام حسودی کنه .. بزار کم کم عادت کنه تا بعد... سرم رو تکون دادم و گفتم باشه و به اتاق خواب رفتم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سی و_نه لبخند رو لبهام جمع شد و احمد سر دخترش رو بوسید و بدون حرف بلند شد و تلویزیون رو، روشن
قسمت_چهل جوری که احمد عجله میکرد برای این ازدواج، خودم هم مثل حبیبه خانوم فکر میکردم که تو مضیقه است و خب مثل هر زنی صبح اون روز کلی به خودم رسیده بودم و بهترین لباس و ظاهر رو اماده کرده بودم هر چند از وقتی که اومده بودم هم احمد هیچ تلاشی نکرده بود که بخواد حتی بهم نزدیک بشه ولی توقع هم نداشتم شب اول رو تنها بخابم به اتاق خواب رفتم و برای خودم رختخواب پهن کردم و سعی کردم بخوابم .. صدای احمد رو میشنیدم که برای ملیکا کتاب میخوند .. حس تنهایی خفه ام میکرد حتی بیشتر از وقتهایی که تنها تو خونه ی مادرم میخوابیدم .. تلاش کردم زودتر بخوابم که صبح قبل از احمد بیدار بشم و صبحانه رو آماده کنم .. صبح هنوز هوا کامل روشن نشده بود که با صدای در اتاق از خواب پریدم .. احمد یه قدم به عقب رفت و آروم گفت ببخشید بیدارت کردم .. میخواستم از کمد لباس بردارم .. زود از رختخواب بلند شدم و گفتم نه ..بیدار بودم ..الان صبحونه رو آماده میکنم .. احمد به طرف کمد دیواری رفت و گفت بیا بخواب .. تو محل کارم میخورم فقط ساعت ده ملیکا بیدار میشه ، براش نیمرو درست کن دوست داره ..ناهارم اگه زحمت نیست براش ماکارونی درست کن عاشقشه.. به دیوار تکیه دادم و گفتم اگه ..نخورد چی؟ احمد پیراهنش رو برداشت و اومد روبه روم ایستاد و گفت چرا نخوره ؟ میگم دوست داره... سرم رو پایین انداختم و گفتم آخه دیروز میوه ها رو .. احمد لبخندی زد و گفت آهان ..نه بهش گفتم ..بچه اس زهره ..تا حالا شبیه تو ندیده بود ..بهش گفتم آدمها متفاوتن و هر کدوم یه جور خوشگلن .. دستش رو گذاشت روی شونم و گفت مثل تو که یه جور خاص خوشگلی .. با این حرفش خون تو رگام دوید و حس کردم گونه هام سرخ شدند ..اولین حرف قشنگ و تعریفش از من بود .. با خجالت گفتم ممنون .. دلم میخواست این گفتگو ادامه پیدا کنه و لمس دستهاش رو بیشتر حس کنم ولی احمد به ساعت نگاه کرد و گفت اوه اوه دیرم شد ..من میرم ..حواست به ملیکا باشه .. از اتاق بیرون رفت و بعد از عوض کردن پیراهنش ، خداحافظی کوتاهی کرد و رفت .. نفس بلندی کشیدم و اول به اتاق ملیکا سر زدم و بعد از این که مطمئن شدم خوابه تمام خونه رو گشتم میخواستم دقیق بدونم چی داریم و چه وسیله ای کمه تا از جهیزیه ام بیارم .. دراور رو که میگشتم دو تا از کشوها قفل بود .. کلیدی نداشت .. فکر کردم مدارک مهم رو اونجا نگهداری میکنه و کلیدش دست خودشه .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
قسمت_چهل جوری که احمد عجله میکرد برای این ازدواج، خودم هم مثل حبیبه خانوم فکر میکردم که تو مضیقه اس
و_یک ملیکا زودتر از ساعت ده بیدار شد و وقتی از اتاقش بیرون اومد چند لحظه خوابالو فقط نگاهم کرد.. با مهربونی لبخندی بهش زدم و رفتم نزدیکش و گفتم صبح بخیر عروسک کوچولو ..بریم اول مرتبت کنم بعد بهت صبحونه بدم .. ملیکا سرش رو بلند کرد و پرسید همیشه اینجا میمونی؟ سرم رو تکون دادم و گفتم تو دوست نداری؟ شونهاش رو بالا انداخت و گفت من دوست دارم مامانم پیشم بمونه .. زانو زدم و کنارش نشستم و گفتم پس بابا چی؟ اونم تو رو دوست داره و میخواد پیش تو باشه.. ملیکا چشمهاش رو ریز کرد و گفت پس بابا چرا پیش مامانم نموند ؟ دستی به موهای صافش کشیدم و گفتم خب ..من نمیدونم شاید نمیتونستن با هم زندگی کنن .. دلشون خواست خونه هاشون رو جدا کنن.. ملیکا لب برچید و گفت نه ..بابام مامانمو دوست داره ..دلش میخواست پیشش باشه ..خودم دیدم..همیشه من میخوابم عکسهای مامانم نگاه میکنه و گریه میکنه .. حس کردم یکی به قلبم چنگ زده و فشار میده .. برای چند دقیقه هیچ حرفی نمیتونستم بزنم .. ملیکا بدو به طرف دستشویی رفت و گفت واای داره میریزه... تمام تنم یخ زده بود ..اگر احمد اینقدر عاشق زنش بوده چرا جدا شدن؟ چرا به این زودی جاش رو پر کرده بود؟ از ناراحتی بغض گلوم رو گرفته بود .. به آشپزخونه رفتم و یه مشت آب به صورتم زدم و مشغول آماده کردن صبحونه شدم .. وقتی لقمه به دست ملیکا میدادم تک تک اجزای صورتش رو نگاه میکردم و با خودم گفتم اگر به این زیبایی باشه من چطور میتونم جاش رو تو قلب احمد بگیرم .. نه ..من نمیتونم عقب بکشم ..من بعد از کلی مصیبت ، دوباره صاحب زندگی شدم و باید هرطور شده حفظش کنم ..باید اینقدر به احمد محبت کنم که همسر قبلیش رو فراموش کنه .. تصمیمم رو گرفتم و به ملیکا گفتم میخوام برات ماکارونی درست کنم .. ملیکا دستهاش رو بهم کوبید و گفت آخ جون با ته دیگ سیب زمینی .. +بلللله ..چند تا ته دیگ بهت میدم ..برای شام هم غذایی که بابا دوست داره رو میپزم ..چی دوست داره تو میدونی؟؟ ملیکا گفت بابا کباب دوست داره .. بعد از ناهار ، خونه رو حسابی تمیز کردم و شام کباب تابه ای پختم.. دوش گرفتم و دوباره موهام رو سشوار کشیدم و آرایش کردم و بلوز و شلوار سفید رنگی پوشیدم و منتظر احمد موندم .. ساعت هشت بود که در رو باز کرد .. با خوش رویی جلو رفتم و گفتم سلام عزیزم ..خسته نباشی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_یک ملیکا زودتر از ساعت ده بیدار شد و وقتی از اتاقش بیرون اومد چند لحظه خوابالو فقط نگاه
و_دو احمد برای چند ثانیه زل زد بهم .. انگار جا خورده بود و توقع این برخورد و استقبال رو نداشت .. ابروهاش رو کمی بالا داد و گفت سلام تو هم خسته نباشی .. ملیکا از اتاقش به بیرون دوید و پرید بغل احمد .. احمد ملیکا رو بوسید و پرسید چی کار میکردی؟ ملیکا دستش رو کشید و به اتاقش برد و نقاشی که میکشید رو نشون میداد .. چند دقیقه همونجا ایستادم وقتی طول کشید من هم به اتاق ملیکا رفتم و گفتم احمد چای برات بیارم یا شام رو آماده کنم؟ احمد کتش رو درآورد و به سمتم گرفت و گفت شام رو آماده کن ، الان میاییم .. میز قشنگی چیدم و وقتی اومدنشون طول کشید با لوندی گفتم احمدجان غذا یخ کرد نمیایید؟ احمد از همون اتاق گفت اومدیم .. چند دقیقه بعد همگی دور میز نشستیم و احمد وقتی غذا رو دید کمی دمغ شد و به فکر فرو رفت .. میدونستم که حتما با این غذا خاطره داره و الان داره به زنش فکر میکنه و من اینو نمیخواستم .. از عمد مقداری از سس غذا رو روی لباسم ریختم و گفتم ای وای.. احمد سریع دستمال کاغذی رو به طرفم گرفت و گفت پاکش کن لباست رنگ میگیره .. با دستمال سس رو پاک کردم و گفتم همین الان باید بشورمش وگرنه لکش نمیره .. بلند شدم و گفتم شما بخورید من الان میام .. بلوزم رو با یه تاپ سبز تیره که با رنگ چشمهام همخونی داشت عوض کردم .. جلوی آینه کمی کرم پودر زدم و موهام رو روی شونهام ریختم و سریع برگشتم .. احمد دوباره چند ثانیه ای خیره نگاهم کرد و پرسید بلوزت رو شستی؟ هول گفتم نه.. چند بار محکم دستمال کشیدم تقریبا رفت حالا بعدا میشورمش.. از کارش و محل کارش پرسیدم، با اینکه یه چیزهایی میدونستم ولی میخواستم ذهنش رو به چیزهای دیگه ای مشغول کنم .. احمد با اشتیاق شروع به صحبت کرد .. از این که تقریبا موفق شده بودم خوشحال بودم .. بعد از شام مشغول شستن ظرفها شدم و احمد هم آشپزخونه رو مرتب میکرد .. کنار کابینت ایستاده بود که با دوتا لیوان کاملا چسبیده بهش ایستادم و گفتم برای تو هم چای بریزم؟ حس کردم حال احمد کاملا دگرگون شده.. نفسهاش تند شده بود .. لبهاش رو برای چند ثانیه روی هم فشار داد .. با این که اون لحظه ملیکا تو اتاقش بود .. دست گذاشتم رو صورتش و گفتم حالت خوبه؟ چرا جواب نمیدی؟؟ خودش رو عقب کشید و گفت آره خوبم .. به سالن رفت و گفت چای بیار اینجا بخورم ..نه ..چای نیار ..یه لیوان آب یخ برام بیار .. آب براش بردم و کنارش نشستم .. یک نفس آب رو سرکشید و نگاهی به ساعت انداخت و گفت من برم ملیکا رو بخوابونم .. بلند که شد پرسیدم امشبم پیشش میخوابی .. نفس بلندی کشید و گفت زهره ، ببین... ملیکا تو این چند وقت خیلی بهم وابسته شده .. یهو با اومدن تو ازش جدا بشم با تو بد میشه .. مغموم گفتم باشه ..فقط پرسیدم .. بعد از رفتن احمد من هم به اتاق خواب رفتم و دراز کشیدم .. چون صبح زود بیدار شده بودم خیلی زود خوابم برد .. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهل و_دو احمد برای چند ثانیه زل زد بهم .. انگار جا خورده بود و توقع این برخورد و استقبال رو ن
خودش رو عقب کشید و گفت آره خوبم .. به سالن رفت و گفت چای بیار اینجا بخورم ..نه ..چای نیار ..یه لیوان آب یخ برام بیار .. آب براش بردم و کنارش نشستم .. یک نفس آب رو سرکشید و نگاهی به ساعت انداخت و گفت من برم ملیکا رو بخوابونم .. بلند که شد پرسیدم امشبم پیشش میخوابی .. نفس بلندی کشید و گفت زهره ، ببین... ملیکا تو این چند وقت خیلی بهم وابسته شده .. یهو با اومدن تو ازش جدا بشم با تو بد میشه .. مغموم گفتم باشه ..فقط پرسیدم .. بعد از رفتن احمد من هم به اتاق خواب رفتم و دراز کشیدم .. چون صبح زود بیدار شده بودم خیلی زود خوابم برد .. نیمه شب با لمس دست احمد از خواب پریدم .... گفتم احمد تویی .. اون شب احمد پیشم موند و ما اولین شب زندگیمونو شروع کردیم دو سه ساعت بعد از خاب پریدم دیدم دستش رو روی پیشونیش گذاشته و به سقف خیره شده .. بعد از چند دقیقه بدون حرف از اتاق بیرون رفت .. خوشحال از این که در قدم اول خوب پیش رفته بودم لبخند از لبم محو نمیشد.. زیر لب گفتم یه روزی هم میاد که عاشقم میشی ..مطمئنم .. تو همین افکار بودم که حس کردم صدای آرومی از سالن به گوشم رسید .. به سالن رفتم .. احمد کنار میز وسط نشسته بود و دستش رو ، روی پیشونیش گذاشته بود و با صدای آروم گریه میکرد ... از شدت گریه شونه هاش میلرزید ولی سعی میکرد صداش رو تو گلو خفه کنه .. دست زدم به شونه اش و گفتم احمد..گریه میکنی؟ چی شده؟؟ سریع برگشت و گفت چیزی نیست .. تو برو بخواب .. روی زانوم نشستم و گفتم چطور چیزی نیست؟ داری مثل ابر بهار اشک میریزی ... مگه میشه بی دلیل باشه؟ کمی عصبانی شد و گفت میگم چیزی نیست برو تو اتاق.. بی معطلی به اتاق برگشتم .. یاد حرف ملیکا افتادم که گفت بابا عکسهای مامان رو نگاه میکنه و گریه میکنه .. حتما الان یاد زنش افتاده .. اینکه مردی بخواد بعد از جدایی اینطور برای همسرش اشک بریزه هم برام تعجب آور بود هم میترسیدم .. میترسیدم چون من تونستم امشب جسمش رو به خودم نزدیک کنم ولی روح و قلبش هنوز برای اون زن میتپه..... اشکهام بالشم رو خیس کرده بود .. درد بزرگیه که بفهمی که تمام دقایق زندگیت به یاد کس دیگه ای بوده .. صدای احمد قطع شده بود .. چشمهام رو بستم و خودم رو به خواب زدم .. منتظر بودم که بیاد کنارم بخوابه .. انتظارم اونقدر طولانی شد که خوابم برد .. صبح با صدای ملیکا بیدار شدم .. صبحونه اش رو دادم و خودم بعد از یه دوش، خونه رو مرتب کردم .. تصمیم داشتم در مورد دیشب و اتفاقهایی که افتاده هیچ حرفی نزنم .. دوباره به خودم رسیدم ..آرایش کردم و تاب و شلوارک پوشیدم و نگاهی به خودم توی آینه انداختم .. لبخندی زدم و گفتم احمد.. مطمئن باش باز هم پیشم کم میاری .. اینقدر کم میاری که بالاخره عاشقم میشی .. من نمیزارم این دفعه هم زندگیم از هم بپاشه.. غذای خوشمزه ای پختم و منتظر احمد نشستم .. با ملیکا پازل درست میکردیم که احمد در رو باز کرد .. انگار معذب بود یا ازم خجالت میکشید .. آروم سلام داد .. سریع بلند شدم و به استقبالش رفتم و گفتم سلام احمد جان ..خسته نباشی .. تعجب رو تو نگاهش میدیدم .. کتش رو گرفتم و آویزون کردم .. تا احمد دستهاش رو بشوره یه لیوان شربت درست کردم و گذاشتم روی میز .. احمد ملیکا رو بوسید و نشست و به شربت نگاه کرد و زیر لب گفت خیلی خانمی ..ممنون.. به روش لبخندی زدم و میز شام رو چیدم .. احمد لیوان خالی شربت رو کنار سینک گذاشت.. و کنارم ایستاد .. نگاهش کردم و گفتم چیزی میخواهی؟ احمد چشمهاش رو ازم دزدید و گفت زهره...در مورد دیشب...دست خودم نبود..ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم .. دیس پلو رو، روی میز گذاشتم و گفتم بهتره حرفش رو نزنیم و ملیکا رو برای شام صدا کردم .. احمد تمام اون شب رو سعی میکرد نگاهم نکنه .. یا هنوز ازم خجالت میکشید یا میترسید موقع خواب گفتم هنوز با ملیکا صحبت نکردی ؟ احمد گفت در مورد چی؟ دلخور گفتم تازه میپرسی در مورد چی؟ تا کی قراره تو اتاقش بخوابی؟ احمد گفت آهان ..نه صحبت نکردم .. امشب کم کم شروع میکنم ..تو فکرش هستم .. منتظر جواب من نموند و شب بخیری گفت و به اتاق ملیکا رفت.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_سه خودش رو عقب کشید و گفت آره خوبم .. به سالن رفت و گفت چای بیار اینجا بخورم ..نه ..چای
از ناراحتی دو سه ساعت همونجا روی مبل نشستم و تلویزیون نگاه کردم .. صداش رو کم نکردم .. منتظر بودم احمد اعتراضی کنه و همه ی بغض و گلایه ام رو سرش فریاد بزنم ولی حتی اعتراض هم نکرد .. تصمیم گرفتم از حرصم باهاش لجبازی کنم ولی با فکر این که دچار اختلاف بشیم و کار به جاهای باریک بکشه تصمیم گرفتم فعلا با این قضیه کنار بیام .. صبح هنوز خواب بودم که در اتاق باز شد .. بخاطر دیر خوابیدن چشمهام رو به سختی باز کردم ولی با دیدن احمد و عطرش که تو اتاق پیچید، خواب از سرم پرید و سریع نشستم .. احمد کشویی که قفل بود رو باز کرد و یه ساعت مچی بند سورمه ای در آورد و دور مچش بست .. پشتش به من بود .. پیراهن سورمه ای چهار خونه پوشیده بود .. صورتش رو اصلاح کرده بود... پرسیدم جایی میری؟ احمد برگشت به طرفم و با لبخند گفت باز من تو رو بیدار کردم ببخشید .. دوباره گفتم پرسیدم جایی میری؟صبح جمعه ای؟ احمد برگشت به طرف آینه و دستی به موهاش کشید و گفت نه ..جای خاصی نمیرم .. میبرم ملیکا رو تحویل مادرش بدم و برگردم .. آه از نهادم بلند شد .. تمام این خوشتیپ کردن و عطر زدن بخاطر روبه رویی و دیدار همسر قبلیش... سریع ایستادم و گفتم صبر کن منم آماده بشم باهاتون بیام .. بریم خونه ی مامانم .. احمد نگاهی به ساعت انداخت و گفت تا تو آماده بشی دیر میشه .. من میرم و برمیگردم تا تو آماده بشی.... ملیکا عروسک به بغل وارد شد و گفت بابا زود باش دیگه..دلم واسه مامانم تنگ شده .. احمد خداحافظ کوتاهی کرد و رفتند.. از حسادت داشتم دیوونه میشدم .. احمد حتی روزی که عقد کردیم هم ادکلن نزده بود ولی حالا... برگشتش کمی طولانی شد اما بالا نیومد و از آیفون گفت که برم پایین .. مامان از دیدنمون خیلی خوشحال شد .. تمام مدتی که اونجا بودم با اینکه دلم آشوب بود ولی تظاهر به خوشحالی میکردم .. مامان به بهانه ی غذا صدام کرد آشپزخونه و ازم پرسید اخلاق احمد چطوره؟ ملیکا اذیت میکنه؟هنوزم نرفتید دیدن خانواده اش... صورت مامان رو بوسیدم و گفتم قربون دل نگرانت ..همه چی فعلا خوبه .. احمد هم حرفی از خانواده اش نمیزنه .. تو خیالت راحت باشه .. بعد از ظهر که شد میدیدم احمد مدام به ساعت نگاه میکنه .. انگار عجله داشت واسه رفتن .. پنج بود که گفت زهره بریم .. باید برم دنبال ملیکا .. به بهانه ی صحبت با مامان دیر آماده شدم وقتی احمد دوباره صدام کرد گفتم عجله نکن سر راه برگشتنی میریم دنبال ملیکا .. احمد حرفی نزد و مجبور شد که قبول کنه .. دل تو دلم نبود که زن احمد رو ببینم .. رسیدیم جلوی کلانتری و احمد پیاده شد .. چند دقیقه بعد ملیکا دست تو دست مادرش نزدیکمون شدند.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهلو_چهار از ناراحتی دو سه ساعت همونجا روی مبل نشستم و تلویزیون نگاه کردم .. صداش رو کم نکردم
همه ی وجودم چشم شد و زل زدم به مادر ملیکا .. زن خیلی خوشگلی بود .. با قد و هیکل متوسط .. موهای عسلی رنگش با چشمهای درشت عسلیش بدجور هماهنگ و دلربا بود .. احمد یکی دو قدم به سمتشون رفت .. زن با ملیکا به داخل کلانتری رفت و احمد هم پشت سرشون رفت و چند دقیقه بعد برگشتند .. زن دست ملیکا رو رها نمیکرد .. یک لحظه نگاهش به ماشین و من افتاد .. همونجا ایستاد و حرفی به احمد زد .. احمد هم روبه روش ایستاد و چند کلمه ای حرف زدند.. زن بغض کرده بود و به احمد مجال صحبت نمیداد .. حالا دیگه اشکهاش روی صورتش سرازیر شده بود .. اون با دیدن من گریه میکرد .. نمیدونست که احمد هنوز هم به یادش گریه میکنه .. حس بدی داشتم .. نسبت به خودم ..نسبت به احمد .. مادر ملیکا با قدمهای تند از کنار احمد گذشت و لحظه ای که از کنار ماشین میگذشت با نفرت زل زد توی صورتم .. احمد چند ثانیه ای ایستاد و رفتنش رو نگاه کرد .. نگاهش پر از حسرت بود و باید کور بودم که اون همه عشق رو تو اون نگاه نمیدیدم ..تاب نداشتم .. دستم رو گذاشتم رو بوق و چند بار فشار دادم .. احمد دست ملیکا رو کشید و به سمت ماشین اومدند .. ملیکا با قیافه ی اخمو صندلی عقب نشست .. احمد هم ساکت و بی حرف نشست و ماشین روشن کرد.. نمیخواستم اون جو سنگین ادامه پیدا کنه .. برگشتم عقب و گفتم سلام عروسک ..خوش گذشت ..دلم برات تنگ شده بود .. ملیکا دستهاش رو محکمتر رو سینه اش قفل کرد و با اخم گفت ولی من دلم واسه مامانم تنگ میشه .. لبخند تصنعی زدم و گفتم چند روز دیگه بازم میری پیشش... ملیکا سرش رو آورد جلو و با حرص گفت نه خیییر ..مامانم قهر کرد بازم ..چرا اومدی تو؟ جمله های آخرش رو با بغض گفت .. احمد آروم از آینه نگاهش کرد و گفت ملیکا بسه بابا..الان میبرمت یه پیتزای گنده میخرم... ملیکا با فین فین جواب داد نمیخوام ..من باهات قهرم ..همش مامانمو اذیت میکنی... ترجیح میدادم اون لحظات فقط سکوت کنم چون به ملیکا حق میدادم .. احمد جلوی یه مغازه نگه داشت تا برای ملیکا پیتزا بخره ولی ملیکا لج کرد و از ماشین پیاده نشد .. احمد پیاده شد و گفت پس میگیرم خونه بخوریم .. وقتی با ملیکا تنها شدیم برگشتم و گفتم ملیکاجون ، من نمیدونستم اگه بیام مامانت ناراحت میشه، میخواستم تو رو زودتر ببینم .. ملیکا چند ثانیه تو صورتم نگاه کرد و حرفی نزد .. دوباره پرسیدم ملیکا مامانت چرا قهر کرد ، الان نه ها... قبلا.. چرا از پیشتون رفته؟ ملیکا شونهاش رو بالا انداخت و گفت من نمیدونم ولی بابا بهم قول داده بود که مامان زود برمیگرده .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d