eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 مرد سرمايه داري در تهران از راه کازينوداري و قمارخانه داري ثروت باد آورده فراواني جمع کرده بود با اين که گرداننده آن مرکز فساد و حرام خواري بود و سرمايه اش نيز از حرام جمع شده بود سالي چند بار از تهران براي زيارت امام رضا(ع) به مشهد مي آمد!! او شبي در يکي از هتل هاي مشهد اقامت گزيده بود تا پس از استراحت به زيارت امام رضا(ع) مشرف شود در خواب مي بيند که قصد ورود به حرم دارد اما عده اي از خدام جلوي او را مي گيرند، ناگاه گويا مرد در آن جمع چشمش به امام(ع) مي افتد که حضرت خطاب به خدام مي فرمايند او اهل «حرام» است نه اهل «حرم» ! در اين حالت مرد قمارخانه دار از «خواب» برمي خيزد و نالان به سمت حرم مي رود گوشه اي بيرون از حرم مي ايستد و به زاري چنين نجوا مي کند: من «اهل حرامم» نه «اهل حرم» و بارها اين جمله را تکرار مي کند و اشک مي ريزد، بيدار دل مؤمني، از کنار او مي گذرد و نجواي او مي شنود قصه را جويا مي شود، مرد، قصه دل با او باز مي گويد، مؤمن بيداردل و آگاه او را به توبه و اصلاح رهنمون مي سازد، آن مرد به تهران باز مي گردد تمام اموال خرد و کلان خود را مي فروشد و با مجموع آن نزد آيت ا... خوانساري مي رود و مي گويد هر چه صلاح مي دانيد انجام دهيد و قصه خود را هم باز مي گويد. از آن پس مرد قمار خانه دار، هم توبه کرد و هم با دورکردن مال حرام از زندگي اش، به اصلاح خود همت گماشت و «عاقبت به خيري» را از خداوند مسئلت کرد. غرض بيان کننده اين ماجرا، ارزش توبه بود و از آن بالاتر ارزش حرکت به سمت اصلاح و البته ديگر نکته تامل برانگيز و راهنمايي و اميدوارکننده اين که هر انساني با هر درجه از خطا و گناه «مي تواند»، آري «مي تواند» اگر به خدا توکل کند و «بخواهد» مي تواند هم توبه کند و هم خود را اصلاح کند و از دامن پلشت و پليد حرام و گناه به دامن پاک و امن حلال و ثواب الهي بشتابد. امام رئوف چه اشارت ها، دستگيري ها و چه کرامت ها که ندارد.  کورش شجاعي/خراسانِّّّ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
*آب نیسان*🌨️ نیسان" ماه هشتم از ماههای رومى است که از بیست و سوم فروردین شروع می‌‌شود و تا 30 روز ادامه دارد بنابراین قسمت عمده ماه نیسان، مقارن اردیبهشت ماه است و کمى از آن در آخر ماه فروردین قرار دارد. خداوند در قرآن کریم می‌فرماید :«وَ هُوَ الَّذی أرسَلَ الرّیَاحَ بُشرَاً بَینَ یَدَی رَحمَتِهِ وَ أنزَلنَا مِن السّماء مَاءً طَهُورَاً»(فرقان:48) او کسی است که بادها را بشارتگرانی پیش از رحمتش فرستاد و از آسمان آبی پاک‌کننده نازل کردیم. از بعضى از روایات استفاده مى‌‌شود بارانى که در این ماه از آسمان نازل مى‌‌‌شود، خواص و آثار فراوانى دارد و اگر کسى مقدارى از آن را در ظرف پاکى جمع کند و سوره‌‌ها و دعاهاى زیر را بر آن بخواند، هر کس از آن آب بخورد، از بیمارى‌‌هاى گوناگون جسمانى و اخلاقى رهایى مى‌‌یابد و به‌قدرى در این روایت آثار و برکات، براى آن ذکر شده است که انسان در شگفتى فرو مى‌رود. نحوه جمع‌آوری آب نیسان موقع بارش باران در این زمان از سال، ظرفی را زیر آن گذاشته تا آب باران جمع شود، سپس هر یک از سوره‌‌ها یا دعاهای زیر را «هفتاد مرتبه» بر آن آب مى‌‌خوانید و بعد آب را می‌نوشید‌: 1. سوره «حمد» 2 ـ آیه الکرسى 3 ـ سوره «قل یا أیّها الکافرون» 4 ـ سوره «سبّح اسم ربّک الاعلى» 5 ـ سوره «قل أعوذ برب الفلق» 6 ـ سوره «قل أعوذ بربّ النّاس» 7 ـ سوره «قل هو اللّه أحد» همچنین هر یک از ذکرهاى زیر را «هفتاد مرتبه» می‌‌خوانید:1 ـ «لا إله إلّا اللّه».2 ـ «اللّه أکبر».3 ـ «اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد».4 ـ «سبحان اللّه و الحمدللّه و لا إله إلّا اللّه». از رسول‌اللّه صلّى الله علیه و آله روایت شده که فرمودند‌: جبرئیل دوا و دارویی را به من یاد داده  که با بودن آن به دارویی دیگر نیاز نیست (یعنی آثار فراوانی دارد)، عرضه شد: یا رسول‌الله، این دوا چیست؟ فرمودند‌: آب باران را جمع می‌کنید قبل از آنکه به زمین برسد. و آن را در ظرفی تمیز می‌ریزید و بر روی آن می‌خوانید الحمد‌لله الی آخرها هفتاد مرتبه‌، پس از آن می‌نوشی در هر صبح و شام به‌اندازه جرعه و قدحی؛ قسم به آن خدایی که من را به حق مبعوث کرد این دارو سبب می‌شود که مریضی از بدن و استخوان و رگها و عروق رخت بربندد. مرحوم ملا احمد نراقی در کتابش نقل کرده هفت روز، صبح و پسین از آن می‌آشامد هر ناخوشی که باشد خداوند عالم شفا می‌دهد و هرگاه در چشم چکاند، ناخوشی چشم را زائل کند و اگر محبوس و زندانی بیاشامد خلاص شود، وسوسه دل ببرد و عداوت و بدگویی مردم را نسبت به آشامنده زائل کند؛ برای افرادی که از مشکل نازایی رنج می‌برند می‌تواند یکی از راههای علاجشان در نظر گرفته شود. هرچند خوردن آب باران در این محدوده زمانی حتی اگر بدون رعایت نکات بالا باشد نیز می‌تواند تأثیر خوبی بر بدن افراد داشته باشد و این به‌علت تأثیر کواکب و صور فلکی خاص در این موقع از سال است اما ارجح است به‌منظور تأثیر بیشتر و بهتر، رعایت نکات فوق شود تا از ثواب و خواص آن بهره‌مند شد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❌🚫❌🚫❌ 📚 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d مثل قطره قطره گلاب!💧🌸 💧گلاب قطره قطره به دست می‌آید، آن هم با چه زحمتی!♨️ 🌷گلچینها اول صبح که میشود به باغ می‌روند و با چیدن گلها چه خارها که تحمل می‌کنند، 🌵 و بعد هم آنها را به دیگ پر از آب ریخته و می‌جوشانند. 🍵 آبها بخار شده، و بخارها قطره قطره میشوند، و قطره ها در ظرف‌هاي بزرگ جمع میشوند،🍾 و تازه یک دیگ گلاب به دست می‌آید. اما همین دیگ گلاب که محصول ساعتها تلاش و کوشش است. با یک چشم بر هم زدن میتوان لگد کرد و همه را زیر دست و پا ریخت.😲 حالا اگر شما جاي گلاب‌گیر باشی چه حالی پیدا میکنی؟😩 Ⓜ️عزیز من! جان من! آبرو مثل گلاب است ❗️و به قول قدیمی‌ها مثقال مثقال جمع میشود یعنی یک شبه به دست نمیآید،❌ 💐بلکه آنقدرباید در زندگی خود گل بکاري تا چند قطره آبرو به دست آوري. ✅ 😏اما ببین بعضیها چه دلی دارند،⏬ همین آبرو را یک شبه، یکباره، و با یک حرف همه را میریزند.🚫📛❌ قبول کن که سخت است.❌ به همین خاطر است که خدا روي آبروي مردم سخت حساس است.💯 🔆تا جایی که امیرالمؤمنین علی(ع) فرمود: [« مَن تَتَبّعَ عَورات الناسِ کَشَفَ الُله عَنه] 🚫یعنی هر کس در زندگی مردم سَرَك بکشد و عیب و ایراد آنها را دنبال کند، خداوند عیب و ایراد او را فاش و بر ملا میسازد.🚫 ⚠️و در حقیقت با این کار خداوند میخواهد به آدمی بفهماند که 🔰 ⚠️ آبروي مردم ریختن خیلی تلخ است و تا نچشی نمیفهمی -------------------------- https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 📮نشر دهید و رسانه باشید📡
💐صبح زیباتوبخیرو فرخنده باد 🌸خنده کن هر صبح🌺🌿 💐بر رخسارهٔ نیکوی عشق 🌸خانه ی دل را گلستان کن 💐به عطر و بوی عشق 🌸خوشه ای از نور برچین 💐صبحگاهان با طرب 🌸چون پرستوهای عاشق 💐پرگشا تا کوی عشق🌺🌿 🌸سلام صبح بخیرو شادی💐 💐روزتون مملو از شادی و....💐 🌸آرامش و مهر..امیدوارم🕊💐 💐چشمهایتان لبریزاز نورامیـد.💐 🌸لبانتان به لبخنـد کلامتان......💐 💐آراسته به مهربانی دلهایتان..💐 🌸سرشاراز عشق نگاهتان زیبـا💐 💐و زندگی بر وفق مرادتان...💐 🌸باشـد..ان شاءالله...🕊💐 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: -------------------------- https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ناصر: ✍️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو می‌گرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش می‌کردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت بود؛ به این سادگی نمی‌شد نگاه را در همه این سال‌ها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم می‌خواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما عمو بودید! اما تازگی‌ها هر وقت می‌دیدمت دلم می‌خواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، می‌خواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمی‌تونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که می‌خواست بهت بگه. اما من می‌دونستم چی‌کار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او می‌خواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپش‌های قلبش می‌لرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: -------------------------- https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🌹سلام صبح عالی مستدام🌹         به تقویم‌ها اعتمادی نیست، اگر تحولی در ذهن و زندگی‌ات روی داد، مبارک است! راز نو شدن را باید دانست وگرنه بهار یک فصل تکراریست ╭─┅═ঈ🍀ঈ═┅─╮  أَلاَ بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ╰─┅═ঈ🌸ঈ═┅─╯ خون ما را ریخت گردون در لباس دوستی از سلیمی گرگ را صائب شبان پنداشتیم روز بزرگداشت شیخ بهایی  -  روز زمین پاك 🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍 انسانها نمی‌دانند که تجربه نوعی شکست است باید همه چیزت را از دست بدهی تا ذره ای بفهمی... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
: رفقا سلام تا فرصت باقیست و نفسی بالا و پایین میره همت کنیم و درصدد اصلاح نفس خودمون باشیم. اگه مواظب نباشیم ناگهان خیلی زود دیر میشه و می‌بینیم رذائل اخلاقی تو مملکت وجودمون ریشه دوانده و ما هم ناتوان از درمان شده ایم. بزرگی می گفت : 👈 ترک عادت های ، دردآور است ، اما نتیجه اش است . ✍ همانگونه که برای و شدن درخت و خشک نشدن آن، گاهی اوقات ، است. بریدن شاخه های هم دارد و هم ؛ اما نتیجه آن است و .. 📮در ثواب نشر شریک شوید📡 -------------------------- https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔔 : وقتی داری یواشکی یه کاری میکنی... علاوه بر چپ و راست، بالا هم یه نگاه بنداز..... 🔴🔷 امام علی(ع): ✍ هيچ غايبى نزديكتر از نيست. 📚 بحار الأنوار: 71/263/2 اینونه خطاب به شما وخودم بلکه خطاب به برخی مسئولین بی لیاقت نظام هم هست🤔 📮در ثواب نشر شریک شوید📡 -------------------------- https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔥 ❤️امام علی علیه السلام : در آخر الزمان که بدترین دوران است ؛ جمعی از زنان پوشیده اند در حالیکه برهنه اند (لباس دارند اما آنقدر نازک و کوتاه است که گویی هنوز برهنه اند..) و از خانه با آرایش بیرون می‌آیند، 💥اینها از دین خارج شده اند ، و در فتنه ها وارد شده اند و به سوی شهوات میل دارند ..و به سوی لذات خوارکننده شتاب میکنند و حرام ها را حلال می‌دانند و (اگر توبه نکنند ) در دوزخ به عذاب ابدی گرفتار می‌شوند .. 📚وسائل‌الشعیه ج14ص19 -------------------------- https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: -------------------------- https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
▬ஜ۩﷽۩ஜ▬ 📚 مثل سونا🛁 هیچ چیز در این عالم ثابت نیست.❌ تنها چیزی که ثابت است، بی ثباتی است.♨️ بی ثباتی همیشه در همه جا بوده و خواهد بود‌.💯 یعنی همه چیز درحال تغییر است، جز خود تغییر.✅ تغییر، تنها چیزی است که تغییر نمی کند.❎ 🌐اساس عالم بر پایه تغییر و تغییرات است و زیبایی عالم هم، البته به همین است🌏 اگر همیشه شاد بودیم، هیچ چیز زیبا نبود؛ ❎ همینطور اگر همیشه فسرده و غمزده بودیم‌❎ دارایی همیشگی و یا ناداری همیشگی هم، همینطور است.✅ و همینطور همه چیزهای دیگر.💯 -------------------------- https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ✅یاد مرگ 📜 ✍امام الصادق‌ (علیه السلام) : خواهش‌هاى نفس را مى‌ميراند ، و رويش‌گاه‌هاى را ريشه‌کن مى‌کند، و دل را با وعده‌هاى نيرو مى‌بخشد ، و طبع را نازک مى‌سازد ، و پرچم‌هاى را درهم مى‌شکند ، و آتش را خاموش مى‌سازد ، و را در نظر کوچک مى‌کند . 📚 بحار الأنوار ، ج ۶ ، ص ۱۳۳ -------------------------- https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d