eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
21.7هزار عکس
25.2هزار ویدیو
125 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌿یک پیشنهاد برای سبزه ی عید 🌿 سبزه نارنج🍊 معمولا سبزه‌های عید تا روز طبیعت ریشه‌شان گندیده می‌شود و آنهایی که به فروش نرسیده‌اند، دور انداخته می‌شوند. خوبی سبزه نارنج اینه که بعد از عید میتونید به عنوان نهال٬ اونها رو توی طبیعت یا باغچه خونه بکارید. نور: ملایم، آفتاب مستقیم و غیر مستقیم آبیاری: هفته ای دوبار در صورت گرم بودن محیط https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸فواید شیردهی برای مادران 🌸 🎁شیر دهی به دلیل کاهش رطوبت، باعث کاهش وزن مادر می شود و نیازی به رژیم گرفتن نیست 🎁در ایام شیردهی بدن مادر از چربیهای ذخیره شده استفاده کرده و مادر زودتر به تناسب اندام می رسد 🎁 شیر دهی ، باعث برگشت رحم به حالت و اندازه ی قبل زایمان می گردد. 🎁 شیردهی از بسیاری مشکلات سینه و رحم مثل کیست، فیبروم و سرطان و ... جلوگیری می کند. 🎁تغذیه با شیر مادر باعث برقراری ارتباط عاطفی بین مادر و نوزاد میشود و مادر احساس شادی و نشاط بیشتری دارد 🎁 شیر دهی منظم در بیشتر اوقات مانع قاعدگی شده و این باعث تقویت مادر و از دست نرفتن قوای جسمی وی می شود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟 داستان کوتاه قفل فروشی میگفت: یه روز جوان روستایی ظاهرالصلاح با ریش آنکارد و تسبیح و یقه آخوندی اومد و ۶۰ تا قفل کوچک که اصولا فروش خوبی هم نداره در رنگها و سایز مختلف خرید . منم خوشحال. هفته بعد اومد و ۱۲۰ تا خرید. هفته بعد ۲۰۰ تا هفته بعد ۳۶۰ تا بنده هم خوشحال و هم حیرتزده، هرچی هم می پرسیدم: اینا برا چیه؟ چیزی نمی‌گفت. پرسیدم: اینا رو میفروشی؟ جواب نمیداد. کم کم رسیدیم به ۵۰۰ عدد!!! معامله خوبی بود و هر دو طرف راضی. یه روز گفتم: اگه ماجرای این قفل‌های کوچک رو بهم بگی ۶۰ تاش میدم برا خودت. زبانش باز شد و تعربف کرد. اهل و ساکن یکی از روستاها بود. پدر و عمویش دعانویس بودند. میگفت: از همه روستاها و شهر خودمون و شهرهای اطراف و راههای دور و نزدیک میان پیش پدر و عمو، واسه دعا. زنها بیشتر میان، مرد هم میاد، اکثرا با خانواده و روزی بین ۵۰ الی ۱۰۰ دعا نوشته میشه! واسه هر دعا، یه قفل استفاده میشه و بخت دشمن رو قفل میکنن و فلان و بهمان هر قفل رو همراه با دعا، بین ۱۰۰ الی ۲۰۰ هزار تومن پول میگیریم ( سال ۹۲ بود ) وا ماندم. طبق قرار قبلی، ۶۰ عدد قفل زرد نمره ۳۲ را با احترام بهش دادم و گفتم: بارکلا، ایوالله، تو دیگه کی هستی؟ باید اسم بازاری رو از روی ما بردارن و بزارن رو شما. ما رو هر قفل ۵۰-۱۰۰ تومن استفاده میکنیم. ولی شما از روی هر قفل ۱۰۰ هزار تومن، اونم قفل ضعیف و ارزون قیمت ساخت چین کافر! برای دعای مسلمین مومن! گفتمش! بخدا تو شایسته احترامی، تو خودت یه پا بیل گیتس هستی! مدتی بعد خانمم در حالی که دعا میخواند دستمالی را با احترام بسیار باز کرد و یک قفل زرد نمره ۳۲ را به من نشان داد و گفت آن را به مبلغ یک میلیون تومان برای باز شدن بخت دخترم‌خریده است، هیچ نگفتم و سکوت کردم، بعد از مدتی آن جوان دو باره برای خریدن قفل به مغازه من آمد و با گله ماجرا را برای او بازگو کردم، خندید و گفت: ما چه کنیم؟ وقتی مردم خودشون میان و صف می‌بندند و با التماس از ما دعا میخواهند، چکار باید بکنیم! سکوت کردم، و متحیر از جهل و نادانی خود و همنوعانم شدم‌ که پایان‌ ندارد.... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیزدهم ننم مشغول بار گذاشتن غذا بود آقامم نمیدونم کجا رفت. حس کردم در خونه باز و بسته شد اهم
سرم گیج رفت. باورم نمیشد خان که انقدر مرد خوبی بود داره اینجوری بدبختم میکنه! نمیتونستم دست رو دست بذارم و قبول کردم. آقاجان گریه اش شدت گرفت. طاقت اشکاشو نداشتم. محکم گفتم: زنش میشم! اخم کرد_ چی میگی دختر جان مگه من میذارم اشک از گوشه چشمم بارید_ مهم نیست آقاجان ناراحت نباشین به خان بگین قبوله.. سرشو پایین انداخت و شونه هاش لرزید_ ای خاک بر سر من بی غیرت که نمیتونم کاری کنم سعی کردم آرومش کنم. هزار بار ازم عذرخواهی کرد و من ازش تشکر کردم. کم کاری نکرده بود در حقم. هیچکس حاضر نبود دخترش رنگ شهرو ببینه ولی آقاجانم منو فرستاد شهر برام رخت گرفت کتاب گرفت… چرا من نباید یک کاری در عوض اینهمه لطف کنم! کل خونه ماتم گرفته بود از اینکه دارم اینجوری عروس خان میشم آقام رفت برای دست بوسی پیش خان و نظرش رو گفت همون روز دو تا کنیز و زن خان اومدن برای خاستگاری مثلا! یک حلقه و یک چادر شد نشون و نامزدی من.. خان دو روز بعد چند نفرو با یک گاری فرستاد دنبال من و رفتم به عمارتش.. اونجا بود که مرگ آرزوهام رو دیدم! دیگه خبری از درس خوندن و رفتن به شهر نبود من که حتی به شوهر فکر هم نمیکردم حالا عروس شده بودم آرزوی همه بود که عروس خان بشن ولی امان از خان که با حقه و کلک به همه گفته بود… . 💍💜 خان با حقه و کلک به همه گفته بود جز پسر سالمش پسر دیگه ای نداره با گریه راهی خونه خان شدم بارون وحشتناکی می بارید و رعد برق که میزد ستون های خونه میلرزید بدون هیچ سر و صدایی راهی حجله شدم ولی امان از اینکه پسر خان کلا یک تیکه گوشت بود که روی تخت افتاده بود و نفس میکشید با دیدنش حالم بد شد! هیچکس داخل اتاق نبود نشستم زمین و زجه زدم برای بخت سیاهم اون شب رو با گریه سپری کردم همونجور گوشه اتاق خابیدم و به حال و روزم گریه میکردم که چقدر بدبختم… . تا صبح از گوشه اتاق تکون نخوردم روی بیرون رفتن از اتاقو نداشتم چشم انداختم به شوهر از همه جا بی خبرم که خوابیده بود. خوش به حالش نه زبونی داشت برای حرف زدن نه توانی برای کار کردن راحت افتاده بود یک گوشه و فقط نگاه میکرد آهی کشیدم عجب شب وحشتناکی بود! با پاهای لرزون رفتم سمت پنجره کوچک اتاق و با حسرت به حیاط چشم دوختم. آقاجانم میدونست که بخت شومی درانتظارمه که راضی نبود با خان وصلت کنه! اشکامو کنار زدم ای کاش هیچوقت نمیرفتم سمت درس و کتاب شاید زندگی هممون بهتر بود آهی کشیدم و عقب گرد کردم از گرسنگی داشتم میمردم داخل اتاق هم چیزی نبود جز یک تخت تک نفره که شوهرم روش افتاده بود و یک قالیچه و صندوق. بهش نگاه کردم مرد خیلی خوش چهره ای بود ولی چه فایده! برام جای تعجب بود که چرا خان این پسرو پنهون کرده بود از دید مردم؟ پوزخند زدم خب معلومه بخاطر آبروش نگفته! نزدیکای ظهر بود بی حال افتاده بودم روی زمین اون مرد هم انگاری بی حال شده بود خنده داره حتی اسم شوهرمم نمیدونستم! عجب آدمای نامردی بودن من به جهنم این بنده خدا نباید چیزی میخورد؟ دستمو تکیه دادم به دیوار و یاعلی گفتم و رفتم سمت دراتاق سرمو هی میچرخوندم نمیدونستم چی به چیه.. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهاردهم سرم گیج رفت. باورم نمیشد خان که انقدر مرد خوبی بود داره اینجوری بدبختم میکنه! نمیتونس
یکی از خدمتکارا رو دیدم دستشو گرفتم _مطبخ کجاست سیلی به صورتش زد_وای خانم جان چرا رنگ به رخسارت نیست منو کشوند سمت صندلی_خوبی خانم جان الان برات کاچی میارم بخوری با بی حالی گفتم_نمیخواد برای آقا صبحانه چی باید بدیم بخوره نفس عمیقی کشید و گفت بمونم تا بیاد زن مهربونی به نظر میرسید با حال داغونم اونجا منتظر بودم تا خدمتکار بیاد که پسر خان رو دیدم حالم بد شد سرمو پایین انداختم که سوت زنان اومد کنارم دلم میخواست خفه اش کنم نگاهم کرد_چطوری عروس خانم دیشب خوش گذشت؟ از حرص داشتم میمردم به چشمای وقیحش نگاه کردم که چشمکی زد چشمام پر اشک شد انگار که زبونم کار نمیکرد فقط گریه کردم که چونه ام رو گرفت و خریدارانه نگاهم کرد _زبون درازت رو چرا تکون نمیدی و چیزی نمیگی؟ سرمو کشیدم عقب دیگه داشتم جون میدادم زیر نگاه های حقیرانه اش با اومدن خدمتکار دستشو پس کشید و رفت خدمتکار سینی بزرگی دستش بود_خانم جان بلند شین بریم سری تکون دادم و بلند شدیم باهم رفتیم داخل اتاق اون صبحانه شوهرمو داد و منم یک تیکه نون و کره خوردم نمیرم از گشنگی.. خدمتکاره نگاهم کرد _خانم جان من هرروز میام به آقا غذا میدم امروز خانم بزرگ نزاشت بیام از فردا من میام ازش تشکر کردم گفتم به خودم یاد بدی غذاشو میدم که گفت نه و خودم از بچگی این مردو بزرگ کردم آهی کشیدم خوب لعنتیا وقتی این مرد دایه داشت منو واسه چی بدبخت کردین؟ بهش گفتم اسم شوهرم چیه اولش تعجب کرد و بعد گفت اسمش امیر سالاره چیزی نگفتم اگر امیرسالار سالم بود چی میشد ازم دفاع میکرد باهام حرف میزد با گریه تا شب سر کردم دلم میخواست بمیرم ولی اونجا نباشم فقط بخاطر آقاجان و ننم و برادرام طاقت آوردم از فردای اون روز کارم شده بود حساب کتابای خان رو انجام بدم به دختر و پسرش هم درس یاد بدم مشغول شده بودم اما اون شب لعنتی اصلا از جلوی چشمام کنار نمیرفت نمیتونستم کنار پسر خان بیشتر از چند دقیقه دووم بیارم 💜 هرشب با ترس و لرز میخوابیدم خبری از اون سایه های وحشتناک و اتفاقات عجیب غریب نبود دیگه به اون وضع وحشتناک عادت کرده بودم هرروز که ازخواب بیدار میشدم رخت مرتب میپوشیدم و میرفتم اتاق خان برای انجام حساب و کتاب روزانه حتی بارها روی زمین هم میرفتم باهاش دست راست خان شده بودم باورم نمیشد مرد به اون خوبی همچین بدی در حقم کرده! خیلی دلم میخواست ازش بپرسم چرا اینکارو باهام کرد ولی جرعتشو نداشتم چیزی بگم یک روز که مشغول یاد دادن زبان فارسی به دختر خان بودم .... برادرش امیر بهادر از راه رسید با دیدنش ترس افتاد به جونم نشست کنارم که خودمو جمع و جور کردم با صدای لرزون گفتم _امینه جان بقیه اش بمونه واسه فردا سری تکون داد_مرسی لبخند زدم خواستم بلند شم که بهادر دستشو برد سمتم و محکم منو گرفت تک سرفه ای کردم از خجالت سرخ شده بودم نه راه پس داشتم نه راه پیش الکی خودمو مشغول جمع کردن لوازمم کردم که امینه از اتاق رفت بند دلم پاره شد بدبخت شدم با بهادر تنها موندن برابر با مرگ من بود! قلبم مثل گنجشک میکوبید به سینه ام که بهادر سمتم هجوم آورد اشکم دراومد _تروخدا ولم کن جیغ زدم و پسش زدم اما زورش بیشتر از من بود ازته دل زجه میزدم که ولم کنه ولی اهمیت نداد مثل مار به خودم میپیچیدم اتاق پر شده بود از جیغ های من چشمام پراشک شده بود با دستش دهنمو فشار داد دندونام داشتن خورد میشدن کل بدنم پر بود از کبودی های ریز و درشت که یادگار کتکا و اذیتای بهادر بود به هرکس میگفتم باورش نمیشد و تهش منو فلک میکردن آروم اشک میریختم مگه من چقدر توان داشتم؟ بهادر اشکامو کنار زد و مظلوم گفت_گلی بخدا من بهت علاقه دارم بخدا من تورو ازاون روزی که اومدی به عمارت پسندیدم..اما انگار دست خودش نبود عصبی شد و پرتم کرد _ زشته کسی تورو اینجا ببینه! برو به گلستان میگم برات کاچی چیزی بیاره بخوری جون بگیری برو یالا نمیتونستم از جام بلند شم که اومد سمتم و آروم بلندم کرد باور کردنی نبود اون آدم وحشی همچین محبتایی داشته باشه ازجام بلندم کرد پاهام میلرزیدن خودمم حال تعریفی نداشتم! با کمک بهادر رفتم داخل سالن، باهم راه میرفتیم با نفرت نگاهش میکردم غریدم _ولم کن آبرومو نبر چیزی نگفت و رفت مثل روح بود جای معینی نداشت کلا پرسه میزد با شرمندگی به چشمای امیرسالار نگاه میکردم که با زبون بی زبونی بهم میفهموند آدم کثیفی هستم و دارم بهش خیانت میکنم اما خدا شاهد بود من بی تقصیر بودم سر به زیر نشستم گوشه اتاق و نگاهی به حساب کتابا انداختم گلستان اومد و برام کاچی پخته بود و آجیل هم برام اورد ..... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_شانزدهم یکی از خدمتکارا رو دیدم دستشو گرفتم _مطبخ کجاست سیلی به صورتش زد_وای خانم جان چرا ر
و گزاشت داخل اتاق ازش تشکر کردم ولی لب نزدم و خوابیدم برای اولین بار بعد چند وقت دوباره کابوس دیدم از خواب پریدم آخرای شب بود! نفس نفس میزدم خیس عرق بودم! باید میرفتم دست به آب یاعلی گفتم و بلند شدم که حس کردم چیزی از کنارم رد شد اهمیت ندادم احتمالا خواب بود بعد از اینکه برگشتم داخل عمارت حس کردم صدا میاد واقعا ترسیده بودم هرچقدر میدویدم سمت اتاق نمیرسیدم صدای وحشتناکی پیچید_این سرنوشت توعه تو باید بسوزی از ترس ایستادم که دوباره صدا پیچید_تو باید بمیری... گریه ام دراومد بالاخره رسیدم به اتاق و نفس زنان ایستادم که دیدم امیرسالار سرجاش نشسته جیغ زدم باور کردنی نبود سمتش رفتم _امیر؟ یهو قهقه زد و خندید بعدش صورتش شبیه یک موجود کریه شد و گفت_تو باید بمیری و بعدش خوابید داشتم روانی میشدم از ترس جیغ میزدم و گریه میکردم دیگه نمیدونستم چی بگم زبونم بند اومد از ترس یهو در باز شد و خان اومد داخل با اخم نگاهم میکرد چشمامو بیشتر باز کردم هیچ اثری ازاون صداها نبود خان داد زد_چه مرگته دختر اومد سمتم_با توام چرا عمارتو گذاشتی روی سرت هان؟ پلکی زدم که کنیزی سمتم اومد_آقا زبونش بند اومده خان بدون حرفی رفت کنیز هی باهام حرف میزد خشکم زده بود و نمیدونم چی به خوردنم دادن که خوابیدم و تاصبح خوابیدم اما از اون روز چو افتاد که من دیوونم مشکل روانی دارم خان خیلی عصبی بود از این قضیه و خبر داد که یه پیرزن دعا نویسی از ده پایین بیاد ولی لرز افتاده بود به جونم هرجور که شده بود باید یکاری میکردم زنه نمیومد با کلی عذر و بهونه روونه خونه آقام شدم خیلی دلتنگشون بودم به خان گفتم شب هم اونجا میمونم اونا هم قبول کردن با استرس وارد خونه پدریم شدم همه به استقبالم اومده بودن عجیب دلم هوای آغوش ننمو کرده بود وقتی که دیدمش محکم به خودم فشردمش و تا جا داشت گریه کردم ازاون عمارت لعنتی متنفر بودم! دلم نمیخواست دیگه برگردم تا اون بهادر هوسباز اذیتم کنه آقام از وقتی که منو دید کلافه شده بود و آخر از خونه زد بیرون برادرام رفته بودن شهر و زنداداشام اومدن خونه ننم. ننم خبر فرستاد به خواهرام که بیان و مهمونی بزرگی ترتیب داد همشون به ظاهر خوشحال بودن کی میتونست واسه یه دومادی که فرقی با دیوار نداشت شادی کنه؟ واقعا امیرسالار چه فرقی با یک شیء داشت؟ دلم نمیومدم مسخرش کنم یا چیز دیگه ای اما اون برای من هیچ جایگاه و نقشی تو زندگیم نداشت با غم بزرگ توی دلم به همه لبخند میزدم و تعریف میکردم چه زندگی قشنگی دارم خواهر زاده هام خیلی مشخص بود که به من حسودی میکنن بیشترشون ازدواج کرده بودن... 💍💜 و یکی از خواهر زاده هام منتظر بدنیا اومدن بچش بود پوزخند زدم بچه! چیزی که هرگز قرار نبود نصیبم بشه! شاید از طریق اون بهادر پست فطرت نصیبم میشد اسم بهادر که میاد تن و بدنم میلرزه نمیدونستم چجوری به کسی قضیه شو بگم مگه حرف منو باور میکردن از خدا خیلی گله داشتم که من بی گناه چرا باید زندگیم اینجوری سیاه میشد؟ همه مشغول غذا خوردن بودن منم آروم و نم نم غذامو خوردم. خواهر بزرگم با کنایه گفت _عروس خانم نرفته بچه دار شدی؟ ابروهام بالا پرید واقعا نمیدونستم چه منظوری داشت با حرفش! کل جمع سکوت کردن اون موقع مثل الان نبود که همه باهم راحت باشن یک زن باردار میشد شکمشو پنهون میکرد اون که خبر بارداری بود از خجالت داشتم پیش داماد ها و پدرم آب میشدم که ننم غرید _باد زبون تورو بندازه حیا کن دختر بغضم گرفته بود همه داشتن مسخرم میکردن قشنگ مشخص بود یکی از دامادها گفت باجناق جانم میاوردی ببینیمش بعد هرهر خندید و همه خندیدن اما آقام و ننم با چشم غره نگاهشون میکردن خیلی دلم شکست از حرفا و رفتارشون واقعا دور از انسانیت بود مسخره کردن منی که جزئی از خانوادشون بودم ... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هجدهم و گزاشت داخل اتاق ازش تشکر کردم ولی لب نزدم و خوابیدم برای اولین بار بعد چند وقت دوباره
به فرمایش آقام همه شب اونجا موندن و برنگشتن به دهشون. اونشب منتظر اتفاقات ترسناک بودم دلم نمیخواست با جیغ و داد آبروم بره تاصبح پلک رو پلک نزاشتم آفتاب طلوع کرد باخیال راحت خوابم برد تو خواب باز اون دختر بچه رو دیدم ولی قضیه اش چی بود؟ دلم میخواست برم پیش دعا نویس و شر این موجوداتو از زندگیم کم کنم ولی بارها شنیده بودم که اگر برم پیش دعا نویس میمیرم یا خانوادم چیزیشون میشه دلم میخواست خودمو بکشم ازخواب که بیدار شدم دیدم همه خوابن هنوز .دوباره گرفتم خوابیدم که حس کردم بختک افتاده روم نفس تنگی و از کار افتادن بدنم شروع شده بود دست و پا نمیزدم و فقط نفس عمیق میکشیدم و سوره بقره رو خوندم چون ننم گفته بود هروقت بختک افتاد روت بخون باگریه خدارو تو دلم صدا میزدم حس کردم دستای پر از پشم و زبری گلوم رو گرفت و فشار داد نفسم بالا نمیومد نگاه کردم دیدم یک موجود خیلی زشت و سیاهی با چشمای زرد نگاهم میکنه زمزمه کرد_نباید اون زن بیاد گریه کردم نمیفهمیدم چی میگه دوباره گفت _بچه ای که از تو زاده بشه فرزنده شیطانه نمیدونم چیشد که از روی قفسه سینم بلند شد ورفت به سرفه افتاده بودم نمیتونستم نفس بکشم با سرفه های من همگی بیدارشدن دیگه خسته شده بودم دلم میخواست برم در اون چاه کوفتیو باز کنم ببینم چی توشه که بخاطر نزدیک شدن بهش انقدر دارم زجر میکشم... 💍💜 گلویی صاف کردم و بلند شدم جای دستاش میسوخت رفتم و آب زدم به جای دستاش توآینه شکسته شده حیاط خودمو دیدم که سینه ام کلا کبود شده بود و جای سم افتاده بود روش بغضم شکست و گریم گرفت دستامو چسبونده بودم به سینک و گریه میکردم که در خونه باز شد و صدای کشیده شدن دمپایی به گوشم خورد فوری خودمو جمع و جور کردم که دیدم خواهرم پشتمه _گلرخ خوبی؟ چارقدم رو درست کردم_آره خوبم اخم کرد و دست گزاشت روی یقه لباسم دستشو گرفتم و لبخند مصنوعی زدم که متوجه کبودی های بدنم نشه باهم رفتیم داخل و صبحانه خوردیم باید یک جوری خونه رو خالی میکردم و در اون چاه کوفتی رو باز میکردم اشتهام کم شده بود و خودمو با نوه خواهرم مشغول کرده بودم خیلی دختر نازی بود. بعد صبحانه همه شال و کلاه کردن برن خونه هاشون که ننم گفت بریم خونه خواهر بزرگم منم موافقت کردم ولی گفتم دیر تر میام اولش نگرون بود ولی قانعش کردم که برن. خونه نم نم داشت خالی میشد با خالی شدن خونه خیالم راحت شد دلم نمیخواست اتفاقی برای خانوادم بیوفته.. باترس سمت چاه رفتم مطمعنا هیچی نبود یه چاه خالی و ساده! آب دهنمو قورت دارم و بسم اللهی گفتم چرم رو گرفتم و خواستم پس بزنم که انگار نیروی قویی اونو نگهداشته بود! ولی تلاشمو کردم و چرمو انداختم کنار https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیست به فرمایش آقام همه شب اونجا موندن و برنگشتن به دهشون. اونشب منتظر اتفاقات ترسناک بودم د
حس خفگی بهم دست داد. ازجام بلند شدم هیچ خبری نبود! نه از مار خبری بود نه اون موجودات! پوزخندی زدم هفده سال تموم سرکار گزاشته بودن مارو؟ سمت چاه رفتم تا نگاهی بهش بندازم خیلی تاریک بود سرمو بیشتر وارد چاه کردم عمقی نداشت صدای جیغ اومد و کسی منو از پشت پرت کرد داخل چاه جیغ زدم از ترس داشتم سکته میکردم با دستام سرمو نگهداشتم تا آسیب نبینه پرت شدم ته چاه از درد نفسم بند اومد داشتم بیهوش میشدم که حس کردم در چاه گزاشته شد با تموم توانم جیغ زدم ولی .... چشمام بسته شد و به خواب عمیق رفتم با صدای کسی از جا پریدم که از درد فریادم دراومد با بوی نم و لجن چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود.. دریغ از یک نور یا هوایی! فکر کردم خوابم دستمو به در و دیوار کوبیدم و فهمیدم افتادم داخل چاه خواستم از سرجام بلند شم که افتادم زمین و آب کثیف پاچید به همه جام پام قلم شده بود اشکم دراومد آرزوی مرگ میکردم! با گریه آقام رو صدا کردم ننم رو صدا کردم ولی ای دل غافل که هیچکس خونه نبود.. نمیدونم چقدرگذشت که صدای برادرم رو شنیدم صداش زدم با تموم توانم جیغ میزدم و کمک میخواستم از اونجا خیلی میترسیدم نزدیک بود سکته کنم و بمیرم میترسیدم سر و کله اون موجودات لعنتی پیدا بشه چشمامو بسته بودم و آیه الکرسی میخوندم و صلوات میفرستادم هرازگاهی جیغ میزدم.. 💍💜 دست انداختم که شاید سنگ ریزه ای پیشم باشه پرت کنم که دستم خورد به یک جسم نرم و لزجی بند دلم پاره شد. با تکون خوردن و خزیدنش فهمیدم ماره.. دیگه فاتحه خودمو خوندم که نیش های تیزش روی پام قرار گرفت و فقط جیغ زدم چشمام داشت بسته میشد که نوری افتاد توی صورتم و دیگه هیچی نفهمیدم حس کردم که دارم کشیده میشم بالا با دیدن طناب بسته شده به پام جیغ زدم که برادرم منو گرفت به آغوشش و گذاشت زمین با چشمای اشکی اسمون رو دیدم شب بود ! به هق هق افتاده بودم پام میسوخت کمرم درد میکرد برادرم اومد بالا سرم لباسش گلی شده بود بغلم کرد و برد داخل خونه صداهای اطرافم گنگ بود و هیچی متوجه نمیشدم چشمام رو بستم واقعا دیگه وقت مردن بود چند روزی گذشت من به هوش اومدم کل بدنم رو دستمال و گچ پیچ کرده بودن خونه نبودم بهتر نگاه کردم شبیه مریض خونه بود. گلوم خشک شده بود نمیدونستم کیو صدا کنم با سختی چشم چرخوندم دستم صد کیلو شده بود پامم نمیتونستم تکون بدم که پرده کنار کشیده شد و خانمی با لباس سفید اومد بالای سرم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_بیستودو حس خفگی بهم دست داد. ازجام بلند شدم هیچ خبری نبود! نه از مار خبری بود نه اون موجود
پرده کنار کشیده شد و خانمی با لباس سفید اومد بالای سرم. _خوبی پلک میزدم و نگاهش میکردم که معاینم کرد و کسی رو صدا زد چند روزی داخل مریض خونه بستری بودم زبونم بند اومده بود و چیزی نمیگفتم اونجور که از زبون ننم شنیدم یک روز تمام تو چاه بودم و وقتی پیدام میکنن فکر کردن من مردم پسر خان منو آورده بود مریض خونه وقت برگشت به خونه بود، کسی جز بهادر پیشم نبود ترسیده بودم ازش ولی مهربون شده بود دور از چشم خانوادم نوازش میکرد و سرشو میزاشت رو سینه ام و باهام حرف میزد تعجب کرده بودم چرا داشت این حرفارو به من میزد از طرفی غصه خودم رو میخوردم از طرفی غصه بهادر رو که چه سختی هایی کشیده پدرش چه بلاهایی سرش آورده بعد اینکه طبیب گفت میتونم برم خونه، بهادر میخواست منو بلند کنه که با زبون بی زبونی گفتم ولم کنه و با پایی لنگون سوار ماشینی که دم مریض خونه بود شدم. بهادر جلو نشسته بود. 💍💜 چشمامو بستم و وقتی بهادر درو باز کرد از جا پریدم. بازم اخماش برگشت و عصبی شد منو ازماشین کشید بیرون و چندتا کنیز صدا کرد که منو ببرن داخل. سرجام دراز کشیده بودم خیلی دلم میخواست حرف بزنم ولی نمیتونستم زبونم تواناییش رو نداشت. روزگارم عجیب سیاه شده بود خیلی افسرده شده بودم بارها رفتم جلوی بالکن تا خودمو پرت کنم ولی پشیمون شدم. اما دائم یه صدایی توی سرم بود و مجبورم میکرد که دست به خودزنی یا خودکشی بزنم. بهادر سمتم نمیومد و ازم دوری میکرد برام جای شکر داشت که لااقل بهادر سمتم نمیاد. پوزخندی تو دلم زدم خب مشخصه که بخاطر چی سمتم نمیاد! کل وجودم زخمی و شکسته بود چه فایده ای براش داشتم؟ چند روزی گذشت خان حسابی از دستم کلافه شده بود بارها شنیدم که میگفت سر به نیستم کنن چون سودی نداشتم براشون واقعا تصمیم گرفته بودم خودمو بکشم یک شب که کل عمارت تاریک بود و همه خواب بودن ازجام بلند شدم و رفتم سمت پله ها باید میرفتم بالکن عمارت انگار کنترل عقل و بدنم دست خودم نبود! چشمامو باز کردم و خودمو داخل بالکن دیدم کل روستا مشخص بود! از حفاظ های چوبیش خودمو رد کردم از ته دل قهقه زدم.. نمیدونستم معنی اینکارام چیه؟ به جلو کج شدم و خواستم بپرم حس میکردم این کار بهم آرامش میده و لذت داره چشمامو بستم که از پشت کشیده شدم و روی زمین افتادم درد به مغز استخوانم رسید. باسختی ازجام بلند شدم که خان رو دیدم از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یک راهکار ساده ولی کاربردی در مورد تشخیص درگاه های خرید اینترنتی یا اپلیکیشن های پرداخت موبایلی واقعی از سایت های فیشینگ! اگر نسبت به اصالت یا امنیت یک درگاه خرید و پرداخت اینترنتی و یا آپ های موبایلی، مشکوک شُدید، فقط کافیه عمدا یکی از ارکان امنیتی کارت بانکی، رمز دوم، CCV2 و تاریخ انقضای خودتان را اشتباه وارد کنید! اگر با هر پیغامی به غیر از اشتباه بودن اطلاعات ورودی مواجه شُدید، قطعا شما وارد یک سایت فیشینگ شده‌اید! درگاههای اصلی پرداخت اینترنتی هیچ وقت ارکان امنیتی کارت را ذخیره نمی کنند! به همین سادگی! برنامه نویسان سایت‌های فیشینگ از الگرویتم منطقی استاندارد نامبرینگ کارت‌های بانکی که تمام بانکها استفاده می کنند، مطلع اند و شماره کارت اصلی از اشتباه را همانند سایتهای اصلی تشخیص می دهند، پس فقط کافی است که یکی از ارکان امنیتی کارت خود را عمدا اشتباه وارد کنید تا سایت جعلی را گمراه کنید! بقیه را هم مطلع کنید! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
به این پنج دلیل در تمام عمر خود اشتباه آب می نوشیدید! اگر می دانستید روش غلط نوشیدن آب چه بلاهایی مهلک و کشنده ای بر بدن و سلامتی شما می گذارد همین الان این کلیپ را پِلِی و برای بقیه ارسال می کردید! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
این کلیپ را ببینید تا متوجه شوید یک عمر آزگار این میوه ها را اشتباه می خوردیم و کسی هم نبود ما را مطلع کند! اگر می خواهید سرطان و آلزایمر نگیرید، حتما این کلیپ را ببینید و به آن عمل کنید! آنتی اکسیدان ها که بهترین مواد ضد سرطان و آلزایمر هستند یک عمر درون سفره های ما بود و ما نمی دانستیم! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
چطوری بدون شکستن تخم مرغ، جای زرده و سفیده تخم مرغ رو عوض کنیم؟اینGIFچند میلیون بازدید داشته! ترفند جالبیه.برای بقیه هم ارسال کنید مطالب قشنگ رو😊 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
بیشتر از ۹۰ درصد لامپهای اس،ام،دی و ال،ای،دی خود را با این روش ساده و کاربردی، بدون صرف یک ریال هزینه و بدون آنکه مراجعه به الکتریکی یا تکنسین برق کنید، تعمیر کنید! خیلی از ما تا حالا فکر می کردیم که لامپ ها سوخته اند و سریع یکی دیگر می خریدیم! با دیدنش می فهمیم که خیلی لامپ ها را نسوخته دور می انداختیم! بقیه را هم مطلع کنید! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا