eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.5هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_چهارم من و مرتضی شبیه بابا بودیم البته مرتضی خیلی بهتر از من بود مامانم قیافه اش خوب بود نه
دل کندن از مامان اینا خیلی سخت بود اما باید یه چند روز هم می رفتیم خونه مامان عباس اینا دورهمی با مادرشوهر و جاری ها چیزی جز حرص خوردن عایدم نشد انقدر که شب با عباس بحثم شد و صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شدم حالت تهوع چند روزی ادامه داشت اول فکر می کردم به خاطر فشار عصبی اما وقتی دیدم که ادامه داره رفتیم دکتر اما به خاطره تعطیلات همه جا بسته بود به خاطر همین یه بی بی چک از داروخانه گرفتم و وقتی تست دادم دیدم دو تا خط قرمز شد و متوجه شدم که ای دل غافل باردارم دیگه کارد میزدن خونم درنمی اومد مونده بودم جواب بقیه را چی بدم همین دو تا بچه هم به سختی از پس مسئولیتشون برمی اومدم می دونستم همه دوست وآشنا و درو همسایه مسخره ام می کنن همین پری خانم چند بار با تمسخر بهم گفت سومی هم بیار نمی دونستم تک و تنها چطوری بزرگشون کنم هنوز هامین خیلی کوچیک بود عباس هم که کمک حالم نبود عباس که فهمید هیچی نگفت حال اونم بهتر از حال من نبود بچه ها خونه مادر شوهرم بودن اما ازعباس خواستم بریم خونه مامانم، عباس قبول کرد وسری تکون داد باحال زار به سمت خونه مامان اینا راهی شدیم وقتی رسیدیم دیدم خاله هم اونجا بود مامان که مارا دید بدون بچه ها نگران شد عباس به سمت پنجره رفت و پاکت سیگارش را دراورد و یه نخ بیرون کشید و روشنش کرد ، منم نشستم و برای مامان و خاله همه جریان را تعریف کردم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ••-••-••-••-••-••-••-•• مامان و خاله مثل ما فکر نمی کردن و می گفتن هدیه خداست و باید سپاسگزار باشید.. مردم حسرت بچه دارن خدا بهشون نمیده چرا ناشکری می کنید .... و از این صحبت ها... اما من دل تو دلم نبود عباس هم که یه بند پشت سر هم سیگار می کشید همیشه هر موقع کلافه بود همین طوری پشت سر هم سیگارها رو دود می کرد تو هوا یه کم که آروم شدم پاشدم و خداحافظی کردم و رفتیم سمت خونه مادر عباس چون صبح زود از خونه زدیم بیرون و چون عجله داشتم و ناشتا بودم تونستم تو دستشویی عمومی تست بدم وقتی رسیدیم چون بی خبر رفته بودیم همه نگرانمون شده بودن به عباس اشاره کردم حرفی نزنه از عکس العملشون می ترسیدم از اینکه حرفی بزنن که دلم بشکنه سکوت کردم هنوز خودم نمی دونستم می خوام چیکار کنم تا عصر خونه مادر عباس موندم و برای شام رفتیم خونه مامان اینا مامان مرتب بهم دلگرمی می داد و دم گوشم می گفت این بچه رو به دنیاش بیار فکر سقط را از سرت بیرون کن خدا قهرش می گیره خدای نکرده یه اتفاقی برای بچه هات می افته دیگه هیچی مثل سابق نمیشه از حرف های مامان می ترسیدم.. نه می تونستم به دنیاش بیارم، نه می تونستم سقط کنم، نه می خواستم زیر بار این مسئولیت برم، و نه می تونستم قاتل بچه ام باشم.. واقعا نمی دونستم چیکار کنم مونده بودم سر دوراهی.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_ششم دل کندن از مامان اینا خیلی سخت بود اما باید یه چند روز هم می رفتیم خونه مامان عباس اینا
https://chat.whatsapp.com/EqmtGDq3uroLgnfbX6t00Y تعطیلات تموم شد و باید بر می گشتیم سر خونه زندگیمون موقع خداحافظی مامان بهم گفت نگران نباش به زودی میام پیشت نمی ذارم تنها بمونی تمام مسیر تو سکوت بودم و چند کلمه حرفی که می زدیم راجع به این بود کجا بایستیم تا یه ناهار بخوریم و دستشویی بریم و بچه ها هم که متوجه جو سنگین شده بودن تمام مسیر خواب بودن دلم گرفته بود نمی دونستم چیکار کنم.. عباس هم جوری خودش را گرفته بود که انگار من تنهایی حامله شده بودم انگار نه انگار مقصر اصلی خودش بود طلبکار من بود که چرا مراقب نبودم! وقتی رسیدیم خونه یه شام خوردیم و بچه ها را بردم تا بخوابونم خودم هم همونجا خوابم برد.. آنقدر فکر کرده بودم که مغزم داشت می ترکید سعی کردم بخوابم و فکر کردن به این موضوع را به فردا موکول کنم و ببینم که باید چیکار کنم.. صبح که از خواب بیدار شدم عباس رفته بود سرکار با بی میلی پاشدم تا برای ناهار یه چیزی بذارم . حال وحوصله ای هیچی را نداشتم یه چند روزی به همین منوال گذشت و عباس همیشه کلافه می اومد خونه، منم زیاد دم پرش نمی گشتم که بحثمون نشه اما یه وقتهای که از رفتارها و بی توجهی هاش عصبی میشدم و پاپیچش میشدم منو مقصر می دونست و می گفت تو همیشه چشمت به دهن مادرت و چرا می خوای این بچه را نگه داری من به زور ازپس زندگیمون بر میام و نمی تونم خرج یه نون خور دیگه را بدم البته حق را بهش می دادم و من خودم هم نمی خواستم و با دوتا بچه سختم بود همینطوری به کارهای هلنا و هامین هم نمی رسیدم اما از سقط کردن هم می ترسیدم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-• ••-••-••-••-••-••-••-•• از وقتی تصمیم به سقط گرفتم همینطور برای بچه هام می بارید یه بار هم هامین با وحشت از خواب پرید و وقتی مامان این صحنه را دید گفت بترس از عذاب خدا یه موقع با این سقط بلای سر این دوتا بچه بیاد اما از طرفی عباس روی اعصابم بود بالاخره با اصرار عباس تصمیم گرفتم برم دکتر و آزمایش خون بدم و ببینم اصلا وضعیت جنین در چه حالیه... بعد از آزمایشاتی که دکتر نوشت گفت تو هفته دهم هستی و سقط برات خطرناک وقتی عباس حرفای دکتر را شنید بی خیال شد چون ترسید اتفاقی برام بیفته و برای همین برای سقط دیگه پافشاری نکرد به سال نو نزدیک می شدیم و مشغول کارهای خونه تکونی بودم حالت تهوعی نداشتم و بارداریم نسبت به بارداری اول ودوم متفاوت بود بیشتر روزها کسل بودم عباس که اومد احساس کردم تو فکره سفره را انداختم بعد از ناهار هامین را روی پاهام گذاشتم و تکون دادم تا خوابش ببره وقتی خوابید توی اتاق تشک پهن کردم ‌خوابوندمش و از هلنا خواستم بشینه سر درسش به علامت مثبت سری تکون داد رفتم تو اتاق عباس دراز کشیده بود اما بیدار بود دستش را روی چشمش گذاشته بود و پاهاش را تکون می داد مشخص بود استرس داره کنارش نشستم واروم صداش زدم دستش را برداشت پرسیدم چیزی شده عباس تبسمی کرد و گفت قول میدی منطقی باشی؟ چشمهام را بستم و سرم را تکون دادم خیالش که راحت شد گفت یه خونواده پیدا شدن بچه دار نمیشن خیلی وضع مالیشون خوبه حمید (یکی ازدوستای عباس که آرایشگر و آدم لاابالی و همیشه دنبال کثافط کاری ) پیدا کرده می گه خونواده حسابی هستن بابت بچه سیصد میلیون پول می دن.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ••-••-••-••-••-••-••-•• عباس که سکوت منو دید با هیجان گفت می دونی یعنی چی؟ با این پول چقدر مشکلاتمون حل میشه...! اصلا می فرستمت دماغت را عمل کنی برو پیکر تراشی هرکاری دوست داری همه آرزوهات را براورده می کنم تو فقط نه نگو و با من همکاری کن.. اولش عصبانی شدم از اینکه عباس می خواس جگر گوشه ام را بفروشه اما با عملی شدن رویاهام دلم نرم شد و عصبانیتم کم شد عباس دست گذاشت رو نقطه ضعف من و خوب می دونست چطور منو رام کنه رویای اینکه دماغم را عمل کنم ابرو و مو بکارم و پیکر تراشی برم از خوشحالی دل تو دلم نبود از اینکه از شر این قیافه و اندام راحت میشدم و اینکه چه شکلی می شدم چیزی که سالهاست آرزوش را دارم ته دلم کیلو کیلو قند آب میشد برای بچه تو شکمم هم این بهتر بود یه پدر ومادر ثروتمند و با اصالت داشت و می تونست یه زندگی رویایی داشته باشه سخت بود آدم از جگر گوشه اش بگذره اما برای من و عباس هم سخت بود یه بچه دیگه !... از پس مشکلاتش بر نمی اومدیم اینطور نه سقط می کردم نه اینکه زیر بار مسئولیت یه بچه دیگه می رفتم... عبا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_ششم دل کندن از مامان اینا خیلی سخت بود اما باید یه چند روز هم می رفتیم خونه مامان عباس اینا
س راه حل خوبی پیدا کرده بود همین که مجبور نبودم سقط کنم و هم اینکه زیر بار مسئولیت یه بچه دیگه برم عالی بود اما نباید به خونواده عباس حرفی می زدیم چون پشت سرمون و توی رومون حرف و حدیث بود واقعا از دست این مردم نمی دونستم چیکار کنم از طرفی آدم را مسخره می کنن که چرا هی بچه پس می اندازی.. از طرفی هم وقتی می خوای بفروشی میگن چطور دلت میاد و مادر نیستی وقتی من ناخواسته باردار شدم و نمی تونم نگه دارم و همین که سقط نمی کنم ...! بهترین راه همین بود.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
س راه حل خوبی پیدا کرده بود همین که مجبور نبودم سقط کنم و هم اینکه زیر بار مسئولیت یه بچه دیگه برم ع
عباس که دید نرم شدم شروع کرد به رویا بافی و نقشه چیدن که با این پول ال می کنیم و بل می کنیم من هم که سالها منتظر یه همچین روزی بودم لحظه به لحظه تو رویا فرو می رفتم البته بگم ته دلم از این قضیه ناراحت بودم و برام سخت بود اما چاره ای نداشتم و باید سختی اش را به جون می خریدم عباس همینطور حرف می زد و من تو سکوت به حرفاش فکر می کردم با مشورت عباس تصمیم گرفتم به مامان بگم بچه سقط شده چون می دونستم پاپیچم میشه و اعصاب خوردی درست میشه همین که از هم دور بودیم خودش یه نعمت بود اگه نزدیک بودیم و تو یه شهر و رفت و آمدها زیاد که نمیشد نقش بازی کرد و لو می رفتیم باز هم جای شکرش باقی بود خدا قربونش برم حکمتش چی بود که با دادن این بچه می خواست ما هم به نون و نوایی برسیم!.. و من تصمیمم را گرفتم و باید پای تصمیمم محکم می ایستادم عباس از پس مخارج این بچه بر نمی اومد و چاره ای دیگه ای برامون نمونده بود گاهی دلم می گرفت اما باید عملی می کردم و پای قولی که به شوهرم داده بودم از بچه ام می گذشتم خیلی سخت بود اما چاره ای نبود دو روز گذشت... صبح که ازخواب بلند شدم ...!صبحانه بچه ها را دادم و به سمت تلفن رفتم شماره مامان را گرفتم می خواستم بهش بگم سقط کردم وقتی شنید گفت: آخرش کار خودت را کردی...؟! وقتی دیدم حرفم را اشتباه برداشت کرد به تکاپو افتادم ‌قسم و آیه که خودش افتاد !!! همیشه دروغگویی ماهری بودم مامان اولش تردید داشت و وقتی دید خودم ناراحتم حرفم را باور کرد و شروع کرد به دلداری دادنم. منم جوری نقش بازی می کردم و خودم را به ناراحتی زده بودم که یه لحظه فکر کردم واقعا ناراحتم! صحبت هامون که تموم شد یه ناهار گذاشتم و یه کاسه برنجک و شادونه برداشتم و نشستم پای تلویزیون بچه ها هم تو اتاق سرگرم بازی بودن .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ••-••-••-••-••-••-••-•• یکدفعه زدم زیر گریه و هر لحظه شدت گریه ام بیشتر میشد جوری که به هق هق افتادم می دونستم هورمون هام جا به جا شده ....! البته شرایط سختی بود دلم یه چیزی می گفت و عقلم چیز دیگه گاهی هم با هم درگیر میشدن و من بین عقل و احساسم می موندم وقتی حسابی گریه کردم و خودم را خالی کردم تلویزیون را خاموش کردم و به سمت پنجره رفتم پنجره را باز کردم تا هوا بخورم ، نفسم تازه شد از اینکه به مامان دروغ گفتم عذاب وجدان داشتم .....! بچه ها هم که فهمیده بودن حالم خوش نیس کم تر دم پرم می چرخیدن گاهی هلنا یه سر بهم می زد و حالم را می پرسید و منم سرسری جوابش را می دادم وقتی می دید بی حوصله ام بی خیال میشد و می رفت سر وقت لگو بازی ....! یه مدت گذشت و عباس هر روز با خبر تازه ای می اومد تا اینکه یه روز ... گفت که باید با خانم و آقای نوری که قراره بچه را بهشون بفروشیم ملاقات کنیم اینو که گفت دلم هری ریخت پایین... با ناباوری رو بهش گفتم قرار گذاشتی؟! عباس باخوشحالی گفت اره.. دو دستی زدم تو سرم و گفتم ای نادون اونا اگه قیافه من و تو رو ببینن پشیمون میشن که.... کی میاد به خاطره بچه زشت من و تو سیصد تا بده مگه مردم عقلشون کمه؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_یازدهم عباس که دید نرم شدم شروع کرد به رویا بافی و نقشه چیدن که با این پول ال می کنیم و بل
عباس کمی فکر کرد و گفت گمون نکنم اینها سالهاس دنبال بچه ان تو پرورشگاه هم بهشون ندادن یعنی شرایطشون را نپذیرفتن.. جیغ زدم و گفتم همه کارهات بی فکری همه رفتارهات از سر بی عقلی.. عباس که بهش برخورد بهم تشری زد و گفت مراقب حرف زدنت باش.. با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم وقتی پشیمون شدن اونموقع حالت را می پرسم.. کمی مکث کردم و ادامه دادم و گفتم میذاشتی اول پول را می گرفتی بعد قرار ملاقات میذاشتی عباس رفت تو فکر و تلفنش را برداشت تا به حمید زنگ بزنه ساعتی حرف زدن و حمید خیالش را راحت کرد که اتفاقی نمی افته و نگران نباشید چند روز بعد بود که خانم و آقای نوری که بسیار شیک پوش و خوشتیپ بودن اومدن خونمون براشون حسابی تدارک دیدم و خودم و بچه ها بهترین لباس هامون را پوشیدیم من پذیرایی می کردم و خانم نوری مرتب ازم می خواست بشینم و زیاد خودم را تو زحمت نندازم صحبت های اولیه زده شد و قرار شد برای اینکه فامیل بچه را به اسم آقای نوری بگیریم با مدارک ایشون دکتر بریم و برای کارهای قانونی اقدام کنیم البته خودشون آشنا داشتن و همه کارها را از صفر تا صد را خودشون تقبل می کردن وقتی آرامش آقای نوری را دیدم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• ••-••-••-••-••-••-••-•• خیالم راحت شد که همه چی به خوبی پیش میره و مشکلی پیش نمیاد.. از اینکه بچه تو یه خونواده پولدار و مرفه بزرگ می شد خوشحال بودم اینطوری برای اون هم بهتر بود یه زندگی عالی پیش رو داشت خانم نوری خوشحال بود و سر از پا نمی شناخت و من که فکر می کردم بچه زشت ما را نمی پسنده خیالم راحت شد که از خداشون هم بود و از اینکه اون ها هم نگران بودن ما پشیمون بشیم و زیر قول و قرارمون بزنیم تعجب می کردم و در عین حال ‌خیالم راحت میشد روز به روز، به روز زایمانم نزدیک می شدم و همه کارها توسط آقای نوری انجام شده بود خانم نوری همیشه ما را شرمنده می کرد و کلی خوراکی های جور واجور تهیه می کرد و بچه ها کلی ذوق می کردن هنوز دو هفته وارد ماه نه نشده بودم که دردم گرفت و راهی بیمارستان شدیم و بچه که به دنیا اومد تحویل خانواده نوری دادیم ....! حال غریبی داشتم حتی یه لحظه هم‌ ندیدمش و به قول عباس اینطوری بهتر بود پول را تحویل گرفتیم و..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_سیزدهم عباس کمی فکر کرد و گفت گمون نکنم اینها سالهاس دنبال بچه ان تو پرورشگاه هم بهشون ندادن
و چند وقتش برای عمل بینی نوبت گرفتم... از خوشحالی سر از پا نمی شناختم وقتی عملم تموم شد چهره جدیدم را که دیدم همه ناراحتیم از بین رفت عباس هم نوبت کاشت مو گرفت و هر دو رفتیم برای کاشت عباس به همه قولهایی که داد عمل کرد .. از عمل گونه تا تزریق ژل و بوتاکس و.... خودش هم یه مغازه لوازم خونگی باز کرد و از شاگرد مغازه بودن راحت شد و دیگه شد اوستای خودش.. همه را انجام دادم، طبق قولی که داده بودیم از خانم نوری و پسرم هم خبر خاصی نداشتم و هرگز سراغشون را نمی گیرم و خیالم راحت که بهترین زندگی را داره... همین که جلوی زن داداشم سرم بالا بود برام یه نعمت بزرگی بود می دونم قصه زندگی منو که بخونید شاید قضاوتم کنید اما دوست داشتم بنویسم تا نظراتتون را بدونم همین که به آرزوهام رسیدم و این میون به یه بچه یه زندگی عالی دادم و یه خونواده را به آرزوی دیرینه شون رسوندم راضی و خوشحالم تمام... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ••-••-••-••-••-••-••-•• https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d ••-••-••-••-••-••-••-••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿‍✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿‍ 🍃🍂داستــــان‌هـــای                    پنـــــدآمــــــوز🍃🍂 ┄┅═✼✿‍✵✿‍✵✿‍✼═┅┄ مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده تقریباً ۲۰۰ سال از عمرش می‌گذرد پیش از اینکه به تو هدیه بدهم به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار می‌خرند دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت: ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است مادر از دخترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت: مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را می‌خرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه می‌گذارد مادر گفت: می‌خواستم این را بدانی که جاهای مناسب ارزش تو را می‌دانند هرگز خود را در جاهای نامناسب جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو کسانی که برایت ارزش قائل می‌شوند از تو قدردانی می‌کنند در جاهائی که کسی ارزشت را نمی‌داند حضور نداشته باش ارزش خودت را بدان گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی ✧✾════✾✰✾════✾✧ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
﷽ با توکل به اسم اعظمت، آغاز میکنیم اولین پنجشنبه بهار را ... بیاییم از همین امروز، زندگی را سخت نگیریم، بدانیم که خدایی هست، و امید وصالی! لحظه‌ها میگذرند، چه خوش که در گذر لحظه‌ها، عشق و شادی را به هم هدیه کنیم، و به یکدیگر بیاموزیم، چگونه زندگی کردن را .... 🌼🍃 🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️نیایش صبحگاهی خدایا بهترین درسها را در زمان سختی آموختم و دانستم صبور بودن یک ایمان است و خویشتن داری یک عبادت فهمیدم ناکامی به معنای تاخیر است، نه شکست وخندیدن یک نیایش است... فهمیدم جز به تو نمی توان امید داشت و جز با عشق به تو نمی توان زندگی کرد... پروردگارا ... ما را در پناه خود قرار بده "آمین "🙏 انگار دوباره روزِ دلخواه رسید نور از پسِ تاری شبانگاه رسید برخیز و بخند و زندگی کن با عشق صبح دگری دوباره از راه رسید سلام صبحتون بخیر و شادی🌷 آخر هفته تون پر از اتفاق ‌های خوب🌷 🌼🍃 سلام😊✋ صبحتون بهشت ☕️🍀 ☀️صبح یعنی یک سلام سبز🍀 با بوی خوش زندگی صبح یعنی نور امید✨ برای شروعی زیبا👌 ☀️طلوع صبحتون به شادابی گلهای زیبا🌼🍀 روزتون پر ازعطر خوشبختی و روزگارتون بخیر وشادی 🌼🍀 🌼🍃 🌷در اولین پنجشنبه بهار براتون 🌷🍃 یک دل آرام❤ و زندگی خوب و خانواده صمیمی و یک دنیا سلامتی وشادی آرزو میکنم 🙏😊 🌷آخر هفته خوبی داشته باشید🌷 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
جوری که ما زندگی را می‌بینیم، می‌تواند بسیار متفاوت از آن‌چیزی باشد که دیگران می‌بینند ...😳 🌼🍃 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d