eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١٣ #زينب_عامل بيخيال غرغر ها و توصيه هاي ايمني مهشيد شدم. اولين سيگار را از لجم كشيد
كارتينگ ١٤ مهشيد صورتش را جمع كرد. _ اين پسر داييت قصد نداره بيخيال شه؟ جوابي ندادم، كور كه نبود مي ديد ول كنم نيست. در را باز كرد. حين پياده شدن گفت: _ خري ديگه! من جاي تو باشم از اين پسره كلي سواري مي گيرم و حال دايي و زنداييمو جا ميارم. پوزخندي زدم. _ خداروشكر كه جاي من نيستي. چيزي نگفت و دستش را به نشانه ي خداحافظي بالا آورد و در كسري از ثانيه از مقابل چشمانم محو شد. راه افتادم و اينبار معلوم نبود مقصدم كجاست. قطعا كه تهديد ارسلان رويم تاثيري نداشت. نه تنها به بيمارستان نمي رفتم كه حتي به خانه هم نمي رفتم. ديدن ارسلان آخرين چيزي بود كه مي خواستم. حتي حوصله ي غرغر هاي مانجون را هم نداشتم. تنها جايي كه برايم مانده بود قبرستان و سر قبر رامين بود! حداقل تا زماني كه ارسلان بيخيالم شود. قبرستان بر خلاف هميشه سوت و كور بود. اينبار نه بطري آبي همراه داشتم تا روي سنگ سياه بريزم و نه حوصله داشتم فاتحه بخوانم. فقط مي خواستم هر چه سريع تر زمان بگذرد تا به خانه برگردم و روي تختم ولو شوم. بدنم در اثر ورزش سنگين چنان خسته و داغان شده بود كه از تصميمم به غلط كردن افتاده بودم. سرم را ميان دستانم گرفتم و چشمانم را بستم. هر از گاهي صداي پايي را از دور مي شنيدم اما اهميت نمي دادم. چشمانم همچنان بسته و بود و كم مانده بود همانجا به خواب بروم كه صدايي آشنا گفت: _ روزات رو گم كردي؟ وسط هفته نميومدي؟ سرم را بلند كردم. شلوار قهوه اي كهنه و پيراهن مشكي! تهديد آخرم براي عوض كردن لباس هايش رويش تاثيري نگذاشته بود. عباس بود. او اينجا چه مي كرد؟ فكر مي كردم فقط پنجشنبه ها مي آمد. _ تو اينجا چيكار مي كني؟ پوزخندي زد. _ اينجا خونه ي منه! كم پيش مي آمد با هم حرف بزنيم. در اين چند سال نود و نه درصد حرف هايمان مربوط به پولي مي شد كه براي خواندن سه سوره به او مي دادم. روي زمين نشست. مثل من. بلافاصله گفتم: _ نمي خواد چيزي بخوني! پول ندارم بهت بدم. چشمانش را به صورتم دوخت. _ پول نخواستم. شانه بالا انداختم. _ گفتم كه بدوني. توجهي به جمله ام نكرد. اشاره اي به تصوير خندان رامين روي سنگ قبر كرد. _ چرا مرده؟ مي شد از گذشته ها با او حرف زد؟ امكان داشت كمي سبك شوم؟ جوابم بي اختيار بود. _ نمي مرد اگه من نبودم! من كشتمش! پوزخند بعدي اش غليظ تر بود. _ اجل كه برسه همه چي تمومه! كشت و كشتار مفهوم نداره. تو كسي رو نكشتي عزراييل جونشو گرفته. قسمتش تا اونجا بوده. اصلا همه ي دلايل مرگ رو مي شمارن تا عزراييل مقصر نشه! سرم را سمت آسمان گرفتم. در كمال تعجب هوا ابري شده بود. دل آسمان هم گرفته بود. مثل من! _ اين توجيها حالمو خوب نمي كنه! عباس هم دستش را سمت آسمان گرفت. قطره اي باران روي گونه ام چكيد. پرسيدم: _ تو چرا اينجايي؟ چرا خونه ت شده اين قبرستون؟ دستش را مشت كرد. _ شريكم اينجاست. نيمه ي وجودم. نگاهش كردم. _ زنت؟ حس كردم لبخند زد! آرام. چشمانش براي ثانيه اي برق زد، اما درست در چندم صدم ثانيه برق نگاهش خاموش شد و در تاريكي عميقي فرو رفت. _ زنم، مادرم، پدرم، بچه م... ناباور لب زدم: _ خانوادت همشون مردن؟ آهي كشيد و نمي دانم چرا ناخودآگاه حس همدردي با او را پيدا كردم. _ عاليه تمام زندگي من بود. همه ي كس و كارم. عاليه را تصور كردم. در كنار عباس...حتما دختر زيبايي بود. بنظرم عباس در جواني بايد جذاب و باهوش مي بود. پسري كه آنقدر به پر و پاي دختر قصه پيچيده بود كه دلش را ربوده بود. دختري كه به دلايلي نامعلوم حالا سال ها بود كه زير خروار ها خاك خفته بود. مي گفتم سال ها چون سال ها بود كه عباس را مي شناختم و سال ها بود كه اين قبرستان متروك و خوفناك خانه اش شده بود. صلواتي زير لب براي شادي روح عاليه فرستادم و با حس اينكه رامين چپ چپ نگاهم مي كند صلواتي هم براي او فرستادم. عباس بي مقدمه پرسيد: _ اينجا همه از من مي ترسن. مي گن ديوونه م. تو چرا نمي ترسي؟ نگاهش كردم. با چشماني ريز شده. _ شاعر مي فرمايد ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد. ازت نمي ترسم چون خودمم يه ديوونه م! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
كارتينگ #پارت_١٤ #زينب_عامل مهشيد صورتش را جمع كرد. _ اين پسر داييت قصد نداره بيخيال شه؟ جوابي ندا
١٥ وقتي چند ساعتي گذشت و مطمئن شدم كه ارسلان تا به اين زمان خانه مان ترك كرده است رضايت دادم از سر قبر رامين بلند شوم. باران زياد طول نكشيده بود اما همان مقدار اندكش هم خيسم كرده بود! شبيه دختر بچه هايي بودم كه گل بازي كرده اند! با عباس خداحافظي كردم و به خانه برگشتم. آنقدر خسته بودم كه فقط دلم مي خواست به اتاقم رفته و ساعت ها در خواب و بي خبري فرو روم. حتي محل ندادم كه بوي سيگاري كه تنم را در برگرفته ممكن است مامان هما را ناراحت كند. همه چيز آنطور كه من مي خواستم پيش نرفت! بابا در خانه منتظرم نشسته بود. همين كه به خانه رسيدم از من خواست تا با هم بيرون برويم. كمتر پيش مي آمد كه بابا مرتضي نصيحتم كند، اما وقتي مي خواست اينكار را انجام دهد مرا عين يك كودك خردسال بيرون مي برد برايم پيتزا يا بستني مي خريد و گاهي ساعت ها با هم حرف مي زديم. هميشه هم يا مجاب مي شدم يا مجابش مي كردم. هر كسي در خانه مشغول كار خودش بود! ماندانا وسط پذيرايي روي فرش هاي محبوب مامان لاك مي زد، ماكان روي كاناپه ي محبوبش لم داده بود و مامان هم در حاليكه مشغول نوشتن برنامه هايش روي دفتر يادداشتش بود به جان ماندانا غر مي زد كه اگر به اندازه ي نوك سوزن فرشش كثيف شود نصفش مي كند! اهالي به طرز عجيبي عادي برخورد مي كردند. من اين جماعت بازيگر را مي شناختم! ارسلان شاهكار آفريده بود. معلوم نبود چه ها گفته كه بابا تصميم به صحبت با من داشت و بقيه نهايت تلاششان را مي كردند تا دخالت نكنند. نمي شد حرف بابا را زمين انداخت وگرنه امكان نداشت بعد روز سختي كه پشت سر گذاشته بودم دوباره بيرون بروم. با همان لباس دوباره با پدرم همراه شدم، منتها اينبار پدرم رانندگي را بر عهده گرفت. پيشنهاد پيتزا در فست فود ارزان اما محبوبم را داد. گرسنه ام بود و براي همين با جان و دل پذيرفتم. يكي از عادت هاي ديگرم كه در چند سال اخير در وجودم سر بر آورده بود فرار از محيط رستوران ها بود. وضعيت طوري بود كه ترجيح مي دادم در همان فضاي كثيف و به قول مامان هما پر از ميكروب ماشين خودم غذا بخورم. دليلم لوس بازي هاي بيش از حد ملت بود! مردم جديدا در رستوران ها عكاس مي شدند. چرا؟ چون بايد كل دنيا مي فهميدند دختر خانم به مناسبت ماهگرد دومش كه از لوس بازي هاي چندش و جديد اين دوره بود براي شام چه چيزي كوفت مي كند! اختلافم با ماندانا سر اين جريان آنقدر زياد بود كه براي غذا خوردن كمتر با هم بيرون مي رفتيم! ماكان براي همراهي ام گزينه ي بهتري بود! بابا وقتي با جعبه هاي پيتزا كنارم نشست دستانم را به نشانه ي لذت به هم ماليدم! لبخند موقري زد و قبل از شروع حرفش اجازه داد من دلي از عزا دربياورم. خودش هم در حاليكه بي اشتها بودن از سر و صورتش مي باريد مشغول شد. وقتي جعبه هاي نيمه پر و خالي را روي صندلي پشت انداختم بي مقدمه پرسيد: _ مي دوني چرا اسمتو مانيا گذاشتم؟ خواب با شدت به چشمانم هجوم مي آورد بخصوص كه علاوه بر خستگي شكمم هم كاملا پر شده بود، اما با همان شدت خواب را پس زدم. _ واسه چي حاج مرتضي؟ مكه نرفته بود، اين تكيه كلام من بود! دستم را گرفت. _ واسه اينكه يكي از معاني اسمت خيلي شبيه حال من بود وقتي بدنيا اومدي... سكوت كردم و او با نگاهي پر از عشق ادامه داد: _ چون ديوانه وار دوستت داشتم و دارم مانيا. روز بدنيا اومدنت بهترين روز زندگيم بود. كاش احساسي بودن را سال ها پيش فراموش نكرده بودم تا مي توانستم از گردن اين مرد آويزان شوم جاي جاي صورتش را بوسه باران كنم. احساسات مرا هميشه ضعيف مي كرد. نگاهم را به رو به رو دوختم. نور تير چراغ برق روي ماشين جلويي افتاده بود و مي توانستم كودكي را كه داخل ماشين بي صبرانه منتظر برگشت پدرش با غذاهاي محبوبش بود را ببينم. _ مي تونستم دختر بهتري برات باشم. نشد، نتونستم. نگاهش نكرده اخم روي پيشاني اش را تشخيص دادم. لحنش هم اخم داشت! پر بود از جديت. _ بودي! بهترين بودي مانيا. اما يه اخلاقت هميشه منو ترسونده. سكوتش كه طولاني شد مجبور شدم نگاهم را از كودكي كه مشغول غر زدن به جان مادرش بود را بگيرم و سمت او بچرخم. منتظر همين حركت بود چون رشته ي كلام را دوباره در دست گرفت. _ زيادي عاقلي! مي ترسم از اين. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
خيار شور ترد خوشمزه 🥒 مواد لازم خيار >> ٢ كيلو سبزي ( نعنا ،ترخون، مرزه ) كلا ٢٠٠ گرم سير>> ٨ حبه نخود خام >> يك چهارم پيمانه نمك >> ١ پيمانه آب>> ١٤ پيمانه سركه سفيد>> ١ پيمانه فلفل تند >> ٦ عدد طرز تهيه خيار و فلفل رو بشوريد و كاملا خشك كنيد حالا مواد رو داخل ظرف پر كنيد،روي فلفل ها چنگال بزنيد،آب و نمك رو كامل بجوشونيد ، ولرم كه شد سركه رو اضافه كنيد،نخودباعث ترد شدن خيار شور ميشه ،مايع رو داخل ظرف بريزيد(سر پر) درش رو محكم ببنديد و در جاي سايه و خنك نگهداري كنيد،بين ٧ تا ١٠ روز آمادست ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😍 لوبیا پلو با مرغ🍗 سروته لوبیا رو جدا کرده و خرد کنید بعضی از عزیزان ریز خرد من معمولا کمی درشت خرد میکنم سلیقه ایه مرغ تکه شده ۳۰۰ گرم من از سینه مرغ استفاده کرده از ران مرغ هم میتونید استفاده کنید لوبیا خرد شده ۲۰۰ گرم برنج چهار پیمانه پیاز یک عدد درشت گوجه فرنگی چهار عدد پوره شده رب خانگی دو قاشق سر پر رب کارخانه سه قاشق نمک و فلفل سیاه و قرمز و زردچوبه و دارچین و روغن بهتره از روغن حیوانی استفاده کنید ندارید که هیچی برنج رو بشورید و خیس کنید لوبیا رو با یک استکان اب بزارید رو گاز تا بپزه اما کامل نه شعله کم باشه پیاز رو خلالی خرد کرده و با روغن تفت بدید پیاز که سبک و شیشه ای که شد تکه های مرغ رو اضافه کرده ادویه ها رو بریزید درشو بزارید با شعله کم بپزه سرخ که شدن پوره گوجه فرنگی رو اضافه کنید و باز درشو بزارید تا گوجه فرنگی خوب سرخ بشه https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
حلواي انگشت پيچ شکر ۱ کیلو گرم سفیده تخم مرغ ۳ عدد جوهر لیمو ۱/۸ قاشق چایخوری آب به مقدار یک بند انگشت از شکر بالاتر شکر را در ظرف مورد نظر ريخته و آب را که بايد به مقدار يک بند انگشت بالاتر از شکر باشد اضافه مي‌کنيم و در صورت دلخواه كمي زعفران و بر شعله گاز قرار مي‌دهيم. بعد از اين که شربت قوام آمد، جوهر ليمو را داخل آن مي‌ريزيم. بعد از کمي حرارت دادن، مقداري از شربت را بين دو انگشت قرار مي‌دهيم، اگر به صورت کش‌دار شد، شعله را خاموش و صبر مي‌کنيم تا خنک شود در حدي که اگر سفيده را به آن اضافه کنيم پخته نشود. در اين زمان سفيده‌ها را به ميزاني که پف کند هم مي‌زنيم.و آن را به شربت اضافه و آنقدر هم مي‌زنيم تا مواد کاملاً سفيد و يکدست و کش‌دار شود. حالا انگشت پيچ ما آماده است، ما مي‌توانيم براي عطر و طعم آن به شربت گلاب هم اضافه کنيم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت دوم رمان کارتینگ😍
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٥ #زينب_عامل وقتي چند ساعتي گذشت و مطمئن شدم كه ارسلان تا به اين زمان خانه مان ترك
١٦ منظورش را گرفته بودم. پدرم فهميده بود احساساتم را كور كرده ام. فهميده بود ديگر عشق و عاشقي را در زندگي فراموش كرده ام. نگرانم بود و اين آخرين چيزي بود كه دلم مي خواست پدرم نسبت به من حس كند. با اعتراض صدايش كردم. _ بابا... دستش را روي شانه ام گذاشت. يعني سكوت كن و گوش بده. اطاعت كردم. _ مي دونم مي دوني كه ارسلان اومده بود. ظاهرا قرار نبود من بشنوم اما خب شنيدم. مانيا تو نبايد زندگي و آيندت رو فداي اختلاف من و داييت كني. يعني توانايي اين را داشتم كه ارسلان را تكه تكه كنم! مردك بي خاصيت معلوم نبود ماجرا را چگونه تعريف كرده است. اجازه دادم صحبت هاي بابا تمام شود تا بعد من حرف بزنم و اين بين به اين نتيجه رسيدم كه اگر به هر نحوي ارسلان به پستم بخورد گردنش را مي شكنم! _ حساب ارسلان از پدرش سواست. حداقل با ادب و احترامش اينو ثابت كرده. خيلي منطقي از علاقه ش حرف زد. البته قبلا هم مي شد از رفتارش يه چيزايي رو حدس زد اما به هر حال اينكه خودش به اين مسئله اعتراف كنه فرق داشت. مي دونم ارتباط سختي ميشه. ممكنه كلي مشكلات سر راهتون باشه، اما هيچ كدوم دليل نميشه رو احساست سرپوش بذاري بابا... وقتش بود كه غش غش بخندم. كدام احساس؟ من يك روز ارسلان را نمي ديدم فراموشش مي كردم. بابا از چه چيزي حرف مي زد؟ از كدام احساس؟ فقط و فقط به احترام پدرم خنده ام را فرو خوردم اما مگر مي شد اثرات اين پنهان كاري در چهره ام نباشد؟ كف سرم مي خاريد! واقعا نياز به يك دوش اساسي داشتم. بابا با تعجب به چهره ي بي تفاوت و كمي شادم نگاهي كرد كه فرصت را مناسب ديدم تا حرف بزنم. _ دلت مياد منو بدي ارسلان؟ نه واقعا دلت مياد؟ حس كردم چپ چپ نگاهم مي كند. بيخيال ادامه دادم: _ بابا فاصله ي من و ارسلان از اينجاست تا آسمون هفتم. با دست به كف ماشين اشاره كردم. _من نمي دونم اومده چه خزعبلاتي تحويلتون داده، اما من كيساي پيشنهادي نوشين رو به اون ترجيح مي دم! آنقدر با جديت گفته بودم كه جاي حرفي نمانده بود. بابا كاملا باور كرده بود. براي اينكه خيالش را راحت تر كنم بيشتر توضيح دادم. _ بابا من رامين رو دوست داشتم چون مثل خودم بود. آرزوهامون تو يه مسير بودند. كنار هم بودنمون كوتاه بود اما من تو اون مدت كوتاه واقعا خوشبخت بودم. در دلم اضافه كردم كاش گند نمي زدم به اين خوشبختي! كاش صبور بودم. _ من و ارسلان از دو دنياي متفاوتيم. خواسته هامون كاملا در خلاف جهت همديگه ست! منتها نمي دونم چرا نمي فهمه اين پسر! نفهم بودنشم مزيد بر علت ميشه كه اصلا نخوامش! آهي كشيد و اخمش بخاطر توهين ريزم بود! لعنتي به خودم فرستادم كه اين مرد را تا اين حد آزرده خاطر كرده ام. _ مانيا درد من ارسلان نيست. صحبت من كليه دخترم. پنج ساله خودتو از خوشيا محروم كردي. بسه تنبيه خودت مانيا. به خودت فرصت بده. ته چهره ام شبيه پدرم بود، اما وقتي اخم مي كردم بيشتر شبيهش مي شدم. _ حاج مرتضي پياز داغ جريانو زياد نكن. داري پيشنهاداي خوب خوب مي دي! باشه خب! مجوز رو كه صادر كردي. مي گردم دنبال يه داماد خوب واست! بالاخره خنديد! با شوخي گفت: _ حيا كن! چشمكي زدم: _ حاجي ديگه ديره واسه اين توصيه ها. قبل از اينكه راه بيافتد گفت: _ مانيا جدي به زندگيت فكر كن. تو نبايد فداي ماها بشي. مكثي كرد. لبخندي زد. _ يه داماد خوب برام پيدا كن دختر. مي خوام خوشبخت شين. هم تو هم دامادم. اي به چشم بلندم خاتمه ي صحبت هاي كوتاه اما نتيجه بخشمان شد. همه منتظر نتيجه ي گفت و گوي ما بودند كه وقتي به خانه بازگشتيم منتظر نگاهمان مي كردند. گفت و گوهاي پدر و دختري بين ما هميشه سري مي ماند. اينبار هم سكوت من و بحث عوض كردن پدرم بقيه را متوجه اين كرد كه از محتواي گفت و گوي ما آگاه نخواهند شد. من كه ديگر روي پا بند نبودم خودم را داخل اتاق انداختم، اما بوي تنم اجازه نداد به خواب بروم و مجبور شدم اول دوش بگيرم و بعد دوباره براي فرو رفتن در عالم خواب اقدام كنم. اما انگار استراحت به من نيامده بود. چون ماندانا كه در تخت خودش كه با فاصله ي كمي از تخت من قرار داشت، دراز كشيده بود با چشماني پر سؤال نگاهم كرد كه گفتم: _ هان چيه؟ با من و من گفت: _ ارسلان كيس خيلي خوبيه ها! دكتر، خوشتيپ، وضعشم كه خوبه... يكي از بالشت هايم را به زير پاهايم سُر دادم. آنقدر پشت فرمان مي نشستم كه پاهايم هميشه از درد ذُق ذُق مي كرد. وقتي كمي از احساس دردم كاسته شد چشمانم را بستم و زمزمه كردم: _ مبارك صاحبش باشه! پيچ فك ماندانا وقتي شل مي شد بستنش كار خدا بود. _ خب خنگه مي توني صاحبش بشي ديگه! نبودي ببيني امروز چقدر با غيرت و عشق ازت حرف مي زد. قصد بالا آوردن نداشتم! پس فحشش دادم تا كثيف كاري نشود! _ غلط مي كرد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٦ #زينب_عامل منظورش را گرفته بودم. پدرم فهميده بود احساساتم را كور كرده ام. فهميده
١٧ كولر را روشن و خاموش كردم تا از درست شدنش اطمينان حاصل كنم. پسر جواني كه سر تا پايش روغن بود پول هايي كه به دستش داده بودم را شمرد و گفت: _ آبجي بخدا اين كمه... استارت زدم. _ راست و حسيني مي گفتي كمه يه چيزي مي ذاشتم روش، قسم دروغ خوردي اينم از سرت زياده! هاج و واج تماشايم كرد و من بيخيال پايم را روي گاز فشار دادم و از كنارش عبور كردم. بچه ي تازه از تخم درآمده فكر مي كرد مي توانست سر مني كه بيش از بيست سال بود، سر و كارم با ماشين بود را شيره بمالد! پشت چراغ قرمز ايستادم و با لذت از اينكه كولر ماشينم درست شده است آن را روشن كردم. سنگيني نگاهي را عجيب حس مي كردم. سرم را سمت چپم چرخاندم. بنز سفيد رنگي كنارم ايستاده بود و مردي پشت فرمان با عينك آفتابي كه به چشم داشت به رو به رويش خيره بود. عجيب حس مي كردم كه نگاهش روي من قفل بوده و وقتي سرم را چرخانده ام نگاهش را به رو به رويش دوخته است. ذهنم اعلام حضور كرد. " كار آقايون جز ديد زدن چيه؟ خب انگار اتفاق خاصي افتاده. نگات كرده ديگه" دلم بر خلاف هميشه با ذهنم راه آمد! " يه نظر حلاله " ياد قضيه ي پيدا كردن داماد افتادم و خنده ام رها شد! نگاهم به رو به رو بود، اما قسم مي خوردم كه مرد بنز سوار از صداي خنده ام شوكه شده و با تعجب نگاهم مي كند. ازدواج با مردي كه ماشينش مدل بالا باشد فانتزي ١٨ سالگي ام بود! در دور ترين نقاط ذهنم گاهي فانتزي اين روزهايم ازدواج با يك مرد بود! اگر مردي پيدا مي شد! دست از افكار بي سر و تهم برداشتم و به محض سبز شدن چراغ راه افتادم. از چند خيابان و چهار راه عبور كردم و با حس اينكه اين مرد بنز سوار دقيقا دنبال من است سلول هاي عصبي ام به جنب و جوش افتادند. اين آدم هر كه بود به آن عسل و پيشنهادش ربط داشت. جالب اينكه نمي توانستم بگويم در حال تعقيب من است، چون مطمئن بودم خودش كاملا مي داند كه من متوجهش هستم. خبر از پليس بازي نبود. به محض ديدن يك كوچه سر راهم داخلش پيچيدم و پارك كردم. دقيقا سي ثانيه بعد ماشين او هم داخل كوچه پيچيد و درست كنار ماشين من با فاصله ي كم ايستاد. هر دو همزمان شيشه ي ماشين هايمان را پايين كشيديم. در تعمير كولر ماشينم قصور كرده بودند! به محض پايين آمدن شيشه ماشينش هواي خنك داخل كابينش را حس كردم و بر روح پر فتوت خودروساز هاي داخلي صلوات اصل و نسب داري فرستادم. عينكش را از روي چشمانش برداشت و سرش را سمتم چرخاند. تعلل براي بررسي قيافه ي ميان سالش جايز نبود. غريدم: _ فرمايش؟ ابروهايش بالا رفتند و كمي بعد لبخند دختر كشي زد! _ مانيا...درسته؟ چشمانش را ريز كرد. _ معني اسمت دقيقا چي ميشه؟ تا جايي كه من مي دونم مانيا اسم يه بيماريه! يه مرض مثل شيدايي! سرم را كمي از ماشين بيرون بردم. مردك چشم چران! هيزي عميقي در چشمانش بود! ابايي از ابراز آن هم نداشت. _ آره درست ميگي! من نه تنها اسمم اسم يه مرضه كه خودمم آدم مريضي ام. تو هم كه قيافه ت داد مي زنه يه پات لب گوره مرض منم واگير داره، گورتو گم كن تا نفرستادمت اون ور. سرش را پايين انداخت و خنديد! نگاه آخرش بيشتر از هيز بودن خريدارانه بود. عينكش را به چشم زد. _ هر چي شما امر كنين! شيشه ي ماشينش را بالا داد و بدون حرف ديگري با سرعت از مقابل چشمانم محو شد. از آدم هاي هيزي كه به سادگي دست از سرت بر مي داشتند واهمه داشتم. مطمئن بودم به زودي سر و كله اش پيدا مي شد. گوشه اي از ذهنم به تكاپو در آمد. اين ماشين و آن شماره ي رند روي كارت ويزيتي كه عسل داده بود عجيب بهم مي آمدند! بابك شفيع! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٧ #زينب_عامل كولر را روشن و خاموش كردم تا از درست شدنش اطمينان حاصل كنم. پسر جواني
١٨ در طول تمام كلاس هايم ذهنم حول و حوش بابك شفيع مي چرخيد! عسل پيشنهاد داده بود. پيشنهاد يك مسابقه. از همان ابتدا و از نوع مطرح شدن پيشنهادش هم معلوم بود كه خبر از يك مسابقه ي قانوني و اصولي نيست. پول هاي هنگفت در همين مسابقات بود و اتفاقا بزرگترين حماقت من هم در گذشته سر اين قصه بود. بابك شفيع با انتخاب من به كاهدان زده بود. او كه مدعي بود از گذشته ي من چيز هايي مي داند و دوست دارد چيز هاي جالبي مطرح كند كه البته مي دانستم تمام اين حرف ها خزعبلي بيش نيستند بايد مي دانست كه من دور تمام مسابقات را خط زده ام! غير قانوني ها كه جاي خود را داشت. احمقي در دل نثارش كردم و به آموزش دادن كار آموزم مشغول شدم. وقتي فرصت استراحت نيم ساعته بين كلاس هايم شد زير كولر آموزشگاه روي صندلي نشستم و به مزخرفاتي كه هاشمي داشت در قالب عذر خواهي بيان مي كرد گوش سپردم. تهديد گذشته ام كاملا توخالي بود! اصلا من نمي توانستم تعيين كنم كه مي خواهم در كدام آموزشگاه كار كنم. اين مسئله به عهده ي راهنمايي رانندگي بود، اما هاشمي بدبخت فكر مي كرد من بواسطه ي قهرماني هاي گذشته ام سر و سري با راهنمايي و رانندگي دارم و مي توانم هر جا كه بخواهم كار كنم! او هم كه قصد نداشت مرا از دست بدهد! سه شاگردم امروز در امتحان افسري آن هم بار اول قبول شده بودند و اين يك امتياز هم براي من و هم براي آموزشگاه محسوب مي شد. به دست و پا افتادن هاي هاشمي هم سر اين قضيه بود! گوشي ام كه در جيب مانتوأم لرزيد براي اولين بار در عمرم از اينكه در وقت استراحتم كسي تماس گرفته خوشحال شدم، اما به محض اينكه صفحه ي گوشي ام را ديدم و فهميدم مخاطب چه كسي است به غلط كردن افتادم و ترجيح دادم به همان حرف ها و خود شيريني هاي هاشمي گوش دهم. با ياد آوردي اينكه چند روز پيش چه مزخرفاتي به خانواده ام گفته است با حرص تماس را وصل كردم و از ساختمان آموزشگاه بيرون آمدم. چنان سريع از جايم بلند شده بودم كه حرف در دهان هاشمي بدبخت ماسيده بود! البته بهتر هم شده بود! مردك طماع! نگذاشتم حتي سلام بگويد. با حرص گفتم: _ هان چيه؟ اومدي ابراز علاقه ي عمومي كردي بس نبود؟ خجالت بكش از هيكلت. صداي زندايي كه در گوشم پيچيد بي اختيار سكوت كردم. _ يادش ميدم خجالت بكشه. بايد ببينمت. يك جوري گفته بود بايد مرا ببيند كه انگار من برده يا خدمتكارش بودم. محال بود به ديدنش بروم و بقيه ي روزم را به گند بكشم. _ لطف كن پسرتو كنترل كن. من با شما عرضي ندارم. حرصش درآمده بود، اما لحنش را كنترل كرد. _ بهت ياد ندادن با بزرگترت درست حرف بزني؟ تقصير خودش بود! احمق بود كه دهان به دهان من مي گذاشت. مني كه همه مي دانستند پاي جواب دادن كه وسط بيايد و كسي به شعورم توهين كند بد جوابش را مي دهم. چه كسي گفته بود بايد به بزرگتر ها احترام گذاشت؟ از نظر من هر بزرگتري لايق احترام نبود. _ بزرگي نمي بينم! منتظر جيغ جيغ كردن هايش نماندم، اما كاملا اتفاقي لحظه ي قطع كردن صداي اعتراض ارسلان را شنيدم. مچ مادرش را گرفته بود. زندايي براي استفاده از گوشي ارسلان جهت تماس گرفتن با من دليل داشت! با در نظر گرفتن رفتار هاي خودش احتمال نمي داد جواب تماس خودش را بدهم. پوزخندي زدم. خوب بود كه به رفتار و اخلاق خودش واقف بود. دقيقا پنج دقيقه بعد پيامي از طرف ارسلان با اين مضمون ارسال شد. " مانيا خواهش مي كنم زنگ مي زنم جواب بده" دلم به حال اين بدبخت واقعا مي سوخت. ديگر نمي دانستم چه راهي در پيش بگيرم تا بفهمد من به دردش نمي خورم. وقتي تماس گرفت پوفي كشيدم و جواب دادم. بلافاصله با شنيدن صدايم گفت: _ مانيا من از طرف مامان معذرت مي خوام. منظوري نداشته! عصبي بوده فقط! خداي من! نظرم عوض شد. دلم به حال زندايي مي سوخت. ارسلان ملكه نه اما پادشاه عذابش بود. لحنم تند و توبيخ گرانه بود. _ بابت چي عذر مي خواي؟ مامانت چي گفت كه تو عذر مي خواي بابتش؟ ناليد: _ مانيا.... پر حرص اما آرام طوري كه همكارانم كه زير چشمي تماشايم مي كردند متوجه نشوند لب زدم: _ زهرمار و مانيا! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٨ #زينب_عامل در طول تمام كلاس هايم ذهنم حول و حوش بابك شفيع مي چرخيد! عسل پيشنهاد
١٩ نگذاشتم چيزي بگويد. با همان لحن و تن صدا ادامه دادم: _ ارسلان گفتم تمومش كن با احترام و تو به حرفم گوش ندادي. گفتم بيا و به اين علاقه ت كه نمي دونم يهويي از كجا نازل شده خاتمه بده كوتاه نيومدي. قصه رو كشوندي تو خانواده و احتمالا فك و فاميل. پس عواقبشم پاي خودت. ديگه همون يه ذره احترامي هم كه برات قائل بودم از طرف من نمي بيني! قطع كردم و چند نفس عميق پشت سر هم كشيدم تا بر خودم مسلط شوم. به سختي تا آخرين كلاس را تحمل كردم. وقتي كارم تمام شد با مامان هما تماس گرفته و اطلاع دادم كه شب را به پيش مانجون مي روم. به مانجون درماني اساسي نياز داشتم! ****** آرام طوري كه سر و صدايم آقاجون را بيدار نكند، روي نوك پاك به حياط رفتم. مانجون روي تخت داخل حياط نشسته بود و حس كردم زير لب ذكر مي فرستاد. پاكت سيگار و فندكم را در دستم فشار دادم و خودم را كنارش رساندم. همين راه رفتن آرام و در سكوتم هدفم را برايش آشكار كرده بود. مي دانست مي خواهم كنار هم سيگار بكشيم. صورتش پر بود از حرص. هنوز هم از سيگار كشيدنم ناراضي بود. مثل تمام سال هايي كه گذشته بود، اما كاملا مي دانست كه كوتاه نمي آيم. نگاه چپ چپش را به جان خريدم و پاكت را به طرفش دراز كردم. مي دانستم آقاجون از اينكار بدش مي آيد. حق داشت نگران سلامتي مانجون بود، اما من نمي توانستم اين لذت اندك را هم از خودم دريغ كنم. خود خواهي بود. اين را هم كامل مي دانستم، اما چه كنم كه اين كار حالم را خوب مي كرد. البته كه مانجون هم از اين كار قبيح لذت مي برد! از اينكه سيگار دود كند. لابه لاي حرف هايش فهميده بودم. دست چروكيده اش را دراز كرد و نخي بيرون كشيد. من هم نخ ديگري بيرون آوردم و گوشه ي لبم گذاشتم. اول با فندكم سيگار مانجون را روشن كردم و بعد فندك را گوشه اي انداختم. سرم را نزديك بردم تا سيگارم را با سيگار مانجون روشن كنم. عادت داشتم. لذت بيشتري برايم داشت. كام اول را همزمان گرفتيم و درد و دلم را شروع كردم. بعد از اينكه روي تخت پاهايم را داخل شكمم جمع كردم گفتم: _ عروست زنگ زده بود. دود را از دهانش بيرون داد و خس خس سينه اش را شنيدم و لعنتي بر خودم فرستادم. _ ارسلان اومد اينجا. گفت همه چي رو. سرم را پايين انداختم. _ شدين سنگ صبور دوتامون؟ آره؟ پك ديگري به سيگار زد. _ هر مادر بزرگي دوست داره نوه هاش رو تو لباس عروس و دامادي ببينه. شدني نيست كه اگه بود آرزوم بود عروسش بشي. سيگار را به لب هايم چسباندم. كامي گرفتم و همانطور كه دود داخل دهانم بود و با هر تكان خوردن لبم تكه تكه بيرون مي آمد و در تاريكي شب محو مي شد پرسيدم: _ بخاطر زندايي؟! پر درد خنديد. خنده اي كه به سرفه اش انداخت. نگران نگاهش كردم. سرفه اش را به سختي كنترل كرد. _ زندايي؟ كي به ناهيد اهميت مي ده؟ از چشمم افتاده. خيلي وقته. سيگارش را داخل زير سيگاري كه آورده بودم خاموش كرد و اشاره داد تا سرم را روي پاهايش بگذارم. عاشق اين كار بودم اما بخاطر درد پاهايش هميشه رعايت حالش را مي كردم. خنده دار بودم! كنارش سيگار دود مي كردم براي لذت خودم حواسم پي نفس هايش نبود آن وقت نگران درد پايش بودم! دستش را نوازش گونه روي موهايم كشيد. _ بخاطر خودت! ارسلان دنبال كمبوداش اومده سراغ تو! دنبال جسارتي كه داشتي و اون نداشته. تو رو مي شناسم. ارسلان باب زندگي تو نيست. وگرنه چي بهتر از اينكه كه شما كنار هم باشين. من هم سيگارم را خاموش كردم. نگاه مانجون از حالت جدي بودن خارج شد. با اخم گفت: _ تو چرا هيچ پسري رو تور نمي كني؟ لبانم را به جلو دادم. _ احتمالا بايد برم بدم لبامو پروتز كنن. مانجون لعنتيا معمولي نمي پسندن. دستي به موهايم كشيد. اينبار محكم تر و خوب بررسي شان كرد. _پروتز لازم نيست وقت به وقت بري حموم نگات مي كنن. يه كرم دست و صورت بزن حداقل! غش غش خنديدم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_١٩ #زينب_عامل نگذاشتم چيزي بگويد. با همان لحن و تن صدا ادامه دادم: _ ارسلان گفتم تمو
٢٠ _ مانجون دوست دارم اون شاهزاده ي سوار بر اسب سفيد منو بخاطر خودم بخواد نه قيافه م. پوزخندي زد و جواب داد: _ اينطوري يابو سوارم گيرت نمياد. اسب سفيد! يكم سرخاب سفيداب كن. آخ كه من عاشق مانجون بودم. با خنده گفتم: _ اين دومادتم خيلي پيگيره منو شوهر بده قول دادم يه دوماد خوب براش پيدا كنم. نخنديد. غمي در چهره اش دويد و زير لب آرام طوري كه من نشنوم گفت: _ امان از دل مرتضي و هما. شنيده بودم. شنيده بودم كه آرام سرم را از روي پايش بلند كردم و سرش را بوسيدم. _ حرصتون دادم. خودم از خرابكارايام خبر داره. به روم نيار زن حسابي. با دستش آرام بر گونه ام زد. _ كاش همه ي بچه هام مثل تو بودن. دست بردار از سرزنش كردن خودت. پنج سال پيش منم جات بودم همون كارو مي كردم. عشق آدمو به خيلي راها مي كشونه. خدا رامينو رحمت كنه. جو زياده از حد غمگين شده بود و من از اين فضا متنفر بودم. براي عوض كردن حال و هوايمان پرسيدم: _ مانجون با آقاجون كجا آشنا شدي؟ اين سؤال را قبلا هزار بار پرسيده بودم و هر هزار بار هم مانجون جواب داده بود. جوابش را كلمه به كلمه از حفظ بودم، اما شنيدن اين خاطرات برايم از هر داستاني شيرين تر بود. خاطرات مانجون چنان مرا در خود غرق مي كرد كه موقعيت مكاني و زماني ام را براي ساعت ها فراموش مي كردم و غرق مي شدم در داستان عاشقانه اي كه دم نانوايي شكل گرفته بود و سرانجام قشنگش خانواده و فاميل بزرگي بود كه الان داشتيم. مانجون هم علاقه ي من به شنيدن اين داستان را مي دانست كه بدون چون و چرا و مو به مو تعريف مي كرد. دستي به سرش كشيد و گفت: _ بابام خدابيامرز دوست داشت من پسر مدلي بار بيام. از اولشم من واسه خريدن نون مي رفتم. آقاجونت رو اونجا ديدم. عجله داشت مي خواست بره تو نوبت كه سرش داد زدم. جا خورد. تصور دادن زن مانجون در جواني اش بر سر آقاجون بيچاره باعث شد كه نيشم تا بناگوش باز شود. با همان نيش باز گفتم: _ بعدشم كه آقاجون يه دل نه صد دل عاشقت شد و بعدشم عروسي و بادابادا مبارك بادا. صلواتي براي روح پدر و مادرش فرستاد كه من هم همراهي اش كردم. دلتنگي براي آن ها در چشمانش موج مي زد. ياد خاطرات شيرينش افتاده بود كه خنده ي ريزي كرد و گفت: _ خدا منو نبخشه مانيا. اونقدر اين پدر خدابيامرزمو حرص دادم. مهر اين مرد به دلم افتاده بود اونموقع هم مثل الان نبود كه بشه رفت قهوه خونه و چه بدونم از اين كافه ها دل داد و قلوه گرفت. از هر فرصتي استفاده مي كردم تا از خونه در برم و يه جايي بيينم آقاجونت رو. جون كشداري گفتم و بلند خنديدم. صداي خنده هايم آنقدر بلند بود كه بالاخره آقاجون را هم به حياط كشاند. مشتي از آب داخل حوض را به صورتش پاشيد و بعد سمت ما چرخيد و گفت: _ چيه نصفه شبي خلوت كردين؟ با شيطنت گفتم: _ مانجون داره از عشق و عاشقيتون مي گه پهلوون. سرش را تكان داد. _ از دست تو دختر. نزديك تر آمد. كنارم نشست و دستش را دورم حلقه كرد كه بلافاصله گفتم: _ آقاجون اشتباه بغل كرديا. يار اين ور نشسته. خنديد و مانجون به هر دويمان اعتراض كرد. آقاجون نگاهي به قرص ماه كه در تاريكي مي درخشيد انداخت و نغمه سر داد. من عاشق اين دو موجود بودم. عاشق غر زدن هاي مانجون و آوازهاي بي هواي آقاجون كه مي دانستم سال ها پيش براي دلبري از بانوي قصه اش مي خوانده! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٠ #زينب_عامل _ مانجون دوست دارم اون شاهزاده ي سوار بر اسب سفيد منو بخاطر خودم بخواد
٢١ ماندانا پايين آموزشگاه منتظرم بود. براي يك مصاحبه ي كاري كه نزديك آموزشگاه بود آمده بود و با تماس از من خواسته بود تا كمي در آموزشگاه منتظرش بمانم تا خودش را به پيش من برساند تا با هم ديگر به خانه برگرديم. لحظه اي پيش با تك زنگ خبر داده بود كه رسيده است. كيفم را به صورت كج روي شانه ام انداختم و همين كه خواستم از در آموزشگاه بيرون بيايم رخ به رخ هاشمي درآمدم. تنش را كنار كشيد تا عبور كنم و بعد از گفتن خسته نباشيدي ادامه داد: _ خانم مشتاق يه نفر بيرون منتظرن شمارو ببينن. دستم را به نشانه ي فهميدن بالا آوردم و بدون اينكه اجازه دهم توضيح ديگري اضافه كند از كنارش عبور كردم. خودم هم مي دانستم ماندانا پايين منتظرم ايستاده، نيازي به توضيح او نبود. صورت آويزان ماندانا فقط گواه يك چيز بود! مصاحبه اش طبق معمول خوب پيش نرفته بود. دستانم را براي به آغوش كشيدنش باز كردم. به درك كه همه چيز آن طور كه مي خواست پيش نرفته بود. حق نداشت اين چنين اخم و تخم كند و ناراحت باشد. با چند قدم خودش را به آغوشم رساند و وقتي دستانش را دورم حلقه كرد با ناراحتي گفت: _ بازم نشد! با دست به پشتش زدم. _ فداي سرت خواهري! درست ميشه. صداي ببخشيدي مانع از آن شد كه ماندانا خودش را در آغوشم خالي كند. تنش را از تنم جدا كرد و هر دو نود درجه در جهت صدايي كه شنيده بوديم چرخيديم! مرد بنز سوار! عينك آفتابي جديدي به چشم داشت كه با برگشت ما به سمتش آن را از چشم برداشت. حالا فهميده بودم منظور هاشمي ماندانا نبوده است. در اين لحظه مي توانستم دقيق تر بررسي اش كنم، چون فاصله مان چند سانتي متر بيشتر نبود. موهاي شقيقه اش سفيد بودند! فقط همين نشانگر ميان سال بودنش بود! البته چهره اش هم به نوعي سنش را نشان مي داد. چين و چروك هاي ريز و خطوط عميق لبخندش و شايد هم چشم هايش! هيكلش چنان روي فرم بود كه تا وقتي عينك به چشم داشت انگار با يك جوان ورزشكار طرف هستي! مي دانستم! مطمئن بودم بر مي گردد. اول نگاه كوتاه و عميقي به ماندانا انداخت. عجيب اينكه نگاهش بيشتر مشكوك بود و هيزي در آن به چشم نمي خورد. نا خودآگاه منم توجه ام سمت ماندانا جمع شد. بخاطر مصاحبه اش لباس رسمي و پرسنلي به تن داشت. موهايش كه از جلوي مقنعه اش بيرون زده بود فر خورده بودند كه قيافه اش را بامزه تر كرده بود. بعد اينكه ماندانا را نگاه كرد با لبخندي ريز و با همان نگاه هيز ديدار اخيرمان مرا از نظر گذراند و گفت: _ مانيا خانوم ممكنه چند لحظه وقتتون رو بگيرم؟ رو ترش كردم! _ خير. ممكن نيست. بار آخرته ميوفتي دنبال من. دستش را داخل جيب شلوارش فرو برد. _ پنج دقيقه وقت مي خوام و بعدش ناپديد مي شم. ماندانا با تعجب نگاهش را بين من و او مي گرداند كه سوييچ ماشين را از كيفم درآوردم و به دستش دادم. _ برو تو ماشين تا بيام. ابروهايش را بالا داد و بعد از گرفتن سوييچ از كنارمان گذشت و سمت ماشين رفت. سرم را سمت او چرخاندم. _ پنج دقيقه ت شروع شد. نيمچه لبخندي زد. _ حتما كه منو شناختي. من بابك شفيعم. مي خوام دعوتت كنم به يه رقابت هيجاني اما دوستانه. پول خوبي گيرت مياد. از شر هر چي قسط و وام خانوادگي هست هم راحت مي شي. لبخند دندان نمايي زدم و دستانم را رو به آسمان بلند كردم. _ خدايا، چقدر تو خوبي آخه! اين مرد خيّر رو درست وسط مشكلات و قرض و وام و اينا رسوندي. لحن پر تمسخرم هيچ تاثيري روي چهره اش نداشت. دستانم را پايين آوردم و جدي شدم. _ شما مثل اينكه فيلم زياد مي بينين! دوره ي اين پيشنهادا و حرفاي مسخره تموم شده. اوني هم كه بهت گفته من بدرد همكاري باهات مي خورم حتما به اطلاعت رسونده كه من خيلي ساله مسابقات رو گذاشتم كنار! نفسي گرفتم و ادايش را درآوردم. _ مسابقه ي دوستانه! هه! انگشتم را به نشانه ي تهديد مقابلش تكان دادم. _ بار آخرته به پر و پاي من مي پيچي! شرّت كنده! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢١ #زينب_عامل ماندانا پايين آموزشگاه منتظرم بود. براي يك مصاحبه ي كاري كه نزديك آموز
٢٢ اخم ريزي كرد. _ هرطور مايلي مانيا مشتاق! فقط، خواستي راجع به اون موضوع مهمي كه مي خواستم راجع به تصادف چند سال پيشت بهت بگم بدوني باهام تماس بگير! خانوادت يه موضوع خيلي جالب رو سال هاست دارن از مخفي مي كنند. حتي اون مانجونت كه خيلي بهش ارادت داري. نگاه كوتاهش روي چشمانم نشانگر اين بود كه منتظر است من واكنش نشان دهم. مثل ماست نگاهش كردم! سرش را برايم تكان داد و پشت به من كرد و رفت. حالا وقتش بود به حرفش فكر كنم و واكنش نشان دهم! در گذشته ي من چه بود كه او مدعي بود ديگران قصد مخفي كردن آن را از من دارند؟ من به خانواده ام شك نداشتم، اما چشمان اين مرد موقع مطرح كردن اين موضوع اطمينان عجيبي را فرياد مي زد. كنجكاوي ام تا حد زيادي تحريك شده بود. بخصوص كه بردن اسم مانجون نشان مي داد كه كاملا من و خانواده ام را مي شناسد. بيشتر از حرفش نوع نگاه مصممش باعث اين حس بود. حسي كه مرا را ترغيب مي كرد راست و دروغ اين ادعا را كشف كنم. من اگر تجربه ي تلخ گذشته را نداشتم امكان نداشت از كنار چنين ادعايي به راحتي عبور كنم، اما وضعيت كنوني طوري بود كه حس مي كردم بابك شفيع براي برملا كردن اين راز از من مي خواهد كه راننده ي اختصاصي اش در آن مسابقه ي به ظاهر دوستانه شوم. انكار نمي كردم كه جانم براي هيجان و مسابقات در مي رفت اما رامين گوشه ي ذهنم نشسته بود و هر گاه به اين موضوعات فكر مي كرد با اخم يادآوري مي كرد كه زندگي مان هم بخاطر همين چيزها از هم پاشيده است. از طرفي مطمئن بودم مسابقه اي كه جناب شفيع براي آن دنبال يك راننده ي حرفه اي بود بيشتر از يك مسابقه ي دوستانه محسوب مي شد. ميليون ها پول پشت چنين مسابقاتي رد و بدل مي شد و شركت كننده ها هم عده اي جوان پولدار و ژن خوب بودند كه دنبال جايي مي گشتند تا انرژي و پول هاي بي صاحب خودشان را تخليه كنند. امثال بابك هم به اين قضيه به عنوان يك تجارت عظيم نگاه مي كردند! تجارتي كه برايش صد در صد سود بود! چند دقيقه بود كه در جاي خود خشكم زده بود و داشتم حرف هاي بابك شفيع را سبك سنگين مي كردم كه نهايتا با صداي ماندانا به خودم آمده فحشي روانه ي اين مردك عوضي كردم كه با زيركي تمام سعي كرده بود مرا به خودش نزديك تر كند. كور خوانده بود. من با اين حيله ها در تله اش نمي افتادم. دنبال دردسر نمي گشتم. كله ام را براي ماندانا تكان دادم و با همديگر سمت ماشين رفتيم. به محض نشستنمان گفت: _ اين آقا خوشگله كي بود؟ چقدرم جذاب بود مردك! راه افتادم. _ كجاي اين پيرمرد خوشگل و جذاب بود؟ تكه مويي كه از مقنعه اش بيرون زده بود را در دست گرفت و دور انگشتش پيچاند. لب هاي درشتش را جلو داد و گفت: _ بنظرم من كه خيلي جذاب بود. تازه مشخص بود خيلي هم وضعش توپه. همون عينكي كه به چشم زده بود كم كمش چند ميليون قيمتشه. لباساشم تماما مارك بود! لعنتي! با ذره بين هم نمي توانستم بابك شفيع را اينگونه بررسي كنم. در دو دقيقه كل اطلاعات و زندگي طرف را در ذهنش ترسيم كرده بود. با ترش رويي گفتم: _ وقت كردي يكم چشم چروني كن. چرخيد و كمرش را به در ماشين تكيه داد. _ آخه اين چشم چروني مي خواد؟ خفن بودن از سر و روش مي باريد. چشمانش را ريز كرد. _ مانيا خيلي هم عجيب تورو نگات مي كرد. نكنه دلش رو بردي؟ دستم را دراز كرد و مقنعه اش را كشيدم تا حرصش را در آورم. البته خودم حرصي تر بودم. _ ببند دهنتو ماندانا. از اين بحث خوشش آمده بود كه با خنده گفت: _ بنظرم اين كيس از ارسلان خيلي سر تره! درسته سنش زياده، اما ارسلان يك هزارم جذبه اينم نداره. اخم غليظي كردم. _ اين مردك عاشق من نشده اما انگار تو، تو دو ديقه دل دادي بهش! ببند اون نيشو چش سفيد. چشمكي زد و زبانش را تا ته برايم بيرون آورد. در چند صدم ثانيه قيافه اش تغيير كرد و صورتش آويزان شد! گويا بايد به بحث راجع به بابك شفيع بيشتر مي پرداختيم. ياد مصاحبه ي ناموفقش افتاده بود. تكيه از در ماشين گرفت و درست نشست كه براي اينكه جو را عوض كنم گفتم: _ ماندانا يه زنگ بزن ماكان بگو بيا سر كوچه سه تايي بريم عشق و حال. هوس جيگر كردم جون تو. با قدرداني نگاهم كرد. _ مانيا ببخش كه اذيتت مي كنم. خيلي دوستت دارم. مي دونم همه كارات واسه خاطر منه. صورتم را جمع كردم. البته كاملا مصنوعي وگرنه كه در دلم از محبت هاي خواهرانه اش عروسي به پا بود. _ ببند بابا! جو رو هندي نكن. زنگ بزن ماكان اينقدرم دپرس نباش. بعدا كه كار پيدا كردي خودكار به غلط كردن ميوفتي! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٢ #زينب_عامل اخم ريزي كرد. _ هرطور مايلي مانيا مشتاق! فقط، خواستي راجع به اون موضوع
٢٣ تا رسيدن ما به سر كوچه مان و هماهنگ شدن با ماكان نيم ساعت طول كشيد. وقتي سر و كله اش پيدا شد برايش بوقي زدم تا كله اش را از آن گوشي بالا بياورد. معلوم نبود داشت مخ كدام دختر بچه را به كار مي گرفت. كارش شده بود تلگرام و چت با اين و آن. به سر و وضعش نگاهي كردم. شلوار جين پاره پوره با تيشرت مشكي كه رويش پر بود از اعداد و ارقام انگليسي! همين تيپ مهندس مأبانه اش براي دق دادن بابا مرتضي كافي بود! هر كدام از بچه هايش به نوعي عذابش مي دادند. من با سيگار كشيدن و گذشته ام، ماندانا با بلند پروازي و رويايي هايي كه هميشه مامان هما و بابا مرتضي را مي ترساند و ماكان با اين قبيل رفتار ها و سر به هوا بودن و درس نخواندن هايش! با ديدن خودمان ته دلم به خودم اعتراف مي كردم كه ترجيح مي دهم از نعمت مادر شدن در آينده محروم شوم! البته كه كفر گويي بود، اما خب اين وظيفه را هر كسي نمي توانست به دوش بكشد. صداي بوقم ماكان را از جا پراند، اما باعث نشد از گوشي اش دل بكند. آخرش بخاطر اينكه سرش هميشه در آن ماسماسك بود در اثر برخود به در و ديوار بلايي سرش مي آمد. در پشت را باز كرد و نشست و سلام داد. از آيينه نگاهش كردم. زنجير دور گردنش را كجاي دلم مي گذاشتم؟ ماندانا سرش را سمت عقب چرخاند و گفت: _ اين چه مدل لباس پوشيدنه؟ بابا ديدتت؟ سن بلوغش بود و شديدا بي تربيت شده بود. _ همين مونده تو گير بدي! خدا را شكر كه گوشي ماندانا به موقع زنگ زد و نيازي به دخالت و داد و بيداد من نشد. ماندانا گوشي اش را جواب داد كمي با فرد پشت خط خوش و بش كرد و گفت: _ اتفاقا داريم با مانيا مي ريم دور دور. مي خواي بيايم دنبالت؟ نمي دانم فرد پشت خط چه گفت كه ماندانا جواب داد: _ بيا پاتوق هميشگيمون پس. اون جيگركيه قديمي هست...كر و كثيف...همونجا! تلفن را كه قطع كرد با كنجكاوي پرسيدم: _ كي بود؟ رژ لبش را از كيفش بيرون آورد. با آيينه اي كه داخل كيفش بود رژش را تجديد كرد. _ پونه! قبل از اينكه ناله كنم ماكان از پشت با پوزخندي رو به ماندانا با حرص گفت: _ خانوم خودش صد قلم بزك دوزك مي كنه اونوقت به لباس پوشيدن من گير ميده. بابا با ماتيك جيگري تو مشكلي نداره؟ اعصابم بهم ريخته بود. نه از جر و بحث ماكان و ماندانا از آمدن پونه عصبي شده بودم. اجازه ندادم ماندانا جواب ماكان را دهد و با حرص گفتم: _ كي به تو گفت به پونه بگي داريم مي ريم بيرون؟ نگاه اخم آلودش را به از ماكان روي من تنظيم كرد. _ خودش گفت بريم بيرون منم گفتم ما داريم مي ريم تو هم بيا. توپيدم: _ ماندانا ارسلانم بياد من مي دونم با تو. ماكان اظهار نظر كرد. _ بياد! دور و برت بچرخه خودم ادبش مي كنم مرتيكه چسبونك رو. غريدم: _ لازم نكرده تو غيرتي بشي. همينو كم داشتم فقط! وضعيت خراب شده بود. بايد آرام مي شدم تا مي توانستم همه چيز را مديريت كنم. دلم نمي خواست روزمان خراب شود. حوصله ي جر و بحث و دعوا را هم نداشتم. هر دو را مخاطب قرار دادم: _ اگه ارسلانم اومد هر اتفاقي افتاد حق ندارين دخالت كنين. خودم بلدم چيكار كنم. قراره خوش بگذرونيم پس متمدن رفتار كنين. اين دكترم حركت اضافه كرد خودم ميشونمش سرجاش! تعريف من از متمدن بودن خاص خودم بود. ارسلان حرفي مي زد كاملا متمدانه گردنش را مي شكستم! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٣ #زينب_عامل تا رسيدن ما به سر كوچه مان و هماهنگ شدن با ماكان نيم ساعت طول كشيد. وق
٢٤ تا رسيدن به جگركي چرك و محبوبم يك ربعي طول كشيد. وقتي آنجا چهره اي آشنا نديدم انگار كه دنيا را به من داده اند. اين مكان با معيار هاي ارسلان جور نبود! پونه حسابش كاملا از برادرش جدا بود. به شدت دختر راحت و پايه اي بود. فيس و افاده ي بيخود نداشت. حتي ماندانا هم كه مكان هاي گران و پر زرق و برق را ترجيح مي داد، از اين مكان خوشش مي آمد. با لذت سفارش دادم و به جملات ماندانا كه قصد داشت توضيح دهد كه منتظر پونه شويم تا بعد از آمدنش سفارش دهيم توجهي نشان ندادم. دست به دامن خدا شدم كه زندايي را از اهداف فرزندانش كه قصد داشتند پيش ما بيايند آگاه سازد و مانع آمدنشان شود. ماندانا براي شستن دستانش از جايش بلند شد و سمت روشويي درب و داغان و پر از جرم ته سالن كوچك رفت و من فرصت كردم كه كمي به ماكان نزديك شوم. نگرانش بودم. سن حساسي داشت و گوشش به حرف كسي بدهكار نبود. آنقدر صبح تا شب چشمانش به صفحه ي گوشي اش ميخ مي شد كه نگراني من هم هر لحظه تشديد مي شد. سرم را آرام به سرش كوباندم. بالاخره دل از گوشي اش كند و با اخم و سؤال نگاهم كرد. از در شوخي وارد شدم. چشمكي زدم. _ شيطون با كي داري از صبح چت مي كني؟ مورد جديده؟ _سيناست. مورد جديد چه صيغه ايه؟ نيمچه لبخندي زدم. _ از اون مورداي خوشگل! گوشي اش را خاموش كرد و داخل جيب شلوارش سر داد. _ فعلا كه مورد خوشگل اين پسردايي سيريشمونه. چشمانش را كه ياغي گري در آن موج مي زد به چشمانم دوخت. _ بذاري همينجا حالشو جا ميارم. منم مثل توأم ازش خوشم نمياد. من مي دانستم دليل دوست نداشتن هاي ماكان چيست! چون ماكان دقيقا نقطه ي مقابل ارسلان در درس خواندن بود. هر كسي مي خواست ماكان را نصيحت كند و او را به آينده اي روشن بشارت دهد، ارسلان را برايش مثال مي زد. به نوعي به او حق مي دادم چنين حسي به ارسلان داشته باشد، اما در هر صورت حق دخالت در مشكلات من را نداشت. براي اينكه حساب كار دستش بيايد اخم كردم. _ ماكان فقط كافيه بي احترامي كني يا حركت اضافه بزني اونوقت به مامان پيشنهاد مي دم براي پاس كردن اون درساي تجديديت يه مدت بري با ارسلان درس بخوني! مامان رو كامل مي شناسي. در جريانم هستي كه ارسلان حرف منو زمين نميندازه. صورتش درهم شد. پر حرص جواب داد: _ چطور خودت فقط تا ديپلم خوندي و كسي هم زورت نكرد. حالا چرا مي خوان منو به زور دكتر مهندس كنن؟ نفرت در تك تك كلماتي كه به كار برده بود بيداد مي كرد. _ من از درس خوندن متنفرم. امكانم نداره برم دانشگاه تو اين مملكت خرابه وقت تلف كنم. پوزخند پر صدايي زدم. ماندانا هم از راه رسيد و متوجه جر و بحثمان شد. _ من درسو ول كردم چون يه كاري بود كه عاشقش بودم و مي تونستم با اون پيشرفت كنم... ميان حرفم پريد. فهميدم حرفش ناخواسته بوده، اما خواسته يا ناخواسته حالم خراب شده بود. _ نكه خيلي هم پيشرفت كردي! راست گفته بود. پيشرفت نكرده بودم! اين استعداد مرا در چاه بزرگي انداخته بود. اين بچه هم با اين سن و سالش مي دانست خواهرش گند زده است. سكوتم باعث شد تا از جمله ي ناخواسته اش پيشمان شود. صورتش آويزان شد و قصد كرد تا حرفش را رفع و رجوع كند. اجازه ندادم و قبل از او لب باز كردم: _ حق با توئه! پس لطفا گندي كه من زدم رو تو نزن. اشتباهي كه من كردمو تو نكن. ماندانا بخاطر از راه رسيدن پونه نتوانست اظهار فضل كند. ظاهر پونه را از نظر گذراندم. ساده لباس پوشيده بود و آرايش ملايمي هم روي چهره داشت. لبخندم از ديدنش فقط يك دليل داشت. تنها آمده بود و از قرار معلوم بقيه ي ساعات قرار نبود بد بگذرند! لبخندم فقط و فقط چند ثانيه طول كشيد! چون حضور ارسلان در جلوي در رستوران مجلل من فقط داشت تاكيد مي كرد كه مصيبت هاي جديدم از راه رسيده اند. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٤ #زينب_عامل تا رسيدن به جگركي چرك و محبوبم يك ربعي طول كشيد. وقتي آنجا چهره اي آشن
٢٥ پونه اول سراغ من آمد و گونه ام را محكم بوسيد. يكي از سؤالات بزرگم اين بود كه پونه و ارسلان چرا ما را دوست داشتند آن هم با حجم تبليغات منفي كه دايي و زندايي عليه ما مي كردند؟ شك نداشتم يكي از مشكلات مادر و پدرشان با آن ها همين رفت و آمدشان با ما بود. زندايي معتقد بود رفت و آمد پونه و ارسلان با ما سطحشان را پايين مي آورد. البته من هم موافقش بودم و دلم نمي خواست با آن ها رفت و آمد كنم. دلم هم نمي آمد مستقيم اين را به پونه بگويم و ناراحتش كنم. مستقيم گويي به ارسلان هم عملا اثري نداشت و انگار ياسين در گوش خر مي خواندم. پونه صندلي فلزي كنار ماندانا كه رنگ زرشكي رويش ريخته بود را بيرون آورد و رويش نشست و تشخيص اينكه عمدا صندلي كنار من را خالي گذاشته بود سخت نبود. مغز اين دختر هم تاب داشت. عوضش ماكان به طور اساسي حال اين خواهر و برادر را اساسي گرفت و جايش را با صندلي كنار من عوض كرد. يقين پيدا كردم كه برادر داشتن نعمت بزرگي است. پونه خودش را با ماندانا مشغول صحبت نشان داد و غير ممكن بود من متوجه بادش كه خوابيده بود نشوم. ارسلان كه تازه از راه رسيده بود با ماندانا و ماكان دست داد و كنار ماكان نشست. خوب كرده بود كه دستش را سمتم دراز نكرده بود، چون بي رعايت حضور بقيه آن را مي شكستم. وقتي سيني جگر هايي كه سفارش داده بودم رسيد، تمام حواسم را به خوردن دادم و اهميت ندادم كه ارسلان مجدد سفارش داد. ماكان طوري خودش را بين من و ارسلان انداخته بود كه ديدي به همديگر نداشتيم. با خودم درگير بودم كه رك و اساسي به آن ها بگويم كه ديگر همراه ما بيرون نيايند يا نه، كه دست ارسلان دور شانه ي ماكان پيچيد و به نوعي ماكان را عقب كشيد تا مرا ببيند. براي اينكه هدفش زياد مشخص نباشد گفت: _ با درسا چيكار مي كني؟ ماكان نيشخندي زد. لقمه ي دهانش را قورت داد و ريلكس گفت: _ عاليه. فقط ٤ تا تجديدي آوردم! از جواب رك و پر تمسخرش به خنده افتادم. ماكان هم گاهي مثل خودم كله شق مي شد. ارسلان خودش را نباخت. _ همين كه همشو تجديد نشدي عاليه! بنظرم كه عالي پيش رفتي. داشت با مسخره كردنش تلافي مي كرد. مي مردم اگر جمله اي كه در ذهنم بود را بر زبان نمي آوردم. _ همه قرار نيست به زور دكتر بشن. نقطه ضعف ارسلان همين بود. هر وقت مي گفتم كه به زور مادرش اين رشته را انتخاب كرده دود از كله اش بر مي خاست. سعي مي كرد لحنش آرام و بدور از عصبانيت باشد. _ زوري غير زوري! هوشش رو داشتم خوندم. الانم خيلي راضي ام. پوزخندي زدم. راضي بود كه سعي مي كرد همه را شبيه خودش كند. وقتي يادم مي افتاد كه عين يك ابله داشت مرا هم ترغيب مي كرد كه كنكور دهم دلم مي خواست سيخ كنار دستم را در چشمش فرو كنم. جوابش را ندادم و زير چشمي ديدم كه ماندانا و پونه نفس آسوده اي كشيدند. از عصبي شدنم مي ترسيدند. به نان لواش مقابل دستم خيره شدم. چربي حاصل خوش گوشت ها كل نان را خيس كرده بود و لذت بخش ترين قسمت جگر خوردن براي من همين بود. آخرين و خوشمزه ترين لقمه! لقمه ي آماده را در دستم گرفتم و از جايم بلند شدم. حواس بقيه جمعم شد. رو به ماندانا گفتم: _ ميرم تو ماشين شما هم بياين. عجله نكنين. غذاتونو خوردين بياين. پونه با صورتي آويزان اعتراض كرد. _ مانيا تازه رسيديم ما. بابا مي خواستيم بريم بگرديم. توروخدا نرين. خوشحال بودم كه پونه پسر نبود. احتمالا با ارسلان مجبور به دوئل مي شدند! سوييچ ماشين را از روي ميز برداشتم. _ نگفتم كه مي ريم خونه. نميشه كه همش بشينيم اينجا. نفس آسوده ي ارسلان مرا از گفتن جمله ام پشيمان كرد. ماكان هم از جايش بلند شد و خوشحال از اينكه ارسلان نمي تواند دنبالم بيايد با همديگر از كنار ميز عبور كرديم. در كنار در ورودي_خروجي يك ميز چوبي كهنه قرار داشت كه پسري جوان حساب و كتاب مي كرد. بعد از اينكه پشت ميز رفته و سفارشات خودم را حساب كردم بيرون زديم. داخل ماشين كه نشستيم ماكان بلافاصله گفت: _ مانيا ترشيدي مسئله اي نيست. قول بده به اين عتيقه تحت هيچ شرايطي فكر نكني! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٥ #زينب_عامل پونه اول سراغ من آمد و گونه ام را محكم بوسيد. يكي از سؤالات بزرگم اين
٢٦ هوس سيگار كرده بودم. هرگز كنار ماكان و ماندانا سيگار نمي كشيدم، اما اين دليل نمي شد كه آن ها اين موضوع را ندانند. وقتي اين هوس لعنتي سراغم مي آمد بي اختيار بي قرار مي شدم. تمام اين مصيبت ها بخاطر حضور ارسلان بود. غيبت سه ماهه اش عجيب چسبيده بود. يك سالي مي شد كه ارسلان دست از نگاه هاي عاشقانه يواشكي برداشته بود و علاقه اش را با من مطرح كرده بود. البته اوايل سربسته از آن حرف مي زد. وقتي سه ماه پيش خواسته بود موضوع خواستگاري را مطرح كند داد و بيداد راه انداخته بودم. بار ها در اين يك سال به او گفته بودم كه من به دردش نمي خورم. وانمود كرده بود كه حرفم را پذيرفته و سه ماه از او خبري نداشتم تا اينكه مجدد سر و كله اش پيدا شده بود. به قدري هوس سيگار كشيدن در وجودم تشديد شده بود كه از بودن ماكان كنارم پشيمان بودم. براي پرت كردن حواسم گوشي ام را برداشتم تا خودم را با آن سرگرم كنم كه ديدن يك پيام از يك شماره ي رند تقريبا آشنا حواسم را جمع خودش كرد. پيام را باز كردم و محتوايش را از نظر گذراندم. " مانيا مشتاق مي دونم شمارمو از پنجره ي ماشينت پرت كردي بيرون! اين پيام رو پاك نكن تا شمارمو داشته باشي. مطمئنم لازمت ميشه....راستي تا يادم نرفته بگم حتما پيش خانوادت بحث گذشته رو پيش بكش. شايد قبل از اينكه من برات تعريف كنم خودشون گفتن چي رو ازت پنهان كردند! بابك شفيع! صرفا يه دوست" گذشته...اين گذشته ي لعنتي چه داشت كه اين مردك اين چنين با اطمينان از آن حرف مي زد؟ چه اتفاق افتاده بود؟ ديگر اين موضوع آنقدر مطرح شده بود كه نمي توانستم بي خود از كنارش عبور كنم. برايش تايپ كردم. " حتما در ازاي فاش كردن اين راز مي خواي پيشنهادتو قبول كنم" جواب يك كلمه اي اش تعجبم را چند برابر كرد. "نه" پيام بعدي بعد چند ثانيه از راه رسيد. " فردا بيا به اين آدرسي كه مي گم، حرف بزنيم. من نمي تونم تو رو مجبور به انجام كاري كنم. اما حرف زدنم كسي رو نمي كشه! آدرس رو برات مي فرستم. فردا ساعت ٦ بعد از ظهر منتظرتم. مي دونم كلاسات تا اين تايم تموم شده." در اين كه بابك شفيع پشت حرف هايش هدفي داشته شك نداشتم، اما حسي به من مي گفت حرف هايش دروغ نيست. چيزي در درونم مرا وادار مي كرد سر اين قرار بروم. سال ها بود هيجان از زندگي ام پر كشيده بود و روح سركشم را در قفسي زنداني كرده بودم تا دست از پا خطا نكند. حالا احساس مي كردم دارد التماسم را مي كند كه به دنبال اين رازي كه بابك مدعي بود در گذشته ام پنهان شده است بروم و او را از آن قفس آزاد كنم. جواب بابك را ندادم و وقتي آدرس را برايم فرستاد بي اختيار اخم كردم. آدرس رستوران يا پارك نبود. آدرس يك خانه بود كه احتمال مي دادم خانه ي خودش باشد. آن هم بخاطر آدرسي كه فرسنگ ها از ما فاصله داشت. درست آن طرف شهر كه بالاشهر لقب داشت. معلوم نبود مردك ابله چه در سر دارد. تا چند دقيقه ي پيش درصد اينكه به حرف هايش گوش بدهم بالا بود، اما حالا بخاطر اين آدرس لعنتي شك تمام وجودم را فرا گرفته بود. چنان غرق خودم بودم كه وقتي ماكان بازويم را تكان داد از جا پريدم. با شيطنت گفت: _ مورد جديده؟ از شيطنتش ابروهايم بالا رفتند. چشمكي زدم: _ توپ و جديد! مي دانست شوخي مي كنم كه خنديد و بعد سكوت چند ثانيه اي گفت: _ چشات خمار شده. هوس سيگار كردي آره؟ اين بچه اين ها را از كجا ياد گرفته بود كه تشخيص هم مي داد. شيطنت را فراموش كردم. توپيدم: _ ماكان پنج سال پيش من يه غلطي كردم و اين زهرماري شد هم دمم. لطفا تو تكرارش نكن. حرفت بوي خوبي نمي ده. خميازه اي كشيد. _ نترس بابا. بچه كه نيستم. حواسم هست. من دقيقا از همين مي ترسيدم. از اينكه بچه بود و فكر مي كرد عقلش مي رسد. بايد حواسم را بيشتر جمع ماكان مي كردم. اين چند سال دوره ي بلوغش مي گذشت همه چيز بهتر مي شد. فقط بايد در اين مدت غير محسوس مراقبش مي بودم. دستم را لاي موهاي پر پشتش بردم و آن ها را بهم ريختم. از اين كارم خوشش مي آمد. وگرنه اعتراض مي كرد و دادش بلند مي شد. _ با ماندانا درس بخون. تجديدي هات رو قبول شو. بابا مرتضي گناه داره. سرش را تكان داد. كمي بعد بقيه هم از جگركي بيرون آمدند. شك نداشتم ماندانا ماشين ارسلان را ترجيح مي دهد. همين طور هم شد. با اشاره ي دستش گفت كه با ارسلان مي آيد. ماكان با ديدن ماندانا كه سوار ماشين ارسلان شد پوزخندي زد: _ خاك تو سرش كنم. نديد بديد احمق. رفته آويزون اين نچسب شده. ته دلم كاملا با ماكان موافق بودم. من هم از رفتار ماندانا خوشم نيامده بود. مي دانست رابطه ام با ارسلان خوب نيست و مي رفت و در ماشين او مي نشست. عشق ثروت و تجملات آخر كار دستش مي داد. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#كارتينگ #پارت_٢٦ #زينب_عامل هوس سيگار كرده بودم. هرگز كنار ماكان و ماندانا سيگار نمي كشيدم، اما اي
٢٧ اما براي اينكه ماكان تربيت را فراموش نكند گفتم: _ مودب باش. خب ماشين مدل بالا دوست داره. پوزخند دومش پر رنگ تر بود. _ من ترجيح مي دم سوار يابو بشم كنار ارسي نشينم. استارت زدم. _ منم! ارسلان جلو مي راند و ما پشت سرش. مسير هاي نامشخصي كه در پي گرفته بود اوج كلافگي اش را نشان مي داد. مطمئنا طور ديگري برنامه ريزي كرده بود. داشت حوصله ام سر مي رفت. ماكان كه عملا در گوشي اش غرق بود و حواسش به بيرون نبود. من هم از يك طرف فكرم درگير بابك شفيع بود و از طرف ديگر ارسلان با چرخ زدن هاي بيخودش داشت اعصابم را خراب مي كرد. گوشي ام را از كنار دستم برداشتم تا به ماندانا بگويم به ماشين خودمان برگردد تا به خانه برويم كه ارسلان راهنما زد و كنار يك بستني فروشي نگه داشت. من هم مجبورا پشت سرش پارك كردم. چند دقيقه بعد از ماشين پياده شد و سمت ماشين من آمد. سرش را كنار پنجره خم كرد و پرسيد: _ چي مي خورين؟ هماهنگي نادر من و ماكان باعث شد تا چشمانش را با حرص روي هم بگذارد. _ هيچي! نفسش را بيرون داد و گفت: _ ميشه شبمون رو خراب نكنين؟ نگاهم را به صورتش دوختم. _ شب ما خيلي وقته خراب شده! به شخصيتش برخورده بود. شايد اگر ماكان نبود مي ماند و به اصرارش براي سفارش گرفتن ادامه مي داد، اما حالا با حضور ماكان دندان هايش را محكم بهم فشار داد و گفت: _ مي گم ماندانا بياد. عميق خنديدم. _ لطف مي كني. رفت تا ادامه ي خنديدنم را نبيند. چند دقيقه بعد ماندانا از ماشين او پياده شد و سمت ماشينمان آمد. پونه هم سرش را از پنجره بيرون آورد و با لب هاي آويزان دستش را برايمان به نشانه ي خداحافظي تكان داد. ماندانا بلافاصله بعد از نشستن گفت: _ واي مانيا چي به اين گفتي كه شد برج زهرمار؟ راه افتادم و جواب دادم: _ گفتم تو جمع ما خيلي اضافيه! ****** با تمام توانم براي گرفتنش مي دويدم. پاهايم زخم شده بودند و مي توانستم خوني را كه از لا به لاي انگشتانم جاري است را ببينم. دخترك وقتي تلاش هاي بي نتيجه ام را مي ديد قهقه مي زد و مي خنديد. باد پيراهن خوشرنگش را به بازي گرفته بود و موهاي بلندش در هوا مي رقصيدند. تمام قدرتم را در پاهايم جمع كردم. اينبار با تمام وجودم دويدم. فقط يك بند انگشت ميانمان فاصله بود. يك قدم ديگر كافي بود تا دخترك مو طلايي را در آغوشم بگيرم. درست لحظه اي كه حس كردم فاصله تمام شده است آسمان غريد. باد ملايم طوفان شد و در برابر چشمان ناباورم دخترك سقوط كرد! با سرعت تمام. ته دره اي عميق! داشت فرياد مي زد. صدايش را نشنيدم اما تكان لب هايش را ديدم و دهانش كه باز و بسته مي شد. چيزي شبيه مانيا زمزمه كرد. مات و مبهوت كنار دره روي زانو هايم فرود آمدم. دخترك نبود. صداي خنده هايش ميان زوزه هاي باد خاموش شده بود. باد سرد و كشنده بود. به خود لرزيدم. دوباره كسي نامم را صدا كرد. صدا آشنا بود، اما شباهتي به صداي خنده هاي دخترك مو طلايي نداشت. به گردنم حركت دادم. چشمان بي فروغم به دنبال صدا اطراف را ديد زد. رامين بود. سر تا پا غرق خون... تكان هاي شديد مامان كابوس تكراري ام را تمام كرد. در حاليكه نفس نفس مي زدم روي تخت نشستم. عرق از سر و رويم جاري بود. تمام بدنم خيس عرق شده بود. اين چه كابوسي بود كه سال ها دست از سرم بر نمي داشت؟ رامين از من چه مي خواست؟ چرا اين مصيبت تمام نمي شد؟ مامان نگران كنارم روي تخت نشست. ليوان آب دستش را به لبانم چسباند. عطش شديدي داشتم. با عجله چند قلپ از آب را نوشيدم. مامان بي صدا كمرم را نوازش كرد. زير چشمي ديدم كه ماندانا كنارم غرق خواب است. بي اراده به ساعت روي ديوار نگاه كردم. سه صبح بود. مامان چرا بيدار بود؟ چند نفس عميق كشيدم و پاهايم را از تخت آويزان كردم. نمي خواستم ماندانا بيدار شود، براي همين هم از جايم بلند شدم و بي صدا از اتاق بيرون آمدم. مامان هم دنبالم آمد. بي توجه به مامان اول به دسشويي رفتم و به دست و صورتم آبي زدم. نگاهي در آيينه به خودم انداختم. چهره ام طوري خسته و درب و داغان بود كه انگار در واقعيت آن مسير طولاني را دويده ام. مشت ديگري آب بر صورتم پاشيدم و مسير قطرات آبي كه از صورتم تا زير چانه ام جريان پيدا كرده بود را دنبال كردم. چرا حكمت اين خواب تكراري را نمي فهميدم؟ ديگر خسته شده بودم. گاهي با ياد آوري اين كابوس خواب از چشمانم گريزان مي شد. صورتم را با حوله خشك كردم و از دسشويي بيرون آمدم. مامان نگران پشت در توالت منتظرم بود. دستش را فشردم و بعد از كشيدن خميازه اي كه كاملا بي اختيار بود پرسيدم: _ دورت بگردم تو چرا بيداري؟ جوابش درست ترين و در عين حال غلط ترين جواب ممكن بود. _ خوابم نمياد. من مامان هما را مي شناختم. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
٢٨ پنجره ي كوچك آشپزخانه را باز كردم تا هواي خنك صبحگاهي بيرون داخل آشپزخانه جريان پيدا كند. ليوان آبي براي خودم ريختم و هر دو در سكوت پشت ميز نشستيم. ياد صحبت هاي بابك افتادم. گفته بود مي توانم از مامان هم بپرسم كه راز گذشته ي من چيست. فرصت به ظاهر خوبي بود، اما سكوت كردم. حس مي كردم حال مامان اصلا خوب نيست. بي خوابي و سر زدن هايش به اتاق ما آن هم در اين ساعت از شبانه روز دليل اين احساسم بود. سر درد خفيفي كه داشت كم كم در سرم جريان پيدا مي كرد را ناديده گرفتم و گفتم: _ چي شده مامان؟ چرا همه چي رو مي ريزي تو خودت؟ چشمانش را دزديد كه باز نامش را صدا زدم. نگاه بي قرارش را بالا آورد. _ موعد چك بابات نزديكه. وام كوفتي هم جور نشد. نفسم را با خيالي آسوده بيرون دادم. اخم كردم و گفتم: _ آخه مادر من ٦ ميليون پولم چيزيه كه شب نخوابي بخاطرش؟ نگران نباش. يه گردنبند دارم من. خدابيامرز رامين داده بود. اونو مي فروشيم چك بابارو هم پاس مي كنيم. خدا بزرگه. حرف هاي اطمينان بخشم هيچ تغييري در حالش ايجاد نكرد. احتمالا مي خواست بگويد كه امكان ندارد اجازه دهد كه يادگاري رامين را بفروشم، اما من به يادگاري و اين مزخرفات اعتقادي نداشتم. سال ها بود كه به آن گردنبند دست هم نزده بودم. وقتي خودش نبود گردنبندش به چه دردي مي خورد؟ منتظر سخنان معترضانه مامان بودم كه با شنيدن جمله اش يخ كردم. _ مانيا مبلغ چك ٦ ميليون نيست. ٨٠ ميليونه! چشمانم را چند بار باز و بسته كردم. حرفي كه شنيده بودم را باور نمي كردم. هشتاد ميليون چك براي چه بود؟ ما كه چيز جديدي نخريده بوديم. تنها دارايي كل زندگيمان همين خانه ي كوچك و پرايد درب و داغان من بود. متعجب و شايد كمي مضطرب پرسيدم: _ ٨٠ ميليون؟! مامان حالت خوبه؟ بابا ٨٠ ميليون بابت چي بدهكاره؟ سرش را پايين انداخت و با غم و ناراحتي به دستانش خيره شد. مضطرب سؤالم را تكرار كردم. بالاخره دست از سكوت كردن برداشت. _ بابت چك آخر اين خونه پول نزول كرده بود! هين بلندي كه كشيدم بي اختيار بود. اميدوارم بود صدايم بقيه را بيدار نكند بخصوص بابا كه خوابش سبك بود. هنوز چيزي را كه شنيده بودم باور نمي كردم. بابا مرتضي چرا دست به چنين كاري زده بود؟ بابا كه هميشه از اين كار ها بيزار بود. هميشه مي گفت پول نزول زندگي را ويران مي كند. فرقي هم نمي كند كه نزول بگيري يا بدهي. از شدت شوك به سكسكه افتاده بودم. مگر چنين چيزي ممكن بود؟ ليوان آب مقابلم را سر كشيدم تا بلكه سكسكه ام قطع شود. _ مامان معلومه چي مي گي اصلا؟ سكوتش عذاب آور ترين جواب در اين زمان بود. _ چرا بهم دروغ گفتين؟ چرا گفتين از كل بدهي هاي بابا فقط شيش تومن مونده؟ سرش را بالا نياورد. _ پدرت گفت بدوني قيد خريد ماشينت رو مي زني. چشمانم را روي هم گذاشتم. _ واي مامان. واي از دست از شما. ماشين من واجب بود يا بدهي هامون؟ الان از كجا هشتاد ميليون جور كنيم. خودمونو بكشيم كل داراييمون ٤٠ ميليونم نميشه. براي يك صدم ثانيه چهره ي بابك شفيع از مقابلم عبور كرد. پيشنهادش لعنتي اش... از جايم بلند شدم. مامان با هول گفت: _ مانيا جورش مي كنيم. دندان هايم را با حرص روي هم فشار دادم. با هر سختي بود تن صدايم را كنترل كردم. _ از كجا؟ از كجا مي خوايم جور كنيم مادر من؟ اگه اونموقع بجاي خريد ماشين من، بدهي رو داده بوديم الان اينهمه بخاطر نزولي كه رو پول اصلي اومده تو دردسر نمي افتاديم. مامان نفسش را بيرون داد: _ مجبور شم از همايون قرض مي گيرم. اينبار ديگر كنترل كردن صدايم سخت ترين كار ممكن بود. _ مامان...مسبب تمام بدبختي هاي ما همين داداش جنابعاليته. من لازم باشه تا اخر عمر بخاطر اين بدهي ميرم گوشه ي زندان اجازه نمي دم يه قرون از پول پول اين آدم بياد وسط زندگيمون. https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d