💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_آخر - فصل اول - بخش پنجم سر و صدا ها رو می شنیدم ولی بین اون همه صد
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش هشتم
بهش نگاه کردم صورتش همون طور خشن و با صلابت بود و پشت این صورت دلی مهربون و با احساس و لطیف وجود داشت که باور کردنی نبود ...
شاید من اولین نفری بودم که اینو در پس اون چهره ی آفتاب سوخته می دیدم ...
پرسیدم : قلیچ خان تو اصلا وجود خارجی داری ؟ من خواب نمی ببینم ؟ یعنی ممکنه تا آخر عمر همینطور بمونی ؟ ..
گفت : این سئوالی بود که من می خواستم از گلین خودم بپرسم و یک لبخند گوشه ی لبش نشست و ادامه داد ..تو از رو دستم تقلب کردی فکرم رو خوندی ...
پس جواب تو جواب منه ....
گفتم : ما الان کجا میریم ؟
گفت : خونه ی خودمون ..سعی کردم یکم شکل تهرانی ها درستش کنم که احساس غریبی نکنی ... موقتا باشه اگر دوست نداشتی بعدا با هم یک فکری می کنیم ...
ما همینطور حرف می زدیم که اعلام کردن هواپیما نشست ..
هر دو تعجب کرده بودیم ..انگار برای ما چند لحظه بود . نه بلند شدن هواپیما رو فهمیدیم نه نشستن اونو هر دو محو همدیگه شده بودیم ...
حتی فراموش کرده بودم که حامد هم با ماست ...
وقتی خواستیم پیاده بشیم خودشو به من رسوند بازوی منو گرفت و با هراس پرسید خوبی حالت بد نشد ؟
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش نهم
اون روز ما از بقیه همون جا خدا حافظی کردیم و سه تایی رفتیم به خونه ای که قلیچ خان برای عشق ما ساخته بود ....
از یک میدون رد شدیم ؛ خیابون بلوار مانندی رو تا انتها طی کردیم ..واقعا هیچ فرقی با بقیه شهر ها نداشت ...
وارد یک کوچه ی ماشین رو باریک شدیم ..یک در آهنی سبز رنگ که کاملا معلوم بود تازه رنگ شده ...
حتی روی دیوار های آجری اون رنگ سفید خورده بود و می شد تشخیص داد که اونو برای اینکه تمیز به نظر برسه به خاطر من رنگ زده بودن...
وارد یک حیاط کوچیک شدیم و یک ساختمون همکف بدون پله ...
یک ماشین تویوتا دو کابین توی حیاط پارک بود و سر تا سر پنجره ...
در به یک هال باز می شد که طولش اقلا ده متر بود ...
سمت چپ سه تا اتاق خواب بود و سرویس و حمام و سمت راست آشپز خونه ی اوپن که کاملا معلوم بود خونه باز سازی شده و همه چیز نو به نظر می رسید ...
همه جا سفید بود و فرش ها و پشتی ها قرمز ترکمن بین اون سفیدی برق می زد ...
روبرو سر تا سر پنجره بود که به حیاط پراز دار و درخت و می رسید ...و ایوونی که پر از گلدون بود ...
دوتا خانم یکی پیر یکی جوون اومدن به استقبال ما .. قلیچ خان همینطور که دو تا چمدون دستش بود و میاورد تو به من گفت : خوش اومدی این خانم ها برای خدمت به تو اینجا هستن فرخنده و سونا ...
فارسی بلد نیستن ولی باید یک فکری برای این کار بکنیم ..الان چاره نداشتم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش دهم
گفتم : خوشبختم خانم ها ؛؛
سرشون رو با لبخند محبت آمیزی تکون دادن و با قلیچ خان یکم ترکی حرف زدن ......
گفتم : قلیچ خان اینجا چقدر قشنگه خیلی زیاد ..
گفت : من درویشم و مرد بیابون ساده زندگی می کنم باب میل تو رو نمی دونستم ..این زندگی؛؛ این تو؛؛ اختیار دار خونه زن خونه است ..
گفتم : من اونی رو دوست دارم که تو دوست داشته باشی ..
حامد با کلی وسیله اومد و حرفمون قطع شد ...
اون روز فرخنده , خانم پیری که اونجا بود برای ما سفره پهن کرد و سه تایی با هم غذا خوردیم ..
من داشتم قلیچ خان واقعی رو می دیدم ...
یک مرد رئوف و با فکرو بسیار مقتدر ..اون زمان من بیست و سه سالم تموم شده بود و قلیچ خان پانزده سال از من بزرگ تر بود و این به من احساس امنیت می داد ....
بعد از ناهار زنگ زدم به خونه تا خاطر مامان و بابا رو جمع کنم ..
بهش گفتم : همون چیزایی که دارم کافیه اینجا همه چیز هست من مبل و میز ناهار خوری نمی خوام ... قلیچ دوست نداره و روی پشتی راحت تره ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_آخر - فصل اول - بخش هشتم بهش نگاه کردم صورتش همون طور خشن و با صلاب
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش یازدهم
تو یکی از اتاق خواب ها سرویس خوابی سفید رنگ موقتی گذاشته بود و چیز دیگه ای توش نبود و توی یکی دیگه وسایل قلیچ خان بود دلم می خواست اونا رو بگردم ولی احساس کردم برای این کار زوده ولی سازش رو دیدم که کنار تختش بود ..
بعد از ظهر قلیچ خان از حامد پرسید : من باید برم تا اصطبل با من میای ؟
حامد گفت : بدم نمیاد بریم.....
ولی به من گفت : آغشام گلین شما آماده شین با ما بیاین ..
سوار ماشین شدیم ....
اونقدر برای حامد از اونجا تعریف کرده بودم که اونم مشتاق دیدن دشت شقایق بود ..
ولی حالا شقایق ها کم شده بودن و گلهای زرد و سفید و بنفش لابلای علف های بلند نمایی می کردن ..
قلیچ خان نزدیک خونه نگه داشت و به حامد گفت : شما رانندگی کن من میرم با باللی میام .....
همین جاده رو مستقیم برین من میرسم ....
کمی بعد قلیچ خان سوار بر اسب از ما جلو افتاد و منو حامد به دنبال اون ...
داشتم فکر می کردم درست چهل روز پیش همین جا بودم ولی چنین چیزی رو تصور نمی کردم
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_آخر - فصل اول - بخش دوازدهم
وقتی رسیدیم قلیچ خان از حامد پرسید : دوست دارین اینجا رو بگردین ..
حامد گفت : بله خیلی برام جالبه ...
فورا برادرش آلا بای رو صدا کرد و گفت : حامد خان رو ببر همه جا رو نشون بده تا باشگاه هم با ماشین برین .. و خودش راه افتاد طرف پشت ساختمون که اتاقش اونجا بود ...
منم پشت سرش می دویدم تا به قدم های بلند اون برسم ...
کلید انداخت درو باز کرد و مچ دستم رو گرفت کشید تو اتاق و بالافاصله با تمام اشتیاق بغلم کرد و محکم به سینه اش فشار داد و سرشو تو گردنم فرو برد و آه عمیقی کشید ...
بی اختیار دستم رو دور گردنش حلقه کردم .....
قلیچ خان یک دریا عشق بود ...
سه روز بعد جشن عروسی من برگزار شد لباس قرمز ی که با نوار های طلایی دست دوزی شده بود تنم کردن زنجیر های طلا و النگو و چندین انگشتر به دستم گردنم انداختن ..
شاید اون زمان توی دوتا مراسمی که داشتم یک کیلو طلا گرفتم ...
من که در عشق قلیچ خان محو شده بودم و چشمم چیزی جز اونو نمی دید ..
بعدها فهمیدم که همه ی اونا رو خودش خریده .....
چقدر دخترها به من حسادت کردن و چقدر چشم ها دنبال زندگی من بود..
نزدیک ها می دیدن و حسرت می خورن و دور ها آوازه ی خوشبختی منو می شنیدن ...
اما اونا فقط از عشق منو و قلیچ خان خبر داشتن و نمی دونستن من چه زندگی پر ماجرایی رو شروع کرده بودم ...
پایان فصل اول
فصل دوم آغشام گلین ...
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_اول- بخش اول
دو روزی بود که مامان و ندا اومده بودن ..و جهیزیه ام رو که روز قبل رسیده بود به کمک فرخنده و سونا که بعدا من فهمیدم آنه برای کمک به من فرستاده ، چیدیم و مرتب کردیم ....
فرخنده یک کلمه فارسی بلد نبود ولی سونا جوون تر بود کمی فارسی بلد بود و تو این مدت من فهمیدم که این منم که باید ترکی یاد بگیرم و فرخنده تمایلی نداشت فارسی حرف بزنه ......
مامان همش غصه می خورد تو چطوری می تونی با اینا زندگی کنی و مدام اشک می ریخت و من هنوز شور حال رسیدن به قلیچ خان رو داشتم ....
حامدم تو این مدت اونقدر با من مهربون شده بود که باورم نمی شد این همون برادر بد اخلاق منه ولی قلیچ خان رو هم خیلی دوست داشت و یک لحظه ازاون جدا نمی شد؛؛
با هم میرفتن و با هم برمی گشتن ...که هم کار اصطبل و اسب ها روی شونه ی قلیچ خان بود هم تدارک بساط عروسی بودن ....
با این حال از ما هم غافل نبود و هر آنچه که لازم داشتیم رو برامون تهیه می کرد .....و برای من عجیب بود که اون مرد با همه ی گرفتاریهاش حواسش به همه چیز بود ..
تا شبی که فرداش عروسی بود ....
بابا و خانم جان و عمه و خاله ام و چند نفر از فامیل های نزدیک ما همراه بابا اومدن گنبد از اونطرفم فامیل های قلیچ خان رفته بودن روستا خونه ی آتا و من یک طورایی استرس گرفته بودم ..
اونقدر همه چیز تند و سریع انجام می شد که می ترسیدم یک چیزی مانع کار ما بشه ....
ترکمن ها زیاد به جهیزیه اهمیتی نمی دادن و کسی به کارم کار نداشت نمی دونم شاید قلیچ خان اینطور خواسته بود ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
May 11
✅علت #اهمیت_نمازصبح
❤️رسول خدا(صلوات الله علیه و آله) فرمودند :
🔸هنگامی كه آفتاب #طلوع می كند كافران و آفتاب پرستان در برابر آن به #سجده می افتند
🌸 و خداوند #نمازصبح را بر امت من واجب فرموده
👈 تا پیش از آنكه #كافران،آفتاب و شیطان را سجده كنند
✅ امتم در برابر خداوند متعال #سجده كنند.
📚 (تفسیر ابوالفتوح رازی /ج۱/ص۱۶۱)
#حدیثروز
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💐 السّلام ای
💖زینب(س)ای معنای عشق
💐 السّلام ای
💖 رتبـه ی والای عشـــــق
💐 السّلام ای
💖عـــــزم و رأی اســتوار
💐 السّلام ای
💖مرتضی(ع) را یادگـــــار..
💐 السّلام ای
💖رهرو راه حســــــین(ع)
💐 السلام ای
💖 جــــــان آگاه حسین(ع)
💐 میـلاد باسعادت
💖 بانوی قهرمـان کربـلا مبارکــ
🌺 بارالها !
امروزم را هم چون هر روز با نیت الهی
و به امید تو آغاز میکنم ....
🌺خدایا !
با نیروی پر قدرت خود گره گشای ما باش ...
دعایمان را بپذیر و ما را پاک گردان...
به زندگی ما با رحمت خود
برکت بده و پاک گردان.
🌺 صبح روز میلاد حضرت زینب سلام الله علیه وروز پرستار برشما مبارک وبخیروشادی
🌺 انشاءالله روز خوب وپرخیروبرکتی همراه با سلامتی وکامروایی وشادی داشته باشد
🌺 انشاءالله شاد وسلامت وتندرست باشید
🌺 انشاءالله شفای همه مریض ها ی گروه
🌺 انشاءالله حاجتروا یی همگی
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💚السلام علیک یا صاحب الزمان عج 💚
🌹اَیُّها النَّاس
🌷بخواهید که آقا برسد
🌹بگذارید دگر
🌷درد به پایان برسد
🌹همگی در پس هر سجدہ
🌷به خالق گویید
🌹که به ما رحم کند
🌷یوسف زهرا(س)برسد
🌸تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج صلوات🌸
#صبحتون مهدوی
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
پنج تن آل عباعلیه السلام (سیدی):
♥️ســـیدے! یــابن الــحسن!♥️
👈🏼 مِــــن هــــجرِک یاحـــــبیب،
قـــــلبے قــــد ذاب مــــــــهدیمـ
ازفــــــــــراق دورے تـــــــــو،
دیـــــگرطـــــــاقتے نـــــــمانده،
جــز ایــنکه تـــسّلایمـ دعـــاے فــــرجت بـــــاشد...
#اربــــابمان
#مـــنتظرصــداےمــاست
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بـــسم اللــه الــرحمن الــرحيم
💞إِلــــَهِے عـــَظُمَـ الْــــبَلاءُ وَ بــَرِحَ الْـــخَفَاءُ وَ انــــْکَشَفَ الْــــغِطَاءُ وَ انْــــقَطَعَ الـــرَّجَاءُ وَ ضــــَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُــــنِعَتِ الــــسَّمَاءُ وَ أَنْـــــتَ الْــــمُسْتَعَانُ وَ إِلَــــیْکَ الْــــمُشْتَکَے وَ عــــَلَیْکَ الْــــمُعَوَّلُ فـــِے الـــشِّدَّةِ وَ الــــرَّخَاءِ اللــــهُمَّـ صَـــلِّ عَـــلَے مُـــــحَمَّدٍ وَ آلِ مُــــحَمَّدٍ أُولِــــــے الْأَمْـــــــرِ الَّـــــذِینَ فَـــــرَضْتَ عَــــلَیْنَا طـــــَاعَتَهُمـْ وَ عـــــَرَّفْتَنَا بِـــــذَلِکَ مَــــنْزِلَتَهُمْـ فَـــــفَرِّجْ عــــَنَّا بِـــحَقِّهِمْـ فَـــرَجا عـــَاجِلا قَـــرِیبا کَـــلَمْحِ الـــْبَصَرِ أَوْ هُــــوَ أَقـــْرَبُ یَا مـــُحَمَّدُ یَا عَلِےُّ یَا عَلِےُّ یَا مُـــحَمَّدُ اکـــْفِیَانِے فـــَإِنَّکُمَا کـــَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فـــــَإِنَّکُمَا نـــَاصِرَانِ یَا مَــــــوْلانَا یَا صـــَاحِبَ الـــزَّمَانِ الـــْغَوْثَ الْـــغَوْثَ الْــغَوْثَ أَدْرِکـــْنِے أَدْرِکْنِی أَدْرِکْــنِے الــسَّاعَةَ الـــسَّاعَةَ الــسَّاعَةَ الْـــعَجَلَ الْـــعَجَلَ یَا أَرْحَـــمَ الـــرَّاحِمِینَ بِــــحَقِّ مـــُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الــــطَّاهِرِینَ..💞
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖✨🌟✨
👆🏼وبــــراے #ســـلامتے مـــحبوب عـــالمین روحـــے وارواح الـــعالمین لــــــــتراب مــــــــقدمه الــــفداه💔
ا❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨
💟بــسمـ الله الــرحمن الــرحیم
💓اَللّـــهُمـَّ كُــنْ لِـــوَلِيِّكَ الْـــحُجَّةِ
بْنِ الْــــحَسَنِ صــــَلَواتُكَ عـــــَلَيْهِ
وَعَــــلے آبـــائِه فـي هــــــــذِهِ
الــــسَّاعَةِ وَفـــي كُــلِّ ســــاعَة
وَلـــِيّاً وَحــافِظاً وَقــائِداً وَنــاصِراً
وَدَلــــيلاً وَعَــــيْنا حـَتّے تُـــسْكِنَهُ
اَرْضــــــَكَ طَــــوْعاً وَتُــــــمَتِّعَهُ
فــــیها طــــویلا...💓
❖═▩ஜ••🎇🎆🎇••ஜ▩═❖🌟✨🌟
یـــقین بــــدانیمـ که اوهــمـ،
هــر لــــحظه، دعـــایمان مے کــند...
🌤اللّٰهُمَــ ؏َجِـلْ لِوَلیــِـــڪَ الـْفَرَّجْ 🌤
#صوت_اذان ⬇️⬇️⬇️⬇️
💠 بیایین برای تعجیل و سلامتی قطب عالم امڪان
💠حضرت صاحب الزمان عج سه توحید
💠به نیت هدیه یڪ ختم ڪامل قرآن به مولا عج در هر نماز عاشقانه هدیه ڪنیم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d