💖#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سوم
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داشتم میمردم از گرما ، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قوربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو. همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن. وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی ؟ منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش. حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود.
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم.
_بله؟
_ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟
چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود غوز بالا غوز.
دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
🎈
http://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_ادریس_عليه_السلام
✨#قسمت_سوم
👈قسمتى از سنتها و دستورهاى ادريس عليه السلام
🌴اى انسانها! بدانيد و باور كنيد كه تقوا و پرهيزگارى، حكمت بزرگ و نعمت عظيم، و عامل كشاننده به نيكى و سعادت و كليد درهاى خير و فهم و عقل است، زيرا خداوند هنگامى كه بنده اى را دوست بدارد، عقل را به او مى بخشد.
🌴بسيارى از اوقاتِ خود را به راز و نياز و دعا با خدا بپردازيد و در خداپرستى و در راه خدا تعاون و همكارى نماييد، كه اگر خداوند همدلى و همكارى شما را بنگرد، خواسته هايتان را بر مى آورد و شما را به آرزوهايتان مى رساند و از عطاياى فراوان و فناناپذيرش بهره مند مى سازد.
🌴هنگامى كه روزه گرفتيد، نفوس خود را از هر گونه ناپاكى ها پاك كنيد و با قلبهاى صاف و خالص و بى شائبه براى خدا روزه بگيريد، زيرا خداوند به زودى دلهاى ناخالص و تيره را قفل مى كند. همراه روزه گرفتن و خودددارى از غذا و آب، اعضاء و جوارح خود را نيز از گناهان كنترل كنيد.
🌴هنگامى كه به سجده افتاديد و سينه خود را در سجده بر زمين نهاديد، هرگونه افكار دنيا و انحرافات و نيرنگ و فكر خوردن غذاى حرام و دشمنى و كينه را از خود دور سازيد و از همه ناصافى ها خود را برهانيد.
🌴خداوند متعال، پيامبران و اوليائش را به تاييد روح القدس اختصاص داد و آنها را در پرتو همين موهبت بر اسرار و نهانى ها آگاه شدند و از فيض حكمت بهره مند گشتند، از گمراهى ها رهيده و به هدايتها پيوستند، به طورى كه عظمت خداوند آن چنان در دلهايشان آشيانه گرفت كه دريافتند او وجود مطلق است و بر همه چيز احاطه دارد و هرگز نمى توان به كُنه ذاتش معرفت يافت.(اقتباس از بحار، ج 11،ص 282 - 284)
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
ادامه دارد....
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم یک روز که توی خونه داشتم نهار میپختم زنگ در خونه رو زدن، درو که باز کردم دختر همسایه رو د
#قسمت_سوم
فائزه که رفت خیلی فکرم درگیر بود با خودم میگفتم یعنی ممکنه محمدرضا وقت هایی که سرکار و من تو زندگیم دارم به اون فکر میکنم پیش کس دیگه ایه؟
اون قدر ذهنمو به این حرفا درگیر کرده بودم که روز بعد خودم رفتم پیش فائزه.
دوست صمیمیش توی خونشون بود.
به فائزه گفتم یکیو میشناسی که بیاد محمدرضا رو امتحان کنه؟
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت میخوای امتحانش کنی؟
دوستش که اونجا بود گفت وا مگه آدم عاقل شوهرشو امتحان میکنه؟
خودت با این کارا چشم و گوششو باز میکنی به نظر من اصلا امتحانش نکن.
فائزه با اخم به رفیقش نگاه کرد و گفت نه والا بعضی وقتا خوبه که شوهرتو امتحان کنی ولی نباید بدی دست غریبه.
میخوای خودم امتحانش کنم؟
گفتم آره شمارشو بهت میدم تو امتحانش کن.
ساره شماره رو گرفت و چند روزی مدام گوشی دستش بود و به محمدرضا پیام میداد.
بالاخره بعد از دو روز محمدرضا برگشت بهم گفت نمیدونم کدوم احمقیه که مدام مزاحم من میشه بهم میگه عشق قدیمیتم خیلی میخوامت.
زنت به درد تو نمیخوره. بیا ببین این کیه؟
گوشی رو گرفتم و مزاحم که زنگ زد هر چی از دهنم دراومد بهش گفتم.
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم محمد اون زمان تازه از خدمت سربازی اومده بود و از اونجایی که تو خانوادشون زیاد از مهر و مح
#قسمت_سوم
محمد هم فرصت رو غنیمت میشماره و از خدا خواسته با بابام میره،
بین مسیر کمی صحبت کردن تا اینکه یهو محمد به بابام میگه اقا ناصر من یه دختر از فامیلتون میخام برام میگیری؟
بابامم گفت اره چرا نگیریم پسر به این آقایی بگو ببینم کیو میخوای؟
محمد از خجالتش سکوت میکنه و بابامم دو سه تا دخترای دم بخت فامیل و اسم میبره و محمد گفت نه هیچکدوم از اینها نیستن
بابام گفت ما دیگه دختر دم بخت نداریم که محمد هم تو دلش میگه بهتره بیخیالش بشم لابد مادرم راست میگفته شهره خیلی بچه هستش حتی باباش اسمش هم نگفت... و دیگه ساکت میشه.
یه ربعی ساکت بوده که بابام میزنه روپاش میگه خب جوون نگفتی کیو میخوای ؟
محمدم فوری میگه شهره خانم رو میخوام
بابام میگه کی؟؟؟؟
محمد میگه شهره خانم دختره شما..
بابام هم ساکت میشه و دیگه هیچ حرفی نمیزنه، میره تو فکر حدود ۳ساعتی رفتن و برگشتنشون طول کشید.
وقتی برگشتن بابام اصلا خونه نیومد مستقیم رفت خونه پدربزرگم که دیوار به دیوار ما بودن (به عادت هرروزه) ولی محمد که خبر نداشته حسابی هم ترسیده بود از سکوت بابام میاد به خواهرم میگه زنداداش ساک منو بده میخوام برگردم
خواهرم گفت تو صبح رسیدی هنوز عباس و ندیدی کجای میخای بری؟!
مادرم به رسم مهمون نوازی به زور میخواست نگهش داره که بابام سر رسید
به مادرم و خواهرم گفت بیاید تو اتاق کارتون دارم
حدود یک ربعی میگذره که خواهرم از اتاق بیرون اومد و به محمد گفت ساکت رو بزار زمین دیگه لازم نیست بری
محمد گفت چرا چیشده مگه؟
خواهرم بهش گفت به بابا چی گفتی؟ بابا رفته خونه اقاجان و باهاش مشورت کرده بخت باهات یار بوده و اقاجان تاییدت کرده
گفته که جوون خوبی هستی هم کار داری هم سربازی رفتی هم دستت تو جیب خودته خیلی از عباس سرتری، اقاجان به بابا گفته تو به عباس ریقو دختر دادی به این جوون نمیدی؟
همین صحبتها بودن که من از همه جا بیخبر از مدرسه اومدم
کلاس پنجم بودم و یک دنیا ارزو داشتم
نیم ساعتی شد که عباس هم از پادگان اومد و نهار خوردیم،
بعد از جمع شدن سفره محمد ساکشو آورد وسط و دست کرد جعبه شیرینی رو درآورد گذاشت جلو مادرم و از جیب شلوارش هم دوتا جعبه درآورد گذاشت رو شیرینی
گفت اینها برای نشون شهره خانم
مادرم برگشت بهش گفت اولا چرا تنها اومدی خواستگاری ؟ دوما من دختر به راه دور نمیدم این شرط و برای برادرت هم گذاشتم
از اونجایی که ادم عاشق عقل نداره شرط دوم رو که فوری قبول کرد
در جواب سوال اول گفت ،مادرم گفته چون سنش کمه بهت نمیدن بزرگه رو هم پس میگیرن ازمون...
منم وقتی دیدم ۶ ماه نتونستم راضیشون کنم گفتم خودم میرم .
مادرم گفته برو اگر دادن بگیر و منم اومدم .....
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم زیر مشت و لگدای نریمان حتی خجالت میکشیدم اخ هم بگم خدا خدا میکردم بزنه یه جاییم و کارمو
#قسمت_سوم
توی این فکرا بودم که صدای حرف از توی کوچه شنیدم
از پنجره نگاه کردم و خاله و عمو و عمه و کل فامیلو دیدم...
که حرف زنان دارن وارد کوچه میشن که بیان و بفهمن چه اتفاقی افتاده..!
بدون اینکه در بزنن نخ در و کشیدن و وارد شدن،
توی حیاط غلغله بود، عموی بزرگم رو به اقاجونم گفت صد بار بهت نگفتم شوهرش بده؟
نگفتم این دخترت با بقیه دخترات فرق داره؟ سر و گوشش میجنبه؟
الان ما با چه رویی سرمونو بالا بگیریم...؟
این اولین بار بود که اشک اقاجونم رو میدیدم...
عمه بزرگم هم گفت دختر خودت به درک داداش... ما چه گناهی کردیم که دختر دم بخت داریم و حالا سگم دیگه در خونمونو نمیزنه؟ کل شهر از این رسوایی میگن...
از گوشه در داشتم تماشا میکردم که یکی از عمه هام گفت دلم میخواد جرش بدم
و دوید سمت اتاق و داد زد نازی کدوم گوری هستی..؟
مادرم که همیشه در برابر عمه هام بلبل زبون بود، الان یه گوشه ایستاده بود و تماشاگر بود..!
عمه حمله کرد سمتم و با ناخون کشید توی صورتم و هولم داد عقب، موهامو که تا روی کمرم میومد محکم گرفت،
قیچی رو از تاقچه برداشت و گذاشت تنگشون و از ته کوتاهشون کرد...
هر روز وضعیت همین بود، هر کسی میرسید یه فحشی بد و بیراهی کتکی چیزی میزد و میرفت...
تا اینکه روز دادگاهمون رسید و قاضی طبق پیش بینی،
دستور ازدواج من با حمید رو صادر کرد....
من عاشق حمید بودم و همیشه آرزوم بود که زنش بشم اما نه الان که حمید یه پسر بچه هفده ساله ست...! خدمت نرفته و کاری هم نداره، یه جورایی آس و پاسه...
ما و حمید توی یک محله بودیم و عاشق و معشوق...
اما وضع مالی ما خیلی از حمید و خانوادش بهتر بود،
خانوادش بی بند و بار بودن و یکی از برادراش بخاطر مواد اعدام شده بود، دیگری هم انقد کشیده بود که جنازش رو از توی جوب جمع کردن...!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_سوم
مامان اخمهاش رو تو هم کرد و رو کرد به من و گفت پاشو سفره رو بنداز ..
رضا گفت رامین نیومده هنوز که ..
مامان بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت و گفت میاد .. تو چقدر امشب نگران این و اون هستی..
رضا متوجه ناراحتی مامان شد و دیگه حرفی نزد ..
اون شب تا صبح نخوابیدم نه اینکه به مهناز حسادت کنم .. نه... دلم میخواست بدونم الان چه حسی داره .. این که آدم بدونه یکی اینقدر عاشقته که حتی با شنیدن چندین بار جواب منفی باز دست برنمیداره و دوباره خواستگاری میکنه به آدم حس غرور و لذت میده .. دلم میخواست اون حس رو تجربه کنم ، حس خواسته شدن ... حس دیده شدن ...
صبح وقتی بیدار شدم هیچ کس خونه نبود .. مشغول تمیز کردن خونه بودم که مامان اومد ..
تو دستش نایلون سیب زمینی و پیاز بود .. گذاشت جلوی در آشپزخونه و همونجا نشست و گفت داشتم با طاهره خانوم حرف میزدم ..
همونطور که میز تلویزیون رو گردگیری میکردم گفتم خب..
باهیجان گفت آدرس یه دعا نویس رو داد تو قزوین ، میگه کارش حرف نداره نشده ..
دستمال رو تو دستم مچاله کردم و با حرص گفتم رفتی واسه طاهره خانوم درد و دل کردی؟ آبرو واسم نزاشتی ..
مامان گفت نه به روح بابات چیزی در مورد تو نگفتم یه جوری حرف کشیدم ازش که فکر کرد واسه کس دیگه ای میخوام ، اینارو ولش کن میگه هیشکی دست خالی از پیشش برنمیگرده ..
با حرص خندیدم و گفتم یعنی ما بریم با یه داماد بسته بندی شده برمیگردیم ؟
مامان لبخند کمرنگی زد و گفت خدا از دهنت بشنوه .. شاید رفتیم و قسمتت همونجاها بود...
میدونستم حریف مامان نمیشم و هرطور شده به قزوین میره ..
مامان که دید سکوت کردم آروم جوری که انگار با خودش حرف میزنه گفت از یه محل دیگه آژانس میگیرم آشنا در نیاد .. ببره و بیاره ..
دوباره بلندشد و گفت برم ببینم چقدر میگیرن ...
رفت و یه ساعت دیگه برگشت ..
بدون اینکه من چیزی بپرسم گفت صبح ساعت هفت میریم کارمون رو انجام بدیم تا داداشات برگردند ماهم برگشتیم خونه ...
با اینکه این چندمین بار بود که پیش دعا نویس میرفتیم و کلا بهشون اعتقادی نداشتم ولی آدمیزاد وقتی ناچار میشه به هر طناب پوسیده ای که دم دستش باشه چنگ میندازه.. منم ته دلم یه کوچولو امید داشتم که بلکه این بار بختم باز بشه...
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم🔞 معمولا خیلی کم پیش میومد کسی زنگ بزنه کارخونه، یه لحظه حواسم رفت پیش مامان که نکنه اتفاق
#قسمت_سوم
نگاه به پیرهن قرمز تو تن زنم انداختم و داد میزدم مرتیکه گیرت بیارم یه بلایی سرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن،من داد و هوار میکردم و مادرم و محبوبه مات و مبهوت به من نگاه میکردن،تلفن قطع شده بود
محبوبه اومد جلو و گفت چیشده؟؟؟
پسش زدم و رفتم سمت پنجره ها ،همه ی کرکره ها رو کشیدم و گفتم محبوبه بفهمم کرکره هارو دادی بالا کشتمت
محبوبه گفت چیشده محمد ؟اینکارا چیه
مادرم گریه میکرد و میگفت چون من اینجام ناراحتی میخای من برم؟؟گفتم چی میگی مادر من؟من به تو چکار دارم
اون شب خابیدم و روز بعد رفتم سرکار،تا یک هفته ای از اون ادم خبری نبود و تلفنی هم نبود شک نداشتم یکی از روی دشمنی اومده اینکارو کرده میگفتم شاید از پنجره دیده ولی مدام این تو ذهنم بود لباس زیرشو از کجا دیده
یک هفته بعد سرکار بودم که دوباره صدام زدن که بیا کارت دارن،رفتم و همون صدا بود و مشخصات لباس محبوبه رو داد ولی گفت محبوبه الان پیش منه زنگ زدم سلامتو بش برسونم.
اون روز دیگه طاقت نیاوردم و مرخصی ساعتی گرفتم و رفتم خونه ولی خبری از محبوبه نبود خون جلوی چشمامو گرفته بود اخه کجا رفته بود؟ساعت از ظهرگذشت و نیومد،بعد از ظهر دقیقا نیم ساعت به ساعتی همیشگی که من بیام کلید انداخت تو در و وارد شدو با من چشم تو چشم شد،اولش حس کردم شوکه شد و بعدش گفت زود اومدی؟چایی بریزم؟
اومدم جلو چادر از سرش کشیدم دیدم لباساش همونه که اون مرده گفته بود پیذهن تو تنشو به زور دراوردم و با دبدن مشخصات دقیق دیگه نفهمیدم دارم چکار میکنم
گفتم کجا بودی محبوبه؟؟محبوبه ترسیده بود خودشو بغل کرده بود،زد زیر گریه و گفت بیرون بودم به خدا،نفهمیدم کی افتاد زیر مشت و لگد من،لگد میخورد و اشک میریخت و میگفت چرا همچین میکنی؟؟ آرومتر که شدم رفتم تو اتاق که متوجه شدم محبوبه داره به یکی زنگ میزنه،داشت صحبت میکرد که پریدم و گوشی تلفنو از دستش گرفتم دیدم باباشه،بیس دقیقه نشد که اومد خونمون چشمش که به محبوبه افتاد گفت چکار کردی که مردت دس روت بلند کرده؟؟
محبوبه هق هق میکرد و گفت میگه تو پیش کی بودی از صبح ،بابای محبوبه ازم دلخور بود ولی بازم پشت منو گرفت گفت محمداقا محبوبه صبح با مادرش رفت بازار و ناهارم خونه خودمون بود خودمم رسوندمش حدود سه و نیم بود
سرم داشت سوت میکشید پس این یارو کی بود چی میخاست؟؟مثل دیوونه هاشده بودم،اون شب ملافه برداشتم نصب کردم پشت پرده کرکره های خونه تاهیچ دیدی به خونه نباشه،محبوبه یه گوشه کز کرده بود و گفت ازت نمیگذرم چرا خونه رو مثل زندون کردی؟؟
گفتم حرف نزن محبوبه فقط به حرفم گوش بدن پاتو از خونه بیرون نزار یه ماه،پرده های خونه رو هم نکش فهمیدی؟؟محبوبه جوابمو نداد و اهسته اشک میریخت ،دوباره یکی دو هفته خبری نبود و تو این یکی دوهفته محبوبه حتی به من نگاه نمیکرد و من اونقدر عصبی و داغون بودم که حتی توان اینو نداشتم از محبوبه عذرخواهی کنم چون این سوال بزرگ تو ذهنم بود لباس زیر زنم رو کی میتونه جز خودش ببینه مگه اینکه واقعا خیانت کنه
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
•●❥❥●•
#قسمت_سوم - دایرکتی ها
_نمیخوام یه نامحرم سر هر استوری بهم پیام بده
+ای بابا! ما که کاری نمی کنیم آخه..
_مگه قراره کاری هم انجام بدیم؛اینکار درست نیست..!
+ببین من خودم متاهلم،3ساله ازدواج کردم؛همسرمم دوست دارم!
_چه خوب! امیدوارم خوشبخت باشید!
+بله هستیم! خیلی هم خوشبختیم!
_خب خیلی خوبه که..
+اما آدما گاهی نیاز دارن با کسی حرف بزنن..درد و دل کنن..
_وا! خب همون حرفا رو به همسرشونم میتونن بگن دیگه!
+د نه دیگه...وقتی با زنم دعوا میکنم نمیتونم برم با خودش حرف بزنم که..
یه وقتایی آدم یه حرفایی داره که نمیتونه به شریک زندگیش بگه..
_حرفاتون خیلی برام عجیبه!!
+چیش عجیبه فرشته ی روی زمین☺️
_میشه اینطوری صدام نکنید😒
+چشمممم فرشته خانومم!
_بحث محرم و نامحری چی میشه؟!
همون حرفا رو به هم جنس خودتون بزنید،اینطوری بهتره..
+همجنسا اکثرا تو زرد از آب در میان،بعدشم چرا انقدر سخت میگیری حالا!
_من سخت میگیرم؟
+آره دیگه...ما که نمیخوایم ارتباط جنسی با هم داشته باشیم انقدر بزرگش کردی؛میخوایم گاهی دو کلمه با هم اختلاط کنیم همین!نمیخوام بخورمت که!
_ببخشید من نمیتونم با شما صحبت کنم
خیانت که فقط رابطه جنسی نیست!لطفا دیگه پیام ندید..
+عهههه صبر کننن..کجا رفتی؟
میخوام باهات حرف بزنم. خیلی بد اخلاقی😕
حرفاش همش توی ذهنم رژه میرفت
هی با خودم سبک سنگین میکردم..!
چند روزی دور اینستا خط کشیدم..
خودمو سرگرم کتاب خوندن و دید و بازدید کردم.
کیوان جدیدا کارش طول می کشید و شبا دیر می اومد خونه،منم بشدت حوصله ام سر میرفت!
این اواخر دیر اومدنای کیوان و خستگیاش اذیتم میکرد..
زندگی خوبی داشتیم،چیزی کم و کسر نداشتیم به لطف خدا..
من و کیوان دختر خاله پسر خاله بودیم
6سال بود ازدواج کرده بودیم،تقریبا همه چی رو براه بود!
کیوان عاشق بچه بود،دو سالی بود که مدام با زبون بی زبونی میگفت دلش میخواد بچه داشته باشیم!
اما من بهانه می آوردم که هنوز زوده..
خودمون بچه ایم،بچه میخوایم چیکار!
واقعیتش حس میکردم نمیتونم مسئولیت یکی دیگه رو به عهده بگیرم
کمی میترسیدم،حرفای دیگران هم روم تاثیر داشت. خیلیا بهم میگفتن حالا جوونید،خوشگذرونی کنید!وقت واسه بچه دار شدن زیاده..
اینجوری شد که نخواستم حس مادری رو به اون زودی تجربه کنم..
#ادامه_دارد...
#فاطمه_قاف
#دایرکتی_ها
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
✍بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما؛
پلی میسازیم ب نام #تجربه؛برای رسیدن به #معصومیت های از دست رفته💚
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_دوم - بخش یازدهم من ده ساله با ایرج دوستم اون زمان فکر می کنم
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش اول
عمو حجت و خانمش منو خیلی دوست داشتن و توجه زیادی به من می کردن، عمو محال بود که منو ببینه و از درس و مدرسه ام نپرسه، و اشتیاق زیادی داشت که منو بخندونه برای همین سر به سرم میذاشت و گاهی موفق می شد.
و حالا یک نفر دیگه پیدا شده بود که غم من براش مهم بود با اینکه می دونستم کاری از دست کسی بر نمیاد و امیدی به درست شدن اون اوضاع نداشتم،
آخه دل من مادری می خواست که تاییدم کنه باهام مهربون باشه و این کار از دست کس دیگه ای بر نمی اومد، و اگر کسی مثل آقا مهران پیدا می شد که ازم تعریف می کرد فقط برای لحظاتی مرهمی بر دل ریشم می شد و می تونست توجه منو به خودش جلب کنه .
دیگه داشت غروب می شد که خسته شدم و برگشتم به ویلا،
مهی بیدار شده بود ولی هنوز لباس خواب به تن داشت، و خواب آلود از آشپزخونه اومد بیرون در حالیکه یک بشقاب پلو برای خودش کشیده بود و از همون جا دهنش می جنبید، گفت: باز دوباره کجا رفته بودی؟ مهران رو ندیدی؟
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش دوم
گفتم: چرا خداحافظی کرد و رفت، می گفت دیرش شده
بشقاب رو گذاشت روی میز و یک قاشق پر پلو گذاشت دهنشو و شروع کرد به جویدن وگفت: اینو کی درست کرده؟چه خوشمزه است.
گفتم: آقا مهران.
گفت: تو خوردی؟ اگر نخوردی بیا بخور.
یک لحظه یاد حرف بابا افتادم که می گفت مهی خیلی برات ناراحت بود با خودم فکر کردم نکنه من اشتباه می کنم و اون دوستم داره، کنارش روی صندلی نشستم و آروم پرسیدم : مهی؟ تو واقعاً نگران من شدی؟ ترسیدی مُرده باشم؟ اگر من بمیرم تو چیکار می کنی؟
گفت: خیلی احمقی که می خواستی خودتو بکشی ؟من که فهمیدم می خواستی چه غلطی بکنی،
ایرج قبول نمی کرد، فکر می کنی این دنیا بدون تو نمی چرخه؟ به خدا آب از آب تکون نمی خوره، فقط خودت ضرر می کنی، من و بابات یک مدت عزاداری می کنیم و تموم میشه و میره پی کارش، نه که بگم برای تو اینطوریه، این قانون دنیاست این همه آدم میان و زندگی می کنن و میمیرن چی میشه؟
شده تا حالا کسی از مردن کسی طوریش بشه؟
عزیزترینت هم باشه یک مدت بگذره فراموش می کنی، پس احمقِ بدبخت به فکر خودت باش، تا زنده ای خوش بگذرون، این دنیا به کسی وفا نمی کنه همه باید بریم اون دنیا،
چهار روز زندگی رو باید خوش گذروند.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش سوم
گفتم: مثل تو؟ من ترجیح میدم بمیرم مثل تو نباشم. خودتم می دونی برای چی میگم
گفت: خاک بر سرت کنن بی عرضه پس برو گوشه ی اتاقت اونقدر بمون تا بپوسی، اینطوری شوهرم برات پیدا نمیشه، هر کس تورو ببینه می فهمه که عقب مونده ای.
عجب استانبولی خوشمزه ای. برو یکم دیگه برام بکش و بیار
از اینکه بازم خام شدم و فکر کردم اون می تونه برام مادری کنه سخت پشیمون شدم وبدون توجه به دستوری که بهم داده بود
با سرعت رفتم به اتاقم و طبق معمول مهی هم اهمیتی نداد و کاری به کارم نداشت و من موندم و یک دنیای آشفتگی و خیال های درهم و بر هم گاهی احساس می کردم ازش متنفرم و درست همون زمان بود که بیشتر از قبل سرگردونی میومد سراغم.
یادم نیست نه روز یا ده روز گذشت و من بودم و خیال اونشب عذاب آور و چه کنم های بی سر و ته تنها دلخوشی من رفتن به کناردریا بود و تماشای غروب خورشید،
چند روزی هم بابا برای کاری رفت تهران و خونه ی ما شد محل جمع شدن دوستان مادرم که تا صبح قمار بازی می کردن .
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سوم - بخش اول عمو حجت و خانمش منو خیلی دوست داشتن و توجه زیادی به من می
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش چهارم
درست همون روزا بارون یک لحظه بند نمی اومد و من تنها از پشت اون پنجره بیرون رو نگاه می کردم، و یا بی هدف توی خونه راه میرفتم،
دیگه حوصله ام از دریا هم سر رفته بود احساس می کردم اونم منو نمیخواد. مهی روزها خواب بود و شب ها بازی می کرد و اینطوری کمتر همدیگر رو می دیدیم .
تا اینکه بابا برگشت، دیگه هیچی مواد غذایی توی خونه نداشتیم،
این بود که روز بعد مهی و بابا رفتن بازار برای خرید، من تنها بودم و داشتم تلویزیون تماشا می کردم چیزی از رفتن اونا نگذشته بود که زنگ در ویلا به صدا در اومد.
از شیشه های سراسری جلوی ساختمون که یک طرفه بود به بیرون نگاه کردم یک ماشین دیدم که تا جلوی ویلا اومده بود،
معمولا روزها در ورودی باز بود چون خونه قفل محکمی داشت و همه ی پنجره ها نرده کشی شده بودن، فوراً شناختم ماشین مدل بالای مهران بود،
ویلای بزرگی نداشتیم یک هال نسبتا بزرگ، سمت چپ آشپزخونه بود که با یک در به بیرون راه داشت و پشت اون سرویس و حمام، و اتاق من درست پشت اون قرار داشت، که وقتی مهمون داشتیم از اون در خارج می شدم،
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش پنجم
در خروجی رو به دریا درست مقابل در ورودی بود که دو تا اتاق خواب هم به موازت اتاق من رو به دریا داشت یکی برای مهمون و یکی برای مهی و بابا ,
انتهای سمت چپ یک راه پله ی چوبی بود که می رسید به یک فضای باز, گاهی که مهمون ها زیاد بودن اونجا می خوابیدن.
در حالیکه اصلاً صدای ماشین رو نشنیده بودم،
قفل در رو باز کردم و مهران رو پشت در دیدم، دستش پر بود مقداری میوه و خوراکی خریده بود،
گفتم: سلام آقا مهران،
با همون خوشرویی که داشت با هیجان گفت: سلام، ایرج نیست؟ اینا رو بگیر داره میفته،
کمکش کردم و چیزایی که آورده بود با هم بردیم توی آشپزخونه و گفت، نه نیستن، شما چرا زحمت کشیدین امروز چهارشنبه بازاره مهی و بابا رفتن خرید؛
گفت اینا رو مخصوص تو خریدم باید تقویت بشی، خودمم باورم نمیشه به خاطر تو اومدم شمال،
گفتم : به خاطر من ؟ برای چی ؟
سریع کتشو در آورد و انداخت روی مبل و همینطور که کسیه های هویج و سیب رو خالی می کرد توی ظرفشویی گفت : تو یک چایی بزار بخوریم خستگیمون در بره تا من اینا رو بشورم آبمیوه گیری رو هم بیار ,
گفتم : برای من می خواین بگیرین ؟ از راه نرسیده ؟
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش ششم
شما این همه راه رو از تهران اومدین که آبمیوه بگیرین برای من ؟ ولی از آب هویج و سیب بدم میاد مخصوصا که قاطی هم باشه , گفت: تو فکر می کنی بدت میاد، من یک طوری آب می گیرم که خوشمزه میشه ,
مهران تند و تند و با هیجان کار می کرد و حرف می زد ,بیشتر از خودش و هنر هاش می گفت و همینطور هویج ها رو شست و به اندازه های کوچک ریز کرد توی یک کاسه ی آب،
بعد سیب ها رو با دقت خرد کرد و آب گرفت و بعدم آبِ هویج ها رو و ریخت توی یک پارچ,
یادم نیست چی می گفت فقط می دونم که حرفاش و حرکاتش برام جالب بود،
و از اینکه اون همه توانایی داره تحسینش می کردم.
گاهی سعی داشت منو بخندونه جوک تعریف می کرد و نگاهی به من می انداخت می گفت بخند دیگه چرا مقاومت می کنی؟ باز کن اون سگرمه هاتو دختر، دلم گرفت دوست دارم صدای خنده هاتو بشنوم ,
البته رفتارش با من محترمانه بود و حرکت بدی نمی کرد که ناراحتم کنه بر عکس موقعی که با اون بودم اعتماد به نفس پیدا می کردم
بعد همینطور که آب هویج و سیب رو توی دوتا لیوان بزرگ می ریخت گفت: بریم بیرون بخوریم مزه بده,
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش هفتم
و خودش جلوتر در حالیکه دوتا لیوان دستش بود رفت توی حیاط رو به دریا و روی صندلی نشست وگفت : بیا دیگه چرا وایسادی ؟
رفتم و نشستم و لیوان رو ازش گرفتم بدون حرف و بدون اعتراض یک ضرب تا ته سرکشیدم ,
راستش شرمم اومد نخورم.آخه اون خیلی زحمت کشیده بود
اما اون در حالیکه از دور به دریا نگاه می کرد آهسته و نم نم می خورد و حرف می زد ,
گفت :خیلی جای قشنگی دارین به نظر من به جای این همه غم و غصه لذت یک همچین جایی رو بردن عاقلانه تره , سکوت کردم ؛
ادامه داد : مثل اینکه از ناهار هم خبری نیست , من بادمجون هم گرفتم , می خوای کبابی کنیم و میرزا قاسمی درست کنی ,
خندم گرفت و گفتم : من ؟ آقا مهران مثل اینکه می خواین گرسنه بمونین ,
گفت : نمی مونیم , زود باش ذغال بیار منتقل رو روشن کنیم , با هم درست می کنیم .
اون روز من و مهران روی آتشِ سرخ شده ی ذغال بادمجون ها رو کبابی کردیم و پوست اونو گرفتیم ,
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سوم - بخش چهارم درست همون روزا بارون یک لحظه بند نمی اومد و من تنها
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش هشتم
مهران مرتب به من فرمون می داد و منم با دل و جون انجامش می دادم , سیر بیار, پوست بکن , گوجه ها رو ریز کن , کاسه بده , ماهی تابه , روغن ,
در تمام اون مدت یا از خودش تعریف می کرد و یا حرفای خنده دار می زد و یک مرتبه دیدم دارم قهقهه می زنم و از ته دلم می خندم ,
خودشم غش و ریسه می رفت ,در همون حال گفتم : شما چقدر آدم شادی هستین خوش بحال زن و بچه هاتون ,
چشمهاشو گرد کرد طرف من و با تعجب پرسید : زن و بچه هام ؟
دختر بزار اول زن بگیرم بعد بچه دارم کن , پرسیدم شما زن ندارین ؟ چرا ؟مگه همسن بابام نیستین ؟ به نظرم دیر شده ؟
گفت : کسی رو باب میلم پیدا نکردم من یک آدم خاص می خوام یکی که با همه ی زن ها ی دنیا فرق داشته باشه , تازه من پنج سال از بابات کوچک ترم
پرسیدم چند سال دارین , همینطور که بادمجون ها رو زیر رو رو می کرد و مراقب بود دستش نسوزه گفت : چند ساله به نظر میام ؟
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم : سی و پنج , گفت : آفرین درسته از کجا فهمیدی ؟
گفتم : خب پنج سال از بابام کوچکترین دیگه ,
و هر دو با صدای بلند خندیدیم ,
گفت : این بار تو بردی , پس دیدی که با هوشم هستی ,؟
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش نهم
هنوز میرزا قاسمی آماده نشده بود که مهی و بابا اومدن , یک لحظه چشمم افتاد به صورت مهی احساس کردم قرمز شده و از وضعی که می دید خوشش نیومد ,
فورا به هوای عوض کردن لباسش رفت به اتاقش و مدت زیادی طول کشید تا برگشت , تا اون موقع من و مهران و بابا میز رو چیده بودیم بعد از مدت ها احساس می کردم به زندگی برگشتم ,
این شور و حالی که داشتم فقط وقتی در من پیدا می شد که چند روزی خونه ی مادر بزرگ و پدر بزرگم می موندم اونا اهل یک روستای نزدیک نور بودن و همون جا زندگی می کردن ,
نه مهی از اونا خوشش میومد و نه اونا حاضر بودن مهی رو عروس خودشون بدونن , بابا منو میبرد و چند روز بعد میومد دنبالم .
مهی وقتی هم که از اتاقش اومد بیرون اوقاتش تلخ بود بابا متوجه شده بود ولی نمیدونم چرا به روی خودش نمیاورد و با خنده گفت: بیا ببین مهندس چیکار کرده به به عالیه،
حتی مهران هم اهمیتی نداد و مهی در جواب بابا حال منو گرفت و گفت: وقتی دختر آدم بی عرضه باشه همینه دیگه هر کس از راه برسه باید بره توی آشپزخونه.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش دهم
یک مرتبه دستهام مشت شد و تنها با خودم فکر کردم، وقتی مادر آدم بی عرضه میشه چی ؟ چطور اون روز که لوبیا پلو درست کرده بود و تو خواب بودی اشکالی نداشت تو بی عرضه نبودی؟
ولی صدام در نیومد و بغض کردم و چند لقمه به زور خوردم،
اما مهران خودش نباخت و گفت: اتفاقاً من امروز فهمیدم که آوا خانم خیلی هم با عرضه و کار بلده بیشتر کارای امروزم اون کرده،
می خواست دل مامانش رو بدست بیاره، و این حرف رو طوری به مهی زد که صورتش از هم باز شد، و شروع کرد به لقمه برداشتن.
و من آوای بی زبون دوباره رفتم توی لاک خودم.
نمی دونم چرا همیشه منتظر معجزه ای بودم که یک روز مهی با من خوب رفتار کنه و این همه تحقیر آمیز با من حرف نزنه.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش یازدهم
بعد از ناهار رفتم به اتاقم ولی حس خوبی داشتم از یک چیزی خوشحال بودم که برام ناشناخته بود، دلم یک چیزی می خواست که خودمم نمی دونستم اون چیه.
انگار یک شور حال تازه ای پیدا کرده بودم،
در واقع اون زمان درست نمی دونستم داره چه اتفاقی میفته و چرا حال من به یکباره اینهمه تغییر کرده، از اینکه مهران این همه راه رو اومده بود تا حال منو خوب کنه خوشحال بودم ؛ و به نظرم آدم بزرگی اومد و اونو بشکل یک فرشته نجات دیدم ,
دلم می خواست بازم با من حرف بزنه و حتی از خودش تعریف کنه , در حالیکه من یک دختر بچه ی خام و دست و پا جلفتی بودم و اون مرد دنیا دیده و سرد و گرم چشیده،
لباس پوشیدم و قصد کردم برم لب دریا، کسی توی هال نبود، پس حدس زدم همه خوابن.
اما وقتی از ویلا رفتم بیرون از دور مهران و مهی رو دیدم که قدم زنون میومدن، تعجب نکردم چون از مهی هر کاری بر میومد .
ولی نمی دونم چرا توی ذوقم خورد و دوباره دلم گرفت، دوست نداشتم اون با مهران گرم بگیره، خواستم برگردم به اتاقم ولی نظرم عوض شد و در جهت مخالف اونا شروع کردم قدم های بلند برداشتن.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#داستان_آوای_بیصدا 🌾 #قسمت_سوم - بخش هشتم مهران مرتب به من فرمون می داد و منم با دل و جون انجامش
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش یازدهم
بعد از ناهار رفتم به اتاقم ولی حس خوبی داشتم از یک چیزی خوشحال بودم که برام ناشناخته بود، دلم یک چیزی می خواست که خودمم نمی دونستم اون چیه.
انگار یک شور حال تازه ای پیدا کرده بودم،
در واقع اون زمان درست نمی دونستم داره چه اتفاقی میفته و چرا حال من به یکباره اینهمه تغییر کرده، از اینکه مهران این همه راه رو اومده بود تا حال منو خوب کنه خوشحال بودم ؛ و به نظرم آدم بزرگی اومد و اونو بشکل یک فرشته نجات دیدم ,
دلم می خواست بازم با من حرف بزنه و حتی از خودش تعریف کنه , در حالیکه من یک دختر بچه ی خام و دست و پا جلفتی بودم و اون مرد دنیا دیده و سرد و گرم چشیده،
لباس پوشیدم و قصد کردم برم لب دریا، کسی توی هال نبود، پس حدس زدم همه خوابن.
اما وقتی از ویلا رفتم بیرون از دور مهران و مهی رو دیدم که قدم زنون میومدن، تعجب نکردم چون از مهی هر کاری بر میومد .
ولی نمی دونم چرا توی ذوقم خورد و دوباره دلم گرفت، دوست نداشتم اون با مهران گرم بگیره، خواستم برگردم به اتاقم ولی نظرم عوض شد و در جهت مخالف اونا شروع کردم قدم های بلند برداشتن.
#ناهید_گلکار
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_سوم - بخش دوازدهم
مقدار زیادی راه رو که رفتم حس کردم دلم می خواد فریاد بزنم دوباره پریشون شده بودم، با حرص و بغض تکرار می کردم این بار به بابا میگم، حالا می بینی مهی خانم، این دفعه مثل دفعات قبل نیست، دیگه نمی ترسم که تو و بابا دعوا کنین، نمی ترسم که طلاقت بده،
الهی بمیری که از دستت راحت بشم. چند بار برگشتم به عقب نگاه کردم اونا هنوز توی ساحل بودن . تا اینکه دیدم مهران داره میره توی ویلا ولی مهی میومد به طرف من،
برگشتم باید حرفم رو بهش می زدم باید می گفتم که دیگه تحمل کاراش رو ندارم , وقتی رسیدم بهش , سرم داد زد , چته عنتر؟ چرا باز داری منو اینطوری نگاه می کنی؟
کثافت انگار پدرجدشو کشتم.
نفس نفس می زدم و خواستم چیزی بگم ولی بغض توی گلوم و زبونم که دوباره بند اومده بود مانع شد و حقیرانه گریه کردم ,
دستم رو گرفت و گفت : آوا خیلی بیشعوری، داری به چی فکر می کنی ؟ مهران داشت در مورد تو با من حرف می زد، اون تو رو می خواد، می خواست بدونه میشه ازت خواستگاری کنه؟
یک مرتبه شوک شدم و با تعجب پرسیدم ازمن؟
یعنی اون می خواد زنش بشم؟ اما اون جای بابای منه هفده سال ازم بزرگتره.
گفت: منم همینو بهش گفتم. آوا قبول نمی کنه، تازه اگر اونم قبول کنه ایرج نمی زاره تو زن مردی بشی که این همه از تو بزرگتره.
ادامه دارد
#داستان_آوای_بیصدا 🌾
#قسمت_چهارم - بخش اول
گیج شده بودم و چیزی که اصلاً فکرشم نمی کردم این بود که زن کسی بشم، هنوز آمادگی ازدواج نداشتم و هیچ وقت رویای ازدواج به سرم نزده بود،
البته تحقیر های مهی هم در این مورد بی اثر نبود، تازه اونم زن مردی مثل مهران، بی عیب و نقص، هنرمند و به ظاهر همه چیز تموم.
همین طور که ذهنم در گیر شده بود دنبال مهی می رفتم به طرف ویلا و اون منو نصحیت می کردو می گفت: دارم بهت میگم یک وقت خر نشی و قبول کنی؟ من نمی زارم تو هنوز آینده داری تازه بهت قول میدم اگر دست از این دیوونه بازی هات بر داری خواستگار های خوبی برات پیدا می شه،
مردی که این همه سال از تو بزرگتره فردا پیر میشه و تو هنوز جوونی یا باید بری سراغ یکی دیگه یا بشی پرستار بی جیر و مواجب اون، شنیدی چی گفتم؟ یادت باشه قراره باهات حرف بزنه بزن توی ذوقش و بهش بفهمون که اینقدر ها هم که اون فکر کرده ساده لوح و احمق نیستی که قبول کنی زنش بشی.
مبادا گول ظاهرشو بخوری، آدم هایی که ساده بدست میان ساده هم از دست میرن، همون اول بگو نمی خوام ما رو با اون روبرو نکن،
ایرجم که مثل تو بی عقله ممکنه قبول کنه تو خودت جلوشون وایستا دستی، دستی خودتو بدبخت نکن.
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم قیمت دوربین خیلی زیاد بود و خریدنش برام سخت بود باید نصاب میومد خونه و در و همسایه اگر می
#قسمت_سوم
از شنیدن حرفاش چشام سیاهی میرفت ،من و حمید میخاستیم بچه دار بشیم حالا اون با من اینکارو کرد،نشسته بودم گوشه خونه و سرمو بین دستام گرفته بودم نفهمیدم پنج ساعت گذشته و حمید اومده خونه،شنگول بود و واسه خودش آواز میخوند ،گفت ناهار نداریم؟ همین که از جام پاشدم سرم گیج خورد و افتادم حمید اومد کنارم و گفت چی شدی؟؟؟ چند لحظه ای توانایی حرکت نداشتم و بعدشم حالم بد بود اونقدر استرس داشتم که با شکم خالی عوق میزدم
ازدسشویی بیرون اومدم که حمید گفت میگم ناهید نکنه حامله باشی؟
لبخند دندون نمایی زد و منم پوزخند زدم ولی متوجه پوزخندم نشد خندید و گفت حامله ای؟؟؟
جوابی ندادم بلند خندید و گفت آزمایش دادی؟ تو دلم عزا بود و اقا فکر میکرد من حامله م و خوشحال بود،رو تخت دراز کشیده بودم و به عشق بازی که رو تخت من کرده بودن فکر میکردم
به مویی که توی بالشت بود ،با حرفایی که شنیده بودم مطمئن بودم از عمد دختره موهارو گذاشته تو بالشت
حمید غذا سفارش داد و میگفت مطمئنم حامله ای حالا عصری بیا بریم ازمایش بدیم
گفتم شب شیفتم همونجا یه آزمایشم میدم،مطمئن بودم حامله نیستم ولی واسه اینکه متوجه حال بدم نشه و شک نکنه گفتم نمیدونم
شب تو کلینیک یه گوشه نشستع بودم و فکر میکردم به این که چکار کنم با زندگیم
مطمئن بودم حمید منو طلاق نمیده ادم طلاق دادن نبود، تا الان هر چی دراورده بودم خرج زندگیم کرده بودم و هیچ وقت پول من و تو نداشتیم،اونشب با خودم فکر کردم اگه قراره طلاقم نده و برگردم شهر خودم حداقل دست پر برگردم
صبح رفتم خونه،حمید بیدار شد و گفت ازمایش دادی؟؟ لبخند زدم و گفتم اره
پرید بغلمو محکم بوسم کرد
حتی از بوی بدنش و لمس بدنش حالم بد میشد خودمو از بغلش کشیدم کنار که با تعجب گفت چرا همچین میکنی؟؟
گفتم فکر کنم ویار دارم به بوی بدنت
اونروز حمید که رفت سرکار کلی فکر و خیال اومد تو سرم،چکار کنم و قراره چی به سر زندگیم بیاد
اونموقع به کارمندهای بیمارستان صد تومن وام میدادن ولی اونقدر درصدش بالا بود که هیچکس راضی نبود وام رو برداره ،یه فکری زد به سرم
شب حمید که از سرکار اومد گفتم پسرخالم یه خونه خریده دویست و پنجاه تومن،حمید گفت تو تهران با کمتر از پونصد ششصد بهت خونه نمیدن اونم خونه نه ،لونه سگ
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم قیمت دوربین خیلی زیاد بود و خریدنش برام سخت بود باید نصاب میومد خونه و در و همسایه اگر می
#قسمت_سوم
از شنیدن حرفاش چشام سیاهی میرفت ،من و حمید میخاستیم بچه دار بشیم حالا اون با من اینکارو کرد،نشسته بودم گوشه خونه و سرمو بین دستام گرفته بودم نفهمیدم پنج ساعت گذشته و حمید اومده خونه،شنگول بود و واسه خودش آواز میخوند ،گفت ناهار نداریم؟ همین که از جام پاشدم سرم گیج خورد و افتادم حمید اومد کنارم و گفت چی شدی؟؟؟ چند لحظه ای توانایی حرکت نداشتم و بعدشم حالم بد بود اونقدر استرس داشتم که با شکم خالی عوق میزدم
ازدسشویی بیرون اومدم که حمید گفت میگم ناهید نکنه حامله باشی؟
لبخند دندون نمایی زد و منم پوزخند زدم ولی متوجه پوزخندم نشد خندید و گفت حامله ای؟؟؟
جوابی ندادم بلند خندید و گفت آزمایش دادی؟ تو دلم عزا بود و اقا فکر میکرد من حامله م و خوشحال بود،رو تخت دراز کشیده بودم و به عشق بازی که رو تخت من کرده بودن فکر میکردم
به مویی که توی بالشت بود ،با حرفایی که شنیده بودم مطمئن بودم از عمد دختره موهارو گذاشته تو بالشت
حمید غذا سفارش داد و میگفت مطمئنم حامله ای حالا عصری بیا بریم ازمایش بدیم
گفتم شب شیفتم همونجا یه آزمایشم میدم،مطمئن بودم حامله نیستم ولی واسه اینکه متوجه حال بدم نشه و شک نکنه گفتم نمیدونم
شب تو کلینیک یه گوشه نشستع بودم و فکر میکردم به این که چکار کنم با زندگیم
مطمئن بودم حمید منو طلاق نمیده ادم طلاق دادن نبود، تا الان هر چی دراورده بودم خرج زندگیم کرده بودم و هیچ وقت پول من و تو نداشتیم،اونشب با خودم فکر کردم اگه قراره طلاقم نده و برگردم شهر خودم حداقل دست پر برگردم
صبح رفتم خونه،حمید بیدار شد و گفت ازمایش دادی؟؟ لبخند زدم و گفتم اره
پرید بغلمو محکم بوسم کرد
حتی از بوی بدنش و لمس بدنش حالم بد میشد خودمو از بغلش کشیدم کنار که با تعجب گفت چرا همچین میکنی؟؟
گفتم فکر کنم ویار دارم به بوی بدنت
اونروز حمید که رفت سرکار کلی فکر و خیال اومد تو سرم،چکار کنم و قراره چی به سر زندگیم بیاد
اونموقع به کارمندهای بیمارستان صد تومن وام میدادن ولی اونقدر درصدش بالا بود که هیچکس راضی نبود وام رو برداره ،یه فکری زد به سرم
شب حمید که از سرکار اومد گفتم پسرخالم یه خونه خریده دویست و پنجاه تومن،حمید گفت تو تهران با کمتر از پونصد ششصد بهت خونه نمیدن اونم خونه نه ،لونه سگ
💍💜
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
#قسمت_چهارم
گفتم خب تو شهر خودمون خونه میخریم پسرخالم میگفت وام جور کنید خونه رو بخرید بعدشم وام مسکن و اینجور چیزا بگیرید درست میشه
حمید غر میزد و میگفت نمیشه یهو زدم زیر گریه حمید گفت چیشده؟؟؟
به خاطر کارش و فشار عصبی که روم بود گریه میکردم ولی اون فکر میکرد به خاطر خونه دار نشدنه
هق هق میکردم و میگفتم پس چجوری میگی بچه دار بشیم این بچه دنیا بیاد تکلیفش با کیه ها؟؟؟
حمید گفت هنوز که معلوم نیست قطعی حامله ای،با دستام صورتمو پوشونده بودم و گفتم اگه قطعی حامله بودمو بچه دنیا اومد قول میدی خونه بخری؟؟ حمید نمیدونس چی بگه گفت اره اگه حامله بودی میخرم گفتم تا فردا قطعی میشه حامله م یا نه ولی احتمال ۹۹درصد حاملم چون خیلی ویاردارم به بوی بدنت
روز بعد گفتم جواب آزمایش اومده و حاملم به حمید گفتم من دارم کار میکنم تو ام کار میکنی اینهمه طلا دارم از سر عقدم همه طلاهارو نگه داشتم
سرکارتم که بهت وام میدن چرا وام نگیری؟؟ حمید گفت سودش زیاده هیچ کس وام برنداشته من صد تومن بگیرم دوبله باید پس بدم گفتم پس میدیم بیا جای همکارتم وام بردار ضامنش خودت شو که اطمینان کنه و وام بهت بده
حمید دلش راضی نبود و من گریه میکردم که چجوری این بچه رو بزرگش کنم ها؟؟ حمید گفت باید به همکارش بگه همکارش تقریبا دوست خانوادگی ما بود با زنش و خودش رفت و امد داشتیم خودم به زنش زنگ زدم و ماجرا رو گفتم اونم گفت با شوهرش صحبت میکنه
تعارفشون کردم چند روز بعد که شیفت نبودم شام بیان خونمون حمید تو عمل انجام شده بود نمیدونست دقیقا چکار کنه شبی که دوستش خونمون بود و رضایت داد که وام اونم حمید برداره و جاش حمید ضامن بشه گفتم واسه اینکه خیالتون راحت بشه هم من هم حمید سفته میدیم بهتون تازه ضامنتونم که خود حمیده قسطاشم خودم میدم با حقوقم
زنش گفت خوش به حالت داری خونه دار میشی خندیدم و گفتم اره
گفت پول طلاها رو که خودت دادی پول قسطارم تو میدی پس حتما خونه به نام توعه دیگه؟ گفتم وا نه این حرفا چیه من از اول بدم میومد از اینکارا چه فرقی داره به نام من یا حمید مگه میخایم جدا جدا استفاده کنیم؟
💍💜
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد👇👇
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم گفتم مرسی اقاجان اینا چیه من که سواد ندارم. دستی به ریش سفیدش کشید و گفت از فردا میری مکت
#قسمت_سوم
اقاجانم اخم کرد و گفت چی شد دختر جان
گفتم اقاجان بهم گفتن بیام به خانزاده ها درس بدم،انگار که عصبانی شده بود گفت برو بیروه عمارت من میام
چشمی گفتم و اقام رفت داخل پیش خان ،با شادی از عمارت اومدم بیرون فکرشم نمیکردم که این روزارو ببینم
بیرون عمارت ایستاده بودم و به غاز ها و اردک هایی که توی حیاط بودن نگاه میکردم
خسته شده بودم به درخت تکیه دادم کلی خدم و حشم در حال رفت و آمد بودن که پسری اومد پیشم.
فکر کنم غاز چرون بود ،گفت های دختر اینجا چکار داری؟؟
_منتظر اقامم
_اقات جاش تو شالیزاره نه خونه ی خان،برو بیرون
بهم برخورد ،گفتم به تو ربطی نداره برو غازتو بچرون
اخمی کرد و گفت خجالتم خوب چیزیه
اهمیت ندادم که صداشو انداخت سرش
_اهای اون فلکو بیارین یه گیس بریده اینجا داریم
از جام پریدم ،چی داشت میگفت، با ترس گفتم فلک واسه چی؟؟؟
_واسه اینکه به پسرخان نگی غازچرون
اونجا بود که فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم زود گفتم ببخشید خانزاده قصد توهین نداشتم
با غرور نگاهم کرد
_التماس کن
با نفرت نگاهش کردم درسته رعیت بودیم اما من هیچ وقت غرورم رو به خاطر یه خانزاده از بین نمیبردم
با تحکم گفتم حاضرم فلک بشم ولی التماس نکنم
تعجب کرد نمیدونم اونهمه شجاعت رو از کجا اورده بودم
خودش رفت فلکو اورد و منو هل داد روی زمین که جیغ زدم
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#ادامه_دارد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_دوم نشستیم و حرکت کردیم، جاده های شمال و سرسبزیش بدجور به وجدم می آورد سرزمین مادری و جای
#قسمت_سوم
صدای آهنگ و منظره ی سرسبز روبه رو حالم را عوض می کرد و به وجدم می آورد که احساس کردم دلم داره ضعف میره حسابی گرسنه مون بود
عباس یه جا ایستاد تا ناهار بخوریم یه پنج ساعت دیگه راه بود تا برسیم نشستیم و غذا سفارش دادیم و هلنا و هامین مرتب باهم دعوا می کردن و تا اومدیم یه لقمه غذا بخوریم کوفتمون شد تا آخر عباس عصبانی شد و بهشون تشر زد
بچه ها هم که حسابی از باباشون می ترسیدن دیگه ساکت شدن
و اروم نشستن و ناهارمون که تموم شد راهی شدیم
ساعت ده بود که رسیدیم خیلی وقت بود مامان اینا را ندیده بودم دلم حسابی تنگ شده بود براشون
همه هم جمع بودن، مرتضی داداشم و منصوره خانومش و دو تا پسرهاشون حمید و حامد و ابجیم مهرنوش و شوهرش مهدی و نریمان و عرفان پسرهاشون
جمعمون جمع بود
اونشب با تموم خستگی سفر نمی خواستم برم بخوابم و دوست داشتم تا صبح تو جمعشون باشم
منصوره دماغش را عمل کرده بود قبلا هم ابرو کاشته بود گونه تزریق کرده بود کلا خودش دختر خوشگلی بود اما خیلی هم به خودش می رسید
برعکس من که خیلی زشت بودم همیشه از قیافه خودم عذاب می کشیدم یه دماغ بزرگ چشم های از حدقه بیرون زده و اندام چاق و از همه بدتر این بود که ابرو نداشتم و جلو سرم موهام خالی بود و کم پشت و بیشتر از همه این موهای کم پشتم آزارم می داد
البته عباس هم دست کمی از من نداشت ولی باز هم نسبت به من قابل تحمل تر بود بچه هامون هم هردو شبیه عباس بودن و به عباس کشیده بودن ....
••-••-••-••-••-••-••-••
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
••-••-••-••-••-••-••-••
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
قسمت #اول داستان جذابمون از امروز شروع میشه حتما دنبالش کنید و لذت ببرید❤️😍👇👇 #قسمت_اول سلام اسم
#قسمت_دوم
میگفت چشماش آبیه همونی که میخای،دختر بور با چشمای آبی .
همیشه تو رویاهام همچین چهره ای رو به عنوان همسر میپسندیدم ،خلاصه یه قرار گذاشتن که همو ببینیم،اون روز بهترین لباسمو پوشیدم و حسابی به خودم رسیدم تا تو نگاه اول خوب به نظر بیام.
خونشون نزدیک خونه ی ما بود وضعشونم کمی از ما پایین تر بود ولی به اندازه ی خودشون داشتن ،بابا ماشینو جلوی در نگه داشت و پیاده شدیم مثل یه خواستگاری رسمی شده بود،خواهر برادرمم اومده بودن،یکم استرس داشتم دل تو دلم نبودتا ببینم دختری که برام پسندیدن چه شکلیه، ایا میتونم دوسش داشته باشم و خوشبختش کنم؟
زنگ خونه رو زدیم بلافاصله در باز شد رفتیم داخل،استقبال گرمی ازمون کردن
تک دختر خانواده بود و سه تام داداش داشت که بزرگه ازدواج کرده بود و شهر دیگه زندگی میکرد ولی برای مراسم اومده بود تهران،
لحظه ی ورود خواهرم زد رو شونم و باخنده گفت طرفو ببین چند تا اسکورت و بادیگارد داره ها
باخنده گفتم اشکال نداره آبجی همشونو حریفم....
#ادامه_دارد
💚💚💚💚💚💚💚💚
#قسمت_سوم
همین که نشستیم یه کمی از چیزای معمولی صحبت کردن و فعلا خبری از خواستگاری نبود یکم که گذشت پدر دختری که حالا فهمیده بودم اسمش یاسمنه رو به بابا گفت خب عباس اقا پسرتون چه برنامه هایی واسه زندگیشون دارن؟؟
پدرم نگاهی به من انداخت و گفت بهتره خودش صحبت کنه ،کمی استرس گرفتم ولی سعی کردم خودی نشون بدم و گفتم کوچیک شما در خدمتم.
پدر یاسمن با خوش رویی گفت خدمت از ماست پسرم من همین یه دخترو دارم دوس دارم یه جوری خوشبخت بشه که تو زندگیش افسوس نداشته باشه.
سرم رو انداختم پایین و گفتم حقیقتش منم آرزوم همینه اگه خدا بخاد ان شالله
یکمی درباره شغل وحرفه م صحبت کردیم و اتفاقا از اینکه پسر پرتلاشی بودم خوششون اومد . مادر یاسمن با صدای بلندی ازش خاست چایی بیاره
همون لحظه یه دختر زیبا که چشمای روشنی داشت از آشپزخونه اومد بیرون .همونطور با دهن باز داشتم نگاش میکردم باورم نمیشد اون همه زیبایی و معصومیت تو چهره ی یه نفر وجود داشته باشه حسابی خوشم اومده بود از اینکه برام همچین دختری پسندیده بودن
ته دلم دعا کردم تا اخلاقشم خوب باشه تا خوشبختیم تکمیل بشه .
اومد چایی رو تعارف کرد زیر چشمس نگاهی بهش انداختم که اونم بهم نگاه کرد و دلم با همون نگاه لرزید چشمای قشنگش کار خودش رو کرده بود .
پدر یاسمن گفت اگه میخاید برید توی اتاق صحبت کنید تا ببینید اصلا به هم میخورید یا نه ؟
اون موقع یاسمن ۱۸سال داشت و تازه دیپلمشو گرفته بود .همراه برادر زادش مارو فرستادن تو اتاق ،دختر بچه که نهایتا سه سال داشت مثل عمه ش زیبا و تو دل برو بود و اونم چشمای آبی روشنی داشت
ولی نمیدونستم دست تقدیر برای چشمای یاسمن عزیزم سیاهی و تباهی خاسته و برای من ...
همراه یاسمن رفتیم تو اتاق ،خیلی خجالت میکشیدم
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_دوم ❀✿ دفتررا مےبندم و باعجلھ ازاتاق بیرون مےروم. حسنا ، حسین را درآ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_اول
❀✿
بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ فیلم ویدیوئـے عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او....
.
.
.
فصل اول: #زندگی_نوشت
.
پنجره ی ماشین را پایین مےدهم و بایڪ دم عمیق بوی خاڪ باران خورده را بھ ریھ هایم مےڪشم. دستم را زیر نم آرام باران مےگیرم و لبخند دل چسبےمے زنم.بھ سمت راننده رو مےڪنم و چشمڪ ریزی مےزنم. آیسان درحالیڪھ بایڪ دست فرمون را نگھ داشتھ و بادست دیگر سیگارش را سمت لب هایش مےبرد، لبخندڪجے مے زند و مے گوید: دلم برات میسوزه. خسته نمے شے ازین قایم موشک بازی؟
نفسم را پرصدا بیرون وجواب مےدهم: اوف. خسته واسھ یھ یقشھ. همش باید بپا باشم ڪھ بابام منو نبینھ
پڪ عمیقے بھ سیگار مے زند و زیر چشمے به لب هایم نگاه مےڪند
_ بپا با لبای جیگری نری خونه.
بےاراده دستم را روی لبهایم مےڪشم و بعد بھ دستم نگاه مےڪنم.
_ هه! تاڪے باید بترسم و ارایش ڪنم؟
_ تا وختے ڪھ مث بچھ ها بگے چشم باید زیر سلطھ باباجون باشے
_ آیسان تو درڪ نمیکنے چقدر زندگے من باتو فرق داره. من صدبار گفتم ڪھ دوس دارم ازاد باشم.دوس دارم هرجور میخوام لباس بپوشم. اقا صدبار گفتم از چادر بدم میاد.
_ خب چرا مے ترسی؟توڪھ باحرفات امادشون ڪردی. یهو بدون چادر برو خونه.بزار حاج رضا ببینھ دستھ گلشو.
ڪلمھ ی دستھ گل را غلیظ مےگوید و پڪ بعدی را بھ سیگار مے زند.
ازڪیفم یڪ دستمال ڪاغذی بیرون مےآورم و ماتیڪ را از روی لبهایم پاڪ میڪنم. موهای رها دربادم را بھ زیر روسری ام هل مےدهم و باڪلافگے مدل لبنانے مے بندم.آیسان نگاهے گذرا بمن میندازد وپقےزیرخنده مےزند. عصبے اخم مے ڪنم و میگویم: ڪوفت! بروبھ اون دوست پسر ڪذاییت بخند.
_ بھ اون ڪھ میخندم.ولے الان دوس دارم به قیافھ ی ضایع تو بخندم.حاج خانوم!
_ مرض!
ریز مے خندد و سیگارش رااز پنجره بیرون میندازد.داخل خیابانے ڪھ انتهایش منزل ما بود، مےپیچد و ڪنار خیابان ماشین را نگھ میدارد. سر ڪج و بادست به پیاده رو اشاره مےڪند و مے گوید: بفرما! بپر پایین ڪھ دیرم شده.
گوشھ چشمے برایش نازڪ مےڪنم و جواب مے دهم: خب حالا. بزار اون پسره ی میمون یڪم بیشتر منتظر باشھ.
_ میمون ڪھ هس! ولے گنا داره.
درماشین را باز مےڪنم و پیاده مےشوم. سر خم مے ڪنم و ازڪادر پنجره بھ صورت برنزه اش زل مےزنم. دستھ ای ازموهای بلوندش را پشت گوش مے دهد و مے پرسد: چتھ مث بز واسادی؟ برو دیگھ.
باتردید مے پرسم: ینی میگے بدون چادر برم؟!
پوزخندی مے زند و جوابےنمے دهد. یعنے خری اگھ باچادر بری. " ترس و اضطراب به دلم مے افتد. باسر بھ پشت ماشین اشاره مے ڪنم و میگویم: حالا فلا صندوقو بزن .
صندوق عقب ماشین را باز مےڪند و من ڪیف و چادرم را از داخلش بیرون مے آورم. ڪیف را روی شانھ ام میندازم و باقدمهای اهستھ بھ پیاده رو مےروم. آیسان دنده عقب مے گیرد و برایم بوق مے زند. با بے حوصلگی نگاهش مےڪنم. لبخند مسخره ای مےزند و میگوید: یادت نره چےبت گفتم.بابای عزیزم!
دستم را بھ نشان خداحافظے برایش بالا مے آورم و بزور لبخند مے زنم. ماشین باصدای جیر بلندی از جا ڪنه و درعرض چندثانیھ ای در نگاه من به اندازه ی یڪ نقطه می شود.باقدمهای بلند به سمت خانھ حرڪت مے ڪنم. نمیدانم باید بھ چھ چیز گوش ڪنم! آیسان یا ترسے ڪھ از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یڪے از معروف ترین تجار فرش اصفهان ، تعصب خاصے روی حجاب دخترو همسرش دارد.باوجود تنفر از چادر و هرچھ حجاب مسخره دردنیا ، ازحرفش بے نهایت حساب مے بردم. همیشه برایم سوال بود ڪھ چرا یڪ تڪھ سیاهے باید تبدیل بھ ارزش شود. باحرص دندانهایم را روی هم فشار مے دهم.گاهے بھ سرم مےزند ڪھ فرار ڪنم. نفس عمیقے مے ڪشم و بھ چادرم ڪھ دردستم مچالھ شده، خیره مے شوم. چاره ای نیست. چادرم را باز مےڪنم و بااڪراه روی سرم میندازم. داخل ڪوچھ مان مے پیچم و همانطور ڪھ موسیقےمورد علاقه ام را زمزمھ مےڪنم ، بھ سختے رو مے گیرم. پشت درخانھ ڪھ مے رسم، لحظه ای مڪث مے ڪنم و بھ فڪر فرو مے روم.صدای آیسان درگوشم می پیچد.
_ توڪھ امادشون ڪردی...
بے اراده لبخند موزیانھ ای مے زنم و چادرم را ڪمے عقب تر روی روسری ام مےڪشم.ڪیفم را باز میڪنم و ماتیڪ صورتے کمرنگم را بیرون می آورم و بھ لبهایم مے زنم.
دوباره صدای آیسان درذهنم قهقھ مےزند.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سوم #بخش_اول ❀✿ بھ خط های دفتر خیره مے شوم و زندگےام را مثل یڪ ف
❀✿﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سوم
#بخش_دوم
❀✿
"_ بزار حاج رضا دستھ گلش رو ببینھ "
روسری ام را ڪمے عقب مے دهم تا ابروهایم ڪامل دیده شوند. ڪلید رادر قفل میندازم و دررا باز مےڪنم. نسیم ملایم بھ صورتم مے خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر مے گذارم و بھ ساختمون اصلے در ضلع جنوبے حیاط نسبتا بزرگمان مے رسم. دررا باز مےڪنم، کتونےهایم را گوشھ ای ڪنار جاڪفشے پرت میڪنم و وارد پذیرایے مے شوم. نگاهم بھ دنبال پدر یا مادرم مے گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!!
بھ آشپزخانھ مے روم ، دریخچال را باز مےڪنم و بھ تماشای قفسھ های پراز میوه و ترشی و .....مے ایستم. دست دراز مےڪنم و یڪ سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم.
دریخچال را مے بندم و به سمت میز برمےگردم ڪھ بادیدن مادرم شوڪھ مے شوم و دستم راروی قلبم مے گذارم. چشمهای آبے و مهربانش را تنگ مےڪند و مے پرسد: تاالان ڪجا بودی؟
ڪلافھ بھ سقف نگاه مے ڪنم و جواب مےدهم: اولن علیڪ سلام مادرمن! دومن سرزمین ! داشتم شخم مےزدم!
چشم غره مے رود و مے گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده!
_ وای مگھ اینجا پادگانھ اخھ هربار میام سوال پیچ میشم؟!
_ آسھ بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه!
گاز بزرگے به سیب میزنم و بادهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربھ ڪجاست؟!
_ چقدر رو داری دختر!
لبخند دندون نمایے مےزنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلے مے شیند و میگوید: محیا اخھ چرا لج میڪنے دختر؟ تو ڪلاست ظهرتموم میشھ ....اماالان ساعت پنج عصره.
بدون توجھ گاز دیگری بھ سیبم مے زنم و برای آنکھ مادرم متوجھ ماتیڪم شود ، با سرانگشت ڪنار لبم را لمس میڪنم.مادرم همچنان حرف مے زند:
_ میدونے اگر حاجے بفهمھ ڪھ دیر میای چیڪار میڪنھ؟!....خب اخھ عزیزمن تاڪے لجبازی؟! باور ڪن مافقط...
حرفش را نیمھ قطع مے ڪند و بابهت بھ لبهایم خیره مے شود... موفق شدم.
نگاهش از لبهایم به چشمانم ڪشیده مےشود.دهانش راباز مےڪند تا چیزی بگوید ڪھ از جایم بلند مے شوم و میگویم: اره اره میدونم. رژ زدم! ولے خیلے ڪمرنگ!...چھ ایرادی داره؟
ناباورانھ نگاهم مے ڪند. اخرین گاز را بھ سیبم مے زنم و دانھ ها و چوب ڪوچڪش را درظرف شویے میندازم. از اشپزخونھ بیرون و سمت راه پله مے روم. از پشت سر صدایم مےڪند: محیا!؟.. ینی.. باچادر... تو چادر سرتھ و ارایش مے ڪنی؟!
سرجایم مے ایستم و بدون اینڪھ بھ پشت سر نگاه کنم، شانھ بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت ارایش ڪنم.
بعدهم بھ سرعت از پله ها بالا مے روم.
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉
❀✿
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_دوم - بخش ششم گفتم : مامان چرا اینطوری گفتی اینا حالا ول کن ما نمی
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش اول
.شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشکی یکم شکربرداشتم وتومشتم گرفتم ..
با خودم گفتم : حالا بزار جَلد ما بشه بعد یک فکری براش می کنم ....
تا سر ساعت رسید ..و باز ندا از پشت پنجره تکون نخورد تا خواستگارا رسیدن ..
از این کار چه لذتی می برد خدا می دونه ..
همینطور که به طرف پنجره خم بود دسشو بلند کرد و ذوق زده گفت : یک ماشین وایساد ...صبر کنین ..؛؛؛.مثل اینکه اومدن ؛؛
وای ..وای نیلوفر بیا ببین کی اومده خواستگاریت ؟
خدای من ..مامان دادزد ..به خدا صبرم رو تموم کردی ندا بیا برو تا اون گیسوت رو نکشیدم ... ندا ؟ چرا حرف گوش نمی کنی ؟ بیا از پشت اون پنجره کنار ؛؛ خوبیت نداره تو رو ببینن .... ولی ندا ول نکن نبود و هنوز داشت یواشکی نگاه می کرد با خنده گفت بیا بکش موهامو مامان جان؛؛ ولی دیدن این منظره رو از دست نمیدم .. ..
حامد رفت و دستشو گرفت و به زور آوردش و گفت : آبرو ریزی نکن .... برو تا نزدمت ...
ندا اومد و یواش به من گفت : نیلوفر یک هیکل داره بی نظیر ..می تونه با یک دست بلندت کنه ...
ماشینش هم فکر کنم خارجی بود ..اینا هم خیلی شیک و خوبن ...خیالت راحت ...
اما خیال من راحت نبود خوب حق داشتم می ترسیدم اینا هم منو نخوان دیگه آبرویی برام نمی موند ...
این بار به دستور آقا حامد من باید تو آشپز خونه منتظر می شدم ...تا مامان صدام کنه ..
هر چی گفتم من از این کار بدم میاد بزار از همون اول باشم بعداً خجالت می کشم بیام جلو ..
گفت نمیشه که نمیشه و زیر بار نرفت ....
تا جایی که نزدیک بود دم اومدن مهمون ها دعوا راه بیفته و طبق معمول با طرفداری بابا و مامان حامد پیروز شد ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش دوم
خونه ی ما طوری بود که وقتی از در وارد می شدیم روبرو یک هال بزرگ بود و سمت راست پذیرایی متصل به هال ..که سه تا پنجره به خیابون داشت و ندا از اونجا منتظر اومدن خواستگارا می شد ...
و سمت چپِ در آشپز خونه بودکه از پذیرایی دید نداشت ..
یک راهرو هم روبرو بود که سه تا خواب و سرویس اونجا بود که اتاق من و ندا با هم روبروی اتاق حامد قرار داشت ....
با پنجره هایی رو به حیاط .....
صدای زنگ بلند شد من و ندا بدو رفتیم تو آشپز خونه و درو بستیم ....
گفتم: ای بابا این چه دردسری شده برای ما .. چقدر کار زجر آوریه دارم از استرس میمیرم ...
ندا گفت : چاره نداریم که شوهر گیر نمیاد ..
گفتم تو دهنت رو ببند که بوی شیر میده ...
گفت نیلوفر برم تو کفشش شکر بزیرم ...
گفتم : نه بابا ..اگر بفهمن خیلی کوچیک میشیم .. اصلا در شان ما نیست ..ولش کن ..
گفت : به خدا می ارزه ..پسره خوشگل؛؛ خوش هیکل ..با ابهت ..بیا امتحان کنیم ...
گفتم : نمی دونم ..اگر کفشش رو در نیاورد چی ؟..
خندید و گفت : خوب نمی ریزیم ....احمق جون ..
تو وقتی سینی چایی رو می بری به من اشاره کن تا سرشون گرم تو بشه ریختم و برگشتم ...
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش سوم
که مامان اومد و به من گفت چایی رو بیار ..
ندا پرسید : با کفش اومدن ؟
مامان آروم گفت : نه برای چی؟ .....
ای وای نکنین یک وقت ؟ بد میشه ها ..اینا خرافاته قبول نداشته باشین ..
ندا گفت : نه بابا برای فرش ها میگم کثیف نشه ....
من فورا چایی ریختم ..و با مامان رفتیم تو اتاق ....
جلوی پام بلند شدن گفتم : سلام؛؛؛ و چایی رو تعارف کردم ...
این طور مواقع نگاه سنگین و خریدارانه اونا بیشتر آدم رو ناراحت می کرد ....
سه تا خانم بودن و پسر مربوطه ...که مثل بادکنک بادش کرده بودن ..احساس می کردم بالا تنه اش داره می ترکه ..و از اینکه بازوش رو هوا ایستاده و به تنش نمی چسبه معذبه ...
شکلش خوب بود ولی نمی فهمیدم برای چی این هیکل رو می خواد ؟که خودش گفت ورزشکار و تو رشته ی وزنه بر داری تا حالا سه تا مدل جهانی داره .... خوب منم فهمیدم ..
ساکت بودم و به حرفای اونا گوش می کردم آدم های ساده و صادقی به نظر می رسیدن ...و چقدر هم از من خوششون اومده بود ..
حتی مادرش گفت : دختر به این خوشگلی رو چطوری تا حالا نبردن؟ ..
مثل اینکه قسمت ما بود ....
و در حالیکه هر دو ثانیه یکبار پسر مربوطه چشمهاشو خمار می کرد طرف من و خودش قرمز می شد ...و انگار دل ازمن نمی کند و معلوم بود حسابی دلشو بردم خدا حافظی کردن و رفتن ....
ندا فورا اومد و در گوش من گفت : شکر رو ریختم ... الان جورابش تو کفش می چسبه ...
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_سوم - بخش اول .شاید باور نکنین من قبل از اینکه خواستگارا بیان یواشک
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش چهارم
اونشب با هم کلی خندیدیم ..اما این باعث نمی شد که من دلشوره نداشته باشم ....
فردا صبح اول وقت مادرش زنگ زد و گفت : وای که ما عاشق دختر شما شدیم ...اجازه بدین یک بار دیگه بیایم که با هم حرف بزنن ..
مامان فورا گفت : باشه ما هم از شما خوشمون اومده ..و قرار فردا شب رو گذاشتن ..
ندا خوشحال بود و می گفت : اگر زنش شدی من بهش میگم که چیکار کردم ....
والله خودمم نمی دونستم این مرد زندگی من هست یا نه؟ ..
یک طورایی خودم از خودم حق انتخاب رو گرفته بودم فقط به خاطر اینکه دیگران فکر نکنن کسی منو نمی خواد ...
داشتم به هر کاری تن در می دادم ....ولی فردا صبح دوباره مادرش زنگ زد و گفت : متاسفانه تیم وزنه برداری باید بره بلغارستان و انشاالله وقتی برگشت زنگ می زنه .....
دو هفته ای گذشت ..و خانم جانم فهمید که این خواستگار هم دیگه نمیاد ..
این بار خودش دست بکار شد .. و اومد خونه ی ما ..منو به زور کرد تو حمام تا آب چله سرم بریزه ..دعا خوند ... دعا گرفت ....به جن و پری التماس کردن که بخت منه ؛؛ بخت برگشته رو باز کنن ....
ولی این کابوس تموم نشد .. معلم .. راننده ..دکتر؛؛ مهندس ..صاف کار خلبان ..لاغر و چاق و کچل اومدن و رفتن و هر بار صدای ندا مثل یک خنجر تو قلبم فرو می رفت که با شادی می گفت مثل اینکه اومدن ....
و جالب اینجا بود این خواستگارا برای اومدن به خونه ی ما اصرارم داشتن ....
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش پنجم
و من هر چی التماس می کردم بسه دیگه نمی خوام اصلا شوهر نمی کنم ... ولی باز وقتی یکی زنگ می زد و پافشاری می کرد مامان می گفت : مادر شاید بختت همین باشه؛بزار این یکی رو هم امتحان کنیم .... و من فریاد می زدم
ای لعنت به من؛؛ ای لعنت به زن بودنم ؛؛و ای لعنت به این خواستگاری ،،
حالا خرافات خانم جان؛؛ رو ما هم اثر گذشته بود ..این بلوز رو نپوشم بد آورد ..
این شال اون دفعه انداختم سر نگرفت ......و شکر ریختیم تو کفش پسر مربوطه ..و هر کاری خانم جان و عمه گفتن انجام دادیم ...ولی نشد که نشد ......
دیگه داشت باورم میشد که بخت منو بستن ..
خوب آخه چه دلیلی داشت هیچکس منو نخواد ؟
تا بالاخره مامان خودشم دیگه خسته شد و تا یکی دیگه زنگ زد گفت : ببخشید جواب دادیم ...
و گوشی رو گذاشت و یک نفس عمیق کشید و ادامه داد : آخیش راحت شدم ..چقدر این بابای بیچارت میوه و شیرینی بخره ...پدر مون در اومد ..
از کار و زندگی افتادیم بی خود و بی جهت ....
نمی دونم شما خاطرتون هست سال های هفتاد تا هشتاد ..این طور مراسم چطوری انجام می شد ..
یک شماره تلفن میفتاد دست مردم که اینجا دختر دارن ..و شماره بین کسانی که می خواستن برای پسرشون زن بگیرن دست به دست می شد ...
حتی یکی از اون خواستگارا خودش گفت که از یکی از همین خواستگارا گرفته ...و به همین ترتیب ماجرا با ازدواج اون دختر خاتمه پیدا می کرد ....
و اینطوری شد که ؛؛ تا سه سال کسی در خونه ی ما رو نزد ..
ندا بزرگ شد ، دانشگاه تهران سراسری قبول شد ..
حامد لیسانس گرفت و رفت سربازی ...و من هنوز هیچکس تو زندگیم نبود که حتی یکبار قلبم برای اون به تپش بیفته ...
من داشتم نا پیوسته تو همون قزوین درس می خوندم
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش ششم
و ماجرا سوزناکتر شد وقتی ندا عاشق شد و اومد جریان رو برای من تعریف کرد ..
پسری بود به نام آرتا دانشجوی پزشکی ..می گفت اهل گنبد کاووس هست و در تهران زندگی می کنن ..و خانواداش چند سالی بیشتر نیست که مهاجرت کردن......و گاهی هم یواشکی با هم بیرون می رفتن ..
و این چیزی بود بین ما دوتا خواهر بروز نمی دادیم خدا رو شکر حامد هم نبود که دخالت کنه ...
تا که یک روز در حالیکه دیگه امیدم رو از دست داده بودم .تویک هوای سرد زمستون داشتم از دانشگاه میرفتم طرف خوابگاه ...
احساس کردم یک ماشین داره تعقیبم می کنه ..
اون روز برعکس همیشه تنها بودم مرضیه دوستم تب داشت و نیومده بود ....
یکم دنبالم اومد ..و من یه طوری که عادی به نظر بیاد بر می گشتم ، می دیدمش ... خوب بود ... یعنی بد نبود ....ماشین خوبی هم داشت ....
حالا از هیچی که بهتر بود .....تا یک تاکسی اومد جلوی پام نگه داشت ...ولی مگه من می تونستم این موقعیت رو از دست بدم؟ ...
سوار نشدم ..والله ترسیدم اگر برم همینم از دست بدم ...
حالا شما در مورد چی فکر می کنین حتما میگین چه دختر تهی مغزی ؛؛ حیف اون درس و دانشگاه برای تو ...
ولی من این حرف رو قبول ندارم هر کدوم از شما هم جای من بودین به خدا همین کارو می کردین ...
بابا پای غرور و حیثیتم در کار بود ..اون ندا بزرگ شد و عاشق شد من هنوز بی یار و یاور مونده بودم .....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁 #قسمت_سوم - بخش چهارم اونشب با هم کلی خندیدیم ..اما این باعث نمی شد که م
داستان #مثل_اینکه_اومدن☺️🍁
#قسمت_سوم - بخش هفتم
یکم پیاده رفتم بطرف خوابگاه ...
ماشین از من جلو افتاد و یکم پایین تر ایستاد ...
راستش من که تا اون موقع از این کارا نکرده بودم یکم استرس گرفتم ..
ولی با خودم گفتم : طاقت بیار ..بزار ببینیم چی میشه ... شاید اون بخت کوفتی تو همین باشه ...
تا دیدم از ماشین پیاده شد ..بی اختیار گفتم : وای نیاد جلو ؛ ..ولی اومد و نزدیک و نزدیک تر ..و گفت : ببخشید میشه چند دقیقه وقت شما رو بگیرم ؟ ..
در حالیکه دندون هام داشت می خورد بهم و با چشم خریدارانه نگاهش می کردم ..
گفتم : بله بفرمایید ..
گفت : واقعا مزاحم شدم ..من معمولا از این کارا نمی کنم ..ولی خوب ..می دونین یک خواهش از شما داشتم ... ممکنه ..به حرفم گوش کنین ...
چون من قصد مزاحمت ندارم و ..اهل اینکه ... ببخشید میرم سر اصل مطلب ...
تو دلم گفتم : برو ...برو سر اصل مطلب ...در حالیکه من به اون نگاه می کردم و اونم داشت جون می کند ..و سرش پایین بود ..ادامه داد ...
من چند وقته از دور شما و دوستتون رو می ببینم ..شما متوجه ی من نشدین ؟
گفتم : نه خیر ...
گفت : خوب بله ...البته با نظر پاک و شرافتمندانه دنبال شما بودم ..
گفتم : خوب ؟ دست کرد تو جیبشو یک نامه در آورد و طرف من دراز کرد فورا گرفتم ولی پرسیدم : این چیه ؟ ..
ادامه دارد
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
سلسله پست های #باکیازدواجکنم؟
#قسمت_سوم
🎙شاهین فرهنگ
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_دوم- بخش ششم خیلی عصبانی شده بودم و داشتم فکر می کردم نه من اجازه نمیدم
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم - بخش اول
قلیچ خان منو با عجله گذاشت درِخونه و گفت :ببخش باید برم بیمارستان ..مهرداد حالش بده ....
گفتم : تو اصلا نگران من نباش هر کاری لازمه بکن ...برو به امید خدا خوب میشه ؛؛ولی به منم خبر بده ....
دستشو بلند کرد و در حالیکه به من نگاه نمی کرد با سرعت رفت .دلم براش سوخته بود وقتی ناراحت می شد انگار دنیای منم سیاه می شد گریه ام گرفت ....
فرخنده درو باز کرد ..تا وارد شدم ...
با تعجب دیدم آی گوزل اونجاست..فورا اشکم رو پاک کردم و به زور یک لبخند زدم اومد جلو و سلام کرد و گفت : ببخشید بی خبر اومدم ..
گفتم : این حرفا چیه خوش اومدی عزیزم ...
پرسید : دایی نیومد ؟
گفتم : حالا تو بگو از این طرفا ؟ داییت براش یک اتفاقی افتاده رفت به سوار کارش سر بزنه ...ببینم تو خبر داری چی شده؛؛ درست فهمیدم ؟
گفت : آره می دونم مامانم منو فرستاده دلواپس دایی بود ..
گفتم : چرا خودشون تشریف نیاوردن ؟
گفت :آخه اول باید شما رو آیاق آشما کنن ..
به فرخنده با اشاره گفتم چای و شیرینی بیار ..و خودم لباس عوض کردم و برگشتم ...
فورا پرسید : نیلوفر خانم جریان چی بوده ؟
گفتم : تو چی شنیدی عزیزم ؟
گفت : نمی دونم مامان می گفت دایی رفته خونه ی آتا کلی حرف زده ..و گفته کسی که باعث مرگ بولوت شده باشه رو می کشه خیلی عصبانی بوده ...
آنه نگران شده و همش گریه می کنه و برای دایی دلواپسه ...
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش دوم
گفتم : آی گوزل به من میگی جریان چیه ؟ بزار منم بدونم ..چرا قلیچ خان اجازه نمی ده برم آنه رو ببینم ..
ما که اونجا بودیم عروسی مون هم اونجا بود ..مشکل چیه ؟
گفت : آخه جریان مفصله ..کسی دیگه حرفشو نمی زنه ..
منم اجازه ندارم به شما بگم ...ولی دایی راست میگه شما نرو اونجا صلاح نیست ..کسی هم از چشم شما نمی ببینه ...
مامان می خواد برای شما آیاق آشماق بگیره ..
پرسیدم : یعنی چی ؟ فارسی بگو ...
گفت : یعنی شما رو مهمون کنه به خونه ی ما ...قراره آنه هم بیاد اونجا ؟
گفتم : ببین خودت رو بزار جای من؛ می خوام بدونم بینشون چه اتفاقی افتاده یکم برام بگو ...
گفت : همین قدر بدونین که اختلاف زیادی بین خانواده ی ما و بچه های آی جیک هست ..
زن خوبی نیست ..ولی آتا نمی خواد قبول کنه ..ازش پشتیبانی می کنه ....
گفتم : مشکلش با من چیه ؟
گفت : دایی کی میاد ؟ شما می دونین ؟
گفتم : نه ..نمی دونم ..وقتی حال بولوت بد میشه و سوار کارشو می زنه زمین اونم بد جوری صدمه می ببینه ؛؛ خدا کنه خوب بشه تا داییت بیشتر از این عذاب نکشه ....اون به این زودی ها نمی تونه بولوت رو فراموش کنه
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش سوم
گفت : می دونم چون به شما هدیه داده بود ..شنیدم دوساعت کنار اسب گریه کرده بوده ..
آلپ ارسلان می گفت : ....
پرسیدم اون کیه ؟
گفت : برادر من با دایی کار می کنه ...
گفتم تو به کسی گفتی قلیچ خان اون اسب رو داده بود به من ؟
گفت : نه به خدا اصلا یادم نبود به هیچکس نگفتم ..
ولی آقچه گل حتما گفته ..اما فکر نمی کنم ربطی داشته باشه ....
پرسیدم : ممکنه حدس داییت درست باشه ؟
گفت : نه بابا ..نمی دونم؛؛ آخه دایی آدمی نیست که بی خودی حرف بزنه ...
راستش من اومدم ببینم شما می تونین تو درس بهم کمک کنین ؟ در حالیکه متوجه شدم گوزل داره حرف رو عوض می کنه به روی خودم نیاوردم و گفتم : چه درسی ؟ گفت : ریاضی و فیزیک ...
گفتم : آره عزیزم بیا بهت یاد میدم ..خونه ی شما چقدر از اینجا فاصله داره ؟
گفت : زیاد نیست نزدیکه ...پس مزاحمتون میشم ...
اگر دایی اومد بگین مامانم گفت یک سر بیاد خونه ی ما ...
آی گوزل که رفت آشوبی تو دل من به پا شده بود ..
می خواستم از جریان سر در بیارم ...ولی دلم نمی خواست بیشتر از این خودمو مشتاق نشون بدم ..
ترسیدم به مادرش بگه و برای من بد بشه ...ولی می فهمیدم که موضوع به این سادگی ها نیست ...
قلیچ خان خیلی دیر وقت اومد خونه ..و من منتظرش نشسته بودم ....
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_سوم - بخش اول قلیچ خان منو با عجله گذاشت درِخونه و گفت :ببخش باید برم ب
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش چهارم
از راه رسید اونقدر خسته و غمگین بود که جرات نکردم حتی یک کلمه بپرسم ...چشمش قرمز بود و حالش خوب نبود ...
تا نمازش رو می خوند شامش رو آوردم ...سر سفره نشست و دست منو گرفت و بوسید ..
و گفت : بسم الله خدایا هر چی ما کم می کنیم تو زیاد کن ..به من صبر بده ...بعد بشقابش رو گذاشت جلوی من و گفت : با هم بخوریم ...تو بکش ؛؛؛..
کشیدم بدون اینکه حرفی بزنم با هم شروع کردیم ....
چند لقمه که خورد گفت : مهرداد به هوش اومده حالش خوبه ولی دستش شکسته ....
گفتم : وای خدا رو شکر ..خیالم راحت شد ...
سر شب که اومدیم خونه آی گوزل اینجا بود ..خواهرت می خواد بدونه موضوع چیه گفته بهش سر بزنی ...یعنی پیغام داد ...
آه بلندی کشید و گفت : چه حرفی همشون می دونن که بی راه نگفتم ..حتما آنه بهش تلفن کرده ....من از خون بولوت نمی گذرم ...
گفتم : عزیز دلم به من بگو به کی شک داری ؟
گفت : تو کاری نداشته باش من خودم پی گیرش هستم ...تو فقط مراقب خودت باش ....
اونشب من باید دلِ شکسته ی شوهرم رو آروم می کردم در حالیکه دل خودم آشوب بود می خواستم بدونم که جریان چیه ....
حالا با اشتیاق به کلمات ترکی گوش می دادم باید یاد می گرفتم ....
شاید از زیر زبون فرخنده می تونستم حرف بکشم ...
یادم اومد سونا فارسی بلده ...
تصمیم گرفتم به یک هوایی اونو بکشوندم اینجا ..
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش پنجم
فردا قلیچ خان بدون سر و صدا صبح خیلی زود با باللی رفت و من خیلی دیر از خواب بلند شدم ...
اما وقتی بیدار شدم وقت رو تلف نکردم و به هر زبونی بود به فرخنده فهموندم که سونا رو می خوام ...
اون زن ساده و مهربون تا فهمید زنگ زد به خونه شون و به دخترش گفت بیا خانم باهات کار داره ...
اما ترکی یاد گرفتن رو با همون فرخنده شروع کردم ..
اشیاء رو بهش نشون می دادم و می پرسیدم چی میشه ..یک مداد و کاغذ دستم بود و یاد داشت می کردم ..
سعی می کردم خودم اونا رو چند بار تکرار کنم که یادم نره ..
ولی واقعا از انگلیسی و فرانسه سخت تر بود ...
نزدیک ظهر سونا اومد ...
برای اینکه متوجه نشه برای چی خواستم بیاد ..
گفتم : می خوام بهم ترکی یاد بدی ....
اونم خوشحال شد و بهم کمک می کرد تا کلمات رو درست ادا کنم ....یک مقدار که جلو رفتیم ..
پرسیدم ..تو خانواده ی آتا رو خوب می شناسی ؟
گفت: بله من تقریبا اونجا بزرگ شدم ..مادرم برای آنه کار می کرد ..ولی آی جیک خانم از ما خوشش نمیاد ..
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش ششم
گفتم : واقعا ؟ چرا ؟ مگه شما چیکار می کردین ...
گفت ما هیچ والله ..اون از هر کس که با آنه در ارتباط باشه دوست نداره ...
گفتم : می دونی چرا ؟
گفت : حسود و بخیله ...بغض داره برای مردم ..کارای بدی کرده ..خوش نام نیست ..ولی پدر قلیچ خان خیلی دوستش داره ..حرف حرف اونه ...ثابت میشه ...
گفتم یعنی چی ثابت میشه ...
گفت ببخشید ..نمی دونم فارسی اون چیه .. یعنی حرف خودشو انجام میده ..چه بد چه خوب ...
پرسیدم : می تونی بگی مثلا چیکار می کنه که بده ؟
گفت : من درست نمی دونم ..ولی همه میگن پسرای آتا از گنبد رفتن به خاطر اون فقط قلیچ خان مونده ..
الان همه چیز دست اونو و بچه هاشه در حالیکه خرج همه رو قلیچ خان میده .....
بازم نتونستم درست از موضوع سر در بیارم ...
روز بعد در حالیکه تا اون زمان دیگه در مورد بولوت و اون حادثه حرفی نزده بودیم ؛؛ قلیچ خان منو با خودش برد باشگاه برای کورس ...
اون فقط یک اسب از نژاد ترکمن به اسم باختی برای شرکت داشت ..تامارا هم آماده نبود ...و وارد مسابقه نشد .
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش هفتم
و اونروز قلیچ خان همه جا منو با خودش می بردو اصلا از هم جدا نشدیم انگار ترسی تو وجودش بود که پنهون می کرد ...و می دیدم که چقدر کار سختی داره ؛؛
و برای هر کورس چقدر زحمت می کشه ..و حالا دل سپرده بود به همین یک دونه اسب ...و مسابقه شروع شد ...
قلیچ خان منو با خودش برد به جایگاه مخصوص و از اونجا می تونستیم خوب مسابقه رو تماشا کنیم ....
باختی اولش جلو بود ولی تو لحظات آخر عقب موند و چهارم شد ..یعنی در واقع رتبه ای نیاورد ..
مایوس شدم ولی می ترسیدم به قلیچ خان نگاه کنم ....
ولی اون دست منو گرفت و گفت : بیا بریم ما دیگه اینجا کاری نداریم ..بچه ها اسب ها رو میارن .....
همینطور که دستم تو دستش بود منو برد پیش باللی خودش سوار شد و دستشو دراز کرد و گفت بیا بالا ..
گفتم: نه اینطوری نمی تونم ...
خم شد با هر دو دست منو گرفت و مثل پر کاه بلند کرد و نشوند رو اسب ..باشگاه شلوغ بود مردم زیادی اونجا جمع شده بودن و همه ما رو تماشا می کردن .....
قلیچ خان راه افتاد ..
گفتم : از حرف مردم نمی ترسی ؟
گفت : نه باید عادت کنن که ما رو اینطوری ببینن ..و به تاخت رفت طرف اصطبل ......
این بار جام راحت نبود ..ولی به خاطر اون حرفی نزدم و تحمل کردم ....بعد
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
داستان #اغشام_گلین💕💕 #قسمت_سوم- بخش چهارم از راه رسید اونقدر خسته و غمگین بود که جرات نکردم حتی یک ک
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_سوم- بخش هشتم
جلوی باکس یکی از اسب ها ایستاد ...و با نگاهی عاشقانه گفت : آغشام گلین اینو بدون که خدا همیشه همراه آدم های خوبه ..
ببین امروز خدا چی به ما داده ...و درِ باکس رو باز کرد ...
یک اسب طلایی یک کره خیلی قشنگ و ناز به دنیا آورده بود ...
از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم ..رفتیم تو باکس ؛؛ مادرش بیقراری می کرد و دلش نمی خواست کسی به کره نزدیک بشه ..
قلیچ خان سر اونو گرفت بین دوستش و مهار کرد و به من گفت : خودتو بهش نزدیک کن ..باهاش حرف بزن ...
گردنش رو با دست ماساژ بده ....اون باید به تو عادت کنه ..این اسب مال توست ..و تو به زودی با اون سواری می کنی ......
چشمم از خوشحالی پر از اشک شد ..
نگاهی به اون مرد با خدا کردم ..نه ناراحتِ از دست دادن بولوت بود و نه از اینکه تو مسابقه برنده نشده غمی داشت ...
اون با ایمانی که تو وجودش بود ؛؛ خوشحال و شاکر اسبی بود که تازه به دنیا اومده ...
آهسته رفتم جلو و گردن کره رو نوازش کردم و گفتم : سلام کوچولو ..سلام عزیزم ..خوش اومدی آقای خوشگل به این دنیا ....
قلیچ خان گفت : اسمشو صدا کن ؛؛ آلیتن گزل ؛؛
گفتم : معنی اون چیه ؟
گفت یعنی زیبای طلایی؛؛ که برای ما خوش قدم باشه انشاالله ..
ادامه دارد
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_چهارم- بخش اول
احساس عجیبی داشتم انگار اون کره واقعا برای من به دنیا اومده بود ..
دلم براش ضعف میرفت ..و حالا می فهمیدم که چرا اینقدر ارزش اسب برای قلیچ خان زیاده ..حتی می ترسیدم تنهاش بزارم و بلایی سر اون بیارن ...
کمی بعد با هم از باکس اومدیم بیرون در حالیکه دل کندن از آلیتن گزل برام سخت بود ...
پرسیدم : میشه من فقط گزل صداش کنم ؟
گفت : بله که میشه هر چی تو بخوای ...
با هم رفتیم تو اتاق قلیچ خان ..دیدم دستور داده برامون سفره پهن کردن و پلوی مخلوطی که منم خیلی دوست داشتم و غذای ترکمن ها بود داغ و هوس انگیز به منو اون که خیلی گرسنه بودیم چشمک می زد ....آل
ا بای اونجا مونده بود تا ما برسیم بعد بره ..
گفت : آرمانگ ...
قلیچ خان گفت باربول ..تو دیگه برو
گفتم : دستت درد نکنه چرا تو نمی مونی با ما غذا بخوری ؟
گفت: خانیم داداش من خوردم سلامت باشین و از در رفت بیرون ..
پرسیدم اون به تو چی گفت ؟
قلیچ خان درو از تو فقل کرد و با خنده گفت : می خوای چیکارفضول ؟
گفت آغشام گلین چقدر زیباست ..
گفتم شوخی نکن بگو آرمانگ معنیش چی میشه ؟
گفت خسته نباشی ...
گفتم : بار بول یعنی چی ؟
گفت : یعنی بشین سر غذا سرد میشه ؛؛ سلامت باشی ...
گفتم این دوتا رو یاد گرفتم ...
قلیچ خان اصرار داشت همیشه توی یک ظرف غذا بخوریم و من خیلی معذب می شدم ..ولی دلم می خواست منم به دل اون رفتار کنم ..
اولین قاشق روکه گذاشتم تو دهنم گفتم : قیز غان ..و اون که هیچوقت عادت نداشت به اون بلندی بخنده ..طوری خندید که نمی تونست لقمه شو قورت بده و من چند بار زدم تو پشتش ..و با همون حال پرسید منظورت چیه ؟
گفتم : یعنی گرمه ..
باز ریسه رفت و همینطور که می خندید گفت : قیزغین یعنی گرم ...تو ترکی حرف نزن اصلا بهت نمیاد ....
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_چهارم- بخش دوم
گفتم : باشه حالا میرسه وقتی که تو فارسی رو غلط بگی و من بهت بخندم ...
گفت : ناراحت نشو با مزه بودی که بهت خندیدم ولی جلوی کسی نگو که بهت می خندن ...
و تمام غذا شو با اون خنده که من داشتم براش ضعف می کردم خورد ...
بعد گفت : چرا اینطوری منو نگاه می کنی ؟
گفتم برای اینکه خیلی کم؛ صورت خندون تو رو می ببینم ..همش اخم داری ..تو با خنده خیلی جذاب تر میشی ...
گفت : باید یک روز برات درد دل کنم ..دنیا برای من خیلی سخت بوده تا تو اومدی ...
دیگه چیزی برام مهم نیست ..وقتی فکر می کنم که از اون سر دنیا خدا تو رو برای من فرستاد و مهر منو تو دل تو انداخت دیگه ازش هیچی نمی خوام ..
اگرم ازم چیزی بگیره بازم دلگیر نمی شم وفقط می خوام تو کنارم باشی ...
گفتم : خوب اینم میشه؛؛.... تو از دیدگاه خودت به زندگی نگاه می کنی و من از نظر خودم .. منم فکر می کنم ..بعد از یک انتظار طولانی خدا منو نگه داشته بود که تو رو به من بده ..عشقی به بزرگی تمام دنیا تو قلبم بزاره و مردی ندیده عاشق من باشه ..
گفت : نه این درست نیست من تو رو هر شب می دیدم ..و روزا ها مجسم می کردم ...
باهات حرف می زدم و با بولوت دردِ دلتنگی می گفتم ..حیوون زبون بسته گوش می داد و راز نگهدار خوبی بود .....
گفتم : قلیچ خان ؟
گفت : جان قلیچ خان ؛؛...
گفتم : تو فکر می کنی آی جیک بولوت رو مسموم کرده ؟ اگر اینطوره به آلا بای اعتماد داری ؟ اون که خودش نمی تونسته بیاد اینجا یکی براش این کارو کرده ....
اصلا چرا اون باید همچین کاری بکنه ؟
#ناهید_گلکار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d