eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.6هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
25هزار ویدیو
124 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
🥕هویج بخورید 🔆امام صادق - علیه السّلام - فرمودند: خوردن هویج باعث مصونیت از بیمارهای و است و قوای جنسی را کمک می کند. «مکارم الاخلاق، ص 192» 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🧄استفاده از سیر برای رفع ✔️خواص سیر به حدی زیاد است که حتی برای التیام و بهبود پادردهای شدید در بیمارانی که نمی‌توانند راه بروند، توصیه شده است. ✔️در منابع و کتاب‌های طب سنتی توصیه شده تا 40 روز، از روز اول یک عدد و تا چهلمین روز 40 عدد سیر بخورید و به همین منوال کم کنید. یعنی روز اول یک عدد، روز دوم دو عدد،... روز هشتم هشت عدد... و روز چهلم 40 عدد سیر را به همین ترتیب کم کنید که به این روش احتمال التیام و رفع کامل بیماری زیاد است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ فواید فلفل سیاه 🔸برای از بین بردن به‌عنوان ام‌الامراض (مادر همه بیماری‌ها) در غذاهای خود از پیاز و فلفل سیاه استفاده کنید چرا که از قول بوعلی سینا شکم می‌تواند بین 3 تا 5 بار کار کند و مشکل سرطان روده و ... برطرف می‌شود. 🔸 وجود آنتی‌اکسیدن در فلفل سیاه علاوه بر جلوگیری از باعث افزایش متابولیسم سلول‌های بدن و در نتیجه کاهش و تری گلیسیرید بدخون می‌شود و برای کسانی که چربی خون دارند، مفید است  🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🥥روغن نارگیل چربی‌های شکم را از بین می‌برد 🔺بسیاری از افراد از تجمع چربی در اطراف کمر و در ناحیه شکم رنج می‌برند که موجب بدفرمی ظاهر بدن و نیز بروز مشکلاتی مانند دیابت، عفونت یا بیماری قلبی می‌شود؛ روغن نارگیل برای کاهش و آب شدن این چربی‌ها مفید است. 🔺در یک مطالعه که روی گروهی از مردان چاق انجام شد، نشان داد مصرف تقریباً سی گرم روغن نارگیل برای یک ماه چربی‌های دور کمر آن‌ها را به میزان ۲.۸۶ سانتی متر کاهش داد. 🔺روغن نارگیل نقش موثری در متابولیسم چربی‌های جمع شده روی کبد و سپس تبدیل آن به انرژی و هدایت آن به سمت عضلات و ذهن دارد تا منجر به عملکرد‌های حیاتی بدن شود./ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✅ سحر خیزی آیت الله نصرالله شاه آبادی نقل می کنند: موضوع دیگری که مرحوم والد به آن عنایت ویژه ای داشتند و آن را در قرب به حق مؤثر می دانستند، بیداری شب و سحر خیزی بود... می فرمودند: « اگر برای نافله ی شب بیدار شدید برای نافله خواندن آمادگی روحی ندارید، بیدار بمانید. بنشینید، حتی چای بخورید. انسان بر اثر همین بیداری، آمادگی برای عبادت را پیدا می کند.» همچنین می فرمودند: «بیداری سحر، هم برای مزاج مادی مفید است و هم برای مزاج معنوی.» در منبرهایشان مکررا می فرمودند: «برای دنیایتان هم که شده، سحرها بیدار شوید. چون بیداری سحر، وسعت رزق، زیبایی چهره و خوش اخلاقی می آورد.»🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🔅 ✍️قدرت و جایگاه و نام و نشان همه جا به کار نمی‌آید 🔹مأمور کنترل موادمخدر به یک دامداری در ایالت تگزاس آمریکا می‌رود و به صاحب سالخورده آن می‌گوید: باید دامداری‌ات را برای جلوگیری از کشت موادمخدر بازدید کنم. 🔸دامدار با اشاره به بخشی از مرتع، می‌گوید: باشه، ولی اونجا نرو. 🔹مأمور فریاد می‌زند: آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم. 🔸بعد هم دستش را می‌برد و از جیب پشتش، کارت خود را بیرون می‌کشد و با افتخار، نشان دامدار می‌دهد و اضافه می‌کند: اینو می‌بینی؟ این کارت به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می‌خواد برم، در هر منطقه‌اى، بدون پرسش‌وپاسخ، حالی‌ات شد؟ می‌فهمی؟ 🔹دامدار محترمانه سری تکان می‌دهد، پوزش می‌خواهد و دنبال کارش می‌رود. 🔸کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلندى می‌شنود و می‌بیند که مأمور، از ترس گاو بزرگ وحشی که هر لحظه به او نزدیک‌تر می‌شود، دوان‌دوان فرار می‌کند. 🔹به نظر می‌رسد که مأمور، راه فراری ندارد و قبل از اینکه به منطقه امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. 🔸دامدار لوازمش را پرت می‌کند، با سرعت خود را به نرده‌ها می‌رساند و از ته دل فریاد می‌کشد: کارت! کارتت را نشانش بده! 💢قدرت و جایگاه و نام و نشان همه جا به کار نمی‌آید.🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
(ره) : شفاف می‌گويم براي اينكه در زمان غيبت امام زمان (عجل الله فرجه الشریف) يكسري شبهات در شما اثر نكند، دستور اين است، سند روايت هم خيلي معتبر است: هر روز بگوييد: یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِکَ چند ثانيه هم بيشتر طول نمی كشد، لذا اين را هر روز بخوانيد تا دلتان به (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قرص شود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
✍شهیدی که قرائت زیارت عاشورا به نیت او گره گشاست... 💠مادر شهید می گوید مواقعی که دلتنگ💔 او می شوم با عکسش صحبت می کنم و مطمئن هستم که صدای من را می شنود و به حرف هایم گوش می کند. بیشتر دوستان و اقوام می گویند هنگامی که مشکلی برایمان پیش می آید به نیت زیارت می خوانیم و هنوز تمام نشده مشکلمان حل میشود. 💠مادر شهید مدافع حرم حسین بواس که تصویری از این شهید در دستانش بود با بیان اینکه پسرم نماز و روزه قضا نداشت گفت: او از همان دوران کودکی کارهای شخصی اش را خودش انجام می داد و تمام نمازهایش را می خواند و روزه هایش را می گرفت 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
« اگر زاغی کنی، زیقی کنی می‌خورمت» : می‌گویند یک روز مردی می‌خواست مرغی را بگیرد، بکشد و بخورد‌. مرغ که بسیار زیرک بود، خواست ادای کلاغ را در بیاورد تا مرد فکر کند یک پرنده حرام گوشت است و از او بگذرد. مرد وقتی این را دید گفت: ببین من می‌خواهم تو را بخورم، حتی اگر کلاغ هم باشی تو را خواهم خورد. این ضرب المثل زمانی به کار می‌رود که بخواهند بگویند ترفندهایش هیچ فایده‌ای ندارد و مجبور است به خواسته تن بدهد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
«برای شکار بچه ببر باید به مغاک ببر رفت» : مغاک معنای گودال است ، مغاک ببر هم آن غاری است که معمولا" ببر در آن زندگی می‌کند. در قدیم بچه ببر مشتری فراوانی داشته و در دربار آن را گرفته و تربیت می‌کردند. برای همین برای بچه ببر پول خوبی می‌دادند اما بزرگترین مشکل این بود که برای گرفتن بچه ببر باید به درون سوراخی می‌رفتی که خود ببر هم بود‌. چرا که بچه ببر از مادرش جدا نمی‌شود. این ضرب المثل درباره این می‌گوید که هر کار پر فایده‌ای ، خطرات خود را دارد و باید ریسک آن را به جان خرید. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
«پشه لگدش زده» : پشه همان حشره کوچکی که می‌تواند بیماری‌های بزرگ را انتقال دهد از کوچکترین جانداران قابل رویت در جهان است . این حشره آن قدر کوچک است که به زحمت می‌توان آن را دید. حالا تصور کنید این حیوان کوچک لگدی هم به سمت کسی پرتاب کند، حاصلش چیست؟ هیچ پشه لگدش زده در توصیف زمانی به کار می‌رود که کسی آن قدر نازک نارنجی و زود رنج باشد که از کوچکترین چیزها ناراحت شود مثل لگد خوردن از یک پشه …یعنی برای فردی که مریض نیست و از نازک طبعی و ناز خیال می‌کند سلامت نیست. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
« آفتابه خرج لحیم کردن » : آفتابه را که می‌دانید چیست؟ در قدیم مردم برای طهارت و نظافت از آفتابه استفاده می‌کردند. آفتابه‌ها در قدیم فلزی بود، پولدارها آفتابه طلایی داشتند یا مسی و مردم فقیر از آفتابه حلبی استفاده می‌کردند. آفتابه حلبی یک ایراد بسیار بزرگ داشت، به مرور زمان به دلیل زنگ زدگی یا ضربه خوردن سوراخ می‌شد. راه رفع این ایراد هم لحیم کاری بود. لحیم با ذوب کردن فلز دیگری انجام می‌شد، این فلز که معمولا" از جنس مس یا روی بود، روی سوراخ‌ها را می‌پوشاند و جلوی بیرون ریختن آب را می‌گرفت‌‌. گاهی تعداد این سوراخ‌ها آن قدر زیاد بود که باید حجم زیادی لحیم کاری می‌شد و آن وقت هزینه لحیم کاری از ارزش خود آفتابه بیشتر می‌شد‌. این ضرب المثل زمانی به کار می‌رود که بخواهند یک چیز بی ارزش را توصیف کنند و بگویند هزینه تعمیر آن از خود آن بیشتر است. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
‍💚 از آیت الله بهجت پرسیدند : 🔶چه کار کنیم حتماً دعایمان مستجاب شود و استجابت یقینی و قطعی گردد؟🤔 🔶فرمودند : 👈«یکی از چاره‌جویی‌های شرعی برای استجابت دعا و برآورده شدن حاجت خود این است که شخصی که حاجت یا گرفتاری دارد، دعا کند و از خدا بخواهد که،تمام گرفتاری‌های مشابه گرفتاری او را از تمام مؤمنین و مؤمناتی که گرفتار هستند برطرف کند. و یا هر حاجتی نظیر حاجت او دارند، برآورده شود؛ 👌 💚👌زیرا در این صورت ملک برای خود انسان دعا می‌کند و دعای ملک مستجاب می‌شود.💚 🔶👈 این‌گونه دعا کردن در حقیقت دعای به خود به طور معکوس است.» 🔶و موجب خود شخص میشود. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
❄️🔅❄️🔅❄️🔅❄️🔅❄️ 🔆بوی شما را دوست دارم 💥امام صادق علیه السلام به همراه پدرشان امام محمّد باقر علیه السلام از خانه خارج شده و به سمت مسجدالنّبی حرکت کردند. جمعی از شیعیان در مکانی میان قبر و منبر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلّم حاضر بودند. امام باقر علیه السلام نزد ایشان رفتند و به آنها سلام کردند. شیعیان از جا برخاستند و جواب سلام حضرت را محترمانه دادند. امام باقر علیه السلام به آنها نگاهی محبّت آمیز کرده و فرمودند: 💥«به خدا سوگند که من بوی شما را دوست دارم. پس با پارسایی و کوشیدن در عمل خود، مرا در این محبّت یاری رسانید و بدانید که ولایت (و دوستی) ما جز با تقوا و کوشش به دست نمی‌آید. هر گاه هر کدام از شما بنده‌ای را به امامت گیرد، باید به کردار او عمل کند.» 📚الکافی، ج 8، ص 212 سالنامه حدیث نور 138 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و هفتم- بخش اول من سعید رو شیر دادم و آماده اش کردم و گذاشتمش توی تختش .. نگاهی به بیرون انداختم .. بارون تند شده بود و با بر خورد دونه های درشتش به در و دیوار و درخت های نخل سرو صدای زیادی بوجود آورده بود ..ولی از رضا خبری نبود می دونستم که اگر اون بخواد بیاد بارون نمی تونه مانعش بشه و از این کار باکی نداشت که تو بارون روی موتور بشینه قبلاً هم این کار کرده بود .. دلم می خواست قبل از اومدن پیمان و مامان و بابا آماده بشه .. آخه رضا به وقت زیاد اهمیت نمی داد و کار خودشو می کرد ..و من اغلب توی خونه تنها بودم ... به کارای سعید می رسیدم و نقاشی می کشیدم و یا کتاب می خوندم ..دیگه با این موضوع کنار اومده بودم ولی اونشب دوست داشتم توی مراسم خواستگاری پیمان باشه .. وقتی ازش پرسیدم میای جواب درستی بهم نداد و فقط منو میون بازوهاش محکم گرفت و بوسید و گفت : خو حالا رضا ریش سفید شده ؟ ای کار مال مُو نیست ..ساعت چند قرار دارین ؟ و من گفتم چهار .. دیگه حرفی نزد ..و با اینکه امیدی نداشتم رضا سر وقت بیاد چشم انتظارش بودم .. وقتی بابا رسید بارون بند اومده بود و ساعت از چهار گذشته بود دیگه منتظر رضا نشدیم .. سعید رو سپردم به مهیار و مهدی که حالا برای خودشون مردی شده بودن و چهار تایی با گل و کیک رفتیم به طرف خونه ی شهناز که چند تا کوچه بیشتر راه نبود.. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش دوم مامان اول از همه وارد حیاط شد و فوراً برگشت زد به پهلوی منو آروم گفت : ای وای اینجا کجاست ؛پروانه بیا برگردیم .. گفتم مامان ؟ زشته به خدا؛ این کارو نکن .. اما وقتی پامو توی حیاط گذاشتم فهمیدم که مامان حق داشت ..خیلی تو ذوقم خورده بود .. شهناز همیشه به حرفای من گوش می داد و در موردش نظر می داد ولی هرگز از خودشو و زندگیشون به من چیزی نگفته بود ..خوب تنها چیزی که از اون می دونستیم اینکه دختر خوب و مهربونی هست و زیبایی جنوبی خاصی داره .. یک خونه ی کوچک , و بهم ریخته و انگار هیچی سر جای خودش نبود .. سطل وسط حیاط ..برگ های خشک شده درخت نخل یک طرف ریخته بود بودن و منظره ی بدی پیدا کرده بود .. ذغال ؛ تنباکوی سوخته جلوی ایوون خالی شده بود ..دوتا خانم که یکی شون پیر بود گوشه ی اتاق قلیون می کشیدن ..و از همون جا توی حیاط اونا رو می دیدیم .. پدرش با اخم و همون لباس خونه اومد به استقبال ما و سلام کرد و ایستاد و چند تا بچه ی قد و نیم قد همه جا دیده می شدن ...و ما از همون جا توی حیاط دیدیم که مادرش اون دوتا زن رو بلند کرد و قلیون رو از جلوشون بر داشت آخر از همه از اتاق اومد بیرون و در حالیکه نفس نفس می زد و معلوم بود اضطراب داره ..به لحجه ی بوشهری خوش اومد گفت .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش سوم خیلی سرد ما رو تعارف کردن و رفتیم توی اتاق و چیزایی که با خودمون برده بودیم گذاشتیم کنار دیوار و نشستیم ..ولی خودشون نیومدن .. هر چهار نفر حسابی شوک شده بودیم ..و نمی دونستیم چیکار کنیم ..هنوز از شهناز خبری نبود .. فقط به هم نگاه می کردیم .. خوب پاییز بود و هوا کمی بهتر شده بود ولی شرجی هوا بعد از اون بارون زیاد شده بود و با اینکه یک نسیم ملایم از دو در روبه روی هم وارد اتاق می شد از سر و صورتمون آب می چکید .. بابا نگاهی به پیمان کرد و اونم سرشو انداخت پایین ..ولی هر چهار نفر ترجیح می دادیم سکوت کنیم و منتظر بودیم ببینیم چی می خواد پیش بیاد .. زمان زیادی طول کشید که مادرش اومد و زیر دستی گذاشت و توی یک سینی خرما و قند و یک ظرف کوچک هندوانه ..و بعد چای آوردن ..و بالاخره پدرش با همون خانم پیر اومدن و روبروی ما نشستن .. و آخر از همه شهناز اومد اما مثل این بود که اونم به زور آوردن چشمهاش اشک آلود بود و سرش پایین و فقط سلام کرد .. حالا دور تا دور اتاق نشسته بودیم و خیلی جالب بود هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت .. بابا فقط عرق شو پاک می کرد و اصلاً قصد نداشت سر حرف رو باز کنه. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش چهارم من شروع کردم که ..چقدر هوا نم داره ..بعد از سه سال هنوز ما نتونستیم با این هوا کنار بیایم ... مادرش سرشو تکون داد و لبخندی زد و گفت بفرمایید سرد میشه .. و این وضع بیشتر از بیست دقیقه طول کشید و مامان بلند شد و گفت ببخشید مزاحم شدیم .. همه کسانی که توی اون اتاق نشسته بودن انگار منتظر یک همچین حرکتی از یکی بودن واز جا بلند شدن و ما سریع مثل برق و باد از در خونه اومدیم بیرون من حتی به شهناز نگاه نکردم چون نگران عکس العمل مامانم بودم ...
شاید باور نکنین چهار تایی تا خونه ی ما یک کلمه حرف نزدیم و حال پیمان از همه بدتر بود .. وقتی رسیدیم رضا هنوز نیومده بود .. مهیار چشمش به ما که افتاد گفت : ای بابا مگه از جنگ برگشتین یا کشتی هاتون غرق شده ؟ مامان گفت : من نفهمیدم چرا اونا منتظر ما نبودن ..مگه بهشون خبر نداده بودیم ؟ پیمان ؟ من دخالت کردم و گفتم : من خودم به شهناز گفته بودم خودش گفت فردا شب بیاین .. پیمان گفت : ولی اصلاً آمادگی نداشتن ..دارم از عصبانیت دیوونه میشم ؛ آخه من خودمم به شهناز گفته بودم خودش گفت فردا شب بیاین .. ولی واقعاً من جلوی شما خجالت کشیدم ببخشید ..فکرشم نمی کردم که اینطوری بشه .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش پنجم بابا گفت : ما رو به زور بردن توی اتاق دلشون نمی خواست ..اگر روشون میشد از همون جلوی در ردمون می کردن .. ببین بابا جون پیمان , اصلاً موضوع این نیست که دارن یا ندارن ..نوع زندگی آدم نشون میده که چطور شخصیتی داری ..اینا به درد ما نمی خورن .. پیمان گفت : باشه بابا خودمم همین فکر رو کردم ..دیگه حرفشو نزنین ..خیلی بهم برخورده حتی در ظاهرم شده ما رو تحویل نگرفتن .. اصلاً با عقل جور در نمیاد ..اگر نمی خواستن خوب می گفتن نریم ..چرا اینقدر زشت برخورد کردن ؟ همه اوقاتمون تلخ بود و بابا گفت : ما دیگه بریم منتظر رضا نمی شیم .. تا دم در بدرقه شون کردم و با صدای گریه سعید برگشتم ..خیلی دلم می خواست با شهناز حرف بزنم و ببینم برای چی این کارو با ما کردن ... ساعت از نه گذشته بود که رضا اومد .. خرید کرده بود ..رفتم جلوی در و ازش گرفتم و گفتم سلام ؛خسته نباشی ..موتور و زد توی خونه وبه من نگاه کرد و گفت : دستمال داری ؟ گفتم : آره بریم تو بهت بدم برای چه کاری می خوای ؟ گفت : خو می خوام وقتی تو دعوام کردی گریه کنم .. گفتم : یعنی باید دعوا کنیم ؟ .. و همینطور که می رفتم به طرف اتاق ادامه دادم ..دلت اینو می خواد که هر شب دیر میای ؟ گفت : شرمنده ..خو هر شب که نه ولی دیشب و امشب رو قبول دارُم .. گفتم : رضا تو فکر نکردی ما منتظرت می شیم .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش ششم گفت : رفتین ؟ چی شد ؟ گفتم نپرس ..گفت : خو مُو برا همین نپرس نیومدم .. حقیقت دلُم نمی خواد تو ای کار دخالت داشته باشُم ..به نظرم حیف پیمان برا اینکه داماد ای خانواده بشه ..خدا شاهد ..بهش گفتُم ولی خو انگار دوستش داره ..فکر کردُم پامو بکشُم کنار .. گفتم : عزیز دلم ولی این راهش نبود ..تو نباید به من می گفتی که منتظرت نشم ؟ به جون خودت قبول می کردم .. تو آدمی نیستی که چیزی رو به من تحمیل کنی ..منم باید با تو همین رفتار رو داشته باشم ..اصلاً کاش تو بهم می گفتی چرا نمی خوای بیای تا من حواسم رو جمع می کردم . یک فکر کرد و گفت : نمی دونُم ای طور به نظرم رسید .حالا بیا بغلم کن و بی محلی که بهم کردی از دلُم در بیار ..زود باش ماچم کن .. به یکی دوتا قانع نمیشُم .. گفتم : رضا ؟ تو واقعاً رو داری ..پر رو ی بی حیا .. در حالیکه بلند می خندید منو بغل کرد و گفت : خو دل رضا طاقت نامهربونی تو رو نداره ..می دونی که ..دنیای من تویی ..اخم تو ای دنیا رو طوفانی می کنه .. گفتم :رضا من به تو اخم نکردم ..باور کن ؛ چرا زود به خودت می گیری ؟ من ناراحت رفتار خانواده ی شهنازم ..اونا اصلاً منتظرمون نبودن و یک کلمه با ما حرف نزدن ..و تا دلیلشو ندونم آروم نمیشم . 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و هفتم- بخش هفتم روز بعد من مشغول کارام بودم که صدای در اومد ..صدا زدم کیه ؟ شهناز اومد تو ..و جلوی در ایستاد .. مثل همیشه نبود که خودش در رو باز می کرد و با صورتی خندون میومد پیشم و یک راست میرفت سراغ سعید ؛ از همون دور معلوم بود که به شدت گریه کرده .. خوب حق هم داشت؛ با دیدن اون دیگه نمی خواستم بیشتر از این ناراحتش کنم .. بلند گفتم :شهناز جون چرا اونجا وایستادی بیا تو دیگه .. آروم اومد بدون اینکه به صورتم نگاه کنه ..همون جا جلوی در نشست روی زمین .. گفتم : شهناز؟ این چه کاریه ؟ بلند شو بیا تو بریم اون اتاق حرف بزنیم ... دستهاشو گذاشت روی صورتش و های های گریه کرد ..طوری که اشک منم در آورد ..می تونستم حدس بزنم که چی می کشه .. کنارش نشستم و نوازشش کردم و منتظر موندم که خودش حرف بزنه ..همین طور که اشکهاشو پاک می کرد که بی امان پایین میومد گفت : تو رو خدا ببخشید ..خیلی بد شد ..نتونستم کاری بکنم ..تو بابای منو نمیشناسی .. یک کلام دیگه حرف می زدم منو می کشت ..خواهش می کنم بهم بگو پیمان چی گفت ؟ دیگه منودوست نداره ؟ .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش هشتم گفتم : راستشو می خوای ؟ اصلاً حرف نزد توی شوک بود ..بهم بگو شماها چرا منتظر ما نبودین .. گفت : من بودم ..پروانه نمی دونی چی کشیدم ..اصلاً تو نمی دونی چی دارم می کشم ..تو رو خدا منو از این زندگی نجات بدین .. به پیمان بگو دوستش دارم ..باهاش فرار می کنم هر کجا که اون بخواد میرم .. گفتم : این حرفا چیه ؟ یعنی چی ؟ این کارا آخر و عاقبت نداره .. گفت : دارن منو میدن به پسر عموم ..ازش بدم میاد ..منتفرم ؛ گفتم : تو به خانواده نگفته بودی ما میام خواستگاری تو؟ .. همینطور که هق هق می زد گفت : به خدا گفته بودم مگه میشه نگفته باشم .. قبول نکردن و ازم خواستن که بهتون بگم نیاین ..ولی خریت کردم ؛ با خودم فکر کردم شاید بیاین شما ها رو ببین و بفهمن که پیمان چقدر بهتر از اون پسره ی احمقه ..ولی اشتباه کردم نباید اینطوری میشد .. دیشب تا صبح نخوابیدم و گریه کردم ..ولی دیگه حالا می دونم که نمیشه زن پیمان بشم .. از قول من بهش بگو متاسفم ..و هیچ وقت فراموشش نمی کنم .. گفتم : نمی دونم تو عصری بیا اینجا میگم پیمان هم بمونه با هم حرف بزنین خودتون موضوع رو حل کنین من نمی تونم از جانب اون چیزی بگم .. با کف دستش اشکهاشو از روی صورتش پاک کرد و گفت : ساعت چند بیام ؟ گفتم :نمی دونم ولی مطمئنم پیمان از سر کار میاد اینجا چون اونو می شناسم می خواد با من درد دل کنه .. دوباره گریه اش شدید شد و گفت : مرسی خوبی تو رو جبران می کنم .. با همون حال رفت .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش نهم اون روز نزدیک ظهر صدای موتور رضا رو شنیدم اون هیچ وقت به این زودی نمی اومد ..به در نگاه کردم ..تا وارد حیاط شد حدسم درست بود پیمان هم ترکش نشسته بود .. با خوشحال رفتم به استقبالشون و گفتم : خوش اومدین ..چی شده آقای ما به این زودی تشریف آوردن ؟ رضا موتور رو زد کنار دیوار و گفت : خو نیاد ؟کار بدی می کنیُم از دل زنُم در بیارُم ؟..سی تو فداکاری کردُم ؛ نفهمیدی ؟ و در حالیکه من و رضا می خندیدم پیمان یک لبخند تلخ روی لبش ماسیده بود .. بغلش کردم و گفتم قربون داداشم برم که عاشق شده ..بیا تو برات خبرایی دارم .. گفت : زود باش بگو شهناز رو دیدی ؟ گفتم : آره دیدم اومد اینجا قراره بعد از ظهر بیاد با تو حرف بزنه ..یکم صورتش از هم باز شد . ما سه تایی ناهار خوردیم و جمع کردم و شستم وقتی برگشتم به اتاق رضا گفت : پرپروک من و تو باید تا جایی بریم کارت دارُم .. گفتم : ولی پیمان اینجاست .. گفت : خو پیمان مراقب سعید باشه تا ما برگردیم .. پیمان گفت : آره من هستم شما ها برین .. سعید رو شیر دادم و عوضش کردم و خوابوندم .. پیمانم نزدیک سعید دراز کشید و منم ترک موتور رضا سوار شدم ..دیدم رفت طرف دریا .. گفتم : رضا ..رضا ..حالت خوبه ؟ کجا میری ؟ با من چیکار داری ؟ داستان 🦋💞 و هفتم- بخش دهم باز سرشو داد عقب و به سر من چسبوند و گفت : مُو همیشه با تو کار دارُم .. گفتم : ازت پرسیدم کجا میری ؟ گفت: ی جای خوب ..خیلی وقته می خوام تو رو ببرُم وقت نیست .. گفتم : آهان الان وقت گیر آوردی؟ ..رضا برگردیم ..پیمان خونه تنهاست ... دیوونه بازی در نیار .. گفت : شهناز که بیاد سی چی من و تو اونجا باشیم ..بزار تنهایی با هم حرف بزنن ..خو جلوی ما که نمیشه ..خجالت می کشن ..
گفتم : رضا اینطوری بدتر نیست ؟ تنها باشن ؟ گفت : پیمان مثل من پسره خوبیه ..حلال و حروم سرش میشه اما دل من بشور افتاد ..اگر بهم گفته بود این کارو نمی کردم .. و دیگه نمی تونستم مانع رضا بشم .. هر قسمت از ساحل بوشهر زیبایی های خاص خودشو داره ..رضا اون روز منو برد به یک جای شگفت انگیز .. ساحلی که کنار صخره های بلند قرار داشت وقتی موج میود و بر می گشت توی آب انگار هزاران چراغ روشن و خاموش می شدن ..هیجان زده پرسیدم رضا اینا چیه برق می زنه ؟ گفت : خو این موقع روز که خورشید مایل میشه مرجان ها و صدف هایی که توی ساحل اومدن برق می زنن و اینطور اعجاز درست می کنن ..خیلی وقته می خوام تو رو بیارم و ببینی ..مردم زیاد این طرفا نمیان .. مراقب باش گسار پاتو زخم نکنه ..پرسیدم گسار چیه ؟ گفت : لبه های تیز شده ی مرجان ها اونا رو میگم .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش یازدهم آروم بیا تا شیلو ها نشونت بدُم .. گفتم : شیلو چیه ؟ گفت : نمی دونی ؟ جلبک دریایی ..اینا رو آب میاره اینجا .. گفتم : وقتی میگم بد جنسی قبول نمی کنی ..تو که می دونی من بلد نیستم از اول بگو جلبک .. گفت : نباید یاد بگیری ؟ خو تو می خوای بچه های منو بزرگ کنی ..بپرسن بلد نباشی ؟ گفتم : بچه ها ؟؟ کور خوندی آقا رضا بچه، ..اونم خودتون بزرگ می کنین و یادشون میدین .. هر چی به اون منظره نگاه می کردم سیر نمی شدم.. اما واقعاً دلم شور می زد ..نمی دونستم برای پیمان بود یا سعید نگران بودم و زیاد لذت نمی بردم ..و دلم می خواست برگردم. گفتم : رضا جان اگر میشه بیا بریم خونه .. سعید بهانه نگیره پیمان اذیت بشه ..به هر حال زیادم که حوصله نداره .. وقتی رسیدیم خونه پیمان گفت : شهناز اومد و با هم حرف زدیم و رفت .. اتفاقی هم نیفتاده ..ولی من هنوز دلشوره داشتم اونم خیلی بد ..که آرامش رو ازم گرفته بود .. طوری که مدام رضا و پیمان ازم می پرسیدن چته ؟ چرا اینطوری شدی ..؟ ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🔴 بهترین فاتحه‌ای که آیت الله بهجت توصیه کردند برای اموات بخوانیم🔴 ✅ بیایید *فاتحهٔ کبیره* بخوانیم 🔻یکی ازعلمای شیعه به نام (شیخ مهدی فقیهی) جهت استخاره و رفع گرفتاری پیش آیت الله *بهجت* می رود. آیت الله بهجت به ایشان می فرمایند: چرا *فاتحه کبیره* نمی خوانید؟ شیخ فقیهی می پرسند، *فاتحه کبیره چیست؟* *آیت الله بهجت* می فرمایند: - سوره *حمد*: را *یک بار* - *چهار قل* : ( *توحید-کافرون-ناس- فلق*) هرکدام را *یک بار* - سوره *قدر* را *هفت بار* - *آیت الکرسی* را *سه* بار بخوانید. سپس آیت الله بهجت می فرمایند: هرکس برای میتی اینگونه فاتحه بخواند، * هم رفع گرفتاری ازخودش می شود و هم گنجی برای میت است. * آقاشیخ مهدی فقیهی می گوید: برگشتم به روستای خودمان و سر قبر *پدر و مادرم* اینها را خواندم و برگشتم قم، شب عمه ام خواب پدر و مادرم را می بیند که *خمره ای از طلا و جواهرات* درمقابل شان است. عمه ام از من پرسید چه *خیراتی* برای پدر و مادرت فرستادی؟! گفتم: این *فاتحه (کبیره)* را خواندم. پس مشخص شد روزی که من این *فاتحه کبیره* را برای *پدر و مادرم* خوانده ام، *رحمت واسعه ای از طرف خداوند شامل حالشان شده است*. در ضمن به برکت این فاتحه *گشایشی* نیز در زندگی خودم مشاهده کردم. « *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*‌» 🌸لطفاً نشر دهید تا خیراتی افزونتر نصیب امواتمان گردد آنهم دراینروزهایی که از زیارت قبر امواتمان محروم شده است https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
🌸🌸نگهداری🌸🌸 آبیاری🌧 : در زمستان به آبیاری کمتری نیازمند دارد و در تابستان در بین فواصل آبیاری توجه کنید که سطح خاک خشک شود. این کاکتوس به آبیاری زیاد حساس است و ریشه اش دچار پوسیدگی می شود. خاک⛰ : ترکیبی از خاک ماسه، پیت ماس و خاک لوم با زهکشی خوب برای این کاکتوس مناسب است، شما می توانید از خاک مخصوص کاکتوس نیز برای این گیاه استفاده نمایید. نور🌞 :  به نور زیاد آفتاب ولی به صورت غیر مستقیم نیازمند است. تکثیر👨‍👩‍👧‍👦 : مامیلاریا الونگاتا از دو طریق بذر و قلمه تکثیر می شود 🌺🌺🌺 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
تعویض هر زمان که ریشه‌های گیاه از کوکداما نخل شامادورا بیرون بزنند، وقت تعویض کوکداما یا کاشتن آن در گلدان فرارسیده‌است. می‌توانید آن را دوباره در قالب کوکدامایی زیبا بپیچید و از سرسبزی‌اش لذت ببرید یا این‌که به سادگی می‌توانید آن را در گلدان بکارید. فقط کافی‌است چند برش سطحی روی توپ کوکداما بزنید و آن را در گلدانی با خاک مناسب بکارید. در فصل بهار می‌توانید محل زندگی‌اش را از کوکداما به گلدان جا به جا کنید 🌿💕🌿💕🌿💕🌿 ➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d