eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
26.4هزار ویدیو
128 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean
مشاهده در ایتا
دانلود
«هر را از بر تشخیص ندادن » : درمیان چوپانان صدای “هِر” برای طلبیدن گوسفندان و “بِر” برای جلو راندن‌شان استفاده می‌شد ، و اگر چوپانی آن را نمی‌دانست یعنی از اصول پرت بود! به همین دلیل می‌گفتند هِر را از بِر تشخیص نمی‌دهد. یعنی وقتی اولین اصول چوپانی را بلد نیستی چگونه می‌خواهی به هدایت گوسفندان بپردازی این ضرب المثل در توصیف کسانی به کار می‌رود که از درک ساده‌ترین چیزها هم عاجز هستند و بیشتر از مقام تحقیر به کار می‌رود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و هفتم- بخش اول و چه دردی از این بالاتر که یک زن ندونه شوهرش ؛عشقش کجاست و آیا زنده اس یا مرده ..نه جنازه ای و نه خبری ..و تازه بفهمه باردارم هست .. در حالیکه من مسئولیت اون بچه که توی شکمم بود رو هم حس می کردم دوست نداشتم غصه و ها و غم های من توی خون اون هم جاری بشه .. موجودی که بی گناه داشت به این دنیا میومد و از هیچی خبر نداشت .. در حالیکه سعید و سودابه همه چیز رو درک می کردن و شاهد گریه های ما و چشم انتظاری های من بودن ..و اینو توی چشم هاشون می خوندم که تاب تحملشو ندارن .. ولی چه کنم که نا امید نمیشدم و با تمام قلبم احساس می کردم رضا زنده اس ..و نمی تونستم به بپذیرم که دیگه بر نمی گرده ..و دلتنگی هامو می بردم لب دریا ..ازش گله می کردم التماس می کرد و از همون جا با رضا حرف می زدم و باور داشتم که اونم از همون دور داره منو صدا می کنه و باهام حرف می زنه .. یک روز که مثل دیوونه ها لب ساحل راه میرفتم فریاد می زدم بی وفا چطور دلت اومد ما رو ول کنی و بری ؟ من جواب این سه تا بچه رو چی بدم ..و خیلی حرفایی که اشک خودم رو در میاورد .. یک مرتبه یک زن و مرد رو دیدم که از کنارم رد شدن ..و نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداختن و با تاسف دور شدن .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش دوم به خودم اومدم و یاد بی بی فاطمه افتادم ..من نمی خواستم مثل اون زنی مجنون کنار دریا باشم ..هرگز .. مو به تنم راست شد ..و بدنم شروع کرد به لرزیدن .. به این فکر افتادم که هر اتفاقی توی زندگیم افتاده یک تیکه از پازل سرنوشتم بوده ..آره دیدن بی بی فاطمه , مرگ شهناز که اثر بدی روم گذاشته بود ..و منو آماده برای ساختن با زندگی کرد .. سوختن پیمان هم راز و رمزی برای خودش داشت ؛ خدایا تو در تمام زندگیم با من حرف زدی ..می خوای ساخته بشم ؟ اون کار رو با من کردی که حالا بتونم دوری رضا رو تحمل کنم .. باشه راضیم به رضای تو ولی خودت یک طوری بهم بگو اونو به من برمی گردنی ؟ یک نشونه یک چیزی که آرومم کنه ..و رو دریا ایستادم و دستهامو بردم بالا و با تمام نیروم داد زدم بهم بگو ..به دلم بنداز ..تو دیگه تنهام نزار .. چند قدم رفتم توی آب تا زانو و از ته قلبم احساس کردم رضا برمی گرده؛ دلم روشن به زنده بودنش گواه داد ؛ و هرگز این باور رو از دست ندادم .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش سوم ولی باید زندگی می کردم , به خاطر سه تا بچه هام ..من اونا رو به دنیا آورده بودم که بهشون زندگی خوب بدم نه غم رنج و درد ..حالا می فهمیدم اون زمان بی بی فاطمه می خواسته به من یاد آوردی کنه که اگر دیوانه بشم چی در انتظار بچه های من خواهد بود ... نگاهی به دور دست های اون آب های متلاطم انداختم ؛ شاید همون لحظه هم منتظر معجزه ای بودم که صدای موتور قایق رضا رو از دور بشنوم و برنگردم خونه ..ولی جز صدای چند مرغ دریایی که گاهی من و رضا بهشون نون می دادیم و حالا هم به همین هوا اطرافم جمع شده بودن صدایی نبود .. آروم طوری که کسی منو دیوانه نه پنداره گفتم : رضا وعده ی ملاقات من با تو همینجا ..منتظرت می مونم ولی دیوانه نمیشم ... می خوام وقتی برگشتی هنوزم پرپروک تو باقی مونده باشم ..نه مثل بی بی فاطمه آواره ی شهر ها ...رضا یادت نره تو باید برگردی ..بهم قول دادی . وقتی برگشتم خونه , مامان بچه ها رو حمام کرده بود و داشت با حوله خشک می کرد .. ناهار آماده و خونه تمیزو مرتب بود ..بابا کنار حیاط توی سایه روی صندلی نشسته بود و سیگار می کشید ..چیزی که همیشه ازش متنفر بود و آدم های سیگاری رو توی خونه راه نمی داد .. احساس کردم پیر شده ..توی صورتش رنج و درد دیدم ..اون بابای خوشحال و همیشه سر حال من پشتش داشت خم میشد .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش چهارم تازه به این فکر افتادم که دارم به این دونفر هم ظلم می کنم ..منو دید و گفت : بابا جون برگشتی ؟ گفتم : آره قربونتون برم برگشتم بازم دست خالی .. آهی کشید و گفت : شاید یک روزی که اصلا منتظرش نیستی برگرده ..مثل اینکه حالت بهتره ؛آره بابا ؟ بهتری ؟ گفتم : چیکار کنم ؟ چاره ای نیست باید زندگی کنم ..ولی منتظرش می مونم .. با اینکه سعی می کردم به خاطر بچه ها خودمو آروم نشون بدم ولی پذیرفتن اینکه دیگه رضا نیست و من حتی عزاداری هم براش نکردم کار سختی بود ..و مدام بغض گلومو فشار می داد .. تا اینکه خبرهای ضد و نقیضی به ما رسید .. رضا روپلیس گشت دریایی ایران گرفته و به زودی میاد ..یکی دیگه می گفت من توی امارات دیدمش حتما اونجا گرفتار شده ..
یکی دیگه خبر آورد که قایق بی موتور رضا رو شکسته توی خارک دیده .. و با شنیدن هر خبر ناخدا و کمال و دوستانش که جون فدای رضا بودن میرفتن و می گشتن و تحقیق می کردن و این سرگردونی و عذاب ما رو بیشتر می کرد .. اون زمان ناخدا آشنایان زیادی داشت ولی حتی نتونستن بفهمن کدوم خبر راسته و کدوم دروغ .. اما امیدوار مرتب اسرایی رو که تلویزیون های عربی نشون می داد نگاه می کردیم ..شاید یک طوری دست عراقی ها افتاده باشه .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش پنجم دو ماه گذشت و دیگه بابا و مامان می خواستن برگردن تهران و اصرار می کردن منم با خودشون ببرن .. بابا می گفت : وقتی رضا نیست تو اینجا چیکار داری ؟ جمع کن بریم من و مامانت هم تنها نیستیم گفتم : خودم دلم نمیاد از اینجا برم ..اما قول میدم به محض اینکه رضا برگشت یکساعت هم بوشهر نمونم .. و بالاخره روزی رسید که اونا هم رفتن .. هر کدومشون رو بغل می کردم دلم می خواست زمان متوقف بشه ..ولی نشد و تنها موندم ... گوهر خانم پیله کرده بود که بیا خونه ی ما زندگی کن ..ولی زیر بار نرفتم و می خواستم روی پای خودم بایستم .. تا وقتی کمال بوشهر بود مرتب خرید می کرد ومیاورد و مقداری پول می داد و میرفت .. یکم پس انداز داشتم ولی نمی دونستم رضا چقدر پول داره و حساب و کتابش با ناخدا چیه ؟ به فکر افتادم یک کاری برای خودم دست و پا کنم ..اینطوری چشمم به دست دیگران باشه رو دوست نداشتم ... یک روز صبح پیمان زنگ زد و تازه فهمیده بود برای رضا چه اتفاقی افتاده ..کلی با هم گریه کردیم ..از وضع و حال و روزم پرسید .. بهش گفتم : یکبار گفته بودی که نقاشی های منو می خرن ..راست گفتی تهران جایی هست که اینا رو بفروشم ؟ داستان 🦋💞 و هفتم- بخش ششم گفت : اینطوری که نه خواهر جان ..باید قاب بشه ..حالا صبر کن من پرس و جو کنم بهت خبر میدم ... یک چند روزی گذشت و بابا زنگ زد که پیمان نقاشی های تو رو فروخته .. بفرست ببینیم چند تا ش رو می خوان .بعد پولوشو برات حواله می کنیم .. گفتم قاب کنم ؟ گفت نه همینطوری بفرست ..بزار رو ی هم دورشو محکم کن بده به اتوبوس من می رم می گیرم .. بدون اینکه فکر کنم چنین چیزی ممکن نیست نقاشی ها رو بسته بندی کردم و فرستادم تهران ..و منتظر پولش شدم .. هنوز هم پس انداز داشتم و هم مرتب کمال و ناخدا و حتی گوهر خانم بهمون می رسیدن ..ولی من دلم می خواست محتاج کسی نباشم .. برای همین مرتب می کشیدم و آماده می کردم و می فرستادم تهران و حتی سعی می کردم روز به روز بهتر و با دقت تر بکشم تا شاید خریدار های بهتری پیدا کنم .. .. حالا بیشتر گل مرغ و تذهیب کار می کردم و وقت زیادی می بردو دقت زیادی لازم داشت و این بهم کمک می کرد تا این انتظار کشنده رو بتونم تحمل کنم .. یک هفته بعد بابا تلفن کرد و بهم یک شماره حواله داد وگفت که هفت تا از نقاشی ها رو فروخته و پولشو برام فرستاده .. باورم نمیشد یعنی کسی بوده که این همه پول برای نقاشی های من بده ؟ داستان 🦋💞 و هفتم- بخش هفتم ..دیگه کارم رو جدی تر گرفتم ..تا بتونم پول بیشتری در بیارم ... سعید با اینکه هنوز وارد هشت سال نشده بود..در مورد من احساس مسئولیت می کرد ..اینو از پدرش یاد گرفته و می گفت : مامان شما نگران هیچی نباش من خودم هستم مردت میشم .. بزرگ شدم میرم دریا و برات ماهی می گیرم و پول در میارم ..و اینطوری اشک منو در میاورد .. اون حتی خیلی زیاد مراعات سودابه رو می کرد و واقعا حس مردونگی بهش دست داده بود و من اینو نمی خواستم .. دوست داشتم مثل خودم بچگی کنه ..شیطنت داشته باشه ..و گاهی هم حرص منو در بیاره ..ولی اون هم غمگین بود و هم خیلی زیاد حرف گوش کن شده بود .. یکشب وقتی بچه ها خوابیدن ؛ نشستم به نقاشی کشیدن ؛ تو دل شب احساس کردم صدای حرف میاد .. به دنبال صدا رفتم و دیدم سعید جانماز پهن کرده و داره دعا می کنه ..می گفت :یا امام محمد باقر بابای منو برگردون منم قول میدم همیشه نماز بخونم ..رفتم کنارش نشستم راستش هم بغض کرده بودم و هم خنده م گرفته بود .. پرسیدم : قربونت برم سعیدم حالا چرا امام محمد باقر ؟ گفت : آخه توی امام ها کسی اونو صدا نمی کنه گفتم شاید سرش خلوت باشه و صدای منو بشنوه .🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
داستان 🦋💞 و هفتم- بخش هشتم بغلش کردم و گرفتمش روی سینه ام و گفتم : قبول باشه پسرم ..انشالله حاجتت رو بگیری .. گفت : مامان اگر بابام نیومد تو خیلی غصه می خوری ؟ گفتم : تو این چیزا فکر نکن ..من ازت نمی خوام تو مرد من باشی ..می خوام پسرم باشی مثل قبل ..بابات هر کجا که باشه می دونم حواسش به ما هست .. گفت : یک چیزی بهتون بگم ناراحت نشین ها ؛؛ گفتم باشه بگو .. گفت : من هر شب خواب بابام رو می ببینم ..و فکر می کنم پیشمه و با من حرف می زنه .. گفتم : این که خیلی خوبه ..منم خوابش رو می ببینم درست مثل تو انگار اصلا دریا نرفته بود و بیشتر اوقات می ببینم پشت موتورش سوار شدیم و داریم با سرعت میریم ...حالا پاشو برو بخواب فردا امتحان داری .. حواست رو جمع کن نگرانش هم نباش ..من و تو و سودابه همدیگر رو داریم ..و سه تایی از پس همه چیز بر میایم .. سرشو توی سینه ی من فرو کرد و با صدای محزونی گفت : مامان خیلی دوستت دارم .. گفتم : قربونت برم پسر عزیزم ..منم خیلی دوستت دارم تو آقا ترین پسر دنیایی ... اما دیگه بغض فرصت حرف زدن رو ازم گرفت ..و نتونستم چیزی بگم که بچه رو آروم کنم ؛ و بالای سرش نشستم و نوازشش کردم تا خوابش برد .. چقدر بدون رضا غریب تر شده بودم خدایا حالا با این سه بچه من چیکار کنم خودت به فریادم برس .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش نهم تا سعید امتحانش تموم شد ..چمدونم رو بستم تا مدتی برم تهران تا بچه هام یک حال و هوایی عوض کنن در واقع می ترسیدم هر آن یک موشک بیاد روی سرمون .. آخه آژیر خطر پشت سر هم به صدا در میوند و من بچه ها رو می بردم توی حمامی که رضا درست کرده بود می ایستادیم تا وضعیت سبز میشد دیگه سودابه از ترس و وحشت توی بغلم می لرزید ..که حالا دلتنگی برای رضا هم بهش اضافه شده بود .. دوتا چمدون بزرگ بستم و نقاشی هایی که کشیده بودم بسته بندی کردم .. ولی باید اول به گوهر خانم خبر می دادم بعد بلیط می گرفتم ..اخلاقش رو می دونستم ؛که اگر بدون خبر این کارو می کردم کلی حرف بارم می کرد .. و در عین حال اون روزای بدی رو می گذروند و در حالیکه رضا ناپدید شده بود و کمال هم جبهه بود حوصله ی سر و کله زدن با کسی رو نداشت .. نمی خواستم منم آزارش بدم .. قصد داشتم قبل از رفتن به خونه ی گوهر خانم با بچه ها بریم ساحل تا از رضا هم خداحافظی کنم ..و اینو می دونستم که هیچوقت راضی نبود که تنهایی برم سفر..اونم با اتوبوس برای همین باید بهش می گفتم .. بچه ها از در خونه بیرون رفتن و من داشتم درارو می بستم که صدای زنگ تلفن بلند شد .. به خیال اینکه مامانم زنگ زده برگشتم و جواب دادم ..نارمین همینطور که هق و هق گریه می کرد گفت : پروانه زودباش بیا اینجا محمد شهید شده ؛بیا که بهت احتیاج داریم .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش دهم خوب همه ی ما با دلهای پراز غصه باید عروس هفت ماهه رو دلداری می دادیم .. گوهر خانم حتی بعد از چهلم محمد هم اجازه نداد من برم تهران و البته با خواهش و تمنا این کارو کرد که نرو تا من سعید رو هر روز ببینم بوی رضا رو برام داره ..منو دیگه از بچه اش محروم نکن .. پس دوباره مامان و بابام اومدن بوشهر و تاده روز بعد از زایمان من موندن .. بابا بازم مقداری پول بهم داد که گفت ده تا دیگه از نقاشی هات رو فروختم ..و اینطوری دست و بالم باز شده بود اما در میون اشک و آه و حسرت سحر به دنیا اومد ..و خوب اسمش رو از قبل با خودش آورده بود که رضا عاشق این بود که دختری به نام سحر داشته باشه .. در میون ناباوری که از نبودن رضا داشتم دوسال گذشت و اون نیومد ..دیگه گاهی به زنده بودنش شک می کردم و اما خودمو دلداری می دادم ..و توی این دوسال گوهر خانم هر سال برای رضا مراسم یاد بود گرفت و من شرکت نکردم حالا سعید کلاس سوم بود و سودابه اول .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش یازدهم کمال اغلب جبهه بود و ناخدا هم مریض و ناتوان شده بود و گوهر خانم دیگه کمکی به ما نمی کرد شاید هم فکر می کرد من خودم پول دارم .. در حالیکه دستم واقعا خالی بود ..نمی دونم چطور با خودشون فکر می کردن که من بعد از دوسال هنوز پول دارم .. اونقدر افسرده بودم که حتی دیگه دلم نمی خواست نقاشی بکشم در حالیکه هر وقت اونا رو می فرستادم تهران بابا کلی پول برام می فرستاد .. یک روز که بچه ها مدرسه بودن دست سحر رو گرفتم و رفتم تا با گوهر خانم حرف بزنم ..داشت قلیون می کشید خم شدم و باهاش روبوسی کردم و کنارش نشستم ..
کمی مقدمه چینی کردم و گفتم : نزدیک عید شده خوب رضا هم که نیست ..می خوام برم یک جا کار کنم تا بتونم خرج بچه ها رو در بیارم .. گفت : تو می خوای سه تا بچه رو به امید خدا ول کنی بری سرکار ؟ گفتم : خوب مامان جون چاره ندارم ..من اصلا نمی دونم حساب و کتاب رضا چی بوده و چی داشته و پولاش کجاست ..شما می دونی ؟ گفت : آره توی پماد هایی که برای پیمان خرید .. گفتم :آهان ..فهمیدم ..پس رضا هیچی نداشته ؟ نمی دونم پس چطور اون همه خرج می کرد ؟ گفت : خوب کار می کرد ..حالا نه کمال هست نه ناخدا دل و دماغ داره بره دریا ..ما خودمون هم داریم ورشکست میشیم .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش دوازدهم گفتم : پس اجازه بدین من برم سرکار ؛ گفت : برات مهم نیست بگن عروس ناخدا محتاج شده؟ .. نه من راه بهتری رو بلدم بیا اینجا زندگی کن خونه رو هم اجاره بده ماهیانه اش رو بگیر و خرج کن .. گفتم : نمیشه مامان من می خوام نزدیک دریا باشم ..تازه اگر رضا بیاد زودتر می فهمم .. گفت : ببین پروانه من مادرم دلم نمیاد این حرف رو به تو بزنم ولی رضا دیگه نمیاد ..کی تا حالا توی دریا گمشده و بعد از دوسال پیدا شده ؟ منم نمی خوام بچه های رضا زیر دست غریبه بیفتن .. گفتم : پدر و مادر من غریبه نیستن .. گفت : نه منظورم اونا نیست ..تو خوشگلی و هنوز جوون بیا یک فداکاری برای دل یک مادر بکن ..بهت قول میدم ضرر نمی کنی .. گفتم : باشه مامان جان هرکاری بگین می کنم ؛ولی خونه و زندگیم رو بهم نمی زنم ..اینو ازم نخواین .. چند تا پوک محکم زد و فوت کرد ..و آه عمیقی کشید و گفت : دلم خون شده ..خدا منو بکشه که این حرف رو می زنم ..ولی همه میگن که چاره ی دیگه ای ندارم ..ببین چی میگم برای منم آسون نیست ولی تو چاره ای نداری .. اگر زن کمال بشی هم اون دیگه جبهه نمیره هم تو و بچه هات سرو سامون می گیرین ...من می دونم تو می تونی کمال رو هم مثل رضا پابند کنی .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش سیزدهم انگار یک دیگه آب جوش ریختن سرم ..یک مرتبه ازجام پریدم و ایستادم ..احساس کردم دارم خفه میشم .. نفسم به شماره افتاده بود و اونقدر عصبانی بودم که قدرت حرف زدن نداشتم .. گوهر خانم فهمید و زود گفت : من نمی خوام زود جواب بدی ..فکراتو بکن ..اما اینم در نظر داشته باش که اگر بخوای شوهر کنی یا بری تهران بچه ها رو ازت می گیرم ..نمی زارم اونا رو از من جدا کنی ..پس عاقل باش و بیا زن کمال بشو ... گفتم : یعنی شما برای همین منظور دست و بال من و بچه هام رو تنگ کردین ؟ شما اینطور زنی بودین و من نمی دونستم ؟ مامان ؟ من زن رضام و زن اونم باقی می مونم .. ما عاشق هم بودیم خودتون می دونین که توی این هشت سال حتی یکبار با هم جر و بجث نکردیم ..چطور دلتون اومد همچین حرفی به من بزنین که می دونین قبول نمی کنم و منتظر رضا هستم .. ببینن چی بهتن میگم ..اگر ساختم ..اگر دیدم و به روی خودم نیاوردم ..اگر برای همه ی حرفای شما اطاعت رو انتخاب کردم فقط به خاطر این بود که باور داشتم منو مثل دخترتون می دونین .. ولی من پروانه ام بلدم گلیمم رو از آب بکشم اگر بخوام برم تهران میرم بچه هام رو هم از خودم جدا نمی کنم ..اینو بهتون هشدار میدم با من در نیفتین ..که بد می ببین ..وای ..وای مامان کاش رضا اینجا بود و می شنید شما به من چی گفتین .. داستان 🦋💞 و هفتم- بخش چهاردهم ولی خدا رو شکر که نیست ...دیگه نه شما به من همچین حرف زدین و نه من شنیدم که تهدیدم کردین ؛ دیگه ازتون ناامید شدم .. از این به بعد خودم از پس زندگیم بر میام ... با حرص دست سحر رو گرفتم وتا از اون خونه برم بیرون دنبالم اومد و گفت : برو از هر کس می خوای بپرس ببین بهت لطف کردم یا ناحق گفتم ؟ پسر جوونم رو پیشکشت کردم حرفم داری ؟ چه پر مدعا ...دیگه صبر نکردم بقیه اش رو بشنوم ؛ برای اینکه داشتم منفجر می شدم .. سال 95..نمی دونم تا حالا شده خواب باشین و موقع نماز صبح بدون اینکه صدای اذان بیاد شما بشنوین و بیدار بشین ؟ اما برای من زیاد پیش اومده بیدار شدم و نماز خوندم و دعا کردم .. اینکه تازگی ها همش به یاد گذشته میفتادم این بود که احساس می کردم رضا بهم نزدیک شده ..و باز مثل گذشته همش چشم انتظارش بودم .. اون روز تا سپیده صبح دعا کردم خدایا قبل از اینکه بمیرم اگر زنده اس یکبار دیگه رضا رو ببینم .. بعد سبد برداشتم و رفتم توی باغچه .. هوا سرد بود و بارونی حس نمناک بوشهر و دریا دوباره اومد به سراغم ..چشمم رو بستم و سرمو بردم به عقب تا بزارم توی سینه ی رضا و اون در گوشم زمزمه کنه ..پرپروک خیلی دوستت دارُم .. خو تو عشق مُویی .. ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
😍معجزه خشک شده و پودر شده 🍂تفاله چایی کنتراست رنگ گیاهو بالا میبره و خاصیت ضد باکتریایی داره 🐍مثل آفت کش عمل میکنه 🍂هر سه ماه به خاک گلها بخصوص چند قاشق اضافه کنید ╭─┅═ঈ🪴ঈ═┅─╮                      https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
گیاهانی که جزیره و غبار پاشی نیاز دارند ╭─┅═ঈ🪴ঈ═┅─╮                      https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دوستان زیادی از وجود حشرات و کرم داخل گلدونشون سوال پرسیدن..؟👇👇 دربازار👇 دوستانیکه سوال میپرسن چه سمی بزنم برای حشرات، کرم سفید، شپشک اردآلودو غیره از بین برن دقت کنن👌😢..... برای افات روی گیاه اسپری کنید ╭─┅═ঈ🪴ঈ═┅─╮                      https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🎍🔆🌵 چرا همواره پیشنهاد می شود پس از تعویض گلدان تا چند روز به و یا آب داده نشود؟❓❔❓ تاخیر انداختن💧آبیاری به مدت ۵ تا ۱۰ روز پس از تعویض گلدان معمولا به دلایل زیر پیشنهاد می شود:👇👇👇 ۱🌵 احیای دوباره ی تارهای کشنده ی ریشه که در موقع تعویض گلدان آسیب دیده اند. ۲🌵 پینه بستن ریشه های شکسته و زخمی شده در حین تعویض گلدان برای جلوگیری از نفوذ قارچ ها و عوامل بیماری زا. ۳🌵 تحریک گیاه به بازیابی سریع ریشه ها و تولید ریشه های جدید. ۴🌵 آشنا شدن گیاه با خاک جدید و ترکیبات آن ۵🌵 جلوگیری از توقف رشد گیاه در نتیجه ی شوک وارده از تعویض گلدان که اصطلاحا بیماری خواب نامیده می شود. ╭─┅═ঈ🪴ঈ═┅─╮                      https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d