فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌧به دلیل بارش شدید باران، شهر ریودوژانیرو برزیل با آسمان شب کاملا تاریک از خواب بیدار شد!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غذای نذری در هند!!!
هر لحظه منتظر بودم یکیشون بیفته تو دیگ🫣
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
🫀نقشه کامل رگهای قلب!
🔹شریان های خون رسان به قلب که به نام شریان های کرونر شناخته می شوند وظیفه رساندن خون، اکسیژن و مواد مغذّی را به سلولهای ماهیچه ای قلب به عهده دارند.
🔹ماهيچه های قلب جزء ضعيف ترين ماهيچه های بدن است اما قلب در هر سال دو ميليون ششصد هزار ليتر خون را بدون هیچ استراحتی پمپاژ می کند که برای حمل آن حدود ٨١ تانکر بزرگ لازم است!
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوشته بود این فیلم رو از یک ساندویچی در یکی از ایستگاههای متروی مسکو گرفته!
یه جوری موشا راحتاند آدم حس میکنه اومدن مهمونی و عشق و حال :))
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
واقع گرایانه ترین نقاشی های جهان را فردی بنام "روبرتو برناردی" به سبک "هایپررئالیسم" میکشد.
احتمالا نقاشی هایش را عکس میبینید 😧
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آسمان خراش زیبا , در منطقه تجاری بانگرک در بانکوک ، تایلند واقع شده است. از زمان ساخت در سال 2001 ، این بنا به بزرگترین ساختمان در جنوب شرقی آسیا تبدیل شده است. مساحت کل بنا 300 هزار متر مربع ، ارتفاع 247 متر ، تعداد طبقات 68 طبقه است. در آغاز سال 2009 ، دومین ساختمان بلند تایلند است.
عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آسمان خراش زیبا , در منطقه تجاری بانگرک در بانکوک ، تایلند واقع شده است. از زمان ساخت در سال 2001 ، این بنا به بزرگترین ساختمان در جنوب شرقی آسیا تبدیل شده است. مساحت کل بنا 300 هزار متر مربع ، ارتفاع 247 متر ، تعداد طبقات 68 طبقه است. در آغاز سال 2009 ، دومین ساختمان بلند تایلند است.
عضو بشین کانالش واقعا عالیه👇
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
تأیید مادر♥️♥️
💐💐💐💐
بچه ها نیاز به شنیدن این جملات از زبون من و شما دارن💟
حواسمون باشه ، وسط تمام این بدو بدو ها، یادمون نره به بچه ها بگیم در هر شرایطی جاشون تو 💘💘 ماست
.
.
گفتن جملات محبت آمیز ،با لوس کردن بچه ها فرق داره ✅
درکنار اقتدار مادرانه و پدرانه ،حتمأ بچه ها رو سیراب محبت کنیم💌
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یه سوال برام پیش اومده
اون گرگه که توی کارتون میگ میگ پول داشت بره بمب و نارنجک بخره
پول نداشت بره یه مرغ بخره بخوره؟!
خدایی چقدر سرکارمون گذاشتن😐
تا کشفیات بعدی خدا نگه دار
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
دکتر به داداشم گفته بود: برای کاهش وزنت، شبا به جای شام، باید پیاده روی کنی.
شیش ماه رفت، دیدیم از قبلم چاقتر شده.
یه روز تعقیبش کردم، دیدم پیاده میره تا سر خیابون، یه پیتزا میخوره برمیگرده😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بچه رو آورده واسه معاینه بعد یه قطره نشون میده میگه اینو بهش بدیم یا نه!
گفتم نه اینو نده.
میگه چرا!؟اینو دکتر قبلی نوشته!
وقتی براش توضیح دادم که چرا نباید قطره رو به بچه بده ،بابای بچه برگشته میگه افرین متخصص هم همینو گفت! 😂🤦🏻♀️
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
یک بار هم رفتم مو بکارم. به دکتره گفتم شما چه روشی رو پیشنهاد میکنید؟
جواب داد این کله ای که من میبینم
با فتوشاپ هم درست نمیشه🤣
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
بچه همسایه انگشت کرده تو دماغش بهش نگاه کردم گفتم:
تو مهدکودک چی بت یاد دادن؟
برگشته میگه: به تو چه؟! تو دانشگاه بت یاد ندادن تو کار دیگران دخالت نکنی؟
یا اسطقدوس ☹️ اینا دیگه کین؟
من سن اینا بودم به سماور میگفتم آدم آهنی اب😕😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زنه تو سردخونه با بادبزن شوهر مرحومش رو باد میزد ،🤕🤕
مرد غسال متاثر شد گفت : خواهر اون مرحوم
دیگه گرما و سرما براش فرقی نمیکنه ،😔😔
خودتو اذیت نکن …
زنه گفت : آخه خدا بیامرز بهم گفته بود ، بزار
کفنم خشک شه ، بعد شوهر کن …😳😳
بنظرت الان خشک شده دیگه …😂😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفتادو_پنج این دختر هیچ گناهی نداره تو زندگیش... آهی کشیدم و گفتم: من خودم هم حوصله ی انتقا
🌱 ❤️
#قسمت_هفتادو_شش
دستم شکسته نمی تونم بندازم گردنت ولی بهم قول بده، تا لحظه ای که زنده ای از خودت جداش نکنی. این باشه نشونه ی عشق من و تو
شقایق با خنده و گریه، گردنبند رو انداخت گردنش و دستمو گرفت.
حتی برای همدیگه حلقه نخریده بودیم.
از محضر که اومدیم بیرون رو بهش گفتم: گچ دستم باز بشه یه عقد و عروسی مفصل برات میگیرم کیف کنی..
خندید و گفت: ما دو تا که کسی رو نداریم بیان عروسیمون!.. بیخیال گفتم: نیان! انقدر آدم گرسنه تو شهر هست که یه شب مهمون من و تو باشن.
ببینم رانندگی بلدی؟ وسایلاتو جمع کن بریم. خیلی کار داریم..
یوسف پشت سرمون ایستاده بود و داشت گریه می کرد.
شقایق رفت جلو و با ناراحتی گفت: بابا تو چرا گریه می کنی؟
تو خوبی رو در حق من تموم کردی. قول میدم یجوری خوشبخت بشم که هیچوقت پشیمون نشی..
با چشمای مستاصل بهم نگاه کرد. از نگاهش التماس رو خوندم که می خواست مراقب دخترش باشم…
همراه هم رفتیم خونه شون و من تو ماشین موندم تا شقایق وسایلشو جمع کنه و بیاد.
یکی دو ساعتی طول کشید. عجیب تر اینکه نگین اصلا خونه نیومد تا با دخترش خداحافظی کنه.
شقایق میون گریه با پدر و برادرش خداحافظی کرد و واسه همیشه از اون خونه کوچ کرد.
وقتی برگشتیم شهرمون یک ماه تمام با هم دنبال کارای لازم واسه شروع زندگی بودیم.
من دستم تو گچ بود و شقایق هم مشغول درس خوندن و انجام تمام کارها.
حسابی خسته می شدیم ولی ذوق داشتیم. یکی از خواهرام بالاخره اومد کمکمون، یه خونه گرفتم و در عرض یه ماه تمام وسایل موردنیاز رو خریدم.
هر چی که شقایق روش انگشت میذاشت بدون حرف می گرفتم تا دلش شاد بشه.
خونمون رو با سلیقه ی خودش چید و بعد از اینکه گچ دستمو باز کردیم، تصمیم گرفتیم مراسم عروسی بگیریم.
خواهرم گفت که پدر و مادرم اصلا حاضر نیستن بیان تو جشن.
#قسمت_هفتادو_هفت
چندبار نگین برام پیغام تهدید فرستاد ولی به شقایق نگفتم.
همه ی کارای عروسیمونو انجام دادیم و چند روز قبلش رفتیم
همه ی بچه هایی که سر چهارراه کار می کردن رو واسه عروسیمون دعوت کردیم.
حتی گفتیم هر کس رو که می شناسن با خودشون بیارن که حسابی خوش می گذره.
شقایق با لباس عروس انقدر خواستنی شده بود که نمی تونستم ازش چشم بگیرم.
وقتی سوار ماشین شد از آرایش سنگینش گله کرد و گفت: من که گفتم عروسی نگیریم ببین چقد تو عذابم؟!..
خندیدم و گفتم: تنبل خانم تحمل کن نگاه کن دوستات همه با ماشین پشت سرمونن.
مگه می شد برات عروسی نگیرم همه ی دخترای دنیا اولین آرزوی زندگیشون پوشیدن لباس عروسه..
شقایق با عشق بهم نگاه کرد و گفت: فرزاد همیشه همینقد خوب بمون..
به طرف تالار راه افتادم. جلوی در تالار پسرخاله ی شقایق ایستاده بود و یجورایی دعوا راه انداخته بود.
شقایق با ترس گفت: این اینجا چیکار میکنه؟ وای فرزاد بدبخت شدیم..
با خونسردی از ماشین پیاده شدم و تاکید کردم تا شقایق پیاده نشه.
رفتم جلو از دور پسره رو صدا زدم که کارکنای تالارو اسیر کرده بود.
برگشت و گفت: به به آقا داماد؟ منتظرت بودم عروست کو؟
با عصبانیت به طرفش حمله بردم.
خیلی نسبت بهم ریزه بود یقشو گرفتم با پوزخند گفتم: جوجه الان واسه چی اومدی اینجا؟ مثلا میخوای شلوغ کنی؟
اون دفعه نتونستم چیزی بهت بگم چون دستم شکسته بود. میخوای همینجا لهت کنم؟..
کلی تهدید کرد و چند تاهم مشت آبدار زدم تو دهنش.
از دستم فرار کرد و تهدید کنان رفت...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_هفتادو_هشت
احتمال دادم اونم از نقشه های نگین باشه وگرنه پسره اونقدرام که ادعا می کرد عاشق شقایق نبود.
برگشتم سوار ماشین شدم. شقایق خواست چیزی بگه که گفتم: امشب درباره ی هیچی جز خوشبختیمون حرف نزنیم. باشه؟
دست تو دست هم رفتیم داخل تالار. بچه های کوچولو میرقصیدن و انقدر شاد بودن که از شادیشون بغضمون گرفت.
همکارام و دوستای شقایقم حسابی سنگ تموم گذاشتن.
آخرای مجلس بود که خانواده ی من به همراه یوسف اومدن داخل مجلس. باورم نمی شد. مامان اومد جلو انقد گریه کرده بود و پیر شده بود که حسابی حالم گرفته شد.
لبخند غمگینی زد و گفت: همه ی عذابایی که بهمون دادی و خودت کشیدی به کنار، اگه می خوای خوشبخت شی تو عروسیت برقصم؟..
خندیدم و بغلش کردم.
عروسیم با شقایق یکی از بهترین خاطره های زندگیمون شد که همیشه از خودم بابت گرفتن اون عروسی ممنونم.
به خاطر خنده ی اون بچه ها بود یا دل پاک شقایق و رنج ها و حسرت های من، حالا بعد پنج سال حسابی با هم خوشبختیم و یه پسر و یه دختر داریم.
وضعمون روز به روز بهتر میشه. شقایق لیسانسشو گرفت و فعلا تا بزرگ شدن بچه ها میخواد خانه دار باشه. حتی قصد آوردن بچه ی سوم هم داریم!
دوست دارم این خوشبختی رو بین خیلیا تقسیم کنم...
یوسف باهامون در ارتباطه دو سال بعد عروسی نگین هم کم کم دوست داشت بیاد خونه زندگیمون رو ببینه که من می ترسیدم از حضورش، دو سه بار عید نوروز همراه یوسف اومده و یکی دو روز موندن و رفتن.
زیاد با کسی کاری نداریم و خودمون واسه خوشبختی خودمون کافی هستیم.. تنها غم من پیر شدن سریعمه که می ترسم نتونم از این عشق لذت ببرم هرچند شقایق مدام تاکید می کنه ورزش کنم و غذاهای سالم درست می کنه و در کنارش با عشق جادوییش دلم رو سرزنده نگه میداره...
خوشبخت شدم هرچند دیر، اما لذت بخشه به جبران همه ی سختی هایی که کشیدم. الحمدلله
پایان
فرزاد
الان داستان جذاب دیگری شروع میشه پیشنهاد میکنم از دستش ندید ✅✅
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
#قسمت_اول
حمید لبخندی زد از شدت لذت و عشق بینمون تو فضا بودم و ناب ترین لحظه هارو کنارش تجربه میکردم
یهو حس کردم صدایی میاد
اروم گفتم حمید صدای چیه میاد؟
حمید بلند گفت صدای عشق منه میاد صدای عشقههههه که میاد
خنده ای کردم و گفتم دیوونه حس کردم از بیرون....
با کوبیده شدن در اتاق به دیوار با وحشت حرفم نصفه موند
یهو تمام بدنم سر شد
و کمی بعد حس کردم رو سرم آب جوش ریختن..
چند بار پلک زدم ببینم درست میبینم یا نه
با داد نریمان داداشم فهمیدم همه چی واقعیته...
با ترس و وحشت از جام بلند شدم و جلو چشم بابام و داداشم و چند نفر دیگه روسریمو انداختمرو سرم
میمردم بهتر نبود...؟
اصلا چرا من نمردم اون لحظه؟؟
بابام هنوز با شوک نگاهم میکرد
شاید اونم مثل من دلش میخواست این دیدار یه توهم یا خواب بود
با حمله نریمان به سمت حمید جیغی از سر ترس کشیدم و خواستم برم سمتشون
داغی پشت کمرم حس کردم و بعد سوزش شدید....
گوش هام وز وز میکردن
نریمان یقه مو گرفت و با تمام قدرت کوبوندم توی دیوار،
حمید تند تند خودشو مرتب میکرد
به چشمای توفیق پسر همسایمون چشم دوختم،
کار خودش بود....
خودش پلیس و همه رو خبر کرده بود...
اون لحظه زندگیمو پایان یافته میدیدم و خودمو مرده تصور میکردم وگرنه یه بلایی سر توفیق میاوردم...
https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d