eitaa logo
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
2.7هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
27.6هزار ویدیو
133 فایل
محتویات کانال ازهردری میباشد 🌹علمی، مذهبی‌، شعر،داستان،پندواندرز سخنان بزرگان ،طب سنتی،کاردستی، آموزشی،مطالب پزشکی روز دنیا، و خلاصه اینجاهمه چی درهمه🌹 ارتباط با ادمین 👈👈 @Ndashti ارتباط با ادمین 👈👈 @M_Mohammdeean @جهت تبلیغات با قبول ....
مشاهده در ایتا
دانلود
زنه تو سردخونه با بادبزن شوهر مرحومش رو باد میزد ،🤕🤕 مرد غسال متاثر شد گفت : خواهر اون مرحوم دیگه گرما و سرما براش فرقی نمیکنه ،😔😔 خودتو اذیت نکن … زنه گفت : آخه خدا بیامرز بهم گفته بود ، بزار کفنم خشک شه ، بعد شوهر کن …😳😳 بنظرت الان خشک شده دیگه …😂😂😂😂 https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖🌸مطالب آموزنده🌸💖
#قسمت_هفتادو_پنج این دختر هیچ‌ گناهی نداره تو زندگیش... آهی کشیدم و گفتم: من خودم هم حوصله ی انتقا
🌱 ❤️ دستم شکسته نمی تونم بندازم گردنت ولی بهم قول بده، تا لحظه ای که زنده ای از خودت جداش نکنی. این باشه نشونه ی عشق من و تو شقایق با خنده و گریه، گردنبند رو انداخت گردنش و دستمو گرفت. حتی برای همدیگه حلقه نخریده بودیم. از محضر که اومدیم بیرون رو بهش گفتم: گچ دستم باز بشه یه عقد و عروسی مفصل برات میگیرم کیف کنی.. خندید و گفت: ما دو تا که کسی رو نداریم بیان عروسیمون!.. بیخیال گفتم: نیان! انقدر آدم گرسنه تو شهر هست که یه شب مهمون من و تو باشن. ببینم رانندگی بلدی؟ وسایلاتو جمع کن بریم. خیلی کار داریم.. یوسف پشت سرمون ایستاده بود و داشت گریه می کرد. شقایق رفت جلو و با ناراحتی گفت: بابا تو چرا گریه می کنی؟ تو خوبی رو در حق من تموم کردی. قول میدم یجوری خوشبخت بشم که هیچوقت پشیمون نشی.. با چشمای مستاصل بهم نگاه کرد. از نگاهش التماس رو خوندم که می خواست مراقب دخترش باشم… همراه هم رفتیم خونه شون و من تو ماشین موندم تا شقایق وسایلشو جمع کنه و بیاد. یکی دو ساعتی طول کشید. عجیب تر اینکه نگین اصلا خونه نیومد تا با دخترش خداحافظی کنه. شقایق میون گریه با پدر و برادرش خداحافظی کرد و واسه همیشه از اون خونه کوچ کرد. وقتی برگشتیم شهرمون یک ماه تمام با هم دنبال کارای لازم واسه شروع زندگی بودیم. من دستم تو گچ بود و شقایق هم مشغول درس خوندن و انجام تمام کارها. حسابی خسته می شدیم ولی ذوق داشتیم. یکی از خواهرام بالاخره اومد کمکمون، یه خونه گرفتم و در عرض یه ماه تمام وسایل موردنیاز رو خریدم. هر چی که شقایق روش انگشت میذاشت بدون حرف می گرفتم تا دلش شاد بشه. خونمون رو با سلیقه ی خودش چید و بعد از اینکه گچ دستمو باز کردیم، تصمیم گرفتیم مراسم عروسی بگیریم. خواهرم گفت که پدر و مادرم اصلا حاضر نیستن بیان تو‌ جشن. چندبار نگین برام پیغام تهدید فرستاد ولی به شقایق نگفتم. همه ی کارای عروسیمونو انجام دادیم و چند روز قبلش رفتیم همه ی بچه هایی که سر چهارراه کار می کردن رو واسه عروسیمون دعوت کردیم. حتی گفتیم هر کس رو که می شناسن با خودشون بیارن که حسابی خوش می گذره. شقایق با لباس عروس انقدر خواستنی شده بود که نمی تونستم ازش چشم بگیرم. وقتی سوار ماشین شد از آرایش سنگینش گله کرد و گفت: من که گفتم عروسی نگیریم ببین چقد تو عذابم؟!.. خندیدم و گفتم: تنبل خانم تحمل کن نگاه کن دوستات همه با ماشین پشت سرمونن. مگه می شد برات عروسی نگیرم همه ی دخترای دنیا اولین آرزوی زندگیشون پوشیدن لباس عروسه.. شقایق با عشق بهم نگاه کرد و گفت: فرزاد همیشه همینقد خوب بمون.. به طرف تالار راه افتادم. جلوی در تالار پسرخاله ی شقایق ایستاده بود و یجورایی دعوا راه انداخته بود. شقایق با ترس گفت: این اینجا چیکار میکنه؟ وای فرزاد بدبخت شدیم.. با خونسردی از ماشین پیاده شدم و تاکید کردم تا شقایق پیاده نشه. رفتم جلو از دور پسره رو صدا زدم که کارکنای تالارو اسیر کرده بود. برگشت و گفت: به به آقا داماد؟ منتظرت بودم عروست کو؟ با عصبانیت به طرفش حمله بردم. خیلی نسبت بهم ریزه بود یقشو گرفتم با پوزخند گفتم: جوجه الان واسه چی اومدی اینجا؟ مثلا میخوای شلوغ کنی؟ اون دفعه نتونستم چیزی بهت بگم چون دستم شکسته بود. میخوای همینجا لهت کنم؟.. کلی تهدید کرد و چند تاهم مشت آبدار زدم تو دهنش. از دستم فرار کرد و تهدید کنان رفت... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
احتمال دادم اونم از نقشه های نگین باشه وگرنه پسره اونقدرام که ادعا می کرد عاشق شقایق نبود. برگشتم سوار ماشین شدم. شقایق خواست چیزی بگه که گفتم: امشب درباره ی هیچی جز خوشبختیمون حرف نزنیم. باشه؟ دست تو دست هم رفتیم داخل تالار. بچه های کوچولو میرقصیدن و انقدر شاد بودن که از شادیشون بغضمون گرفت. همکارام و دوستای شقایقم حسابی سنگ تموم گذاشتن. آخرای مجلس بود که خانواده ی من به همراه یوسف اومدن داخل مجلس. باورم نمی شد. مامان اومد جلو انقد گریه کرده بود و پیر شده بود که حسابی حالم گرفته شد. لبخند غمگینی زد و گفت: همه ی‌ عذابایی که بهمون دادی و خودت کشیدی به کنار، اگه می خوای خوشبخت شی تو عروسیت برقصم؟.. خندیدم و بغلش کردم. عروسیم با شقایق یکی از بهترین خاطره های زندگیمون شد که همیشه از خودم بابت گرفتن اون عروسی ممنونم. به خاطر خنده ی اون بچه ها بود یا دل پاک شقایق و رنج ها و حسرت های من، حالا بعد پنج سال حسابی با هم خوشبختیم و یه پسر و یه دختر داریم. وضعمون روز به روز بهتر میشه. شقایق لیسانسشو گرفت و فعلا تا بزرگ شدن بچه ها میخواد خانه دار باشه. حتی قصد آوردن بچه ی سوم هم داریم! دوست دارم این خوشبختی رو بین خیلیا تقسیم کنم... یوسف باهامون در ارتباطه دو سال بعد عروسی نگین هم کم کم دوست داشت بیاد خونه زندگیمون رو ببینه که من می ترسیدم از حضورش، دو سه بار عید نوروز همراه یوسف اومده و یکی دو روز موندن و رفتن. زیاد با کسی کاری نداریم و خودمون واسه خوشبختی خودمون کافی هستیم.. تنها غم من پیر شدن سریعمه که می ترسم نتونم از این عشق لذت ببرم هرچند شقایق مدام تاکید می کنه ورزش کنم و غذاهای سالم درست می کنه و در کنارش با عشق جادوییش دلم رو سرزنده نگه میداره... خوشبخت شدم هرچند دیر، اما لذت بخشه به جبران همه ی سختی هایی که کشیدم. الحمدلله پایان فرزاد الان داستان جذاب دیگری شروع میشه پیشنهاد میکنم از دستش ندید ✅✅ https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
حمید لبخندی زد از شدت لذت و عشق بینمون تو فضا بودم و ناب ترین لحظه هارو کنارش تجربه میکردم یهو حس کردم صدایی میاد اروم گفتم حمید صدای چیه میاد؟ حمید بلند گفت صدای عشق منه میاد صدای عشقههههه که میاد خنده ای کردم و گفتم دیوونه حس کردم از بیرون.... با کوبیده شدن در اتاق به دیوار با وحشت حرفم نصفه موند یهو تمام بدنم سر شد و کمی بعد حس کردم رو سرم آب جوش ریختن.. چند بار پلک زدم ببینم درست میبینم یا نه با داد نریمان داداشم فهمیدم همه چی واقعیته... با ترس و وحشت از جام بلند شدم و جلو چشم بابام و داداشم و چند نفر دیگه روسریمو انداختم‌رو سرم میمردم بهتر نبود...؟ اصلا چرا من نمردم اون لحظه؟؟ بابام هنوز با شوک نگاهم میکرد شاید اونم مثل من دلش میخواست این دیدار یه توهم یا خواب بود با حمله نریمان به سمت حمید جیغی از سر ترس کشیدم و خواستم برم سمتشون داغی پشت کمرم حس کردم و بعد سوزش شدید.... گوش هام وز وز میکردن نریمان یقه مو گرفت و با تمام قدرت کوبوندم توی دیوار، حمید تند تند خودشو مرتب میکرد به چشمای توفیق پسر همسایمون چشم دوختم، کار خودش بود.... خودش پلیس و همه رو خبر کرده بود... اون لحظه زندگیمو پایان یافته میدیدم و خودمو مرده تصور میکردم وگرنه یه بلایی سر توفیق میاوردم... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
زیر مشت و لگدای نریمان حتی خجالت میکشیدم اخ هم بگم خدا خدا میکردم بزنه یه جاییم و کارمو خلاص کنه، از اون طرف حمید رو میدیدم که پای اقاجونم رو سرشه و محکم فشار میده... پلیس نزاشت نربمان و بابا بیشتر از این کبودمون کنن و به زور جدامون کرد، هر کس رفت خونشون و مارو هم بردن سمت آگاهی. توی خودم جمع شده بودم و به سرنوشتی که نمیدونستم چی برام رقم زده فکر میکردم... چند باری نریمان توی اگاهی بهمون حمله کرد ولی من هیچ کاری نکردم... حتی دستمو نیاوردم جلوی صورتم و از خودم دفاع هم نکردم... کارمون به دادگاه کشیده شد و صورت جلسه کردن. قبلا این اتفاق توی شهرستانمون افتاده بود و بعد از اینکه پسر و دخترو شلاق زده بودن مجبورشون کردن عقد کنن و خودم میدونستم چه سرنوشتی پیش رومه... برگشتیم سمت خونه، الان کل شهرستان میدونستن که من باعث ننگ و ابروریزی شدم.. توفیق با لذت این صحنه رسوایی رو برای همه شرح داده بود.. توی اتاق به زخم عمیق روی پام که بخاطر کمربند اقاجونم بود نگاه میکردم، خیلی میسوخت.. انگار که بخوام خود زنی یا تلافی کنم، قوطی الکل رو از تاقچه برداشتمو ریختم روی زخمم، https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
، اشکم دراومد و چشمام کاسه خون شد، گریه کردم و تنها راه خلاصی از این رسوایی رو مرگ میدونستم... به تنها چیزی که فکر نمیکردم حمید بود، حمیدی که عاشقانه میپرستیدمش الان اصلا برام مهم نبود که کجاست و چیکار میکنه.. مقصر صد درصدی رو حمید میدونستم، اگه اون اصرار نکرده بود الان وضعیت من این نبود... ولی اون پسر بود و نهایتش یه چک میخورد، من دختر بودم و باید زجر میکشیدم... توی این فکرا بودم که صدای حرف از توی کوچه شنیدم از پنجره نگاه کردم و خاله و عمو و عمه و کل فامیلو دیدم... که حرف زنان دارن وارد کوچه میشن که بیان و بفهمن چه اتفاقی افتاده..! بدون اینکه در بزنن نخ در و کشیدن و وارد شدن، توی حیاط غلغله بود، عموی بزرگم رو به اقاجونم گفت صد بار بهت نگفتم شوهرش بده؟ نگفتم این دخترت با بقیه دخترات فرق داره؟ سر و گوشش میجنبه؟ الان ما با چه رویی سرمونو بالا بگیریم...؟ این اولین بار بود که اشک اقاجونم رو میدیدم... عمه بزرگم هم گفت دختر خودت به درک داداش... ما چه گناهی کردیم که دختر دم بخت داریم و حالا سگم دیگه در خونمونو نمیزنه؟ کل شهر از این رسوایی میگن... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
. از گوشه در داشتم تماشا میکردم که یکی از عمه هام گفت دلم میخواد جرش بدم و دوید سمت اتاق و داد زد نازی کدوم گوری هستی..؟ مادرم که همیشه در برابر عمه هام بلبل زبون بود، الان یه گوشه ایستاده بود و تماشاگر بود..! عمه حمله کرد سمتم و با ناخون کشید توی صورتم و هولم داد عقب، موهامو که تا روی کمرم میومد محکم گرفت، قیچی رو از تاقچه برداشت و گذاشت تنگشون و از ته کوتاهشون کرد... هر روز وضعیت همین بود، هر کسی میرسید یه فحشی بد و بیراهی کتکی چیزی میزد و میرفت... تا اینکه روز دادگاهمون رسید و قاضی طبق پیش بینی، دستور ازدواج من با حمید رو صادر کرد.... من عاشق حمید بودم و همیشه آرزوم بود که زنش بشم اما نه الان که حمید یه پسر بچه هفده ساله ست...! خدمت نرفته و کاری هم نداره، یه جورایی آس و پاسه... ما و حمید توی یک محله بودیم و عاشق و معشوق... اما وضع مالی ما خیلی از حمید و خانوادش بهتر بود، خانوادش بی بند و بار بودن و یکی از برادراش بخاطر مواد اعدام شده بود، دیگری هم انقد کشیده بود که جنازش رو از توی جوب جمع کردن...! https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d
خلاصه خانواده من عارشون میشد به اینا سلام کنن چه برسه به اینکه بخوان دخترشونو بدن بهشون هیچ کدوم از کتک ها و زخم ها دردناک تر از شبی نبود که مادرم اومد اومد کنارم نشست، اول خودمو جمع کردم فکر کردم با یه شکنجه دیگه اومده ولی گفت کاریت ندارم راحت باش نازی بعد اشک ریخت و اشک ریخت منم باهاش گریه کردم، تو هق هقاش گفت تو لیاقتت بیشتر از حمید بود نازی، من برات هزار آرزو داشتم، دوست داشتیم لباس عروس بپوشی، دوست داشتیم توی باغ یه عروسی چشم درار برات بگیریم، با شکوه و جبروت بیان ببرنت، طبق طبق برات هدیه بیارن، ولی حالا چی؟ حالا مثل این زنای هزاربار شوهر کرده باید بدون ساز و دهل تو خفا و خفت بری خونه بخت، که خونه نگون بختیه... نه بخت... میخواستم با عزت و احترام ببرنت، نه که خانواده حمید توی دادگاه به اقاجونت بگن خوب داری دختر خرابتو میندازی به ما، خیر نبینی نازی... https://eitaa.com/joinchat/2776694803Cd161204d6d