#مباحث_اعتقادی
#مطاعن_دشمنان
#قصه_عبرت
🔵⚪️ از حساب انگشتری هم ترسید..
👈🏼👈🏼 #هارون_الرشید را چندین پسر بود. از میان آنها یکی بنام #قاسم_موتمن دست از دنیا و ریاست و جاه و جلال پدر شسته و دل به آخرت و پرستش خدا نهاده بود، به طوری که شباهتی از لحاظ پوشاک و وضع ظاهری با پسر سلاطین نداشت.
🔹روزی از جلو هارون رد شد. یکی از خواص او، قاسم را که به آن هیئت دید خنده اش گرفت. هارون از سبب خنده پرسید. گفت این پسر شما را مفتضح و رسوا کرده با این لباسهای ژنده و کهنه که در میان مردم رفت و آمد می کند.
هارون در جواب گفت علت این است که تا کنون ما برای او منصبی معین نکرده ایم. آنگاه او را خواست و شروع به نصیحت و راهنمائی کرد. که با این ظاهر خود، مرا شرمنده می کنی، حکومت یکی از ولایات را برای تو مینویسم در آنجا وزیرى شایسته براى تو قرار مىدهم تا اکثر امور منطقه را به دست گیرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشى.
قاسم گفت پدرجان تو را چندین پسر است دست از من بردار و مرا پیش دوستان خدا شرمنده مکن. آنقدر هارون اصرار ورزید تا قاسم سکوت نمود.
🔹 اشاره کرد حکومت مصر را بنام او بنویسد و فردا صبح بطرف مصر حرکت کند، ولی قاسم شبانه از بغداد به طرف بصره فرار نمود. صبحگاه هر چه از پی او گشتند او را نیافتند، تا اینکه بر اثر رد پا فهمیدند قاسم تا کنار دجله آمده است.
قاسم همان شب فرار کرد و خود را به بصره رسانید.
🔹 عبدالله بصری میگوید: دیوار خانه ما خراب شده بود و احتیاج به یک کارگر داشتم. میان بازار آمدم تا کارگری پیدا کنم. جوانی را مشاهده کردم کنار مسجدی نشسته و قرآن میخواند. بیل و زنبیلی هم در جلو خود گذاشته، پرسیدم آیا کار میکنی؟ گفت چرا نکنم؟! خداوند ما را برای همین خلق کرده که زحمت بکشیم و نان تهیه کنیم.
گفتم پس برخیز و با من بیا. گفت اول اجرت مرا تعیین کن من یک درهم اجرت برایش تعیین کردم و به خانه رفتیم. تا شامگاه به اندازه دو نفر کار کرد، شب به او خواستم دو درهم بدهم راضی نشد گفت همان مقدار که قرار گذاشتیم بیشتر نمیگیرم، اجرت خود را گرفت و رفت.
🔹 فردا صبح به محل روز گذشته رفتم تا او را بیاورم ولی در آنجا نبود. از کسی پرسیدم. گفت او روزهای شنبه فقط کار میکند و بقیه هفته را به عبادت و پرستش میگذراند. پس صبر کردم تا روز شنبه دیگر او را در همان مکان یافتم و برای انجام کار به خانه بردم. مشغول کار شد و مقدار زیادی کار کرد. هنگام نماز ظهر دست و پای خود را شست و وضو گرفته به نماز مشغول شد. بعد از نماز بر سر کار خود رفت و تا غروب کار کرد. شامگاه اجرت خود را گرفت و بیرون شد.
🔹 شنبه دیگر چون کار دیوار تمام نشده بود از پیش رفتم این مرتبه او را نیافتم. پس از جستجو گفتند دو سه روز است که مریض شده از محل او سؤال کردم مرا به خرابهای راهنمائی کردند. بر سر بالین او رفتم و سرش را بر دامن گرفتم. همین که چشم باز کرد. پرسید تو کیستی؟ گفتم همان کسی که دو روز برایش کار کردی من عبدالله بصریم.
گفت شناختم تو را، آیا تو میل داری مرا بشناسی؟ گفتم آری. گفت: (فقال انا قاسم بن هارون الرشید) من قاسم پسر هارون الرشیدم.
🔹 تا این حرف را از او شنیدم بدنم به لرزه افتاد از تصور اینکه اگر هارون بفهمد من پسر او را به عنوان عملگی بکار واداشته ام با من چه خواهد کرد.
قاسم فهمید من ترسیدم. گفت هراس نداشته باش. تاکنون کسی در این شهر مرا نشناخته، اکنون هم اگر آثار مرگ را در خود نمی دیدم، نامم را نمیگفتم. اما از تو خواهشی دارم وقتی که از دنیا رفتم این بیل و زنبیل را به کسی بده که برایم قبر میکند و این قرآن را که مونس من بود به شخصی بسپار که بخواند و به او انس گیرد.
🔹 انگشتری از انگشت خود بیرون کرد و گفت به بغداد میروی، پدرم هارون روزهای دوشنبه بار عام دارد و هر کس بخواهد میتواند با او ملاقات کند. آن روز داخل میشوی و انگشتر را در مقابلش میگذاری. او انگشتر را میشناسد چون خودش به من داده. میگوئی پسرت قاسم در بصره از دنیا رفت و این انگشتر را وصیت کرد برای شما بیاورم و گفت به شما بگویم که پدر تو جرأتت در جمع آوری مال مردم زیاد است این انگشتر را هم بر آن اموال سرشار اضافه کن مرا طاقت حساب روز قیامت نیست.
🔹 در این هنگام ناگاه خواست حرکت کند ولی نتوانست از جای برخیزد. برای مرتبه دوم خود را حرکت داد باز نتوانست به من گفت بازویم را بگیر و مرا حرکت ده که #مولایم_علی_بن_ابیطالب علیهماالسلام آمده تا او را حرکت دادم در همین موقع روحش از آشیانه بدن پرواز کرد، گویا چراغی بود که خاموش شد.
📚 #خزینة_الجواهر، #علی_اکبر_نهاوندی
🔆 کانال #مطالبنابدرمنبر
#با_افتخار_عبدالحسینم
🆔 @matalebe_nab_dar_menbar
#با_موسی_بن_جعفر علیهالسلام
#مطاعن_هارون_عباسی
#مطاعن_دشمنان
#قصه_عبرت
#25رجب
🔷🔶 #تحول_كنیز_فاحشه_ی_رقاصه_در_زندان
👈🏼👈🏼 #هارون_الرشید، برای فریب دادن، یا شكنجه و یا تحقیر امام كاظم علیهالسلام در دید مردم، #فاحشه_ای #رقاصه و زیبا را به بهانه خدمتكاری نزد ایشان فرستاد و از طرفی غلامی را گمارد كه مواظب اوضاع باشد.
وقتی كنیز را به محضر آن حضرت آوردند، فرمود: من نیازی به كنیز و خدمتكار ندارم؛ لذا او را برگردانید.
➖ هارون الرشید از این كار ناراحت شد و گفت: ما با اجازه او، وی را زندانی نكردهایم تا كنیز را نیز با اجازه او به آنجا بفرستیم و بعد دوباره دستور داد كنیز را به زندان برگردانند...
➖ مدتی گذشت. غلام، گزارش داد كه كنیز نیز به سجده افتاده و پیوسته و مرتب در سجده میگوید:
«قدوس قدوس سبحانك سبحانك سبحانك..».
➖ هارون گفت: موسی بن جعفر وی را سحر كرده است!! او را با سرعت نزد من آورید.
وقتی كنیز را نزد او بردند، دیدند از خوف خدا میلرزد و مرتب به آسمان نگاه میكند؛ آنگاه مشغول نماز گشت.
هارون پرسید: چرا چنین میكنی، اینچه حالی است كه در پیش گرفتهای؟
➖ كنیز گفت: وقتی محضر #امام_كاظم علیهالسلام بودم، او مرتب مشغول نماز و دعا بود. سرانجام به او گفتم آیا كاری دارید كه من آن را انجام دهم؟
فرمود: من با تو كاری ندارم.
عرض كردم: مأمور به خدمت شما میباشم.
فرمود:
اینها چه بد فكر میكنند.!!
ناگهان متوجه باغ بزرگی شدم كه ابتدا و انتهای آن پایانی نداشت؛ این باغ با فرشهای زیبا و پرارزش مفروش شده بود، و كنیزان و حوریانی زیبا در آن صف كشیده بودند، و در دستهای خود ظرفهای آب و طشت برای شستن دستهای آن حضرت آماده ساخته بودند، از آن به بعد به سجده افتادم تا لحظهای كه غلام به بالین من آمد.
➖ هارون گفت: شاید این قضایا را در خواب دیدهای؟
كنیز گفت: بهخدا قسم همه اینها را قبل از اینكه به سجده روم با چشمان خود دیدم و سجدهام برای سپاس از آنها بود.
هارون دستور داد از او مراقبت نمایند كه این حرفها را به كسی نگوید.
آن كنیز دوباره به سجده افتاد و مشغول نماز شد.
📚 بحارالأنوار، ج۴۸، ص۲۳۸
🔆 کانال #مطالبنابدرمنبر
#با_افتخار_عبدالحسینم
🆔 @matalebe_nab_dar_menbar
#با_امام_رضا_علیه_السلام
#کرامات_رضوی
#مطاعن_هارون
#قصه_عبرت
#23ذیقعده
◾️ #عنایت_امام_رضا_علیه_السلام_به_عیسی_جلودی_ملعون
👈🏼👈🏼 #هارون_الرشید به یکی از فرماندهان سخت گیر خود به نام #عیسی_جلودی فرمان داد که خانه های #آل_علی_ را غارت نماید و برای زنان آنها جز یک لباس باقی نگذارد!!
#جلودی وارد مدینه شد و با لشکر خود به خانۀ امام رضا (علیهالسلام) هجوم برد.
➖ امام رضا (علیهالسلام) همه زنان خانه را در اتاقی جمع کرد و خود جلوی آن ایستاد.
جلودی گفت: باید وارد این اتاق شوم و لباسهای زنان را غارت نمایم.
امام (علیه السلام) فرمود:
"من خود لباسهای آنها را میگیرم و بهتو تحویل میدهم".
جلودی قبول نکرد ولی امام مقاومت کرد.
سرانجام "جلودی" تسلیم پیشنهاد امام رضا (علیهالسلام) شد.
➖ امام رضا (علیه السلام) وارد اتاق شد و لباسهای اضافی زنان و حتی گوشوارهها و زیورآلات و آنچه در خانه بود، همه را به جلودی تحویل داد.
➖ چند سال بعد، پس از اینکه امام رضا (علیه.السلام) مجبور به پذیرش #ولیعهدی #مأمون_عباسی شد، عدهای از افسران و فرماندهها، شورش کردند و مورد غضب مأمون قرار گرفتند.
مأمون همه آنها را دستگیر کرد و قرار شد جلوی مأمون محاکمه شوند.
یکی از آنها "جلودی" بود.
همین که "جلودی" برابر مأمون حاضر شد امام رضا (علیهالسلام) به صورت محرمانه به مأمون فرمود:
"این شخص را بهخاطر من ببخش و اعدامش نکن !"
➖ مأمون با تعجب گفت: "این همان کسی است که در مدینه به بانوان خاندان رسالت جسارت کرد و هرچه داشتند غارت نمود! چرا برای او شفاعت میکنید!؟"
امام رضا (علیهالسلام) فرمود:
"به هر حال او را عفو کن".
➖ "جلودی" گمان کرد که امام رضا (علیهالسلام) در گفتگوی محرمانه اش با مأمون اصرار میکند که او را اعدام کنند بههمین جهت رو بهمأمون کرد و گفت:
"ای امیرمؤمنان! شما را به خدا و بهخدمتی که بهپدرتان هارون الرشید کردهام سوگند میدهم سخن علی بن موسی الرضا (علیهالسلام) را در مورد من نپذیرید!!!"
➖ مأمون گفت: "بهخدا سوگند سخن او را دربارۀ تو نمیپذیرم.
ولی بدان که علی بن موسی الرضا (علیهالسلام) به من گفت که تو را ببخشم و من هم طبق خواستۀ خودت حرف او را نمی پذیرم! جلاد! گردنش را بزن! "
📚 منابع :
۱. أعیان الشیعه، ج۲، ج۲۵
۲. بحارالأنوار، ج۴۹، ص۱۶۶
۳. مقاتل الطالبیین، ج۲ ص۳۱۸
۴. عیون أخبار الرضا عليهالسلام، ج۲ ص۳۶۸
🔆 کانال #مطالبنابدرمنبر
#با_افتخار_عبدالحسینم
🆔 @matalebe_nab_dar_menbar
🆔 @sibtayn
#با_امیرالمؤمنین_علیه_السلام
#با_علی_علیه_السلام
#19رمضان_المبارک
#فضائل_و_مناقب
#مطاعن_دشمنان
#قصه_عبرت
◾️ #عاقبت_نحس_خطیب_ملعون_دمشقی
👈🏼👈🏼 در یک روز عیدفطر، #هارون_الرشید، خلیفهی عباسی، هفتاد نفر از علمای اهلسنت را فرا خواند.
هنگامی که آنها بهمجلس آمدند، هارون از #شافعی پرسید:
چند حدیث در فضائل حضرت علی(علیهالسلام) از حفظ داری؟
شافعی گفت: تعداد زیادی حدیث در فضیلت علی(علیهالسلام) به یاد دارم.
هارون گفت: چقدر است؟
شافعی گفت: میترسم بگویم.
هارون گفت: از کی میترسی؟
شافعی گفت: از تو میترسم.
هارون گفت: نترس در امانی، بگو.
شافعی گفت: حدود #چهارصد تا #پانصد_حدیث از حفظ هستم.
➖ هارون از دیگری پرسید، گفت بیشتر از هزار حدیث در فضیلت علی (علیهالسلام) از حفظ هستم.
هارون همین سؤال را از #ابویوسف نمود. وی پاسخ داد #پانزده_هزار_حدیث_مسند و #پانزده_هزار_حدیث_مرسل درباره علی (علیهالسلام) از حفظ دارم.
➖ هارون از #واقدی پرسید، او گفت من هم به اندازه ابویوسف وصف علی(علیهالسلام) را در احایث دیدهام.
هارون گفت: آنچه که گفتید از شنیدههای شماست، امّا من فضیلتی از علی (علیهالسلام) را بهچشم خود دیدهام.
➖ همه مشتاق شنیدن شدند.
هارون گفت: روزی حاکم دمشق برایم نامهای نوشت که خطیبی در اینجا زندگی میکند که دشمن علی (علیهالسلام) است و در خطابهایش مرتبا بهامیرالمؤمنین علی علیهالسلام فحش وناسزا میدهد!!!
هر چه او را تهدید کردهام فایدهای نکرده است چاره چیست؟
➖ من در پاسخ او نوشتم: او را با غل ورنجیر، به بغداد نزد من بفرست.
وقتی خطیب به اینجا رسید او را نصیحت کردم و گفتم: چرا با حضرت علی(علیهالسلام) دشمنی داری؟
او گفت: برای اینکه او پدران و اجداد ما را کشته است.
گفتم: آنها را به فرمان خدا و رسولش کشته است. گفت بهر حال من دشمن علی(علیهالسلام)هستم و از سینهام بیرون نمیرود!!!!
➖ من هم دستور دادم که او را ۱۰۰ تازیانه زدند و بهزندان بینداختند.
همان شب در خواب دیدم که حضرت خاتم الانبیاء (صلیاللهعلیهوآله) از آسمان فرود آمد در حالی که پشت سر حضرت، علی(علیهالسلام) وحسن وحسین (عیهماالسلام) هستند و جبرئیل نیز قرار داشتند همه بطرف قصر من آمدند.
جامهایی از آب در دست جبرئیل بود.
حضرت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، شیعیان را یکی یکی صدا زد و آنان را از آب بهشتی سیراب مینمود.
از پنج هزار نفری که در این اطراف زندگی میکنند تنها چهل نفر را که من آنها را میشناختم و میدانستم از دوستداران و محبین علی(علیهالسلام) هستند سیراب شدند.
در این بین حضرت علی(علیهالسلام) به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) عرض کرد: از این خطیب بپرسید من با او چه کردهام؟
➖ خطیب را آوردند، پیغمبر به او فرمود: آیا تو هستی که به علی (علیهالسلام) ناسزا کرده و سبّ میکنی؟!!!
عرض کرد: بلی.
فرمود: آیا حیا نمیکنی؟ خداوندا او را مسخ کن.
ناگهان خطیب بهشکل سگ در آمد، من از وحشت بیدار شدم و خادم را صدا زده و گفتم: خطیب را بیاورید.
من قصد داشتم خطیب را موعظه کرده و خوابی را که دیده بودم برایش تعریف کنم. خادم رفت و برگشت و گفت خطیب نیست امّا سگی در زندان است.
گفتم: سگ را بیاور، وقتی سگ را آورد دیدم خداوند برای عبرت دیگران گوشهای او را به شکل انسان باقی گذاشته و بدن او را بشکل سگ در آورده است و امروز شما را به اینجا دعوت کردهام تا بهچشم خودتان برتری و فضیلت علی (علیهالسلام) را ببینید.
➖ بهدستور هارون: خطیب را که بهشکل سگ در آمده بود، آوردند. در حالیکه بند به گردنش انداخته و او را میکشیدند، خطیب بدبخت، سر به زیر افکنده بود.
شافعی گفت: این خطیب مورد قهر و غضب خدا قرار گرفته و مسخ شده است. بنابراین بیشتر از سه روز زنده نمیماند زودتر او را از اینجا دور کنید که بلای او ما را نیز مبتلا میکند.
➖ خطیب را بهزندان برگرداندند، طولی نکشید که صدای مهیبی برخاست و بر اثر صاعقه، ساختمان زندان برسر او خراب شد و جسد نحسش را سوزانیدند.
📚 الثاقب فی المناقب، ابنحمزه طوسی، ص۲۹۹
🔆 کانال #مطالبنابدرمنبر
#با_افتخار_عبدالحسینم
🆔 @matalebe_nab_dar_menbar
#با_امام_رضا_علیه_السلام
#مطاعن_مأمون_عباسی
#قصه_عبرت
#11ذیقعده
🔷🔶 #ماجرای_تولد_شرم_آور_مأمون_لعنت_الله_علیه_به_واسطه_بازی_شطرنج
👈🏼👈🏼 #دمیری، در کتاب #حیاة_الحیوان، و #اتلیدی، در کتاب #نوادر_الخلفا، نقل کردهاند که:
حكي أن المأمون مر يوماً على زبيدة أم الأمين، فرآها تحرك شفتيها بشيء لا يفهمه، فقال لها: يا أماه، أتدعين علي لكوني قتلت ابنك وسلبته ملكه؟
قالت: لا والله يا أمير المؤمنين.
قال: فما الذي قلته؟
قالت: يعفيني أمير المؤمنين.
فألح عليها وقال: لا بد أن تقوليه؟
قالت له: قلت، قبح الله اللجاجة.
قال: وكيف ذلك؟
قالت: لأني لعبت يوماً مع أميرالمؤمنين الرشيد بالشطرنج على الحكم والرضا، فغلبني، فأمرني أن أتجرد من أثوابي وأطوف القصر عريانة، فاستعفيته، وبذلت له أموالاً لا تحصى، فلم يعف عني.
فتجردت من أثوابي وطفت القصر عريانة، وأنا حاقدة عليه، ثم عاودنا اللعب فغلبته فأمرته أن يذهب إلى المطبخ، فيطأ أقبح جارية وأشوهها خلقة فاستعفاني عن ذلك فلم أعفه، فنزل لي عن خراج مصر والعراق، أبيت وقلت: والله لتطأنها، فألححت عليه وأخذت بيده وجئت به إلى المطبخ، فلم أر جارية أقبح ولا أقذر ولا أشوه خلقة من أمك مراجل، فأمرته أن يطأها فوطئها فعلقت منه بك، فكنت سبباً لقتل ولدي وسلبه ملكه.
فولى المأمون وهو يقول: قاتل الله اللجاجة، أي التي لج بها عليها حتى أخبرته بهذا الخبر.
📝 حکایت شده که مأمون (پس از کشتن امین برادر خود) با #زبیده مادر وی ملاقات کرد.
در این بین متوجه شد که زبیده دو لبش حرکت میکند و زیر زبانی سخنانی میگوید ولی نمیفهمید چه میگوید؟!
مأمون بهزبیده گفت: ای مادر! مرا نفرین میکنی چون پسرت را کشتم و حکومتش را گرفتم؟
➖ زبیده گفت: نه سوگند به خدا ای امیرالمومنین!
مأمون گفت: پس اگر آن را نگفتی چه گفتی؟
زبیده گفت: امیرالمومنین مرا معاف دارد
ولی مأمون همچنان اصرار ورزید تا بداند زبیده چه میگوید!؟
➖ تا این که زبیده چنین گفت:
گفتم خداوند لجاجت و اصرار دو طرفه را زشت گرداند.
مأمون گفت برای چی؟ قضیه آن چیست؟
زبیده گفت: برای اینکه روزی با پدرت #هارون_الرشید #شطرنج_بازی میکردیم، بهشرط آنکه هر کس ببرد، آنچه از فرد بازنده خواست عملی کند.
➖ در این بازی پدرت بر من پیروز گردید و مرا امر کرد که عریان شوم و در اطراف قصر و تمام دهلیزها و دالان های قصر بهصورت لخت بچرخم.
پس من از او خواستم درگذرد و منصرف شود و برای او اموال و داراییهایی که شمارشی نداشت بذل و بخشش کردم تا منصرف شود.
پس دست از سر من برنداشت و من لخت و عریان کل قصر را گشتم در حالیکه نسبت بههارون کینه بهدل گرفتم.
➖ پس از آن دوباره شروع بهبازی کردیم و این دفعه من بر او غالب آمدم و پیروز شدم و بهوی امر کردم باید در آشپزخانه قصر با قبیحترین و زشتترین کنیزان عمل زناشویی را انجام بدهی!
و پدرت از من عذر خواست و هر چه من را التماس نمود و حتی گفت که خراج یک سال مصر و عراق را بهمن میدهد، ولی من قبول نکردم و گفتم:
سوگند بهخدا باید با آن کنیز نزدیکی کنی و دست او را گرفتم و بردم میان آشپزخانه.
و خوب گشتم و کنیزی بدشکل تر و نجستر از مادر تو «مراجل» پیدا نکردم و گفتم باید با این کنیز، آن عمل را انجام بدهی!
➖ او اجباراً این عمل را انجام داد و نطفه تو منعقد شد؛ پس من خودم باعث کشتن پسرم امین و گرفتن پادشاهیاش شدم.
پس مأمون روی برگرداند در حالی که میگفت خداوند آدم لجوج را لعنت کند و بکشد (آن کاری که دو طرف بر آن لجاجت کنند).
📚 منابع:
۱. حياة الحيوان، دمِیری، ج۱ ،ص۱۱۵
۲. نوادر الخلفا، إتلیدی، ج۱، ص۲۳۵
🔆 کانال #مطالبنابدرمنبر
#با_افتخار_عبدالحسینم
🆔 @matalebe_nab_dar_menbar