eitaa logo
آموزش مداحی ماتم الحسین علیه السلام
372 دنبال‌کننده
291 عکس
346 ویدیو
50 فایل
@Mhmalekifard ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
بر او سلام که شایستۀ سلام است او که از سلالۀ ابن الرضا، بِنام است او که هاشمی نسب و فاطمی مرام است او که یادگار برومند ده امام است او به شهر سامره مصداق فیض عام است او به نور و جلوۀ رخسار ماه او، صلوات جمال گلشن توحید را تبسم اوست مسیح عترت اطهار را تجسم اوست کلیم با شجر طور در تکلم، اوست که دومین حسن، ابن الرضای سوم اوست ز حادثات جهان، جان‌پناه مردم اوست به هرکه راه برد در پناه او، صلوات خدای خوانده به حُسن جمال خود، حَسنش ستارۀ سحری، خوشه‌چين انجمنش شفای دیدۀ یعقوب، بوی پیرهنش که دیده ماه فلک، گل بریزد از دهنش؟ شمیم وحی خدا می‌تراود از سخنش به عطر و رایحۀ دل‌بخواه او، صلوات ستارگان همه شب شمع محفلش هستند فرشتگان به ادب در مقابلش هستند موالیان خداجوی سائلش هستند معاشران همه محو فضائلش هستند به آیه آیۀ قرآن که در دلش هستند شده‌ست سورۀ قرآن گواه او، صلوات نگاه او، به گل تازه چیده می‌ماند شمیم او، به گلاب چکیده می‌ماند لبش، به غنچۀ شبنم ندیده می‌ماند قدش، به سرو ز نور آفریده می‌ماند دلش به پاکی صبح و سپیده می‌ماند به سجدۀ سحر و صبحگاه او صلوات امام گفت که یک‌رنگ باش و یک‌رو باش برای سنجش اعمال خود ترازو باش برای خدمت و ایثار دست و بازو باش مباش در پی شهرت ولی خداجو باش همیشه یاد خدا و عنایت او باش به اوج و منزلت دیدگاه او، صلوات کسی که مهر و محبت مرام مهدی اوست کسی که قسط و عدالت پیام مهدی اوست کسی که فتح و ظفر در قیام مهدی اوست کسی که ختم امامت به نام مهدی اوست سلامت دو جهان، در سلام مهدی اوست به جذبه‌های بدیع نگاه او، صلوات
خراسانی آمد امشب آفتاب دیگری روشن از او گشت ماه و مشتری چرخ عصمت را عیان شد اختری جلوه‌گر از نام او هر دفتری                 نوگل گلزار احمد آمده                 زینب آل محمّد آمده بیت زهرا نور باران گشته است چون عیان، خورشید رخشان گشته است خانه‌اش را زهره دربان گشته است از خجالت، ماه پنهان گشته است                نوگل گلزار احمد آمده                 زینب آل محمّد آمده شد عیان بانوی عصمت آفرین تا شود بر خاتم عفّت، نگین حق سرود از مصدر عزّت چنین نام وی زینب بُوَد؛ ای اهل دین!               نوگل گلزار احمد آمده                 زینب آل محمّد آمده هم‌چو زهرا خلقتش یکتاستی نام زینب تا ابد برجاستی «محرما»! بنگر اگر بیناستی نطق زینب تا ابد گویاستی                 نوگل گلزار احمد آمده                  زینب آل محمّد آمده
طلعت جان آفرین، پرده ز رخ بر گرفت معنى «اللَّه نور» صورت دیگر گرفت جلوه ی وجه خدا، جهان سراسر گرفت خانه ی حق همچو جان، حق را در بر گرفت‏ مژده که صاحب حرم شد ز حرم آشکار فتاده بیرون مگر ز پرده ی غیب راز که چشم لاهوتیان هست به ناسوت باز مَلَک نهاد از فلک، به کعبه روى نیاز خوشا به حال حرم، که یافت این امتیاز خوشا به حال زمین، که یافت این افتخار وجه خداى قدیم چو در حرم دیده شد روشن از جلوه‏ اش مردمک دیده شد بساط اهریمنى ز دهر برچیده شد بهر طواف عباد، کعبه پسندیده شد پاى چو در آن نهاد، مظهر پروردگار امین وحى اله پیک خدا جبرئیل آمد و پیغام داد به امر ربّ جلیل‏ که خانه‏ اى بهر حق، بنا نماید خلیل خلیل آن خانه را ساخت براى خلیل‏ کیست مگر آن خلیل؟ حیدر والا تبار شد چو به دست خلیل خانه ی حق ساخته صاحب آن خانه را خانه چو نشناخته‏ می زد هر صبح و شام کوکو چون فاخته بنا و بانى ز شوق همچو دو دلباخته‏ در ره معشوق خود، هر دو در انتظار مژده که این انتظار دگر به پایان رسید خانه ی حق آن‏چه را خواسته بود، آن رسید یعنى صاحب حرم ز لطف یزدان رسید براى صاحبدلان، نوید جانان رسید که همچو روزى عیان شده است بی پرده یار خانه به روى على، دَرِ حرم را گشود کعبه ببرد از نیاز به خاک پایش سجود عاشق و معشوق را جذبه ی الفت ربود فاطمه شد واسطه، میان غیب و شهود که غیب مطلق بماند به پرده ی استتار درون کعبه چو شد مادر شاه نجف صوت «أنا اللّه» شنید، ز قائل «لا تخف» گوهر بحر وجود، بیرون شد از صدف گوهر یکدانه را بگرفت، آن گه به کف‏ بعد سه روز از حرم به خانه شد رهسپار آمد و آورد و داد به مصطفی آن گوهر نبى، على را گرفت چو جان شیرین به بر کرد به رخسار او، به چشم حق بین نظر چو دید نور خدا ز روى او جلوه‏ گر زبان به تکبیر حق گشود آن شهریار حبیب، محبوب را چو دید، چون گل شکفت دُرّ سخن را سپس، آن دُر ناسفته سُفت‏ غنچه ی لب را على، ز شوق بگشود و گفت: براى ختم رسل، ز رازهاى نهفت‏ سرّ نهان را عیان کرد، بَرِ رازدار چند زنى اى حکیم دم از حدوث و قِدَم وجه خداى قدیم جلوه نمود از حرم‏ زد به کتاب وجود، کلک مشیّت رقَم که شد عیان در جهان، وجود بخش عدم‏ به چشم حق بین، ببین صورت صورت نگار بیرون شد کاف و نون از لب گویاى او نُه فلک افراشته دست تواناى او نیست کسى در جهان همسر و همتاى او ما به وجود آمدیم بهر تماشاى او از پى زلف و رخش، گردد لیل و نهار چو شد صداى على بلند روز الست بهر ولایش خداى با همه میثاق بست‏ سعید شد هر که او، به عهد شد پاى بست گشت شقى آن که او، رشته ی پیمان گسست‏ قسمت این شد بهشت، نصیب آن گشت نار على خدا را بود مظهر ذات و صفات هم او بود دست حق، هم او بود عین ذات‏ بسته به زلفش بود سلسله ی کائنات هستى از او یافته تمامى ممکنات‏ بوده و باشد على، چرخ جهان را مدار قلزم هستى نمى از نم اعطاى اوست فروغ روى وجود، ز نور سیماى اوست‏ چه پرسى از جاى او، در همه جا، جاى اوست سرمه ی چشم مَلَک خاک کف پاى اوست‏ کرده ز جان اولیاء به بندگیش افتخار در صدف «کُنْتُ کَنْز» گوهر رخشنده بود در فلک «لَوْ کُشِف» أختر تابنده بود خواهى اگر وصف او، خداى را بنده بود بندگى حق نمود تا به جهان زنده بود ز بندگى عاقبت گشت خداوندگار بر همه اهل جهان سیّد و سرور على است در ره دین خدا هادى و رهبر على است‏ دشمن بیداد و جور فاتح خیبر على است یار ستمدیده و خصم ستمگر على است نبود او را به دهر غیر عدالت شعار سرور اهل سماء، رهبر اهل زمین أختر برج حیا، گوهر دُرج یقین‏ لنگر فُلک بقاء، معنى ماء مَعین داور روز جزا، مهیمن یوم دین‏ قسیم خلد و جحیم، شفیع روز شمار روز ازل دست او نقشه ی هستى کشید ز خامه ی قدرتش چه نقشها شد پدید مرا به لطف على است «قدسى» چشم امید که «یفعل ما یشاء و یحکُمُ ما یُرید» مشیّت او بود، مشیّت کردگار
تشنه لبا! به آب مهر تو سرشته شد گلم چون بکَنم دل از تو و چون ز تو مهر بگسلم؟ گرچه بلای دوست را از سر شوق، حاملم بار فِراق دوستان بس که نشسته بر دلم می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم مُلک قبول کی شود جز که نصیب مُقبلی؟ لایق عشق و عاشقی برگ گل است و بلبلی بار غم تو را چو من کس نکند تحمّلی بار بیفکند شتر چون برسد به منزلی بار دل است همچنان ور به هزار منزلم داسِ غم تو می‌کُند حاصل عمر را درو درد و بلا همی رسد از چپ و راست نو به نو رفتم و دل بمانْد در سلسله غمت گرو ای که مهار می‌کشی، صبر کن و سبک برو کز طرفی تو می‌کشی وز طرفی سلاسلم شوق تو می‌زند ز سر، شور و ز نای غم، نوا تن سوی شام غم روان، دل به زمین نینوا جز منِ داغدیده را درد نبوده بی دوا بارْ کشیدۀ جفا، پرده دریدۀ هوا راه ز پیش و دل ز پس، واقعه‌ای است مشکلم تا تو به خاطر منی، دیده به خواب کی شود؟ راحت و عشق روی تو؟ آتش و آب کی شود؟ غفلتِ از تو در رهِ شامِ خراب کی شود؟ معرفت قدیم را هجر، حجاب کی شود؟ گرچه به شخصْ غایبی، در نظری مقابلم ما به هوای کوی تو در به دریم و کو به کو وز غم هجر روی تو با اَجَلیم رو به رو کی شود آن که من کنم شرح غم تو مو به مو؟ آخرِ قصد من تویی، غایت جهدِ آرزو تا نرسد به دامنت، دستِ امید نگسلم سوخت ز آتش غم هجر تو پرّ و بال من چون شب تار، روز من، هفته و ماه و سال من نقش تو در ضمیر من، مونس لایزال من ذکر تو از زبان من، فکر تو از خیال من کی برود؟ که رفته‌ای در رگ و در مفاصلم گر چه اسیر حلقۀ سلسلۀ اجانبم یا که چو نقطه، مرکز دایرۀ مصائبم ور چه ز حد بود برون منطقه نوایبم مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم مفتکر توام چنان کز همه خلق غافلم ای که به عرصۀ وفا از همه بُرده‌ای سَبق، جز تو که سر نهاده از بهر نثار بر طبق؟ خواهر داغدیده را یک نظر، ای جمال حق گر نظری کنی، کند کِشته صبر من وَرَق ور نکنی چه بر دهد کِشتِ امیدْ حاصلم؟ «مفتقر»ا به عاشقی گشت بساط عمر طی کی برسی به دولت وصل نگار خویش؟ کی؟ پیری و بندْبندِ دل شور و نوا کند، چو نی سنّت عشق، «سعدیا» تَرک نمی‌دهی به می چون ز دلم برون رود خویِ سرشته در گِلم؟ من که، به لافِ عاشقی، همسر صد مبارزم گرچه فنون عشق را، با همه جهل، حایزم ور چه نصاب شوق را، با همه فقر، فایزم داروی درد شوق را، با همه علم، عاجزم چارۀ کار عشق را، با همه عقل، جاهلم
استاد کریمخانی؛ شکسته‌دل.mp3
9.91M
🔹شکسته‌دل🔹 «چرا تو ای شکسته‌دل! خدا خدا نمی‌کنی خدای چاره‌ساز را، چرا صدا نمی‌کنی» برای درد بی‌دوا، چرا دعا نمی‌کنی بیا چو مرغ شب بخوان، ترانۀ خدا خدا الا که نامه‌ای سیه، به دست خالی‌ات بود سر شک تو نشانه‌ای، ز خسته حالی‌ات بود دل شکسته شاهدِ شکسته‌بالی‌ات بود شکسته بال من بیا، سفر کنیم تا خدا شبی بیا و تا سحر به هر ستاره سر بزن از این قفس به آسمان، کبوترانه پر بزن به خاک عجز و بندگی، گلاب چشم تر بزن شتاب کن که می‌خرد، سِرشکِ توبه را خدا خدا به اشک نیمه‌شب، ثواب می‌دهد بیا خدا به نالۀ سحر، جواب می‌دهد بیا خدا براتِ دوری از عذاب می‌دهد بیا بیا و آشتی کن ای دل رمیده با خدا الا که بذر معرفت، به سینه کاشتی بیا شبی که اشک حسرتی، به دیده داشتی بیا بیا به درگه خدا، برای آشتی بیا بیا که می‌خرد ز ما‌، طاعت بی‌ریا خدا بیا و شست‌وشو بده، ز دل غبار کینه را چرا صفا نمی‌دهی، حریم پاک سینه را چرا صدا نمی‌زنی، شهیدۀ مدینه را به حرمت حبیبه‌اش، نظر کند به ما خدا چرا به خیل عاشقان، تو اقتدا نمی‌کنی؟ چرا به یاد نینوا، چو نی، نوا نمی‌کنی چرا به پای دل سفر به کربلا نمی‌کنی حسین اگر رضا شود، شود ز ما رضا خدا اگر که جام دیده‌ات، ز گریه لب به لب شود اگر به رسم عاشقی، دلت خدا‌طلب شود سفینة‌النجات ما، حسین تشنه‌لب شود خداست با حسین ما، حسین ماست با خدا
دنیای کلام تو جهان برکات است عمری‌ست جهان ریزه‌خور این کلمات است در ساحت عرفانِ غمت، فلسفه مات است نام تو پر از عطر سلام و صلوات است ای سورۀ شأن تو پر از سجدۀ واجب زانو زده در محضرت ادیان و مذاهب دارند نصیب از نفست حاضر و غایب راهی که تو ابلاغ کنی راه نجات است فیض ازلی چیست؟ مسلمانِ تو بودن لطف ابدی شیعۀ چشمان تو بودن در خوف و رجا دست به دامان تو بودن مهر تو و قهر تو حیات است و ممات است ای کاش که باشد نظر لطف تو با ما تا سوی تنور امر کنی باز اماما با عشق تو آتش شده برداً و سلاما آتش نه که این روشنی آب حیات است نام تو بلند است و مقام تو رفیع است لطف تو مدام است و عطای تو وسیع است هم در دل ما حسرت دیدار بقیع است هم در دل ما حسرت درک عتبات است
صبح است و در بزم چمن، هر گل تبسمّ می‌کند باغ از طراوت، حُسن یوسف را تجسّم می‌کند موج نشاط و عشق چون دریا تلاطم می‌کند از شرق عصمت جلوه‌ها خورشید هشتم می‌کند در حیرت درگاه او، دل دست و پا گم می‌کند باشد که بر دیدار او شیدا شود دل بیش از این روزی که عالم‌گیر شد اشراق فیض عام او آن روز آغوش پدر شد بستر آرام او آرامش جان یافت از تسبیح صبح و شام او برداشت با آب فرات از روز اول کام او دل برد از «موسی» ولی، نام «علی» شد نام او «فالله خیرٌ حافظا» بر این وجود نازنین… این اصل مصباح الهدی، مشکات علم و نور شد از اشتیاق وصل او موسی کلیم طور شد چون موکب اجلال او وارد به نیشابور شد نزدیک شد آیات حق، آثار باطل دور شد از خطبۀ شیرین او سرها همه پرشور شد برخاست غوغایی به پا از آن حدیث دلنشین ای بت‌شکن‌تر از خلیل! ای یار موسای کلیم ای سینه‌ات طور سنین، ای صاحب قلب سلیم ای جاری از پیشانی‌ات نور صراط المستقیم حکم ولایتعهدی‌ات محکوم «المُلک عقیم» صبرت شگفت‌انگیزتر از آیت کهف و رقیم ای یوسف زهرا که شد صبر تو ایّوب‌آفرین آن کس که خیزد آفتاب از آستان او تویی در آفرینش نکتۀ باریک‌تر از مو تویی عشّاق را دلبر تویی، آفاق را دلجو تویی در هر زمان آیینه دارِ «لَیسَ الّا هو» تویی هم حجت هشتم به حق، هم ضامن آهو تویی دریای فیض رحمتی، چون رحمة للعالمین این پنجۀ مشکل‌گشا رفع گرفتاری کند از خواب غفلت خلق را دعوت به بیداری کند درماندگان را یاوری، مظلوم را یاری کند دل در طواف کویش احساس سبکباری کند من گرچه بد کردم، ولی او آبروداری کند بر سفرۀ احسان او شرمنده است این کمترین تا صحبت از این پارۀ جان پیمبر می‌شود دنیای ما با عشق او دنیای دیگر می‌شود خاک خراسان چون بهشت، از او معطّر می‌شود خورشید در این بارگاه از ذره کمتر می‌شود وقتی طواف حضرتش با حج برابر می‌شود «قُل هذه جنّاتُ عَدنٍ فَادخُلُوهَا خالدین»… گاهی قدم در وادی صبر و توکل می‌زنم خارم ولی دست طلب بر دامن گُل می‌زنم گاهی دم از هجران روی مُصلِح کُل می‌زنم چون ذره بر دامان او دست توسّل می‌زنم در عین مهجوری دم از صبر و تحمّل می‌زنم اما ندارم طاقت صبر و تحمّل بیش از این
تشنه بودم، خواستم لب وا کنم، آبی بنوشم ناگهان کوه غمی احساس کردم روی دوشم دیدم آشوبم، تلاطم دارد اشکم، در خروشم می‌رسید از هر طرف فریاد جانکاهی به گوشم: «شیعتی ما إن شَرِبْتُم ماء عَذْبٍ فاذکرونی» راه را گم کرده بودم، آخر آیا می‌رسیدم؟ خسته و تنها در آن صحرا، چه غربت‌ها که دیدم هر غریبی را که دیدم، زیر لب آهی کشیدم دشت ساکت بود، اما این صدا را می‌شنیدم: «اِذ سَمِعْتُم بِغَریبٍ اَوْ شَهیدٍ فَانْدُبُونی» آرزوها داشتم... راهی شدم تا در سپاهش... کاش من هم می‌شدم از کشتگان یک نگاهش آخر راه من و... او تازه بود آغاز راهش راه او آغاز می‌شد از میان قتلگاهش... «لَیْتَکُم فی یَوْمِ عاشورا جمیعاً تَنْظُرونی» می‌زد آتش بر جهانی غربت بی‌انتهایش کودک شش‌ماهه هم می‌خواست تا گردد فدایش ناگهان شد غرق خون با یک سه‌شعبه ربنایش کاش آنجا آب می‌شد آب از هُرم صدایش: «كَيْفَ‌ أَسْتَسْقی لِطِفْلی فَأَبَوْا أَنْ‌ يَرْحَمُونی» بود آیات شگفتی از گلویی تشنه جاری هر دلی بی‌تاب می‌شد با طنین سرخ قاری دخترش راوی خون بود آن میان با بی‌قراری می‌سرود این اشک‌ها را تا بماند یادگاری: «وَ انا السّبط الّذی مِن غَیر جُرم قَتَلونی»