#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
#حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
#مسعود_یوسفپور
ای اشک تو کوبندهتر از خطبۀ زینب
شد شام خراب تو، خراب تو مرتب
در بین خرابه همه گفتند: رقیه
ای نام تو در دفع بلا حرز مجرب!
از بس که مقام تو شده خارج از ادراک
خواندند تو را خارجی، ای باطنِ مذهب!
زهرای سه ساله! سه شب قدر تو هستی
خم شد قد مهتاب به تعظیم تو هر شب
در محشرِ این دشت، تو آن فاطمهای که
با دست اباالفضل نشستهست به مرکب
در اوج عطش نیز پیِ آب نرفتی
ای کوثر لب تشنۀ از اشک لبالب
اشک است سلاحی که تو در معرکه داری
کافیست چنان ابر بیایی و بباری
سوگند به صدیقۀ صغری شدن تو
ای نور! به آئینۀ زهرا شدن تو
عالم همه از امر تو در بند دوام است
گر دست به نفرین بزنی کار تمام است
در چشم من ای شان تو از ساره فراتر
جا دارد اگر سنگ شود دست ستمگر
حرمت شکنی را ز تو آغاز نکردند
از معجر صبرت گرهای باز نکردند
با آه تو هر لحظه به پاخواسته طوفان
کی راه تو سد میشود از خار مغیلان
خصم از سرِ طوفان تو در خار و خس افتاد
آمد پی تو زجر، ولی از نفس افتاد
فریاد شدی حنجره در حنجره از خشم
زد معجر تو دست خودش را گره از خشم
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
#حضرت_رقیه_سلاماللهعلیها
#حسن_کردی
خوب شد آمدی و فهمیدم
سرِ در خون خضاب یعنی چه
خیزران را که خوب حس کردم
اه بابا شراب یعنی چه؟
قاریِ نیزهها! مسافر من!
زیر چشمت ردِ کبودی چیست؟
راستی ای سلالۀ حیدر
قصّۀ خیبر و یهودی چیست؟
یادگاریِّ آن شبِ صحرا
استخوان درد و این کبودیهاست
ولی این زخم تاول دستم
اثر کوچۀ یهودیهاست
ازدحام و شلوغیِ بازار
ملآ عام و رقص و خوشحالی
دور تا دورم از غریبه پر
حیف جای عمویمان خالی
پرِ خاکستر است رگهایت
جای سر، که تنور روشن نیست
طاقت من زیاد گشته بگو
قصّۀ ذبح از قفایت چیست؟
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
#حضرت_رقیه_سلاماللهعلیها
#مصطفی_متولی
آرام جان خستهدلان پیکرت کجاست؟
جانم به لب رسیده پدر جان سرت کجاست؟
جسمت اسیر فتنۀ یغماگران شده
پیراهن امانتی مادرت کجاست؟
از چه جواب دختر خود را نمیدهی
بابای با محبّتم! انگشترت کجاست
در خیمه هر چه بود به تاراج فتنه رفت
خاکم به سر عمامۀ پیغمبرت کجاست؟
سوز عطش ز خون تنت موج میزند
ای تشنهلب! برادر آبآورت کجاست؟
از دود خیمه تربت ششماهه گم شده
بابا بگو مزار علیاصغرت کجاست؟
ما را میان این همه دشمن نظاره کن
دیگر مپرس دخترکم، معجرت کجاست
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
#حضرت_رقیه_سلاماللهعلیها
#صغیر_اصفهانی
آنکو در این مزار شریف آرمیده است
ام البکا رقیّۀ هجران کشیده است
این قبر کوچک است از آن طفل خردسال
کز دهر سالخورده بسی رنج دیده است
اینجا ز تاب غم دل زینب شده است آب
بس نالۀ یتیم برادر شنیده است
اینجا ز مرگ دختر مظلومه حسین
کلثوم زار جامه طاقت دریده است
اینجا ز داغ نو گل گلزار شاه دین
از چشم اهل بیت نبی خون چکیده است
اینجا ز پا فتاده و او را ربوده خواب
طفلی که روی خار مغیلان دویده است
اینجا کز رقیۀ دل خسته مرغ روح
بر شاخسار روضه رضوان پریده است
یا رب بجز رقیه کدامین یتیم را
تسکین به دیدن سر از تن بریده است
گر بنگری بدیده دل بر مزار او
ریحان آرزو گل حسرت دمیده است
کشتند اهل بیت شهی، خوار قوم دون
کز کائنات ذات حقش برگزیده است
نازم به آنکه هستی خود داده وز خدای
روز ازل متاع شفاعت خریده است
تنها زمین نگشته عزا خانه حسین
پشت فلک هم از غم آن شه خمیده است
در امر صبر طاقت زینب عجیب نیست
حق ،صبر را از طاقت وی آفریده است
از جد و باب و مام و برادر ، غم و بلا
ارث مسلمی است که بر او رسیده است
برچیدنش محال بود تا ابد صغیر
شاه شهید طرفه بساطی که چیده است
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
#حضرت_رقیه_سلاماللهعلیها
#مرتضی_جام_آبادی
هنوز تشنه لبی؟ لالۀ شکفتۀ من!
تو نور چشم منی، ای مه دو هفتۀ من!
کبودی اثر سنگ بر رُخت پیداست
نگفته؛ باخبری از غم نهفتۀ من
چه قصّهها که ز تبخال و خیزران دارند!
لب شکفتهء تو، با لب شکفتۀ من
غُبار از رخ پاکت به ناز میشوید
ز اشک، پنجۀ مژگانِ خاک رُفتۀ من
همیشه دختر، دردِ دل پدر شنَود
تو هم بگو، پدرِ دردِ دل نگفتۀ من!
چرا به هیچ طریقی نمیشوی بیدار؟
مگر تو بخت منی؟ ای به ناز خفتۀ من!
نمک به زخم دلت، بیش از این نمیریزم
حکایتی ست، شکایات ناشنفتۀ من
«یتیم» سوختۀ آتش محبّت اوست
شقایقِ دلِ از درد و داغ تفتۀ من
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
#حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
#سید_محسن_حسینی
بگو، ای سر! چرا کردی تو سرگردان به هر کویم؟
به مانند سر زلفت، کشی این سو و آن سویم
بیا، ای میهمان! امشب به روی دامنم بنْشین
که با تو من حدیث رنج خود، سربسته میگویم
مسیحایی نفس! تنها ز عمرم یک نفس مانده
به پیش چشم تو، با اشک از جان، دست میشویم
گل یاس تو شد، ای باغبان! همرنگ نیلوفر
مشامت پُر شود از بوی زهرا، گر کنی بویم
دلم خواهد که برخیزم بگردم دور تو، امّا
خدا داند نمیباشد رمق، دیگر به زانویم
ز درد شانه، ای بابا! ز دستم شانه میافتد
سبب این است، اگر امشب، پریشان مانده گیسویم
مکن مَنعم که دنبال سرت با دست میگردم
که سویی نیست دیگر، ای پدر! در چشم بیسویم
پر و بال شکسته، قدرت پرواز کی دارد؟
شکسته بال و پر در کنج ویران، چون پرستویم
هلال عمّه! جان عمّه! همراهت ببر من را
بیا دیگر مشو راضی که نیلیتر شود رویم
ندیده دیدهای یک طفل، محتاج عصا باشد
برای راه رفتن، من کمک از عمّه میجویم
سه ساله طفلم امّا از خدایم مرگ میخواهم
اجل باشد، طبیب دردم و مرگ است، دارویم
#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
#حضرت_رقیه_سلاماللهعلیها
#مدح_و_منقبت
#محمد_بختیاری
مگو که خردسال است او،که اسرافیل از یکسو
شده همراه و میکائیل از یک سو نگهبانش
شبیه فاطمه پاک است از رنگ تعلقها
اگر ملک سلیمان نیست حتی گرد دامانش
قیاسی نیست بین دختر زهرا و دیگرها
که جا دارد اگر مریم شود گهواره جنبانش
نگارِ خانۀ وحی است و عرشش شانۀ سقا
روا باشد که گویم هست جبرائیل دربانش
بهشتست اینکه آذین بسته تا شاید قبول افتد
که باشد میزبان در حسرت دیدار مهمانش
اگر از لطف گرداند به عالم گوشۀ چشمی
فرشته، میشود در معرفت طفل دبستانش
شعاع نور او در عرصۀ محشر شود پیدا
رقیه چون بیاید، میرود رضوان به قربانش
اگرچه کشتۀ عشق است، اما کشتهها دارد
بهارستان محشر میشود سرخ از گلستانش
گرفتم هیچ شرحی نیست در تاریخ از حالش
همین بس که بنای کفر را زد چشم گریانش
بزرگی بین که با یک پلک دیدار پدر پر زد
به هیچ انگاشت چلمنزل، بلا را طاقنسیانش
چهل منزل مگو، یک اربعین راه آمده، حالا
خرابه چون حرا و در طبق پیداست قرآنش
گریزی داشت این روضه که زینب نالهاش را زد
نمیگویم چهشد کهسوخت آتش دستودامانش
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
#حضرت_رقیه_سلاماللهعلیها
#مرضیه_عاطفی
دلت پر از غم و پشتت خمیده مثل کمان
سه سالهای و امان از غریبی تو امان
به روی صورت نازت نشسته سیلی ِ اشک
کجاست کودکیات؟پس کجاست تاب و توان؟!
دلت به داغ نشسته وگرنه میگفتم:
کمی بخند!دو خط شعر کودکانه بخوان
به هر بهانه که شد از تمام دخترکان
چقدر طعنه شنیدی! چقدر زخم زبان
دلت گرفته شدیدا بهانهٔ بابا
تویی تو روضهٔ دختر-سهسالههای جهان
گرسنه بودی و پیچید در خرابه عجیب
کنار طشت طلا، آیه آیه بوی نان
پدر خرابه نشین شد! مسافرت برگشت
نگاه کردی و بغضت شکست و دادی جان
نفس نمیکشی و «سر» به جای سورهٔ کهف؛
خدا کند که بخواند برایت اَلرّحمان
شکسته تر شده از قبل عمّه میبیند؛
هنوز دور و برش هست داغ بیپایان
سلام بر حرَمت؛ ٱلسَّلامْ بِنتِ عقیق
رکاب دست حسین؛ یا رقیّه بیبی جان
قبول کن به غلامی! فقط نگاهم کن
به حق پنجره فولاد حضرت سلطان!
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
#حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
#توسل #مرثیه
#علی_بیرقدار
پر میکشم تا عرش اعلی با رقیه
ذکر عروج ما زمینیها رقیه
گفتم زمان ناتوانی یا علی و
در موقع بیچارگیام یا رقیه
عرض توسل میکنم هر روز و هر شب
تا کربلایم را کند امضا رقیه
قلب مرا با یک نگاهش زیر و رو کرد
خشکیِ دل را میکُند دریا رقیه
تنها نه اینکه ساخته امروز ما را
ما را شفاعت میکند فردا رقیه
پیچید عطر یاس احمد در مدینه
وقتی قدم بگذاشت بر دنیا رقیه
زهرا اگر آئینهٔ ختمُ الرُّسُل شد
مرآت زهرا گشت سر تا پا رقیه
با گفتنِ "بابا" دل از اربابمان برد
شد دلربای خانهٔ مولا رقیه
جبریل محو دیدن این صحنه میشد:
میخُفت وقتی در بَرِ سقّا رقیه
افسوس بعد از کربلا و آن هیاهو
محروم شد از نعمت بابا، رقیه
از کربلا تا شام از هِجرِ پدر سوخت
همراهِ آهِ زینب کبری، رقیه
کنج خرابه سرزده مهمانش آمد
دلتنگ بابا بود از عاشورا، رقیه
کاری بجز جان دادن از او برنیامد
وقتی که بی تن دید بابا را، رقیه
کاخ یزید و آنهمه شوکت فرو ریخت
می مانَد و ماندهست پابَرجا رقیه
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
«اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
#حضرت_رقیه سلاماللهعلیها
#ابراهیم_محمد_جواد
رَأَت المَشاهدَ لو رَآها ضَیغَمٌ
صَعبُ العریکة، بالغُ الفَتَکاتی
(اگر آنچه را رقیه سلاماللهعلیها دیده است یک پهلوانِ رزم آورِ سخت دل میدید:)
لَتَفَجَّرَت منه الدّماءُ تَفَجُّعا
وَ قَضی صَریعا خامد الحرکاتی
(همانا خون از درونش بیرون میزد و قالب تهی میکرد.)
#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
داغ دارم جگر ندارم که
غیر گریه هنر ندارم که
باغ های مدینه مال من است
از بیابان خبر ندارم که
پشت اسبش دویده ام خیلی
من که پای سفر ندارم که
اتش خیمه گیسویم را برد
جز همین مختصر ندارم که
این گل سرخ چیست روی سرم
من که سنجاق سر ندارم که
گوشواره النگو و خلخال
رفت، دیگر گهر ندارم که
دختران دمشق میگویند
من یتیمم، پدر ندارم که
من تورا از یزید میگیرم
یک پدر بیشتر ندارم که
#شب_سوم
#حضرت_رقیه س
#محرم
بگو امشب به من از عصر عاشورا کجا بودی؟
مرا مهمانی آوردی خودت تنها کجا بودی؟
بگو وقتی چهل منزل مدام از ناقه افتادم
الا ای در نگاهم عروه الوثقی کجا بودی؟
اگر بر نیزه بودی من که چشمانم نمیدیدت
مرا بردند بازار یهودیها کجا بودی؟
کلیسا رفتهای از شانهی گیسوت معلوم است
چه کم دارند اطفالت از آن ترسا؟کجا بودی؟
من از بوی طعام خانه ها خوابم نمیگیرد
تو ای با بوی نان همراه تا حالا کجا بودی؟
شنیدم بر درختی تاب میخوردی ملالی نیست
مرا آن شب که زجرم داد در صحرا کجا بودی؟
تویی که مادرت افطار خود را خرج سائل کرد
تصدق نان که میدادند دست ما کجا بودی؟
تو معلوم است شبها جای گرمی داشتی بابا
من این شبها که میلرزیدم از سرما کجا بودی؟
پدر باید بگیرد دختر خود را در آغوشش
تو ای اندازهی آغوش من بابا کجا بودی؟
#شب_چهارم
#فرزندان_حضرت_زینب س
گرفت شانه به دست و کشید بر سرشان
گلاب زد به سر گیسوی معطرشان
لباس رزم، ولی نه کفن به تن پوشاند
حنا کشید به دستان شیرپرورشان
چقدر خوش قد و بالا، چقدر حیدریاند
قسم به شیر حلالی که داد مادرشان
گرفتهاند ز عباس درس مردی را
نداشت تاب تحمل، کسی برابرشان
تمام دار و نداری که دارد اینانند
رسید لحظۀ تلخ وداع آخرشان
نبود آب که ریزد به پشتشان اما
دو بوسهای زد و قرآن گرفت بر سرشان
حضور پیر خرابات یادتان نرود
قسم به مادر سادات یادتان نرود
نشستهام که بگریم دو یاس پرپر را
چنان، چگونه، چه گویم جواب خواهر را؟
چگونه این دو بدن را به شانهام گیرم
دو پر شکسته، دو زخمیترین، دو بی سر را
به شانههای خمیده نمیتوانم برد
به خاک میکشم و میبرم دو اکبر را
به رنگ خون شدم از بس کشیدم از تنشان
چقدر نیزه شکسته، چقدر خنجر را
شکستن پر و بال کبوتران دیدم
ندیدهام غم پر کندن کبوتر را
شکسته است غرورم برابر زینب
خدا کند که بگیرند چشم مادر را
خدا کند که نمیرد اگر به نی بیند
سر دو کودک خود با سر برادر را
خدا کند که پس از ما کسی نسوزاند
نخی ز چادر او یا نخی ز معجر را
به نیزهای که نظر میکنید بر سر او
دعا کنید نیافتید در برابر او
سید پوریا هاشمی
#شب_چهارم
#فرزندان_حضرت_زینب س
بنا نبود بمانی غریب در صحرا
و خواهرت بشود بی نصیب در صحرا
بنا نبود که تکیه به نیزهات بزنی
مرا برای جهاد عظیم، خط بزنی
بنا نبود مهیای سوختن باشی
میان خیمه پی کهنه پیرهن باشی
زمین نیفت کتاب مقدس زینب!
فدای بیکسیات! ای همه کس زینب
عصای دست شدن رسم خواهری باشد
علی الخصوص که خواهر برادری باشد
به راه عشق تو این چشم تر که چیزی نیست
جگر برای تو دادم پسر که چیزی نیست
بیا خودت پسران مرا ببر میدان
که پیش مرگ تو باشند این دو در میدان
بیا که شاهد حاجت رواییات باشند
بزرگ کردمشان تا فداییات باشند
تو را به جان من آقا قبول کن بروند
به حق چادر زهرا قبول کن بروند
چه بهتر است نبینند راه بسته شده
در ازدحام ره قتلگاه بسته شده
چه بهتر است نبییند زخم خنجر را
به سمت خیمۀ زنها هجوم لشگر را
چه بهتر است نباشند و خون جگر نشوند
شبیه من وسط خیمه شعلهور نشوند
چه بهتر است نبینند اوج این غم را
به روی مادرشان ضربههای محکم را
چه بهتر است نبینند آب خواهم شد
اسیر، وارد بزم شراب خواهم شد
اين شير بچه هاي من از نسل ِحيدرند
همزاد پاكي و كرم از خونِ جعفرند
در اوج خويش اگر چه به طيار ميرسند
اي رُكن ِ عشق من، به شما سجده ميبرند
رخصت دهيد لشكرِ طاغوت و جبت را
با ذكر يا علي مدد از پا در آورند
در عشق رفته اند به دائيِ ماهشان
آئينه هاي رزم علمدار ِ لشگرند
سوگند خورده اند كه قربانيت شوند
من مطمئنم آبرويم را نميبرند
شمشير بسته، مستِ كفن، تشنه ي وصال
بر جان خويش درد و بلاي تو ميخَرند
سهمي مرا ز داغ ِ جگر گوشه ها دهيد
اين دو اميدِ آبروي من به محشرند
تا زير كعبِ نيزه نيفتاده ام ز پا
بگذار تا به پاي تو از خويش بگذرند
دِق ميكنند معجر من جا به جا شود
حساس و غيرتي به سرانجام مادرند
اسباب خجلت است كريمانه كن قبول
اين دو ذبيح تحفه ي ناچيز ِ خواهرند
در ازدحام ِ نيزه و شمشيرها اگر
ديدي كه قطعه قطعه و در خون شناورند...
...دلخوش نكن به ياوري خواهرانه ام
پاها مرا ز خيمه برونم نميبرند
شرم ِحضوِر ِخواهر ِ خود را قبول كن
قربانيانِ اصغرِ خود را قبول كن
(عليرضا شريف)
#شب_چهارم
#فرزندان_حضرت_زینب س
عالم علی و نور جهانتاب زینب است
مثل علی و مثل نبی ناب زینب است
از جلوه های فاطمه سیراب زینب است
تشنه حسین تشنه حسن آب زینب است
یعنی که پنج تَن دل یک قاب زینب است
این کیست این عقیله آقای کربلاست
این کیست این که غیرت فردای کربلاست
این کیست این رایتُ جمیلای کربلاست
این کیست حضرت زهرای کربلاست
عصمت کم است صاحب الالقاب زینب است
آورده روی دست خودش جانِ خویش را
آماده کرده است دو قرآن خویش را
رو کرده است بر همه شیران خویش را
دو گرد باد خویش دو طوفان خویش را
خورشید این دو اخترنایاب زینب است
زخم دل شکسته ی خود را که هَم گذاشت
اذن دخول خواند به خیمه قدم گذاشت
از خود گذشت و تحفه ای از بیش و کم گذاشت
سنگِ تمام پیشِ امیرِ حرم گذاشت
قبله حسین باشد و محراب زینب است
زینب رسید و باز امام احترام کرد
مثلِ علی ,حسین به پایش قیام کرد
تا او سلام کرد خدا هم سلام کرد
زینب که است؟آن که ادب را تمام کرد
در کربلا معلم آداب زینب است
دو مرد از قبیله یِ خود انتخاب کرد
آیینه بودو رو به سوی آفتاب کرد
با التماس دامن خود را پُر آب کرد
بر روی نام مادرش اما حساب کرد
فرمود این شکسته ی بی تاب زینب است
بالی اگر که نیست برادر, دلی که هست
آورده ام به شعله کشم حاصلی که هست
حل کن به دست خویش مرا مشکلی که هست
از من بخر دو هدیه ناقابلی که هست
باور بکن که اول اصحاب زینب است
رفتند سمت معرکه پر در بیاورند
عباس گشته اند جگر در بیاوَرَند
چون ذوالفقار تیغِ دوسر در بیاورند
از یک یکِ سپاه پدر در بیاورند
این دو دو موج بوده و سیلاب زینب است
از دور دیدو گفت علمدار مرحبا
بر ضربه هایشان صدو ده بار مرحبا
بر دو امیر به دو جگردار مرحبا
زینب شدند و حیدر کرار مرحبا
اما میان خیمه ی بی آب زینب است
اما رسید لحظه درخون صدا زدن
خونین نفس نفس زدن ودست وپا زدن
یک بار تیغ وبار دگر نیزه را زدن
دوراز نگاه مادرشان بی هوازدن
دربین خمیه شاهد گرداب زینب است
یک نانجیب دشنه به ابرویشان کشید
یک بی حیا دونیزه به پهلویشان کشید
یک ناصبی که چکمه سر و رویشان کشید
یک پیرمرد پنجه به گیسویشان کشید
آنکه دوچشم او شده خوناب زینب است
آمد غروب وخنده دشمن بلند شد
وقتی صدای غارت و شیون بلند شد
دو نیزه درمقابل یک زن بلند شد
زینب نظر نکرد ولیکن بلند شد
چشم حسین از سر نی ها به زینب است
شاعر:حسن لطفی
#شب_چهارم
#فرزندان_حضرت_زینب س
#محسن_ناصحی
میرود سمت برادر، به تنش تب دارد
دو پسر دارد و یک زمزمه بر لب دارد
به فدای سر تو! هرچه که دارم این است
چه کنم؟ هست همین هرچه که زینب دارد
ارث زینب قد خم بود، قسم داد و گرفت
إذن خود را هم از آن قدّ مورّب دارد
پسرش رفت به میدان و شغالان دیدند
شیر این بیشه عجب باد به غبغب دارد
رفت و فریاد برآورد برادر! بشتاب
تیغ ورّاث علی از دو طرف لب دارد
حق همین است که قربانی اکبر بشویم
زینب است این که دو فرزند مؤدّب دارد
از یمین میروم از سمت یسارش با تو
دشمن معرکه یک روزِ معذّب دارد
بد به دل راه مده مطمئناً پیروزیم
مادر ماست که در خیمه، مرتّب دارد:
زیر لب زمزمۀ ناد علی میخواند
دارد از هیبت اولاد علی میخواند
تکیه دادند به هم هردو برادر اینبار
هر دو در مرکز این دایره و چون پرگار
دور خود ساختهاند از سر دشمن کوهی
تن بی سر چقدر ماند و در این انبوهی
خدعه زد دشمن بیعرضه و ترسو ای وای
بارش تیر شد آغاز ز هر سو ای وای
ناگهان هردو برادر به کمین افتادند
زیر باران جفا هر دو زمین افتادند
بدن هر دو پر از تیر، به هم دوخته شد
چشم هر دو پسر شیر به هم دوخته شد
اوّل از ترس در آن حال رهاشان کردند
بعد با تیغۀ شمشیر جداشان کردند
این طرف، حادثه از چشم زنی دور افتاد
آن طرف در وسط خیمه دلی شور افتاد
گرد، خوابید و شد آن واقعه پیدا کم کم
چشم مادر نگران شد به پسرها کم کم
عاقبت واقعه،شدآنچه کهزینب میخواست
نذر من گشت ادا! شکر، حسینم برجاست
پسرانم به فدای سر تو، غم نخوری
هر دو قربان علی اکبر تو، غم نخوری
پسرانم که بماند! خود زینب هم هست
جان من نذر علی اصغر تو، غم نخوری
تو سفارش شدۀ مادرمانی، قَسَمت
میدهم جان من و مادر تو، غم نخوری
هرچه غم مال من و قول بده تا آخر
هرچه غم خورد اگر خواهر تو، غم نخوری
«اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَالفَرَج»
«اللهم العَن الجِبت والطّاغوت والنّعثل»
#شب_چهارم
#فرزندان_حضرت_زینب س
یک زن آمد که از او عشق مصور شده است
دو پسر داشت ولی صاحب لشکر شده است
دو کفن پوش دو پروانه دو شمشیر به دست
دو ذبیح اند که او حضرت هاجر شده است
داغ فرزند ، که زانوی پدر را لرزاند
سهم این مادر دلخون دو برابر شده است
مادر صبر ، عجب خیمه نشین شد وقتی
غرق در خون بدن آن دو کبوتر شده است
چه خجالت زده گردید برادر از او
چه خجالت زده خواهر ز برادر شده است
صوت مظلوم که برخواست به او خندیدند
همه ی درد همین بود که خواهر شده است
میثم مومن نژاد
#شب_چهارم
#فرزندان_حضرت_زینب س
بزرگ آفرینش اوج اعجاز خدا زینب
به یک پیکر تمام خمسهی آل عبا زینب
عبا، یعنی حجاب روی اصحاب کسا زینب
و شد تفسیر کاف و ها و عین و صاد و یا زینب
چی میفهمیم از زینب و ما ادراک ما زینب
چه میفهمیم از آن آیینهی خیر النسا زهرا
از آن پا تا به سر حیدر از آن سر تا به پا زهرا
از آن در کوفه پیغمبر از آن در کربلا زهرا
از آن در خَلق و در منطق از آن خُلق و صدا زهرا
بلی گفتیم یا زهرا اگر گفتیم یا زینب
کمی از ماتمش اوج مصیبت بود عالم را
به اشکش اشک میریزیم ایام محرم را
کتیبه چادرش، از معجرش داریم پرچم را
از او داریم عزای اشرف اولاد آدم را
بزرگ بانوان ام المصائب ربنا زینب
زنی از خیمه نازل شد زنی سر تا قدم قران
وجودش سورهی توحید روحش سورهی انسان
زنی چون کوه پابرجا زنی در کسوت مردان
که چون خورشید عمری در حجاب نور خود پنهان
قمر آورده با خود سوی میدان بلا زینب
دو ماه آورده همراه خودش چون قاسم و اکبر
دوتا مانند جدهاشان دوتا جعفر دوتا حیدر
که عمری سرفراز از نامشان باشد همین مادر
رجز خواندند شد با این رجز در کربلا محشر
میان خیمه اما دست دارد بر دعا زینب
برایش اشک میریزد فرات و دجله جیحون هم
به گرد عشق او هرگز نخواد بود مجنون هم
که خود آواره اولادش برای عشق در خون هم
برای پیکر طفلان نرفت از خیمه بیرون هم
به بالین علی رفته است اما تا کجا زینب