eitaa logo
ماه‌شب‌تارم!☽
8 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
﴾﷽﴿ رمان‌ماه‌شب‌تاࢪم...☽ ازڪپے‌‌وخواندن‌ࢪ‌مان‌بدون‌ذڪر‌منبع‌‌و‌در‌صورت‌عضو‌نبودن‌ࢪ‌اضے‌نیستم‌... رمان‌در‌زمان‌خاصی‌‌یابه‌صورت‌روزانه‌پار‌ت‌گذاری‌نمیشود‌(:
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 لبخندی زدم و منم در آغوشش گرفتم... +مامان -جان دلم عزیزم +آممم...در مورد ماشینم...ما فردا دانشگاه داریم...اگر ایرادی نداره خودم برم بیارمش آرمین از اون طرف با لحنی که حرص توش موج میزد گفت -لازم نیست مادمازل غلام حلقه به گوشتون آوردتش بعدم روشو برگردوند -به حرفاش توجه نکن عزیزم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و رو به ارمین گفتم +اقا ارمین راضی به زحمت نبودم...ازتون متشکرم فقط سرشو تکون داد و رفت منم دیگه چیزی نگفتم... -راستی آوا...برای کارای شناسنامه ی جدید و ارث و... باید بریم ازمایش دی ان ای... +با دی ان ای مشکلی ندارم...ولی من نیازی به شناسنامه ی جدید و ارث و میراث ندارم... -ولی تو تنها وارث مایی +مادر...من از اینکه آیه رضایی ام راضیم احتیاجی به شناسنامه ی جدید نیست -خیله خب...پس مجبوریم همینجوری اموال رو به نامت کنیم بدون اینکه ثبت شه دختر مایی... +مادر... -هیس...منو پدرت اینو میخوایم...تو دختر مایی...لیاقتشو داری...خب؟و اینکه از طرفیم ما نمی‌خوایم وقتی تو هستی اموال برسه به آرمین... +اینکه شما نمیخواید اموال به اقا ارمین برسه مسئله ای دیگست... -نه جریان این نیست که به ارمین اعتماد نداریم،مسئله اینه که اولویت ما تویی عزیزدلم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 چادرمو سرم کردم و کیفمو برداشتم و اروم و بدون سر و صدا رفتم دم اتاق زهرا و در زدم... -اومدمممم بعدم درو باز کرد +هیشششش،خوابن سرشو به نشونه ی برو بابا تکون داد و جلوتر از من راه افتاد که بره پایین... منم دنبالش رفتم... و در کمال تعجب دیدم که همه بیدارن و خیلی مرتب نشستن پشت میز برای خوردن صبحانه... با زهرا سلام کردیم و رفتیم که بشینیم پشت میز... من کنار مادر نشستم... -عزیز دلم چی میخوری؟ +ممنونم زحمت نکشین من خودم میخورم لبخندی بهم زد و اروم گفت -باشه... مشغول خوردن صبحانه بودیم که پدر شروع کرد به حرف زدن -مسئله ی مهمی هست که میخوام الان باهاتون در میون بزارمش... هممون دست از خوردن برداشتیم و گوش سپردیم به حرفای بابا -آوا گفته که نمیخواد شناسنامه با هویت واقعیش یعنی آوا راد بگیره، درسته؟ +بله...ولی نه اینکه دوست نداشته باشم...فقط... -متوجهم،نیازی به توضیح نیست،در این صورت اگر ثبت نشه که تو دختر مایی بعد از ما هیچ چیزی از اموال ما بهت نمیرسه +بابا... خودم میدونم و گفتم که من هیچی نمیخوام -هیسسس،فقط گوش کن برای همون من تصمیم گرفتم همین الان و قبل مرگم همه چیز رو به نامت کنم... آرمین با حرص و عصبانیت گفت -یعنی چی؟ هنوز ثابت نشده که اون دختر شماست -هرچند که من در رابطه با این موضوع کاملا مطمئنم ولی باشه، برای راحتی خیال میریم برای ازمایش دی ان ای...برای جوابشم یکاریش میکنم زودتر از حالت عادی بهمون بدن...خوبه ارمین؟ ارمین با حرص فقط سرشو انداخت پایین... +بابا...من بازم میگم اصلا نیازی نی... بابا نزاشت ادامه بدم وسط حرفم پرید و گفت -این تصميم من و مادرته...و کاملا نیازه...توعم فقط باید بگی چشم بعدم چشمکی تحویلم داد... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 دیگه کسی حرفی نزد و همگی مشغول خوردن بقیه صبحونشون شدن... بعد از اتمام صبحونه بلند شدیم که هرکدوم بریم سراغ کار خودمون که پدر گفت بعد از دانشگاه بریم برای کارای ازمایش... منم مخالفتی نکردم و گفتم چشم... بعدشم با زهرا راه افتادیم تا بریم دانشگاه... وارد دانشگاه شدیم و رفتیم سر کلاس... همه مشغول حرف زدن با دوستا و اکیپای خودشون بودن و اصلا توجه کسی سمت ما نبود... مام خیلی اروم و بدون جلب توجه رفتیم یجا نشستیم... از اونجایی که دوست نداشتم زیاد تو چشم باشم و زهراهم اینو میدونست رفتیم و ته کلاس نشستیم... با زهرا یکم مسخره بازی در آوردیم و اروم خندیدیم تا اینکه استاد وارد شد... اسامی رو خوند و حضور غیاب کرد... وقتی که اسم مارو خوند سر همه برگشت سمت ما... ولی منو زهرا ترجیح دادیم یجوری وانمود کنیم که متوجه نگاه بقیه نشدیم و همونطوری عادی سر جامون نشستیم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 تو کافه ی نزدیک دانشگاه نشسته بودیم و داشتیم چای و کیک میخوردیم که گوشیم زنگ خورد... مامان بود، کمی باهاش حرف زدم و از اوضاع اینجا براش گفتم و خداحافظی کردیم... _________ بابا-تا یه هفته دیگه جواب دی ان ای میاد باباجان سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم مامان-ولی ما مطمئنم تو دختر منی لبخندی زدم و گفتم +من بیشتر از مطمئن، خوشحالم که دختر شمام بابا و مامانم خندیدن و بغلم کردن... قلبم داد میزد که این مرد پدرمه و این فرشته مادرم، نشونه هام همینو میگفتن برای همون نگران محرم و نامحرمی نبودم... بابا کمی کار داشت من و مامان رفتیم داخل خونه و بابا رفت تا به کاراش برسه... زهرا حتما تو اتاقش بود و درگیر درس و...بود منم داشتم میرفتم اتاقم که تو اشپزخونه چیز مشکوکی توجهمو جلب کرد... هیچکس تو اشپزخونه نبود بجز ارمین و یه خدمتکار جوون... ارمین دستش یه شیشه ی کوچیک بود اندازه دو بند انگشت آرمین-کل این شیشه رو بریزی تو نوشیدنی چیزی کافیه خدمتکار-بله اقا، خیالتون راحت،کار و انجام شده بدونید ارمین سرشو تکون داد و گفت -خوبه بعدم شیشه رو داد به خدمتکار و از اشپزخونه خارج شد من فوری پشت دیوار قایم شدم تا متوجه من نشن... یعنی اون شیشه چی بود؟ نوشیدنی کی؟ ماجرا چیه!؟ باید ازش سر در بیارم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 تصمیم گرفتم رو پله ها که به آشپزخونه دید داره بشینم و به بهونه ی کتاب خوندن ببینم چخبره... تندی رفتم از اتاقم یه کتاب برداشتم و اومدم نشستم رو پله ها... هیچ اتفاق مشکوکی نیفتاد تا دو ساعت بعد که بابا برگشت خونه... خدمتکار فوری یه آبمیوه طبیعی گرفت و بعد اون شیشه رو خالی کرد توش و هم زد... استرس تو کاراش و نگاهش معلوم بود... هی تند تند نفس عمیق میکشید و زیر لب یچیزایی میگفت... دستاش میلرزید... کمی صبر کرد تا به خودش مسلط بشه... بعد آبمیوه رو گذاشت تو سینی و یکم تزئین کرد و راه افتاد... قبل از بیرون اومدنش از اشپزخونه از جام بلند شدم و راه افتادم ته راهرو یعنی اتاق کار بابا... دیدم خدمتکاره هم داره میاد همینطرف... رسیدم دم در اتاق صبر کردم تا اونم بهم برسه... وقتی بهم رسید یهو برگشتم سمتش که هینی کشید و گفت -هیننن ترسیدم خانوم خندیدم و گفتم +ترس؟ من ترسناکم؟ -نه دور از جونتون منظورم این نبود ببخش... وسط حرفاش پریدم و گفتم +نه، من معذرت میخوام... کارم اشتباه بود... بگذریم، این ابمیوه ی به ظاهر خوشمزه برای باباست؟ لبخندی زد و گفت -بله خانوم، میخواین برای شما هم بیارم؟ +اوممم...میخوای اینو بده من ببرم برای بابا...تو برو برای منم نوشیدنی بیار... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 اولش قبول نمیکرد و بهونه میاورد... ولی بعد چشماش برقی زد و تندی قبول کرد... ذهنشو خوندم... یجورایی میخواست خودشو کنار بکشه و بندازه گردن من... سینی و ازش گرفتم و الکی خواستم وارد اتاق شم که دستمو گذاشتم رو سرم و خودمو انداختم زمین... به این صورت لیوان خرد و خاکشیر شد و آبمیوم ریخت زمین... خدمتکار فوری اومد سمتمو دستپاچه گفت -وای وای واییییی،چیکار کردی دخترررر حالا جواب اقا ارمینو چی بدمممم... بعدم کوبید تو سرشو گفت -الان فکر میکنه بی عرضه ام...دیگه نمیتونم دلشو بدست بیارم...ارزوی ازدواج باهاشو باید به گور ببرمممم وای خدااا فکر کنم وقتی این جملات اخریو میگفت از شدت ناراحتی حواسش نبوده که من اونجام... من که دیدم حواسش نیست فوری پاشدم و رفتم دنبال آرمین... واقعا میخواسته بلایی سر بابا بیاره؟ اما اخه چطور ممکنه؟ بابای من که این همه براش زحمت کشیده... اخه چرا؟ یعنی بخاطر پول و ارث حاضر شده همچین کاری کنه؟ ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 رفتم دم اتاقش... نفس عمیقی کشیدم و در زدم -بیا تو وقتی وارد شدم سرش تو لبتاب بود... ساکت بودم... وقتی سکوتمو دید سرشو بلند کرد... وقتی دید منم شوکه شد... +تو مشکلت پوله؟ -چی؟متوجه نمیشم +من حاضرم اگر پدر اجازه بده تمام ارثمو بهت ببخشم صداشو به حالت مسخره ای نازک کرد و گفت -اوووو چه دخترک مهربون و بخشنده اییییی بعدم جدی شد و گفت -دختر خوب، مشکل همینجاست که عمو اجازه نمیده، منم دنبال ارث تو نیستم حالام اگر مزخرفاتت تموم شده میتونی بری بیرون و بزاری کارمو بکنم بعدم سرشو کرد تو لبتابش... خونم از این همه وقاحت به جوش اومد و با اخم گفتم +اونوقت کارت کشتن عموییه که برات همه کار کرده؟اع؟ اگر دنبال ارث من نیستی پس چرا میخدای قبل از اینکه کار از کار بگذره بابامو بکشی... با چشمایی گرد شده سرشو آورد بالا و نگاهم کرد -چی؟ داری منو متهم میکنی؟ اونم متهم به قتل عموم؟ بهتره بفهمی چی داری میگی +من میفهمم، خودم دیدم که به اون خدمتکار یه شیشه دادی که بریزه تو نوشیدنی بابا اول کمی فکر کرد بعد ریلکس گفت -اون داروی عمو بود +دروغه... -خب،منو تو میدونیم که این دروغه، ولی ایا بقیم حرفتو قبول میکنن؟ ببین دخترجون، بزار واضح بهت بگم بنظرت اگر موضوع رو تعریف کنیم... حرف منو که جای پسرشونم باور میکنن یا توی غربتی که معلوم نیست تو چه خانواده ای بزرگ شدی؟ هووووم؟ ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 یه دقیقه حس کردم معدم داره تو هم میپیچه... چطور میتونست تا این حد وقیح باشه... حس کردم قلبم مچاله شد.... بغض به گلوم چنگ زد... ولی خودمو کنترل کردمو گفتم... +بهتره بفهمی چی داری میگی،اون خانواده ای که میگی بهترین خانواده این که تو عمرم دیدم... اونا بهترینن... البته خانوم گ اقای راد هم عالین... ولی تو کلا ذاتت خرابه که تربیت درست اونام روت تاثیر نزاشته... فقط یچیزو بدون... نمیزارم به هدفت برسی... نه به ارث و میراث نه به نقشه های شومت... بعدم بدون منتظر موندن جواب از اتاقش زدم بیرونو بغضم شکست... اون حق نداشت به خانوادم توهین کنه و بهم بگه غربتی... یعنی... تاحالا کسی باهام اینطوری حرف نزده بود... اشکامو پاک کردمو نفس عمیق کشیدم... من چم شده؟ چرا گریه میکنم؟ آیه آیه آیه... تو قوی تر از اینایی که بخاطر یه حرف چشمات خیس شه... نفس عمیق بکش... هووووم...خوبه... به خودم دلداری دادم... کاش مشهد بودم... اونوقت میشد برم حرم و یکم اروم شم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 رفتم دم اتاق زهرا... در زدم... -بله؟ +منم بعدم بدون اینکه منتظر جوابش بمونم وارد شدم زهرا چشم غره ای بهم رفت هیچی نگفتم... فقط گوشه ی اتاقش نشستم رو زمین و زانوهامو بغل کردم زهرا با تعجب نگاهم کرد... -آیه؟ چی شدی؟ سرمو به نشونه ی هیچی تکون دادم... ولی ته دلم غوغا بود... نمیدونستم به زهرا بگم یا نه... خب اون از بچگیام رفیقم بود و همه چیزمو میدونست... بغضم ترکید... زهرا بغلم کرد و زیر لب زمزمه کرد -هیسسس، هیچی نیست، هیچی نیست من کنارتم... دلم گرم شد... اروم شدم... دیگه هق نزدم... شروع کردم به تعریف کردن... گفتم ارمین چه نقشه ی شومی برای پدر داره... زهرا رفت تو فکر... بعد پر قدرت گفت -ما نمیزاریم طوری شه... دیگه نبینم گریه کنیا... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 یه هفته گذشت... تو این یه هفته همه چی به خوبی و خوشی گذشت... اتفاق خاصیم نیفتاد... تا امروز که نتیجه ی ازمایش اومد و به طور رسمی معلوم شد که من دختر این خانوادم... یه چشن کوچیک خانوادگی گرفتیم و با کیک و چای از خودمون پذیرایی کردیم... مادر به طور رسمی اعلام کرد که جمعه ی همین هفته مهمونی خانوادگی برگزار میشه... برای همین امروز مزون دارای بزرگ شهر میومدن تا من و زهرا لباسمونو انتخاب کنیم... نشسته بودم داشتم کتاب میخوندم که در اتاقم به صدا در اومد... +بله؟ -خانوم، مزون دارا اومدن، تشریف بیارین پایین +باشه اومدم بعدم پاشدم شالمو مرتب کردم و رفتم پایین... لباسا اصلا برای منو زهرا مناسب نبودن... نه اینکه زیبا نباشن...نه...فقط حجابشون خوب نبود... اگر مهمونی زنونه بود...شاید میشد کاریش کرد...ولی الان که مختلطه اصلا راهی نداره +متاسفم...ولی هیچکدوم از این لباسا به درد ما نمیخوره مزون دار گفت -ولی بانوی جوان... این لباس ها بروز ترین مدل های جهانی هستن... +اوم...من نگفتم زیبا نیستن یا...من گفتم مناسب من نیستن...من لباس پوشیده و محجبه میخوام... زهرام حرفمو تایید کرد... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 مزون داریه نگاهی به مادر کرد... مادر سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و اومد سمت من... -خب عزیزدلم، شماها چجوری لباسی دوست دارین؟ بگین فوقش براتون میدوزن... بعد از دادن مدل یه لباس ساده با حجاب کامل رفتم پیش مامان... +مامان جان... من فقط در حد معارفه میتونم توی این مهمونی باشم، بعد میرم اتاقم مامان با تعجب گفت -شوخیت گرفته؟ مهمونی برای توعه... بعد تو میخوای تو مهمونی نباشی؟ +ببخشید اما من به این جور مهمونیا عادت ندارم... -خب، بهتره عادت کنی، چون قراره از این به بعد از این مهمونیا زیاد ببینی +ببخشید ولی بهتره بگم من عادت ندارم و عادتم نمیکنم... و قرارم نیست من در این مهمونیا شرکت کنم... شما اگر از من چیزی بخواید که با اعتقاداتم مغایرت نداشته باشه روی چشمم... ولی اگر یه درصد با اعتقاداتم نخونه... من شرمنده ی شما میشم حس کردم مامان عصبانی شد... چشما‌ش رنگ عصبانیت به خودشون گرفتن... چشماشو بست و نفس عمیق کشید بعد زیرلب گفت -هرطوری که راحت تری دختر قشنگم تو جملش اثری از عصبانیت نبود... ولی دلخوری چرا... رفتم سمتش و زمزمه کردم +من...متاسفم...من... مادر دستشو اورد بالا و سرشو تکون داد... -میفهمم...نمیخواد چیزی بگی برو استراحت کن... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 🌱 ✋🏻🍃 🌸🌱 نشسته بودم داشتم به کارای دانشگاه رسیدگی میکردم که زهرا بدون در زدن اومد تو اتاقم... -چیشد؟ +هیچی -ناراحت شد؟ +نه... فقط حقیقتو گفتم... اعتقاداتم برام مهم تره زهرا اگر اینجامم بخاطر اعتقاداتمه... دوست نداشتم ناراحتشون کنم ولی حقیقتو باید میگفتم -میدونم... سرمو انداختم پایین و به بقیه کارا رسیدم... فردای اون روز میریم و پدر همه چیز و میزنه به ناممو منو میبره شرکت و تا منو با همه اشنا کنه... تا شب میمونیم تو شرکت و پدر تقریبا فوت و فن کارارو بهم یاد میده... تازه وکیل و معاونای دیگه ی شرکتم هستن که کمکم کنن، از دوستای قدیمی پدر هستن و خیلی ادمای درست و قابل اعتمادین... میریم خونه... من میرم اتاقم تا قبل شام کمی استراحت کنم... ادامہ داࢪ‌د...✨🌿 مبتـلا بـہ حࢪ‌م🚶🏻‍♀ 🌱@Mobtala_Be_Haramm🌱 🌱 🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱 🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱