🥀امروز پنج شنبه ای دیگر است
وعزیزان سفرکرده دلخوشند به این
پنجشنبه ها❣
آنان که روزی عزیزدل بودند💔
و امروز تنها خاطره اند در ذهن😔
حسرتی بزرگ بر دل ما💔😔
و تصویری بر قاب
شادی روح درگذشتگان فاتحه و صلوات🙏
🥀🖤یاد عزیزان رفته بخیر🖤🥀
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌻🌻🌻🌻🌻
تك تك چيزهايى كه تو زندگيت اتفاق افتادن
دارن تو رو براى لحظه اى آماده ميكنن كه هنوز نرسيده 🤔
#صبور باش وبه #خدا اعتماد كن❣
#انگیزشی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌻🌻🌻🌻🌻
رسانه الهی
💖 #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_دوم آهنگ قشنگی بود. بدجور باهاش انس گرفته بودم. یه دفعه صدای
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سوم
داشتم میمردم از گرما، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم.
- خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه.
بعدم سرعتش رو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستم گرفت.
الهی من قربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی.
-ابجی خانم شما باید با مامان بری.
همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمهای,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیف رو میگردن.
وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت: عزیزم میشه گوشیت روشن کنی؟
منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت: لطفا آرایشتو پاک کن خانمی.
اومدم بگم چرا؟ که مامان از پشت اومد و گفت: چشم و منو هل داد به سمت بیرون.
منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم. با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد. تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید: بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقهه ش.
حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد. هر چند ناراضی بود.
صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم.
_بله؟
_ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟
چشم گردوندم اون اطراف. دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوز بالا قوز .
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌻🌻🌻🌻🌻
یک سنگریزه در کفش
گاه تو را از حرکت
باز می دارد 👌
سنگریزه ها را دریاب !✅
یک نگاه نامهربانانه
به #پدر به #مادر ،
گاه کار همان
سنگریزه را می کند ....
#تلنگرانه
رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
🌻🌻🌻🌻🌻
🌸🌸🌸🌸🌸
من آموخته ام ساده ترین راه برای
#شادبودن دست کشیدن از گلایه است!👌
من آموخته ام #تشویق یک #معلم خوب ،
میتواند زندگی شاگردانش را دگرگون کند!❣
من آموخته ام افراد #خوش_بین نسبت به افراد بد بین عمر طولانی تری دارند!✅
من آموخته ام نفرت مثل اسید ظرفی را که در آن قرار دارد از بین میبرد! ⚡️
من آموخته ام بدن برای شفا دادن خود توانایی عجیبی دارد فقط باید با #کلمات_مثبت با آن صحبت کرد!
من آموخته ام که اگر میخواهم شاد زندگی کنم باید دل دیگران را شاد کنم!😍
من آموخته ام اگه دو کلمه خسته ام و احساس خوبی ندارم را از زندگی #حذف کنم بسیاری از بیماری ها و خستگی ها برطرف میشود! 😊
من آموخته ام وقتی مثبت فکر میکنم شادتر هستم و افکار مهرورزانه در سر میپرورانم! ☺️❤️
و سر انجام من آموخته ام
با #خدا_همه_چیز_ممکن_است! ❣
#انگیزشی
رسانه الهی🕌 @mediumelahi
🌸🌸🌸🌸🌸