eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 می گفت: به نماز نیست، باید عملت خوب باشه.👌 گفتم: خب نماز هم، عمل است.✅ و دیگر چیزی نگفت.🤔 براستی👇 اگر عمل نیست، پس چیست⁉️ رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
Part02_آیه عصمت،مادر خلقت.mp3
14.61M
📗کتاب صوتی قسمت 2⃣ "تبارنامه و خلقت فاطمه سلام الله عليها" رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق #رمـــــان #طعـــــم_سیبـــ. #قسمٺـ_پنجم: بعد از حدودای یک ربع ص
به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁 : چشمم خورد به علی... مشغول روشن کردن ماشینش بود تا حرکت کنه نمیدونم کجا میرفت...تا منو دید سریع از ماشین پیاده شد و اومد طرفم... سلام کرد و مشغول جمع کردن کتابای من شد... دستشو طرف هرکدوم از کتاب هام می برد که برشون داره نمیذاشتم و خودم همون کتابو بر میداشتم... تا دیدی اینجوری میکنم بلند شد ایستاد...و هاج و واج منو نگاه کرد منم کتابامو جمع کردم بلند شدم و یه اخم کردم و گفتم: -ممنونم از کمکتون... و محکم نگاهمو ازش گرفتم.اونم مات فقط به رفتن من نگاه میکرد... رفتم سر کوچه و تاقبل از اینکه علی با ماشینش بهم برسه سوار تاکسی شدم و رفتم دانشگاه... تموم ساعت دانشگاه فکرم درگیر بود یه جور دودلی داشتم نمیدونیستم معنی این کارای علی و مادربزرگ و دیشب مسجد و مهناز خانم چیه ولی میدونستم که یه حسی درون من داره به وجود میاد به اسم ... ساعت آخر دانشگاه بود خیلی خسته بودم کتابامو جمع کردم از بچه ها خداحافظی کردم و زود تر ازهمه از کلاس اومدم بیرون... جلوی در دانشگاه یه پراید نوک مدادی پارک بود خوب که دقت کردم دیدم راننده ش علی ه... اخم اومد روی صورتم سریع راهمو کج کردم که از شانس بدم منو دید...از ماشین پیاده شد و منم سریع دوویدم رفتم پشت دانشگاه تا از اون طرف تاکسی سوار شم... متوجه شدم داره پشتم میاد...سرعتمو بیشتر کردم تابالاخره منو گم کرد رسیدم پشت دانشگاه به دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم... و راهمو ادامه دادم...رسیدم به دیوار و خواستم ازش رد شم که یک دفعه صورت یه مرد اومد جلوی چشمم...خیلی ترسیدم یه جیغ بلند کشیدم...متوجه شدم علی ه...گفت: -هیس...زهرا خانم نترسید... وقتی دیدم علی بود حرصی شدم و گفتم: -ببخشید میتونم بپرسم که چرا اینقدر منو تعقیب میکنید؟؟؟؟ -ببخشید من قصدی نداشتم...نمیخواستم بترسونمتون... -نمیخواستین ولی این کارو کردین!!اصلا شما جلوی دانشگاه من چیکار میکنید؟؟؟؟؟آقای صبوری من آبرو دارم!!!!! -من...من قصدی نداشتم من اومده بودم..... حرفشو قطع کردم و گفتم: -خواهشا دیگه مزاحم من نشید... -ولی... ابروهامو محکم توی هم گره زدم و بانفرت نگاهش کردم بعدهم نگاهمو محکم ازش گرفتم و رفتم اونم با چهره ی ناراحت و شکسته بهم زل زده بود همین که به نزدیک ترین پارک دانشگاه رسیدم نشستم روی یکی از نیمکتا و زدم زیر گریه . دستام میلرزید... وای زهرا تو چیکار کردی؟؟؟؟دختره ی مغرور احمق.... هیچوقت نمیتونی عصبانیتتو کنترل کنی!!! توهمین حال بودم که صدای موتور شنیدم... من از این صدا تنفر داشتم... قلبم شروع کرد به تپش... موتور نزدیک و نزدیک تر میشد...و قلب من تند و تند تر میزد...وای خدای من چشمامو بستم!بعد از چند ثانیه متوجه رد شدنش از کنارم شدم.چشمامو باز کردم نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...یاد علی افتادم که چطوری اون روز با اون دوتا بی سرو پا در گیر شد...اونوقت من بی لیاقت اینطوری جوابشو دادم. انقدر اونجا نشستم و گریه کردم که اصلا متوجه نشدم یک ساعته گذشته سریع بلند شدم و با بی حوصلگی راهی خونه شدم... ادامه دارد... رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا