eitaa logo
رسانه الهی
353 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
690 ویدیو
12 فایل
خدایا چنان کن سر انجامِ کار تو خشنود باشی و ما رستگار ارتباط با ما @Doostgharin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 سلام 😊 انشاءالله سال جدید🌹 سالِ👇 فروپاشی اسرائیل✊ افول و انحطاط کامل آمریکا🤛 محو صهیونیست خونخوار جهانی👊 هدایت آل‌سعود به راه راست🤲 از بین رفتن جریان سرمایه‌دار جهانی✌️ آدم شدن اتحادیه اروپا 😏 و در یک کلام سالِ نابودی کامل تفکرات شیطانی و ظلمانی غرب❌ با انشاءالله 🤲 و همچنین سال سربلندی روز افزون 🇮🇷 👇 انصارالله یمن✌️ حزب‌الله لبنان✌️ حشدالشعبی عراق✌️ زینبیون✌️ فاطمیون✌️ حسینیون✌️ مدافعان حرم و حریم انقلاب✌️ مبارزین و مجاهدین فلسطینی✌️ و همه گروه‌های مقاومت و مظلومین و مستضعفین جهان باشه🤲🌹 رسانه الهی 🕌 @mediumelahi 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210919-WA0031.mp3
13.01M
💚💚 سرگذشت داستانی حضرت (س) مادر (عج) از روم تا سامرا را روایت میکند💚 ✍مهدی خدامیان ارانی رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رسانه الهی
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ #رمان #ستاره_سهیل #قسمت_بیست_و_نهم وارد قسمت جست‌وجوی واتساپ شد. اسم مینو را پیدا کر
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ آن‌چنان غرق خواندن مطالب بود که از صدای هشدار گوشی‌اش، روی طاقچه سکندری خورد. ساعت دیواری اتاقش را با ساعت گوشی چک کرد. هر دو پانزده و سی دقیقه را نشان می‌داد. زمان ومکان را به‌کلی از یاد برده بود. وقت زیادی برای آماده شدن نداشت. از قطع شدن هشدار گوشی تا صدای بسته شدن در خانه، نیم ساعتی می‌گذشت. در تمام مسیر به سمت مؤسسه زبان، مطالبی را که مینو برایش فرستاده بود زیر لب زمزمه می‌کرد. سلام احساس خوبی پیدا کرده بود، آن‌قدر که موقع حضور در کلاس، استاد زبانش او را به‌عنوان یک دانش‌آموز بانشاط تشویق کرد. کلاس که تمام شد، خودکارش را برداشت و روی صفحه‌ی اول کتابش نوشت: «put the past behind you» (گذشته پشت سرت را کنار بگذار). لبخندی روی لبانش نقش بست. چقدر این جمله برایش آرامش‌بخش بود. با صدای لرزش گوشی روی دسته صندلی، از حال‌وهوایش بیرون آمد. نگاهی به کلاس انداخت. زبان‌آموزهای ساعت بعد، در حال وارد شدن به کلاس بودند. تماس مینو را وصل کرد و از کلاس خارج شد. -سلام عزیزم! دارم میام، کجایی؟ آره دیدمش.. نه زیاد نیست.. خودمو می‌رسونم. پنجاه متری را از مؤسسه تا کنار ماشین مینو قدم زد. با خوشحالی در ماشین را باز کرد و با یک حرکت سریع خودش را روی صندلی نشاند. -سلام، سلام! -اوه! نه بابا! چه خبره خانم خانما شنگولی؟ -چرا نباشم.. بزن بریم. مینو پشت چشمی نازک کرد. چشمی گفت و در حالی‌که شال افتاده روی‌ شانه‌اش را روی سرش قرار می‌داد، به سرعت حرکت کرد. صدای موزیک درحال پخش و صدای خنده‌شان پشت چراغ قرمز، نگاه‌ها را به سمتشان کشیده بود. مینو همان‌طور که یک چشمش به جلو و چشم دیگرش به ستاره بود، پرسید: «خب خب خب! نگفتی چی شده این‌قدر کیفوری؟» ستاره قری به صورتش داد و بعد درحالی‌که آرایشش را در آینه‌ی ماشین چک می‌کرد، با لحن کش‌داری جواب داد. -خب دیگه! آدم یه دوست مثل تو داشته باشه، بایدم.. حالش خوب باشه! آقا پیامات دیگه آب روی آتیش بود.. باورت نمی‌شه! تو الان داری با یه دختر متحول حرف می‌زنی! اینا رو از کدوم کانال برام فرستادی؟ آخه لینک نداشت. اصلشو می‌خوام. چیه این، قطره قطره می‌فرستی! مینو اخمی نمایشی کرد. - یعنی تا حالا از این پیاما تو تلگرام و واتساپ ندیدی؟ آقا مگه می‌شه؟ مگه داریم؟ صدای قهقهه ستاره با ریتمی از ترانه ترکیب شد.همزمان که می‌خندید، پایش را هم از شدت خنده به کف ماشین می‌کوبید. -وای عالی بود! چقدر شبیه نقی معمولی گفتی خدایا! استیکرشم ساختن. خنده‌اش به آخر رسیده بود که اضافه کرد: «چرا دیدم... ولی همیشه از کنارشون رد می‌شدم یا شایدم کور بودم.. اصلا این دفعه که تو فرستادی، خیلی عجیب بود. نمی‌دونم.. هرچی بود عالی بود. حالا کجا داری می‌ری؟ -یه کافه توپ می‌شناسم، قهوه اصل داره با یه فضای دل‌انگیز. ستاره، صدای ترانه را بیشتر کرد. انگشتش را به حالت تأیید در هوا بلند کرد. چند دقیقه‌ای از این حرکت ستاره نگذشته بود که روبه‌روی یک کافه توقف کردند. ستار سرش را به‌طرف کافه چرخاند. -اینجاست؟ مینو اوهومی کرد. -بزن بریم! مینو چند قدم جلوتر از ستاره قدم برمی‌داشت. -چرا واستادی؟ بیا دیگه! ستاره با تردید پرسید: «اسمش پلنگ صورتیه؟» مینو کاملا به طرف ستاره چرخید و در حالی‌که بلندبلند می‌خندید جواب داد: «آره! کافه دوستمه.. جریان داره.. بیا بریم تو.» وقتی ستاره وارد کافه می‌شد، حس کرد تمام حال خوب چند دقیقه پیشش را تندبادی با خود برد، که جای خالی‌اش بدجور زق‌زق می‌کرد. حس عجیبی همراه با ترسی پنهان زیر پوستش جریان پیدا کرد و بدنش را به مور مور انداخت. : ف.سادات{طوبی} ❌❌کپی به هر نحو ممنوع! در صورت ضرورت به آیدی نویسنده پیام دهید👇 @tooba_banoo رسانه الهی 🕌 @mediumelahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا